eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
196 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 به رنج از انبارهای برنج شمال کشور خبری به دست رئیس‌جمهور رسیده بود. هشتصد هزار تن برنج شالی‌کوبان و برنجکاران در انبارهای مردمی انباشت شده بود. این یعنی بعد از کلی تشویق به تولید، حالا که کشاورز با خون‌دل و دست خالی توانسته به محصول برسد، برنجش در انبارها مانده و پولی به دستش نمی‌رسد که هیچ ضرر هم می‌کند. رئیس جمهور نگران بود. مسئولان و استانداران به خط شدند. با بررسی‌ها و پیگیری‌های مختلف قرار شد جلوی واردات برنج خارجی گرفته شود. در مرحله‌ی بعد به یک‌سری از تجار و مصرف‌کننده‌های عمده‌ی داخل کشور تسهیلات و سوبسیدهایی داده شد تا برنج‌های انباشت شده را خریداری کنند. حل نشدن این مسئله می‌توانست رغبت کشاورزان را برای تولید برنج در سال آینده کم کند اما با اقدام به موقع انبارها تخلیه شد و اثرات این موضوع کاهش پیدا کرد. حالا و در امسال آمار و ارقام کشت برنج بسیار امیدوار کننده است و ان شاالله زمینه‌های خودکفایی هم فراهم خواهد شد. آرش علاءالدینی به قلم: فاطمه نصراللهی دوشنبه | ۷ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 خسته راه دمپایی‌های صورتی نشان از مسافر بودن، می‌داد. داشت نماز می‌خواند. آهسته به رکوع و سجده می‌رفت. معلوم بود مسافرت خسته کننده‌ای را از سر گذرانده است. منتظر ایستادم تا نمازش تمام شود. از فرصت استفاده کردم و عکس گرفتم. بعد که نگاه کردم به عکس دیدم، دخترش متوجه عکس شده و دارد می‌خندد. نزدیک شدم و گفتم: «اهل کجایین؟ اینجا چیکار می‌کنین؟» گفت: «اسلام‌شهر. خودمون رو برای شب ولادت به حرم رسوندیم که بعد از نماز مغرب از بلندگو اعلام کردن به شایعات توجه نکنین و برای سلامتی رئیس جمهور دعا کنین.» نگاهش را از من دزدید و به دست‌هایش انداخت. دوباره ادامه داد: «دلم نیومد از حرم، بیام بیرون. تا صبح، مدام از خادم‌ها سوال می‌کردم. از امام رضا خواستم عمر منو بگیره و به آقای رئیسی بده. چون ایشون می‌تونست هنوز هم خدمت کنه به مردم. اما تقدیر چیز دیگه‌ای بود.» دخترک با شنیدن این حرف، بغض کرد و سریع دست‌های مادرش را گرفت. مهناز کوشکی جمعه | ۴ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۲:۰۰ | آستان شهدای سبزوار حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 نیم‌ساعت‌ دِق‌آور - کسانی که می‌خوان برن برای تشییع باید پیاده برن. راه زیادی نیست. به‌خاطر ازدحام جمعیت، دو ایستگاه بعدی قطار توقف نداره. این را آقایی با بلندگوی دستی می‌گفت. فکرش را نکرده بودیم. از ایستگاه دروازه‌دولت که آمدیم بیرون، جمعیت به‌سمت دانشگاه تهران در حرکت بود و هرچه جلوتر می‌رفتیم زیادتر می‌شد. می‌رفتیم و نمی‌رسیدیم. فاصله‌ی ایستگاه‌های اصفهان کجا و تهران کجا. ازدحام جمعیت هم سرعتمان را کم می‌کرد. خیالم راحت بود که همه‌ی خیابان‌های مسیر، بلندگو کار شده که برای نماز مشکلی پیش نیاید. نمی‌دانم چقدر گذشته بود که به آقایی بی‌سیم‌ به‌دست گفتم: «نماز که هنوز نشده؟!» - نیم‌ساعت است که آقا نماز را خواندند. نماز میت است، طول که نمی‌کشد. سرعت را زیادتر کردیم. بلاخره رسیدیم دم دانشگاه. از آقایی پرسیدم: «شهدا کجان؟» - نیم‌ساعت است از دانشگاه راه افتادند. و این نیم‌ساعت‌‌ها شد آیینه‌ی دق ما. هرچه جلو می‌رفتیم، نیم‌ساعت عقب بودیم. نماز ظهر که شد ایستادیم برای نماز گوشه‌ی خیابان‌. سریع خواندیم و راه افتادیم. دیگر امیدی به بودن شهدا نداشتیم. نیم‌ساعت عقب بودیم، نماز هم اضافه شد. دنبال نیروهای بی‌سیم به‌دست بودم. آن‌ها گزینه‌های خوبی بودند برای اطلاعات موثق. هرجا می‌دیدمشان، می‌رفتم سراغشان. دیگر نمی‌پرسیدم، «شهدا کجان؟!» می‌گفتم: «شهدا هنوز هستند؟!» چندبار از ادامه‌ی راه منصرف شدیم، اما وقتی می‌فهمیدیم شهدا هنوز هستند، دوباره انگیزه پیدا می‌کردیم برای رفتن. با اینکه آدم‌های زیادی را رد کرده بودیم؛ ولی جلو را که نگاه می‌کردم، انگار من و نسیم و مائده آخرین نفرهای این جمعیت بودیم. ته ته جمعیت. گاهی آن‌قدر مسیر قفل می‌کرد که فکر می‌کردم پشت ماشین حمل شهداییم؛ ولی خبری نبود. روی لبه‌ی جدول خیابان می‌ایستادیم بلکه ماشین را ببینیم؛ ولی این نیم‌ساعت عقب‌افتادن، شهدا را از تیررسمان خارج کرده بود. میدان آزادی را که از دور دیدیم دوباره شروع کردم پرسیدن: «شهدا کجان؟» - اول آزادی - شهدا کجان؟ - دور میدون. دم میدان که رسیدیم آقایی روی ماشینی ایستاده بود برای فیلم‌برداری. - شهدا کجان؟ - اول بزرگراه لشگری. از اونجا می‌برنشون. نمی‌دانم توی صورتم چی دید که گفت: «از وسط میدان، میان‌بر بزنید بهش می‌رسید!» پا تند کردیم. مردم وسط میدان از خستگی از حال رفته بودند‌. برای ورود به میدان آزادی هم وسط جمعیت گیر کردیم. زیر برج، سنج‌ودمام جنوبی می‌زدند و پرچم‌های بزرگی توی هوا تکان می‌خورد. به ضلع غربی برج رسیدیم. روی پله‌ها ایستادیم. گفتند: «جلوتر نروید، ازدحام می‌شود، دارند شهدا را سوار می‌کنند.» این‌همه راه از اصفهان آمدیم، آخر هم به شهدا نرسیدیم. همان‌طور که در دوردست دنبال یک نشان از تابوت‌ها بودم یاد حرف آقا افتادم: «صبر یعنی از میدان در نرفتن و خارج نشدن» نرسیدیم به شهدا؛ اما فاصله‌ی نیم‌ساعته‌مان شد به‌اندازه‌ی شعاع یک دایره. به‌اندازه‌ی پنج دقیقه یا ده دقیقه. نرسیدیم؛ اما توی مسیر بودیم. شاید توی زندگی‌ روزمره‌مان هم هیچ‌وقت به گَرد شهدا نرسیم؛ اما اگر صبر کنیم و توی مسیر بمانیم، می‌شود فاصله‌ها را کم کرد. باید چشمانمان پی شهدا بگردد و دنبال آدم‌های بی‌سیم‌به‌دست باشیم که مسیر شهدا را خوب بلدند‌. ملیحه نقش‌زن چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان @rasta_isfahan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 آرام دل‌! سوم خرداد، مراسم غبارروبی شهدا، ملامجدالدین شلوغ بود. خانواده زحمت کشیده و برای مزار سید مجتبی علمدار حلوا پخته بودند. محل قرار دل‌ها و ملجا حاجات اهل ساری که رسیدیم؛ خانم میانسالی مثل ابر بهار گریه می‌کرد. خرما و حلوا تعارف کرده و بلند دعایش کردیم: «ان‌شاءالله حاجتت رو از سید بگیری!» در لحظه خودش را جمع کرد و انگار حرف ناجوری شنیده باشد با اخم و تخم گفت: «برای حاجت نیومدم، چند روزه پای تلویزیون اشک می‌ریزم و آروم و قرار ندارم. هر چه کردم آروم نشدم و هنوز باورم نمیشه سید محرومان از بین ما رفته. اومدم پیش سید مجتبی که آرومم کنه.» سید حسام بنی‌فاطمه | از پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۱:۰۰ | گلزار شهدای ملامجدالدین ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 بچه هیئتی! همان روز که خبر را شنیدند تماس گرفتند: «می‌شه بیایم دلسا برای شهدا موکب بزنیم؟» روز اول که آمدند میز و یخ و تمام وسایل را مثل هیئتی‌های کار کشته جابجا می‌کردند. کار تشکیلاتی را خوب بلد بودند. هر کدام وظیفه‌ی خودش را انجام می‌داد. دم غروب بعد شش ساعت کار برای خداحافظی آمدند، پیش خودم گفتم: «اونقد خسته شدن که بعید میدونم دفعه دیگه برن سمت همچین کارهایی.» موقع خداحافظی صدا زدند: «می‌شه فردا هم بیاییم؟!» و اینگونه شد که سه روز موکب‌شان به راه بود، برای رییس جمهور شهید! فاطمه عزیزی و فاطمه گنجی به قلم: پروین حافظی شنبه | ۵ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 امن‌ترین جا تا وارد حسینیه آستان شهدا شدم، چشمم افتاد به چند کودک پیراهن مشکی که مشغول بازی و دویدن بودند. با خودم گفتم: «امن‌تر از این جور جاها کجا می‌شه پیدا کرد که بچه‌ها هم عزاداری کنن و هم بازی و تفریح‌شون رو داشته باشن.» ناخودآگاه این بیت به ذهنم آمد: «زیر علمت امن‌ترین جای جهان است» پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 در ظاهر شبیه ما نبود پشت میز موکب، چشمانم را تیز کرده بودم و بین مردم دنبال زائران کوچک آقا می‌گشتم. چشمم به دخترکی افتاد و با ایما اشاره صدایش زدم: «بیا، بیا، بیا!» دخترک با شوقی همراه تعجب دوید سمتم. انقدر چشمم دنبال زائران کوچک بود که اصلا مادرش را ندیده بودم. چشمم که افتاد یک لحظه جا خوردم. ظاهرش اصلا شبیه ما نبود. گفتم نکند، به مذاقش خوش نیاید با دخترش دربارۀ شهید خدمت حرف بزنم. نکند ناراحت شود. خودم را جمع و جور کردم. با دخترک از خادمی آقا تا خادمی رئیس جمهور و در آخر خادمی خودش حرف زدم و بعد نشان خادمی را به سینه‌اش چسباندم. سرم را که بالا آوردم چشمم روی صورت مادر دخترک ایستاد. به پهنای صورت مثل ابر بهار اشک می‌ریخت، آنقدر که نای رفتن نداشت. چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | پارک ۲۲ بهمن، موکب شهدای خدمت حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 مردم ایران تسلیت درست در همان ساعاتی که همه داشتیم به خود می‌باوراندیم و با داغ شهدای خدمت کنار می‌آمدیم دخترم پیام تسلیتی را که نوشته بود در حیاط خانه، درب ورودی نصب کرده بود. در این داغ سن و سال مهم نیست، کوچک و بزرگ، پیر و جوان همه سوختند. اعظم رنجبر شنبه | ۵ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 حَزینین نشسته بود روی جدول و به موکب نگاه می‌کرد. نزدیک شدم و سلام کردم. صحبت که کرد مرا برد به اربعین و جاده نجف_کربلا؛ امّا ما در موکب شهدای خدمت بودیم و جادۀ سبزوار_مشهد. اهل کربلا بود و با جمعی حدود سی نفره، حدود یک ماه قبل، از مرز، مَشیاً راه افتاده‌ بودند سمت مشهد الرضا(ع). بعضی‌هاشان از حشدالشعبی بودند. خبر شهادت را در شهر داورزن شنیده بودند و گفت: «صِرنا حَزینین کُلَّ الحُزن و اَگَمنا بِالعَزا وَ البُکاء و الحِداد»: خیلی محزون و ناراحت شدیم و گریستیم و مجلس عزا گرفتیم. گفت که عتبات عراق برای این مصیبت مشکی‌پوش شده‌اند. گفت که یکشنبه می‌رسند به حرم امام رضا ع و اوّلین زائران پیادۀ عراقی بر مزار شهید رئیسی خواهند بود. هادی سیاوش‌کیا پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | پارک بهمن، موکب شهدای خدمت حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 خورمیز سفلی اواخر پنج شنبه شب، داخل گروه اقوام متوجه شدم مراسم یادبود در مسجد جامع خورمیز سفلی برگزار می‌شود. مناسبتش شهادت رئیس جمهور بود. با هماهنگی با همسرم به روستای آبا و اجدادی رفتیم. داخل مسجد که شدم، انگار مجلس ختم یکی از ساکنان آنجا بود. چای، قهوه، حلوا و رطب و... عکس رئیس جمهور سرتا سر مسجد خودنمایی می‌کرد. همه بهم تسلیت می‌گفتند. چهره‌هایی را می‌دیدم که تا همین یک ماه پیش از عملکر دولت ناراضی بودند. خدایا شکرت... فاطمه زارع جمعه | ۴ خرداد ۱۴۰۳ | یزد قهرمان @yazde_ghahraman ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 ابراهیم در گلستان دستیار مردمی سازی استان گلستان از سفر شهید رییسی به استانش می‌گوید؛ از پتروشیمی گلستان و خلیج گرگان. سید حسین علوی خرداد ۱۴۰۳ | روایت مردم @revayat_e_mardom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 عشایرِ هویت‌ساز مقصد سفر استانی رئیس‌جمهور کهگیلویه‌وبویراحمد بود. آقای رئیس‌جمهور تا آن روز دیدارهای زیادی با عشایر داشت؛ از مشکلاتشان با خبر بود؛ می‌دانست عشایر دسترسی به بازار ندارند و دامی که پروار می‌کنند خریدار ندارد؛ اگر خریداری هم باشد به قیمت خیلی پایین دامشان را می‌خرند. این در حالی بود که ما در کشور با مشکل تامین دام مواجه بودیم. قرار شد دولت خوراک دام عشایر را تامین کند و به صورت امانی در اختیارشان بگذارد؛ گوشت پروار شده عشایر هم تضمینی بخرد. او می‌خواست عشایر از پس هزینه‌های زندگی‌شان بر بیایند و از ظرفیت‌شان برای رفع نیاز کشور به گوشت قرمز استفاده شود. آقای رئیس‌جمهور روزی چند بار مشکلات عشایر را پیگیری می‌کرد. و این همه ماجرا نبود؛ به دلیل مسائل تاریخی و نقش هویت‌سازی که عشایر دارند، عشایر برایشان مهم بودند؛ بهداشت‌شان، آموزش‌شان، تامین آب‌شان و بازسازی راه‌هایشان... با پیگیری‌های ایشان بالای صدوبیست مرکز بهداشتی برای عشایر راه‌اندازی شد و بخشی از راه‌هایشان بهینه‌سازی شد. آرش علاءالدینی به قلم: فاطمه نصراللهی دوشنبه | ۷ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 از شهیدِ غیرت تا شهیدِ جمهور تا مصاحبه‌ام تمام شد، جلو آمد و پرسید: «خانوم! کدوم شهید رو اوردن اینجا؟» حدس زدم، حرف‌هایم را شنیده باشد. بدون سوال و جواب اضافی گفتم: «با این خانوم داشتم در مورد شهید غیرت، حرف می‌زدم.» چشمانش برق زد و خنده‌ای در قاب مشکی چادر و روسری‌اش ظاهر شد. یک قدم جلوتر آمد و با صدایی آهسته گفت: «اینجاست؟» سری به نشانه‌ی تایید، تکان دادم. مثل بچه‌ها که کشف بزرگی کرده‌اند، ذوق کرد و به مامانش گفت: «مزار شهید الداغی اینجاست.» سریع کفش‌هایش را به پا زد و رفت سمت مزار. صحبت‌هایش با شهید، چند دقیقه‌ای طول کشید. بعدش پرسیدم: «اهل کدوم شهرین؟» _ ساوه اما الان از تشییع شهدای مشهد میایم. انگاری خدا خودش داره برامون برنامه‌ها رو می‌چینه. اصلا باورم نمیشه مقصد بعد از شهید جمهور، شهید غیرت باشه.» مهناز کوشکی جمعه | ۴ خرداد ۱۴۰۳ | آستان شهدای سبزوار حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 دو تا تریلی گل بردم کرمان ارادت یک گل‌فروش به شهیدجمهور، حاج قاسم و حاج احمد کاظمی سه‌شنبه | ۸ خرداد ۱۴۰۳ | مناره، رسانه دفتر تاریخ مردمی انقلاب اسلامی اصفهان @menareh_isf ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 حلوای عاقبت بخیر کلاس شیرینی‌پزی نزدیک خانه ماست. پیاده راهی نیست، مسیر سربالاییِ خیابان پشتی را که بروم شاید نهایت ۸ دقیقه‌ای با گام‌های معمولی توی راه باشم. اما هیچ‌وقت به کلاس نرفتم. زمانش هم زمان است با آمدن همسرم از محل کار. سر ظهر و موقع ناهار، برای ما که خانواده‌ای هستیم که حتماً باید تمام افراد خانه پای سفره باشند، زمان مناسبی برای کلاس رفتن نیست. اما آن روز ساعت ۱۱ مسئول کلاس به من زنگ زد؛ روز شهادت رئیس جمهور! وقتی گفت: «می‌تونید امروز بیاید کلاس شیرینی‌پزی»! یک لحظه فکر کردم شوخی می‌کند. اما نه! انگار مربی تصمیم گرفته بود به جای تعطیلی کلاس، آموزش پخت حلوا بگذارد. به من زنگ زده بود تا برای خواندن زیارت عاشورا به محل کلاس بروم. وارد سالن که شدم خانم‌ها در حال الک کردن آرد حلوا بودند. بعد از تفت آرد، خانم‌ها نشستند تا زیارت عاشورا بخوانیم. به ذهنمان رسید امام جمعه را به مراسم دعوت کنیم و از کنار این جمع زنانه به سادگی نگذریم. روز میلاد امام رضا علیه السلام بود. اما همه با لباس مشکی توی کلاس حاضر شده بودند.‌ آقای امام جمعه که مداحی را شروع کرد خبری از مولودی ولادت نبود.‌ عطر غم بود که توی فضا می‌پیچید. اکثر خانم‌ها پای زیارت عاشورا نشسته بودند، چند نفری هم توی آشپزخانه بودند و آرد تفت داده را الک کرده بودند و شیره حلوای آماده را توی آرد‌ها می‌ریختند. بعد از زیارت عاشورا آقای امام جمعه به ائمه سلام دادند و رفتند. مهر و کتاب‌ها که جمع شد، همه دوباره خانم‌ها رفتند توی آشپزخانه. حلوا که به مرحله گهواره رسید چند نفری که مخصوص زیارت عاشورا آمده بودند خداحافظی کردند تا برای ختم قرآن به حسینیه شهدای گمنام بروند. حلوا که پخت تو دیس تزیین شد؛ همه حلوا یاد گرفتند، رفتند تا هرکدام گوشه‌ای از شهر در خانه‌هاشان، برای تسکین غم این روزها حلوا درست کنند و نذورات بدهند. روضه‌های خانگی منتظر پایان آموزش‌های این کلاس بود. بعد از سرد شدن دیس حلوا، همه روانه حسینیه شهدای گمنام شدیم. و عطر حلوا بود که با هرقدم‌مان توی شهر می‌پیچید... زهرا بذرافشان دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 به شما ناهار دادن؟ آقای رئیسی ریاست قوه قضائیه را به عهده داشتند. به یزد سفر کرده بودند و برای انجام کاری به دادگستری آمدند. من جزء حفاظت دادگستری یزد بودم. یک تیم حدودا چهل پنجاه نفره از صبح درگیر بودیم. ساعتی از ظهر گذشته بود. همگی خسته و گرسنه در سالن منتظر بودیم. طبق معمول کسی حواسش به ما نبود. درب اتاق باز شد و سرتیم گروه حفاظتِ حاج آقا خواست تا برای عبور ایشان زود همه‌ی ما را از سالن بیرون کند. ناگهان خود حاج آقا متوجه مسئله شد. گفت: «چکار دارید می‌کنید؟ کاری باهاشون نداشته باشید. همه رو جمع کنید اینجا باهاشون کار دارم.» وقتی جمع شدیم تک تک با همه‌مان از محافظان گرفته تا راننده‌ها و حتی نیروهای خدماتی آنجا دست دادند و از همه تشکر کردند. بعد گفتند: «از طرف من از خانواده‌هاتون تشکر کنید که امروز به خاطر من از اونها دور بودید.» بعد رو کردند به بچه‌ها و سوال کردند: «راستی شما غذا خوردید؟» یه نفر از بچه‌ها جواب داد: «بله حاج آقا یه چیزایی خوردیم.» یکی دیگر از همکاران پرید وسط حرفش؛ - چرا دروغ میگی! نه ما چیزی نخوردیم. حاج آقا به مسئولمان گفت: «من دارم می‌رم جلسه، هروقت غذای این بچه‌ها رو دادید به من خبر بدید. بچه‌ها به خاطر من از خانواده دور هستند و خسته هم هستند، حداقل گشنگی نکشند.» عجیب‌تر اینکه بعدا آقای دادستان به من گفتند: «همان موقع داخل جلسه حاج آقا دو بار پیگیری کردند که ناهار این بچه‌ها رو دادید یا نه!!» برای منی که چند سال محافظ مسئولین مختلف بوده‌ام، این رفتار تازگی داشت و کمتر کسی در این مقام به فکر ما پایین دستی‌ها بود که حتی یک تشکر خشک و خالی از ما بکند! مهدی کریمی جمعه | ۴ خرداد ۱۴۰۳ | یزد قهرمان @yazde_ghahraman ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 آفتاب‌سوخته با چند تا از بچه‌های مسجد، کنار جاده کمربندی، زیر آفتاب ایستاده بودیم و ماشین‌ها را سمت موکب‌ها هدایت می‌کردیم. آنقدر غرق کار شده بودیم که خستگی و گرما را نمی‌فهمیدیم. وقتی برگشتم خانه ساعت نزدیک سه بعداز ظهر بود. خواهرم تا چشمش افتاد به من گفت: «امیرحسین! چرا صورتت همرنگ موهات شده؟!» مادرم با نگرانی نگاهم کرد و گفت: «بدجور سوختی پسرم!» رفتم طرف آینه و نگاهی به صورتم انداختم‌. با خودم گفتم: «اگه به قرمز شدن پوست میگن سوختگی پس شهید جمهور و همراهاش چی شدن؟! این کمترین کاری بود که از دستم بر می‌اومد!» جمعه | ۴ خرداد ۱۴۰۳ | آستان شهدای سبزوار حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 غم‌شریکی غم‌شریکی کاسب افغانستانی در عزای شهیدجمهور سه‌شنبه | ۸ خرداد ۱۴۰۳ | مناره، رسانه دفتر تاریخ مردمی انقلاب اسلامی اصفهان @menareh_isf ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 مو بیشتر گفته بودند که سید ابراهیم رئیسی اول صبح به ایذه می‌رسد. دل تو دلم نبود برای دیدنش. صبح خیلی زود از خانه زدم بیرون. به لطف یکی از دوستانم که برای خودش برو بیایی داشت توانستم به محل فرود هلیکوپتر بروم. می‌خواستم رئیس جمهور را ببینم و با او حرف بزنم. اما چه بگویم؟ از مشکلات اقتصادی حرف بزنم یا کمکی برای کسب و کارم از او بگیرم؟ شاید هم بگویم برای مردم ایذه کاری بکند. نمی‌دانستم؛ فقط می‌خواستم رئیس جمهور را ببینم. هلیکوپتر نشست. لا به لای خاک و باد سید ابراهیم را دیدم که پیاده شد و با چند نفر همراه به سمت ماشین رفت. با قدم های تند به طرفش رفتم و داد زدم: «سید ابراهیم! سید ابراهیم!» نفس نفس می‌زدم و اضطراب داشتم. یکی دست روی سینه‌ام زد و نگذاشت جلوتر بروم. آخرین نفس‌هایم را به زور خرج کردم تا یک «سید ابراهیم!» دیگر بگویم. چقدر من خوش اقبالم! سید ابراهیم برگشت و به طرفم آمد و باهام دست داد. بیست و پنج سالم بود و قیافه ام بیست ساله نشان می‌داد. سید ابراهیم رئیسی فکر می‌کرد که من چه حرف مهمی دارم برای گفتن؟ گفتم: «سید مو خیلی دوستت دارُم.» سید ابراهیم لبخند زد: «مو بیشتر!» و رفت. با همین جمله طوری مهرش به دلم نشست که برای دیدار بعدی تا استادیوم تختی دویدم تا در محل دیدار مردمی سید ابراهیم را دوباره ببینم. قبل از این که سوار ماشین بشود این بار بدون لحجه گفتم: «من خیلی دوستت دارم.» برگشت و نگاهم کرد و با آن لبخند آشنا گفت: «مو بیشتر.» باورم نمی‌شد هنوز آن مکالمه قبلی را فراموش نکرده باشد. عزیز بود و عزیزتر شد.‌ حالا تنها دلخوشی‌ام بعد از شهادتش، این است که ارادتم را به او نشان دادم. کمیل گودرزی به قلم: سجاد ترک پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | رسانه بیداری @resanebidari_ir ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا