eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
246 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
تصویری که هر شب با خودم مرور می‌کنم.mp3
6.04M
📌 🎧 🎵 تصویری که هر شب با خودم مرور می‌کنم با صدای: یونس مودب محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا @ravayat_nameh چهارشنبه | ۹ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 📋 فهرست پادکست‌ها ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانی‌‌اش ر
📌 جنگ به روستای ما آمد - ۲۲ نیمه اول نور آفتاب مستقیما از پنجره افتاده بود روی چشم هایم. باز هم همان خانه. طبقه هفتم ساختمان قدیمی صیدا. ساعت ۹ صبح بود و من هنوز خوابیده بودم. بیدار که شدم دلم نمی خواست سراغ گوشی ام بروم. این روزها تمایلی به شنیدن هیچ اخباری ندارم می دانم که باز هم باید خبر شهادت بشنوم. زخم روی زخم. چشم هایم هنوز کامل باز نشده بود که شنیدم بیروت را هم زده اند. منظورم از بیروت ضاحیه نیست. بمباران ضاحیه خبر جدیدی نیست. اینبار بیروت را زده بودند. "زقاق البلاط" زقاق البلاط را دوست دارم. کوچه های تنگ و سنگ فرش های قدیمی. یادگار دوره عثمانی. شاید آخرین یادگار عثمانی ها. قرن نوزدهم. یاد دوستم بتول افتادم. آخرین باری که حرف زدیم گفت که در زقاق البلاط اند. گفت اینجا شاید امن تر از ضاحیه باشد. حالا آنجا را هم زده بودند. دست و دلم نمی رفت برایش پیامی بنویسم. می ترسیدم که جوابی ندهد. می ترسیدم شهید شده باشد. می ترسیدم که مانده باشد زیر کوهی از آوار و گوشی اش هم شکسته باشد. یا اینکه یکی دو روز بعد یکی دیگر جواب بدهد. جوابی دو کلمه ای. جوابی که تا مغز استخوان آدم را می سوزاند "بتول استشهدت". یعنی بتول شهید شد. این چندمین بار است که خبر شهادت دوستانم را اینطور می شنوم؟ چند باری می نویسم و پاک می کنم. دوباره می نویسم. دوباره پاک می کنم. گاهی بی خبری بهتر از شنيدن خبرهای تلخ است. به شرط آنكه دلشوره مثل موريانه تمام جانت را نجود. - بتول فقط اسمش را نوشتم. چند دقیقه بعد جواب داد. نفس راحتي كشيدم و خندیدم و بعد هم شماره اش را گرفتم و با خنده گفتم - هنوز زنده ای؟‌ بعد هم فهميدم كه دقيقا ساختمان مقابلشان را زده اند. بی خیال جنگ و اضطراب دیشب با خوشحالی گفت: - دیشب دیدی چطور زدیم؟ بی اراده لبخند زدم. به آواره هایی فکر می کردم که خانه هایشان رفته. عزیزانشان شهید شده اند. از بعضی از جوان هایشان هیچ خبری ندارند. یعنی زنده اند؟ یعنی شهید شده اند؟ بدن بعضي از شهدا نزديک یک ماه است که زیر آفتاب مانده. ذره ذره جسمشان دارد با آب و خاک این سرزمین مخلوط می شود. آنوقت مردمی را می بینی که اعتراضی نمی کنند. روی ویرانه های خانه هایشان برای اسرائیل رجز می خوانند و با هر موشک مقاومت چنان شادی می کنند که انگار نه انگار که وسط جنگ اند. گاهی خودم هم تعجب می کنم. از اینکه چه چیزی ما را سرپا نگه داشته است؟ چطور این مردم اینطور از عزیزانشان می گذرند. بتول گفت: "خدا رحم کرد. ساختمان به این بزرگی باید تعداد شهدا بیشتر می شد. شکر خدا بیشتر از یکی دو نفر نبودند." در سکوت به جواب سوالم فکر می کردم و حرف های بتول را نمی شنیدم. بتول یک برادرش شهید شده. هنوز جنازه اش برنگشته. از دو برادر دیگرش هم هنوز بی خبرند. شاید شهید شده باشند. شاید هم نه. فقط خدا می داند. بتول می گفت دخترهای کوچک برادر شهیدش همیشه می گفتند کاش پدر ما از قوات رضوان بود. پدرشان هم همیشه می خندید. بعد از شهادتش بچه ها تازه فهمیدند که پدرشان از قوات رضوان بوده. ادامه دارد ... روایت زنی از جنوب به قلم رقیه کریمی eitaa.com/revayatelobnan1403 جمعه | ۲ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #لبنان جنگ به روستای ما آمد - ۲۲ نیمه اول نور آفتاب مستقیما از پنجره افتاده بود روی چشم هایم.
📌 جنگ به روستای ما آمده بود - ۲۲ نیمه دوم صبر این مردم سفیر آمریکا را دیوانه کرده. این روزها درِ سفارت آمریکا به روی هر کسی که بخواهد حرفی بر علیه حزب الله بزند باز است. مخصوصا اگر سلبریتی باشد. اصلا خانم سفیر خودش شخصا به استقبالش می رود و با او قهوه می خورد. بعد هم با کلی پول راضی اش می کند. اگر سلبریتی باشد که چه بهتر. سلبریتی هم نباشد عیبی ندارد. سفارت آمریکا هم که خیلی دور نیست. از هر طرف بیروت که بخواهی بروی آنجا بیشتر از چند دقیقه نمی شود. فقط کافیست بگویی حزب الله ما را بیچاره کرد. بعد جیبت را پر می کنند از دلارهای آمریکایی. بعضی از این مردم شاید حالا برای نانشان هم مانده اند. برای لباس زمستانی. برای سوخت. برای سرپناه. کارشان را از دست داده اند. زندگی هایشان روی هواست. به خاک سیاه نشسته اند. اما پایشان را به سفارت آمریکا نمی گذارند. اگر کسی هم رفته است از ما نبوده. از دشمنان ما بوده است و از قبل با مقاومت زاویه داشته. خواب از سرم پریده. بچه ها صدایشان درآمده. گرسنه اند. صبحانه می خواهند. گوشی را که قطع می کنم احساس خوبی دارم. از اینکه بتول هنوز نفس می کشد. هر چند نمی دانم که فردا هم شبیه امروز خواهد بود یا نه. حتی نمی دانم که خودما صبح فردا را خواهیم دید یا نه. اینجا اصلا معلوم نیست چه کسی زودتر خواهد رفت. ما اینجا هر روز در همان روز زندگی می کنیم. هر روز خبر شهادت می شنویم. از بعضی از جوان هایمان خبر نداریم و برایشان دعا می کنیم. بدن پر از زخم بعضی از جوان هایمان هنوز در میدان باقی مانده. خونشان تا ریشه درخت زیتونهای جنوب رفته. تا عمق آب و خاکش. ما آواره شده ایم. سوخت نداریم. اما حسرت قدم گذاشتن روی پله های سفارت آمریکا را به دل خانم سفیر می گذاریم ادامه دارد ... روایت زنی از جنوب به قلم رقیه کریمی eitaa.com/revayatelobnan1403 جمعه | ۲ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
سمند شکلاتی روایت زهره راد | کرمان
📌 سمند شکلاتی خوشحال می‌شوم که در سرما و سوزی که به سر و صورتمان می‌خورد نیازی نیست مدام پلاک‌های ماشین‌های عبوری را چک کنم و فقط کافیست دنبال ماشینی شکلاتی رنگ بگردم. تجمع مردمی مطالبه وعده صادق ۳ کرمان را می‌خواهیم به سمت خانه ترک کنیم و باید زودتر برسم به خانه‌ای که دخترکوچولو آنجا حتما بابایش را اذیت کرده که ۷ تماس بی‌پاسخ روی گوشی‌ام افتاده و توی صدای شعارها نشنیده‌ام. تلفنم زنگ می‌خورد. شماره ناشناسی که حتما خانم راننده اسنپ است. - شما همینجایی هستین که دارن چایی می‌دن؟ صدایش کنایه‌ای در خودش دارد؛ چیزی شبیه این که حال و حوصله شما و تجمع‌ها و چایی‌هایتان را ندارم. درد معیشت خودمان کم است که جنگ را می‌کشانید وسط زندگی‌مان؟ جرقه چ‌ای توی ذهنم می‌خورد. تا سمند شکلاتی برسد سریع می‌پرم سمت موکب و یک لیوان چایی داغ که بخارهایش رقصان رقصان بالا می‌رود برمی‌دارم. همین که سوار می‌شویم لیوان را می‌گیرم سمت خانم راننده که شالش رفته عقب و موهای جوگندمی رنگ کرده‌اش بیرون زده. - بفرمایین این برای شماست. صدایش گرم می‌شود. - ممنون! خودتون خوردین؟ - بله اینو برای شما برداشتم. بفرمایین اینم قند. حرف‌هایمان شیرین می‌شود. آنقدر شیرین که او با نرمی بیشتری بپرسد: اینجا چه‌خبر بود؟ و من شروع کنم به یادآوری موشک‌های اسراییلی متجاوزی که ۴ نیروی پدافندمان را شهید کردند اما هنوز جوابی نگرفته‌اند، گفتن از نقشه نیل تا فرات روی بازوی سربازان اسراییلی که روزی می‌خواهند ایران را هم تکه‌تکه کنند. هرچند گریز می‌زند به گرانی‌ها اما به او حق می‌دهم و با هم یاد شهید رییسی می‌کنیم؛ کسی که پای کار مردم ایران و غزه و لبنان، با هم بود. زهره راد eitaa.com/mafshookalameha چهارشنبه | ۲۱ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 مادربزرگ من چطوری مادرِ مادرِ مادرت رو می‌شناسی؟ یعنی چی مادرِ مادرِ مادرت؟! یعنی من مادربزرگِ مادرم رو می‌شناسم... چطور؟ من در خانه‌ی مادربزرگم کنار طاقچه، توی آن خانه‌ی قدیمی، لبِ پنجره عکسی دیدم. عکس مادربزرگِ مادرم را. آن عکس سیاه و سفید. پرسیدم از مادربزرگم: «این خانوم کیه؟» مکث کرد. آن‌قدری که بغضش گرفت. دوباره پرسیدم این دفعه آرام‌تر: «عزیز این خانمه کیه؟!» او با مهربان‌ترین لبخند و با لحن آرامی گفت: «خدابیامرز می ماره» (مادر خدابیامرزمه) پرسیدم: «مادرتون؟» گفت: «آهان، تره بمیرم، اَ می ماره، تی دل خایه ایت ذره اَنی باره تره بگم؟» (بله، برات بمیرم، مادر منه، می‌خوای یه کمی درباره‌اش برات بگم؟) با اِشتیاق تمام به علامت رضایت محکم و تند تند سر تکان دادم. او گفت: «او زمان می مار انزلی بوشوبو بازار، زمان رضا شاه بو، می مار چادر به سر دشتی،رضاخان سربازان، انه بیگفتید» (اون زمان مادر من رفته بود انزلی بازار، زمان رضاشاه بود، مادر من چادر سرش بو. سربازهای رضاخان اون رو گرفتن) «می مار خو چادره سخت بچسبست اَشان می مار سمت بمود.» (مادر من سفت به چادرش چسبید، اونها سمت مادر من اومدن) «می مار زیاد نگران بو.» (مادرم خیلی نگران بود) «اَشان بمود و چادر می ماره از اونی سر فکشَد. می مار دست ایته کاسه دوبو» (اون‌ها اومدن و چادر مادرم رو از سرش کشیدن، تو دست مادرم یک کاسه بود.) اشک از چشمانش سرازیر شد. من با تعجب پرسیدم: «بعدش، بعدش چی شد!؟» مادربزرگم گفت :«اَشان بوگوفتد اَگر تی چادر تی سر بنی ، اَمَا وَنَلیم لوتکا سوار بیبی! بعد اَشَن می مار چادره از اونی سر فکشد. می مار خجالت مَره موردن دوبو، خو کاسه خو بغل بداشته، و ته آخر راه خو سره اَز خجالت بلند نوکود.» (اون‌ها گفتن اگر چادرت رو سرت نگه‌داری، ما اجازه نمی‌دیم سوار لوتکا بشی! بعد چادر مادرم رو از سرش کشیدن. مادر من از خجالت داشت می‌مرد. کاسه‌اش رو بغل گرفت و تا آخر راه سر خودش رو از خجالت بلند نکرد.) من با شنیدن این داستان مادربزرگِ مادرم رو شناختم و تصمیم گرفتم به‌ یاد ایشان عروسک درست کنم. فاطمه‌طهورا احمدی | ۱۰ ساله شنبه | ۱۷ آذر ۱۴۰۳ | پس از باران؛ روایت‌های گیلان eitaa.com/pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
🔖 روایت یکی از شیعیان سوریه برای راوینا از سقوط حمص و وضعیت آوارگان سوری با اینکه ما در تحریریهٔ راوینا مقیدیم اسامی راویان حتماً منتشر شود ولی در این مورد خاص به دلیل ملاحظات امنیتی از بردن نام ایشان معذوریم. راویِ عرب‌زبان ما خودش روایت را به فارسی نوشته‌؛ برای حفظ لحن استثنائاً این روایت ویراستاری نمی‌شود. 👇🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت روایت یکی از شیعیان سوریه برای راوینا از سقوط حمص و وضعیت آوارگان سوری با اینکه ما
📌 از حمص تا هرمل تعداد زیادی از شیعیان آواره شده در حمص در روستای مرزی ما جمع شده بودند. یهو نصف شب به ما گفتند تخلیه کنید هرکی ماشین داشت با ماشین و هرکی نداشت پیاده رفت لبنان با کودکان و پیرمردان وزنان. فاصله ۵ کیلومتر داریم تا مرز اما اینقدر ترافیک بود دو سه ساعت طول میکشه تا به مرز فقط در شهر کوچیک هرمل لبنان ۶۰ هزار آواره داریم کل مساجد و حسینیه و مراکز فرهنگی و خانه ها پر شد حزب تلاش میکنه کمک کنه نیروهای جهادی هم رسیدند اما مردم غذای کافی ندارند که هیچ اما نه تشک و پتوی کافی و نه دستشویی دارند نه حمام نه جای پاک برای نماز تاحدی نماز در بیشتر جاها تعطیل شد بنده دو روز در ماشین خوابیدم بعدش یکی از آشنایان ما رو به خانه فامیلش دعوت کرد خانه خالی بود و هنوز خالیه حزب فقط پتو دادند تشک هنوز قسمت ما نشد اما رفتم برای کودکان ۴ تشک قرض گرفتم از همسایه اوضاع اقتصادی اجتماعی بده اما شکست نفسی و روحی و دینی از همه بدتر حرفهای زیادی منتشر میشه و گفته میشه امیدوارم با حضور نیروهای جهاد تا حد الامکان جلوی این حرفها گرفته بشه همه باورشان نشد وضعیت نظامی در حمص خوب بود نیروهای رضا و کل نیروی حزب رفته حمص بدون ارتش آماده بودند درگیری شد و جلویشون گرفتند و تعدادی از آنها به هلاکت رسید نیروهای ما آماده بودند حمله کنند البته سپاه حضوری نداشت بله فاطمیون بودند یه گردان عراقی هم بود یهو حزب دستور داد عقب نشینی در کل سوریه فقط در حمص درگیری اتفاق افتاد چون کشته دادند اینها نگاه وخیمتری به شیعیان حمص دارند و دارند تهدید میکنن اگر شیعه برگرده سر میبریم مخصوصا شیعیانی که با حزب و سپاه همکاری داشتند اما علیرغم این وبه خاطر اوضاع وخیم لبنان. تعدادی از شیعیان دارند برمیگردند. دیرز دیدم یه عده دوباره برگشتند لبنان حرف از تهدید و مزاحمت وتجاوز به شیعان گفتند تماس گرفتم به فامیل که حمص هستند کفتند خبری نیست شاید داره تقیه میکنه روستای ما در لب مرز رو غارت کردند و بیشتر خانه ها رو سوزوندند تا کسی به فکر برگشتن نباشه تحریر الشام که به قدرت رسید اعلام کرد به شیعیان کاری نداره اگر جنگ داخلی بیفتد باید خودمان رو آماده کنیم بر شنیدن خبر سربریدن هزاران شیعه در شهر حمص و کلا در سوریه همه معتقدند ظهور حضرت ولیعصر عج نزدیک است اگر بخوام کل شرایط واتفاقات رو بگم باید یه کتاب بنویسم در کل شیعیان سوریه و مخصوصا شیعیان حمص آینده روشنی ندارند [روایت یکی از شیعیان سوریه برای راوینا] یک‌شنبه | ۲۵ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانی‌‌اش ر
📌 جنگ به روستای ما آمد - ۲۳ نیمهٔ اول تا ساعت چهار صبح چندین‌بار از خواب پریدم. منتظر خبر آتش‌بس بودیم و هنوز خبری نبود. شب قبل از آتش‌بس در بيروت شب سختی بود جنگنده‌ها تا صبح ضاحیه و بیروت را زیر آتش گرفته بودند. مثل دیوانه‌ای که با ساتور تیز در بازاری شلوغ افتاده باشد. مثل سگ هاری که قلاده پاره کرده باشد. من فهمیدم که آتش‌بس نزدیک است. وقتی مادرشوهرم تماس گرفت و گفت از بیروت به صیدا می‌آید. پیش ما. شاید این اولین آوارگی جدی مردم بیروت بود. ضاحیه را نمی‌گویم؛ ضاحیه که دیگر خالی شده بود. بیروت برای اولین‌بار زیر آتش سنگین بود و برای اولین‌بار آوارگی به سراغ آن‌ها هم رفت. هر چند می‌دانستیم که خیلی دوامی ندارد این خانه به‌دوشی. آخرین روز جنگ بود و مثل جنگ ۳۳ روزه اسرائیل می‌خواست از مقاومت و صبر مردم انتقام بگیرد. مادرشوهرم که رسید حالش بد بود. مدام بالا می‌آورد. پیرزنی در آن سن و سال. مادر شهید. مادربزرگ ۴ شهید. مادر چند رزمنده‌ای که خبری از آن‌ها نداشت حتی. سخت بود این همه خانه به‌دوشی برایش. یک‌بار از جنوب به بیروت و حالا از بیروت به صیدا. اما اعتراضی نمی‌کرد. می‌دانستم که آتش‌بس نزدیک است. لحظه‌ای که آتش‌بس اعلام شد دستم را روی صورتم گذاشتم و تمام این روزها را دوباره مرور کردم. اشک‌هایم بند نمی‌آمد. دقیقاً از همان لحظه عزای سید شروع شده بود برای من. چقدر احتیاج به صدایش داشتم به اینکه بیاید و خبر پیروزی را بگوید "یا اشرف الناس و یا اکرم الناس" انگار تمام گریه‌های سرکوب شده این روزهای سخت یکباره در من شکسته بود. با گریه سراغ ساک کوچکم رفتم. باید بر می‌گشتیم. قبل از اینکه جاده شلوغ بشود. می‌دانستم از همان لحظه مردم خودشان را به جاده می‌زنند. برمی‌گردند. ما برای ماندن نرفته بودیم. می‌دانستیم که برمی‌گردیم. با گریه لباس‌های بچه‌ها را جمع می‌کردم. هنوز خبری از شوهرم نداشتم. یعنی زنده است؟ یعنی شهید شده؟ نمی‌دانستم. هنوز آفتاب بالا نیامده بود که بچه‌ها را با چشم خواب‌آلود سوار ماشین کردم. آخرین لحظه‌ای که می‌خواستم در آن خانه قدیمی طبقه هفتم را ببیندم دلم برای خودم سوخت. چقدر برای نظافت این خانه زحمت کشیده بودم. اما این‌ها مهم نبود. مهم این بود که برمی‌گشتیم. ادامه دارد... روایت زنی از جنوب به قلم رقیه کریمی eitaa.com/revayatelobnan1403 چهارشنبه | ۷ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #لبنان جنگ به روستای ما آمد - ۲۳ نیمهٔ اول تا ساعت چهار صبح چندین‌بار از خواب پریدم. منتظر خبر آ
📌 جنگ به روستای ما آمد - ۲۳ نیمهٔ دوم خانه صیدا منطقه‌ای فلسطینی‌نشین بود و کل خیابان پر بود از عکس "سنوار" و "هنیه" عکس یاسر عرفات هم بود. جاده شلوغ بود. همه برمی‌گشتند جنوب. البته نه به شلوغی رفتن. بعضی از خانه‌ها ویران شده بود و باید تدریجی برمی‌گشتند. بين راه جوانی از جریان المستقبل را دیدم. شیرینی پخش می‌کرد. لبخند عمیقی زدم. درست است که شاید ما با المستقبل اختلاف نظر داشته باشیم اما حالا قصه قصه لبنان بود. قصه قصه غزه بود و دشمن ما دشمن مشترک. به خانه برمی‌گشتیم. بچه‌ها خواب بودند و من اشک‌هایم بند نمی‌آمد. هنوز هم باورم نمی‌شد. بعد از سید، بعد از فرمانده‌ها. بعد از جنایت پیجرها. ما چطور هنوز در میدان مانده بودیم؟ چطور پیروز شدیم؟ چطور نگذاشتیم اسرائیل شرطی را بر ما تحمیل کنند؟ وقتی از اين طرف و آن طرف رود لیتانی می‌گویند خنده‌ام می‌گیرد. کل جنوب یعنی مقاومت. مقاومت یعنی ابو علی. یعنی ام حسن. یعنی جواد پسر همسایه که در کوچه بازی می‌کند. مقاومت یعنی نانوای روستا. یعنی کشاورزی که مزرعه‌اش این طرف سیم خاردار است. مقاومت یعنی تمام این مردم. مگر می‌شود خانه زندگی این مردم را این طرف یا آن طرف رود لیتانی برد؟ جاده شلوغ بود یاد روزی افتادم که همین جاده را به سمت جبیل می‌رفتیم. آب نداشتیم حتی. گریه امانم نمی‌دهد. دشمنان ما جشن گرفته بودند از تشنگی بچه‌های ما. می‌دانستم حالا بعد از پیروزی ما دهانشان را بسته بودند. ما می‌دانستیم که برمی‌گردیم. مادرشوهرم گفت: اول برویم زیارت شهداء. بیشتر مردم اول به مزار شهدا رفته بودند. به دیدن عزیزانی که حتی با آنها خداحافظی نکرده بودند. تشییعشان نکرده بودند. تنها و غریبانه رفته بودند. اینجا بعضی از مادرها چهار شهید داده‌اند و من خجالت می‌کشم. خانواده من هنوز شهید نداده است. بعضی از خانه‌های روستا ویران شده بود و صاحب خانه روی ویرانه‌هایش پرچم مقاومت را زده بود. دوباره پشت در خانه‌ام ایستاده بودم و کلید در را محکم بین دست‌هایم می‌فشردم. برای این لحظه یعنی چند شهید به خاک افتاده بود؟ دیگر خبری از جنگنده‌ها نبود. خبری از دیوار صوتی هم نبود. تازه در را باز کرده بودم که موبایلم زنگ خورد. شوهرم بود و اين يعنی شهيد نشده بود. بی‌اراده لبخند زدم. حالا جنگ ديگر از روستای ما رفته بود. جنگ به آخر رسیده بود و من می‌دانستم... مقاومت هرگز به پایان نخواهد رسید. پایان. روایت زنی از جنوب به قلم رقیه کریمی eitaa.com/revayatelobnan1403 چهارشنبه | ۷ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 عروس و دوماد پیرمراد ما بهبهانی‌ها، برادر امام رضاست. امامزاده حیدری که به زبان دل صدایش می‌کنیم: یا اغاپِریدَر خانه امید سبز امروز شده بود محل تجمع دریادلان. چادری به عرض ۳ متر در حیاط امامزاده بنا شد، اما وسعت خیرش تا سی صد هزار کیلومتر آن‌طرف‌تر را پوشش می‌داد. میز سفید رنگی که با ترمه مامان‌دوز یکی از دوستان بی‌لعاب‌ترین زیبایی بود در میان محبت افرادی که هر چه در گنجه داشتند بی‌منت اهدا می‌کردند. چندتا دستگاه پوز که حساب و کتاب اعداد و ارقامش بماند با صاحب الزمان... سردر چادر کاغذی با عنوان "کمک به جبهه مقاومت" نصب شده بود. از واریزی ده هزار تومانی گرفته تا... تا حوالی ساعت ۵ بعدظهر بود که دختر و پسر جوانی دست در دست وارد امامزاده شدند. مرد جوان دست به سینه برد و به آقای امامزاده حیدر سلامی داد. کنار سکوی ورودی نشسته بودم. رو به دختر پرسید - دیگه صدرصدیه؟ مطمئنیه لیلا؟ + بعد عقدم یه مطمئن‌ترین کار زندهی منن بلافاصله دست مرد را گرفت و سمت چادر رفتند. پشت سرشان قدم برداشتم که ببینم دقیقا جریان از چه قرار است. دیدم با مردی رو بوسی کرد و تبریک شنید. گویا شب قبل مراسم عقدشان بوده! تازه داماد با مرد مشغول گپ‌وگفت شد. زن، جعبه مخملی که درونش یک دستبند و انگشتر زیبا بود را روی میز گذاشت. برادر پشت میز وزنش کرد و با تشکر و سرسلامتی فیشی را به دست عروس خانم داد. لبخند حاکی از این عشق، بیش از این بود که جریان را ننویسم که عطرش تا حوالی سال‌های آینده نرود. عطر محبت عروسی که هدیه عقدش را فردای مراسم با دریا دلی تا ابد ماندگار کرد. باشد که بماند برای گمشدگانی در دریای دنیا :) عطر عشق چیز دیگریست آن هم برای راهی که ب بسم الله‌اش در بیت رهبرمان بوده! اگر هم مسیر عشق نشده‌اید خانه دل تکانده و عملگرایانه مهر بورزید. گاهی زود دیر می‌شود :) یکتا کریم‌بهبهانی‌زاده یک‌شنبه | ۲۵ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا