راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانیاش ر
📌 #لبنان
جنگ به روستای ما آمد - ۲۰
نیمهٔ اول
طبقه هفتم آپارتمانی بلند در صیدا. جرات نمیکنم پنجره را باز کنم. از بچگی از ارتفاع میترسیدم. از پنجره میتوانی راحت دریای صیدا را ببینی. آبی و آرام. بیخیال جنگ. در صیدا وقت بیشتری دارم. اينجا دیگر خبری از سر و صدا و شلوغی خانه مادرم نیست. آنجا خودم را مشغول کار میکردم تا یادم برود که در جنگیم. تا یادم برود که هر لحظه خبر شهادت میشنویم. یادم برود که خانواده شوهرم...
یک دفعه یاد خانواده شوهرم افتادم. در جبیل که بودیم خبر شهادت برادر زاده شوهرم را شنیدیم. حالا خانواده شوهرم ۴ شهید داده بود و چند مجروح. شوهر دخترها هم يا در جبهه بودند و يا مجروح. بعضی هم شهيد شده بودند.
یاد مریم افتادم. برادر زاده شوهرم. چشم و دست شوهر مریم هم با انفجار پیجرها رفته بود. یک برادرش شهید شده بود و برادر دیگرش زخمی. هنوز فرصت نکرده بودم با او حرف بزنم. تعداد شهداء زیاد بود و انگار خبر شهادت دیگر عادی شده بود برای ما. حالا به مریم نزدیک بودم. با مریم هم سن و سال بودیم و حرفهای هم را خوب میفهمیدیم. پیام دادم که به دیدنت میآیم. آدرس گرفتم و کمتر از ده دقیقه با بچهها آنجا بودم. من ساكت نشسته بودم و فنجان قهوه را به بازی گرفته بودم و مریم حرف میزد. بچهها هم همدیگر را پیدا کرده بودند و پشت دیوارهای اتاق سنگر گرفته بودند و به هم شلیک میكردند. زینب و پسرهای مریم نیروهای مقاومت بودند و به ریحانه میگفتند باید اسرائیل بشود و ریحانه هم گریه میکرد و نمیخواست كه اسرائيلی باشد.
مریم منتظر سوالم نماند. خودش برایم از آن روز گفت. گفت: ساعت سه و نیم بعد از ظهر شوهرش کمی دراز کشید. هنوز خواب به چشمش نرفته بود که صدای پیجر بلند شد. صدایی بلند و عجیب. اینقدر که حتی من هم از بیرون اتاق تعجب کردم. بعد همانطور که دراز کشیده بود پیجر را رو به صورتش گرفت. چند ثانیه بعد هم انفجار. در اتاق را كه باز كردم صورتش غرق خون بود. چشم راستش بیرون زده بود و آویزان شده بود روی گونهاش. چشم چپش هم زير خون گم شده بود. از انگشتهایش خون میریخت. من ایستاده بودم در چارچوب در و فقط نگاه میکردم. نفسم بند آمده بود. حتی نمیتوانستم جیغ بزنم. دقیقا مثل یک فیلم تخیلی ترسناک. خودش صدایم کرد و گفت
- مریم حوله بیار.
ادامه دارد...
روایت زنی از جنوب #لبنان
به قلم رقیه کریمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
سهشنبه | ۲۹ آبان ۱۴۰۳ | #همدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #لبنان جنگ به روستای ما آمد - ۲۰ نیمهٔ اول طبقه هفتم آپارتمانی بلند در صیدا. جرات نمیکنم پنجره
📌 #لبنان
جنگ به روستای ما آمد - ۲۰
نیمهٔ دوم
تازه خودم را پیدا کردم و به سرعت حوله برایش بردم. حوله را گرفت روی صورتش. میخواست زخمهایش را نبینیم. میدانست بچهها میترسند. بچهها گریه میکردند. تخت و اتاق شده بود خون. خون تا سقف اتاق پاشیده بود. اتاق پر شده بود از بوی باروت و دود. تا بیمارستان فقط فریاد میزد "یا حسین" "یا زهراء". نمیدانستم چهکار باید بکنم. نه میتوانستم نگاهش کنم. نه میتوانستم نگاهش نکنم"
اینها را که میگفت یاد آن روز افتادم. آنروز من هم نگران بودم. نگران برادرم. نگران شوهرم. صدای آمبولانس یک لحظه بند نمیآمد. هر مجروح خیال میکرد فقط خودش زخمی شده است و نمیدانست این زخم، زخم یکی دو نفر نیست. تا شب صدای آمبولانس قطع نمیشد. روز سختی بود. سخت و دردناک و ترسناک. مثل کابوسی که تمامی نداشت. میدانستم که شوهرش برای مداوا به ایران رفته است.
گفتم: تو چرا ایران نرفتی؟ گفت: خودش راضی نشد. دوست ندارد بچهها فعلا صورتش را ببینند. این را که گفت دلم پر شد از درد. پدر است. میترسد که بچهها از صورتش بترسند. منتظر ادمه حرفهایم نشد. خودش ادامه داد
- اوایل حتی رضایت نمیداد تصویری حرف بزنیم...
درد در تمام جانم پیچید. شوهر است. شاید نگران است. نگران اینکه همسرش چه واکنشی به این صورت پر زخم و یک چشم از دست رفته خواهد داشت. یعنی این صورت پر از زخم را مثل قبل دوست خواهد داشت؟ میفهمیدمش. نمیفهمیدمش. نمیدانم. فقط میدانم که مریم درد میکشید و انگار ترکشهای پیجر به جان مريم هم فرو رفته بود. شايد ييشتر از چشمهای شوهرش. دستش را گرفتم و گفتم
- بهش بگو زخم صورتش برات مهم نیست.
لبخندی زد و گفت: گفتم. میداند. گفت: دیروز بالاخره تصویری حرف زدیم. اولش نگران بود...
پیاده به خانه برمیگشتم. دلم میخواست راه بروم تا هوا به سرم بخورد. به مریم فکر میکردم. همسر جانباز. خواهر شهید. خواهر جانباز. آواره. خدا را شکر که آن روز دوشنبه در خانه پدرش بود. و الا در بمباران خانهاش مریم و بچه ها هم رفته بودند. مریم میگفت: "روزی که سید رفت آرزو کردم که ای کاش در خانهام مانده بودم. کاش میرفتم و خبر شهادت سید را نمیشنیدم"
ماشینی به سرعت از کنارم گذشت و آب کثیف کف خیابان را روی چادر و صورتم پاشید. بچهها خیس شده بودند. باران شدید شده بود. باید به خانه برمیگشتیم. خانهای که دوستش نداشتم. ترسناک بود. خانهای در طبقه هفتم ساختمانی بلند قدیمی در صیدا. دقیقا با فاصلهای چند متری از دریا...
ادامه دارد...
روایت زنی از جنوب #لبنان
به قلم رقیه کریمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
سهشنبه | ۲۹ آبان ۱۴۰۳ | #همدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
7.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روای روضة الحورا
روایت رقیه کریمی | همدان
📌 #لبنان
راوی روضه الحوراء
گفت: دعا کن شهید بشم.
گفتم: دعا نمیکنم. دعا میکنم شهید نشی. ما هنوز به قلمت احتیاج داریم.
فهميدم که ناراحت شده گفتم
- باشه. من دعا میکنم شهید نشی. تو دعا کن شهید بشی. تا ببینیم خدا دعای کدوم از ما رو اجابت میکنه...
۱۰ روز از جنگ گذشته است و حالا شهداء یکی یکی پیدا میشوند و هنوز خبری از احمد نیست. احمد بَزّی نویسنده خوب مقاومت. بابای فاطمه و علی عباس. سالهای سال است که ما داستانهای هم را دنبال میکنیم. راوی شهداء كه شبهای جمعه در روضه الحوراء روایتگری میکرد. ۱۰ روز از جنگ گذشته و هنوز خبری از احمد نیست. نویسنده اهل بیت. همیشه میگفتم نوشتههایت شبیه نوشتههای سید مهدی شجاعی است. مثل کشتی پهلو گرفته. مثل پدر عشق پسر.
هر روز که میگذرد از برگشت احمد ناامیدتر میشوم. دیشب از دوستی پرسیدم خبر جدیدی از احمد دارد یا نه. گفت اینقدر برای برگشت احمد دعا نکن. احمد خودش خواسته مفقود الاثر باشد.
دلم برای داستانهای احمد تنگ میشود. برای ضرب آهنگ کلماتش. نمیدانم باید دعا کنم که احمد برگردد یا نه. حالا دیگر خوب میدانم دعای احمد مستجاب بوده نه دعای من.
حالا فقط هر روز به دعای قشنگش در روضه االحوراء وقت روایتگری گوش میکنم...
آقای من یا صاحب الزمان
تو را به شهداء قسم میدهیم
تو را به ضربان قلب شهداء
تو را قسم به نشانهها و آثار شهداء
تو را قسم به صلواتشان در محورهای نبرد
تو را قسم به مناطقی که در آن جنگیدهاند
خدایا...
تو را قسم به جنازههایی که بر گشتند
و تو را قسم به جنازههایی که برنگشتند
تو را قسم به مادران شهداء
به پدرهایشان
خدایا ما را عاقبت بخیر کن...
رقیه کریمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
پنجشنبه | ۲۲ آذر ۱۴۰۳ | #همدان
ـــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
ضیافتگاه - ۱۱.mp3
8.24M
📌 #سوریه
🎧 #آوای_راوینا
🎵 ضیافتگاه - ١۱
تمام طول مصاحبه را با بغض حرف میزند...
با صدای: نگار رضایی
شبنم غفاریحسینی | راوی اعزامی راوینا
ble.ir/jarideh_sh
شنبه | ۱۹ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانیاش ر
📌 #لبنان
جنگ به روستای ما آمد - ۲۱
نیمهٔ اول
خانه صيدا را دوست نداشتم. بين در و ديوارش احساس خفگی میکردم و انگار منتظر فرصتی بودم تا بچهها گریه کنند و بگویند دلشان برای جبیل تنگ شده. صبح روز بعد آفتاب نزده لباسهای نشسته را پشت ماشین ریختم و در جاده جبیل بودیم. ساعت ۸ صبح بود که لباسها را میخواستم به ماشین قدیمی و کهنه مادرم بریزم. صیدا ماشین لباسشویی نداشتم و اینقدر با دست لباس شسته بودم که از کت و کول افتاده بودم. ماشین لباسشویی مادرم به درد نمیخورد. وسط کار میدیدی دارد میآید وسط اتاق و آب همهجا را برمیداشت. اما هر چه بود از لباس شسن با دست که بهتر بود. تلفنم زنگ خورد. یک لحظه فكر كردم شاید شوهرم باشد. شاید برگشته باشد صیدا و ما نباشیم. خیلی وقت بود که خبری از شوهرم نداشتم. زنده است؟ شهید شده؟ نمیدانم. شمارهای ناشناس بود و صدایی ضبط شده. دقیقا حرفهایش را یادم نیست. اما این را خوب یادم است. گفت تا یک ساعت دیگر خانه بمباران میشود. اول خیال کردم که کار برادرم است. دارد سربهسرمان میگذارد تا بخندد. مثل دفعه پیش که صدایش را عوض کرد و خواهر بزرگم را ترساند و خودش از خنده روده بر شده بود. اما اینبار صدا فرق میکرد. نه شبیه صدای برادرم بود و نه لحن صدا سر سوزنی بوی شوخی داشت. هنوز هم نمیدانستم چطور شمارههای مردم را داشتند؟ تا چند دقیقه در جا خشکم زد. این خانه چیزی نداشت جز یک عده زن و بچه. این خانه فقط یک انبار کوچک داشت. انبار وسایل کهنه و قدیمی مادرم که تار عنکبوت بسته بود و لانه امنی شده بود برای موشها. انبار مقاومت کجا بود؟ گیج شده بودم. حالا باید چهکار میکردیم؟ یاد آن خانه قدیمی افتادم. یاد آن دختر کوچکی که بلوز یاسی داشت. همان که جنازهاش را از زیر آوار بیرون کشیدند. آنجا هم انبار مقاومت نبود. آنها هم فقط زن و بچه بودند. مثل ما. هیچکدام از مردهای ما اینجا نبودند. ما فقط زن و بچههای کوچک بودیم. نمیزند؟ میزند؟ نمیدانستم. مگر آن خانه را نزد؟ یک لحظه در خیالم بچههایم را دیدم که دارند از زیر خاک بیرونشان میکشند و حتماً شب در شبکههای mtv و الحدث و العربية اعلام میكردند كه مقر مقاومت را زدهاند. اينكه چند فرمانده ارشد را زدهاند و من با خودم فکر میکردم که کدام از ما فرمانده مقاومتیم؟ مادرم؟ دختر شیرخوارم؟ زمان از دست میرفت و وقت تصمیم گرفتن نداشتیم. باید از خانه بیرون میرفتیم. زبانم بند آمده بود. نگران خودم نبودم. نگران ۲۶ آدم دیگر بودم. همه زن. همه بچه. ظرف چند دقیقه همه را با خبر کردم. مادرم دور خودش میچرخید. میگفت کجا بروم؟ کجا میتوانست برود؟
ادامه دارد...
روایت زنی از جنوب #لبنان
به قلم رقیه کریمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
جمعه | ۲ آذر ۱۴۰۳ | #همدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #لبنان جنگ به روستای ما آمد - ۲۱ نیمهٔ اول خانه صيدا را دوست نداشتم. بين در و ديوارش احساس خفگی
📌 #لبنان
جنگ به روستای ما آمد - ۲۱
نیمهٔ دوم
تمام جوانیاش در این خانه گذشته بود. خانهای که عمرش صد سال بود و حالا در یک ثانیه میخواست که ویران بشود. عمر اين خانه قديمی از عمر اسرائيل بيشتر است. مادرم شوکه شده بود. داد زدم
- لباست رو بپوش مامان.
انگار هنوز گیج باشد گفت
- پس چند تا نون هم بیار. بچهها صبحونه نخوردند.
وسط آن قيامت هم به فکر صبحانه بچهها بود. زن برادرم بچهها را گرفته بود بغلش و از پلهها پایین میآمد. جیغ میزد. هنوز نه موشکی آمده بود و نه جنگندهای. تمام اعصابش به هم ریخته بود. جنگ است. در یک لحظه ممکن است تمام خاطراتت از هم بپاشد. بچههایت جلوی چشمهایت بمیرند. دختر خواهرم کفشهایش را تا به تا پوشیده بود. هوا ابری بود و با هر صدای رعد و برق مادرم از جا میپرید. هر کس که میخواست به خانه ما نزدیک بشود داد میزدم
- برید عقب
باران گرفته بود. مادرم هاج و واج نگاه خانهاش میکرد. منال را نمیدیدم. خواهر کوچکم. نگرانش بودم. از هر کس که پرسیدم خبر نداشت.
چند دقیقه بعد فهمیدیم که این شماره ناشناس با چند نفر دیگر از اهالی روستا هم تماس گرفته و چند ساعت بعد هم فهمیدیم که با بعضی از مردم بیروت هم تماس گرفتهاند. حالا کمکم داشت باورم میشد که این فقط یک جنگ كثيف روانی بوده. چون با ديگران هم تماس گرفته بودند. دو ساعت از وقتی که تماس ناشناس اعلام کرده بود که خانه را میزنند گذشته بود و خبری نبود. یکی از همسایهها اخمهایش رفت توی هم و گفت
- قبض روحمون کردید سر صبحی!
زیر باران خیس آب شده بودیم. میترسیدم بچهها مریض بشوند. فاطمه از سرما میلرزید. منال کجا بود؟ پیدایش نمیکردم.
ساعت تقریبا یازده صبح بود که با ترس و نگرانی به خانه برگشتیم. حالا دیگر مطمئن بودیم که همه چیز فقط جنگ روانی بوده است. جنگی کثیف. جنگ با زنها و بچهها. نانهایی که برداشته بودیم هنوز روی دستم بود. دوباره صدای رعد و برق. دوباره صدای جیغ.
آهسته در را باز کردیم و به خانه برگشتیم.
خواهرم منال به تنهایی نشسته بود و با آرامش صبحانهاش را میخورد. خواهرم منال زودتر از تمام ما فهمیده بود که این قصه فقط یک جنگ كثيف روانی است.
ادامه دارد...
روایت زنی از جنوب #لبنان
به قلم رقیه کریمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
جمعه | ۲ آذر ۱۴۰۳ | #همدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
چی پیدا کردم؟!
با خوشحالی برام پیام فرستاد
- اگه بدونی از زیر آوار خونهام چی پیدا کردم؟
فکرم به هزار چیز رفت به جز چیزی که پیدا کرده بود. کتاب؟ طلا؟ حلقه ازدواجش؟ لباس عروسیاش؟ لباس نوزادی بچههایش؟ آلبوم عکسهای قدیمی؟ نامههای قدیمی؟
دوستم فاطمه ایوب همسر یک جانباز ویلچری از جنگ ۳۳ روزه است...
نگذاشت زیاد فکر و خیالم درگیر بشود. این عکس را برایم فرستاد. گفت عاشق این عکسم. گفت این عکس روی دیوار پذیرایی خانه بوده. گفت دوباره به همانجا برمیگردد...
رقیه کریمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
جمعه | ۲۳ آذر ۱۴۰۳ | #همدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | شنوتو | اینستا
ارتشی که نبود.mp3
7.4M
📌 #لبنان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 ارتشی که نبود
با صدای: یونس مودب
محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا
@ravayat_nameh
شنبه | ۵ آبان ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
📋 فهرست پادکستها
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌#غزه
خنساء جبالیا: عمهام أمّ أسامه
بخش اول
قصههای تاریخی از خنساء و مرثیههایش برای برادرش صخر برای شما روایت شده است؛ اما من میخواهم از خنساء جبالیا و مرثیههای او برای فرزندان و نوههایش سخن بگویم.
سالها پیش، در آغاز تراکم جمعیت در اردوگاه جبالیا، در قلب این اردوگاه خانهای وجود داشت که سقف آن از ورقهای نازک فلزی بود. عمهام، "ام اسامه ناجی"، در این اردوگاه کوچک و مقاوم زندگی میکرد. این عمهی من به صبر و استقامتش معروف است؛ چرا که مادر شهدا، خواهر شهدا و مادربزرگ شهداست!
عمهام، که فرزند عزیزش، باسل ناجی، در یک عملیات فدایی پرافتخار به شهادت رسید؛ عملیاتی که باعث کشته شدن تعدادی از سربازان دشمن شد. سالها گذشت، اما خنساء جبالیا هیچگاه فرزندش باسل را فراموش نکرد. او یاد باسل را با نامگذاری نوههایش به یاد او زنده نگه داشت، شاید که نامشان بهرهای از شجاعت و دلیری باسل داشته باشد.
اما امسال، پس از گذشت سالها از شهادت باسل و تنها چند روز پس از آغاز نبرد "طوفان الاقصی"، بهطور مشخص در بیست و سوم اکتبر ۲۰۲۳، نیمهشب از خواب برخاستم و دیدم پدر و عموهایم با چهرههایی رنگپریده و نگران، سریع لباسهایشان را میپوشند و با شتاب از خانه خارج میشوند. پرسیدم: "چه اتفاقی افتاده؟ چه خبر شده؟ کجا میروید؟" و دخترعمویم خبر تلخ را به من داد: خانهی رائد اللداوی، شوهر ایمان، دختر عمهام ام اسامه، بمباران شده است.
در آن لحظه، هزاران سؤال قلبم را در هم شکست: آیا آنها در خانه بودند؟ چه کسی زنده است؟ چه کسی شهید شده است؟ همه این افکار بهسرعت از ذهنم گذشت. چگونه چنین چیزی ممکن است؟
ایمان، دختر عمهام، از روز اول جنگ همراه با فرزندانش به خانهی مادرش، ام اسامه، پناه آورده بود و همهچیز خوب پیش میرفت. اما تنها یک روز پس از بازگشتش به خانهی خود، شبی سیاه و غمانگیز برای عمهام رقم خورد. ایمان تنها نبود؛ برادرش اسامه، همسر و فرزندانش نیز همراه او بودند.
هواپیماهای رژیم ستمگر خانه را در حین خوابشان بمباران کردند، و خانه به آوار و خاک تبدیل شد. ایمان، دختر عمهام، همراه با برادر عزیزش اسامه و تعدادی از فرزندانشان به شهادت رسیدند، همانطور که پیش از آن باسل شهید شده بود.
ایمان به همراه همسرش و فرزندانش، فؤاد، فهد، و مریم به شهادت رسیدند. مریم دوست و همسن من بود، دختری شانزدهساله که اشغالگران عمر بهارینش را به خزان بدل کردند. اکنون او در بهشت برین آرمیده است، خداوند رحمتش کند. اما اسامه، برادر ایمان، نیز به همراه فرزند کوچک و عزیزش، صهیب، به شهادت رسید. صهیب که در هر گفتگویی نامش برده میشود و همه از او بهعنوان "صهیب دلاور" یاد میکنند؛ پسری نابغه و محبوب که تنها هفت سال داشت. اکنون این عزیزان در جوار رحمت الهی آرام گرفتهاند.
خبر شهادت فرزندان و نوههای عمهام، ام اسامه، مانند صاعقهای بر او فرود آمد. دخترش ایمان، تنها مونس و نزدیکترین فرد به او بود، و پسر بزرگش اسامه، نور چشم و محبوب قلبش! و البته نوههایش که تنها یک شب از نظر او دور بودند و روز بعد به قافلهی شهدا پیوستند. این مصیبت اندک نیست؛ او جگرگوشههای خود را از دست داده بود. غم و اندوه بر او غلبه کرد و دلش را تسخیر نمود. اما او زنی مقاوم و پایدار است که هر کس داستانش را بشنود از صبر و استقامتش شگفتزده میشود؛ صابری که همه چیز را به خدا واگذار کرده و به تقدیر او راضی است.
روزها گذشت و درد اندکی فروکش کرد. اما پس از آنکه سربازان اشغالگر به اردوگاه جبالیا یورش آوردند، عمهام به همراه فرزندان، عروسها و نوههایش به بیمارستان "الیمن السعید" پناه بردند؛ جایی که هزاران آواره در آن حضور داشتند. چند روز بعد، عمهام با غم دیگری روبهرو شد: ناپدید شدن نوهاش، عُدی.
اندوه و حسرت دوباره بازگشتند، این بار شدیدتر. عُدی، نوجوان سیزدهسالهای که محبوب دل مادربزرگش بود، از خانه خارج شد و دیگر بازنگشت. روز اول، دوم، سوم، چهارم و پنجم گذشت و از عُدی خبری نشد. روح مادرش به او وابسته بود. او به همراه فاطمه، عروس دیگر خانواده (همسر عموی عُدی)، در میان تیراندازی مداوم تکتیرانداز دشمن، بیهدف به دنبال او میگشتند. اما تلاشهایشان بیثمر ماند و او را پیدا نکردند.
ادامه دارد...
منةالله أبو شرخ
بهمن ۱۴۰۲ | #فلسطین #غزه
قصهٔ غزه
gazastory.com/author/97
ترجمه: علی مینایی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌#غزه خنساء جبالیا: عمهام أمّ أسامه بخش اول قصههای تاریخی از خنساء و مرثیههایش برای برادرش صخر
📌#غزه
خنساء جبالیا: عمهام أمّ أسامه
بخش دوم
هنگام بازگشت، خبری دیگر بر قلبشان سنگینی کرد: شهادت احمد، نوهی دیگر عمهام. این خبر قلبشان را به لرزه درآورد و زخمی دیگر بر روحشان گذاشت. احمد نیز به شهیدان خانواده پیوست.
روز بعد، پس از عقبنشینی نیروهای اشغالگر، خانواده دوباره برای یافتن عُدی به جستوجو پرداختند. این بار هم با صحنهای غمانگیز روبهرو شدند: عُدی نیز به شهادت رسیده بود و روحش به آسمان پرکشیده بود.
عمهام هنوز عزادار فرزندان و نوههایش بود که در بیست و سوم اکتبر به شهادت رسیده بودند. حال، چگونه میتوانست این غم را میان فرزندان و نوههایش تقسیم کند؟
چند روز پس از آرام شدن اوضاع، عمهام به همراه باقیماندهی فرزندان و نوههایش تصمیم گرفتند محل آوارگیشان را ترک کنند و به خانهشان بازگردند. آنها چند روزی در خانه آرام گرفتند و اندکی استراحت کردند، اما اشغالگر که از مقاومت دلیرانهی مردم جبالیا به خشم آمده بود، بار دیگر یورش آورد و عمهام مجبور شد همراه فرزندان و نوههایش به محل آوارگی اولشان، بیمارستان "الیمن السعید"، بازگردد.
چند روز بعد، دوباره آرامش بازگشت. در این میان، نوهاش باسل برای سر زدن به حال او به دیدارش آمد. باسل، پسر ایمانِ شهید، که به یاد دایی شهیدش باسل نامگذاری شده بود. اما عمهام نمیدانست که این آخرین بار است که چهرهی نوهاش باسل را میبیند و این گفتوگو آخرین گفتوگویشان خواهد بود، پیش از آنکه باسل نیز به مادرش در قافلهی شهدا بپیوندد.
پس از دیدار باسل با مادربزرگش، او از آنجا خارج شد و به سمت مدرسه "شادیه ابوغزاله" رفت تا وسایلش را بردارد. اما گلولههای تکتیرانداز خائن، پیشانی او را از سمت راست هدف قرار داد و باسل بلافاصله به شهادت رسید. باسل شهید، که لبخندی بر لب داشت، به اخلاق نیکو و شخصیت آرامش معروف بود. او در لحظه شهادت چهرهای روشن و نورانی داشت و تبدیل به چهارمین ضربهی سهمگین بر قلب عمهی داغدارم شد.
چه صبری دارد این زن که تمام احساسات غم و فقدان در وجودش لانه کرده، اما با همهی اینها ایستادگی میکند تا به همه نشان دهد که به تقدیر الهی راضی است. چه شگفتانگیز است این زن و چه شگفتانگیزتر خالقی که اینهمه صبر و آرامش را به او عطا کرده است. خدای بزرگ کسی را برگزید تا چنین تحملی در برابر این همه مصیبت داشته باشد.
خداوند عمهام، ام اسامه، را به بهترین پاداشها برای آنچه در این روزهای تلخ جنگ تجربه کرده است، مفتخر کند. پروردگارا، تمام اعمال او را در میزان حسناتش قرار ده و او را به دیدار ستارگانش در بهشت برین مشرف کن. خداوند همهی شهدا را رحمت کند و مقامشان را والا گرداند. این غم را تنها جهادی در راه خدا میدانیم و تا هرچه پیش آید به مبارزه با دشمن خوار ادامه خواهیم داد. خداوند بر امر خویش غالب است، اما بیشتر مردم نمیدانند.
منةالله أبو شرخ
بهمن ۱۴۰۲ | #فلسطین #غزه
قصهٔ غزه
gazastory.com/author/97
ترجمه: علی مینایی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا