eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
246 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
برایت نامی سراغ ندارم - ۵.mp3
7.68M
📌 🎧 🎵 برایت نامی سراغ ندارم - ۵ انفجار وهمی با صدای: ریحانه نبی‌لو طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا @tayebefarid دوشنبه | ۷ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانی‌‌اش ر
📌 جنگ به روستای ما آمده بود - ۲ با دست‌پاچگی ماشين را از خانه بيرون آوردم. تمرکز نداشتم. حالا ديگر همه داخل ماشین بودند و فقط منتظر من بودند تا در خانه را ببندم. اصلا نمی‌دانم چطور خودشان را جا کردند توی ماشین. آن هم چه ماشینی. در حالت عادی هم به زور می‌رفت و جانم را گاهی به لبم می‌رساند. بنزین هم درست و حسابی نداشت و می‌ترسیدم که تا صور ما را نرساند و مجبور بشویم وسط راه ماشین را رها کنیم و پیاده برویم... از ماشین که پیاده شدم تازه فهمیدم که روستا دیگر آن روستا نیست. خانه همسایه ویران شده بود و حالا دیگر نه بوی مناقیشش کوچه را روی سرش می‌گذاشت و نه عطر قهوه‌اش صبح‌ها تا خانه ما می‌آمد. فقط بوی دود بود و دود. بعضی از آواره‌های سوری را می‌دیدم که حالا دوباره آواره شده بودند. ماشین هم نداشتند و نمی‌دانم چطور می‌خواستند از روستا بیرون بروند. در را که بستم زیر لب با خانه خداحافظی کردم. باز پشیمان شدم. سرم را تکانی دادم و گفتم: به زودی برمی‌گردیم. جنوب برای من فقط یک تکه از جغرافیای کشورم نیست. جنوب برای من شبیه یک انسان است. روح دارد. جنوب برای من مثل مادری صبور و آرام بود. ضاحیه هم مثل نوجوانی بازیگوش... پر از شور زندگی. حالا من زیر لب با جنوب حرف می‌زدم. با مادری که حالا زخمی شده بود دوباره. با خانه‌ام که کلیدش را محکم در بین انگشتانم گرفته بودم. خواهرم بوق زد. یعنی معطل نکن. نمی‌توانستم. می‌گویند وقتی که می‌خواهی بروی باید عزیزترین چیزهایت را با خودت ببری. من مگر می‌توانستم تمام جنوب را در ساک کوچکم جا کنم و با خودم ببرم؟ بی‌اراده اشک‌هایم جاری شده بود. حالا که رو به روی خانه‌ام ایستاده بودم و شاید برای آخرین بار می‌خواستم در آن را قفل کنم. می‌دانستم که دوباره بر می‌گردیم... شک نداشتم. اینجا خانه ما بود. اصلا اگر می‌دانستم باقی ماندن ما سودی برای مقاومت دارد از خانه بیرون نمی‌رفتیم. اگر می‌دانستم که حتی مرگ ما کمکی به مقاومت می‌کند همانجا می‌ماندیم. همانجا می‌مردیم. برای یک لحظه همه چیز را دوباره مرور کردم. از روزی که به عنوان عروس این خانه بسم الله گفتم و پایم را به این خانه گذاشتم تا حالا که برای خداحافظی رو به رویش ایستاده‌ام لبخندی زدم و زیر لب گفتم‌: - حتی اگه خونه‌های ما رو ویران کنید. تا جنگ غزه را تمام نکنید نمی‌گذاریم به شمال فلسطین برگردید. این ماییم که تصمیم می‌گیریم نه شما. حسرت شمال فلسطین رو به دلتون می‌گذاریم. خواهرم سرش را از ماشین بیرون آورد: - یه در بستن اینقدر مگه طول می‌کشه؟ زود باش. کلیدش رو اشتباه آوردی شاید... اشتباه نياورده بودم. كليد را به در انداختم و قفلش كردم. دوباره با خانه حرف می‌زدم: - اگر برگشتم و نبودی اشکالی ندارد. فدای سر مقاومت... اگر هم تو بودی و ما برنگشتیم... باز هم فدای مقاومت... خواهرم دوباره صدایم کرد: - زود باش الان ماشین رو می‌زنند. داری چکار می‌کنی؟ جنگنده‌ها بالای سرمان بودند و صدای انفجار یک لحظه قطع نمی‌شد. اشک‌هایم را پاک کردم و به سمت ماشین رفتم. ماشینی کوچک با ۹ زن و بچه کوچک که روی هم نشسته بودند. ماشینی که نمی‌دانستم تا صور خواهد رسید یا با تمام زن‌ها و بچه‌ها شکار جنگنده‌ها می‌شود. چند زن و بچه‌های قد و نیم قد؛ هفت ماهه... دو ساله، ۵ ساله؛ بعد هم حتما اعلام می‌کردند که ماشین یکی از فرماندهان را زده‌اند. نگران بودم. نگران بچه‌ها... نگران ماشین. نگران شوهرم که منتظرمان بود و شاید قبل از رسیدن ما شهید می‌شد. شاید هم ما قبل از رسیدن به او شهید می‌شدیم. نمی‌دانم. هیچ چیز دیگر قابل پیش‌بینی نبود. فقط باید توکل می‌کردی. سوار ماشین که شدم برای آخرین بار نگاه خانه‌ام کردم. کلید در را محکم بین دست‌هایم فشار دادم. می‌دانستم که سرنوشت کلیدهای ما به سرنوشت کلید خانه فلسطینی‌ها دچار نمی‌شود. زنگ نمی‌زند. ما حتما برمی‌گشتیم. با پیروزی. هر چند واقعا نمی‌دانستم این جنگ وحشی کی ممکن است به آخر برسد. اما از شیشه ماشین برای آخرین بار نگاه خانه کردم و زیر لب گفتم‌: - دوباره برمی‌گردیم. ادامه دارد... روایت زنی از جنوب به قلم رقیه كريمی eitaa.com/revayatelobnan1403 دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
11.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔖 🎥 «روایت همدلی» اصلا فایده‌ای هم داره؟ زینب شریعتمدار شنبه | ۳ آذر ۱۴۰۳ | دورهم‌گرام @dorehamgram ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
ایستاده در غبار - ۵۴ روایت محسن حسن‌زاده | لبنان
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۵۴ محمدعیسی! دیشب از وقتی نشستیم کنار پدرِ پیرت، سرش توی گوشی بود. دست‌هاش می‌لرزید و انگار جست‌وجو بین عکس‌ها براش سخت بود. وسط حرف‌هایمان، چیزی را که می‌خواست پیدا کرد. گوشی‌ش را داد به زنی که روبروش نشسته بود:"وصیت‌نامه‌ی پسرم را بخوانید." زن، بلند بلند، شروع کرد به خواندنِ وصیت‌نامه‌ات. کلمه به کلمه‌ی آن دست‌نوشته‌ی کوتاه، انگار تزریق می‌شد توی رگ‌هام. شانه‌های پدرت تکان می‌خورد، زن می‌گریست و کلمات، فضا را سنگین و سنگین‌تر می‌کردند... "بسم‌الله... علی‌الله توکلتُ از خانه‌ام خارج شدم در حالی که مرگِ سرخ دوشادوش من می‌آمد... نمی‌دانم چگونه اسلام را یاری کنم... نمی‌دانم چگونه پرچم امام را برافرازم... فرزندانم! هم‌سرم! خانواده‌ام! بدانید که من در اندیشه‌ی آنم و می‌کوشم که مصاحب و هم‌نشین امام خمینی باشم اما دشواری‌های زندگی ظاهری دنیا، عکسِ آن را سبب شد. اما روح و جان من خمینی است، جسمم خمینی است، نفس‌هام خمینی است و دیدارم با خمینی خواهد بود. -من- محمدعیسی، ان‌شاءالله ثمره‌ای از شجره‌ی امام خمینی هستم. برادرتان محمدعیسی. ۲۴ سپتامبر ۲۰۲۴" تصویرِ وصیت‌نامه‌ات را هزار بار تماشا کرده‌ام. روی یک دفتر ایرانی، پیداش کرده‌اند؛ همین چند روز قبل، بعد شهادتت. بالای آن صفحه‌ی خط‌دار "بسم رب‌الشهداء" نوشته‌اند و آن پایین، "دوکوهه." با دیدنش، تمام غربتِ آن مزارهای خالیِ متروک، مناجات‌گاهِ شب‌های روشنِ ساکنان آسمانیِ دوکوهه، یک‌باره ریخت توی قلبم. هنوز مناجاتت، خلوتت با خدا به پایان نرسیده. هنوز از زیر آن خروارها آوار، جسمت را نشانمان نداده‌ای. و چه اسمی! محمدعیسی! من جای مسیحی‌های لبنان بودم، می‌گشتم دنبالت، اسمت را کنار مسیح، روی پرچم‌ها می‌زدم به پاسِ این که مجسمه‌ی مسیح و مریم مقدس، هنوز در بیروت سقوط نکرده‌اند، هنوز راست‌قامت‌اند، چون تو سر خم نکردی. مرگِ سرخ، برای تو جوانِ ۲۸ ساله‌ی مجاهدِ لبنانی، مساوی دیدار امام است. تو -جوانِ امام‌ندیده- سال‌ها پس از آخرین نفس‌های امام، نفس‌هات را به نفس‌های پیر جماران، وصله می‌زنی. به دیدار امام راضی نیستی؛ رفاقت می‌خواهی. محمدعیسی! تو دوباره یادمان آوردی که هنوز پژواکِ صدای امام، توی کوچه‌پس‌کوچه‌های روستاهای جنوب، می‌پیچد. رسالتت تمام شد؛ برگرد به خانه، مادرت چشم‌انتظار است. محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap یک‌شنبه | ۴ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 قبول است بی‌بی؟ چهار انگشت از یک دستش و سه انگشت از دست دیگرش و یک چشمش، دیگر نبود. با دو فرزندش گوشه مصلای حرم حضرت رقیه به گفت‌وگو نشسته بود. خجالت کشیدم نزدیک شوم. هرچند احساس می‌کردم نیاز دارم به تلنگر کلامش. نه... در خانه اگر کس است، یک حرف بس است. آنچه دیدم، کافی بود برای دانستن. و چندین نفر از جانبازان ماجرای پیجر. آمده بودند برای شکایت؟ بعید است! لبخندشان بیشتر بوی رضایت می‌داد. شاید آمده بودند که بگویند بی‌بی‌جان، جانم فدایت اگر گوشواره‌ات... این جانم فدایت. ببین انگشتان دستم را دادم! قبول است بی‌بی؟ حمیدرضا مقصودی eitaa.com/hamidrezamaghsoodi سه‌شنبه | ۲۹ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
ضیافت‌گاه - ۶.mp3
7.79M
📌 🎧 🎵 ضیافت‌گاه - ۶ محمد از مدافعین حرم است... با صدای: نگار رضایی شبنم غفاری‌حسینی | راوی اعزامی راوینا ble.ir/jarideh_sh شنبه | ۵ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
به پناهگاه جبل‌الصبر خوش آمدید -۲ روایت زهرا کبریایی | ورامین
📌 به پناهگاه جبل الصبر خوش آمدید - ۲ که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل‌ها... هم دلشوره داشتم؛ هم از شوق رفتن روی پا، بند نمی‌شدم. نگرانی جزء جدا نشدنی وجود مادرهاست. نمی‌شد دلتنگی‌ام را از یک ماه دوری بچه‌ها ندید بگیرم. ولی دلم را گذاشته بودم پیش دل مادرهای لبنانی. خودم را دلداری می‌دادم که؛ «بچه‌های تو توی امنیتن! بچه‌های اونا توی دل جنگ! صدای مظلومیت و مقاومت این زن‌ها، وسط جنگ گم شده! مگه نمی‌خواستی صداشون بشی! حالا این تو و این میدون زهرا خانم!» چندبار تمرین کرده بودم که چطور موضوع را پیش بکشم. سفره‌ی شام را پهن کردم. برای مطرح کردن ماجرا، بهترین وقت بود. گذرنامه را بهانه کردم و گفتم: «مهلت گذرنامه‌م تموم شده؛ شما باید بیای امضا کنی دیگه؟ درسته؟» همسرجان گفت: «بله باید بیام. پاسپورت می‌خوای چی کار الان؟» غذا را کشیدم توی بشقاب و گفتم: «راستش امروز از حوزه هنری زنگ زدن. خبر دادن می‌خواهیم چند نفری رو بفرستیم سوریه. برای کار روایت‌نویسی و مصاحبه! شما هم اگه شرایطش رو داری، تو این سفر همراه بشی.» منتظر بودم یک نه قاطع بشنوم و حسرت سوریه بر دلم بماند. صدای تپش قلبم را می‌شنیدم. چند دقیقه‌ای فقط صدای برخورد قاشق‌ها به بشقاب می‌آمد و اخبار تلویزیون داشت از حمله‌ی جدید اسرائیل به لبنان می‌گفت. هیچ وقت سؤال‌ها را بلافاصله جواب نمی‌دهد. همیشه صبر می‌کنم تا فکر کردنش تمام شود و خودش شروع کند به صحبت کردن. نفسم در سینه حبس شده بود. قاشق را برد سمت بشقاب و در عین ناباوری گفت: «باشه، برو، خدا به همرات!» ذوق و تعجب همزمان توی صدایم پیچید: «واقعا؟؟؟ برم؟؟» نگاهش روی صفحهی تلویزیون بود. آرام گفت: «آره، برو»! می‌دانستم دلم برای همین سفره‌ی کوچکمان هم تنگ می‌شود. حقیقتش فکر نمی‌کردم این قدر به سرعت رضایت  بدهد. نه این که آدم همراهی نباشد. همیشه توی هر کاری که خواستم انجام بدهم پشتم بوده. امّا حرف رفتن به سوریه بود. این جا دیگر داستانش فرق داشت. هر چند ته دلم مطمئن بودم کلام آقا را زمین نمی‌گذارد؛ «...فرض است هر کسی با هر امکانی کنار جبهه مقاومت بایستد...» حتماً باور داشت این امکان من است. (این که راوی برش مهمی از تاریخ باشم و به گوش دیگران برسانم.) و رضایتش به رفتن من هم، امکان خودش. جناب همسر برای من، مصداق این حرف حاج احمد متوسلیان است که گفت: «تا پرچم اسلام را در افق نصب نکردی حق نداری استراحت کنی!» هیچ کس به اندازه‌ی من تلاش‌هایش در درست کار کردن، برای پیشرفت ایران جان را ندیده است. او در جای دیگری جهاد می‌کند و من باید در این وادی قلم بزنم. شاید این راه ایستادن ما کنار جبهه مقاومت است. ذوق زده گفتم: «فردا صبح بریم دنبال کارهاش؟ باید زودتر اقدام کنم. چند روز دیگه اعزامه!» سری تکان داد و گفت: «باشه، بریم.» صبح اول وقت اداره گذرنامه بودیم. اولین سنگ پیش پایم نداشتن روسری ساده بود. از خانه که بیرون می‌زدیم، اصلاً حواسم نبود، برای آن عکس‌های بی‌ریختی که توی اتاقک پلیس به اضافه ۱۰ باید بگیرم، لازم است روسری ساده سرم باشد. مجبور شدم یکی از دخترهای باغ شمعدونی (مجموعه فرهنگی دخترانه‌مان) را که خانه‌یشان نزدیک آن جا بود از خواب بیدار کنم تا برایم روسری بیاورد. مشکل عکس که حل شد، همسر جان یادش آمد شناسنامه را توی خانه جا گذاشته. مثل یخ وا رفتم. تا برود و بیاید من داشتم برای خودم روضه‌ی بی‌لیاقتی می خواندم: «اگه کارا امروز تموم نشه، می‌ره تا شنبه. معلوم نیست دیگه به پرواز برسم. متعالِ من! پروردگارم! داستان چیه؟ شما می‌خوای ما بریم یا نریم؟ من که می دونم لیاقتشو ندارم..» وسط روضه خواندن‌هایم بود که پیدایش شد؛ با نامه‌ی محضری دفترخانه. رفتنم را امضا کرده بود و من را مدیون محبتش. خدا وکیلی همسر و بچه‌های همراه داشتن نعمت است. ثوابی هم اگر باشد برای همین مردها ست. از شنبه تا حالا، سه‌بار به اداره پست سر زدم. بالاخره بعد از کلی نگرانی، امروز گذرنامه به دستم رسید. به حوزه هنری خبر دادم آماده‌ی رفتنم. هنوز باورم نمی‌شد دعوت شده‌ام. این که باید در ایام فاطمیه، مظلومیت و مقاومت این مردم را روایت می‌کردم؛ آن هم در محضر بانویی که بزرگ راوی کربلا بود، پشتم را می‌لرزاند. قرار بود پا بگذارم در سرزمینی که به برکت خون مدافعین حرم، حالا آزاد بود. من رسالت سنگینی را قبول کرده بودم. و مطمئن بودم کار دارد از جای دیگری پیش می‌رود! از گوشه‌ی خاکی چادر امّ المقاومة! زهرا کبریایی | راوی اعزامی راوینا دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | نیمه‌شب | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
برایت نامی سراغ ندارم - ۶.mp3
7.75M
📌 🎧 🎵 برایت نامی سراغ ندارم - ۶ غُفران با صدای: ریحانه نبی‌لو طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا @tayebefarid چهارشنبه | ۹ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانی‌‌اش ر
📌 جنگ به روستای ما آمد - ۳ باورم نمی‌شد که با آن شلوغی و دود و ماشین‌های سوخته‌ای که بین راه جا خوش کرده بودند تا صور رسیده باشیم. به ورودی شهر که رسیدیم ناخودآگاه زیر لب صلوات فرستادم. انگار که بار بزرگی از دوشم برداشته باشند. باری كه داشت روی شانه‌هايم سنگینی می‌کرد. جان هشت زن و بچه کوچک که بی‌صدا در هم فشرده نشسته بودند و زیر لب دعا می‌خواندند. همه ساکت بودند و هر کدام از خواهرهایم یکی از بچه‌ها را محکم در آغوشش گرفته بود. انگار بچه‌ها هم فهمیده بودند که اوضاع مثل همیشه نیست. ساکت بودند. آن مسیر کوتاه برایم مثل یک سال گذشت. عبور از بین ماشین‌های سوخته‌ای که بین راه مانده بودند. خانه‌های ویران ... شوهرم همانجایی که گفته بود منتظر بود. کنار پل ورودی شهر. یعنی بدترین جای ممکن. اما من فقط همان جا را خوب بلد بودم. حالا دیگر همه چیز را به خودش می‌سپردم. از ماشین که پیاده شدم لبخند زد. مثل همیشه که می‌خواست دلشوره‌هایم را آرام کند. اینبار لباس روحانیت نپوشیده بود. اجازه نداد حرفی بزنم. سریع سویچ ماشینش را به سمتم گرفت و گفت: - با این ماشین برید. بزرگتره. بنزین هم زدم. خیالت راحت تا جبیل خونه مادرت می‌رسید. خانه مادرم؟ جبیل؟ چرا خودم یاد آنجا نیفتاده بودم؟ از خانه که بیرون زدیم فقط می‌خواستیم که از روستا بیرون برویم و اصلا به اینکه کجا قرار است برویم فکری نكرده بوديم. باید به جبیل می‌رفتیم. خانه مادرم. اما چرا می‌گوید بروید؟ مگر خودش نمی‌آید با ما؟ با نگرانی پرسیدم - خودت با ما نمیای؟‌ سرش را تکان داد و گفت می‌دانی که نمی‌توانم. می‌دانستم از اینجا که برود نه لباس روحانیت می‌پوشد و نه لباس عادی. لباس جنگ می‌پوشد. نزديك بود بغضم بشكند. اما خودم را به زحمت كنترل كردم. همه داشتند با مردهایشان از شهر بیرون می‌زدند و حالا قرار بود من این زن و بچه‌ها را تنهايی و بدون هيچ مردی تا جبیل ببرم. خواستم بگویم نمی‌توانم. خواستم بگویم تنهایم نگذار. خواستم بگویم این زن و بچه‌ها را به چه کسی می‌سپاری و می‌روی؟ خواستم بگویم با ما بیا. لا اقل تا جبیل بیا. من نمی‌توانم ... اما نگفتم. فقط در سکوت نگاهش می‌کردم. یاد زن‌هایی افتادم که در کوفه با گریه جلوی شوهرهایشان را گرفتند. زن‌هایی نگذاشتند شوهرشان به حسین ملحق بشود. دل شوهرهایشان را لرزاندند. پاهایشان را. نه من نمی‌خواستم شبیه آنها باشم. یاد روز عاشورا افتادم. یاد مادر وهب مسیحی. یاد همسر جوانش. یاد روزی افتادم که برای اولین بار همسرم را دیدم. من همسر شهید بودم. همسرم در سوریه شهید شده بود. در القصیر و من مانده بودم و دختری شش ماه ماهه با نیازهای ویژه. زنی بیست و دو ساله و دختری مریض و ضاحیه. بعد از شهید دیگر نمی‌خواستم ازدواج کنم. اما همسرم را که دیدم دقیقا شبیه او بود. حرف‌هایش. رفتارش. فاطمه دختر مریضم را مثل دختر خودش می‌دانست. حالا یعنی باید برای دومین‌بار منتظر خبر شهادت همسرم می‌شدم؟ چرا تعجب کرده بودم؟ من که خوب می‌دانستم زنی که تصمیم می‌گیرد با یک رزمنده ازدواج کند خوب می‌داند باید هر لحظه منتظر خبر شهادتش باشد. باید قوی باشد. کم نیاورد. زن‌ها و بچه‌ها از ماشین بیرون آمدند. ریحانه دختر ۵ ساله‌ام بی‌خیال جنگ محکم پاهای پدرش را بغل کرد و زینب از بغل خواهرم می‌خواست خودش را بیندازد بغل شوهرم. هنوز نگاه همسرم می‌کردم. هنوز مانده بودم سرگردان بین شهر صور و کوفه و کربلا... من به همسرم احتیاج داشتم. در شرایط عادی تا جبیل چند ساعت راه بود. من تا حالا این همه رانندگی نکرده بودم. اصلا من از رانندگی خوشم نمی‌آمد. همسرم مجبورم کرد که رانندگی یاد بگیرم. همیشه می‌گفتم خودت هستی. احتیاجی ندارم. می‌خندید و می‌گفت شاید روزی نباشم. باید بلد باشی. یعنی شوهرم این روزها را می‌دید؟ نمی‌دانم. دست‌هایم را محکم گرفت بین دست‌هایش انگار که می‌دانست نگرانی عالم به جانم ریخته و حرفی نمی‌زنم: - نگران نباش. سرم را تکانی دادم و با دستانی که می‌لرزید سویچ ماشین را از دستش گرفتم. جنگنده‌ها بالای سرمان بودند. شهر بوی دود می‌داد. صدای انفجار قطع نمی‌شد. هر کس به سمتی می‌رفت. باید به سمت جبیل می‌رفتم. بدون همسرم. از شیشه ماشین نگاهش کردم. انگار که برای آخرین‌بار بخواهم نگاهش کنم. لبخند می‌زد و دست تکان می‌داد. دخترها از ماشين صدايش می‌زدند. خواستم لبخند بزنم. گریه امانم نمی‌داد ديگر. می‌دانستم که شاید این دیدار آخرین دیدار بین ما باشد. ماشین که به راه افتاد اشک‌هایم را پاک کردم. وقت گریه نبود. باید گریه را می‌گذاشتم برای وقتی دیگر. من باید این زن‌ها و بچه‌ها را سالم به جبیل می‌رساندم. ادامه دارد...
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانی‌‌اش ر
روایت زنی از جنوب به قلم رقیه كريمی eitaa.com/revayatelobnan1403 دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا