📌 #امام_خمینی
تا چهل روز توی فردو مراسم گرفتیم!
پرسیدم: «حاجی از روزی که فهمیدین امام رحلت کردن برام بگین.» تا گفتم چهرهاش تغییر کرد؛ انگار غم بزرگی توی وجودش باشه، گفت: «اون روز من گله داشتم و گله رو برده بودم بیرون بچرونم. اون موقع یک بلندگویی بالای تکیه امام حسین فردو بود، که صداش تا اون جایی که گوسفندها رو برده بودم میاومد. دقیق شدم ببینم کی داره صحبت میکنه. متوجه شدم که آقای خامنهای داره صحبت میکنه. آخر صحبتهاش فهمیدم که گفتن رحلت کردن.» تا اینجا رسید، زد زیر گریه، منم منقلب شدم ولی خودم را نگه داشتم.
- اون موقع امام توی بستر بیماری بودن و از همین من متوجه شدم که امام به رحمت خدا رفتن. زدم زیر گریه. صبحونه نخورده بودم، ناهاری رو که با خودم آورده بودم رو همون جا گذاشتم اومدم خونه. خونه که رسیدم دختر کوچیکم اومد جلوم با گریه گفت: «بابا امام رحلت کردن.» حالم خراب شد از حرف دخترم که امام کی بودن که دختر ۸ ساله داره براش گریه میکنه. شب که شد شامم رو نخوردم تا روز بعدش. یعنی ۲۴ ساعت هیچی نتونستم بخورم. تا ۴۰ روز عصرها توی فردو ساعت ۴ به بعد مراسم گرفتیم برای حضرت امام. هفت امام که شد یه مینیبوس از فردو بردیم مرقد آقا که تو مراسم شرکت کنیم.
آخرش حاجی با همان تیکه کلامی که در مورد شخصیتهای بزرگ میگفت گفت: «امام خیلی شخصیت بود و این خیلی مهمه»
مصاحبه با کاظم کوهی
محمد عرب
شنبه | ۱۲ خرداد ۱۴۰۳ | #قم #فردو
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت بیرجند
بخش هفتادوپنجم و تمام
با صدای زنگ هشدار بیدار شدم اما پلکهایم چنان سنگین بود که نای باز کردن چشمها را نداشتم، شاید یک ساعت هم نمیشد که خواب را به خورد چشمانم داده بودم، آن هم چشمانی که تا صبح خون گریه کرده بود.
بلند شدم و نشستم، هر طور بود چشمان خستهام را باز کردم، به نظرم دیگر خشک شده بود و نای باریدن نداشت.
ساعت از شش گذشته بود، باید آماده میشدم این اولین و آخرین دیدارمان میشد نباید از دستش میدادم.
بعد از استحمام، لباسهای مشکی را پوشیدم، البته همیشه مشکی میپوشم اما اینبار فرق داشت، انگار مشکیاش بوی عزا میداد!
با عصبانیت بچههای اتاق را بیدار کردم و یادآور شدم اگر دیر آماده شوند از اتوبوس دانشگاه جا میمانند و باید دست به دامان اسنپهای بیرجند شوند؛ اسنپهایی که اول صبح غیبشان میزند و در نهایت بعدترها افسوس خواهند خورد که چرا جاماندهاند!
همه آماده شدیم و به سمت نگهبانی خوابگاه رفتیم همانجایی که بر روی پوسترهای اطلاعرسانی برای شرکت در مراسم تشییع شهید رئیسی عزیز؛ رئیس جمهور محترم و مغتنم درج شده بود.
بعد از دقایقی ایستادن و تحمل هوای گرم اتوبوس به مقصد رسیدیم؛ مقصدی که بدور از اغراق و سخنان تشریفاتی به معنای واقعی کلمه مبدأ عشق بود.
پیاده شدیم و به سمت پارک شهدا رفتیم، حال وهوای اربعین را درک میکردم.
چه موکبهایی که برای رسیدگی به زائران راهپیمایی عشق تعبیه شده بود.
میدانید عدسی هم میدادند انگار باید برای رئیسجمهوری که حتی ناهار هم نخورده بود خون گریست.
از کنار موکبها گذشتیم، عجب جمعیتی آمده بود...
انگار جملهی شهید آوینی عزیز در فضا طنینانداز میشد: «در عالم رازی است که جز به بهای خون فاش نمیشود و شهادت شهید رئیسی خونی بود که بار دیگر به بدنهی انقلاب و نظام مقدس جمهوری اسلامی وارد میشد.»
جلوتر رفتیم و در فراق رئیس جمهور با نوای حیدر حیدر راوی میگریستیم.
اشکها امان نمیداد و قدرت دید را به قهقرا میبرد اما تصاویر تاری را میدیدم.
میدانید چ چیزی جلبم کرد؟ چرخها.
چه قدر عجیب بود که در بدو ورودمان به این جهان بر روی چرخ زیسته میکنیم و در پایان نیز چرخ ها دل آراممان میشود...
چرخ هایی که شاید محدودمان کند اما در این روز هیچ محدودیتی ایجاد نکرده بود و در لا به لای جمعیت چرخ ها چشم نوازی میکردند...
دنیایی که در روز های ابتدایی اش ب کمک چرخ سرپا میشوی و در روز های انتهایی اش بر روی چرخ سوار میشوی چ قدر میتواند ارزش داشته باشد؟
و چ قدر هوشمند عمل میکنند آن کسانی ک دنیا را پُلی تلقی میکنند برای رسیدن ب دنیای حقیقی یعنی آخرت!
مثل شهید رئیسی عزیز که کل حیاتش را صرف خدمت مردم کرد.
در افکارم غرق شده بودم ک نوای دسته گل محمدی به شهر ما خوش آمدی غریق نجاتی شد و مرا از انبوه افکار فروکشید، ب سمت راست برگشتم، ماشینی که طراحی شده بود وپیکر شهدای خدمت بر روی ان قرار داشت به سمتمان می امد.
بر رویش نوشته بود ایران حرم است!
و چ نطق زیبایی بود؛ ایران حرم است ک سلیمانی ها و رئیسی ها را می آفریند.
و چ انسان آفرین قهاریست نظام مقدس جمهوری اسلامی ومگر کسی میتواند منکر الهی بودن این حکومت بر روی زمین گردد؟
ماشین رد شد و سیل اشک های روانه شده امان نمیداد، انگار ابر ها در حیرت بودند از این همه باریدن!
پشت ماشین راه میرفتیم و بر سینه میکوبیدیم.
خدایا گلم را کجا میبرید؟ گمانم برای شفا میبرید؟
سید ابراهیم میرفت و باورش بسیار سخت بود، این هم از آخرین سفر استانی اش...
خدا حافظ ای داغ بر دل نشسته....
پایان.
فاطمه محمدزاده
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت مشهد
بخش هفتادم
همه جا شلوغ بود، اینترنت ضعیف بود و جواب نمیداد. فقط نگاههایمان به هم بود و از هم میپرسیدیم: «شهدا کجان؟
مراسم تشییع شروع شده؟!
جلوتر خلوتتره یا نه؟»
دیگر مطمئن شدم که شهدا نزدیک فلکه بسیج رسیدهاند. جمعیت مثل سیل پر قدرتی با امواجش جلو میرفت؛ اگر همراه نبودی، یا پای رفتن نداشتی، یقیناً غرق میشدی.
چشم و گوشم پی کاروان شهدا بود، جرثقیل را که دیدم، چشمهایم از خوشحالی برق زد. جایی خالی بر روی جرثقیل نمانده بود ولی من از رو نرفتم و به اطرافیان گفتم: تو رو خدا کمکم کنید، من عکاسم، میخواهم این لحظات را ثبت کنم ...
چند نفری کمکم کردند تا رفتم بالای جرثقیل. اما مگر میشد عکس یا فیلم بگیرم؛ آنقدر شلوغ بود که به سختی میتوانستم خودم را آنجا نگه دارم.
حقیقتا جای سوزن انداختن نبود طوری که خیابان و پیاده رو از هم قابل تشخیص نبود. در آن موج عظیم جمعیت یک پلاکارد با عکس شهید جمهور از همه بالاتر بود.
انگار میخواست به ما بفهماند که خادم امام رضا جانمون بالای سر همه جای دارد ...
کاروان شهدا رسیدند به جایی که ما بودیم.
مردان بر بر سر میزدند، ما هم با ضجه فریاد میزدیم که کجا رفته بودی مرد؟ کجا رفته بودی که پیدات نمیکردن؟
محشری به پا شده بود، به راستی که به چشم خویش دیدم که یک ملت در غم از دست دادنت چگونه سوخت! خادم امام رضاجان و خادم ملت ایران ...
ادامه دارد...
زهرا حقپناه | از #بجنورد
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۵:۲۰ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت مشهد
بخش هفتادویکم
هوا گرم بود و آفتاب سوزان.
جمعیت زیادی آمده و همچون موجی خروشان در حرکت بودند. در این میانه اما زنان و مادران در هر کنج و گوشه ای نشسته بودند به انتظار ...
این مادران منتظر تشییع فرزندانشان بودند،
در چهره هایشان غمی بود به اندازه غم تمام مادرانی که جوانانشان، پسران و همسرانشان را فدا کرده بودند،
اما راست قامت ایستاده بودند...
اینان مادران سرزمین من هستند،
همان ها که شهید حاج قاسم سلیمانی، شهید جمهور، شهید امیرعبداللهیان و شهید مالک رحمتی و ... را تربیت کردند؛
همان مادرانی که شیتانپیتان! در آنها راه ندارد؛
مادرانی که زنانگی را خیلی خوب بلد هستند،
آری همین مادران هستند که شهید تربیت میکنند...
ادامه دارد...
زهرا حقپناه | از #بجنورد
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۶:۰۱ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
پارو
چند متر مانده به گیتِ بازرسی، خادم صدایش را بلند کرد: «صدای غر زدنتون از اونورِ خیابون تا اینجا میومد؛ بیاید اینجا کمتر خیس بشید.»
وقتی راه میافتادیم هوا بارانی نبود. توی مسیر اما نمِ باران همراهیمان میکرد. سر کیف آمدیم: «خدا چقد ما رو دوس داره که زیر بارون داریم میریم زیارت.»
هرچه به مشهد نزدیکتر شدیم، باران شدیدتر شد. نعوذبالله خدا دیگر داشت توی دوست داشتنمان افراط میکرد!
سه تا موشِ آبکشیده رسیدیم دم گیت بازرسی. جمعیت آنقدر زیاد بود که نمیتوانستیم زیر سقف کوچک گیت، آرام بگیریم.
بیرون گیت اذن دخول خواندیم و مستقیم رفتیم صحن جامع رضوی و از آنجا بیهدف راهمان را کشیدیم به صحن غدیر و سعی میکردیم در برابر ترکیبِ سوز سرمای بهمن و بارانِ بیامان، جلوی زبانمان را بگیریم!
توی صحن غدیر، آنقدری آب جمع شده بود که جورابهایمان را خیس کند. رفتم توی ژستِ مهندسی: «اینم شد وضع مهندسی؟ از آستان قدس بعیده! انگار داریم تو استخر راه میریم.»
داشتیم با سطحِ آبِ توی صحن شوخی میکردیم که آنسوی صحن، یکی از خادمها را دیدیم که دارد با لباس آخوندی، آبهای توی صحن را پارو میکند. دوستم محمد درآمد که: «به جای غر زدن، از اون آقا یاد بگیر که داره با لباس پیغمبر پارو میزنه!» دوستِ دیگرم، فاضل گفت: «اگه بلدی خودت برو کمکش.»
سهنفری رفتیم سمتش و هرکداممان نقشه میکشیدیم که پارو را چطوری از دست حاجآقا بقاپیم که آرزوی خادمی به دل نمانیم. نزدیک حاجآقا که رسیدیم اما خشکمان زد. استرس گرفتم!
- حاجآقا شما چرا؟ بذارید کمکتون کنم!
- سلام جوونا! چرا من نه؟ چه افتخاری بالاتر از این؟ شما که پیش امام رضا آبرو دارید، واسهی منِ پیرمرد دعا کنید...
زبانمان قفل شده بود انگار. خب انتظار داشتیم که تولیت آستان را وسط صحن در حال پارو زدن ببینیم!
محمد به خودش مسلط شد: «حاجآقا کنار مسجد ما یه حسینیه هست که چندتا شهید توش دفن شدن. میشه یه هدیه متبرک از آستان بهمون بدید واسه حسینیه؟»
حاجآقا لبخند زد: «برید پیش فلانی، بگید رئیسی سلام رسوند و گفت یه هدیه به شما بدن»
وقتی داشتیم میرفتیم دنبال آدرسی که داده بود، خنده امانمان را بریده بود. فکر کن! کی باور میکند که ما را خودِ خودِ آقای رئیسی فرستاده که بهمان هدیه بدهند!
اما خب، باور کردند.
حالا چند سال است که قاب خاص آستان قدس رضوی، کنار مزار شهدای گمنام مسجد امام علی(ع) دلبری میکند.
علی عرب
به قلم: محسن حسنزاده
چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | #سمنان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت مصلی
بخش اول
این تنها که تنهاتنها در جعبه و پرچم پیچاندهشدهاند، از کجا آمدهاند؟ کیست این؟ یا این؟ یا این؟ سربازیست که مرز را پاسبانی میداده و به زهر تیرِ رقیبان از پا درآمده است؟ چه کسی را غیر از سرباز در خون تپیده، به میان تابوت و پرچم خدانشانِ ایران میگذارند؟ نه مگر چنین است که اینها شهیدِ ایراناند؟
پیکرشان کجا به خاک افتاد؟ به تپههای مهآلودهی ورزقان؟ آنجا چه میکردهاند این سربازها؟ از خرس و گرگ نترسیدند؟ فرماندهشان با چه فکری فرستادهبودشان آنجا؟ به چه کار؟ خاک خودی، دشمناش کجاست؟
- این، رئیس جمهور است.
میان تپههای صعبالعبور چه میکرده است؟ چرا مثل قبلی، پشت میز پابند نبود؟ چرا پایش به صندلیاش دوخته نبود؟ چرا یکجا نماند؟ چرا برای روستاییها پیام محبتآمیز نمیفرستاد؟ حتما باید چهرهدرچهرهی پیرزن روستایی میشد؟ کجا دیدهاند رئیس جمهور مملکتی، اینطور میان ناکجاآباد سقوط کند؟ هرچه باشد، مرغِ پابسته، جایش امن است. برف و باران نمیکُشدش. مرغ پابسته، مرغ پرواری، میخورد و میخورد و میخورد تا فردا کارد به گلویش بزنند و گوشتش را بخورند. چرا، آنطور که دیگران روی مبلهای بنفش ماندند و روی تختهای بنفش خوابیدند و دیرتر از همه باخبر شدند، نماند و نخوابید و بیخبر نماند؟ عاقبتبهخیری! چرایش همین است. آدم درست کار کند، نمیگذارند روی زمین بماند. به زمیناش میزنند. سقوطاش میدهند.
- این، وزیر امور خارجه است.
مگر نباید کاسهی دست به گرگهای بینالملل دراز کند و ذلیلانه لبخند بزند؟ اینطور مگر نبودهست؟ پیکرش لابهلای قراضهپارهها چه میکند؟ در جنگل و کوه که دیپلمات یافت نمیشود؛ میشود؟ «اینیکی، کاسه دست نداشت. دستش، تبر ابراهیم بود و کاسهکوزهی بتهای موبلوند و چشمآبی را شکانده بود.» پس -لابد- پتپرستان از سقوطش خوشحالاند.
- چنین است. این هم امام جمعهی تبریز. میگویند آخریننفر از پا درآمده.
پدروار! پدر، یا کسی که همانند پدر است، قوتِ بیشتری در بدن دارد. یعنی، از ذراتِ وجودش جان بیشتری به هم میآورد تا بار فرزندان را به دوش بکشد؛ تا از ایشان پاسداری کند. قوهی پدری در تنِ درهمشکستهی آن پیرمرد بوده که، بعد از مرگ فرزندان، آخرین نفر جان را تسلیم کرده. اگر عمر یکیشان هم به دنیا میبود، آن پیر سید، آن امام جمعه، آن آخوند درست، هم او هم زنده میماند. اما نماندند. نماند. ما ماندیم.
ادامه دارد...
عباس حسینیزادگان
سهشنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | #تهران مصلی تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت مصلی
بخش دوم
در ذهنم حساب کتاب میکنم، یک هفته گذشته از بالا و پایین شدنم از روی این پلهها یا نه؟...
نه! جواب نه است... آن منی که کمتر از یک هفته پیش اینجا بود؛ کجا رفته؟...
آن منی که پلههای کوتاه مصلی را زیر آن آفتاب پهن شده و گرمای سنگین دوتا یکی میرفت کجا و این منی که قدمها را میکشد و پایین چادرش در سیاهی شب گم میشود کجا؟...
حاج منصور میخواند؛ من از ترس بازگو کردن روضه سنگین حتی نمیتوانم نقل قول کنم آنچه خوانده شده... آنچه رسیده به «قربان آن آقا که انگشتر ندارد...» انگشتر... انگشتر...
ادامه دارد...
زینب برنگی
سهشنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | #تهران مصلی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت مصلی
بخش سوم
با رفتنت سرفصلی از غم را نوشتی
معلوم شد از پیکرت زهرا سرشتی
۲۶ اردیبهشت سال ۹۶ چهار روز بود که به سن قانونی رسیده بودم. میتینگ انتخاباتی آقای رئیسی در مصلای امام برگزار میشد. سراسر شور بودم. برایم همهچیز تازگی داشت. پرچمهای کوچک ایران به همراه آهنگ حماسی حامد زمانی به شکل جذابی تکان میخورد. من هم بلند بلند جملات آهنگ را تکرار میکردم.
" سربازهای رهبر موندن تو راه حیدر عمار داره این خاک..."
۱ خرداد ۱۴۰۳؛ هفت سال بعد از آن حضور پرشور مردم در مصلای تهران برای حمایت از آقای رئیسی، از درب خیابان بهشتی وارد میشوم و پیاده به سمت مصلی راه میافتم. آهنگی در وصف شهید پخش میشود. معلوم است اصل را بر این گذاشتهاند که اثر داغ و تنوری باشد. شعرش خیلی ضعیف است. هر چقدر به مصلی نزدیکتر میشوم قدمهایم سنگینتر میشود. هنوز منتظرم تا رئیس جمهور برگردد. باورش برایم سخت است که دارم به وداع با او میروم. بنرهای نمایشگاه کتاب هنوز کامل جمع نشدهاند. نمایشگاه کتاب آخرین میزبانی مصلی از او بوده است.
مردم به دنبال سوژهاند. پیرمردی پرچم ایران به دست رجز میخواند و مردم از او فیلم میگیرند تا یحتمل در صفحهی اجتماعیشان منتشر کنند. پیرزن ویلچری از خوبیهای رئیس جمهورش میگوید و چند نفر گوشی به دست رو به روی او در حال ثبت صحبتهایش هستند. کمکم دارم به مصلی نزدیک میشوم. خانمی بساط عکس شهدا پهن کرده. شهید سلیمانی، شهید صدرزاده و ... . سوژههای جدیدش هنوز به بساطش راه پیدا نکردهاند.
حال به جایی رسیدهام که زنجیرهی اول گشتن انسانها حضور دارند. جوانی هیکلی با شکمی برآمده دستانش را پشتش گرفته و ریزبینانه ملت را مینگرد. به نظر میآید در کارش بسیار جدی است. بدون اینکه مرا بگردد از کنارش رد میشوم. تا حالا این مدل گشتن را ندیده بودم. انگار گزینشی و با توجه به قیافه افراد میگردند. چند قدمی از او فاصله نگرفتم که صدایی از پشت سرم میگوید: "آقا چند لحظه تشریف داشته باشید..."
ادامه دارد...
مهدی تقوایی
سهشنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | #تهران مصلی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت مصلی
بخش چهارم و تمام
خوشحال میشوم. راستش را بخواهید در دنیای روزمرگی کمی هیجان قطعا خوشحال کننده است. مرا به همکارش نشان میدهد و میگوید به سمت جوان خوش سیما و لاغر اندامی که چند قدم آنورتر ایستاده است بروم. جوان خوش سیما و لاغراندام، لبخندی تحویلم میدهد. انگار خودش هم از این حجم نمایشی کار کردن رفیقش خندهاش گرفته. با لحن محبتآمیزی میخواهد زیپ کیفم را باز کنم. باز میکنم. نگاهی میاندازد و تمام. مشکل خاصی نیست. لبخندی روی لبانم مینشیند. واقعهی جذابی بود. ساعت ده است و من تقریبا دیگر به درهای مصلی رسیدهام. صدای صابر خراسانی به گوش میرسد. دقیقا روبهروی درها که میرسم، صابر فرمان سلام به امام رضا میدهد. همه به سمتم برمیگردند و من هم رو سوی مشهد میکنم. لحظات غریبی است. حسهای مختلف یکی پس از دیگری میآیند. در حال صحبت با امام رضا هستیم که ناگهان صدای فحش و ناسزا به گوشم میخورد. به نظر میآید دعوا ناموسی است. ناسزاها متاسفانه در شان جمع نیست. برخی خانمها به مرد میانسالی که جوانی را به باد فحش گرفته معترض میشوند. حق دارند. خانمها و بچههای زیادی در جمع هستند. قائله تمام میشود. صابر دم میگیرد.
"ای صفای قلب زارم هر چه دارم از تو دارم..."
مردم با او همنوا میشوند. درها را بستهاند. میرسیم به فراز " مران از در مرا به جان مادرت". متوجه میشوم که چند قدم آنطرفتر یک در را باز گذاشتهاند. جمعیت در متراکمترین وضع ممکن به سمت در حرکت میکند. همه با هم نام امام رضا را زمزمه میکنند. قیافهها اکثرا حزباللهی است و خانمها اکثرا چادری. افرادی هم با حجاب و آرایش کامل دیده میشوند. خودم را مچاله میکنم که به خانمها برخورد نکنم. ورودی آقایان و خانمها جداست اما بخشی از مسیر مشترک است. درد همیشگی تجمعات، تنه به تنه شدن با نامحرم است. جوانی به رفیقش میگوید :《تهش یه وجب خاکه.》رفیقش اما گویا اطلاعات بیشتری دارد:《 من صحبت کردم گفتن دو وجبه.》وارد مصلی میشوم. دو سه قدم بیشتر برنداشتم که به یک زنجیرهی تفتیش دیگر برمیخورم. جمعیت متراکم است. آقایی که تفتیش میکند مدام از ملت میخواهد که عقب بایستند. دستی به پهلویم میکشد و رد میشوم. اگر محموله را در جورابم جاساز کرده بودم چی؟! دیگر رسما و شرعا وارد مصلی میشوم. انگار گرد غم روی صورتم پاشیدهاند. حیرت دقیقترین واژهای است که میتوانم برای احساسم انتخاب کنم. مدام صحنههای هفت سال پیش در همین مکان جلوی چشمم میآید. هفت سال پیش هم خانمها طبقه دوم بودند. اما با شور و شوق پرچم تکان میدادند و بار بخشی از شعارها را به دوش میکشیدند. اما الآن به سرزنان در غم رئیسجمهورشان زاری میکنند. به ملت که نگاه میکنم حس حیرتی که دچارش شدم را در چهرههایشان میبینم. همه منتظرند. عدهای از حدود دو ساعت پیش انتظار پیکرها را کشیدهاند. بعد از چند دقیقه همه قیام میکنند. پیکرها رسیدند. بغضم گرفته است. چه کسی بهتر از حاج محمود کریمی است برای این لحظه. به فرمان او همه دو دمهی علمدار را فریاد میزنند:
"ای اهل حرم میر و علمدار نیامد؛ علمدار نیامد"
عدهای اشک بر چشمانشان جاری شده. برخی با صدای بلند گریه میکنند. پدری بچه در آغوش به سینه میزند. اکثریت اما هنوز خیره نگاه میکنند. هنوز متحیرند. مثل من که هنوز نمیخواهم پیشوند شهید پشت اسم رئیس جمهور را باور کنم. صابرخراسانی فضا را از احساس به حماسه بدل میکند. دستها را بالا میبریم و ندای "حیدر، حیدر" فضای مصلی را پر میکند. احساسات یکی پس از دیگری میروند و میآیند. پیکرها به جایگاه میرسند. فاصله زیادی از آنها دارم. تقریبا جلوی ورودی ایستادهام و پا روی موکتها نگذاشتهام. از دور میبینم که گل بر سر پیکرها و مردم میریزند. حاج محمود کریمی شعر معروف این روزها را دم میگیرد.
"بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت
سر خم می سلامت شکند اگر سبویی"
نوبت به حاج منصور ارضی میرسد. بعد از هیاهوی اولیه ورود مردم آرام شدهاند. منتظریم ببینیم حاج منصور چه رزقی برایمان دارد. انگار شعرا نابترین شعرهایشان را به صدای او میسپارند. با این بیت شروع میکند:
با رفتنت سرفصلی از غم را نوشتی
معلوم شد از پیکرت زهرا سرشتی
پایان.
مهدی تقوایی
سهشنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | #تهران مصلی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
تابلوی نقاشی شهید رئیسی
کنار پارک بلوار قائم سمنان ایستاده بودیم. من داشتم دوربینها را برای ضبط واکسپاپ آماده میکردم.
محمد گفت: «این پیج اینستاگرام که بهت گفته بودم یادته؟ میخوام ازش چند تا وسیله بخرم تو چیزی نمیخوای؟»
گفتم: «هنوز حقوق منُ نریختن ولی خیلی دوست دارم تابلوهای نقاشی شهدا رو بخرم؛ واقعا وقتی نقاشی حاج نادر و سیدمرتضی و بهشتی رو میبینم نمیتونم در برابر وسوسههای شیطان تقوای الهی پیشه کنم به خاطر همین اگر پول دستت هست برای منم بگیر تا بعدا پولشُ بهت بدم.»
عکس شهدا را انتخاب کردیم و به پیج پیام دادیم تا سفارشها را ثبت کنیم.
محمد گفت: «عکسِ آقا و امام رو نمیخوای؟»
گفتم: «نه بابا از آقا و امام عکس زیاد دارم حالا اگه نیاز شد بعدا میگیریم»
حرفم تمام نشده بود که محمد با خنده گفت: «عکس رئیسی رو نمیخوای؟»
خندیدم و گفتم: «نه بابا هنوز دولتی نشدم؛ حالا اگه یه وقتی شهید شد عکس اونم میخریم میزنیم توی دفتر کارمون!»
کارمان روز شنبه تمام نشد و مجبور شدیم برای روز بعد هم بچههای تصویربردار را آفیش کنیم.
حالا امروز یکشنبه حدود ساعت ۴ وقتی داشتم با یکی از شهروندان که توی چالش ما شرکت کرده بود مصاحبه میکردم بیدلیل گوشی موبایلم را درآوردم و طبق عادت همیشگی رفتم سراغ کانالهای خبری و دیگر هیچ صدایی نمیشنیدم!
کسی که داشتم باهاش مصاحبه میکردم گفت: «آقا نمیخوای بگی ادامه چالش چیه؟»
از نوع حرف زدنش فهمیدم چندباری صدام کرده بود و من انگار توی خواب عمیق فرو رفته بودم و خواب میدیدم.
چالش تمام شد و من بچهها را صدا کردم و گفتم: «خبرها رو چک کردین؟»
انگار بچههای گروه هم با من به خواب عمیقی فرو رفته بودند.
محمد با یک لبخند تلخ فقط یک جمله گفت و دوباره حواسش رفت سمت گوشیاش...
فکر کنم راست میگفت.
باید تابلوی نقاشی شهید رئیسی را هم سفارش بدهیم...
علی عرب
به قلم: محسن حسنزاده
چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | #سمنان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
مخاطبِ پر زرق و برق
ثبت نام اعزام به مشهد تمام شده بود. همۀ صندلیها کمتر از یکی دو ساعت پر شد. هر از گاهی چند نفر میآمدند و اسم خودشان را توی لیست ذخیره ثبت میکردند. صدای سنگین یک موتور توجهم را جلب کرد. راننده سریع پیاده شد و خودش را به در مسجد جامع رساند. با خودم گفتم برای سفر به مشهد آمده؟ یا شاید شلوغی را دیده و کنجکاو شده ببیند چه خبر است اینجا. جنب و جوشش مجبورم کرد تا بروم سری بکشم. رفتم جلو و شنیدم دنبال پوستر شهید رئیسی میگردد. از پاهایش شروع به برانداز کردم تا رسیدم به جیبی که روی لباسش بود. زرق و برق گوشی آمریکایی توی جیبش، مجابم کرد تا هم صحبتش شوم. فهمیدم پوستر را برای پشت شیشه ماشین و طلا فروشیش میخواهد. با شک نگاهش کردم اما زرنگ تر از این حرفا بود. نگاهم را با دو کلمه جواب داد: «چون سید بود و پر تلاش!»
چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌#رئیسجمهور_مردم
بوی دهه شصت میآید
صدای تلاوت قرآن، کل دانشگاه زنجان را برداشته بود. عبدالباسط میخواند «يس،َوالْقُرْآنِ الْحَكِيمِ،اِنَّكَ لَمِن الْمُرْسَلِينَ، عَلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ» و علی الصراط المستقیم را طوری یک نفس میکشد که جماعتی پشتسرش فریاد میکشند، «الله».
سبزترین دانشگاه ایران در بیروح ترین حالت خودش قرار داشت. انگار که روی تمام آسمان گرد مرده پاشیده بودند. بیحوصله سرکلاس نشسته بودم. هرچه استاد بیشتر حرف میزد، کمتر متوجه میشدم.
گوشی توی دستم لرزید و صفحهاش روشن شد، پیامک آمده بود که بعد از نماز ظهر در مسجد دانشگاه مراسم سوگواری برگزار میشود. نصفه و نیمه از کلاس بیرون زدم، خیابان دانشگاه به سمت مسجد پر بود و به سمت خوابگاهها خالی خالی. دختری که از جثه ریز و نابلد بودنش میتوانستی بفهمی، ورودی امسال است، عکس سیاه و سفید رییس جمهور را توی بغلش گرفته و سینی خرما به دست، دانشجویان را به سمت مسجد راهنمایی میکند.
صدای رعد بلندی میآید و آسمان کیپ ابر، لحظهای روشن میشود. بوی دهه شصت پیچیده در مشامها؛ بوی انفجار، بوی خون بارانخورده، بوی تن آتشسوخته، صدای سقوط، صدای انفجار، صدای پیام تسلیت امام از رادیو. من جوان دهه هفتادم و دهه هشتاد، دهه شصت را عمری شنیدهام و لای کتابها ورقش زدهام. حالا این ماهها از اول فاجعه غزه و ریختن خون دختربچهها تا انفجار سفارت دمشق و سقوط بالگرد رئیسجمهور، شمّهای از دهه شصت را زیستهام، ترور را. بدون رئیسجمهور ماندن را. عزاهای عمومی پشتبهپشت را. بچهها مشکیها را آماده کردهاند. بچهها پنجه در پنجه گرگها انداختهاند. بچهها مینویسند. میخوانند. منتشر میکنند. حرفمیزنند. تجمعها را هماهنگ میکنند. انسانیتهای خاکگرفته و غبار نشسته تودهها را میتکانند. آقای انقلاب گفته بود که نسل امروز را بهتر از نسل آنروز دهه شصت میبینم. حالا همه جوانهای آخرالزمانی این نسل، مثل دهه شصت، پایکار آمدهاند. در پس غالب این تبیینها و پویشها و فعالیتها و تجمعهای سازنده این روزها، دستان گمنام جوانان این نسل مشغول است. قامت بیاتها و حمید احدیها و فهمیه سیاریها درحال پختهشدناند. بچهها حالا آرمانهاشان را زیستهاند و پستی بلندیهای این راه را آموختهاند.
زینب شاهی
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #زنجان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌#رئیسجمهور_مردم
اتوبوس قزوین-زنجان
حسابی قزوین را گز کرده بودیم.
از حمام قجر و کاخ چهل ستون بگیر تا موزهها و بازار و سعد السلطنه. حالا هم با چند جعبه شیرینی سنتی توی دست و کوله و دوربین، منتظر اتوبوس ایستاده بودیم.
هرچند ثانیه پر شالم را توی هوا تکانی میدادم که خنک شوم.
نشستیم توی اتوبوس و چند دقیقه بیشتر طول نکشید که چشمهایش گرم شد و با صدای خانمی که صندلی عقب ما بود بیدار شدم.
- وای بیچاره شدیم...
خواب و بیدار بودم. ساعتم را نگاهی انداختم دم غروب بود. سرم را چرخاندم سمتش: «چیزی شده؟حالتون خوبه؟»
آب توی دستم را پس داد، اشک از گونههایش سر خورد روی چانهاش
- بالگرد... بالگرد...
چیزی نفهمیدم، گوشی را گرفت سمتم. خبر را که خواندم، سرم گیج رفت. معلق شدم میان زمین و آسمان. مسیر قزوین به زنجان برایم کشدار شد.
پیرمرد ریشداری که کلاه نمدی روی سرش بود و عینک ته استکانی روی صورت لاغر و استخوانیاش بزرگ به نظر میآمد. روی تک صندلی بغلمان آرام نشسته بود. با صدایی ضعیف و شمرده گفت: «صلوات محمدی پسند بفرست برای سلامتی آقای رئیسی و همراهانش،
الهی که مریض نشی... صلوات بعدی رو بفرست برای امام رضا (ع)، غریب الغربا...»
صدای صلواتها هر لحظه بیشتر میشد. راننده پایش را گذاشت روی ترمز و شاگردش گفت: «خانم ها، آقایان همگی به سلامت...»
پیاده شدیم، کولهبارم انگار هزار تن وزن داشت، شانههایم تیر میکشید.
رسیدم خانه، دل و دماغ تعریف کردن هیچ خاطرهای نداشتم، حتی کولهام را باز نکردم. هیچ عکسی از سفر انتشار ندادم.
مادر مثل همیشه به دادمان رسید: «با غصه خوردن چیزی درست نمیشه، بیایید دعای توسل بخونیم».
مادر راست میگفت، سبک شدم. اشکم مثل نم باران روی «يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ»ها را پررنگتر میکرد.
صبح که چشم باز کردم، از توی اتاق دویدم سمت پذیرایی. بوی روغن، آرد و زعفران همهجا پیچیده بود. مادر داشت مایع توی ماهیتابه را مدام هم میزد، باورم نمیشد.
رفتم جلوی تلویزیون، خیره شدم به عکسها ...
اشکهایم بی اختیار سُرید روی گونههایم.
مرد روزهای سخت، شهادتت مبارک.
پریناز رحیمی
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #زنجان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
📌 #امام_خمینی
شعرخوانی در محضر امام
با هماهنگی شهید آیت الله ربانی شیرازی با چند اتوبوس از شیراز جهت زیارت امام خمینی(ره) به جماران رفتیم. من به عنوان شاعر همراه کاروان بودم، [شهید بی سر]حاج شیرعلی سلطانی به عنوان مداح. امام که وارد حسینه شدند شور و شوق مثال زدنی جمعیت بود که در حسینیه پیچید، از در و دیوار حسینیه بیرون زد، چه چیز می توانست این موج خروشان را آرام کند جز دست مهربان امام که بالای سر ما شروع به حرکت کرد. امام که روی صندلیشان نشستند، من پای تریبون رفتم. بغض گلویم را میجوید، رو به جمعیت شروع کردم:
شبم را مشعل صبح سپیدی
به قفل ناامیدیها کلیدی
قسم بر واژههای سوره نور
خمینی روح قرآن مجیدی
صدای صلوات جمعیت شعرم را قطع کرد. نگاهم به امام افتاد، لبخند زد؛ شیرین و دلنشین. دلم ریخت. خراب شدم و دیگر نتوانستم کلامی بگویم. زبانم قفل شده بود؛ شعرم بلند بود و در مدح امام، بارها تمرین کرده بودم اما بیش از این دو بیت نتوانستم. بعد از من نوبت حاج شیرعلی بود. مؤدب پشت تریبون ایستاد. دو دستش را پائین کتش گره زده بود. چشم در چشم امام دوخته بود و ساکت و بیحرکت فقط امام را نگاه میکرد. هرچه شهید ربانی اشاره کرد، مردم اشاره کردند، فایدهای نداشت. همینطور محو جمال امام شده بود. اصلاً لب از لب باز نکرد. امام که حال حاجی را دید، بسمالله گفت و سخنرانی را شروع کرد.
ملاقات که تمام شد، بیرون حسینیه ما در آغوش هم فرو رفتیم اشک بود که از چشمه چشم ما شروع به جوشیدن کرد و روی شانههای ما جاری شد. سوار اتوبوس که شدیم تا خود شیراز از امام میگفتیم و اشک میریختیم، آنقدر اشک ریخته بودیم که چشمهای ما شده بود یک کاسه خون. حاجی میگفت: «در محضر امام سکوت کردم اما دوست دارم لحظه شهادت، با تمام وجود فریاد بزنم: «خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار»»
احد دهبزرگی | شاعر آئینی
به قلم: مجید ایزدی
دوشنبه | ۱۴ خرداد ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #امام_خمینی
پیادهروی از شهیدآباد
دانشسرای بوانات درس میخواندم. توی حیات دانشسرا بودیم یک دفعه سر و صدایی بلند شد. معلم پرورشی دانشسرا بود. بلند بلند فریاد میزد و با دست به سر و صورت خودش میزد. خبری که دوست نداشتیم بشنویم را شنیدیم. حضرت امام از دنیا رفته بودند.
همه ناراحت بودند. انگار در و دیوار دانشسرا هم عزادار امام بود. دو تا امتحان مانده بود. امتحان دوم را که دادم همان روز از بوانات آمدم شهیدآباد. عصر بود که رسیدم. گفتند امشب یک کاروان پیاده به روستا میآید و شب میمانند. طوری برنامهریزی کرده بودند که چهلم حضرت امام تهران باشند. اسم کاروان عشق و ایثار بود. در کاروان چهار نفر از اهالی شهیدآباد هم بودند که از شیراز با کاروان حرکت کرده بودند. قرار بود شب را در مسجد روستا بمانند و فردا صبح حرکت کنند. شام را مهمان مردم روستا بودند. به خانواده گفتم من هم میخواهم بروم. موافقت کردند. با یکی از مسئولین کاروان حرف زدم. گفت: «وسایلت را آماده کن فردا بعد از نماز حرکت میکنیم.»
مسجد روستا در حال ساخت بود و شب هم سرد. شنیدم آن شب چند نفر از کاروانیان پتوهای خود را به آنهایی که بیشتر نیاز داشتند داده بودند و خودشان بدون پتو به خود میلرزیدند. اوایل شب مادر یکی از شهدای شهیدآباد پسرش را خواب دیده بود. پسر شهیدش گفته بود مهمانهایمان پتو نیاز دارند. مادر شهید چندتا پتو برداشته بود و به مسجد رفته بود. وقتی پرسیده بودند چطور متوجه شده، مادر شهید گفته بود: «پسرم به خوابم آمد و گفت برای مهمانهایمان پتو ببرید.»
بعد از نماز صبح همراه با کاروان راه افتادم. در طول مسیر مردم آبادیها به استقبالمان میآمدند، برای تبرک دست به پیراهن و سرمان میکشیدند. برخی پارچهای را به ما میزدند. بیشتر مهمان مردم شهر و روستاهای در طول مسیر بودیم. از صفاشهر تا آباده و ایزدخواست و شهرضا مردم از کاروانیان پذیرایی میکردند. اصفهان مهمان یک کارخانه بزرگ بودیم. صاحب کارخانه خودش آمد استقبالمان. قم که رسیدیم آیتالله حائری امام جمعه وقت شیراز به کاروان اضافه شد. بعد از ٢٣ روز پیادهروی، کاروان روز چهلم حضرت امام به مرقد ایشان رسید. سه چهار روز آنجا ماندیم.
شهیدآباد: روستایی در شهرستان صفاشهر واقع در شمال استان فارس
حسین یوسفی
به قلم: عبدالرسول محمدی
دوشنبه | ۱۴ خرداد ۱۴۰۳ | #فارس #شهیدآباد
حافظه، حسینیه هنر شیراز
@hafezeh_shz
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت مشهد
بخش هفتادودوم
دنبال بچهها میگشت. به هرکدام یک بسته چوب شور میداد.
موکب سیار کوچکی داشت.
شکوهی
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت زنجان
بخش دهم و تمام
این جغرافیای عزیز، این محل، این مکان گرامی...
از چارچوب این در، مردم زنجان بارها و بارها، نسل به نسل رد شده و به غم عزیزی نشستهاند. پیکر مطهری را تحویل گرفته، تشیع کردهاند و به آغوش گرم و گشوده خاک زنجان بخشیدهاند.
از شهدای عملیات خیبر، که لباسها و پوتینها و عکسهایشان در خانه بود، ولی پیکرشان از دفاع وطن برنگشته بود، تا سرگرد شهید «بهروز قدیمی»
همه منتظر بودند، از پیرزنی عصا به دست تا دانشجویانی که صبح زود، از سمت خوابگاه راهی شده بودند به امید دیدار عزیزی. از دختری در آغوش مادر تا پسری نشسته بر روی شانههای پدر.
رزمآوران ارتش که شروع به نواختن مارش کردند، صدای یاحسین بلند شد. مردم آغوش گشودند و شهید درون ماشین جای گرفت.
بغضی که تا گلو نه! تا پشت چشمها بالا آمده بود، بالاخره بارید. انتظارها بالاخره به سر رسید و حاج مهدی خواند:
«بیز اهل ولا
شهد بلا
شربتیمزدی»
پایان.
معصومه دینمحمدی
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #زنجان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
📌 #امام_خمینی
📌 #رئیسجمهور_مردم
انقلاب بَخیر!
توی دفتر کار بودم که تلفنم زنگ خورد، تماس واتساپی بود از پاکستان. قاری عبدالرحمان بود. یکی از شخصیتهای فرهنگی موثر در ایالت بلوچستان. حدس زدم بابت مراسم ارتحال امام قرار است بیاید. مثل همیشه از احوالپرسی دلنشینش استفاده کرد: «حاجی آقا بَخیر هستین؟» گفتم: «بخیرم شما چطور بخیرین؟» گفت امسال به خاطر شهادت آقای رئیسی بهشان گفتند که امکان حضور نیست. گیج شدم و توی ذهنم دنبال ربط این دو بودم که ادامه داد: توفیق نشد بیایم و بعدش هم خداحافظی کرد. گویا میخواست خبر بدهد که منتظرش نباشیم. گذشت و فردا شب دوباره زنگ زد و اعلام کرد از طرف مراسم ارتحال به آنها گفته شده که امسال حتما بیایند. خوشحال بود و قرار شد برای خودش و دو نفر همراهش بلیط زاهدان به تهران تهیه کنیم. ندای درونم گفت: «تو که بیشتر از بیست دفعه آمدی برای این مراسم، امسال هم لازم بود بیایی؟!» از طرفی هم خوشحال بودم که میاد چون لازم نبود مجدد پژوهشگر بفرستم و کلی هزینه کنم برای تکمیل خاطراتش. پنجشنبه ۱۰ خرداد ساعت ۰۷:۳۰ میرسیدند پایانه مرزی. رانندهای جور کردم و فرستادم دنبال عبدالرحمان. به خاطر یک عدم هماهنگی ۴ ساعتی معطل شدند و تا به ما رسیدند ساعت شد ۱۳. دم در به استقبالشان آمدم؛ یوسفالرحمان پسر عبدالرحمان داشت به پدر برای خروج از ماشین شاسیبلند کمک میرساند و من رفتم به طرف آقای انوارالحق. انوارالحق از شخصیتهای مذهبی پشتون در کویته پاکستان بود. با مردم این منطقه مثل بلوچهای خودمان اول باید دست بدهی و بعد بغل کنی! با خنده و ذوق رفتم سمت عبدالرحمان که متاسفانه باز سوتی! دادم و یک راست بغلش کردم؛ سوتی که تو سفر کویته زیاد دادم. حرکت با عصا پیامش این بود که نباید ببرمشان طبقه دوم و لذا در همان اتاق مفروش و خنک طبقه اول ساختمان حوزه هنری پذیراییشان کردم. پس از دقایقی یوسف چیزی شبیه چند لوله رو به سمت من آورد و گفت: «اینها انسولین بابا هست باید تو یخچال بذارید!» به خاطر معطلیشان بد جوری خجالت کشیدم. انسولین را دادم به وحید که توی یخچال بگذارد و توی همین حین میگفتم خدایا این پاکستانیها چه موجوداتی هستند! ما توی ایران این همه شوق و ذوق نداریم برای مراسم ارتحال آنوقت این مرد با حدود ۸۰ سال سن، با عصا و پای لنگ و بیماری و آن همه معطلی لب مرز که هیچ هم به روی خودش نیاورد، میآید! این سطح از علقه عمیق در جهان اسلام معمولا فقط از پاکستانیها بر میآید، شیعه و سنی هم ندارد.
وقتی نهار میخوردیم، ذکر خیر رئیس جمهور شهید شد. فیلمهای مراسم تسلیت در کویته را نشانم داد. بعدش هم عکسی از خودش با آقای رئیسی؛ قابی که پیشزمینهاش خوش و بش عبدالرحمان در کنفرانس نقش تشیع در گسترش علوم انسانی در مشهد با شهید رئیسی بود. در پسزمینه هم جمعیت مدعو از کشورهای مختلف اسلامی بودند. بعدش هم نشان دیگری از ارادت به امام را برایم رو کرد. قابی که مخاطب را به سال ۱۹۸۰ میلادی، درست یک سال بعد از پیروزی انقلاب اسلامی میبرد. عبدالرحمان میگفت آن روزها امام پیامی درباره وحدت امت اسلام صادر کرد. همه علمای بزرگ بلوچستان و شخصیتهای فعال و اقشار مردم را جمع کرده تا بیانیه حضرت امام را بخواند. خودش نفر اول از چپ و بعد مولانا عبدالغفور بلوچ استادالعلمای بلوچستان بود؛ در کنار عبدالحکیم بلوچ؛ قاضی عبدالحکیم نماینده حزب اسلامی پاکستان و در سمت راست هم مولانا محمدنبی محمدی رئیس حرکت انقلاب اسلامی افغانستان حضور داشت.
ذهنم ناخودآگاه این ندا را سر داد:
«آب در کوزه و ما تشنهلبان میگردیم!»
مصطفی سیاسر
دوشنبه | ۱۴ خرداد ۱۴۰۳ | #سیستان_و_بلوچستان #زاهدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
کلمهها بار دارند
هوالجبار
کلمهها بار دارند. این برای آنهایی که شغلشان و کارهای هر روزهشان با کلمات است، مفهوم عمیقتری دارد.
وقتی میخواهی متنی بنویسی و حرفهای درونت را برای دفتر خاطراتت بیرون بریزی، چنین باری خیلی راحتتر جابجا میشود. هرچه میخواهی مینویسی و برای انتخاب کلمات خیلی دقت نمیکنی. کلمهها هم خیلی راحتتر با تو همراه میشوند و بار درددلت را زمین میگذارند.
سختی بار آنجاست که میخواهی حرف دلت را برای یک عدهای بیان کنی و مثلا این ردیف کردن کلمات، کتاب شود و به دست عدهای برسد.
و حمل سختتر این بار، آنجاست که بعضی از مخاطبینت دشمن تو باشند. اینجاست که بارها با مشقت عجیبی جابجا میشوند. انتخاب تک به تک کلمات سخت میشود و کنار هم گذاشتنشان وسواس میطلبد.
از این سختتر هم ممکن است. آنجا که تو رهبر یک جامعه باشی و علاوه بر دوست و دشمن، حرفهایت نماد و پرچم بشود. آنجا دیگر برگزیدن تک تک کلمات هنری عظیم میطلبد.
و ما این هنرمندی در انتخاب کلمات را بارها از رهبر فرزانهمان دیدهایم، آنقدر که شاید برایمان عادی شده است.
اما امروز انتخاب یک کلمه از سوی او، دیدگاه ما به انتخاب کلمات را عوض کرد. دیدیم انتخاب یک کلمه چقدر میتواند یک انسان را پرواز دهد. امروز او با انتخاب یک کلمه ما را از آتش سال یازدهم هجری به آتش سال شصت هجری و از آنجا به آتش سال ۱۴۴۵ هجری آورد و در ادامه سینه همهمان را سوزاند.
آری، سوختن بار سنگینی را با خودش به دوش کشید. باری که حتی آن خاخام یهودی هم نتوانست تحمل کند و اشکهایش را جاری کرد.
امروز هنر انتخاب کلمه را ندیدیم. چشیدیم.
«دلم برای رئیسی سوخت...»
مهریالسادات معرکنژاد
دوشنبه | ۱۴ خرداد ۱۴۰۳ | #اصفهان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا