eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
246 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
ارتشی که نبود.mp3
7.4M
📌 🎧 🎵 ارتشی که نبود با صدای: یونس مودب محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا @ravayat_nameh شنبه | ۵ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 📋 فهرست پادکست‌ها ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
خنساء جبالیا روایت منهة‌الله أبو شرخ | غزه
📌 خنساء جبالیا: عمه‌ام أمّ أسامه بخش اول قصه‌های تاریخی از خنساء و مرثیه‌هایش برای برادرش صخر برای شما روایت شده است؛ اما من می‌خواهم از خنساء جبالیا و مرثیه‌های او برای فرزندان و نوه‌هایش سخن بگویم. سال‌ها پیش، در آغاز تراکم جمعیت در اردوگاه جبالیا، در قلب این اردوگاه خانه‌ای وجود داشت که سقف آن از ورق‌های نازک فلزی بود. عمه‌ام، "ام اسامه ناجی"، در این اردوگاه کوچک و مقاوم زندگی می‌کرد. این عمه‌ی من به صبر و استقامتش معروف است؛ چرا که مادر شهدا، خواهر شهدا و مادربزرگ شهداست! عمه‌ام، که فرزند عزیزش، باسل ناجی، در یک عملیات فدایی پرافتخار به شهادت رسید؛ عملیاتی که باعث کشته شدن تعدادی از سربازان دشمن شد. سال‌ها گذشت، اما خنساء جبالیا هیچ‌گاه فرزندش باسل را فراموش نکرد. او یاد باسل را با نام‌گذاری نوه‌هایش به یاد او زنده نگه داشت، شاید که نامشان بهره‌ای از شجاعت و دلیری باسل داشته باشد. اما امسال، پس از گذشت سال‌ها از شهادت باسل و تنها چند روز پس از آغاز نبرد "طوفان الاقصی"، به‌طور مشخص در بیست و سوم اکتبر ۲۰۲۳، نیمه‌شب از خواب برخاستم و دیدم پدر و عموهایم با چهره‌هایی رنگ‌پریده و نگران، سریع لباس‌هایشان را می‌پوشند و با شتاب از خانه خارج می‌شوند. پرسیدم: "چه اتفاقی افتاده؟ چه خبر شده؟ کجا می‌روید؟" و دخترعمویم خبر تلخ را به من داد: خانه‌ی رائد اللداوی، شوهر ایمان، دختر عمه‌ام ام اسامه، بمباران شده است. در آن لحظه، هزاران سؤال قلبم را در هم شکست: آیا آن‌ها در خانه بودند؟ چه کسی زنده است؟ چه کسی شهید شده است؟ همه این افکار به‌سرعت از ذهنم گذشت. چگونه چنین چیزی ممکن است؟ ایمان، دختر عمه‌ام، از روز اول جنگ همراه با فرزندانش به خانه‌ی مادرش، ام اسامه، پناه آورده بود و همه‌چیز خوب پیش می‌رفت. اما تنها یک روز پس از بازگشتش به خانه‌ی خود، شبی سیاه و غم‌انگیز برای عمه‌ام رقم خورد. ایمان تنها نبود؛ برادرش اسامه، همسر و فرزندانش نیز همراه او بودند. هواپیماهای رژیم ستمگر خانه را در حین خوابشان بمباران کردند، و خانه به آوار و خاک تبدیل شد. ایمان، دختر عمه‌ام، همراه با برادر عزیزش اسامه و تعدادی از فرزندانشان به شهادت رسیدند، همان‌طور که پیش از آن باسل شهید شده بود. ایمان به همراه همسرش و فرزندانش، فؤاد، فهد، و مریم به شهادت رسیدند. مریم دوست و هم‌سن من بود، دختری شانزده‌ساله که اشغالگران عمر بهارینش را به خزان بدل کردند. اکنون او در بهشت برین آرمیده است، خداوند رحمتش کند. اما اسامه، برادر ایمان، نیز به همراه فرزند کوچک و عزیزش، صهیب، به شهادت رسید. صهیب که در هر گفتگویی نامش برده می‌شود و همه از او به‌عنوان "صهیب دلاور" یاد می‌کنند؛ پسری نابغه و محبوب که تنها هفت سال داشت. اکنون این عزیزان در جوار رحمت الهی آرام گرفته‌اند. خبر شهادت فرزندان و نوه‌های عمه‌ام، ام اسامه، مانند صاعقه‌ای بر او فرود آمد. دخترش ایمان، تنها مونس و نزدیک‌ترین فرد به او بود، و پسر بزرگش اسامه، نور چشم و محبوب قلبش! و البته نوه‌هایش که تنها یک شب از نظر او دور بودند و روز بعد به قافله‌ی شهدا پیوستند. این مصیبت اندک نیست؛ او جگرگوشه‌های خود را از دست داده بود. غم و اندوه بر او غلبه کرد و دلش را تسخیر نمود. اما او زنی مقاوم و پایدار است که هر کس داستانش را بشنود از صبر و استقامتش شگفت‌زده می‌شود؛ صابری که همه چیز را به خدا واگذار کرده و به تقدیر او راضی است. روزها گذشت و درد اندکی فروکش کرد. اما پس از آن‌که سربازان اشغالگر به اردوگاه جبالیا یورش آوردند، عمه‌ام به همراه فرزندان، عروس‌ها و نوه‌هایش به بیمارستان "الیمن السعید" پناه بردند؛ جایی که هزاران آواره در آن حضور داشتند. چند روز بعد، عمه‌ام با غم دیگری روبه‌رو شد: ناپدید شدن نوه‌اش، عُدی. اندوه و حسرت دوباره بازگشتند، این بار شدیدتر. عُدی، نوجوان سیزده‌ساله‌ای که محبوب دل مادربزرگش بود، از خانه خارج شد و دیگر بازنگشت. روز اول، دوم، سوم، چهارم و پنجم گذشت و از عُدی خبری نشد. روح مادرش به او وابسته بود. او به همراه فاطمه، عروس دیگر خانواده (همسر عموی عُدی)، در میان تیراندازی مداوم تک‌تیرانداز دشمن، بی‌هدف به دنبال او می‌گشتند. اما تلاش‌هایشان بی‌ثمر ماند و او را پیدا نکردند. ادامه دارد... منةالله أبو شرخ بهمن ۱۴۰۲ | قصهٔ غزه gazastory.com/author/97 ترجمه: علی مینایی ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌#غزه خنساء جبالیا: عمه‌ام أمّ أسامه بخش اول قصه‌های تاریخی از خنساء و مرثیه‌هایش برای برادرش صخر
📌 خنساء جبالیا: عمه‌ام أمّ أسامه بخش دوم هنگام بازگشت، خبری دیگر بر قلبشان سنگینی کرد: شهادت احمد، نوه‌ی دیگر عمه‌ام. این خبر قلبشان را به لرزه درآورد و زخمی دیگر بر روحشان گذاشت. احمد نیز به شهیدان خانواده پیوست. روز بعد، پس از عقب‌نشینی نیروهای اشغالگر، خانواده دوباره برای یافتن عُدی به جست‌وجو پرداختند. این بار هم با صحنه‌ای غم‌انگیز روبه‌رو شدند: عُدی نیز به شهادت رسیده بود و روحش به آسمان پرکشیده بود. عمه‌ام هنوز عزادار فرزندان و نوه‌هایش بود که در بیست و سوم اکتبر به شهادت رسیده بودند. حال، چگونه می‌توانست این غم را میان فرزندان و نوه‌هایش تقسیم کند؟ چند روز پس از آرام شدن اوضاع، عمه‌ام به همراه باقی‌مانده‌ی فرزندان و نوه‌هایش تصمیم گرفتند محل آوارگی‌شان را ترک کنند و به خانه‌شان بازگردند. آن‌ها چند روزی در خانه آرام گرفتند و اندکی استراحت کردند، اما اشغالگر که از مقاومت دلیرانه‌ی مردم جبالیا به خشم آمده بود، بار دیگر یورش آورد و عمه‌ام مجبور شد همراه فرزندان و نوه‌هایش به محل آوارگی اولشان، بیمارستان "الیمن السعید"، بازگردد. چند روز بعد، دوباره آرامش بازگشت. در این میان، نوه‌اش باسل برای سر زدن به حال او به دیدارش آمد. باسل، پسر ایمانِ شهید، که به یاد دایی شهیدش باسل نام‌گذاری شده بود. اما عمه‌ام نمی‌دانست که این آخرین بار است که چهره‌ی نوه‌اش باسل را می‌بیند و این گفت‌وگو آخرین گفت‌وگویشان خواهد بود، پیش از آن‌که باسل نیز به مادرش در قافله‌ی شهدا بپیوندد. پس از دیدار باسل با مادربزرگش، او از آنجا خارج شد و به سمت مدرسه "شادیه ابوغزاله" رفت تا وسایلش را بردارد. اما گلوله‌های تک‌تیرانداز خائن، پیشانی او را از سمت راست هدف قرار داد و باسل بلافاصله به شهادت رسید. باسل شهید، که لبخندی بر لب داشت، به اخلاق نیکو و شخصیت آرامش معروف بود. او در لحظه شهادت چهره‌ای روشن و نورانی داشت و تبدیل به چهارمین ضربه‌ی سهمگین بر قلب عمه‌ی داغدارم شد. چه صبری دارد این زن که تمام احساسات غم و فقدان در وجودش لانه کرده، اما با همه‌ی این‌ها ایستادگی می‌کند تا به همه نشان دهد که به تقدیر الهی راضی است. چه شگفت‌انگیز است این زن و چه شگفت‌انگیزتر خالقی که این‌همه صبر و آرامش را به او عطا کرده است. خدای بزرگ کسی را برگزید تا چنین تحملی در برابر این همه مصیبت داشته باشد. خداوند عمه‌ام، ام اسامه، را به بهترین پاداش‌ها برای آنچه در این روزهای تلخ جنگ تجربه کرده است، مفتخر کند. پروردگارا، تمام اعمال او را در میزان حسناتش قرار ده و او را به دیدار ستارگانش در بهشت برین مشرف کن. خداوند همه‌ی شهدا را رحمت کند و مقامشان را والا گرداند. این غم را تنها جهادی در راه خدا می‌دانیم و تا هرچه پیش آید به مبارزه با دشمن خوار ادامه خواهیم داد. خداوند بر امر خویش غالب است، اما بیشتر مردم نمی‌‌دانند. منةالله أبو شرخ بهمن ۱۴۰۲ | قصهٔ غزه gazastory.com/author/97 ترجمه: علی مینایی ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
تصویری که هر شب با خودم مرور می‌کنم.mp3
6.04M
📌 🎧 🎵 تصویری که هر شب با خودم مرور می‌کنم با صدای: یونس مودب محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا @ravayat_nameh چهارشنبه | ۹ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 📋 فهرست پادکست‌ها ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانی‌‌اش ر
📌 جنگ به روستای ما آمد - ۲۲ نیمه اول نور آفتاب مستقیما از پنجره افتاده بود روی چشم هایم. باز هم همان خانه. طبقه هفتم ساختمان قدیمی صیدا. ساعت ۹ صبح بود و من هنوز خوابیده بودم. بیدار که شدم دلم نمی خواست سراغ گوشی ام بروم. این روزها تمایلی به شنیدن هیچ اخباری ندارم می دانم که باز هم باید خبر شهادت بشنوم. زخم روی زخم. چشم هایم هنوز کامل باز نشده بود که شنیدم بیروت را هم زده اند. منظورم از بیروت ضاحیه نیست. بمباران ضاحیه خبر جدیدی نیست. اینبار بیروت را زده بودند. "زقاق البلاط" زقاق البلاط را دوست دارم. کوچه های تنگ و سنگ فرش های قدیمی. یادگار دوره عثمانی. شاید آخرین یادگار عثمانی ها. قرن نوزدهم. یاد دوستم بتول افتادم. آخرین باری که حرف زدیم گفت که در زقاق البلاط اند. گفت اینجا شاید امن تر از ضاحیه باشد. حالا آنجا را هم زده بودند. دست و دلم نمی رفت برایش پیامی بنویسم. می ترسیدم که جوابی ندهد. می ترسیدم شهید شده باشد. می ترسیدم که مانده باشد زیر کوهی از آوار و گوشی اش هم شکسته باشد. یا اینکه یکی دو روز بعد یکی دیگر جواب بدهد. جوابی دو کلمه ای. جوابی که تا مغز استخوان آدم را می سوزاند "بتول استشهدت". یعنی بتول شهید شد. این چندمین بار است که خبر شهادت دوستانم را اینطور می شنوم؟ چند باری می نویسم و پاک می کنم. دوباره می نویسم. دوباره پاک می کنم. گاهی بی خبری بهتر از شنيدن خبرهای تلخ است. به شرط آنكه دلشوره مثل موريانه تمام جانت را نجود. - بتول فقط اسمش را نوشتم. چند دقیقه بعد جواب داد. نفس راحتي كشيدم و خندیدم و بعد هم شماره اش را گرفتم و با خنده گفتم - هنوز زنده ای؟‌ بعد هم فهميدم كه دقيقا ساختمان مقابلشان را زده اند. بی خیال جنگ و اضطراب دیشب با خوشحالی گفت: - دیشب دیدی چطور زدیم؟ بی اراده لبخند زدم. به آواره هایی فکر می کردم که خانه هایشان رفته. عزیزانشان شهید شده اند. از بعضی از جوان هایشان هیچ خبری ندارند. یعنی زنده اند؟ یعنی شهید شده اند؟ بدن بعضي از شهدا نزديک یک ماه است که زیر آفتاب مانده. ذره ذره جسمشان دارد با آب و خاک این سرزمین مخلوط می شود. آنوقت مردمی را می بینی که اعتراضی نمی کنند. روی ویرانه های خانه هایشان برای اسرائیل رجز می خوانند و با هر موشک مقاومت چنان شادی می کنند که انگار نه انگار که وسط جنگ اند. گاهی خودم هم تعجب می کنم. از اینکه چه چیزی ما را سرپا نگه داشته است؟ چطور این مردم اینطور از عزیزانشان می گذرند. بتول گفت: "خدا رحم کرد. ساختمان به این بزرگی باید تعداد شهدا بیشتر می شد. شکر خدا بیشتر از یکی دو نفر نبودند." در سکوت به جواب سوالم فکر می کردم و حرف های بتول را نمی شنیدم. بتول یک برادرش شهید شده. هنوز جنازه اش برنگشته. از دو برادر دیگرش هم هنوز بی خبرند. شاید شهید شده باشند. شاید هم نه. فقط خدا می داند. بتول می گفت دخترهای کوچک برادر شهیدش همیشه می گفتند کاش پدر ما از قوات رضوان بود. پدرشان هم همیشه می خندید. بعد از شهادتش بچه ها تازه فهمیدند که پدرشان از قوات رضوان بوده. ادامه دارد ... روایت زنی از جنوب به قلم رقیه کریمی eitaa.com/revayatelobnan1403 جمعه | ۲ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #لبنان جنگ به روستای ما آمد - ۲۲ نیمه اول نور آفتاب مستقیما از پنجره افتاده بود روی چشم هایم.
📌 جنگ به روستای ما آمده بود - ۲۲ نیمه دوم صبر این مردم سفیر آمریکا را دیوانه کرده. این روزها درِ سفارت آمریکا به روی هر کسی که بخواهد حرفی بر علیه حزب الله بزند باز است. مخصوصا اگر سلبریتی باشد. اصلا خانم سفیر خودش شخصا به استقبالش می رود و با او قهوه می خورد. بعد هم با کلی پول راضی اش می کند. اگر سلبریتی باشد که چه بهتر. سلبریتی هم نباشد عیبی ندارد. سفارت آمریکا هم که خیلی دور نیست. از هر طرف بیروت که بخواهی بروی آنجا بیشتر از چند دقیقه نمی شود. فقط کافیست بگویی حزب الله ما را بیچاره کرد. بعد جیبت را پر می کنند از دلارهای آمریکایی. بعضی از این مردم شاید حالا برای نانشان هم مانده اند. برای لباس زمستانی. برای سوخت. برای سرپناه. کارشان را از دست داده اند. زندگی هایشان روی هواست. به خاک سیاه نشسته اند. اما پایشان را به سفارت آمریکا نمی گذارند. اگر کسی هم رفته است از ما نبوده. از دشمنان ما بوده است و از قبل با مقاومت زاویه داشته. خواب از سرم پریده. بچه ها صدایشان درآمده. گرسنه اند. صبحانه می خواهند. گوشی را که قطع می کنم احساس خوبی دارم. از اینکه بتول هنوز نفس می کشد. هر چند نمی دانم که فردا هم شبیه امروز خواهد بود یا نه. حتی نمی دانم که خودما صبح فردا را خواهیم دید یا نه. اینجا اصلا معلوم نیست چه کسی زودتر خواهد رفت. ما اینجا هر روز در همان روز زندگی می کنیم. هر روز خبر شهادت می شنویم. از بعضی از جوان هایمان خبر نداریم و برایشان دعا می کنیم. بدن پر از زخم بعضی از جوان هایمان هنوز در میدان باقی مانده. خونشان تا ریشه درخت زیتونهای جنوب رفته. تا عمق آب و خاکش. ما آواره شده ایم. سوخت نداریم. اما حسرت قدم گذاشتن روی پله های سفارت آمریکا را به دل خانم سفیر می گذاریم ادامه دارد ... روایت زنی از جنوب به قلم رقیه کریمی eitaa.com/revayatelobnan1403 جمعه | ۲ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
سمند شکلاتی روایت زهره راد | کرمان
📌 سمند شکلاتی خوشحال می‌شوم که در سرما و سوزی که به سر و صورتمان می‌خورد نیازی نیست مدام پلاک‌های ماشین‌های عبوری را چک کنم و فقط کافیست دنبال ماشینی شکلاتی رنگ بگردم. تجمع مردمی مطالبه وعده صادق ۳ کرمان را می‌خواهیم به سمت خانه ترک کنیم و باید زودتر برسم به خانه‌ای که دخترکوچولو آنجا حتما بابایش را اذیت کرده که ۷ تماس بی‌پاسخ روی گوشی‌ام افتاده و توی صدای شعارها نشنیده‌ام. تلفنم زنگ می‌خورد. شماره ناشناسی که حتما خانم راننده اسنپ است. - شما همینجایی هستین که دارن چایی می‌دن؟ صدایش کنایه‌ای در خودش دارد؛ چیزی شبیه این که حال و حوصله شما و تجمع‌ها و چایی‌هایتان را ندارم. درد معیشت خودمان کم است که جنگ را می‌کشانید وسط زندگی‌مان؟ جرقه چ‌ای توی ذهنم می‌خورد. تا سمند شکلاتی برسد سریع می‌پرم سمت موکب و یک لیوان چایی داغ که بخارهایش رقصان رقصان بالا می‌رود برمی‌دارم. همین که سوار می‌شویم لیوان را می‌گیرم سمت خانم راننده که شالش رفته عقب و موهای جوگندمی رنگ کرده‌اش بیرون زده. - بفرمایین این برای شماست. صدایش گرم می‌شود. - ممنون! خودتون خوردین؟ - بله اینو برای شما برداشتم. بفرمایین اینم قند. حرف‌هایمان شیرین می‌شود. آنقدر شیرین که او با نرمی بیشتری بپرسد: اینجا چه‌خبر بود؟ و من شروع کنم به یادآوری موشک‌های اسراییلی متجاوزی که ۴ نیروی پدافندمان را شهید کردند اما هنوز جوابی نگرفته‌اند، گفتن از نقشه نیل تا فرات روی بازوی سربازان اسراییلی که روزی می‌خواهند ایران را هم تکه‌تکه کنند. هرچند گریز می‌زند به گرانی‌ها اما به او حق می‌دهم و با هم یاد شهید رییسی می‌کنیم؛ کسی که پای کار مردم ایران و غزه و لبنان، با هم بود. زهره راد eitaa.com/mafshookalameha چهارشنبه | ۲۱ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 مادربزرگ من چطوری مادرِ مادرِ مادرت رو می‌شناسی؟ یعنی چی مادرِ مادرِ مادرت؟! یعنی من مادربزرگِ مادرم رو می‌شناسم... چطور؟ من در خانه‌ی مادربزرگم کنار طاقچه، توی آن خانه‌ی قدیمی، لبِ پنجره عکسی دیدم. عکس مادربزرگِ مادرم را. آن عکس سیاه و سفید. پرسیدم از مادربزرگم: «این خانوم کیه؟» مکث کرد. آن‌قدری که بغضش گرفت. دوباره پرسیدم این دفعه آرام‌تر: «عزیز این خانمه کیه؟!» او با مهربان‌ترین لبخند و با لحن آرامی گفت: «خدابیامرز می ماره» (مادر خدابیامرزمه) پرسیدم: «مادرتون؟» گفت: «آهان، تره بمیرم، اَ می ماره، تی دل خایه ایت ذره اَنی باره تره بگم؟» (بله، برات بمیرم، مادر منه، می‌خوای یه کمی درباره‌اش برات بگم؟) با اِشتیاق تمام به علامت رضایت محکم و تند تند سر تکان دادم. او گفت: «او زمان می مار انزلی بوشوبو بازار، زمان رضا شاه بو، می مار چادر به سر دشتی،رضاخان سربازان، انه بیگفتید» (اون زمان مادر من رفته بود انزلی بازار، زمان رضاشاه بود، مادر من چادر سرش بو. سربازهای رضاخان اون رو گرفتن) «می مار خو چادره سخت بچسبست اَشان می مار سمت بمود.» (مادر من سفت به چادرش چسبید، اونها سمت مادر من اومدن) «می مار زیاد نگران بو.» (مادرم خیلی نگران بود) «اَشان بمود و چادر می ماره از اونی سر فکشَد. می مار دست ایته کاسه دوبو» (اون‌ها اومدن و چادر مادرم رو از سرش کشیدن، تو دست مادرم یک کاسه بود.) اشک از چشمانش سرازیر شد. من با تعجب پرسیدم: «بعدش، بعدش چی شد!؟» مادربزرگم گفت :«اَشان بوگوفتد اَگر تی چادر تی سر بنی ، اَمَا وَنَلیم لوتکا سوار بیبی! بعد اَشَن می مار چادره از اونی سر فکشد. می مار خجالت مَره موردن دوبو، خو کاسه خو بغل بداشته، و ته آخر راه خو سره اَز خجالت بلند نوکود.» (اون‌ها گفتن اگر چادرت رو سرت نگه‌داری، ما اجازه نمی‌دیم سوار لوتکا بشی! بعد چادر مادرم رو از سرش کشیدن. مادر من از خجالت داشت می‌مرد. کاسه‌اش رو بغل گرفت و تا آخر راه سر خودش رو از خجالت بلند نکرد.) من با شنیدن این داستان مادربزرگِ مادرم رو شناختم و تصمیم گرفتم به‌ یاد ایشان عروسک درست کنم. فاطمه‌طهورا احمدی | ۱۰ ساله شنبه | ۱۷ آذر ۱۴۰۳ | پس از باران؛ روایت‌های گیلان eitaa.com/pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
🔖 روایت یکی از شیعیان سوریه برای راوینا از سقوط حمص و وضعیت آوارگان سوری با اینکه ما در تحریریهٔ راوینا مقیدیم اسامی راویان حتماً منتشر شود ولی در این مورد خاص به دلیل ملاحظات امنیتی از بردن نام ایشان معذوریم. راویِ عرب‌زبان ما خودش روایت را به فارسی نوشته‌؛ برای حفظ لحن استثنائاً این روایت ویراستاری نمی‌شود. 👇🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت روایت یکی از شیعیان سوریه برای راوینا از سقوط حمص و وضعیت آوارگان سوری با اینکه ما
📌 از حمص تا هرمل تعداد زیادی از شیعیان آواره شده در حمص در روستای مرزی ما جمع شده بودند. یهو نصف شب به ما گفتند تخلیه کنید هرکی ماشین داشت با ماشین و هرکی نداشت پیاده رفت لبنان با کودکان و پیرمردان وزنان. فاصله ۵ کیلومتر داریم تا مرز اما اینقدر ترافیک بود دو سه ساعت طول میکشه تا به مرز فقط در شهر کوچیک هرمل لبنان ۶۰ هزار آواره داریم کل مساجد و حسینیه و مراکز فرهنگی و خانه ها پر شد حزب تلاش میکنه کمک کنه نیروهای جهادی هم رسیدند اما مردم غذای کافی ندارند که هیچ اما نه تشک و پتوی کافی و نه دستشویی دارند نه حمام نه جای پاک برای نماز تاحدی نماز در بیشتر جاها تعطیل شد بنده دو روز در ماشین خوابیدم بعدش یکی از آشنایان ما رو به خانه فامیلش دعوت کرد خانه خالی بود و هنوز خالیه حزب فقط پتو دادند تشک هنوز قسمت ما نشد اما رفتم برای کودکان ۴ تشک قرض گرفتم از همسایه اوضاع اقتصادی اجتماعی بده اما شکست نفسی و روحی و دینی از همه بدتر حرفهای زیادی منتشر میشه و گفته میشه امیدوارم با حضور نیروهای جهاد تا حد الامکان جلوی این حرفها گرفته بشه همه باورشان نشد وضعیت نظامی در حمص خوب بود نیروهای رضا و کل نیروی حزب رفته حمص بدون ارتش آماده بودند درگیری شد و جلویشون گرفتند و تعدادی از آنها به هلاکت رسید نیروهای ما آماده بودند حمله کنند البته سپاه حضوری نداشت بله فاطمیون بودند یه گردان عراقی هم بود یهو حزب دستور داد عقب نشینی در کل سوریه فقط در حمص درگیری اتفاق افتاد چون کشته دادند اینها نگاه وخیمتری به شیعیان حمص دارند و دارند تهدید میکنن اگر شیعه برگرده سر میبریم مخصوصا شیعیانی که با حزب و سپاه همکاری داشتند اما علیرغم این وبه خاطر اوضاع وخیم لبنان. تعدادی از شیعیان دارند برمیگردند. دیرز دیدم یه عده دوباره برگشتند لبنان حرف از تهدید و مزاحمت وتجاوز به شیعان گفتند تماس گرفتم به فامیل که حمص هستند کفتند خبری نیست شاید داره تقیه میکنه روستای ما در لب مرز رو غارت کردند و بیشتر خانه ها رو سوزوندند تا کسی به فکر برگشتن نباشه تحریر الشام که به قدرت رسید اعلام کرد به شیعیان کاری نداره اگر جنگ داخلی بیفتد باید خودمان رو آماده کنیم بر شنیدن خبر سربریدن هزاران شیعه در شهر حمص و کلا در سوریه همه معتقدند ظهور حضرت ولیعصر عج نزدیک است اگر بخوام کل شرایط واتفاقات رو بگم باید یه کتاب بنویسم در کل شیعیان سوریه و مخصوصا شیعیان حمص آینده روشنی ندارند [روایت یکی از شیعیان سوریه برای راوینا] یک‌شنبه | ۲۵ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا