راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #سید_حسن_نصرالله
لشکر قدس
گیج و سر به هوا نمیدانم چه کار میکنم؟ وسایلم را از کجا باید پیدا کنم؟
سیاهپوش میروم جلوی آئینه: «هنوز یک ماه از محرم و صفر نگذشته که لباس سیاهم را گذاشته بودم کنار.»
صدای خواهرم که «بدو دیر شد» از آئینه پرتم کرد بیرون. با دونفر دیگر از دوستانش که سر خیابان قرار داشت راه افتادیم به طرف میدان جهاد. شدیم یک تیم چهار نفره.
با خوردن اولین بادخنک توی صورتم یاد خبر سر صبح کانال کاشانیها افتادم. هوا شناسی اعلام کرده کاشان چند درجه خنک میشود. حتی احتمال دارد به یکباره درجه و دمایش به روزها و شبهای زمستانی هم برسد. هر چه تو هفته آخرِ شهریور و هفته اول مهر، خورشید حسابی داغ کرده بود، حالا میخواهد برایتان جبران کند.
رسیدیم به ضلع جنوبی میدان جهاد.
نشد ندارد شهرداری جایی از شهر را بکند و زود به دادش برسد. باید چند تا مصدوم روی دستش گذاشت. تا چشم کار میکرد دورتادور میدان چالههایی حفر شده بود که حرکت تیم چهار نفرهمان را به وقفه انداخت.
به لطف عابرین قبلی با ریختن خاکها روی هم، چیزی شبیه پل درست شده بود. از روی پل خاکی رد شدم. جمعیت ایستاده بودند. با پرچمهای ایران، حزب الله و مرگ بر آمریکا و پرچم قرمز و سیاهی که رویش نوشته بود لشکر حسین؛ لشکر قدس است. مرد جوانی پشت بلندگو رجز میخواند و حیدر حیدر از گلوی مردم بغضدار میگرفت.
دیگر سردم نبود.
چشمم افتاد به پیرزنی که پای نخل کوتوله
زیر چادرش غور کرده. انگار او هم از سرمای یکهویی کاشان غافلگیر شده بود. نزدیکش رفتم. دو دریاچه شبنم زده توی چشمهایش دیدم که هوای شهر نمیگذاشت سر ریز شود.
وقتی ازش پرسیدم چطور با خبر شدی؟ بغضش ترکید و گوشه چادرش را خرج پاک کردن اشکهایش کرد. با دست دیگرش هوای عکس سیدحسن را داشت تا مبادا خم شود.
«از تلویزیون سمت خدا میدیدم که یکهو قطع شد و پیام آقا را خواندند. وقتی گفت هر کس از دستش کاری بر میآید باید به لبنان یاری بدهد؛ دلم هری ریخت پائین. گفتم حتما خبری شده. دیگر از پای تلویزیون بلند نشدم. ساعت ۳ بعدازظهر که خبر شهادت سیدحسن نصرالله را اعلام کردند دیگر حال خودم را نفهمیدم. هر چه گریه کردم خالی نشدم.
از منِ شکسته پکسته که کاری بر نمیآید. خوش به حال شما جوانترها. میتوانید برای پیروزی حزب الله قدمی بردارید.
هنوز از داغ آقای رئیسی دلم صاف نشده چطور این خبر را باور کنم؟ حکمتش چیه این همه رفتن باور نکردنی پشت سر هم ببینیم؟» با طرح این سوالها صدایش بیشتر از تن نحیفش میلرزید.
راست میگفت؛ پائیز همین جوری هم دلگیر بود، گرفتن سیدحسن از ما دیگر چه بود!؟
برگشتم پیش تیم. خواستم محکشان بزنم. - کیها حاضرند برای لبنان کاری کنند؟
هر سه نفرشان بلند گفتند: «من!»
- آخه شما چطوری؟
یکیشان گفت: «همان طوری که رهبر یمن با همه نداری و محاصره نظامی گفت نان خود را با فلسطینیها تقسیم میکنیم.
همان طوری که سیدحسن گفت اگر اسراییل بخواهد به ایران حمله کند به عنوان استانی از ایران به او حمله میکنیم.»
دوباره چشمم افتاد به پرچم قرمز و مشکی لشکر حسین(ع) لشکر قدس است.
صدای مرد جوان بلندتر شد: «کاشانیها هیئتیاند. پای روضههای امام حسین (ع) بزرگ شدند. میخواهم این صدای شما تا دل تلاویو برسد...
همه با هم؛ حیدر حیدر! حیدر حیدر...»
ملیحه خانی
سهشنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | #اصفهان #کاشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #سید_حسن_نصرالله
اگر شهید شویم پیروزیم
از زمانی که خبر شهادت دبیر کل حزبالله را شنیدیم، انگار همه چیز سریعتر شد بعد از گذشت ساعتی پوسترها کم کم در فضای مجازی قرار میگرفت و بیانیهها پشت هم منتشر میشد. پوستر تجمع دانشگاهیان که حالا استوری تمام بچهها شده بود، نوید اتفاقی خوب و تاثیرگذار را در شهر میداد.
چشم بر هم گذاشتیم و گذشت، حالا ساعت ۱۳ روز یکشنبه شده و من به همراه دوستانم در مقابل دانشکده پرستاری ایستادیم.
از هر سو دانشجویان به سمت دانشکده پرستاری مسیر کج میکردند.
بنری سفید که با عنوان اعلام آمادگی برای اعزام به جبهه مقاومت در ابتدای ورود به جمعیت گذاشته شده دانشجویان را به سمت خود میکشاند.
جمعیت هر ثانیه بیشتر میشد، این تجمع بزرگ که در محکومیت رژیم صهیونیستی و اقدام جنایتبارش جهت به شهادت رساندن شهید سید حسن نصرالله بود اینبار انگار متفاوت به نظر میرسید.
دانشجویان پرچم به دست و با قدمهایی استوار به جمعیت اضافه میشدند.
خبری از گونههای خیسِ آغشته به اشک نیست، چشم نسل جوان این کشور انگار داستان جدیدی روایت میکند؛ چیست در چشمان آنان که اینگونه مقاوم قدم بر زمین میگذارند و اینچنین پرچم حزبالله را در آسمان به اهتزار در میآورند؟!
چیست در دستانشان که اینگونه متفاوت مشت گره میکنند و شعار سر میدهند؟
چرا خبری از گریه نیست؟ چشمها انگار طالب چیزی هستند؛ انگار میخواهند خبری را مخابره کنند.
گوشهایم را تیز میکنم، کلمهای پر تکرار در میان گفتوگوها به گوشم میخورد «انتقام»
حالا انگار قطعههای پازل کامل میشود؛ این قدمهای استوار و این مشتهای محکم، این پرچمهای بالاتر از همیشه و علمداران خستگی ناپذیر، این نیروهای جوان و چشمانی منتقم...
نگاهی به بنری آبی رنگ در ابتدای جمعیت میاندازم، چشمانم را ریز میکنم، همان بنر سفید است که حالا مملو از امضا و رجزخوانی شده.
دانشجویانی که حالا در جوار مزار شهید گمنام نیازی نیست بلند بیانیه بخوانند و مصاحبه کنند، پیامشان را از همان ابتدا به دشمن دادهاند. پیامی محکمتر از قبل، پیامی که اقتدار و انتقام و پیروزی را نوید میدهد و همبستگی و اتحاد جبهه همیشه پایدار مقاومت را فریاد میزند.
دانشجویان شهرستان بجنورد حالا با امیدی فراتر از قبل زیر لب از پیروزی بزرگ مقاومت صحبت میکنند و میدانند آن سید شهید اگاه بود از سرنوشت این امت که اینچنین گفت: «ما شکست نمیخوریم اگر پیروز شویم پیروزیم و اگر شهید شویم نیز پیروزیم»
زهرا قربانی
یکشنبه | ۸ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #بجنورد اجتماع بزرگ دانشگاهیان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #لبنان
و الله خیرالماکرین
سوار هر ماشینی میشوم راننده و مسافرانش را به حرف میگیرم. ازشان دربارهٔ شهادت سید و لحظهٔ شنیدن خبرش میپرسم. اکثریت مطلقشان هنوز باور ندارند که سیدحسن به شهادت رسیده.
بعضی میگویند: «کی دیده پیکرش رو؟ ما که باور نمیکنیم.» بعضی هم این را مکر حزبالله میدانند در جواب مکرهای اسراییل. و بلافاصله با عربی فصیح میگویند: «ومکروا و مکرالله و الله خیرالماکرین»
اوضاع عجیبی است. قصه ولی همان است که سیدحسین برایمان گفت: «حب زیاد ما به سید نمیگذارد باور کنیم شهادتش را.»
محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا
ble.ir/ravayat_nameh
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #عملیات_انتقام
خوشحالم
یکی از محرمهای کرونا با ماسک و فاصله نشسته بودیم کف یک پارکینگ روباز و آقا احسان منبر بود. جلسه حوالی گمرک بود و وسط منبرش هواپیمایی داشت فرود میآمد. آنقدر صدایش بلند بود که گوشهامان سوت کشید. آقا احسان سکوت کرد؛ بعد گفت: بلند یک یا حسین بگویید؛ از پشت ماسک نعره زدیم. هواپیما دور شد و آقا احسان گفت: این هواپیما پنج ثانیه از بالای مجلس ما رد شد و با یاحسینی که گفتید قیامت آنها را هم در جمع شرکتکنندگان این مجلس خواهند نوشت.
خوشحالم؟ خیلی...
معلوم نیست؟ لرزش دستهای نتانیاهو را ندیدید؟ خندههای بچههای غزه را چطور؟ ذوق کرمانشاهیها را چی؟
جنگ چیز خوبی است؟ مطلقا نه...
به گواه تاریخ، نه جنگ طلب بودهایم نه آغازگرش...
ولی هر حملهای شد جوابش را دادیم هزاران لیتر خون دادیم و یک استکان کمرباریک خاک نه. نگذاشتیم غبار وطن روی پوتینهاشان را با خودشان برگردانند.
خوشحالم؟ خیلی
ممکن است موقت و مقطعی باشد!! باشد...
با گلویی پاره و کف دستهایی سرخ و دو انگشتر کج و کوله به خانه برگشتهایم؛ نیکان صدایش خروسکی شده، از بس غاره زد، شوخی نیست امشب مهمترین شب قرن آینده ایران بود.
امید... این اکسیر عجیب این چراغ روشن و گرم بیخ قلب که تمام سوخت حیات آدمی است. دست زدم داد زدم و بعد حامد دست لاله کرد سیگاری گیراندیم و بر پلهای از خیابان فلسطین بغضم ترکید. میگویند پیکر سید سالم است؛ دلم یواشی میگوید برویم زیپ کاور را باز کنیم اشک گرم و براق گوشه چشمهایش را ببینیم و بگویم زدیم سید شخمشان زدیم، سید نبودی ببینی...
مبارکمان باشد شکستن شاخ وحشیترین اهریمن کودککش جهان؛ مبارکمان باشد الله اکبرهای پشتبام؛ مبارکمان باشد این ادب کردن کودک حرامزاده و تخس محلهی خاورمیانه
پ.ن ۱: عروسی امیر مرزبان، بود اکثر شاعران هم نسلمان هم، بودند، استاد بهمنی هم بود. ساقدوش امیر بودم و تا بنشیند بر تخت دامادی ریز قر دادم. بهمنی جان همانطور که نمک روی خیار برش خوردهی براق میزد گفت: «رقصت هم مثل غزلت است...» میز منفجر شد از خنده گفتم تعریف بود یا تقبیح!؟ گفت: «خندههاتان نگذاشت هزار ماشااللهش را بگویم» خیلی کیف داد
پ.ن ۲: رفتن موشکها را که میدیدم، میشنیدم یا حسینها و یا صاحب الزمانها را... یاد حرف آقا احسان افتادم؛ ما برای پرندههای فولادیِ داغ، داشتیم دعا میخواندیم که خوش به مقصد برسند و رسیدند.
پ.ن ۳: عراق لبنان يمن سوريه غزه امشب همه خوشحالند. ما نیز در خاورمیانهای که هر روز گوشهایش دست و پا و سری با انفجار به هوا پرت میشود، امشب نقل و شکلات و گل در آسمان بود. الحمدلله.
حامد عسکری
سهشنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #عملیات_انتقام
سپاه سیلا سیلاش کو
بسم رب النصرالله
در این چند وقت کارمان شده بود گوش دادن به سرودهای حماسی، بلکه روحیهمان را از دست ندهیم. در این مدت انقدر خبر ناگوار شنیده بودیم از شهادت سید حسن تا جولان دادن این رژیم منحوس که پاک قفل کرده بودیم.
برای همین بچهها تصمیم گرفتند که مراسم توسلی بگیرند بلکه سیممان وصل شود تا این روح خسته کمی آرام بگیرد.
روضه که تمام شد نشسته بودیم دور هم که یکی از بچهها گفت: ایران اسرائیل رو زد.
خبر کوتاه بود و شوکهکننده. چند ثانیه طول کشید تا به خودمان آمدیم. یک دفعه همه بیاختیار دویدیم توی کوچه تا ببنیم در آسمان خبری هست یا نه؟!
ای دل غافل موشکها آسمان را روشن کرده و زوزه کشان شهر را به سمت پایگاه نواتیم ترک میکردند.
بچهها انقدر خوشحال بودند که خیلیهایشان بدون کفش و با پای برهنه دویده بودند در کوچه. خوشحالی زاید الوصفی که مثل اسپند روی آتیش بالا و پایین میپریدند. دیوانهبازیهایشان که حسابی از شدت شوق و هیجان بیرون زده بود خیلی دیدنی بود. برگشتیم داخل خانه. بچهها پبشنهاد دادند ما هم مثل مردم برای شادی به خیابانها برویم و شیرینی پخش کنیم. در کمترین زمان خودمان را به میدان شهدا رساندیم. همان پاتوق همیشگی که از قبل از انقلاب تا الان آبستن اتفاقات مهم بوده. جزو اولین نفرها بودیم که رسیدیم. زودتر از ما اما حاج آقا شاهرخی نماینده ولی فقیه استان آنجا رسیده بود. مثل مردم خاکی بود و همراه آنها شعار میداد «ابوالفضل علمدار / خامنهای نگهدار». به چهره مردم که نگاه میکردی برق سه فاز از چشمهایشان بیرون میزد؛ طوری با جان و دل شعار میدادند که انگار ارزش و رهبری حضرت آقا را تازه درک کرده بودند. شریانهای حیاتیشان پر از عشق بود و مستانه تکبیر سر میدادند.
هرچه میگذشت فوج فوج آدم بود از زن و مرد، پیر و جوان که به جمعیت اضافه میشد، حتی ماشینهای در حال حرکت هم با دیدن تجمع کنندگان بوق میزدند و شادی خودشان را ابراز میکردند.
بماند ترکیب آهنگ کردی پخش شده از ضبط بعضی ماشینها با شعار مرگ بر اسرائیل سرنشینان خودرو صحنههایی سمی و البته تماشایی را بهوجود آورده بود.
هرچند دوستان دست اندرکار با اتفاقات پشت سرهم یک سال اخیر در امر تجمع حرفهای شده بودند و اشعار مهندسی معکوس شده مثل «ایلاش کو اولاش کو / سپاه سیلا سیلاش کو» را خیلی شیک و مجلسی سر میدادند و جمعیت حاضر هم جانانه و لبخندزنان تکرار میکردند. کانه مبارز ما حریف مقابل را در فینال ناک اوت کرده و طلا را نصیب خودش کرده که انصافا هم غیر از این نبوده. ما بردیم. زدیم و منهدم کردیم. هرچند یک تار موی سید مقاومت ما از همه این رژیم اشغالگر بیشتر میارزد.
تا باد چنین بادا
علی کشوری
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #لرستان #خرمآباد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #عملیات_انتقام
به یاد ترس کودکان غزه
رانندگی میکردم و توی فکر...
نور پرواز موشکها از سمت چپ جاده خیره کننده بود...
به خانمم گفتم الله اکبر
بالاخره زدیم!
هول شده بودم، ماشین را به کنار کشیدم و پرواز پشت سر هم موشکها را میدیدم و اشک میریختم
مدام میگفت ای جان
الله کبر
بالاخره زدیم
الهی به حق محمد بخوره همونجا که باید بخوره
ذوق و اشک و حجم خوشحالیم باعث شده بود صدام بلرزه
برگشتم دیدم نیکو دختر سه سالهام ترسیده
گفتم بابا ترسیدی؟ گفت نه
ولی موج ترس تو صداش قابل کنترل نبود
گفتم چیه بابا جان
گفت دارن به ما تیر میزنن!!
گفتم نگران نباش بابا سمت ما نمیان
توی دلم گفتم خدایا این موشکها از سمت ما دارد شلیک میشود و فقط غرش پروازشان برای ماست.
ولی کودکان غزه چی میکشند که هر روز موج انفجار بمبارانهای رژیم صهیونیستی تجربه میکنند.
پدر مادرهاشان چجوری تحمل میکنند دیدن ترس توی چشمان بچههایشان را؟!
توی دلم گفتم خدایا بحق دل بچههای غزه این موشکها را آغاز پایان اسراییل قرار بده...
مسعود بیرانوند
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #خرمآباد #لرستان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #عملیات_انتقام
ترس از جنگ را قِل میدادم زیر کفشهایشان...
دور میزم جمع شده بودند.
چهارنفری با هم حرف میزدند. نفر پنجمی کوتاهتر و مظلومتر از بقیه، پشت سرشان ایستاده بود و باراننخورده، میلرزید.
از صدای تحلیلهایشان، کمکم بقیهی بچههای توی سالن هم دورشان جمع شدند.
چند دقیقهای تا وقت صبحگاه زمان مانده بود. از وسط جمعشان خودم را بیرون کشیدم و قبل از صدای نخراشیدهی زنگ مدرسه، سوتم را به صدا درآوردم تا صدای دخترکی که واو به واو حرفهای پدر و مادرش را به زبان میآورد و ترس را توی دلهای کوچک بقیه میانداخت، توی صدای تیز سوتم گم کنم.
دکمهی میکروفن را که میزدم هنوز چشمهای خیس و ترسیده و دستهای لرز گرفتهی دخترک کنار میزم را میدیدم. وقتی خم شده و بغلش گرفته بودم کنار گوشم گفته بود من از جنگ میترسم.
تا دیروز وقت صبحگاه، غم بزرگ شهادت سیدحسن روی دلم بود و آهنگ شاد توی فضای مدرسه، قلبم را میتکاند اما امروز صبح، انرژی مضاعفی داشتم که میخواستم خرج بضاعت مزجاتم کنم. وسع من دویست و چهل دانش آموز پایهی اولی بود که صبحها توی صبحگاه، به نگاه و لبخندم جان میگیرند و توی کلاسهایشان میدوند.
تکیهشان را به پهلوهایم میدهند و بوی مادرشان را از من میشنوند.
حالا وقتش بود. فرمان جهاد را شنیده بودم و امروز وقت گفتن سمعا و طاعتا بود.
همین که دستهجمعی مثل هر روز صبح، بقول بچهها قلهوالله را خواندیم و دستهدسته فرشته، نور را به سقف مدرسهمان پاشیدند، آماده شدم.
صاف ایستادم. صاف ایستاندمشان. دستم که روی سینه نشست، فهمیدند وقت خواندن سرود ملی کشورمان است.
دستهای کوچکشان چسبید به سینهی پوشیده در مقنعههای سفیدشان. امروز صدای سرود هم محکمتر شده بود؛ و صدای من؛ و حتی صدای بچهها. فروغ دیدهای که فلوغ خوانده میشد، یا حقباورانی که حقباولان میشد هم قشنگ بود. بهمن فره ایمانمان که رسید، نوار انگار پیچید تا استقلال آزادی که دوباره نوار باز شد و مفهوم خوانده شد. شهیدان پیچیده در گوش زمان که رسیده بودند خودشان را تکان میدادند، درست مثل مادری که پیکر شهیدش را در آغوش گرفته و تاب میدهد. اما همین که به پاینده مانی و جاودان میرسند صداهایشان ضرب میگیرد و با تمام توان جمهوری اسلامی ایران را فریاد میزدند.
تمام که شد مثل همیشه بعدش کف زدند اما نگذاشتم کفزدنها تمام شود. این کفزدن، حماسهاش کم بود. احساس میکردم توی بچهها ترس، شوق کفزدنشان را گرفته بود.
میکروفن را بالاتر گرفتم. نوری که از آتش موشکهای دیشب، گرفته بودم را توی چشمهایم ریختم. خواستم دوباره کف بزنند اینبار برای خودشان. گفتم کفزدنتان را نخواستم شل بود، کف بعدی را جاندارتر زدند و با جیغ. همین که شور و هیجان به صورتها و دستهایشان برگشت خواستم برای موفقیت دیشب ایران دست بزنند. همچنان قوی و هیجانی دست زدند.
گفتم ایران موفق شده موشک درست کنه و بزنه به دشمن؛
همهی وجودشان چشم شد و چسبید به صورت و دهانم.
با خوشحالی و شوق گفتم. بعد هم گفتم بیایید ما هم اسرائیل را زیر پاهایمان له کنیم. یک دو سه را که گفتم زمین مدرسه میلرزید؛ با تمام قدرت، روی زمین پا میکوبیدند.
بعد هم خودجوش روی جنازهی اسرائیل بالا و پایین میپریدند.
و من هنوز پشت میکروفن، با گفتن از قدرت و شجاعت و توان ایران در برابر اسرائیل، ترس از جنگ را قِل میدادم زیر کفشهایشان تا حسابی لگدمالش کنند.
زهره نمازیان
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #کرمان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #سید_حسن_نصرالله
📌 #اربعین
در راه، سید حسن را دیده بودیم...
در راه، سید حسن را دیده بودیم. زیر پرچم فلسطین که خود را به نسیم سپرده بود، درکنار تعدادی سرداران، گوشهای خاکی به تماشای موج جمعیت متراکم ایستاده بود؛ عبای قهوهای به تن و قبای سیاهی که به اندازه عمامهاش رنگ نداشت، ریشهای پرپشت کمی بزرگتر از گردی صورت که سفیدی هر تارش هزار داستان در دل نگه داشته بود و تک و توکی جو گندمی که گمانم آنها هم به زودی سفید میشدند، و ای کاش که فرصت سفید شدن داشتند، لبخندی مقتدرانه ولی گرم که چشمهایش را از پشت شیشه عینک طبی دسته مشکیاش تنگ کرده بود، شانههایی که در سی سال رهبری پهن شده بودند برای پناه و تکیهگاه مقاومت، انگشتر عنابی رنگ در انگشت کوچک دست راستش که اقتدارش را دو چندان میکرد
خواهرم دستم را کشید و گفت: بیا حالا که فرصتش هست یه سلفی با سید حسن بگیریم.
کنار سید ایستاد. ظرف وجودم آن قدر کوچک بود و نشتی داشت که نمیتوانستم صلابتی را که از نگاه حیدریوارش به درونم میریخت نگه دارم. چه قدر زنده بود! به عکس نمیمانست. انگار که خود واقعیاش نگاه میکرد و خود واقعیاش لبخند میزد. خواهرم قدش را کشید و با دست چپش نشان پیروزی گرفت و من تند تند دایره سفید پایین صفحه گوشی را میزدم.
از وقتی دست خدا خوب کردهای دراز شد و گوشی و آن قاب درونش را برد، خواهرم یک بند تکرار میکرد: دلم فقط برا یه چیز میسوزه. سلفیم با سید حسن نصر الله...!
به گمانم بوی دلهای سوخته پخش شده بود بین غبار ساختمانهای فرو ریخته و زمینِ دهن باز کرده و در دالان زمان، طوفانوار به عقب چرخیده بود. چرخیده بود و در اربعین هزار و چهارصد و سه در مشایه ایستاده بود، و با سیال چگال و گرم هوای عراق رسیده بود به قلب و نفس خواهرم. به گمانم زمان پیش پیش سوزاندش. گمانم به دلش افتاده بود یک ماه دیگر عالمی برای سید مقاومت میسوزند و نصر الله آغاز میشود...
فاطمه حاجیعبدالرحمانی
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #اصفهان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #سید_حسن_نصرالله
موکب خاص
بعد از کلی معطلی در دندان پزشکی بالاخره دندان مبارک را درست کردم و سوار ماشین شدم تا با سرعت نور خودم را به اهل خانه برسانم.
از قضا به شلوغی سر شب خورده بودم.
چند دقیقهای پشت چراغ قرمز صبوری کردم و راه خانه را در پیش گرفتم.
چند متری طی نشده بود که تجمع ماشینها در گوشهای از خیابان نظرم را جلب کرد.
با نزدیک شدن به ماشینها کم کم صدای بشنو نغمه یا حیدر گفتنم ابوذر روحی به گوشم خورد.
حدس زدم ایستگاه صلواتی یا موکب باشد.
خودم را لابهلای ماشینها جا دادم که حوزه دید بهتری داشته باشم.
موکب بود.
چای و شربت زعفران پخش میکردند.
چند جوان سینیهایشان را پر میکردند و کنار ماشینها به مردم تعارف میکردند.
تا اینجا همه چیز یک روال معمولی داشت.
شادی وعده صادق ۲ و غم شهادت سیدحسن خیلی از این موکبها را به راه کرده بود.
اما آنچه که توجهم را بیش از پیش جلب کرد اسم موکب بود؛
موکبی با اسم ۱:۲۰...
تا مقاومت هست حاج قاسم زنده است....
و آه از غمی که تازه شود با غمی دگر....
زهرا جلیلی
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #عملیات_انتقام
غرش وعده صادق با طعم چای
پای سیستم نشسته بودم داشتم کار میکردم،
مامانم مثل همیشه چای آورده بود که با هم بخوریم، ذکر یا زهرا را اول توی یکی از گروههای خبریمان دیدم.
به دقیقه نکشید صدای غرشی بلند شد،
مامان پرسید صدای هواپیماست؟
پرسیدم امروز چند شنبه است؟
گفت: سهشنبه
گفتم: نه، پس زدیم، زدیم.
(خرمآباد فقط دوشنبه و پنجشنبهها پرواز شب داره)
ناخودآگاه ذکر اللهاکبر.
یا حسین روی لبم جاری شد.
صداها بیشتر و بیشتر میشد.
صداها که بیشتر شد
رفتیم توی کوچه دیدیم ظاهرا فقط ما کمی دیر رسیدیم همه گوشی به دست ایستادند فیلم میگیرند و
ذکر الله اکبر میگویند
اشکهایی که جاری شده بود و حس غروری که توی صورت همه میشد حس کرد خیلی شیرین بود.
درست است چایمان سرد شد ولی خیلی شیرین بود.
سهیمه اسدزاده
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #لرستان #خرمآباد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #سید_حسن_نصرالله
گریه نکردم
بیوقفه اخبار جنگ اسرائیل و لبنان را دنبال میکردم. هروقت اسم لبنان به گوشم میخورد بیاختیار حزب الله و سیدحسن نصرالله برایم تداعی میشد.
گاهی وقتها در اتاقم در گوشهای خلوت پشت میز تحریر به آيندهی خاورمیانه فکر میکردم که قرار است چه اتفاقاتی بیافتد. قبلا دربارهی جنگ ۳۳ روزه شنیده بودم. پدرم میگفت لبنان را همیشه عروس خاورمیانه میدانستند. لبنان هرگز با جنگ بیگانه نبوده، نه تنها لبنان بلکه اکثر کشورهای خاورمیانه از جنگ، سوغاتیهایی را برای مردم و خاک خود به جا گذاشتهاند.
وقتی که خبر مورد اصابت قرار گرفتن سیدحسن نصرالله پخش شد من در همان گوشهی اتاق پشت میز تحریر نشسته بودم و اخبار جنگ را دنبال میکردم. من از جنگ بدم میآید، جنگ که بیاید همهی چیزهای خوب میرود، خندهها، پدرها، بازیها و عشقها.
هنوز هیچ بیانهای صادر نشده بود، هیچ خبری از او در هیچ کجای دنیا نبود که بگوید در صحت و سلامت هست یا نه. من یقین داشتم که او زنده است، هیچ دلشوره و نگرانی نداشتم. مشغول کارهای روزمره شدم. خانه را مرتب کردم. چایی دم کردم. رو به روی تلویزیون نشستم. باز هم خبری نبود. تا اینکه شبی که از پشت میز تحریر برخاستم و گوشی دستم بود، در فضای مجازی چشمم به کلمهی شهید کنار اسم سیدحسن نصرالله افتاد.
عکس العمل خاصی نشان ندادم. همانجا ایستاده خبر را در کانالهای مختلف چک کردم و دیدم حزب الله بالاخره بیانیه داده. گوشی را کنار گذاشتم و از اتاق بیرون آمدم. رو به روی همسرم ایستادم و گفتم: بالاخره خبر شهادتش تایید شد! شوکه شده فورا گوشیاش را برداشت و همزمان تلویزیون را روشن کرد.
من برایش ذرهای اشک نریختم چون فکر میکردم او زنده است. اما گریههای آدمهای زیادی را دیدم. ته دلم میگفتم چرا تو گریه نمیکنی! تو قلبت از سنگ است! همه میگویند کسی که از کودکی برای تو نماد لبنان بوده شهید شده اما تو اشک نمیریزی! من باز هم گریه نکردم.
روز یکشنبه در تجمع مردم برای شهید سیدحسن نصرالله شرکت کردم و از آنها مصاحبه گرفتم تا حس و حالشان را بدانم. همهشان گفتند ما گریه کردیم ولی من باز هم گریه نکردم. روح بزرگمنش شهید را زنده احساس میکردم و گریه برای او برایم معنایی نداشت وقتی فکر میکردم زنده است.
شب که برگشتم خانه، پشت میز تحریر نشستم و داشتم در فضای مجازی کلیپها را بالا و پایین میکردم که صدای ویدیویی پخش شد که به زبان عربی گفت: تقدیم به شهدای لبنان... و بعدش شروع کرد به روضه خوانی عربی، همانجا بیاختیار اشکهایم سرازیر شد و من پنهانی برای تک تک مردم جنگ دیده گریه کردم؛ برای ایران، برای غزه، برای لبنان، برای مظلومیت شهید سیدحسن نصرالله و تمامی شهدای جنگ با اسرائیل ...
مائده گوهری
سهشنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #بجنورد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #عملیات_انتقام
غرش بود و تکبیر
از سالن فوتسال برگشته بودم. خسته و کوفته و مصدوم!
به خانه که رسیدم گوشهای در خلوت نشستم و طبق معمول اخبار منطقه را چک کردم.
برخی منابع غربی نوشته بودند که ایران تحرکات موشکی داشته و ارتش اسراییل در حال هشدار به مردم خود بود. به مادرم گفتم «امشب ایران میزنه.»
حوالی ساعت ۲۰ یکی از کانالهای تلگرامی نقشه آژیر قرمز آنلاین سرزمینهای اشغالی را منتشر کرد. از بالا تا پایین اسراییل قرمز بود. با خودم گفتم که غیرطبیعی است. یمن و لبنان که از این کارها نمیکنند؛ این... این کار ایرا... ، فوراً به سر تراس رفتم و دیدم که بله. آسمان سرخ شده و موشک است که پشت سر هم میرود با غرشی غرور انگیز و ترسناک. مادرم و پدرم هم با ذکر یا امام زمان به سر تراس آمدند. تکبیر میگفتم و فیلم میگرفتم. همزمان دوستم از شیراز پیام داد که دارن موشک میزنن. از وعده صادق ۱ که با چشم خود دیدم بسیار جذابتر و پرشکوهتر بود. از شهر فقط صدای غرش و تکبیر میآمد. عابران خیابان و کوچهها و یک اسنپ پیک موتوری را دیدم که متحیرانه آسمان را نگاه میکردند و فیلم میگرفتند. دختربچه همسایه کمی ترسیده بود و گریه میکرد و برادر بزرگترش تکبیر میگفت. من هم فریاد زدم ماشاالله.
رگبار موشکی که تمام شد تلویزیون را روشن کردم و زدم شبکه خبر و زانو زده جلوی تلویزیون نشستم. موشکها زنجیروار پشت سرهم، مثل ماهوارههای استارلینک در فضا، در آسمان تلآویو رویت شدند. هر موشکی که میخورد همچون گلهایی که تیم ملی فوتبال میزند خوشحالی میکردم.
پس از آن موج، مجدداً صدای غرش موشکها آمد (بقول یکی از دوستان فکر میکردم همسایه دارد ایزوگام میکند!) و موج بعدی آغاز شد. به سر تراس رفتم. موشکها یکی یکی میرفت و تمامی نداشت و من هم فیلم گرفتم. رو به پدرم گفتم: "امشب حاجیزاده خرج کرده ها!". دوباره به داخل خانه آمدم و تصاویر برخورد را دیدم. خیلی زود میرسیدند.
پدافند اسراییل آبکش شده بود. خستگی و مصدومیت کاملاً فراموشم شده بود. فکر میکنم این آخر کار نیست.
بیش باد
علی نصرتی
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #لرستان #خرمآباد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
🔖 #راوینا_نوشت
از راویان و نویسندگان محترم تقاضا داریم به نکات زیر دقت کنند:
۱- حتی المقدور روایات دارای پیوست فیلم و عکس باشند
۲- برای روایتهای خود عنوان انتخاب کنید و برای پیدا کردن عنوان مناسب و جذاب، دقت، وقت و حوصله به خرج دهید
۳- تاریخ روایت و مکان (استان و شهر) را در روایتهای ارسالی قید نمایید
۴- اگر کانال شخصی روایتنویسی دارید حتما آیدی کانال را نیز ارسال نمایید
با تشکر
تحریریهی راوینا
📌 #لبنان
ترس و آرامش
گم شدهام. کجا؟ وسط ضاحیه جنوبی بیروت. خیابان سیدهادی نصرالله. جایی که همه، خانه و زندگیشان را رها کردهاند و به هتلها یا کشورهای اطراف پناه بردهاند. کشورهای اطراف که میگویم ذهنتان جای دوری نرود. از محله سیده زینب دمشق تا خود بیروت، بیشتر از دو ساعت و نیم راه نبود. تازه با کلی ایست و بازرسی و چک گذرنامه و ازدحام آوارگان.
حالا ما وسط محلهای که تقریبا هیچکسی داخلش نیست و پهبادهای اسراییلی بالای سرمان صدای مرگ میدهند، گم شدهایم. صدای مرگ پهبادها چیزی شبیه صدای اگزوز موتور هزار است. یک نموره البته خشنتر و همراه با پیشزمینه آهنگهایی که در لحظههای ترس و وحشت روی فیلمها میگذارند.
خیر سرمان از طرف حزبالله به رسانهها گفته بودند بیاییم اینجا. چند ساختمان را نشانمان دادند که دیشب اسراییل با خاک یکسانشان کرده بود. تعداد خبرنگارها هم زیاد بود ولی یکدفعه همه گذاشتند و رفتند. تنها ماندم وسط محلهای که دیروز اسراییل هشت نقطهاش را زده.
- ترس؟
- نه، مرسی.
نه که توی این سفر نترسیده باشم. دیشب که رسیدیم بیروت و تمام چراغهای خیابانها خاموش بود و باران مدیترانهای مثل آبپاش روی شیشههای ماشین سیدحسین میخورد، ترسیده بودم. خانم پشت سرمان هم دائم دعا میخواند و گریه میکرد و با صدای لرزان به پسرش زنگ میزد. موشکهای هایپرسونیک ایرانی نشسته بود توی قلب اسراییل و ما سوار ماشین نیسان دوکابینهٔ سیدحسین وارد بیروت میشدیم. هر لحظه منتظر بودم اسراییل جواب دهد و یکی از موشکهایش مستقیم بخورد روی ماشین ما. آنجا ترس بیخ گلویم را گرفته بود.
ولی شاید باورتان نشود، امروز عین خیالم نبود. اگر ریا نباشد احساس آرامش بیشتری هم داشتم.
حتی وقتی آن دو جوان ایرانیِ باهیبت که قیافهشان شبیه نیروی قدسیها بود هم جلو آمدند و گفتند: «اینجا چهکار میکنی؟» با لبخند راهم را گرفتم و رفتم.
ترس و آرامش هم رزق آدم است. یعنی جایی که تمام اجزای صحنهاش ساخته شده برای اینکه تو را بترساند، آرامش از جایی که نمیدانی کجاست، دانه دانه، و بعد خط به خط مثل شکل ریشههای درخت همه سلولهایت را دربرمیگیرد.
آخرش چه شد؟ هیچ. خیلی ساده تمام کوچه پسکوچهها را گشتم و با کمک گوگلمپ که چندساعت مکانها را اشتباه تشخیص میداد، بیرون آمدم و رفتم سمت محل اسکانمان.
محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا
ble.ir/ravayat_nameh
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #عملیات_انتقام
تا شلوغ نشده برید پمپ بنزین...
کمی دور از جمعیت ایستاده و تکیه داده بود به تیگو هشت 2023اش. خیره به جمعیتی که صد متر آن طرفتر شعار "سپاه انقلابی تشکر... تشکر" سر میدادند. نگاهش به رقص پرچمهای زرد حزب الله بود و لبش به پوزخندی باز. به جای پیوستن به جمعیت، راهم را کج کردم سمت او. مردی میان سال که موهای جوگندمیاش زیر نور چراغ خیابان برق میزد. همانطور یله داد بود به کاپوت ماشین... سلام کردم و پرسیدم: نظرتون چیه؟
سرش را به سمتم چرخاند و با نگاهی عاقل اندر سفیه گفت: درباره؟
گفتم: شب عید صهیونیستها! حمله امشب؟
با ژست اپوزیسیونی گفت: دو روز دیگه که چادرت شد کفنت، بهت میگم شب عید اسرائیل بود یا شما!
خندیدم و گفتم: ان شالله... تا شلوغ نشده برید پمپ بنزین... پوزخندی زد و پاکت سیگار بهمن را از جیبش درآورد و نخی روشن کرد. یک قدم عقب رفتم و نفسم را حبس کردم؛ مثل وقتهایی که پدرم از شدت سرفه کبود میشد. همان روزها که از ترس کودکانهام؛ سرفههای خونی و تاولهای بزرگ دستانش را پنهان میکرد... دلم برایش تنگ شد. حتماً او هم با رفقای شهیدش شاد است و میخندد.
مرد منتظر هیچ حرفی نبود و من هم نبودم. لبهای گوشتیاش را به سمت آسمان گرفت. دود سیگار را به هوا فرستاد و سوار ماشین شد. نگاهم دنبال رد دود افتاد. راهم را گرفتم و به میان جمعیت رفتم. پرچم سه رنگ ایران بین دستان کوچک و بزرگ تکان میخورد. صدای کشیده شدن لاستیک تیگو هشت مشکی، بین فریادها و شادی مردم گُم و در گوشة ذهنم محو شد.
اعظم پشتمشهدی
سهشنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | #هرمزگان #بندرعباس
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #عملیات_انتقام
نحن منتقمون
موهایش را به زیر روسری طرح فلسطینیاش هدایت کرد و دستهایش را محکم به هم زد. یک قدم جلو میرفت و دوباره دست میزد. قدمِ آمده را به عقب میگذاشت و میخواند: "رهبر عالی مقام، تشکر از انتقام"
بادها نگاه میکردند و هوهو کشان صف بستند و رفتند تا آسمان لبنان.
دختر و پسر لباس عاشقی به تن کرده و بدون هیچ اعتنایی به جهانِ کثیف جنگ همدیگر را به آغوش کشیده بودند.
پسر سرش را به سمت ستارههای چشمکزنی که بیشباهت به موشکهای ایرانی نبود، بالا گرفت. عکس دوتایی گرفت و زیرش نوشت: "ایران ممنون که عروسمان را ستارهباران کردی."
باد، ذوقزدهتر از قبل شادی جوانها را برداشت و رفت کنار تکه آهنی بزرگ.
مردانی از فلسطین دست به دست هم دادند و با اللهاکبر از روی زمین بلندش کردند و مقتدر ایستاد.
جوانِ فلسطینی بوسهای روی باقیماندهی موشک ایرانی زد و خدا را به خاطر اُبهت و قدرت ایران شکر کرد.
بادها کنار هم جمع شده بودند و پچپچ میکردند. آنقدر زیاد شدند که طوفانشان پیچید تا کمی آنطرفتر. درست کنار جیغهای شهرک نشینهای اسقاطیلی: "ایران زد، ایران ما رو زد."
مهدیه مقدم
ble.ir/httpsbleirhttpsbleirravi1402
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #سید_حسن_نصرالله
نذری سیدحسن
فضای مجازی دلها را کم کم آماده میکند... همین که قرار است پیام مهم رهبر انقلاب به زودی منتشر شود یعنی خبرهایی هست، چه بسا، مهمترین خبرهای زندگیمان را قرار است بشنویم...
و ساعت حول و هوش ۱:۳۰ این پیام مهم به کل دنیا مخابره میشود.
پیام را دریافت میکنیم. از یک سو چراغ امید دلمان کمی روشن میشود و از سوی دیگر اضطراب و ترس از بیان رهبر انقلاب در پیام اخیرشان و باز هم بیخبری از وضعیت سید حسن نصرالله در حمله اخیر لبنان، به جانمان مینشیند.
دو ساعت نمیگذرد از این پیام، و بالاخره خبر اصلی در بیانیه حزب الله لبنان به کل دنیا مخابره میشود: سید حسن نصرالله به لقاء الله پیوست.
.......
مسجد شلوغتر از همیشه است... ورودی خانمها مزین شده به پرچم اسرائیل برای لگد کردن، از کودکی یاد گرفتهایم که هرجا پرچم اسراییل زیر پایمان قرار گرفت محکم آن را لگدمال کنیم به نیت آرزوی نابودی اسرائیل.
و حالا که خودم مادر شدهام و همراه کودکم میخواهم وارد مسجد شوم، بازهم پاهایم را محکم میکوبم و وارد میشوم تا دخترم هم بداند که اسرائیل با همه آن هیمنه و تکبر، نابودشدنی است...
داخل میشویم، اخلع نعلیک... کفشها را باید بیرون گذاشت، قرار است وارد خانه مقدس خداوند شویم، عکس سید حسن نصرالله روی دیوار ورودی خانمها خودنمایی میکند. یک سینی خرما جلو میآید و میشنویم: بفرمایید نذری سیدحسن نصرالله. انشاالله نابودی اسراییل.
خرما را میخورم، بچهها هم خرماهایشان را میخورند. چقدر همه چیز شبیه یک مجلس عزای واقعی است. داخل مسجد تاریک شده، همه شرایط مهیاست برای عزاداری.
اما این عزاداری متفاوت است با بقیه عزاداریها... اینجا یک خشم فروخفته، یک حس انتقام جویی هم در اشکهایمان نفهته شده...
انتقام خون شهدا...
خانمها را کم کم میبینم، همان خانمهای همیشگی، سلام و احوال پرسی میکنیم اما نه با لبخند همیشگی... همه انگار ناراحتند... باید هم باشند... کم کسی را از دست ندادهایم...
منتظر برگزاری نماز میشویم... دلمان خون شده اما نماز اول وقت از همه چیز واجبتر است...
نماز جماعت با خیل عظیم جمعیت مسجد برگزار میشود.
بعد نماز، آقای قاسمپور مثل همیشه شروع به صحبت میکند. یکی از پایهها و ارکان این مسجد حاج آقا قاسمپور است. با همان نطقهای همیشگی و کوبندهاش.
همین که میرسد به اسم شهید سید حسن نصرالله، کم کم بغضها میشکند... سرها پایین انداخته میشوند و شانهها تکان میخورند... او روضه میخواند و ما بغضهایمان را میریزیم بیرون... خانمها احساسیترند... مادرها بیشتر...
اما چه کنیم که دنیای بچهها مثل مادرها نیست!!
همین که اشک مادر را ببینند احساس ناامنی میکنند و آنجاست که باید اشکهایت را پاک کنی و برایشان بخندی تا مطمئن شوند که مرکز امنیتشان هنوز امن و آرام است...
احساس عجیبی است... این خندههای میان گریه... این امن بودن و پناهگاه بودن مادر برای فرزند...
بمیرم برای دل مادران لبنان وغزه...
زهرا محقق
یکشنبه | ۹ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #بجنورد مسجد امام رضا (ع)
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #عملیات_انتقام
تن و بدنم میلرزه
آذوقۀ خانه تمام شده بود! چند روزی بود لیست بلند بالای خرید روی میز ناهارخوری التماس دعا داشت. راستش را بخواهید بعد از شهادت سیدحسن، حس و حال خرید نداشتم و اگر راستترش را بخواهید آن لیست عریض و طویل که هر روز هم داشت بهش اضافه میشد شوخی بردار نبود. کمِ کمِش باید نصف چندرغاز حقوقم را هزینه میکردم. چارهای نبود بالاخره رفتم فروشگاه. آزرده خاطر از خالی شدن حسابم از فروشگاه برگشتم خانه. خانمم با تلفن صحبت میکرد. مضطرب و آشفته پشت گوشی میگفت: «چی شده؟ اسرائیل حمله کرده؟ کی میگه؟ شما الان خوبید؟» جلوی در خشکم زد. به خانمم گفتم چی شده؟
- دوستم بود میگه اسرائیل حمله کرده!
- اسرائیل حمله کرده؟ خب چرا اینجا هیچ خبری نیست؟ اسرائیل فقط گرای خونه دوست شما رو داشته؟
پاکتهای خرید را روی زمین گذاشتم و رفتم سراغ گوشیام. توی یکی از گروهها نوشته بود. «زدند! بالاخره زدند» هنوز هم نفهمیده بودم کی زده و کی خورده! بچهها شبکه پویا میدیدند. گفتم: «بچهها بزنید شبکه خبر ببینیم چی شده؟» گفتند: «بابا وسط برنامهست! تموم بشه میزنیم» دوباره برگشتم سرِ گوشی و دیدم توی گروهها همه پیام تبریک میفرستند. یکی نوشته بود: «برید بالای پشت بوم ببینید آسمون چه قشنگ شده» بعد فیلم حرکت موشکها توی آسمان را فرستاد. وقتی موشکها را دیدم داد زدم «ماشاءالله، ایولالله، ایول دارید به مولا» بچهها از دادی که زدم ترسیدند و از پای تلویزیون بلند شدند و آمدند کنارم. فیلم موشکها را نشانشان دادم. دختر کوچکترم که چهار سالش بیشتر نیست گفت: «بابا اینا چقدر قشنگن؟ چی هستن؟» گفتم: «باباجون اینا موشکن، دارن میرن اسرائیل رو بزنن» بچه نمیدانست اسرائیل چیه! بهم گفت: «اسرائیل بازی جنگیه؟»
- نه قربونت برم اسرائیل آدم بدایی هستند که بچه کوچولوها رو میکشن!
کف دستش را رو به من کرد و گفت: «بزن قَدِش» نمیدانستم باید بخندم یا تاسف بخورم، از خوشحالی زدم قَدِش. به خودم گفتم: «نباید بذارم زیاد شبکه پویا ببینه! بدآموزی داره براش»
به خانمم گفتم «زنگ بزن به دوستت بگو اشتباهی فهمیدی. ایران داره اسرائیل رو میزنه» خانمم تماس گرفت اما دوستش جواب نداد. دلواپس و نگران شده بود. به من گفت به حسین آقا زنگ بزن. حسین آقا شوهر دوستِ خانمم هست. زنگ زدم و بعد از اینکه حمله ایران به اسرائیل را بهش تبریک گفتم با خنده ازش پرسیدم «شنیدم اسرائیل برای انتقام از ایران اول خونه شما رو زده» خندید و گفت: «سید نمیدونی چه صدایی داشت؟»
- چی؟
- نشسته بودیم چایی میخوردیم که یکهو صدای عجیب و غریبی بلند شد. در و دیوار خونه میلرزید. خانمم گفت بریم بیرون اسرائیل حمله کرده. گیج و ویج از خونه زدیم بیرون دیدیم تموم آسمون روشنه. از دل بیابونای اطراف خونه ما یه موشک شلیک کردند که اگر صداش این بود معلوم نیست منفجر بشه چی میشه؟ بعد که فهمیدیم ایران حمله کرده خیالمون راحت شد. ولی از اونموقع تا حالا تن و بدنمون میلرزه.
گوشی را که قطع کردم نگاهم به پاکتهای خرید که هنوز جلو در بودند افتاد. از خوشحالی حمله ایران به اسرائیل خالی شدن حسابم را فراموش کرده بودم.
سید محمد نبوی
سهشنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | #اصفهان #کاشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا