📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۵۳
جدمان، اماممان، حسینمان را کشتند...
توی این تقریبا دوماهی که گهگاه پای حرفهای خانوادههای شهدای مقاومت نشستهام، خویشتنداری کردهام که روایتِ حزنآلودی ننویسم. سببش، تحذیر یکی از دوستان لبنانی بود که میگفت چه کار خوبی کردند که سیدحسن را تشییع نکردند. میگفت ما الان، نباید عزاداری کنیم. میگفت عزا و شادیمان بماند برای بعد از پیروزی.
چند شب قبل که رفتیم خانهی "شهید علاء رامز طراف" اما یک عکس شهید و یک صلواتشمار از همسرش هدیه گرفتم؛ میخواهم حلالش کنم.
همسر شهید میگفت علاء، عاشق دهه فاطمیه بود. دقیقا همین روزها و شبها که میشد، خودش آستینها را میزد بالا و نذری میپخت. امسال نبود؛ هشت روز پیش شهید شد.
همسر شهید میگفت امسال من جای علاء نذری پختم و همان شب توی خواب دیدمش. گفت حبیبتی! سرِ این اطعامِ تو، من اینجا میهمان حضرتِ زهرا شدم.
میگفت علاء، عشقِ کمک کردن به آدمها بود. میدید کسی احتیاجی دارد، ماها را رها میکرد و به مردم میرسید. میگفت شماها سید هستید؛ اجدادتان مراقبتان هستند.
علاء دنبال خانواده سادات بوده برای ازدواجش؛ میگفته میخواهم به حضرت زهرا محرم باشم.
"روز شهید" در لبنان، برای علاء خیلی مهم بود. میرفت مدرسهها و برای بچهها برنامه اجرا میکرد.
سه تا بچهی قد و نیمقد علاء توی اتاق بودند. پسر کوچک علاء پنجششماهه بود. تازه دستهاش را شناخته بود و توی هوا تکانشان میداد و پدربزرگ و مادربزرگش را با چشمهای سرخ، میخنداند. همسر شهید میگفت آرزوش این است که یکی دو ماه دیگر، جشن تکلیفِ دخترش را توی حرم امام رضا(ع) بگیرد.
مادرِ همسر علاء وسط حرفها با چای آمد. گفت ما از طرف پدر، سید حسنی هستیم و از طرف مادر، سید حسینی و چون پدری حسنی، هستیم، چای ایرانی میخوریم.
چای ایرانیِ شیرین میخوریم و همسر شهید حرفهای شیرین میزند. میگوید روز اول که دیدمش، پسری ندیدم که آمده خواستگاریم، یک شهید دیدم که آمده خواستگاریم.
علاء، ده روز قبل شهادتش، به خانه زنگ زده بود؛ با اندوه گفته بود حبیبتی! نمیدانم چرا کارم درست نمیشود، نمیدانم چرا طلب میکنم و نمیرسم، نمیدانم چرا رفقام میروند و من میمانم. به همسرش گفته بود تو برام دعا کن...
همسر شهید میگفت نُه روز گذشت. دلم نمیآمد که براش دعا کنم اما هی آن صدای محزون میآمد توی ذهنم، آزارم میداد.
راضی شدم. گفتم خدایا! تو ببین توی دل علاء چی میگذرد، من راضیام... فرداش، خبر شهادتش را آوردند.
همسرش میگفت بارها گفته بود که دلش میخواهد مثل امام حسین شهید شود. گفته بود دوست دارم محاسنم، به خونم خضاب شود. نه که دوست دارم، اصلا اگر غیر این باشد، اگر اینطوری نروم به ملاقات خدا، خجالت میکشم.
همسر شهید میگفت کفنش را که باز کردند، محاسنش را دیدم که از خونش، سرخِ سرخ شده بود.
زن، اینها را در کمال آرامش میگفت و من، قلبم طوفانی بود: جدمان، اماممان، حسینمان را کشتند، همسران و بچههایمان فدای حسین...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
جمعه | ۲ آذر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
به پناهگاه جبل الصبر خوش آمدید - ۱
رزق لا یحتسب
حس و حالم شبیه ساعت ۷ صبح نیمهی آذر سال ۱۴۰۰ بود.
از شب قبل سرمای سختی خورده بودم. پتو را تا سرم کشیده بودم بالا. از شدت حال بد نمیتوانستم حتی ذرهای حرکت کنم.
تلفنم چندبار زنگ خورد. حس جواب دادن نداشتم. نمیفهمیدم چرا یک نفر باید سر صبحی به آدم زنگ بزند و انقدر هم اصرار داشته باشد. بالاخره تلاشهایش نتیجه داد. با چشم نیمهباز جواب دادم؛ «بله، بفرمایید.»
زینب قنبری بود. یکی از دوستان باغ کتاب شمعدونی. گاهی شاگردهایش را میآورد توی مجموعهی دخترانهای که داشتیم.
با هم گعدهی کتابخوانی میگرفتند.
جواب دادم: سلام زینب جان! جانم؟
«سلام زهرا خانم جان! ببخشید اول صبح مزاحمت شدم. من از دیشب یه فکری افتاده به سرم. توی دلم ولوله شده. هرچی فکر کردم به کی بگم؟ نمیدونم چرا ذهنم مدام اومد سمت شما!
گفتم به شما بگم. میاید بریم عراق؟»
سؤال زینب آن قدر عجیب بود که در جا
توی رختخواب نشستم و با صدای گرفته گفتم:
«چی؟ عراق؟ عراق برای چی؟»
زینب بیقرار گفت: « عراق دیگه!
بریم نجف! من میخوام برم ولی تنهام.»
اسم نجف کافی بود برای بلند کردنم از جا!
سرفههایم شروع شد و همزمان با صدای گرفته گفتم: «حالا چرا من؟
این همه دوست صمیمی داری؟»
روی دور تند گفت:
«بله. من و شما صمیمی نیستیم. دوستای صمیمی زیادی دارم. ولی نمیدونم چرا شما همهش تو فکرم میومدین... حالا میاید بریم؟»
کمتر از ۲۴ ساعت بعد، با زینب روی صندلی هواپیما نشسته بودیم.
از شوق دیدن خانهی پدری بیماری از تنم رفته بود.
حالا داشتم ذوق و بهت زدگیام را از رفتن به نجف دوستداشتنیام کلمه کلمه می نوشتم.
۳ سال از آن روزهای عجیب نجف گذشته
و من امروز پشت تلفن دوباره بهت زده
از خودم میپرسیدم: «چرا من؟»
تلفن به دست داشتم توی دفتر راه میرفتم.
با یکی از خانمها چانه میزدم که برای غرفهی سوگوارهی فاطمی باید چه کنیم؟
صدای بوق های کوتاه و پشت سر همِ وسط مکالمه قطع نمیشد.
فهمیدم یک نفر کار واجبی دارد که مدام پشت خط من است.
بین حرف زدن صفحهی گوشی را نگاه کردم.
شماره ناشناس بود.
با نفر قبلی خداحافظی کردم و جواب دادم: «بله بفرمایید!»
« سلام خانم کبریایی! خوبید ان شاءالله؟ از حوزه هنری تماس میگیرم.
میخواهیم چند نفری رو برای نوشتن روایت
بفرستیم سوریه و لبنان! گفتیم به شما هم بگیم. ببینیم شرایطش رو دارید برید؟»
شوکه شدم! انگار برق سه فاز وصل کرده باشند به من، باورم نمیشد. گفت سوریه و لبنان؟ چرا من؟؟
لبنان برای من یعنی چمران، یعنی امام موسی صدر. از نوجوانی تا همین حالا آرزو داشتم یک روز بالاخره بروم لبنان.
میخواستم خاطرات مصطفی چمران را ذره ذره لمس کنم.
مثل همان عکسش که نشسته وسط یک عالمه بچهی لبنانی، پتو روی تکتکشان کشیده و دارد تماشایشان میکند.
حرم حضرت زینب و رقیه خاتون را از توی عکسهای عمو احمد دیده بودم. توی عکسهایی که با بچههای حزبالله گرفته بود. همان سالی که امام دستور داده بود بچههای خودمان برای کمک به بچههای لبنان بروند و عمو احمد بیمعطلی رفته بود!
حالا در یک دعوت غیر منتظره مرا برای جنگ خواسته بودند. جنگِ روایتها! کجا؟
توی قلب سوریه!
با خودم کلنجار میرفتم: «زهرا! تو آدمِ این جنگ هستی؟»
مکثم طولانی شد. با مِنومِن گفتم:
«والا، یه کم غافلگیر شدم. بله، بله، خیلی دوست دارم برم. شرایطش چیه؟ چی کار باید بکنیم؟ چه تاریخیه؟»
«چند روز دیگه حرکته! عکس پاسپورتتون رو بفرستید.»
تاریخ گذرنامه بعد از سفر اربعین تمام شده بود! تا همین الان هم وقت نکرده بودم تمدیدش کنم.
صدای بوق ممتد تلفن که آمد
دو زانو نشستم روی زمین و با حسرت صدایم را بلند کردم: «لعنت بهت...»
شاید دیگر هیچ وقت نشود بروم و از نزدیک چیزهایی را ببینم که تا حالا فقط از صفحهی آقای اسلامزاده و صدرینیا و مقصودی دیدهام. کسی چه میداند؟ شاید این تنها فرصتی باشد که بروم، ببینم و صدایشان را به دیگران برسانم.
نباید چنین موقعیتی را از دست میدادم. چطور؟ نمیدانم!
باید قصهی این آدمها را میشنیدم.
شیرینی رؤیای لبنان و سوریه با تصور مشکلاتی که پیش پایم صف کشیده بودند،
داشت جای خودش را به تلخی ناامیدی میداد.
رضایت جناب همسر، مامان که تازه پایش را عمل کرده بود.
اصلاً اسم سوریه و لبنان را هم نمیتوانستم پیشش بیاورم. عکسالعمل پسرها بعد از شنیدن خبر سفر من، قولی که برای سوگواره فاطمی داده بودم و از همه مهمتر، گذرنامه...
ای که مرا خواندهای، راه نشانم بده!
زهرا کبریایی | راوی اعزامی راوینا
سهشنبه | ۲۲ آبان ۱۴۰۳ | حوالی ظهر | #تهران #ورامین
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چهرهی زنانه جنگ - ۹
نوفا
بخش چهارم
روایت فاطمه احمدی | کنگان
📌 #سوریه
چهرهی زنانهی جنگ - ۹
نُوفا
بخش چهارم
سوختم! سوختم! سوختم. جگرم را آتش زدند. هیچ خبری در عمرم به این اندازه نسوزانده بودم. باورم نمیشود. ای کاش خبرِ شهادت هادی را آورده بودند. تمام ذهن و روح و وجودم برای دقایقی بعد از شنیدن خبر، متوقف میشود؛ و دقایقی بعد شروع به انکارش میکند.
قطعا دروغ است! اصلا آخرین بار خودش گفت: اَلخَبَر؛ هُوَ ما تَرُون، لا ما تَسمَعُون! تا با چشم خود نبینم، باورم نمیشود!
حربهی همیشگی دشمن است. از زبونی، خواری و از سر ناچاریاش میخواهد با اخبار کذب، بذر نااُمیدی بپاشد. شک ندارم اینبار هم مثل سری قبل، میآید و خودش خبر شهادتش را بعد از سه روز تکذیب میکند.
- یاالله. جون من و بچهها و نوههام رو بگیر؛ به عمر سیدحسن اضافه کن. در پناه خودت حفظش کن.
علاقهی به سید، دست خودمان نیست. کل فامیلمان را بگردی، یک نفر هم نیست عضو حزبالله باشد؛ ولی همهمان عاشق حزبالله هستیم. جانمان برای سيد حسن میرود. خب چرا نرود؟!
یک لحظه زندگی بدون سید حسن را تصور کن! فکر کن خبر شهادت کسی را بدهند که همهچیزت باشد. کسی که توی این دنیای نامردیها، برای امّتش و همهی مستضعفین، مرد بود مرد. سید خواب را به چشمش حرام کرده بود، برای حفظ خاک، شرف و کرامت ما میجنگید. مگر میشود چنین کسی را دوست نداشت!؟ سید، انتخابش را کرده بود. مسیر حق، مسیری که توش پر خطر بود. مسیری که نه خبری از راحتی و عافیت بود و نه خبری از پول و مقام. یک کلمه که حرف میزد، روحمان آرام میگرفت. همهمان از حرفهایش، حس قدرت و شجاعت میگرفتیم. یاالله یتیممان نکن. اگر خبر راست باشد، بعد سید به کی تکیه کنیم؟! راه را گم میکنیم. میگویم و میگویم؛ اما نمیخواهم باور کنم. با خودم میگویم: نُوفا بشنو و باور نکن. باور هم نمیکنم! سید حسن حتما زنده است. اگر الآن هم نیاید پیشمان، حزبالله که پیروز شود، با حضرت حجت(عج) حتما میآید.
بعد از ۲۲ ساعت راه، بالاخره میرسیم سوریه. غریبِ غریبیم و هیچکس را نمیشناسیم...
قصهی نُوفا همچنان ادامه دارد...
پ.ن ۱: کلیپ، برشی کوتاه از آخرین سخنرانی سید حسن نصرالله است.
پ.ن ۲: در سوریه، بنده و همراهانم، حدقل با ۵۰ سوژه گفتگو کردهایم. از مصاحبه با خانم نُوفای ۶۰ ساله، بچههای ۸ تا ۱۸ ساله، رزمندههای جوان و پیرِ عضو حزب الله، مردم عامی لبنان؛ چه زن و چه مرد، هنوز که هنوز است، باور نکردهاند سید حسن شهید شده. اکثر قریب به اتفاقشان میگويند: اَکیدا حَیّ. حتما زنده است. و تا تشییع نشود، شهادتش باورمان نمیشود که نمیشود! عدهای کمی البته، بعد از خطبهی عربی جمعه نصر آقا و یا به قول خودشان سید القائد، شهادت سید حسن را پذیرفتهاند.
فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا به #سوریه
@voice_of_oppresse_history
شنبه | ۳ آذر ۱۴۰۳ | #بوشهر #کنگان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
ضیافتگاه - ۵.mp3
5.84M
📌 #سوریه
🎧 #آوای_راوینا
🎵 ضیافتگاه - ۵
از ماشین که پیاده میشویم تعداد زیادی زن و مرد میبینیم...
با صدای: نگار رضایی
شبنم غفاریحسینی | راوی اعزامی راوینا
ble.ir/jarideh_sh
شنبه | ۵ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
برایت نامی سراغ ندارم - ۱۵
با نقش آفرینی آقای کوثرعلی و بانو
بماند که چطور سر و کلهاش پیدا شد. اما عین قدیسههاست. خودش متولد کراچی و آباء و اجدادش نسل اندر نسل از شیعیان شمالند. میگوید «شمال پاکستان همیشه جنگ است. روستای ما یک منطقه جَبَلیست. طالبان از هر جا دلش پر باشد میآید سراغ شیعیان. گاهی با موشک و بمب و گاهی در نبرد تن به تن، آنها را ذبح میکند و خونشان را هدر میدهد. به طرفدارهاش هم گفته حالا که فرصت جهاد ندارید بیایید شمال، این کافرها را بکشید و ثواب کنید؛ منظورش از کافر مائیم. ما که نماز میخوانیم، ما که قرآن میخوانیم. مائی که وِرد لبمان روز و شب دعای نجات مسلمین است. مائی که بعد از شهادت اسماعیل هنیئه اشکهامان هنوز خشک نشده و از غم سه روز غذا نخوردن سنوار حتی دلمان نمیآید یک دل سیر غذا بخوریم. سنواری که به بچههای حضرت زهرا اقتدا کرد. میبینی؟ فلسطین این جوری معیار است و حق و باطل را از هم جدا میکند! شیعه در شمال پاکستان میجنگد. هر وقت نتیجه جنگ به نفعش باشد دولت با یک آتش بس بیموقع کار را به نفع طالبان تمام میکند. وهابیهای پستِ پلشت فکر میکنند اوضاع مثل ۲۰۱۱ است. از هر فرصتی برای پاشیدن تخم تفرقه استفاده میکنند. اما کور خواندند.»
قدیسه بیگم سالهاست که از اهالی شمال زینبیه است. با پسر عمهاش عروسی کرده. آن روزها کوثرعلی طلبه جوانی بود و برای آموزش قرآن به بچههای دائیش میآمد خانهشان. به چشمهای قدیسه بیگم خیلی آدمحسابی آمد. توی خانواده، مردها هیچکدام ریش نمیگذاشتند الا کوثرعلی. ریشِ ریشهدار کفه مردانگی مرد را سنگین میکند!بیراه نیست که اسمش را گذاشتهاند محاسن! یک روز کوثر رفته بود خانه قدیسه اینها! اما نه برای قرآن خواندن! اینبار میخواست رشته خویشاوندیاش را با دائیش محکمتر کند. گفته بود دائی اجازه بده دخترت همسر و همسفرم بشود.
«زن دائیش هم به دخترش گفته بود راستش را بگو دوست داری زن کوثرعلی بشی؟» و او از خجالت رنگ به رنگ شده بود و خون دویده بود زیر لپهاش. کلمات توی گلوش گیر کرده بود که همان موقع برق رفت. عین توی فیلمها. مادرش گفته بود «دخترجان الان همه جا تاریک است تا برق نیامده بگو کوثرعلی را دوست داری؟»
توی تاریکیای که چشمچشم را نمیدید راه گلوش باز شد و گفت «بله دوستش دارم».
چند روز بعد شد شریک و رفیق راه شیخ کوثر. مقدمات را تازه توی حوزه کراچی تمام کرده بود که عروسی کردند و به عشق امام خمینی و حوزه علمیه قم، آمدند ایران. اسم امام که میآید دوباره لپهاش گل می اندازد. خاطرات قم را مو به مو یادش مانده و حسابی دلتنگ است.
می گگوید «زندگی برای اتباع، توی ایران پیچیدگیهای خودش را دارد. شیخ که درسش تمام شد قبل از جنگ ۲۰۱۱ آمدیم سوریه. نمیدانستیم چه روزهایی در انتظار ماست. اولش حرف از اعتراض بود اما خیلی زود همان اعتراضها شدند جنگ شهری. همسایههایی که تا چند وقت قبل پشتشان به هم گرم بود حالا به خون هم تشنه بودند. آمریکا و اسرائیل خودشان تخم تفرقه بودند، بین شیعه و سنی. میخواستند با دست خودِ سوریها کار را به تجزیه بکشانند. خانه ما نزدیک میدان حجیره بود. درست وسط قلب مسلحین. از قبل شیعهها را میشناختند. پیش آمده بود در خانه شیخی را بزنند و بروند داخل و قربة الی الله ذبحش کنند. شیعهها شروع کردند به کوچیدن. ما هم خانهمان را گذاشتیم و آمدیم شرق حرم که جنگ شروع شد.
امنیت شرق حرم دست بچههای مقاومت بود. جوانهای ایرانی و حزبالله و فاطمیون و زینبیون دلشان تاب نیاورد و آمدند که پای غریبهها به سرزمین مسلمین نرسد. به حرم حضرت زینب(س). توی همین میدان حجیره و کوچههای اطرافش خیلیهایشان شهید شدند. کف این خیابانها خون ایرانی و لبنانی و پاکستانی و عراقی و افغانستانی با هم قاتی شده بود.» میرسد به داستان پیوستن کوثرعلی به زینبیون. به اینکه ریشههای محکم و مردانه او را توی لباس رزم پوشیدن دیده بود...
به اینکه ریش اگر ریشه داشته باشد کلی میرود روی عیار مرد. به خاطر همین اسمش را گذاشتهاند محاسن. قصهاش ادامه دارد اما من به زینبیه فکر میکنم. به زمینی که عطر خون شریکی توی فضایش پخش شده. به شیعیانی که از وقتی چشم باز کردهاند زندگیشان در گرو مقاومت بوده.
به خودمان که شب با خیال راحت سرمان را میگذاریم روی زمین...
طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا به #سوریه
@tayebefarid
شنبه | ۳ آذر ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
برایت نامی سراغ ندارم - ۵.mp3
7.68M
📌 #سوریه
🎧 #آوای_راوینا
🎵 برایت نامی سراغ ندارم - ۵
انفجار وهمی
با صدای: ریحانه نبیلو
طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا
@tayebefarid
دوشنبه | ۷ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانیاش ر
📌 #لبنان
جنگ به روستای ما آمده بود - ۲
با دستپاچگی ماشين را از خانه بيرون آوردم. تمرکز نداشتم. حالا ديگر همه داخل ماشین بودند و فقط منتظر من بودند تا در خانه را ببندم. اصلا نمیدانم چطور خودشان را جا کردند توی ماشین. آن هم چه ماشینی. در حالت عادی هم به زور میرفت و جانم را گاهی به لبم میرساند. بنزین هم درست و حسابی نداشت و میترسیدم که تا صور ما را نرساند و مجبور بشویم وسط راه ماشین را رها کنیم و پیاده برویم...
از ماشین که پیاده شدم تازه فهمیدم که روستا دیگر آن روستا نیست. خانه همسایه ویران شده بود و حالا دیگر نه بوی مناقیشش کوچه را روی سرش میگذاشت و نه عطر قهوهاش صبحها تا خانه ما میآمد.
فقط بوی دود بود و دود. بعضی از آوارههای سوری را میدیدم که حالا دوباره آواره شده بودند. ماشین هم نداشتند و نمیدانم چطور میخواستند از روستا بیرون بروند. در را که بستم زیر لب با خانه خداحافظی کردم. باز پشیمان شدم. سرم را تکانی دادم و گفتم: به زودی برمیگردیم.
جنوب برای من فقط یک تکه از جغرافیای کشورم نیست. جنوب برای من شبیه یک انسان است. روح دارد. جنوب برای من مثل مادری صبور و آرام بود. ضاحیه هم مثل نوجوانی بازیگوش... پر از شور زندگی. حالا من زیر لب با جنوب حرف میزدم. با مادری که حالا زخمی شده بود دوباره. با خانهام که کلیدش را محکم در بین انگشتانم گرفته بودم. خواهرم بوق زد. یعنی معطل نکن. نمیتوانستم. میگویند وقتی که میخواهی بروی باید عزیزترین چیزهایت را با خودت ببری. من مگر میتوانستم تمام جنوب را در ساک کوچکم جا کنم و با خودم ببرم؟ بیاراده اشکهایم جاری شده بود. حالا که رو به روی خانهام ایستاده بودم و شاید برای آخرین بار میخواستم در آن را قفل کنم. میدانستم که دوباره بر میگردیم... شک نداشتم. اینجا خانه ما بود. اصلا اگر میدانستم باقی ماندن ما سودی برای مقاومت دارد از خانه بیرون نمیرفتیم. اگر میدانستم که حتی مرگ ما کمکی به مقاومت میکند همانجا میماندیم. همانجا میمردیم. برای یک لحظه همه چیز را دوباره مرور کردم. از روزی که به عنوان عروس این خانه بسم الله گفتم و پایم را به این خانه گذاشتم تا حالا که برای خداحافظی رو به رویش ایستادهام لبخندی زدم و زیر لب گفتم:
- حتی اگه خونههای ما رو ویران کنید. تا جنگ غزه را تمام نکنید نمیگذاریم به شمال فلسطین برگردید. این ماییم که تصمیم میگیریم نه شما. حسرت شمال فلسطین رو به دلتون میگذاریم.
خواهرم سرش را از ماشین بیرون آورد:
- یه در بستن اینقدر مگه طول میکشه؟ زود باش. کلیدش رو اشتباه آوردی شاید...
اشتباه نياورده بودم. كليد را به در انداختم و قفلش كردم. دوباره با خانه حرف میزدم:
- اگر برگشتم و نبودی اشکالی ندارد. فدای سر مقاومت... اگر هم تو بودی و ما برنگشتیم... باز هم فدای مقاومت...
خواهرم دوباره صدایم کرد:
- زود باش الان ماشین رو میزنند. داری چکار میکنی؟
جنگندهها بالای سرمان بودند و صدای انفجار یک لحظه قطع نمیشد.
اشکهایم را پاک کردم و به سمت ماشین رفتم. ماشینی کوچک با ۹ زن و بچه کوچک که روی هم نشسته بودند. ماشینی که نمیدانستم تا صور خواهد رسید یا با تمام زنها و بچهها شکار جنگندهها میشود. چند زن و بچههای قد و نیم قد؛ هفت ماهه... دو ساله، ۵ ساله؛ بعد هم حتما اعلام میکردند که ماشین یکی از فرماندهان را زدهاند. نگران بودم. نگران بچهها... نگران ماشین. نگران شوهرم که منتظرمان بود و شاید قبل از رسیدن ما شهید میشد. شاید هم ما قبل از رسیدن به او شهید میشدیم. نمیدانم. هیچ چیز دیگر قابل پیشبینی نبود. فقط باید توکل میکردی.
سوار ماشین که شدم برای آخرین بار نگاه خانهام کردم. کلید در را محکم بین دستهایم فشار دادم. میدانستم که سرنوشت کلیدهای ما به سرنوشت کلید خانه فلسطینیها دچار نمیشود. زنگ نمیزند. ما حتما برمیگشتیم. با پیروزی. هر چند واقعا نمیدانستم این جنگ وحشی کی ممکن است به آخر برسد. اما از شیشه ماشین برای آخرین بار نگاه خانه کردم و زیر لب گفتم:
- دوباره برمیگردیم.
ادامه دارد...
روایت زنی از جنوب #لبنان
به قلم رقیه كريمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | #همدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖 #خط_روایت
🎥 «روایت همدلی» اصلا فایدهای هم داره؟
زینب شریعتمدار
شنبه | ۳ آذر ۱۴۰۳ | #تهران
دورهمگرام
@dorehamgram
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۵۴
محمدعیسی! دیشب از وقتی نشستیم کنار پدرِ پیرت، سرش توی گوشی بود. دستهاش میلرزید و انگار جستوجو بین عکسها براش سخت بود. وسط حرفهایمان، چیزی را که میخواست پیدا کرد. گوشیش را داد به زنی که روبروش نشسته بود:"وصیتنامهی پسرم را بخوانید."
زن، بلند بلند، شروع کرد به خواندنِ وصیتنامهات. کلمه به کلمهی آن دستنوشتهی کوتاه، انگار تزریق میشد توی رگهام.
شانههای پدرت تکان میخورد، زن میگریست و کلمات، فضا را سنگین و سنگینتر میکردند...
"بسمالله...
علیالله توکلتُ
از خانهام خارج شدم در حالی که مرگِ سرخ دوشادوش من میآمد...
نمیدانم چگونه اسلام را یاری کنم...
نمیدانم چگونه پرچم امام را برافرازم...
فرزندانم! همسرم! خانوادهام! بدانید که من در اندیشهی آنم و میکوشم که مصاحب و همنشین امام خمینی باشم اما دشواریهای زندگی ظاهری دنیا، عکسِ آن را سبب شد.
اما روح و جان من خمینی است، جسمم خمینی است، نفسهام خمینی است و دیدارم با خمینی خواهد بود.
-من- محمدعیسی، انشاءالله ثمرهای از شجرهی امام خمینی هستم.
برادرتان محمدعیسی.
۲۴ سپتامبر ۲۰۲۴"
تصویرِ وصیتنامهات را هزار بار تماشا کردهام. روی یک دفتر ایرانی، پیداش کردهاند؛ همین چند روز قبل، بعد شهادتت.
بالای آن صفحهی خطدار "بسم ربالشهداء" نوشتهاند و آن پایین، "دوکوهه." با دیدنش، تمام غربتِ آن مزارهای خالیِ متروک، مناجاتگاهِ شبهای روشنِ ساکنان آسمانیِ دوکوهه، یکباره ریخت توی قلبم.
هنوز مناجاتت، خلوتت با خدا به پایان نرسیده. هنوز از زیر آن خروارها آوار، جسمت را نشانمان ندادهای.
و چه اسمی! محمدعیسی!
من جای مسیحیهای لبنان بودم، میگشتم دنبالت، اسمت را کنار مسیح، روی پرچمها میزدم به پاسِ این که مجسمهی مسیح و مریم مقدس، هنوز در بیروت سقوط نکردهاند، هنوز راستقامتاند، چون تو سر خم نکردی.
مرگِ سرخ، برای تو جوانِ ۲۸ سالهی مجاهدِ لبنانی، مساوی دیدار امام است.
تو -جوانِ امامندیده- سالها پس از آخرین نفسهای امام، نفسهات را به نفسهای پیر جماران، وصله میزنی. به دیدار امام راضی نیستی؛ رفاقت میخواهی.
محمدعیسی! تو دوباره یادمان آوردی که هنوز پژواکِ صدای امام، توی کوچهپسکوچههای روستاهای جنوب، میپیچد.
رسالتت تمام شد؛ برگرد به خانه، مادرت چشمانتظار است.
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
یکشنبه | ۴ آذر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
قبول است بیبی؟
چهار انگشت از یک دستش و سه انگشت از دست دیگرش و یک چشمش، دیگر نبود.
با دو فرزندش گوشه مصلای حرم حضرت رقیه به گفتوگو نشسته بود. خجالت کشیدم نزدیک شوم. هرچند احساس میکردم نیاز دارم به تلنگر کلامش. نه...
در خانه اگر کس است، یک حرف بس است. آنچه دیدم، کافی بود برای دانستن.
و چندین نفر از جانبازان ماجرای پیجر. آمده بودند برای شکایت؟
بعید است!
لبخندشان بیشتر بوی رضایت میداد. شاید آمده بودند که بگویند بیبیجان، جانم فدایت اگر گوشوارهات... این جانم فدایت. ببین انگشتان دستم را دادم! قبول است بیبی؟
حمیدرضا مقصودی
eitaa.com/hamidrezamaghsoodi
سهشنبه | ۲۹ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
ضیافتگاه - ۶.mp3
7.79M
📌 #سوریه
🎧 #آوای_راوینا
🎵 ضیافتگاه - ۶
محمد از مدافعین حرم است...
با صدای: نگار رضایی
شبنم غفاریحسینی | راوی اعزامی راوینا
ble.ir/jarideh_sh
شنبه | ۵ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
به پناهگاه جبل الصبر خوش آمدید - ۲
که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکلها...
هم دلشوره داشتم؛ هم از شوق رفتن روی پا، بند نمیشدم.
نگرانی جزء جدا نشدنی وجود مادرهاست.
نمیشد دلتنگیام را از یک ماه دوری بچهها ندید بگیرم. ولی دلم را گذاشته بودم پیش دل مادرهای لبنانی. خودم را دلداری میدادم که؛
«بچههای تو توی امنیتن! بچههای اونا توی دل جنگ!
صدای مظلومیت و مقاومت این زنها، وسط جنگ گم شده! مگه نمیخواستی صداشون بشی! حالا این تو و این میدون زهرا خانم!»
چندبار تمرین کرده بودم که چطور موضوع را پیش بکشم.
سفرهی شام را پهن کردم. برای مطرح کردن ماجرا، بهترین وقت بود. گذرنامه را بهانه کردم و گفتم:
«مهلت گذرنامهم تموم شده؛ شما باید بیای امضا کنی دیگه؟ درسته؟»
همسرجان گفت: «بله باید بیام.
پاسپورت میخوای چی کار الان؟»
غذا را کشیدم توی بشقاب و گفتم:
«راستش امروز از حوزه هنری زنگ زدن.
خبر دادن میخواهیم چند نفری رو بفرستیم سوریه. برای کار روایتنویسی و مصاحبه!
شما هم اگه شرایطش رو داری، تو این سفر همراه بشی.»
منتظر بودم یک نه قاطع بشنوم و حسرت سوریه بر دلم بماند. صدای تپش قلبم را میشنیدم.
چند دقیقهای فقط صدای برخورد قاشقها به بشقاب میآمد و اخبار تلویزیون داشت از حملهی جدید اسرائیل به لبنان میگفت.
هیچ وقت سؤالها را بلافاصله جواب نمیدهد.
همیشه صبر میکنم تا فکر کردنش تمام شود و خودش شروع کند به صحبت کردن.
نفسم در سینه حبس شده بود.
قاشق را برد سمت بشقاب و در عین ناباوری گفت:
«باشه، برو، خدا به همرات!»
ذوق و تعجب همزمان توی صدایم پیچید:
«واقعا؟؟؟ برم؟؟»
نگاهش روی صفحهی تلویزیون بود.
آرام گفت: «آره، برو»!
میدانستم دلم برای همین سفرهی کوچکمان هم تنگ میشود.
حقیقتش فکر نمیکردم این قدر به سرعت رضایت بدهد. نه این که آدم همراهی نباشد. همیشه توی هر کاری که خواستم انجام بدهم پشتم بوده. امّا حرف رفتن به سوریه بود. این جا دیگر داستانش فرق داشت.
هر چند ته دلم مطمئن بودم کلام آقا را زمین نمیگذارد؛ «...فرض است هر کسی با هر امکانی کنار جبهه مقاومت بایستد...»
حتماً باور داشت این امکان من است.
(این که راوی برش مهمی از تاریخ باشم و به گوش دیگران برسانم.)
و رضایتش به رفتن من هم، امکان خودش.
جناب همسر برای من، مصداق این حرف حاج احمد متوسلیان است که گفت:
«تا پرچم اسلام را در افق نصب نکردی حق نداری استراحت کنی!»
هیچ کس به اندازهی من تلاشهایش در درست کار کردن، برای پیشرفت ایران جان را ندیده است. او در جای دیگری جهاد میکند و من باید در این وادی قلم بزنم.
شاید این راه ایستادن ما کنار جبهه مقاومت است.
ذوق زده گفتم: «فردا صبح بریم دنبال کارهاش؟
باید زودتر اقدام کنم. چند روز دیگه اعزامه!»
سری تکان داد و گفت: «باشه، بریم.»
صبح اول وقت اداره گذرنامه بودیم.
اولین سنگ پیش پایم نداشتن روسری ساده بود. از خانه که بیرون میزدیم، اصلاً حواسم نبود، برای آن عکسهای بیریختی که توی اتاقک پلیس به اضافه ۱۰ باید بگیرم، لازم است روسری ساده سرم باشد.
مجبور شدم یکی از دخترهای باغ شمعدونی (مجموعه فرهنگی دخترانهمان) را که
خانهیشان نزدیک آن جا بود از خواب بیدار کنم تا برایم روسری بیاورد.
مشکل عکس که حل شد، همسر جان یادش آمد شناسنامه را توی خانه جا گذاشته. مثل یخ وا رفتم.
تا برود و بیاید من داشتم برای خودم روضهی بیلیاقتی می خواندم:
«اگه کارا امروز تموم نشه، میره تا شنبه.
معلوم نیست دیگه به پرواز برسم.
متعالِ من! پروردگارم! داستان چیه؟ شما میخوای ما بریم یا نریم؟ من که می دونم لیاقتشو ندارم..»
وسط روضه خواندنهایم بود که پیدایش شد؛ با نامهی محضری دفترخانه.
رفتنم را امضا کرده بود و من را مدیون محبتش.
خدا وکیلی همسر و بچههای همراه داشتن نعمت است. ثوابی هم اگر باشد برای همین مردها ست.
از شنبه تا حالا، سهبار به اداره پست سر زدم. بالاخره بعد از کلی نگرانی، امروز گذرنامه به دستم رسید.
به حوزه هنری خبر دادم آمادهی رفتنم.
هنوز باورم نمیشد دعوت شدهام.
این که باید در ایام فاطمیه، مظلومیت و مقاومت این مردم را روایت میکردم؛ آن هم در محضر بانویی که بزرگ راوی کربلا بود، پشتم را میلرزاند.
قرار بود پا بگذارم در سرزمینی که به برکت خون مدافعین حرم، حالا آزاد بود.
من رسالت سنگینی را قبول کرده بودم.
و مطمئن بودم کار دارد از جای دیگری پیش میرود!
از گوشهی خاکی چادر امّ المقاومة!
زهرا کبریایی | راوی اعزامی راوینا
دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | نیمهشب | #تهران #ورامین
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
برایت نامی سراغ ندارم - ۶.mp3
7.75M
📌 #سوریه
🎧 #آوای_راوینا
🎵 برایت نامی سراغ ندارم - ۶
غُفران
با صدای: ریحانه نبیلو
طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا
@tayebefarid
چهارشنبه | ۹ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانیاش ر
📌 #لبنان
جنگ به روستای ما آمد - ۳
باورم نمیشد که با آن شلوغی و دود و ماشینهای سوختهای که بین راه جا خوش کرده بودند تا صور رسیده باشیم. به ورودی شهر که رسیدیم ناخودآگاه زیر لب صلوات فرستادم. انگار که بار بزرگی از دوشم برداشته باشند. باری كه داشت روی شانههايم سنگینی میکرد. جان هشت زن و بچه کوچک که بیصدا در هم فشرده نشسته بودند و زیر لب دعا میخواندند. همه ساکت بودند و هر کدام از خواهرهایم یکی از بچهها را محکم در آغوشش گرفته بود. انگار بچهها هم فهمیده بودند که اوضاع مثل همیشه نیست. ساکت بودند. آن مسیر کوتاه برایم مثل یک سال گذشت. عبور از بین ماشینهای سوختهای که بین راه مانده بودند. خانههای ویران ... شوهرم همانجایی که گفته بود منتظر بود. کنار پل ورودی شهر. یعنی بدترین جای ممکن. اما من فقط همان جا را خوب بلد بودم. حالا دیگر همه چیز را به خودش میسپردم. از ماشین که پیاده شدم لبخند زد. مثل همیشه که میخواست دلشورههایم را آرام کند. اینبار لباس روحانیت نپوشیده بود.
اجازه نداد حرفی بزنم. سریع سویچ ماشینش را به سمتم گرفت و گفت:
- با این ماشین برید. بزرگتره. بنزین هم زدم. خیالت راحت تا جبیل خونه مادرت میرسید.
خانه مادرم؟ جبیل؟ چرا خودم یاد آنجا نیفتاده بودم؟ از خانه که بیرون زدیم فقط میخواستیم که از روستا بیرون برویم و اصلا به اینکه کجا قرار است برویم فکری نكرده بوديم. باید به جبیل میرفتیم. خانه مادرم.
اما چرا میگوید بروید؟ مگر خودش نمیآید با ما؟
با نگرانی پرسیدم
- خودت با ما نمیای؟
سرش را تکان داد و گفت میدانی که نمیتوانم. میدانستم از اینجا که برود نه لباس روحانیت میپوشد و نه لباس عادی. لباس جنگ میپوشد. نزديك بود بغضم بشكند. اما خودم را به زحمت كنترل كردم. همه داشتند با مردهایشان از شهر بیرون میزدند و حالا قرار بود من این زن و بچهها را تنهايی و بدون هيچ مردی تا جبیل ببرم. خواستم بگویم نمیتوانم. خواستم بگویم تنهایم نگذار. خواستم بگویم این زن و بچهها را به چه کسی میسپاری و میروی؟ خواستم بگویم با ما بیا. لا اقل تا جبیل بیا. من نمیتوانم ... اما نگفتم. فقط در سکوت نگاهش میکردم. یاد زنهایی افتادم که در کوفه با گریه جلوی شوهرهایشان را گرفتند. زنهایی نگذاشتند شوهرشان به حسین ملحق بشود. دل شوهرهایشان را لرزاندند. پاهایشان را. نه من نمیخواستم شبیه آنها باشم. یاد روز عاشورا افتادم. یاد مادر وهب مسیحی. یاد همسر جوانش. یاد روزی افتادم که برای اولین بار همسرم را دیدم. من همسر شهید بودم. همسرم در سوریه شهید شده بود. در القصیر و من مانده بودم و دختری شش ماه ماهه با نیازهای ویژه. زنی بیست و دو ساله و دختری مریض و ضاحیه. بعد از شهید دیگر نمیخواستم ازدواج کنم. اما همسرم را که دیدم دقیقا شبیه او بود. حرفهایش. رفتارش. فاطمه دختر مریضم را مثل دختر خودش میدانست. حالا یعنی باید برای دومینبار منتظر خبر شهادت همسرم میشدم؟ چرا تعجب کرده بودم؟ من که خوب میدانستم زنی که تصمیم میگیرد با یک رزمنده ازدواج کند خوب میداند باید هر لحظه منتظر خبر شهادتش باشد. باید قوی باشد. کم نیاورد. زنها و بچهها از ماشین بیرون آمدند. ریحانه دختر ۵ سالهام بیخیال جنگ محکم پاهای پدرش را بغل کرد و زینب از بغل خواهرم میخواست خودش را بیندازد بغل شوهرم.
هنوز نگاه همسرم میکردم. هنوز مانده بودم سرگردان بین شهر صور و کوفه و کربلا... من به همسرم احتیاج داشتم. در شرایط عادی تا جبیل چند ساعت راه بود. من تا حالا این همه رانندگی نکرده بودم. اصلا من از رانندگی خوشم نمیآمد. همسرم مجبورم کرد که رانندگی یاد بگیرم. همیشه میگفتم خودت هستی. احتیاجی ندارم. میخندید و میگفت شاید روزی نباشم. باید بلد باشی. یعنی شوهرم این روزها را میدید؟ نمیدانم.
دستهایم را محکم گرفت بین دستهایش انگار که میدانست نگرانی عالم به جانم ریخته و حرفی نمیزنم:
- نگران نباش.
سرم را تکانی دادم و با دستانی که میلرزید سویچ ماشین را از دستش گرفتم.
جنگندهها بالای سرمان بودند. شهر بوی دود میداد. صدای انفجار قطع نمیشد. هر کس به سمتی میرفت. باید به سمت جبیل میرفتم. بدون همسرم. از شیشه ماشین نگاهش کردم. انگار که برای آخرینبار بخواهم نگاهش کنم. لبخند میزد و دست تکان میداد. دخترها از ماشين صدايش میزدند. خواستم لبخند بزنم. گریه امانم نمیداد ديگر. میدانستم که شاید این دیدار آخرین دیدار بین ما باشد. ماشین که به راه افتاد اشکهایم را پاک کردم. وقت گریه نبود. باید گریه را میگذاشتم برای وقتی دیگر. من باید این زنها و بچهها را سالم به جبیل میرساندم.
ادامه دارد...
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانیاش ر
روایت زنی از جنوب #لبنان
به قلم رقیه كريمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | #همدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
چهرهی زنانهی جنگ - ۱۰
نُوفا
بخش پنجم
بعد از ۲۲ ساعت راه به سوریه میرسیم و میرویم حسینیه فاطمیه. هیچکس را نمیشناسیم. غریبِ غریب هستیم. طبقه سوم حسینیه جایمان میدهند. شصت نفر در یک طبقه. به گمانم حالا حالاها اینجا ماندگار باشیم. با مبلهای چوبی برای خودمان حریم درست میکنیم. شرایط از آن چیزی که فکرش را کنی سختتر است!
الان دو ماهی از آمدنمان به حسینیه فاطمیه میگذرد. سوریه شهریست که به خودش جنگ دیده، موقعیت کاری برای مردم خودش ندارد، چه برسد به ما. بچهها بعضی وقتها سر کوچکترین چیزی اعصابشان به هم میریزد و اگر کسی جلویشان را نگیرد، کار به دعوا و کتک هم میرسد. روزانه دو ساعتی برق میآید و میرود. برای حمام بچهها صف میبندیم؛ اگر نوبتی گیر آمد، با آب سرد حمامشان میدهیم.
گاهی در تنهایی گریهام میگیرد؛ اما میگویم قطعا خدا صبر میدهد. به امام علی(ع) و حضرت زینب(س) میگویم: مسیر ما، مسیر شماست. اگر به جایی برسیم که چیزی برای خوردن هم گیر نیاید، همهی بچههایمان فدای مقاومت هم بشوند، هیچ باکیمان نیست. عزم و ارادهاش را هم خودتان بدهید. سخت است، خیلی سخت. امّا دنیا هر چه قدر هم بر ما سخت بگیرد، زورش به عظمت خدا که نمیرسد.
قصهی نُوفا در اینجا به پایان رسید. امّا در این مقطع کنونی، تاریخ ادامهی روایت زندگی نُوفا، پسرها و نوههایش را در مقصد بعدیشان؛ عراق، ثبت خواهد کرد.
در عراق کسی را داشتند، نه؟ میگفت پناهمان حسین(ع) است و بس. به امید او میرویم.
آخرین بار هم که پای صحبتش بودم، هنوز هیچ خبری از هادی نداشت، هیچ خبر!
فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا به #سوریه
@voice_of_oppresse_history
دوشنبه | ۵ آذر ۱۴۰۳ | #بوشهر #کنگان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #لبنان
اینجا خرابه خراب نیست
خانههای بعلبک حدود ۲۰۰ متر است. حیاط کوچکی دارد و درختان زیتونی که نماد مقاومتاند.
اینجا شبیه دزفول است؛ سرسبز، مقاوم و معنوی.
در هر محله یک خانه را میبینی که به تازگی مورد هدف قرار گرفته و خراب شده.
گفتم خراب...
در نگاه ظاهربین من خرابی،
یعنی خسران؛
یعنی ضرر؛
یعنی غم؛
متاسفانه از ابتدای طوفان الاقصی تا بمباران لبنان در رسانهها خرابهها را نشان دادیم اما خرابه را روایت نکردیم؛ تحلیل نکردیم.
در باطن این خرابیها آبادی وجود دارد.
هرجا طاعت باشد، بندگی باشد، جهاد باشد، آنجا آبادی است.
مگر نخواندی این دعای ماه شعبان را که میگوید
واعمر قلبی بطاعتک
خدایا قلب مرا با بندگی خودت آباد کن
پس تو این خرابهها را خرابه ندان.
خرابه جایی است که قلب خراب باشد.
آن کس که در میدان مبارزه ایستاده وجودش آباد است؛ هر چند به ظاهر خانه خراب...
خانهای که در فیلم میبینید معراج مردی است که در حال نماز به دست شقیترین دشمنان خدا جام شهادت را سر کشیده.
شهادت در حین نماز سعادت است. لکن اگر حرکت برای خدا باشد همه لحظات هم عبادت میشود. فرقی نمیکند در حال نماز باشی یا غیر نماز؛
قُلْ إِنَّ صَلَاتِي وَنُسُكِي وَمَحْيَايَ وَمَمَاتِي لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ
سید مهدی خضری
eitaa.com/khezri_ir
سهشنبه | ۲۹ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بعلبک
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا