راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #لبنان جنگ به روستای ما آمد - ۲۱ نیمهٔ اول خانه صيدا را دوست نداشتم. بين در و ديوارش احساس خفگی
📌 #لبنان
جنگ به روستای ما آمد - ۲۱
نیمهٔ دوم
تمام جوانیاش در این خانه گذشته بود. خانهای که عمرش صد سال بود و حالا در یک ثانیه میخواست که ویران بشود. عمر اين خانه قديمی از عمر اسرائيل بيشتر است. مادرم شوکه شده بود. داد زدم
- لباست رو بپوش مامان.
انگار هنوز گیج باشد گفت
- پس چند تا نون هم بیار. بچهها صبحونه نخوردند.
وسط آن قيامت هم به فکر صبحانه بچهها بود. زن برادرم بچهها را گرفته بود بغلش و از پلهها پایین میآمد. جیغ میزد. هنوز نه موشکی آمده بود و نه جنگندهای. تمام اعصابش به هم ریخته بود. جنگ است. در یک لحظه ممکن است تمام خاطراتت از هم بپاشد. بچههایت جلوی چشمهایت بمیرند. دختر خواهرم کفشهایش را تا به تا پوشیده بود. هوا ابری بود و با هر صدای رعد و برق مادرم از جا میپرید. هر کس که میخواست به خانه ما نزدیک بشود داد میزدم
- برید عقب
باران گرفته بود. مادرم هاج و واج نگاه خانهاش میکرد. منال را نمیدیدم. خواهر کوچکم. نگرانش بودم. از هر کس که پرسیدم خبر نداشت.
چند دقیقه بعد فهمیدیم که این شماره ناشناس با چند نفر دیگر از اهالی روستا هم تماس گرفته و چند ساعت بعد هم فهمیدیم که با بعضی از مردم بیروت هم تماس گرفتهاند. حالا کمکم داشت باورم میشد که این فقط یک جنگ كثيف روانی بوده. چون با ديگران هم تماس گرفته بودند. دو ساعت از وقتی که تماس ناشناس اعلام کرده بود که خانه را میزنند گذشته بود و خبری نبود. یکی از همسایهها اخمهایش رفت توی هم و گفت
- قبض روحمون کردید سر صبحی!
زیر باران خیس آب شده بودیم. میترسیدم بچهها مریض بشوند. فاطمه از سرما میلرزید. منال کجا بود؟ پیدایش نمیکردم.
ساعت تقریبا یازده صبح بود که با ترس و نگرانی به خانه برگشتیم. حالا دیگر مطمئن بودیم که همه چیز فقط جنگ روانی بوده است. جنگی کثیف. جنگ با زنها و بچهها. نانهایی که برداشته بودیم هنوز روی دستم بود. دوباره صدای رعد و برق. دوباره صدای جیغ.
آهسته در را باز کردیم و به خانه برگشتیم.
خواهرم منال به تنهایی نشسته بود و با آرامش صبحانهاش را میخورد. خواهرم منال زودتر از تمام ما فهمیده بود که این قصه فقط یک جنگ كثيف روانی است.
ادامه دارد...
روایت زنی از جنوب #لبنان
به قلم رقیه کریمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
جمعه | ۲ آذر ۱۴۰۳ | #همدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
چی پیدا کردم؟!
با خوشحالی برام پیام فرستاد
- اگه بدونی از زیر آوار خونهام چی پیدا کردم؟
فکرم به هزار چیز رفت به جز چیزی که پیدا کرده بود. کتاب؟ طلا؟ حلقه ازدواجش؟ لباس عروسیاش؟ لباس نوزادی بچههایش؟ آلبوم عکسهای قدیمی؟ نامههای قدیمی؟
دوستم فاطمه ایوب همسر یک جانباز ویلچری از جنگ ۳۳ روزه است...
نگذاشت زیاد فکر و خیالم درگیر بشود. این عکس را برایم فرستاد. گفت عاشق این عکسم. گفت این عکس روی دیوار پذیرایی خانه بوده. گفت دوباره به همانجا برمیگردد...
رقیه کریمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
جمعه | ۲۳ آذر ۱۴۰۳ | #همدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | شنوتو | اینستا
ارتشی که نبود.mp3
7.4M
📌 #لبنان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 ارتشی که نبود
با صدای: یونس مودب
محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا
@ravayat_nameh
شنبه | ۵ آبان ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
📋 فهرست پادکستها
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌#غزه
خنساء جبالیا: عمهام أمّ أسامه
بخش اول
قصههای تاریخی از خنساء و مرثیههایش برای برادرش صخر برای شما روایت شده است؛ اما من میخواهم از خنساء جبالیا و مرثیههای او برای فرزندان و نوههایش سخن بگویم.
سالها پیش، در آغاز تراکم جمعیت در اردوگاه جبالیا، در قلب این اردوگاه خانهای وجود داشت که سقف آن از ورقهای نازک فلزی بود. عمهام، "ام اسامه ناجی"، در این اردوگاه کوچک و مقاوم زندگی میکرد. این عمهی من به صبر و استقامتش معروف است؛ چرا که مادر شهدا، خواهر شهدا و مادربزرگ شهداست!
عمهام، که فرزند عزیزش، باسل ناجی، در یک عملیات فدایی پرافتخار به شهادت رسید؛ عملیاتی که باعث کشته شدن تعدادی از سربازان دشمن شد. سالها گذشت، اما خنساء جبالیا هیچگاه فرزندش باسل را فراموش نکرد. او یاد باسل را با نامگذاری نوههایش به یاد او زنده نگه داشت، شاید که نامشان بهرهای از شجاعت و دلیری باسل داشته باشد.
اما امسال، پس از گذشت سالها از شهادت باسل و تنها چند روز پس از آغاز نبرد "طوفان الاقصی"، بهطور مشخص در بیست و سوم اکتبر ۲۰۲۳، نیمهشب از خواب برخاستم و دیدم پدر و عموهایم با چهرههایی رنگپریده و نگران، سریع لباسهایشان را میپوشند و با شتاب از خانه خارج میشوند. پرسیدم: "چه اتفاقی افتاده؟ چه خبر شده؟ کجا میروید؟" و دخترعمویم خبر تلخ را به من داد: خانهی رائد اللداوی، شوهر ایمان، دختر عمهام ام اسامه، بمباران شده است.
در آن لحظه، هزاران سؤال قلبم را در هم شکست: آیا آنها در خانه بودند؟ چه کسی زنده است؟ چه کسی شهید شده است؟ همه این افکار بهسرعت از ذهنم گذشت. چگونه چنین چیزی ممکن است؟
ایمان، دختر عمهام، از روز اول جنگ همراه با فرزندانش به خانهی مادرش، ام اسامه، پناه آورده بود و همهچیز خوب پیش میرفت. اما تنها یک روز پس از بازگشتش به خانهی خود، شبی سیاه و غمانگیز برای عمهام رقم خورد. ایمان تنها نبود؛ برادرش اسامه، همسر و فرزندانش نیز همراه او بودند.
هواپیماهای رژیم ستمگر خانه را در حین خوابشان بمباران کردند، و خانه به آوار و خاک تبدیل شد. ایمان، دختر عمهام، همراه با برادر عزیزش اسامه و تعدادی از فرزندانشان به شهادت رسیدند، همانطور که پیش از آن باسل شهید شده بود.
ایمان به همراه همسرش و فرزندانش، فؤاد، فهد، و مریم به شهادت رسیدند. مریم دوست و همسن من بود، دختری شانزدهساله که اشغالگران عمر بهارینش را به خزان بدل کردند. اکنون او در بهشت برین آرمیده است، خداوند رحمتش کند. اما اسامه، برادر ایمان، نیز به همراه فرزند کوچک و عزیزش، صهیب، به شهادت رسید. صهیب که در هر گفتگویی نامش برده میشود و همه از او بهعنوان "صهیب دلاور" یاد میکنند؛ پسری نابغه و محبوب که تنها هفت سال داشت. اکنون این عزیزان در جوار رحمت الهی آرام گرفتهاند.
خبر شهادت فرزندان و نوههای عمهام، ام اسامه، مانند صاعقهای بر او فرود آمد. دخترش ایمان، تنها مونس و نزدیکترین فرد به او بود، و پسر بزرگش اسامه، نور چشم و محبوب قلبش! و البته نوههایش که تنها یک شب از نظر او دور بودند و روز بعد به قافلهی شهدا پیوستند. این مصیبت اندک نیست؛ او جگرگوشههای خود را از دست داده بود. غم و اندوه بر او غلبه کرد و دلش را تسخیر نمود. اما او زنی مقاوم و پایدار است که هر کس داستانش را بشنود از صبر و استقامتش شگفتزده میشود؛ صابری که همه چیز را به خدا واگذار کرده و به تقدیر او راضی است.
روزها گذشت و درد اندکی فروکش کرد. اما پس از آنکه سربازان اشغالگر به اردوگاه جبالیا یورش آوردند، عمهام به همراه فرزندان، عروسها و نوههایش به بیمارستان "الیمن السعید" پناه بردند؛ جایی که هزاران آواره در آن حضور داشتند. چند روز بعد، عمهام با غم دیگری روبهرو شد: ناپدید شدن نوهاش، عُدی.
اندوه و حسرت دوباره بازگشتند، این بار شدیدتر. عُدی، نوجوان سیزدهسالهای که محبوب دل مادربزرگش بود، از خانه خارج شد و دیگر بازنگشت. روز اول، دوم، سوم، چهارم و پنجم گذشت و از عُدی خبری نشد. روح مادرش به او وابسته بود. او به همراه فاطمه، عروس دیگر خانواده (همسر عموی عُدی)، در میان تیراندازی مداوم تکتیرانداز دشمن، بیهدف به دنبال او میگشتند. اما تلاشهایشان بیثمر ماند و او را پیدا نکردند.
ادامه دارد...
منةالله أبو شرخ
بهمن ۱۴۰۲ | #فلسطین #غزه
قصهٔ غزه
gazastory.com/author/97
ترجمه: علی مینایی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌#غزه خنساء جبالیا: عمهام أمّ أسامه بخش اول قصههای تاریخی از خنساء و مرثیههایش برای برادرش صخر
📌#غزه
خنساء جبالیا: عمهام أمّ أسامه
بخش دوم
هنگام بازگشت، خبری دیگر بر قلبشان سنگینی کرد: شهادت احمد، نوهی دیگر عمهام. این خبر قلبشان را به لرزه درآورد و زخمی دیگر بر روحشان گذاشت. احمد نیز به شهیدان خانواده پیوست.
روز بعد، پس از عقبنشینی نیروهای اشغالگر، خانواده دوباره برای یافتن عُدی به جستوجو پرداختند. این بار هم با صحنهای غمانگیز روبهرو شدند: عُدی نیز به شهادت رسیده بود و روحش به آسمان پرکشیده بود.
عمهام هنوز عزادار فرزندان و نوههایش بود که در بیست و سوم اکتبر به شهادت رسیده بودند. حال، چگونه میتوانست این غم را میان فرزندان و نوههایش تقسیم کند؟
چند روز پس از آرام شدن اوضاع، عمهام به همراه باقیماندهی فرزندان و نوههایش تصمیم گرفتند محل آوارگیشان را ترک کنند و به خانهشان بازگردند. آنها چند روزی در خانه آرام گرفتند و اندکی استراحت کردند، اما اشغالگر که از مقاومت دلیرانهی مردم جبالیا به خشم آمده بود، بار دیگر یورش آورد و عمهام مجبور شد همراه فرزندان و نوههایش به محل آوارگی اولشان، بیمارستان "الیمن السعید"، بازگردد.
چند روز بعد، دوباره آرامش بازگشت. در این میان، نوهاش باسل برای سر زدن به حال او به دیدارش آمد. باسل، پسر ایمانِ شهید، که به یاد دایی شهیدش باسل نامگذاری شده بود. اما عمهام نمیدانست که این آخرین بار است که چهرهی نوهاش باسل را میبیند و این گفتوگو آخرین گفتوگویشان خواهد بود، پیش از آنکه باسل نیز به مادرش در قافلهی شهدا بپیوندد.
پس از دیدار باسل با مادربزرگش، او از آنجا خارج شد و به سمت مدرسه "شادیه ابوغزاله" رفت تا وسایلش را بردارد. اما گلولههای تکتیرانداز خائن، پیشانی او را از سمت راست هدف قرار داد و باسل بلافاصله به شهادت رسید. باسل شهید، که لبخندی بر لب داشت، به اخلاق نیکو و شخصیت آرامش معروف بود. او در لحظه شهادت چهرهای روشن و نورانی داشت و تبدیل به چهارمین ضربهی سهمگین بر قلب عمهی داغدارم شد.
چه صبری دارد این زن که تمام احساسات غم و فقدان در وجودش لانه کرده، اما با همهی اینها ایستادگی میکند تا به همه نشان دهد که به تقدیر الهی راضی است. چه شگفتانگیز است این زن و چه شگفتانگیزتر خالقی که اینهمه صبر و آرامش را به او عطا کرده است. خدای بزرگ کسی را برگزید تا چنین تحملی در برابر این همه مصیبت داشته باشد.
خداوند عمهام، ام اسامه، را به بهترین پاداشها برای آنچه در این روزهای تلخ جنگ تجربه کرده است، مفتخر کند. پروردگارا، تمام اعمال او را در میزان حسناتش قرار ده و او را به دیدار ستارگانش در بهشت برین مشرف کن. خداوند همهی شهدا را رحمت کند و مقامشان را والا گرداند. این غم را تنها جهادی در راه خدا میدانیم و تا هرچه پیش آید به مبارزه با دشمن خوار ادامه خواهیم داد. خداوند بر امر خویش غالب است، اما بیشتر مردم نمیدانند.
منةالله أبو شرخ
بهمن ۱۴۰۲ | #فلسطین #غزه
قصهٔ غزه
gazastory.com/author/97
ترجمه: علی مینایی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
تصویری که هر شب با خودم مرور میکنم.mp3
6.04M
📌 #لبنان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 تصویری که هر شب با خودم مرور میکنم
با صدای: یونس مودب
محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا
@ravayat_nameh
چهارشنبه | ۹ آبان ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
📋 فهرست پادکستها
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانیاش ر
📌 #لبنان
جنگ به روستای ما آمد - ۲۲
نیمه اول
نور آفتاب مستقیما از پنجره افتاده بود روی چشم هایم. باز هم همان خانه. طبقه هفتم ساختمان قدیمی صیدا. ساعت ۹ صبح بود و من هنوز خوابیده بودم. بیدار که شدم دلم نمی خواست سراغ گوشی ام بروم. این روزها تمایلی به شنیدن هیچ اخباری ندارم می دانم که باز هم باید خبر شهادت بشنوم. زخم روی زخم. چشم هایم هنوز کامل باز نشده بود که شنیدم بیروت را هم زده اند. منظورم از بیروت ضاحیه نیست. بمباران ضاحیه خبر جدیدی نیست. اینبار بیروت را زده بودند. "زقاق البلاط" زقاق البلاط را دوست دارم. کوچه های تنگ و سنگ فرش های قدیمی. یادگار دوره عثمانی. شاید آخرین یادگار عثمانی ها.
قرن نوزدهم. یاد دوستم بتول افتادم. آخرین باری که حرف زدیم گفت که در زقاق البلاط اند. گفت اینجا شاید امن تر از ضاحیه باشد. حالا آنجا را هم زده بودند. دست و دلم نمی رفت برایش پیامی بنویسم. می ترسیدم که جوابی ندهد. می ترسیدم شهید شده باشد. می ترسیدم که مانده باشد زیر کوهی از آوار و گوشی اش هم شکسته باشد. یا اینکه یکی دو روز بعد یکی دیگر جواب بدهد. جوابی دو کلمه ای. جوابی که تا مغز استخوان آدم را می سوزاند "بتول استشهدت". یعنی بتول شهید شد. این چندمین بار است که خبر شهادت دوستانم را اینطور می شنوم؟ چند باری می نویسم و پاک می کنم. دوباره می نویسم. دوباره پاک می کنم. گاهی بی خبری بهتر از شنيدن خبرهای تلخ است. به شرط آنكه دلشوره مثل موريانه تمام جانت را نجود.
- بتول فقط اسمش را نوشتم. چند دقیقه بعد جواب داد. نفس راحتي كشيدم و خندیدم و بعد هم شماره اش را گرفتم و با خنده گفتم
- هنوز زنده ای؟
بعد هم فهميدم كه دقيقا ساختمان مقابلشان را زده اند. بی خیال جنگ و اضطراب دیشب با خوشحالی گفت:
- دیشب دیدی چطور زدیم؟
بی اراده لبخند زدم. به آواره هایی فکر می کردم که خانه هایشان رفته. عزیزانشان شهید شده اند. از بعضی از جوان هایشان هیچ خبری ندارند. یعنی زنده اند؟ یعنی شهید شده اند؟ بدن بعضي از شهدا نزديک یک ماه است که زیر آفتاب مانده. ذره ذره جسمشان دارد با آب و خاک این سرزمین مخلوط می شود. آنوقت مردمی را می بینی که اعتراضی نمی کنند. روی ویرانه های خانه هایشان برای اسرائیل رجز می خوانند و با هر موشک مقاومت چنان شادی می کنند که انگار نه انگار که وسط جنگ اند. گاهی خودم هم تعجب می کنم. از اینکه چه چیزی ما را سرپا نگه داشته است؟ چطور این مردم اینطور از عزیزانشان می گذرند. بتول گفت: "خدا رحم کرد. ساختمان به این بزرگی باید تعداد شهدا بیشتر می شد. شکر خدا بیشتر از یکی دو نفر نبودند." در سکوت به جواب سوالم فکر می کردم و حرف های بتول را نمی شنیدم. بتول یک برادرش شهید شده. هنوز جنازه اش برنگشته. از دو برادر دیگرش هم هنوز بی خبرند. شاید شهید شده باشند. شاید هم نه. فقط خدا می داند. بتول می گفت دخترهای کوچک برادر شهیدش همیشه می گفتند کاش پدر ما از قوات رضوان بود. پدرشان هم همیشه می خندید. بعد از شهادتش بچه ها تازه فهمیدند که پدرشان از قوات رضوان بوده.
ادامه دارد ...
روایت زنی از جنوب #لبنان
به قلم رقیه کریمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
جمعه | ۲ آذر ۱۴۰۳ | #همدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #لبنان جنگ به روستای ما آمد - ۲۲ نیمه اول نور آفتاب مستقیما از پنجره افتاده بود روی چشم هایم.
📌 #لبنان
جنگ به روستای ما آمده بود - ۲۲
نیمه دوم
صبر این مردم سفیر آمریکا را دیوانه کرده. این روزها درِ سفارت آمریکا به روی هر کسی که بخواهد حرفی بر علیه حزب الله بزند باز است. مخصوصا اگر سلبریتی باشد. اصلا خانم سفیر خودش شخصا به استقبالش می رود و با او قهوه می خورد. بعد هم با کلی پول راضی اش می کند. اگر سلبریتی باشد که چه بهتر. سلبریتی هم نباشد عیبی ندارد. سفارت آمریکا هم که خیلی دور نیست. از هر طرف بیروت که بخواهی بروی آنجا بیشتر از چند دقیقه نمی شود. فقط کافیست بگویی حزب الله ما را بیچاره کرد. بعد جیبت را پر می کنند از دلارهای آمریکایی. بعضی از این مردم شاید حالا برای نانشان هم مانده اند. برای لباس زمستانی. برای سوخت. برای سرپناه. کارشان را از دست داده اند. زندگی هایشان روی هواست. به خاک سیاه نشسته اند. اما پایشان را به سفارت آمریکا نمی گذارند. اگر کسی هم رفته است از ما نبوده. از دشمنان ما بوده است و از قبل با مقاومت زاویه داشته.
خواب از سرم پریده. بچه ها صدایشان درآمده. گرسنه اند. صبحانه می خواهند. گوشی را که قطع می کنم احساس خوبی دارم. از اینکه بتول هنوز نفس می کشد. هر چند نمی دانم که فردا هم شبیه امروز خواهد بود یا نه. حتی نمی دانم که خودما صبح فردا را خواهیم دید یا نه. اینجا اصلا معلوم نیست چه کسی زودتر خواهد رفت. ما اینجا هر روز در همان روز زندگی می کنیم. هر روز خبر شهادت می شنویم. از بعضی از جوان هایمان خبر نداریم و برایشان دعا می کنیم. بدن پر از زخم بعضی از جوان هایمان هنوز در میدان باقی مانده. خونشان تا ریشه درخت زیتونهای جنوب رفته. تا عمق آب و خاکش. ما آواره شده ایم. سوخت نداریم. اما حسرت قدم گذاشتن روی پله های سفارت آمریکا را به دل خانم سفیر می گذاریم
ادامه دارد ...
روایت زنی از جنوب #لبنان
به قلم رقیه کریمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
جمعه | ۲ آذر ۱۴۰۳ | #همدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #فلسطین
سمند شکلاتی
خوشحال میشوم که در سرما و سوزی که به سر و صورتمان میخورد نیازی نیست مدام پلاکهای ماشینهای عبوری را چک کنم و فقط کافیست دنبال ماشینی شکلاتی رنگ بگردم.
تجمع مردمی مطالبه وعده صادق ۳ کرمان را میخواهیم به سمت خانه ترک کنیم و باید زودتر برسم به خانهای که دخترکوچولو آنجا حتما بابایش را اذیت کرده که ۷ تماس بیپاسخ روی گوشیام افتاده و توی صدای شعارها نشنیدهام.
تلفنم زنگ میخورد. شماره ناشناسی که حتما خانم راننده اسنپ است.
- شما همینجایی هستین که دارن چایی میدن؟
صدایش کنایهای در خودش دارد؛ چیزی شبیه این که حال و حوصله شما و تجمعها و چاییهایتان را ندارم. درد معیشت خودمان کم است که جنگ را میکشانید وسط زندگیمان؟
جرقه چای توی ذهنم میخورد. تا سمند شکلاتی برسد سریع میپرم سمت موکب و یک لیوان چایی داغ که بخارهایش رقصان رقصان بالا میرود برمیدارم.
همین که سوار میشویم لیوان را میگیرم سمت خانم راننده که شالش رفته عقب و موهای جوگندمی رنگ کردهاش بیرون زده.
- بفرمایین این برای شماست.
صدایش گرم میشود.
- ممنون! خودتون خوردین؟
- بله اینو برای شما برداشتم. بفرمایین اینم قند.
حرفهایمان شیرین میشود. آنقدر شیرین که او با نرمی بیشتری بپرسد: اینجا چهخبر بود؟ و من شروع کنم به یادآوری موشکهای اسراییلی متجاوزی که ۴ نیروی پدافندمان را شهید کردند اما هنوز جوابی نگرفتهاند،
گفتن از نقشه نیل تا فرات روی بازوی سربازان اسراییلی که روزی میخواهند ایران را هم تکهتکه کنند. هرچند گریز میزند به گرانیها اما به او حق میدهم و با هم یاد شهید رییسی میکنیم؛ کسی که پای کار مردم ایران و غزه و لبنان، با هم بود.
زهره راد
eitaa.com/mafshookalameha
چهارشنبه | ۲۱ آذر ۱۴۰۳ | #کرمان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کشف_حجاب
مادربزرگ من
چطوری مادرِ مادرِ مادرت رو میشناسی؟
یعنی چی مادرِ مادرِ مادرت؟!
یعنی من مادربزرگِ مادرم رو میشناسم...
چطور؟
من در خانهی مادربزرگم کنار طاقچه، توی آن خانهی قدیمی، لبِ پنجره عکسی دیدم.
عکس مادربزرگِ مادرم را. آن عکس سیاه و سفید.
پرسیدم از مادربزرگم: «این خانوم کیه؟»
مکث کرد. آنقدری که بغضش گرفت.
دوباره پرسیدم این دفعه آرامتر: «عزیز این خانمه کیه؟!»
او با مهربانترین لبخند و با لحن آرامی گفت: «خدابیامرز می ماره» (مادر خدابیامرزمه)
پرسیدم: «مادرتون؟»
گفت: «آهان، تره بمیرم، اَ می ماره، تی دل خایه ایت ذره اَنی باره تره بگم؟» (بله، برات بمیرم، مادر منه، میخوای یه کمی دربارهاش برات بگم؟)
با اِشتیاق تمام به علامت رضایت محکم و تند تند سر تکان دادم.
او گفت: «او زمان می مار انزلی بوشوبو بازار، زمان رضا شاه بو، می مار چادر به سر دشتی،رضاخان سربازان، انه بیگفتید» (اون زمان مادر من رفته بود انزلی بازار، زمان رضاشاه بود، مادر من چادر سرش بو. سربازهای رضاخان اون رو گرفتن)
«می مار خو چادره سخت بچسبست اَشان می مار سمت بمود.» (مادر من سفت به چادرش چسبید، اونها سمت مادر من اومدن)
«می مار زیاد نگران بو.» (مادرم خیلی نگران بود)
«اَشان بمود و چادر می ماره از اونی سر فکشَد. می مار دست ایته کاسه دوبو» (اونها اومدن و چادر مادرم رو از سرش کشیدن، تو دست مادرم یک کاسه بود.)
اشک از چشمانش سرازیر شد.
من با تعجب پرسیدم: «بعدش، بعدش چی شد!؟»
مادربزرگم گفت :«اَشان بوگوفتد اَگر تی چادر تی سر بنی ، اَمَا وَنَلیم لوتکا سوار بیبی! بعد اَشَن می مار چادره از اونی سر فکشد. می مار خجالت مَره موردن دوبو، خو کاسه خو بغل بداشته، و ته آخر راه خو سره اَز خجالت بلند نوکود.»
(اونها گفتن اگر چادرت رو سرت نگهداری، ما اجازه نمیدیم سوار لوتکا بشی! بعد چادر مادرم رو از سرش کشیدن. مادر من از خجالت داشت میمرد. کاسهاش رو بغل گرفت و تا آخر راه سر خودش رو از خجالت بلند نکرد.)
من با شنیدن این داستان مادربزرگِ مادرم رو شناختم و تصمیم گرفتم به یاد ایشان عروسک درست کنم.
فاطمهطهورا احمدی | ۱۰ ساله
شنبه | ۱۷ آذر ۱۴۰۳ | #گیلان #رشت
پس از باران؛ روایتهای گیلان
eitaa.com/pas_az_baran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
🔖 #راوینا_نوشت
روایت یکی از شیعیان سوریه برای راوینا از سقوط حمص و وضعیت آوارگان سوری
با اینکه ما در تحریریهٔ راوینا مقیدیم اسامی راویان حتماً منتشر شود ولی در این مورد خاص به دلیل ملاحظات امنیتی از بردن نام ایشان معذوریم.
راویِ عربزبان ما خودش روایت را به فارسی نوشته؛ برای حفظ لحن استثنائاً این روایت ویراستاری نمیشود.
👇🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت روایت یکی از شیعیان سوریه برای راوینا از سقوط حمص و وضعیت آوارگان سوری با اینکه ما
📌 #سوریه
از حمص تا هرمل
تعداد زیادی از شیعیان آواره شده در حمص در روستای مرزی ما جمع شده بودند.
یهو نصف شب به ما گفتند تخلیه کنید
هرکی ماشین داشت با ماشین و هرکی نداشت پیاده رفت لبنان با کودکان و پیرمردان وزنان.
فاصله ۵ کیلومتر داریم تا مرز اما اینقدر ترافیک بود دو سه ساعت طول میکشه تا به مرز
فقط در شهر کوچیک هرمل لبنان ۶۰ هزار آواره داریم
کل مساجد و حسینیه و مراکز فرهنگی و خانه ها پر شد
حزب تلاش میکنه کمک کنه
نیروهای جهادی هم رسیدند
اما مردم غذای کافی ندارند که هیچ اما نه تشک و پتوی کافی و نه دستشویی دارند نه حمام نه جای پاک برای نماز تاحدی نماز در بیشتر جاها تعطیل شد
بنده دو روز در ماشین خوابیدم
بعدش یکی از آشنایان ما رو به خانه فامیلش دعوت کرد
خانه خالی بود و هنوز خالیه
حزب فقط پتو دادند
تشک هنوز قسمت ما نشد
اما رفتم برای کودکان ۴ تشک قرض گرفتم از همسایه
اوضاع اقتصادی اجتماعی بده
اما شکست نفسی و روحی و دینی از همه بدتر
حرفهای زیادی منتشر میشه و گفته میشه
امیدوارم با حضور نیروهای جهاد تا حد الامکان جلوی این حرفها گرفته بشه
همه باورشان نشد
وضعیت نظامی در حمص خوب بود
نیروهای رضا و کل نیروی حزب رفته حمص
بدون ارتش آماده بودند
درگیری شد و جلویشون گرفتند
و تعدادی از آنها به هلاکت رسید
نیروهای ما آماده بودند حمله کنند
البته سپاه حضوری نداشت
بله فاطمیون بودند
یه گردان عراقی هم بود
یهو حزب دستور داد عقب نشینی
در کل سوریه فقط در حمص درگیری اتفاق افتاد
چون کشته دادند اینها نگاه وخیمتری به شیعیان حمص دارند و دارند تهدید میکنن اگر شیعه برگرده سر میبریم
مخصوصا شیعیانی که با حزب و سپاه همکاری داشتند
اما علیرغم این وبه خاطر اوضاع وخیم لبنان. تعدادی از شیعیان دارند برمیگردند.
دیرز دیدم یه عده دوباره برگشتند لبنان
حرف از تهدید و مزاحمت وتجاوز به شیعان گفتند
تماس گرفتم به فامیل که حمص هستند کفتند خبری نیست
شاید داره تقیه میکنه
روستای ما در لب مرز رو غارت کردند و بیشتر خانه ها رو سوزوندند
تا کسی به فکر برگشتن نباشه
تحریر الشام که به قدرت رسید اعلام کرد به شیعیان کاری نداره
اگر جنگ داخلی بیفتد باید خودمان رو آماده کنیم بر شنیدن خبر سربریدن هزاران شیعه در شهر حمص و کلا در سوریه
همه معتقدند ظهور حضرت ولیعصر عج نزدیک است
اگر بخوام کل شرایط واتفاقات رو بگم باید یه کتاب بنویسم
در کل شیعیان سوریه و مخصوصا شیعیان حمص آینده روشنی ندارند
[روایت یکی از شیعیان سوریه برای راوینا]
یکشنبه | ۲۵ آذر ۱۴۰۳ | #لبنان #هرمل
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانیاش ر
📌 #لبنان
جنگ به روستای ما آمد - ۲۳
نیمهٔ اول
تا ساعت چهار صبح چندینبار از خواب پریدم. منتظر خبر آتشبس بودیم و هنوز خبری نبود. شب قبل از آتشبس در بيروت شب سختی بود جنگندهها تا صبح ضاحیه و بیروت را زیر آتش گرفته بودند. مثل دیوانهای که با ساتور تیز در بازاری شلوغ افتاده باشد. مثل سگ هاری که قلاده پاره کرده باشد. من فهمیدم که آتشبس نزدیک است. وقتی مادرشوهرم تماس گرفت و گفت از بیروت به صیدا میآید. پیش ما. شاید این اولین آوارگی جدی مردم بیروت بود. ضاحیه را نمیگویم؛ ضاحیه که دیگر خالی شده بود. بیروت برای اولینبار زیر آتش سنگین بود و برای اولینبار آوارگی به سراغ آنها هم رفت. هر چند میدانستیم که خیلی دوامی ندارد این خانه بهدوشی. آخرین روز جنگ بود و مثل جنگ ۳۳ روزه اسرائیل میخواست از مقاومت و صبر مردم انتقام بگیرد. مادرشوهرم که رسید حالش بد بود. مدام بالا میآورد. پیرزنی در آن سن و سال. مادر شهید. مادربزرگ ۴ شهید. مادر چند رزمندهای که خبری از آنها نداشت حتی. سخت بود این همه خانه بهدوشی برایش. یکبار از جنوب به بیروت و حالا از بیروت به صیدا. اما اعتراضی نمیکرد. میدانستم که آتشبس نزدیک است. لحظهای که آتشبس اعلام شد دستم را روی صورتم گذاشتم و تمام این روزها را دوباره مرور کردم. اشکهایم بند نمیآمد. دقیقاً از همان لحظه عزای سید شروع شده بود برای من. چقدر احتیاج به صدایش داشتم به اینکه بیاید و خبر پیروزی را بگوید "یا اشرف الناس و یا اکرم الناس" انگار تمام گریههای سرکوب شده این روزهای سخت یکباره در من شکسته بود. با گریه سراغ ساک کوچکم رفتم. باید بر میگشتیم. قبل از اینکه جاده شلوغ بشود. میدانستم از همان لحظه مردم خودشان را به جاده میزنند. برمیگردند. ما برای ماندن نرفته بودیم. میدانستیم که برمیگردیم. با گریه لباسهای بچهها را جمع میکردم. هنوز خبری از شوهرم نداشتم. یعنی زنده است؟ یعنی شهید شده؟ نمیدانستم. هنوز آفتاب بالا نیامده بود که بچهها را با چشم خوابآلود سوار ماشین کردم. آخرین لحظهای که میخواستم در آن خانه قدیمی طبقه هفتم را ببیندم دلم برای خودم سوخت. چقدر برای نظافت این خانه زحمت کشیده بودم. اما اینها مهم نبود. مهم این بود که برمیگشتیم.
ادامه دارد...
روایت زنی از جنوب #لبنان
به قلم رقیه کریمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
چهارشنبه | ۷ آذر ۱۴۰۳ | #همدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #لبنان جنگ به روستای ما آمد - ۲۳ نیمهٔ اول تا ساعت چهار صبح چندینبار از خواب پریدم. منتظر خبر آ
📌 #لبنان
جنگ به روستای ما آمد - ۲۳
نیمهٔ دوم
خانه صیدا منطقهای فلسطینینشین بود و کل خیابان پر بود از عکس "سنوار" و "هنیه" عکس یاسر عرفات هم بود. جاده شلوغ بود. همه برمیگشتند جنوب. البته نه به شلوغی رفتن. بعضی از خانهها ویران شده بود و باید تدریجی برمیگشتند. بين راه جوانی از جریان المستقبل را دیدم. شیرینی پخش میکرد. لبخند عمیقی زدم. درست است که شاید ما با المستقبل اختلاف نظر داشته باشیم اما حالا قصه قصه لبنان بود. قصه قصه غزه بود و دشمن ما دشمن مشترک. به خانه برمیگشتیم. بچهها خواب بودند و من اشکهایم بند نمیآمد. هنوز هم باورم نمیشد. بعد از سید، بعد از فرماندهها. بعد از جنایت پیجرها. ما چطور هنوز در میدان مانده بودیم؟ چطور پیروز شدیم؟ چطور نگذاشتیم اسرائیل شرطی را بر ما تحمیل کنند؟ وقتی از اين طرف و آن طرف رود لیتانی میگویند خندهام میگیرد. کل جنوب یعنی مقاومت. مقاومت یعنی ابو علی. یعنی ام حسن. یعنی جواد پسر همسایه که در کوچه بازی میکند. مقاومت یعنی نانوای روستا. یعنی کشاورزی که مزرعهاش این طرف سیم خاردار است. مقاومت یعنی تمام این مردم. مگر میشود خانه زندگی این مردم را این طرف یا آن طرف رود لیتانی برد؟ جاده شلوغ بود یاد روزی افتادم که همین جاده را به سمت جبیل میرفتیم. آب نداشتیم حتی. گریه امانم نمیدهد. دشمنان ما جشن گرفته بودند از تشنگی بچههای ما. میدانستم حالا بعد از پیروزی ما دهانشان را بسته بودند. ما میدانستیم که برمیگردیم. مادرشوهرم گفت: اول برویم زیارت شهداء.
بیشتر مردم اول به مزار شهدا رفته بودند. به دیدن عزیزانی که حتی با آنها خداحافظی نکرده بودند. تشییعشان نکرده بودند. تنها و غریبانه رفته بودند. اینجا بعضی از مادرها چهار شهید دادهاند و من خجالت میکشم. خانواده من هنوز شهید نداده است. بعضی از خانههای روستا ویران شده بود و صاحب خانه روی ویرانههایش پرچم مقاومت را زده بود. دوباره پشت در خانهام ایستاده بودم و کلید در را محکم بین دستهایم میفشردم. برای این لحظه یعنی چند شهید به خاک افتاده بود؟ دیگر خبری از جنگندهها نبود. خبری از دیوار صوتی هم نبود. تازه در را باز کرده بودم که موبایلم زنگ خورد. شوهرم بود و اين يعنی شهيد نشده بود. بیاراده لبخند زدم. حالا جنگ ديگر از روستای ما رفته بود. جنگ به آخر رسیده بود و من میدانستم... مقاومت هرگز به پایان نخواهد رسید.
پایان.
روایت زنی از جنوب #لبنان
به قلم رقیه کریمی
eitaa.com/revayatelobnan1403
چهارشنبه | ۷ آذر ۱۴۰۳ | #همدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
عروس و دوماد
پیرمراد ما بهبهانیها، برادر امام رضاست.
امامزاده حیدری که به زبان دل صدایش میکنیم: یا اغاپِریدَر
خانه امید سبز امروز شده بود محل تجمع دریادلان.
چادری به عرض ۳ متر در حیاط امامزاده بنا شد، اما وسعت خیرش تا سی صد هزار کیلومتر آنطرفتر را پوشش میداد.
میز سفید رنگی که با ترمه ماماندوز یکی از دوستان بیلعابترین زیبایی بود در میان محبت افرادی که هر چه در گنجه داشتند بیمنت اهدا میکردند.
چندتا دستگاه پوز که حساب و کتاب اعداد و ارقامش بماند با صاحب الزمان...
سردر چادر کاغذی با عنوان "کمک به جبهه مقاومت" نصب شده بود.
از واریزی ده هزار تومانی گرفته تا...
تا حوالی ساعت ۵ بعدظهر بود که دختر و پسر جوانی دست در دست وارد امامزاده شدند.
مرد جوان دست به سینه برد و به آقای امامزاده حیدر سلامی داد.
کنار سکوی ورودی نشسته بودم.
رو به دختر پرسید
- دیگه صدرصدیه؟ مطمئنیه لیلا؟
+ بعد عقدم یه مطمئنترین کار زندهی منن
بلافاصله دست مرد را گرفت و سمت چادر رفتند.
پشت سرشان قدم برداشتم که ببینم دقیقا جریان از چه قرار است.
دیدم با مردی رو بوسی کرد و تبریک شنید. گویا شب قبل مراسم عقدشان بوده!
تازه داماد با مرد مشغول گپوگفت شد.
زن، جعبه مخملی که درونش یک دستبند و انگشتر زیبا بود را روی میز گذاشت.
برادر پشت میز وزنش کرد و با تشکر و سرسلامتی فیشی را به دست عروس خانم داد.
لبخند حاکی از این عشق، بیش از این بود که جریان را ننویسم که عطرش تا حوالی سالهای آینده نرود.
عطر محبت عروسی که هدیه عقدش را فردای مراسم با دریا دلی تا ابد ماندگار کرد.
باشد که بماند برای گمشدگانی در دریای دنیا :)
عطر عشق چیز دیگریست
آن هم برای راهی که ب بسم اللهاش در بیت رهبرمان بوده!
اگر هم مسیر عشق نشدهاید
خانه دل تکانده و عملگرایانه مهر بورزید.
گاهی زود دیر میشود :)
یکتا کریمبهبهانیزاده
یکشنبه | ۲۵ آذر ۱۴۰۳ | #خوزستان #بهبهان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
📌 #سوریه
سوریه و لبنان؛ بیم و امید
بخش اول
چهارم آذر کتاب حقیقت سمیر را تمام کردم.
از مواردی که کتاب را برایم جذاب کرد، روایت به هم پیوسته وقایع بود. تا امروز هر چه از لبنان و فلسطین شنیده بودم جزیره جزیره و جدا از هم بود، اما در این کتاب، حوادث به ترتیب زمانی و بهم پیوسته روایت میشد.
سمیر میگفت: «سال ۱۹۷۵ جنگ داخلی در لبنان شروع شد. نیروهای حزب کتائب و طایفهی مارونی با مسلمانان درگیر شدند. کار به جایی رسید که شناسنامهی افراد دستگیر شده را نگاه میکردند و اگر میدیدند مسلمان است تیربارانش میکردند.»
سمیر میگفت: «اسرائیل از مسیحیان و حزب کتائب با دادن سلاح و آموزش نظامی حمایت میکرد. دامن زدن به درگیریهای داخلی چیزی جز سود برای اسرائیل نداشت؛ تمام حواس نیروهای مبارز صرف داخل لبنان میشد و دیگر کسی فرصت درگیری با اسرائیل را پیدا نمیکرد. از طرف دیگر گروهها به دست هم کشته میشدند بدون هزینه برای اسرائیل.»
جنگهای داخلی ادامه پیدا میکند. سال۱۹۸۲ اسرائیل اعلام میکند که میخواهد به جنوب لبنان حمله کند.
سمیر روایت میکند: «اولش خیال میکردیم نیروهای مبارزی که در جنوب لبنان هستند مانع از پیشروی اسرائیل میشوند اما با کمال تعجب شنیدیم که شهرها به راحتی یکی پس از دیگری تصرف شد و اسرائیل به بیروت هم نفوذ کرد.» آن زمان سمیر در زندانهای اسرائیل بود و بسیار از اتفاقات پیش آمده نگران. اما خبرهای تلخ به همینجا ختم نشد. سمیر و دوستانش در زندان از تلویزیون خبر صلح یاسر عرفات با اسرائیل را شنیدند، قرارداد صلحی که نتیجهاش خروج نیروهای مبارز فلسطینی از لبنان بود. با شنیدن این خبر اشکهای سمیر روی صورتش راه باز میکند. یاس و ناامیدی بیشتر از هر وقت دیگری در میان زندانیان جولان میدهد.
بعد از خروج فلسطینیها از لبنان بشیر جمیل رئیس جمهور لبنان میشود. فردی هم سو با اسرائیل و رهبر مسیحیان مارونی لبنان.
در تاریکترین لحظات یک خبر همه را متحیر میکند. احمد قیصر جوان شیعه لبنانی، با یک ماشین پژو ۵۰۴ عملیات نظامی در صور علیه مقر نظامیان اسرائیل انجام میدهد که در آن به نقل از منابع اسرائیل ۷۲ نفر کشته و بیش از ۱۲۰ نفر مجروح میشوند اما منابع مقاومت خسارت دشمن را بیشتر از ۵۰۰ کشته معرفی میکنند. در میان کشتهشدگان جمعی از افسران عالی رتبه و بازجویان اطلاعاتی اسرائیل هم حضور داشتند.
ادامه دارد...
فاطمه نصراللهی
eitaa.com/haer1400
دوشنبه | ۲۶ آذر ۱۴۰۳ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
📌 #سوریه
سوریه و لبنان؛ بیم و امید
بخش دوم
زیاد طول نمیکشد و در سال ۱۹۸۳ عملیات دیگری انجام میشود و ۲۷ اسرائیلی کشته میشوند، باز هم به دست یک جوان شیعی.
این عملیاتها و موفقیتها حرکتی رو به جلو را آغاز میکند. و آرامآرام همه میفهمند هستهی مقاومت شیعی به نام حزبالله شکل گرفته است. با مقاومت حزبالله اسرائیل از لبنان خارج میشود و میرسد به روزی که نه از جنگهای داخلی خبری است نه از اشغال لبنان.
از آن به بعد لبنان تبدیل میشود به یکی از پایگاههای مقاومت. جایی که امروز چشم امید همهمان به اوست.
بعد از خواندن روزگاری که بر لبنان گذشته قرابت زیادی با احوال امروز سوریه میبینیم. وقتی به سرانجام این حوادث نگاه میکنیم دیگر این سخنان حضرت آقا که میگویند: «سوریه به دست جوانان غیور سوری آزاد خواهد شد.» برایمان تنها جملاتی امید بخش نیستند.
اینها تجربههایی است که پیش چشم ماست. روزهایی که سوریه در انتظار آن مینشیند هر چند این انتظار به درازا بکشد وخونهای زیادی به پای آن ریخته شود.
سوریه منتظر هزاران نفر از فرزندانش که به گفتهی حضرت آقا به دست حاج قاسم تربیت شدهاند میماند. بچههای سنی و شیعهای که تصویرشان را تا چندسال پیش در مستندها کنار هم میدیدیم که در دمشق مقاومت میکردند و میگفتند: «اینجا شیعه و سنی ندارد سیده زینب برای همهی ما محترم است.»
فاطمه نصراللهی
eitaa.com/haer1400
دوشنبه | ۲۶ آذر ۱۴۰۳ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۹.mp3
43.58M
📌 #لبنان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۲۹
من جاسوس اسرائیل بودم
با صدای: علی فتحعلیخانی
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
سهشنبه | ۸ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
📋 فهرست پادکستها
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
لباسهای خوشبخت!
«امکانات من چیست و چه کاری از من برمیآید؟»
همچون خوره افتاده به جانم... این مدت کارهای مختلفی را امتحان کردم، از ایدهپردازی کار میدانی و نوشتن بیان مساله برای ایدهی پژوهشی گرفته تا جمعآوری عروسک و کاموا!
از همه سختتر تماس تلفنی برای هماهنگی آدمهایی با استعدادهای مختلف برای مراسمات متعدد... آن هم من؛ که از صحبت کردن تلفنی سخت متنفرم!
اما «چه کاری از من برمیآید؟» این حرفها برایش مهم نیست... شدهایم مثل اسپند روی آتش...
خیلی دوست داشتم سهمی در حرکت حساب شده و جذاب زنانهی اهدای طلا داشتهباشم... حیف که دزد نابکار همهی طلاهایم را برد...
دنبال یک تعلق میگشتم که کندن از آن شبیه جدا شدن از طلا باشد... هرچند که واقعا بذل مال چه ارزشی دارد در برابر آزادگانی که جمجمه خود را عاریه گذاشتهاند و برای خدا در معرکه نبرد، خوش رقصی میکنند...
تا اینکه یکی از دوستان پیام میدهد که به لباسهای نو و دست دوم خیلی تمییز هم حتی محتاجیم... از فکرش دلم به یک تردید خیلی کوچک میرسد... بدهم یا نه؟! همان که به دنبالش بودم، خودش آمد پیش پایم...
اینبار را مطمئنم هرکسی حرفم را نمیفهمد... ۱۴سال دوندگی و دعا و دوا درمان و دیدن عنایت ویژهی امام هشتم... اولاد دار شدن ما معجزه بود و برق چشمهای پدر و مادرهایمان دیدنی... ذوق مادرهایمان برای دستچین کردن لباسهایی اندازهی عروسک که آدم با دیدنش به شک میافتاد؛ «واقعا تو این لباس هم آدمیزاد جا میشه؟!».
یک بچه فقط داشت به این دنیا اضافه میشد اما مادرم از سر ذوق حتی فکر خواهر و برادرهای نداشتهاش را هم کرده بود... چه لباسها و عروسکهایی که اقوام و دوستان در سفرهای زیارتی به نیت ما تبرک کرده بودند و مادرهایمان از چشممان قایم کرده بودند که مبادا بیش از پیش روحمان آزار ببیند...
این لباسها برای من «طعم مادری» دارند، طعمی تکرار نشدنی.
انگار با سنجاق طلایی کوچکی وصل شدهاند به من... هنوز هم نگاهشان میکنم یاد آن لحظهای میافتم که صورت گرم و پف کردهاش را روی صورتم گذاشتند و از گرمی صورتش همه وجودم گرم شد...
با شعف سنجاق تعلقشان را از تنم باز کردم و راهیشان کردم تا خوشبختترین لباسهای دنیا باشند، تا در آغوش بگیرند دست و پاهای کوچکی را که بزرگترین کارهای دنیا را میکنند... کاری به عظمت مبارزه، به عظمت مقاومت...
و کی میرسد آن روز که پسرم را از زیر قرآن رد کنم و بگویم:
«فتقبل منی انک انت السمیع العلیم.»
زینب تختی
دوشنبه | ۲۶ آذر ۱۴۰۳ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۳۰.mp3
23.9M
📌 #لبنان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۳۰
لبنان، سختترین آزمون طول تاریخش را از سر میگذراند!
با صدای: علی فتحعلیخانی
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
چهارشنبه | ۹ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
📋 فهرست پادکستها
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا