📌 #سوریه
برایت نامی سراغ ندارم - ۱۴
من هم شهید میشوم
بخش اول
شلوار اسلش مشکی پاش بود. با گرمکن ورزشی که زیپش را تا روی سیبک گلوش داده بود بالا. داشتم نخ دور مچش را برانداز میکردم که دستش را آورد سمت صورتش و شروع کرد به وَر رفتنِ با ریشش. یک لحظه آستینش پس رفت و تتوی دستش پیدا شد. دقیقا ندیدم طرحش چی بود. جوراب بیساق پوشیده بود جوری که پاش را که میانداخت روی پای دیگرش پر و پاچهاش کشیده میشد بالا و کوتاهی جورابش به چشم میآمد. سوراخهای روی دمپایی مشکی استخریش با هم فرق داشت یک لنگه ریزتر و یک لنگه درشتتر. و از همه روی مُختر گره مشکی وسط ابروهاش بود که این منظومه مشکی پر رنگ را تکمیل میکرد. وقتی با آن قیافه دیدمش و فهمیدم سوژه بعدیست توی دلم گفتم «خدایا فانوسا! مشکلت با من چیه؟ آخه این بچه با این قیافه!!! تو روح حزبالله با این جذب نیرو، صلوات. خداوکیلی این رسمشه که وسط این شهر جنگزده روزا عینِ سنوار زندگی کنیم و شبا عین ابوعبیده اونوقت این تیپ آدما رو بذاری سر راهمون؟ خب دوتا شهید زنده بفرست یه مصاحبه جوندار بگیرم این چه وضعیه قربونت برم! همه انگیزههامون رفت که...»
با همان اخم دلخراش خودش را معرفی کرد. اسمش علی بود. فامیلش هم به فارسی معنی خندهداری داشت. برای اطمینان باز هم پرسیدم و بعد کلی خودم را کنترل کردم که نخندم. یکی از بچهها از زور خنده داشت هی رنگ به رنگ میشد و کم مانده بود از پشت میز پخش زمین شود. با آن سگرمههای هفتاد ساله تازه بیست و سه سالش بود، اهل منطقه مسکونی طیبهی شهرستان مرجعیون. تازه نامزد هم داشت. میگفت «بابام از نیروهای قدیمی مقاومته. من هم سن و سالی نداشتم که وارد حزب شدم. سه هفته قبل حسن برادرم که شانزده سالش بود و با اصرار مانده بود کنار رزمندهها، شهید شد و بدنش توی جبهه ماند. منم میخوام برم. گوش به زنگم اما میترسم فرماندمون بخواد ملاحظه خانوادهمو بکنه. نذاره برم. آخه عموم که خیلی جوون بود یه کم قبلِ برادرم شهید شد، پسر عموهام، پسر عمم، دامادِ...»
کلامش را قطع میکنم. میترسم با این سرعتی که دارد میشمارد و اسم میبرد مردهای خانوادهشان تمام شود. می گویم «از حاج ابو علی ..... خبر داری؟ هستش یا شهید شده؟» انگار اسمی که گفتم براش آشنا نیست. عکس حاج ابو علی را نشانش میدهم یادش میآید اما تا میخواهد حرف بزند زنِ میانسال ناراحتی از پشت سرم میآید و میپرد وسط کلاممان. علی اشاره میکند که صبر کن برایت دربارهاش میگویم.
زن، حسابی اوقاتش تلخ است. میگوید «من حواسم به تو بود با نفرات قبلی هم که حرف زدی سوالهای امنیتی پرسیدی! شما قرار بود فقط درباره شهدا بپرسید»
هاج و واج میگویم «درباره شهدا؟ سوال امنیتی؟چی پرسیدم مگه؟»
ادامه دارد...
طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا به سوریه
@tayebefarid
جمعه | ۲ آذر ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
برایت نامی سراغ ندارم - ۱۴
من هم شهید میشوم
بخش دوم
توضیحی نمیدهد و با شلوغبازی به کلی گویی اکتفا میکند و ول کن ماجرا نیست. برای اینکه وقت مصاحبه را نگیرد تلاش میکنم با این جمله که «باشه دیگه نمیپرسم» دست به سرش کنم اما فایده ندارد. با دخالت سر تیممان زن متوجه میشود که ما مجوز گفتوگو داریم. میرود می گنشیند یک گوشه و دیگر جیک نمیزند. به او حق میدهم وقتی روزانه عدهای جاسوس صهیونیست قاتی مهاجرین لبنانی پا میگذارند توی خاک سوریه، اینقدر نگران باشد. ریکوردر را دوباره روشن میکنم. علی میگوید «عکسی که نشانم دادی شهید نشده، از او خبر دارم.»
ته دلم هم خوشحال میشوم و هم ناراحت. خوشحال به خاطر اینکه هنوز شهید نشده و ناراحت برای اینکه لحظهای از سید جدا نبود جز آن ظهر جمعه و حتما حالا حالش خیلی بد است...
عکسهای توی موبایلش را نشانم میدهد. «این را ببین اسمش شهید دیب است.»
گوشیاش را میگیرم و نگاه میکنم. میشناسمش. معروف به حججی حزبالله است. به او میگویم که میشناسمش! که حججی حزبالله است!
چشمهاش گرد میشود. «میشناسیش؟ پسر عموی پسر .....ام بود. اگر مادرش بفهمد ایرانیها می گشناسنش خیلی خوشحال میشود. مطمئنی میشناسنش؟»
میگویم «بله جوونایی که شهدا رو دوست دارن و اخبار لبنانو دنبال میکنن میشناسنش.» گره سگرمههاش باز میشود. شروع میکند باز هم عکس نشانم میدهد. از شهدای فامیلشان. از فرصت استفاده میکنم و تا یخش آب شده میپرسم «نسل شما چه فرقی با نسل اول بچههای حزبالله دارد؟ شما تتو میزنید، یکجور متفاوتی لباس میپوشید، آرایش سر و کلهتان فرق دارد... خیلی سوسولید.»
انگار که آمادگی ذهنی داشته باشد میگوید «ما با هم فرقی نداریم، نسل جدید هم عین همانها فکر میکند. ما زیرِ دست آنها تربیت شدیم. آنها از ما مخلصترند اما نسل جدید خیلی حرفهای و بهروزند. به این فکر میکنند که موشک بسازند...»
همانطور که دارد حرف میزند گوشیاش را دوباره میگیرد روبهرویم... دوتا جوان توی عکسند. خودش را نشان میدهد و میگوید «این منم، اینم که کنارمه حسنِ. برادرم که شهید شد. اینجا شب نامزدیمه.»
بعد هم مکثی میکند و میگوید «منم حتما شهید میشم»
با حرف آخرش جا میخورم! آنچنان باایمان حرف آخرش را تکرار میکند که یک آن به خودم میگویم «یعنی من الان دارم با یه شهید حرف میزنم!...»
تا آخر گفتوگو چندبار این را تکرار میکند. آخر کار عینجا نگرفتهها میگویم «تو اهل طیبه بودی درسته؟ اسم منم طیبهست... یادت باشه. قول بده اگه شهید شدی برای منم دعای شهادت کنی»
میخندد و میگوید «خدا به شهدا حق شفاعت داده، هر وقت شهید شدم شفاعتت میکنم»...
طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا به سوریه
@tayebefarid
جمعه | ۲ آذر ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
همسرنوشتی - ۳.mp3
9.31M
📌 #سوریه
🎧 #آوای_راوینا
🎵 همسرنوشتی - ۳
با آقای محمد و خانوادهاش میرویم زیارت حضرت رقیه (س)...
با صدای: مریمسادات آلسجاد
فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا
@voice_of_oppresse_history
یکشنبه | ۶ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
عهدی که خدا از کلاس اولیها گرفته...
معلم کلاس اولی را میشناختم که الان بازنشسته شده. او برای تشویق شاگردانش به درس خواندن و دیگر ارزشهای تربیتی، از کارت امتیاز استفاده میکرد.
مدرسه هم کمد جایزه داشت، اما این معلم، هر از گاهی یک حرکتی با این کارتهای امتیاز میزد.
کلاس یک قلک داشت که بعضی اوقات معلم به بچههای کلاس اعلام میکرد اگر کسی میخواهد به نیازمندان کمک کند، من حاضرم امتیازهایش را تبدیل به پول کنم.
بچههایی که داوطلب بودند، کارت را به معلم تحویل میدادند و معلم در ازای کارت، به بچهها پول میداد، به شرطی که پول را برای کمک به محرومین در قلک بیندازند.
قلک با برکتی بود. از یک کلاس اول ابتدایی، کمکهای خوبی جمع میشد. بچهها هم علاوه بر انگیزههای فردی، تا حدی برای درس خواندن، غایات و دغدغههای اجتماعی پیدا کرده بودند. حتی آنها که چنین دغدغههایی نداشتند، با هر بار فروش امتیاز توسط همکلاسیهایشان، یک بار نظام ارزشیشان را مرور میکردند که چه میشود که یک دانشآموز حاضر است از یک دفتر فانتزی یا جامدادی قشنگ در کمد جایزه بگذرد؟
در این ایام، میشود برای کمک به جبهه مقاومت از این مدل گامها برداشت. معتقدم برای کودکی که به صورت فطری، اهل مبارزه با ظلم است و طرفدار مظلوم، گفتوگو درباره وقایع اجتماعی روزمره که با آن مواجه هست، بسیار اهمیت دارد. این گفتگو، قصه، روایت و تبیین، بنیاد کار تربیتی معلم در کلاس درس است؛ اما باید توجه داشت که زمانی این ادراک میتواند عمیقتر شود، که کودک به میزان آگاهیاش، مسئولیت آن آگاهی را هم به عهده بگیرد. طبیعتا مسئولیت، محتاج قدرت است و کودک در ظاهر قدرتی ندارد. اما معلم میتواند کمک کند که کودک، هم تراز دانستههایش، اقدامی انجام دهد و بهبودی در جهان حاصل کند.
خلاصه که خداوند عهدی از آگاهان گرفته که در برابر گرسنگی گرسنگان و شکمبارگی ظالمان، بیقرار باشند. بیقراری هر کسی به اندازه آن علمی است که به او اعطا شده و وسعش را دارد. عهد کلاس اولیها هم به اندازه خودشان سر جایش هست.
کار این معلم، از این جهت قابل اعتنا بود؛ چرا که علاوه بر بسترسازی برای عقل ورزی و تصمیم داوطلبانه، بستری برای کنش فعالانه و کمک به همنوعان ایجاد میکند و در تربیت کودکان میتواند گام خوبی باشد. به شرط اینکه در گامهای اولیه و شناخت دادن نسبت به موقعیت، دانشآموز را همراهی کرده باشیم و این کار صرفا داغ کردن نباشد.
این روزها، در کنار روایت قصه مبارزه و فلسطین، رهبری گروه سرود، نمایشگاه نقاشی و کارهای هنری، برگزاری بازارچه در مدرسه و دلنوشته به کودک فلسطینی، میشود این کار را هم تجربه کرد.
رقیه فاضل
ble.ir/rq_fazel
جمعه | ۱۸ آبان ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
ساحل مدیترانه
قرار شد مثل همهی آنهایی که به لبنان رفتهاند از مرز سوریه به بیروت برویم. اختلاف مسافت فقط دو ساعت است و هیچ تردیدی برای رفتن باقی نمیماند.
قبل از آن که راهی شویم برای دیدن نازحین به یک اردوگاه میرویم. هنوز هیچ تصویری از این اردوگاه در اخبار منتشر نشده است. تصوری از آنچه خواهم دید ندارم. سوار بر سیارهی قسمت هستم و فرمانده فرمان میدهد. میخواهیم تا قبل از برنامههای شب میلاد فرمانده زینب، برگشته باشیم.
علی رسول رانندگی میکند. چهار خانم نویسنده همراهمان هستند. ون پر است و من کنار در نشستهام. در انتهای خیابان اصلی اردوگاه توقف میکنیم. اولین نفر پیاده میشوم.
اولین صحنهای که میبینم در کسری از ثانیه در ذهنم ثبت میشود.
یک خانوادهی لبنانی جلوی یک بالکن نیم متری، روی دیوار تصویر آسه سید حسن، چند صندلی پلاستیکی، چای، پیر و جوون، کودک و خردسال، دور هم شستهاند.
با دیدن ما ناگهان همگی با هم فریاد میزنند: ایرانی؟! انتم ایرانی!؟ فریاد بلند خوشآمدید خوش آمدید همه را میخنداند.
دیده بوسی میکنیم. هر کدامشان پر از حرفهای نگفته است. زنها دورم حلقه زدهاند و با هیجان صحبت میکنند.
من فکر میکنم جای درستی آمدیم.
باید که «اینجا» بمانیم…
مهسا الویری
یکشنبه | ۲۷ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
زین دایره مینا - ۱
مرا به حرف نگیرید، داستان دارم...
ده روزی میشد که از بلیط سفر خبری نبود اما من هر روز پیگیر میشدم. دستم به هر که میرسید و احتمال میدادم شاید خبری داشته باشد میپرسیدم.
همان چهارشنبه شبی که محکم گفتم من هم میآیم چمدانم را بسته و کنار جا کفشی گذاشته بودم. صبحها موقع گره زدن بند کفشهایم به خودم امید میدادم که: "تازه اول صبحه. تا شب میدونی چند ساعت مونده؟ حتما امروز دیگه فرجی میشه."
تمام مدت روز گوشی را در دستم نگه میداشتم مبادا زنگی بخورد و من متوجه نشوم.
دلم میخواست غروب که بر میگردم با لبخند چمدان را نگاه کنم و بگویم: "بالاخره رفتنی شدیم رفیق!"
بعضی روزها موجود مزخرفی که در ذهنم زندگی میکند سر و کلهاش پیدا میشد و میگفت: " کله خراب! مگه تو فوبیای پرواز نداری؟ صدتا سفر هوایی خوب و مهیج رو تو این چند سال از دست دادی که سوار این غول بی شاخِ دُم دار نشی. حالا هر روز سراغ بلیط پروازو میگیری و براش نذر و نیاز میکنی!؟ "
راست میگفت، آخرین بار ده دوازده سال پیش بود که داخل هواپیما همه را عاصی کرده بودم. دست و پاهایم سِر شده بودند و فشارم آمده بود روی شِش. از آن روز به بعد حتی فکر کردن به پرواز تپش قلبم را تندتر میکرد. اما او نمیدانست عشق حلّال مشکلات است و راهها را هموار میکند. اصلاً بیخود نبوده که صائب تبریزی گفته: "جگر شیر نداری سفر عشق مرو!"
تصمیمم را گرفته بودم، باید میرفتم . حتی سوار بر غولی بی شاخ و دم بلند...
هر غروبی که میرسید و خبری از بلیط نمیشد قرار از دلم میرفت. راهم را کج میکردم سمت میدان انقلاب و طرف پاساژ مهستان. خرید برای بچههایی که قرار بود ببینمشان آرامم میکرد. در مغازهها چرخ میزدم. با وسواس اسباب بازی و وسایل سرگرمی میپسندیدم. کلی طرح پیکسل در ذهنم بود که حتما باید سفارش میدادم. دلم میخواست خودم عکس حضرت آقا و شهید نصرالله را روی سینه سمت چپ پسر بچهها سنجاق کنم.
میخواستم برای دختربچهها عروسکهای کوچک بخرم تا هم جای کمی بگیرند و هم بتوانم تعداد بیشتری با خودم ببرم. در ویترین یک مغازه عروسک زیبایی بود که از روز اول چشمم را گرفت. بار اول که دیدمش با ذوق برداشتم و قیمتش را پرسیدم. قبل از جواب فروشنده چشمم به جا کلیدی چسبیده به سرش افتاد. چیزی درونم فرو ریخت. کلید کدام خانۀ نداشته را میخواهند آویزانش کنند؟. این مدل عروسکها میتوانست خوشحالشان کند یا بدتر نمک به زخم دلشان بپاشد؟! روزهای بعد هم نگاه من و لبخند عروسک به هم گره میخورد. بالاخره چند جین دوازدهتاییاش را خریدم و راهی خانه شدم. باید زنجیر و حلقههایشان را جدا میکردم. اینطور دیگر لازم نبود برای داشتن عروسک حتما صاحب خانه یا در خانۀ خودت باشی. حالا دیگر دختربچههای لبنانی دور از خانه هم میتوانستند با داشتن این عروسکها خوشحالی کنند.
مهربانزهرا هوشیاری | راوی اعزامی راوینا
@dayere_minayi
پنجشنبه | ۱ آذر ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق محله سیده زینب
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
ضیافتگاه - ۴.mp3
7.94M
📌 #سوریه
🎧 #آوای_راوینا
🎵 ضیافتگاه - ۴
ساعت دو بعدازظهر است که هواپیما روی باند فرودگاه دمشق مینشیند...
با صدای: نگار رضایی
شبنم غفاریحسینی | راوی اعزامی راوینا
ble.ir/jarideh_sh
سهشنبه | ۱ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۵۲
برای محمد عفیف
پنجشش روز قبل شهادتش، رفته بودیم مُجَمّع سیدالشهدا. توی قلب ضاحیه، نشست خبری داشت. پشتِ چند دهتا میکروفونِ آرمدار، نشسته بود و جلوی چشم رسانههای دنیا، برای اسرائیل رجز میخواند. گفت که ما برای یک جنگ طولانی، آمادهایم. گفت که اسرائیلیها ۴۵ روز است که دارند حمله میکنند اما حتی یک روستا را نگرفتهاند. گفت که دشمن، تلفات نیروهاش را سانسور میکند.
سوالهای خبرنگارها که تمام شد، دور محمد عفیف خلوتتر شد. فرصت شد که دو تا سوال بپرسم. یکیش درباره زمزمههای جابجایی ارتش و حزبالله در مرزها بود. ماهیگیرها، فرصتِ آبِ گلآلود را مغتنم شمردهاند و توی رسانهها در حکایت فواید عقبنشینی حزبالله از مرزها حرف میزنند.
اینها را که به عفیف گفتم، گفت توی دهه هشتاد، وقتی اسرائیل لبنان را اشغال کرد، ارتش توان جلوگیری از اشغالگری دشمن را نداشت. گفت که وظیفه ذاتی ارتش دفاع از مملکت است اما ارتش نتوانست از مملکت دفاع کند و اصلا به خاطر همین بود که حزبالله به کمک کشور آمد.
حرف عفیف این بود که الان، ارتش نه امکانات دارد، نه قدرت و نه سلاح. امریکاییها هم که میخواستند به ارتش تسلیحات بدهند، گزینه تجهیز ارتش روی میزشان نیست.
حرفهای عفیف که تمام شد، بچهها شوخیجدی گفتند عفیف همین روزهاست که شهید شود؛ عکس بگیریم!
با خوشرویی پذیرفت.
خبر شهادتش که آمد، شوکه نشدم اما چیزی در قلبم فروریخت. این نزدیکترین مواجههی منِ شهیدندیده، با یک شهید بود.
- از تهدید که هیچ، از خودِ حملهتان نمیترسیم.
این جمله عفیف، دائم توی گوشم میپیچد. این، رمز پیروزی است. جنگ هرچقدر که طول بکشد، این قلبِ مستحکمِ مجاهد است که معادلات جنگ را تغییر میدهد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
جمعه | ۲ آذر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
برایت نامی سراغ ندارم - ۴.mp3
8.43M
📌 #سوریه
🎧 #آوای_راوینا
🎵 برایت نامی سراغ ندارم - ۴
جمع پراکندگیها
با صدای: ریحانه نبیلو
طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا
@tayebefarid
یکشنبه | ۶ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
🔖 #راوینا_نوشت
رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانیاش رفته و روایتشان را برایمان به قلم کشیده.
مجموعهٔ «جنگ به روستای ما آمد»:
https://eitaa.com/revayatelobnan1403
انشاالله هر شب، ساعت ۲۰:۰۰ یک قسمت از این مجموعه را در راوینا منتشر خواهیم کرد.
📋 فهرست سلسله روایات «جنگ به روستای ما آمد»:
🔹 ۱- از صبح همه فهمیده بودیم كه امروز شبیه روزهای دیگر نیست...
🔹 ۲- با دستپاچگی ماشین را از خانه بیرون آوردم...
🔹 ۳- باورم نمیشود که با آن شلوغی و دود و ....
🔹 ۴- هنوز گیج بودم و اصلا نمیدانستم باید به کدام طرف بروم...
🔹 ۵- به بیروت که رسیدیم شب شده بود دیگر...
🔹 ۶- ماشین بزرگتر از ماشین قبلی بود...
🔹 ۷- چشمم افتاد به تابلوی بزرگ سبزی...
🔹 ۸- بالاخره از جاده اصلی بیرون زدیم...
🔹 ۹- با وحشت چشمهایم را باز میکنم...
🔹 ۱۰- در قدیمی و زنگ زده خانه را باز کردم...
🔹 ۱۱- لحظهای که برق میآمد...
🔹 ۱۲- لای در را باز کرد...
🔹 ۱۳- منتظر فاطمه بودم...
🔹 ۱۴- چادر و تمام لباسهایم خیس آب شده بود...
🔹 ۱۵- نیامده بود که بماند...
🔹 ۱۶- قرار شد برای صبحانه بیرون برویم..
🔹 ۱۷- جیغ زدم...
🔹 ۱۸- ساک کوچکم را دوباره جمع میکردم...
🔹 ۱۹- سر صبح بود که دوباره به سمت صیدا حرکت کردیم...
🔹 ۲۰- طبقه هفتم آپارتمانی بلند در صیدا...
🔹 ۲۱- خانه صیدا را دوست نداشتم...
🔹 ۲۲- نور آفتاب مستقیما...
🔹 ۲۳- تا ساعت چهار صبح
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
جنگ به روستای ما آمده بود - ۱
از صبح همه فهميده بوديم كه امروز شبيه روزهای ديگر نیست. تا ديروز جنگ فقط در مناطق مرزی بود و مردم زندگی عادیشان را میکردند. بچهها مدرسه میرفتند؛ مردها سر کار؛ زنها قهوه حاضر میکردند و شبها شبنشینی بود و اخبار جنگ. فقط روستاهای مرزی خالی شده بود و مردم جای دوری نرفته بودند. مثلا از روستای میس الجبل یا خیام رفته بودند دیر قانون یا نبطیه.
اما حالا صدای جنگندهها و بمباران یک لحظه قطع نمیشد. منتظر بودیم که شاید آرامتر بشود. نشد. با هر انفجار خانه ما انگار که دینامیت زیر پایههایش گذاشته باشی میلرزید و انفجارها تمامی نداشت. حالا شوهرم هم تلفنش را جواب نمیداد و من نمیدانستم که باید چکار بکنم. از پنجره بیرون را نگاه کردم هر کس که میتوانست برود زندگیاش را برداشته بود و میرفت. شوهرم جواب نمیداد. مشغول تلفن بودم كه دختر کوچکم چهار دست و پا رفت روی بالکن خانه و با انفجاری بزرگ نزدیک خانه ما صدای جیغش بلند شد. تمام شیشهها ریخته بود و با وحشت بدون اینکه به فکر شیشههای شکسته باشم دویدم روی بالکن و محکم بغلش کردم. قلبش مثل گنجشکی کوچک میزد و وحشت زده نگاهم میکرد. فقط دعا میکردم که سالم باشد و دستم را که از صورتش بر میدارم خونی نباشد. حتی متوجه نشدم که شیشه پاهایم را بریده. تمام بالکن و سالن خانه جای پای خونی شده بود. دوباره زنگ زدم به شوهرم. نمیدانستم باید چکار کنم. من بودم و چهار دختر بچه کوچک و خواهرهایی که شوهرهایشان در جبهه بودند. همه نگاهها به من بود. دوباره زنگ زدم اینبار جواب داد. گفت خودمان را برسانیم تا شهر صور. گفت آنجا منتظرمان است. حالا باید هر چه که لازم بود بر میداشتم. این وقتهاست که میفهمی خیلی چیزهایی که برایت روزی مهم بوده است دیگر مهم نیست. اینکه دوست داشتی رنگ اتاقت صورتی باشد یا کرمی. پردههای سالن چه شکلی باشد. حالا فرقی نمیکرد دیگر. حالا که قرار بود همه چیز را پشت سرت بگذاری و بروی. حالا که قرار بود شاید همه چیز بماند زیر آوار. چند تکه لباس برای بچهها. چند لقمه نان و پنیر. چیز دیگری هم میخواستیم؟ حتى آب را هم فراموش كرديم. ذهنم یاری نمیکرد. چادرهايمان را سر كرديم آخرین لحظه که میخواستیم سوار ماشین بشویم دیدم خواهر بزرگترم نیست. به سرعت به خانه برگشتم و صدایش زدم
- منال ...
نشسته بود توی اتاق و گریه میکرد. میگفت نمیآید. میگفت اینجا خانه ماست. چرا باید خانههایمان را رها کنیم. میگفت میخواهد همینجا بمیرد. در جنوب.
نه اینکه حرفهایش را نمیفهمیدم. میفهمیدم. من هم عاشق جنوب و سكوتش بودم. همانقدر كه عاشق ضاحيه و شلوغیهايش. شاید اگر وضع بهتری بود مینشستم کنارش و با هم گریه میکردیم. اما حالا وقتش نبود. صدای انفجار دیگری بلند شد و دود و گرد و خاک خانه را برداشت
داد زدم اینبار
- اینجا موندن تو چه کمکی به مقاومت می.کنه؟ فکر میکردی مقاومت خوشحال میشه جنازه تو از زیر آوار بیرون بیاید؟
خواست حرفی بزند. نگذاشتم. میدانستم که میخواهد راضیام کند که بماند. داد زدم
- جون بقيه رو به خطر ننداز. چادرت رو سرت کن ... باید بریم ... همین حالا
اینبار حرفی نزد. با گریه راه افتاد. دلم میخواست بغلش کنم. دلم میخواست با هم بنشینیم و گریه کنیم. برای خانهای که شاید تا ساعتی بعد دیگر نبود. خانهای كه دوستش داشتم. برای روستایی که داشت خالی میشد. اما حالا وقت این حرفها نبود. باید خودمان را به صور میرساندیم. شوهرم آنجا منتظر بود...
ادامه دارد...
روایت زنی از جنوب #لبنان
به قلم رقیه كريمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | #همدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۵۳
جدمان، اماممان، حسینمان را کشتند...
توی این تقریبا دوماهی که گهگاه پای حرفهای خانوادههای شهدای مقاومت نشستهام، خویشتنداری کردهام که روایتِ حزنآلودی ننویسم. سببش، تحذیر یکی از دوستان لبنانی بود که میگفت چه کار خوبی کردند که سیدحسن را تشییع نکردند. میگفت ما الان، نباید عزاداری کنیم. میگفت عزا و شادیمان بماند برای بعد از پیروزی.
چند شب قبل که رفتیم خانهی "شهید علاء رامز طراف" اما یک عکس شهید و یک صلواتشمار از همسرش هدیه گرفتم؛ میخواهم حلالش کنم.
همسر شهید میگفت علاء، عاشق دهه فاطمیه بود. دقیقا همین روزها و شبها که میشد، خودش آستینها را میزد بالا و نذری میپخت. امسال نبود؛ هشت روز پیش شهید شد.
همسر شهید میگفت امسال من جای علاء نذری پختم و همان شب توی خواب دیدمش. گفت حبیبتی! سرِ این اطعامِ تو، من اینجا میهمان حضرتِ زهرا شدم.
میگفت علاء، عشقِ کمک کردن به آدمها بود. میدید کسی احتیاجی دارد، ماها را رها میکرد و به مردم میرسید. میگفت شماها سید هستید؛ اجدادتان مراقبتان هستند.
علاء دنبال خانواده سادات بوده برای ازدواجش؛ میگفته میخواهم به حضرت زهرا محرم باشم.
"روز شهید" در لبنان، برای علاء خیلی مهم بود. میرفت مدرسهها و برای بچهها برنامه اجرا میکرد.
سه تا بچهی قد و نیمقد علاء توی اتاق بودند. پسر کوچک علاء پنجششماهه بود. تازه دستهاش را شناخته بود و توی هوا تکانشان میداد و پدربزرگ و مادربزرگش را با چشمهای سرخ، میخنداند. همسر شهید میگفت آرزوش این است که یکی دو ماه دیگر، جشن تکلیفِ دخترش را توی حرم امام رضا(ع) بگیرد.
مادرِ همسر علاء وسط حرفها با چای آمد. گفت ما از طرف پدر، سید حسنی هستیم و از طرف مادر، سید حسینی و چون پدری حسنی، هستیم، چای ایرانی میخوریم.
چای ایرانیِ شیرین میخوریم و همسر شهید حرفهای شیرین میزند. میگوید روز اول که دیدمش، پسری ندیدم که آمده خواستگاریم، یک شهید دیدم که آمده خواستگاریم.
علاء، ده روز قبل شهادتش، به خانه زنگ زده بود؛ با اندوه گفته بود حبیبتی! نمیدانم چرا کارم درست نمیشود، نمیدانم چرا طلب میکنم و نمیرسم، نمیدانم چرا رفقام میروند و من میمانم. به همسرش گفته بود تو برام دعا کن...
همسر شهید میگفت نُه روز گذشت. دلم نمیآمد که براش دعا کنم اما هی آن صدای محزون میآمد توی ذهنم، آزارم میداد.
راضی شدم. گفتم خدایا! تو ببین توی دل علاء چی میگذرد، من راضیام... فرداش، خبر شهادتش را آوردند.
همسرش میگفت بارها گفته بود که دلش میخواهد مثل امام حسین شهید شود. گفته بود دوست دارم محاسنم، به خونم خضاب شود. نه که دوست دارم، اصلا اگر غیر این باشد، اگر اینطوری نروم به ملاقات خدا، خجالت میکشم.
همسر شهید میگفت کفنش را که باز کردند، محاسنش را دیدم که از خونش، سرخِ سرخ شده بود.
زن، اینها را در کمال آرامش میگفت و من، قلبم طوفانی بود: جدمان، اماممان، حسینمان را کشتند، همسران و بچههایمان فدای حسین...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
جمعه | ۲ آذر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
به پناهگاه جبل الصبر خوش آمدید - ۱
رزق لا یحتسب
حس و حالم شبیه ساعت ۷ صبح نیمهی آذر سال ۱۴۰۰ بود.
از شب قبل سرمای سختی خورده بودم. پتو را تا سرم کشیده بودم بالا. از شدت حال بد نمیتوانستم حتی ذرهای حرکت کنم.
تلفنم چندبار زنگ خورد. حس جواب دادن نداشتم. نمیفهمیدم چرا یک نفر باید سر صبحی به آدم زنگ بزند و انقدر هم اصرار داشته باشد. بالاخره تلاشهایش نتیجه داد. با چشم نیمهباز جواب دادم؛ «بله، بفرمایید.»
زینب قنبری بود. یکی از دوستان باغ کتاب شمعدونی. گاهی شاگردهایش را میآورد توی مجموعهی دخترانهای که داشتیم.
با هم گعدهی کتابخوانی میگرفتند.
جواب دادم: سلام زینب جان! جانم؟
«سلام زهرا خانم جان! ببخشید اول صبح مزاحمت شدم. من از دیشب یه فکری افتاده به سرم. توی دلم ولوله شده. هرچی فکر کردم به کی بگم؟ نمیدونم چرا ذهنم مدام اومد سمت شما!
گفتم به شما بگم. میاید بریم عراق؟»
سؤال زینب آن قدر عجیب بود که در جا
توی رختخواب نشستم و با صدای گرفته گفتم:
«چی؟ عراق؟ عراق برای چی؟»
زینب بیقرار گفت: « عراق دیگه!
بریم نجف! من میخوام برم ولی تنهام.»
اسم نجف کافی بود برای بلند کردنم از جا!
سرفههایم شروع شد و همزمان با صدای گرفته گفتم: «حالا چرا من؟
این همه دوست صمیمی داری؟»
روی دور تند گفت:
«بله. من و شما صمیمی نیستیم. دوستای صمیمی زیادی دارم. ولی نمیدونم چرا شما همهش تو فکرم میومدین... حالا میاید بریم؟»
کمتر از ۲۴ ساعت بعد، با زینب روی صندلی هواپیما نشسته بودیم.
از شوق دیدن خانهی پدری بیماری از تنم رفته بود.
حالا داشتم ذوق و بهت زدگیام را از رفتن به نجف دوستداشتنیام کلمه کلمه می نوشتم.
۳ سال از آن روزهای عجیب نجف گذشته
و من امروز پشت تلفن دوباره بهت زده
از خودم میپرسیدم: «چرا من؟»
تلفن به دست داشتم توی دفتر راه میرفتم.
با یکی از خانمها چانه میزدم که برای غرفهی سوگوارهی فاطمی باید چه کنیم؟
صدای بوق های کوتاه و پشت سر همِ وسط مکالمه قطع نمیشد.
فهمیدم یک نفر کار واجبی دارد که مدام پشت خط من است.
بین حرف زدن صفحهی گوشی را نگاه کردم.
شماره ناشناس بود.
با نفر قبلی خداحافظی کردم و جواب دادم: «بله بفرمایید!»
« سلام خانم کبریایی! خوبید ان شاءالله؟ از حوزه هنری تماس میگیرم.
میخواهیم چند نفری رو برای نوشتن روایت
بفرستیم سوریه و لبنان! گفتیم به شما هم بگیم. ببینیم شرایطش رو دارید برید؟»
شوکه شدم! انگار برق سه فاز وصل کرده باشند به من، باورم نمیشد. گفت سوریه و لبنان؟ چرا من؟؟
لبنان برای من یعنی چمران، یعنی امام موسی صدر. از نوجوانی تا همین حالا آرزو داشتم یک روز بالاخره بروم لبنان.
میخواستم خاطرات مصطفی چمران را ذره ذره لمس کنم.
مثل همان عکسش که نشسته وسط یک عالمه بچهی لبنانی، پتو روی تکتکشان کشیده و دارد تماشایشان میکند.
حرم حضرت زینب و رقیه خاتون را از توی عکسهای عمو احمد دیده بودم. توی عکسهایی که با بچههای حزبالله گرفته بود. همان سالی که امام دستور داده بود بچههای خودمان برای کمک به بچههای لبنان بروند و عمو احمد بیمعطلی رفته بود!
حالا در یک دعوت غیر منتظره مرا برای جنگ خواسته بودند. جنگِ روایتها! کجا؟
توی قلب سوریه!
با خودم کلنجار میرفتم: «زهرا! تو آدمِ این جنگ هستی؟»
مکثم طولانی شد. با مِنومِن گفتم:
«والا، یه کم غافلگیر شدم. بله، بله، خیلی دوست دارم برم. شرایطش چیه؟ چی کار باید بکنیم؟ چه تاریخیه؟»
«چند روز دیگه حرکته! عکس پاسپورتتون رو بفرستید.»
تاریخ گذرنامه بعد از سفر اربعین تمام شده بود! تا همین الان هم وقت نکرده بودم تمدیدش کنم.
صدای بوق ممتد تلفن که آمد
دو زانو نشستم روی زمین و با حسرت صدایم را بلند کردم: «لعنت بهت...»
شاید دیگر هیچ وقت نشود بروم و از نزدیک چیزهایی را ببینم که تا حالا فقط از صفحهی آقای اسلامزاده و صدرینیا و مقصودی دیدهام. کسی چه میداند؟ شاید این تنها فرصتی باشد که بروم، ببینم و صدایشان را به دیگران برسانم.
نباید چنین موقعیتی را از دست میدادم. چطور؟ نمیدانم!
باید قصهی این آدمها را میشنیدم.
شیرینی رؤیای لبنان و سوریه با تصور مشکلاتی که پیش پایم صف کشیده بودند،
داشت جای خودش را به تلخی ناامیدی میداد.
رضایت جناب همسر، مامان که تازه پایش را عمل کرده بود.
اصلاً اسم سوریه و لبنان را هم نمیتوانستم پیشش بیاورم. عکسالعمل پسرها بعد از شنیدن خبر سفر من، قولی که برای سوگواره فاطمی داده بودم و از همه مهمتر، گذرنامه...
ای که مرا خواندهای، راه نشانم بده!
زهرا کبریایی | راوی اعزامی راوینا
سهشنبه | ۲۲ آبان ۱۴۰۳ | حوالی ظهر | #تهران #ورامین
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چهرهی زنانه جنگ - ۹
نوفا
بخش چهارم
روایت فاطمه احمدی | کنگان
📌 #سوریه
چهرهی زنانهی جنگ - ۹
نُوفا
بخش چهارم
سوختم! سوختم! سوختم. جگرم را آتش زدند. هیچ خبری در عمرم به این اندازه نسوزانده بودم. باورم نمیشود. ای کاش خبرِ شهادت هادی را آورده بودند. تمام ذهن و روح و وجودم برای دقایقی بعد از شنیدن خبر، متوقف میشود؛ و دقایقی بعد شروع به انکارش میکند.
قطعا دروغ است! اصلا آخرین بار خودش گفت: اَلخَبَر؛ هُوَ ما تَرُون، لا ما تَسمَعُون! تا با چشم خود نبینم، باورم نمیشود!
حربهی همیشگی دشمن است. از زبونی، خواری و از سر ناچاریاش میخواهد با اخبار کذب، بذر نااُمیدی بپاشد. شک ندارم اینبار هم مثل سری قبل، میآید و خودش خبر شهادتش را بعد از سه روز تکذیب میکند.
- یاالله. جون من و بچهها و نوههام رو بگیر؛ به عمر سیدحسن اضافه کن. در پناه خودت حفظش کن.
علاقهی به سید، دست خودمان نیست. کل فامیلمان را بگردی، یک نفر هم نیست عضو حزبالله باشد؛ ولی همهمان عاشق حزبالله هستیم. جانمان برای سيد حسن میرود. خب چرا نرود؟!
یک لحظه زندگی بدون سید حسن را تصور کن! فکر کن خبر شهادت کسی را بدهند که همهچیزت باشد. کسی که توی این دنیای نامردیها، برای امّتش و همهی مستضعفین، مرد بود مرد. سید خواب را به چشمش حرام کرده بود، برای حفظ خاک، شرف و کرامت ما میجنگید. مگر میشود چنین کسی را دوست نداشت!؟ سید، انتخابش را کرده بود. مسیر حق، مسیری که توش پر خطر بود. مسیری که نه خبری از راحتی و عافیت بود و نه خبری از پول و مقام. یک کلمه که حرف میزد، روحمان آرام میگرفت. همهمان از حرفهایش، حس قدرت و شجاعت میگرفتیم. یاالله یتیممان نکن. اگر خبر راست باشد، بعد سید به کی تکیه کنیم؟! راه را گم میکنیم. میگویم و میگویم؛ اما نمیخواهم باور کنم. با خودم میگویم: نُوفا بشنو و باور نکن. باور هم نمیکنم! سید حسن حتما زنده است. اگر الآن هم نیاید پیشمان، حزبالله که پیروز شود، با حضرت حجت(عج) حتما میآید.
بعد از ۲۲ ساعت راه، بالاخره میرسیم سوریه. غریبِ غریبیم و هیچکس را نمیشناسیم...
قصهی نُوفا همچنان ادامه دارد...
پ.ن ۱: کلیپ، برشی کوتاه از آخرین سخنرانی سید حسن نصرالله است.
پ.ن ۲: در سوریه، بنده و همراهانم، حدقل با ۵۰ سوژه گفتگو کردهایم. از مصاحبه با خانم نُوفای ۶۰ ساله، بچههای ۸ تا ۱۸ ساله، رزمندههای جوان و پیرِ عضو حزب الله، مردم عامی لبنان؛ چه زن و چه مرد، هنوز که هنوز است، باور نکردهاند سید حسن شهید شده. اکثر قریب به اتفاقشان میگويند: اَکیدا حَیّ. حتما زنده است. و تا تشییع نشود، شهادتش باورمان نمیشود که نمیشود! عدهای کمی البته، بعد از خطبهی عربی جمعه نصر آقا و یا به قول خودشان سید القائد، شهادت سید حسن را پذیرفتهاند.
فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا به #سوریه
@voice_of_oppresse_history
شنبه | ۳ آذر ۱۴۰۳ | #بوشهر #کنگان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
ضیافتگاه - ۵.mp3
5.84M
📌 #سوریه
🎧 #آوای_راوینا
🎵 ضیافتگاه - ۵
از ماشین که پیاده میشویم تعداد زیادی زن و مرد میبینیم...
با صدای: نگار رضایی
شبنم غفاریحسینی | راوی اعزامی راوینا
ble.ir/jarideh_sh
شنبه | ۵ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
برایت نامی سراغ ندارم - ۱۵
با نقش آفرینی آقای کوثرعلی و بانو
بماند که چطور سر و کلهاش پیدا شد. اما عین قدیسههاست. خودش متولد کراچی و آباء و اجدادش نسل اندر نسل از شیعیان شمالند. میگوید «شمال پاکستان همیشه جنگ است. روستای ما یک منطقه جَبَلیست. طالبان از هر جا دلش پر باشد میآید سراغ شیعیان. گاهی با موشک و بمب و گاهی در نبرد تن به تن، آنها را ذبح میکند و خونشان را هدر میدهد. به طرفدارهاش هم گفته حالا که فرصت جهاد ندارید بیایید شمال، این کافرها را بکشید و ثواب کنید؛ منظورش از کافر مائیم. ما که نماز میخوانیم، ما که قرآن میخوانیم. مائی که وِرد لبمان روز و شب دعای نجات مسلمین است. مائی که بعد از شهادت اسماعیل هنیئه اشکهامان هنوز خشک نشده و از غم سه روز غذا نخوردن سنوار حتی دلمان نمیآید یک دل سیر غذا بخوریم. سنواری که به بچههای حضرت زهرا اقتدا کرد. میبینی؟ فلسطین این جوری معیار است و حق و باطل را از هم جدا میکند! شیعه در شمال پاکستان میجنگد. هر وقت نتیجه جنگ به نفعش باشد دولت با یک آتش بس بیموقع کار را به نفع طالبان تمام میکند. وهابیهای پستِ پلشت فکر میکنند اوضاع مثل ۲۰۱۱ است. از هر فرصتی برای پاشیدن تخم تفرقه استفاده میکنند. اما کور خواندند.»
قدیسه بیگم سالهاست که از اهالی شمال زینبیه است. با پسر عمهاش عروسی کرده. آن روزها کوثرعلی طلبه جوانی بود و برای آموزش قرآن به بچههای دائیش میآمد خانهشان. به چشمهای قدیسه بیگم خیلی آدمحسابی آمد. توی خانواده، مردها هیچکدام ریش نمیگذاشتند الا کوثرعلی. ریشِ ریشهدار کفه مردانگی مرد را سنگین میکند!بیراه نیست که اسمش را گذاشتهاند محاسن! یک روز کوثر رفته بود خانه قدیسه اینها! اما نه برای قرآن خواندن! اینبار میخواست رشته خویشاوندیاش را با دائیش محکمتر کند. گفته بود دائی اجازه بده دخترت همسر و همسفرم بشود.
«زن دائیش هم به دخترش گفته بود راستش را بگو دوست داری زن کوثرعلی بشی؟» و او از خجالت رنگ به رنگ شده بود و خون دویده بود زیر لپهاش. کلمات توی گلوش گیر کرده بود که همان موقع برق رفت. عین توی فیلمها. مادرش گفته بود «دخترجان الان همه جا تاریک است تا برق نیامده بگو کوثرعلی را دوست داری؟»
توی تاریکیای که چشمچشم را نمیدید راه گلوش باز شد و گفت «بله دوستش دارم».
چند روز بعد شد شریک و رفیق راه شیخ کوثر. مقدمات را تازه توی حوزه کراچی تمام کرده بود که عروسی کردند و به عشق امام خمینی و حوزه علمیه قم، آمدند ایران. اسم امام که میآید دوباره لپهاش گل می اندازد. خاطرات قم را مو به مو یادش مانده و حسابی دلتنگ است.
می گگوید «زندگی برای اتباع، توی ایران پیچیدگیهای خودش را دارد. شیخ که درسش تمام شد قبل از جنگ ۲۰۱۱ آمدیم سوریه. نمیدانستیم چه روزهایی در انتظار ماست. اولش حرف از اعتراض بود اما خیلی زود همان اعتراضها شدند جنگ شهری. همسایههایی که تا چند وقت قبل پشتشان به هم گرم بود حالا به خون هم تشنه بودند. آمریکا و اسرائیل خودشان تخم تفرقه بودند، بین شیعه و سنی. میخواستند با دست خودِ سوریها کار را به تجزیه بکشانند. خانه ما نزدیک میدان حجیره بود. درست وسط قلب مسلحین. از قبل شیعهها را میشناختند. پیش آمده بود در خانه شیخی را بزنند و بروند داخل و قربة الی الله ذبحش کنند. شیعهها شروع کردند به کوچیدن. ما هم خانهمان را گذاشتیم و آمدیم شرق حرم که جنگ شروع شد.
امنیت شرق حرم دست بچههای مقاومت بود. جوانهای ایرانی و حزبالله و فاطمیون و زینبیون دلشان تاب نیاورد و آمدند که پای غریبهها به سرزمین مسلمین نرسد. به حرم حضرت زینب(س). توی همین میدان حجیره و کوچههای اطرافش خیلیهایشان شهید شدند. کف این خیابانها خون ایرانی و لبنانی و پاکستانی و عراقی و افغانستانی با هم قاتی شده بود.» میرسد به داستان پیوستن کوثرعلی به زینبیون. به اینکه ریشههای محکم و مردانه او را توی لباس رزم پوشیدن دیده بود...
به اینکه ریش اگر ریشه داشته باشد کلی میرود روی عیار مرد. به خاطر همین اسمش را گذاشتهاند محاسن. قصهاش ادامه دارد اما من به زینبیه فکر میکنم. به زمینی که عطر خون شریکی توی فضایش پخش شده. به شیعیانی که از وقتی چشم باز کردهاند زندگیشان در گرو مقاومت بوده.
به خودمان که شب با خیال راحت سرمان را میگذاریم روی زمین...
طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا به #سوریه
@tayebefarid
شنبه | ۳ آذر ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
برایت نامی سراغ ندارم - ۵.mp3
7.68M
📌 #سوریه
🎧 #آوای_راوینا
🎵 برایت نامی سراغ ندارم - ۵
انفجار وهمی
با صدای: ریحانه نبیلو
طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا
@tayebefarid
دوشنبه | ۷ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانیاش ر
📌 #لبنان
جنگ به روستای ما آمده بود - ۲
با دستپاچگی ماشين را از خانه بيرون آوردم. تمرکز نداشتم. حالا ديگر همه داخل ماشین بودند و فقط منتظر من بودند تا در خانه را ببندم. اصلا نمیدانم چطور خودشان را جا کردند توی ماشین. آن هم چه ماشینی. در حالت عادی هم به زور میرفت و جانم را گاهی به لبم میرساند. بنزین هم درست و حسابی نداشت و میترسیدم که تا صور ما را نرساند و مجبور بشویم وسط راه ماشین را رها کنیم و پیاده برویم...
از ماشین که پیاده شدم تازه فهمیدم که روستا دیگر آن روستا نیست. خانه همسایه ویران شده بود و حالا دیگر نه بوی مناقیشش کوچه را روی سرش میگذاشت و نه عطر قهوهاش صبحها تا خانه ما میآمد.
فقط بوی دود بود و دود. بعضی از آوارههای سوری را میدیدم که حالا دوباره آواره شده بودند. ماشین هم نداشتند و نمیدانم چطور میخواستند از روستا بیرون بروند. در را که بستم زیر لب با خانه خداحافظی کردم. باز پشیمان شدم. سرم را تکانی دادم و گفتم: به زودی برمیگردیم.
جنوب برای من فقط یک تکه از جغرافیای کشورم نیست. جنوب برای من شبیه یک انسان است. روح دارد. جنوب برای من مثل مادری صبور و آرام بود. ضاحیه هم مثل نوجوانی بازیگوش... پر از شور زندگی. حالا من زیر لب با جنوب حرف میزدم. با مادری که حالا زخمی شده بود دوباره. با خانهام که کلیدش را محکم در بین انگشتانم گرفته بودم. خواهرم بوق زد. یعنی معطل نکن. نمیتوانستم. میگویند وقتی که میخواهی بروی باید عزیزترین چیزهایت را با خودت ببری. من مگر میتوانستم تمام جنوب را در ساک کوچکم جا کنم و با خودم ببرم؟ بیاراده اشکهایم جاری شده بود. حالا که رو به روی خانهام ایستاده بودم و شاید برای آخرین بار میخواستم در آن را قفل کنم. میدانستم که دوباره بر میگردیم... شک نداشتم. اینجا خانه ما بود. اصلا اگر میدانستم باقی ماندن ما سودی برای مقاومت دارد از خانه بیرون نمیرفتیم. اگر میدانستم که حتی مرگ ما کمکی به مقاومت میکند همانجا میماندیم. همانجا میمردیم. برای یک لحظه همه چیز را دوباره مرور کردم. از روزی که به عنوان عروس این خانه بسم الله گفتم و پایم را به این خانه گذاشتم تا حالا که برای خداحافظی رو به رویش ایستادهام لبخندی زدم و زیر لب گفتم:
- حتی اگه خونههای ما رو ویران کنید. تا جنگ غزه را تمام نکنید نمیگذاریم به شمال فلسطین برگردید. این ماییم که تصمیم میگیریم نه شما. حسرت شمال فلسطین رو به دلتون میگذاریم.
خواهرم سرش را از ماشین بیرون آورد:
- یه در بستن اینقدر مگه طول میکشه؟ زود باش. کلیدش رو اشتباه آوردی شاید...
اشتباه نياورده بودم. كليد را به در انداختم و قفلش كردم. دوباره با خانه حرف میزدم:
- اگر برگشتم و نبودی اشکالی ندارد. فدای سر مقاومت... اگر هم تو بودی و ما برنگشتیم... باز هم فدای مقاومت...
خواهرم دوباره صدایم کرد:
- زود باش الان ماشین رو میزنند. داری چکار میکنی؟
جنگندهها بالای سرمان بودند و صدای انفجار یک لحظه قطع نمیشد.
اشکهایم را پاک کردم و به سمت ماشین رفتم. ماشینی کوچک با ۹ زن و بچه کوچک که روی هم نشسته بودند. ماشینی که نمیدانستم تا صور خواهد رسید یا با تمام زنها و بچهها شکار جنگندهها میشود. چند زن و بچههای قد و نیم قد؛ هفت ماهه... دو ساله، ۵ ساله؛ بعد هم حتما اعلام میکردند که ماشین یکی از فرماندهان را زدهاند. نگران بودم. نگران بچهها... نگران ماشین. نگران شوهرم که منتظرمان بود و شاید قبل از رسیدن ما شهید میشد. شاید هم ما قبل از رسیدن به او شهید میشدیم. نمیدانم. هیچ چیز دیگر قابل پیشبینی نبود. فقط باید توکل میکردی.
سوار ماشین که شدم برای آخرین بار نگاه خانهام کردم. کلید در را محکم بین دستهایم فشار دادم. میدانستم که سرنوشت کلیدهای ما به سرنوشت کلید خانه فلسطینیها دچار نمیشود. زنگ نمیزند. ما حتما برمیگشتیم. با پیروزی. هر چند واقعا نمیدانستم این جنگ وحشی کی ممکن است به آخر برسد. اما از شیشه ماشین برای آخرین بار نگاه خانه کردم و زیر لب گفتم:
- دوباره برمیگردیم.
ادامه دارد...
روایت زنی از جنوب #لبنان
به قلم رقیه كريمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | #همدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖 #خط_روایت
🎥 «روایت همدلی» اصلا فایدهای هم داره؟
زینب شریعتمدار
شنبه | ۳ آذر ۱۴۰۳ | #تهران
دورهمگرام
@dorehamgram
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا