eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
253 ویدیو
3 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی 🖋 هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی 🌱 خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... ✉️ نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۲.mp3
24.84M
📌 🎧 🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۲۲ شهیده کرباسی با صدای: علی فتحعلی‌خانی محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap یک‌شنبه | ۲۹ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 📋 فهرست پادکست‌ها ـــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۳.mp3
13.15M
📌 🎧 🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۲۳ آیه با صدای: علی فتحعلی‌خانی محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap دوشنبه | ۳۰ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 📋 فهرست پادکست‌ها ـــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 اجازه من اصلا علاقه به طلا نداشتم و ندارم. گوشواره‌ی خواهرم شکسته بود و من گوشواره‌ام را به خواهرم دادم چون می‌ترسید گوشش بگیرد و برود دوباره گوشش را سوراخ کند. بعد مامانم برای تولدم برایم گوشواره هدیه گرفت و من فقط گوشواره‌ام را دوست داشتم چون هدیه بود. بعد که شنیدم می‌شود طلا هدیه داد به جبهه‌ی مقاومت، دنبال موقعیت بودم که بدمشان. نمی‌خواستم کسی بفهمد که دارم گوشواره‌هایم را می‌دهم. چون اصلا فکر نمی‌کنم کار مهمی کرده باشم و می‌خواستم این کار ارزش کوچک خودش را داشته باشد. بعد چون باید مادر و پدرم راضی می‌بودند بهشون گفتم. به مادرم هم گفتم به کسی نگوید. پدرم گفت باشه ولی معلوم بود من را جدی نگرفته بود. صبح حدود ساعت هشت رفتم و گوشواره‌هایم را هدیه دادم. بعد آمدم خانه و به پدرم گفتم و پدرم گفت «قبول باشه» ما حاضریم از مهم‌ترین وسیله‌هایمان بگذریم تا جبهه‌ی مقاومت موفق بشود. من به شخصه کار مهمی انجام ندادم ولی اگر این کار جمعی باشد، قطعا تاثیر بیشتری می‌گذارد. و به عنوان یک نوجوان به بقیه هم توصیه می‌کنم که یک همچین کاری انجام بدهند و اصلا به این فکر نکنند که چیزی که دارم می‌دهم واقعا به جبهه مقاومت می‌رسد یا نه. ما اگر نیّتمان درست باشد قطعا عمل ما تاثیرگذار خواهد بود. زینب ناصری شنبه | ۱۹ آبان ۱۴۰۳ | پس از باران؛ روایت‌های گیلان eitaa.com/pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۴.mp3
19.56M
📌 🎧 🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۲۴ من جاسوس بودم! با صدای: علی فتحعلی‌خانی محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap چهارشنبه | ۲ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 📋 فهرست پادکست‌ها ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
7.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 روایت موکب مشهدی‌ها کنار یکی از بچه‌ها می‌نشینیم و روایت موکب را می‌شنویم: آقای بابک از موکب می‌گوید: از اینکه هیچ چیز از ایران نیاوردند؛ و هر چه هست همین‌جا تهیه می‌کنند و دیگ و گاز امانت گرفته‌اند. می‌گوید: خرید از سوریه موجب رونق کاسبی بازار زینبیه می‌شود. می‌گوید: روزی بیش از سه هزار غدا طبخ می‌کنند. که حدودا چهار میلیارد هزینه دارد؛ و چهار میلیارد را مشهدی‌ها واریز می‌کنند. می‌گوید: روز اول مردم لبنان تماشا می‌کردند و حالا موکب را لبنانی‌ها می‌چرخانند. می‌گفت خانم‌ها دور هم می‌نشینند سیب زمینی پوست می‌کنند و خودشان از بازار سیب زمینی خردکن دستی خریده‌اند. از اینکه بچه‌ها پای کار موکب هستند. خلاصه همین آشپزخانه حال اهالی ساکن در حسینیه را خوب کرده. پیام همین موکب کوچک این است که اگر ما زمینه مشارکت مردم را فراهم کنیم حال مردم خوب می‌شود. ساختمان مسکونی بلندی بر حیاط مشرف است و پنجره‌هایی که رو به حیاط باز می‌شود. و در هر وعده سطل‌ها را به طناب می‌بندند و از پنجره آویزان می‌کنند و غذای نذری حضرت زینب را دریافت می‌کنند. سید مهدی خضری eitaa.com/khezri_ir سه‌شنبه | ۲۲ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 خون شهدای غزه بخش اول شب میلاد حضرت زینب به پیشنهاد بچه‌ها رفتیم موکب کافه شهدا توی بلوار شهیدچمران. هنوز مراسم جشن شروع نشده بود، اما غرفه‌ها به راه بودند. غرفه‌هایی که برپایی‌اش با هنر مردم بود و استقبال آ‌ن‌ها. عواید فروشش هم برای لبنان می‌رفت. از پله‎ها بالا آمدیم. به بین‌الحرمین نمادین رسیدیم. سمت راست و چپ مسیر، میزهای آهنی‌ای بود که هر کس خوراکی‌ها یا غذاهایش را رویش چیده بود. اولین غرفه، یکی از دوستان بود. خانم دکتری که همراه همسر و دخترش، بساط ماکارونی و پلوخورشت قیمه را بر پا کرده بود. خودش نپخته بود اما، با واسطه آورده بود برای فروش. تک‌تک غرفه‌ها را جلو رفتم. دور یکی از میزها خیلی شلوغ بود. بچه‌های قد و نیم‌قد با لباس‌های رنگی به چشم می‌آمدند. جلو رفتم. مادران‌شان هم بودند که یا چادر مشکی به سر داشتند یا عبای مشکی. سرک کشیدم. چند مدل کیک و سالاد ماکارونی روی میز بود. بیشتر مردم سر همین میز قفل می‌شدند. میز دیگر خانم مانتویی بود با ژاکت مشکی. پرنده کنار میزش پر نمی‌زد. مظلومیتش مرا سمت خودش کشاند. ساندویچ دوپیازه داشت. ساندویچ‌هایی که با نان بازاری پیچیده شده بودند. قابلمه‌ای هم روی پیک‌نیک کوچک کنارش، خودنمایی می‌کرد. سر قابلمه را که برداشت، تازگی رشته‌ها، نشان از دست به دست هم ندادن آشش بود. رشته‌ها تازه با نخود و لوبیا قاطی شده بودند و تا رفیق شدنشان هنوز جا داشت. چند میز کنارتر، دو سه تا خانم کنار هم نشسته بودند. یکی نان ساندویچ‌های کوچک را با کارد برش می‌داد و آن یکی اولویه را با قاشق داخلش می‌گذاشت. پرسیدم:«خواهر هستید؟» خانمی که وسط نشسته بود گفت:«خواهر شوهرمه.» خواهرشوهر نگاهی به من کرد و لبخندی بر لبانش نشست اما حرفی نزد. خانم ادامه داد:«با دو تا از خواهرشوهرها، اولویه‌ها رو آماده کردیم. از کانال سیدغفار تبلیغش رو دیدم. بعد هم به خواهرشوهر و دوستم گفتم و با موافقت اون‌ها دوتا میز گرفتیم.» با شوخی کلیشه‌ای دعوای بین عروس و خواهر شوهر، قفل دهان خواهر شوهر باز شد و گفت:«قضیه ما فرق داره ما با هم مثل خواهریم.» دوستش آش رشته پخته بود؛ اما خیلی زود ته قابلمه‌اش بالا آمده بود و آرام کنار میزش ایستاده بود تا ساندویچ‌ها هم فروش برود. اکثر میزها دور و برشان بچه بود. از بچه یکی دو ساله گرفته تا دختر و پسر نوجوان. نوجوان‌ها پا به پای پدر و مادرشان مشغول فروش بودند و هر کاری از دستشان بر می‌آمد انجام می‌دادند. ادامه دارد... زهراسادات هاشمی شنبه | ١٩ آبان ١۴٠٣ | حافظه؛ حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
خون شهدای غزه بخش دوم روایت زهراسادات هاشمی | شیراز
📌 خون شهدای غزه بخش دوم یکی از میزها ابتکار به خرج داده بود و چادر مسافرتی بچگانه آورده بود. چندتا بچه سه‌ چهارساله در چادر مشغول بازی بودند و مادرها هم در حال فروش و تبلیغ شیشه‌های ترشی. میز ترشی به نسبت بقیه میزها فروش کمتری داشت. ناگفته نماند که تعداد شیشه‌های ترشی هم خیلی زیاد بود. از سر شب نگاهم به میز آنها بود. مردم خرید می‌کردند اما میزشان خالی نمی‌شد. تا از کنارشان رد شدم خانمی که مانتو سبز پوشیده بود و آرایش ملیحی داشت با خنده و خوشرویی گفت:«بودو بیا ترشی بخر تا ما هم آخر شبی خلاص بشیم و بریم خونمون. ترشیای ما با دمپخت می‌چسبه.» با تشکر من فهمید قصد خرید ندارم، اما کم نیاورد و با زبان گرم‌تری تبلیغش را ادامه داد:«بدون مزه مزه کردن نخریا، اینجا اول تست کن بعد بخر.» دو کلام تبلیغ می‌کرد و وسطش هم پیام بازرگانی خنده بود.خانمی با چادر دانشجویی و روسری کرم‌رنگ، کنارش ایستاده بود. بعد فهمیدم خواهرش هست. با چرب‌زبانی خواهر، نگاهِ هم می‌کردند و می‌خندیدند. شاید خودشان هم می‌دانستند فروشنده نیستند ولی تمام تلاششان را برای فروش محصولات می‌کردند. با هنر تبلیغش تسلیم شدم و ترشی را خریدم‌. چند قالی گوشه و کنار پهن بود. مردم روی آن می‌نشستند. یکی آش دوغ می‌خورد و آن یکی آش رشته. لوبیا گرم و نخود گرم هم که در هوای نیمه‌سرد می‌چسبید. برخی هم شامشان را همان‌جا خوردند و با خیال راحت بلند شدند. مداحی هم صدای اصلی آن محفل بود. دختربچه‌ی دو سه‌ساله، نگاهش را زل زده بود به تصویری که برایش حکم تلویزیون را داشت. یک لقمه می‌خورد و با مداحی بالا و پایین می‌پرید. در صف پرداخت هزینه، پدری به پسرش می‌گفت: «این خوراکی ها می‌ره تو شکم تو اما پولش می‌ره برا لبنان.» پسری از همان اول در تیررس‌م بود. مرتب مسیر بین‌الحرمین را رژه می‌رفت. نقاشی روی صورتش توجهم را جلب کرده بود، اما تا آخر شب نرفتم سراغش. اسمش محمدحسین بود و کلاس چهارم. میزی که مادر، خواهر و خاله‌اش گرفته بودند برعکس بقیه میزها خبری از خوردن نبود. روی صورت بچه‌ها نقاشی می‌کشیدند. اما نقاشی صورت محمدحسین با بقیه نقاشی‌ها فرق داشت. یک سمت چشمانش پرچم فلسطین بود و سمت دیگرش نمادی از خون. می‌گفت: «این طرف برای شهر غزه هست که بچه‌هایش در جنگ هستند و آن سمت چشم‌هام، خون شهدای غزه.» زهراسادات هاشمی شنبه | ١٩ آبان ١۴٠٣ | حافظه؛ حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
قدم‌های کوچک روایت مهناز کوشکی | سبزوار
📌 قدم­‌های کوچک صدیقه با شروع انقلاب، با فرمان امام خمینی «ره» وارد بسیج می­‌شود. یکی از فرمان­‌های امام، محقق شدن ارتش بیست میلیونی است. فرمان را می­‌شنود و اندازه سهم خودش قدم برمی­دارد. یک نفر تا ارتش بیست میلیونی، مثل یک قطره در برابر دریاست. اما فرمان را گوش می­‌دهد و جا خالی نمی­‌کند. هفته­‌ای دو سه بار با مینی­‌بوس از گوداسیا به شهر می­‌آید و خودش را به بسیج می­‌رساند. در مسیر با کنایه­‌های اهالی دمخور هست اما فقط با خنده جواب می­‌دهد: «خب تو هم بیا بسیج تا به تو هم قند و روغن بدن.» کار صدیقه، قدم کوچکی است و اصلا هم به چشم نمی­‌آید اما تمام مدت سعی دارد فرمان امام را به گوش همه برساند. هر روزی که از بسیج می­‌آید، سریع خودش را به جمع­‌های زنانه می­‌رساند و از روزی که بر او گذشته، صحبت می­‌کند. هر آموزش نظامی که دیده و یا سخنران هر چه گفته را بیان می­کند تا مشوقی شود برای باقی اهالی. بالاخره این گفتن­‌ها نتیجه می­‌دهد و چند نفر از اهالی را به بسیج سبزوار می­‌برد و با خودش همراه و همسو می­کند. رفته رفته بسیج را به روستا می­‌آورد و کل آبادی، بسیجی می­‌شوند. حالا بعد از چهل و اندی سال، دوباره ولی فقیه دستوری شبیه ارتش بیست میلیونی داده است؛ «بر همه‌ی مسلمانان فرض است که با امکانات خود در کنار مردم لبنان و حزب‌الله سرافراز بایستند». صدیقه باشیم و قدم‌های کوچک‌مان را برداریم. قطعا خدا بزرگ می‌بیند. مهناز کوشکی شنبه | ۱۹ آبان ۱۴۰۳ | واحد خواهران حسینیه هنر سبزوار @hhonarkh ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا