📌 #عملیات_انتقام
به یاد ترس کودکان غزه
رانندگی میکردم و توی فکر...
نور پرواز موشکها از سمت چپ جاده خیره کننده بود...
به خانمم گفتم الله اکبر
بالاخره زدیم!
هول شده بودم، ماشین را به کنار کشیدم و پرواز پشت سر هم موشکها را میدیدم و اشک میریختم
مدام میگفت ای جان
الله کبر
بالاخره زدیم
الهی به حق محمد بخوره همونجا که باید بخوره
ذوق و اشک و حجم خوشحالیم باعث شده بود صدام بلرزه
برگشتم دیدم نیکو دختر سه سالهام ترسیده
گفتم بابا ترسیدی؟ گفت نه
ولی موج ترس تو صداش قابل کنترل نبود
گفتم چیه بابا جان
گفت دارن به ما تیر میزنن!!
گفتم نگران نباش بابا سمت ما نمیان
توی دلم گفتم خدایا این موشکها از سمت ما دارد شلیک میشود و فقط غرش پروازشان برای ماست.
ولی کودکان غزه چی میکشند که هر روز موج انفجار بمبارانهای رژیم صهیونیستی تجربه میکنند.
پدر مادرهاشان چجوری تحمل میکنند دیدن ترس توی چشمان بچههایشان را؟!
توی دلم گفتم خدایا بحق دل بچههای غزه این موشکها را آغاز پایان اسراییل قرار بده...
مسعود بیرانوند
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #خرمآباد #لرستان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #عملیات_انتقام
ترس از جنگ را قِل میدادم زیر کفشهایشان...
دور میزم جمع شده بودند.
چهارنفری با هم حرف میزدند. نفر پنجمی کوتاهتر و مظلومتر از بقیه، پشت سرشان ایستاده بود و باراننخورده، میلرزید.
از صدای تحلیلهایشان، کمکم بقیهی بچههای توی سالن هم دورشان جمع شدند.
چند دقیقهای تا وقت صبحگاه زمان مانده بود. از وسط جمعشان خودم را بیرون کشیدم و قبل از صدای نخراشیدهی زنگ مدرسه، سوتم را به صدا درآوردم تا صدای دخترکی که واو به واو حرفهای پدر و مادرش را به زبان میآورد و ترس را توی دلهای کوچک بقیه میانداخت، توی صدای تیز سوتم گم کنم.
دکمهی میکروفن را که میزدم هنوز چشمهای خیس و ترسیده و دستهای لرز گرفتهی دخترک کنار میزم را میدیدم. وقتی خم شده و بغلش گرفته بودم کنار گوشم گفته بود من از جنگ میترسم.
تا دیروز وقت صبحگاه، غم بزرگ شهادت سیدحسن روی دلم بود و آهنگ شاد توی فضای مدرسه، قلبم را میتکاند اما امروز صبح، انرژی مضاعفی داشتم که میخواستم خرج بضاعت مزجاتم کنم. وسع من دویست و چهل دانش آموز پایهی اولی بود که صبحها توی صبحگاه، به نگاه و لبخندم جان میگیرند و توی کلاسهایشان میدوند.
تکیهشان را به پهلوهایم میدهند و بوی مادرشان را از من میشنوند.
حالا وقتش بود. فرمان جهاد را شنیده بودم و امروز وقت گفتن سمعا و طاعتا بود.
همین که دستهجمعی مثل هر روز صبح، بقول بچهها قلهوالله را خواندیم و دستهدسته فرشته، نور را به سقف مدرسهمان پاشیدند، آماده شدم.
صاف ایستادم. صاف ایستاندمشان. دستم که روی سینه نشست، فهمیدند وقت خواندن سرود ملی کشورمان است.
دستهای کوچکشان چسبید به سینهی پوشیده در مقنعههای سفیدشان. امروز صدای سرود هم محکمتر شده بود؛ و صدای من؛ و حتی صدای بچهها. فروغ دیدهای که فلوغ خوانده میشد، یا حقباورانی که حقباولان میشد هم قشنگ بود. بهمن فره ایمانمان که رسید، نوار انگار پیچید تا استقلال آزادی که دوباره نوار باز شد و مفهوم خوانده شد. شهیدان پیچیده در گوش زمان که رسیده بودند خودشان را تکان میدادند، درست مثل مادری که پیکر شهیدش را در آغوش گرفته و تاب میدهد. اما همین که به پاینده مانی و جاودان میرسند صداهایشان ضرب میگیرد و با تمام توان جمهوری اسلامی ایران را فریاد میزدند.
تمام که شد مثل همیشه بعدش کف زدند اما نگذاشتم کفزدنها تمام شود. این کفزدن، حماسهاش کم بود. احساس میکردم توی بچهها ترس، شوق کفزدنشان را گرفته بود.
میکروفن را بالاتر گرفتم. نوری که از آتش موشکهای دیشب، گرفته بودم را توی چشمهایم ریختم. خواستم دوباره کف بزنند اینبار برای خودشان. گفتم کفزدنتان را نخواستم شل بود، کف بعدی را جاندارتر زدند و با جیغ. همین که شور و هیجان به صورتها و دستهایشان برگشت خواستم برای موفقیت دیشب ایران دست بزنند. همچنان قوی و هیجانی دست زدند.
گفتم ایران موفق شده موشک درست کنه و بزنه به دشمن؛
همهی وجودشان چشم شد و چسبید به صورت و دهانم.
با خوشحالی و شوق گفتم. بعد هم گفتم بیایید ما هم اسرائیل را زیر پاهایمان له کنیم. یک دو سه را که گفتم زمین مدرسه میلرزید؛ با تمام قدرت، روی زمین پا میکوبیدند.
بعد هم خودجوش روی جنازهی اسرائیل بالا و پایین میپریدند.
و من هنوز پشت میکروفن، با گفتن از قدرت و شجاعت و توان ایران در برابر اسرائیل، ترس از جنگ را قِل میدادم زیر کفشهایشان تا حسابی لگدمالش کنند.
زهره نمازیان
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #کرمان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #سید_حسن_نصرالله
📌 #اربعین
در راه، سید حسن را دیده بودیم...
در راه، سید حسن را دیده بودیم. زیر پرچم فلسطین که خود را به نسیم سپرده بود، درکنار تعدادی سرداران، گوشهای خاکی به تماشای موج جمعیت متراکم ایستاده بود؛ عبای قهوهای به تن و قبای سیاهی که به اندازه عمامهاش رنگ نداشت، ریشهای پرپشت کمی بزرگتر از گردی صورت که سفیدی هر تارش هزار داستان در دل نگه داشته بود و تک و توکی جو گندمی که گمانم آنها هم به زودی سفید میشدند، و ای کاش که فرصت سفید شدن داشتند، لبخندی مقتدرانه ولی گرم که چشمهایش را از پشت شیشه عینک طبی دسته مشکیاش تنگ کرده بود، شانههایی که در سی سال رهبری پهن شده بودند برای پناه و تکیهگاه مقاومت، انگشتر عنابی رنگ در انگشت کوچک دست راستش که اقتدارش را دو چندان میکرد
خواهرم دستم را کشید و گفت: بیا حالا که فرصتش هست یه سلفی با سید حسن بگیریم.
کنار سید ایستاد. ظرف وجودم آن قدر کوچک بود و نشتی داشت که نمیتوانستم صلابتی را که از نگاه حیدریوارش به درونم میریخت نگه دارم. چه قدر زنده بود! به عکس نمیمانست. انگار که خود واقعیاش نگاه میکرد و خود واقعیاش لبخند میزد. خواهرم قدش را کشید و با دست چپش نشان پیروزی گرفت و من تند تند دایره سفید پایین صفحه گوشی را میزدم.
از وقتی دست خدا خوب کردهای دراز شد و گوشی و آن قاب درونش را برد، خواهرم یک بند تکرار میکرد: دلم فقط برا یه چیز میسوزه. سلفیم با سید حسن نصر الله...!
به گمانم بوی دلهای سوخته پخش شده بود بین غبار ساختمانهای فرو ریخته و زمینِ دهن باز کرده و در دالان زمان، طوفانوار به عقب چرخیده بود. چرخیده بود و در اربعین هزار و چهارصد و سه در مشایه ایستاده بود، و با سیال چگال و گرم هوای عراق رسیده بود به قلب و نفس خواهرم. به گمانم زمان پیش پیش سوزاندش. گمانم به دلش افتاده بود یک ماه دیگر عالمی برای سید مقاومت میسوزند و نصر الله آغاز میشود...
فاطمه حاجیعبدالرحمانی
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #اصفهان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #سید_حسن_نصرالله
موکب خاص
بعد از کلی معطلی در دندان پزشکی بالاخره دندان مبارک را درست کردم و سوار ماشین شدم تا با سرعت نور خودم را به اهل خانه برسانم.
از قضا به شلوغی سر شب خورده بودم.
چند دقیقهای پشت چراغ قرمز صبوری کردم و راه خانه را در پیش گرفتم.
چند متری طی نشده بود که تجمع ماشینها در گوشهای از خیابان نظرم را جلب کرد.
با نزدیک شدن به ماشینها کم کم صدای بشنو نغمه یا حیدر گفتنم ابوذر روحی به گوشم خورد.
حدس زدم ایستگاه صلواتی یا موکب باشد.
خودم را لابهلای ماشینها جا دادم که حوزه دید بهتری داشته باشم.
موکب بود.
چای و شربت زعفران پخش میکردند.
چند جوان سینیهایشان را پر میکردند و کنار ماشینها به مردم تعارف میکردند.
تا اینجا همه چیز یک روال معمولی داشت.
شادی وعده صادق ۲ و غم شهادت سیدحسن خیلی از این موکبها را به راه کرده بود.
اما آنچه که توجهم را بیش از پیش جلب کرد اسم موکب بود؛
موکبی با اسم ۱:۲۰...
تا مقاومت هست حاج قاسم زنده است....
و آه از غمی که تازه شود با غمی دگر....
زهرا جلیلی
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #عملیات_انتقام
غرش وعده صادق با طعم چای
پای سیستم نشسته بودم داشتم کار میکردم،
مامانم مثل همیشه چای آورده بود که با هم بخوریم، ذکر یا زهرا را اول توی یکی از گروههای خبریمان دیدم.
به دقیقه نکشید صدای غرشی بلند شد،
مامان پرسید صدای هواپیماست؟
پرسیدم امروز چند شنبه است؟
گفت: سهشنبه
گفتم: نه، پس زدیم، زدیم.
(خرمآباد فقط دوشنبه و پنجشنبهها پرواز شب داره)
ناخودآگاه ذکر اللهاکبر.
یا حسین روی لبم جاری شد.
صداها بیشتر و بیشتر میشد.
صداها که بیشتر شد
رفتیم توی کوچه دیدیم ظاهرا فقط ما کمی دیر رسیدیم همه گوشی به دست ایستادند فیلم میگیرند و
ذکر الله اکبر میگویند
اشکهایی که جاری شده بود و حس غروری که توی صورت همه میشد حس کرد خیلی شیرین بود.
درست است چایمان سرد شد ولی خیلی شیرین بود.
سهیمه اسدزاده
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #لرستان #خرمآباد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #سید_حسن_نصرالله
گریه نکردم
بیوقفه اخبار جنگ اسرائیل و لبنان را دنبال میکردم. هروقت اسم لبنان به گوشم میخورد بیاختیار حزب الله و سیدحسن نصرالله برایم تداعی میشد.
گاهی وقتها در اتاقم در گوشهای خلوت پشت میز تحریر به آيندهی خاورمیانه فکر میکردم که قرار است چه اتفاقاتی بیافتد. قبلا دربارهی جنگ ۳۳ روزه شنیده بودم. پدرم میگفت لبنان را همیشه عروس خاورمیانه میدانستند. لبنان هرگز با جنگ بیگانه نبوده، نه تنها لبنان بلکه اکثر کشورهای خاورمیانه از جنگ، سوغاتیهایی را برای مردم و خاک خود به جا گذاشتهاند.
وقتی که خبر مورد اصابت قرار گرفتن سیدحسن نصرالله پخش شد من در همان گوشهی اتاق پشت میز تحریر نشسته بودم و اخبار جنگ را دنبال میکردم. من از جنگ بدم میآید، جنگ که بیاید همهی چیزهای خوب میرود، خندهها، پدرها، بازیها و عشقها.
هنوز هیچ بیانهای صادر نشده بود، هیچ خبری از او در هیچ کجای دنیا نبود که بگوید در صحت و سلامت هست یا نه. من یقین داشتم که او زنده است، هیچ دلشوره و نگرانی نداشتم. مشغول کارهای روزمره شدم. خانه را مرتب کردم. چایی دم کردم. رو به روی تلویزیون نشستم. باز هم خبری نبود. تا اینکه شبی که از پشت میز تحریر برخاستم و گوشی دستم بود، در فضای مجازی چشمم به کلمهی شهید کنار اسم سیدحسن نصرالله افتاد.
عکس العمل خاصی نشان ندادم. همانجا ایستاده خبر را در کانالهای مختلف چک کردم و دیدم حزب الله بالاخره بیانیه داده. گوشی را کنار گذاشتم و از اتاق بیرون آمدم. رو به روی همسرم ایستادم و گفتم: بالاخره خبر شهادتش تایید شد! شوکه شده فورا گوشیاش را برداشت و همزمان تلویزیون را روشن کرد.
من برایش ذرهای اشک نریختم چون فکر میکردم او زنده است. اما گریههای آدمهای زیادی را دیدم. ته دلم میگفتم چرا تو گریه نمیکنی! تو قلبت از سنگ است! همه میگویند کسی که از کودکی برای تو نماد لبنان بوده شهید شده اما تو اشک نمیریزی! من باز هم گریه نکردم.
روز یکشنبه در تجمع مردم برای شهید سیدحسن نصرالله شرکت کردم و از آنها مصاحبه گرفتم تا حس و حالشان را بدانم. همهشان گفتند ما گریه کردیم ولی من باز هم گریه نکردم. روح بزرگمنش شهید را زنده احساس میکردم و گریه برای او برایم معنایی نداشت وقتی فکر میکردم زنده است.
شب که برگشتم خانه، پشت میز تحریر نشستم و داشتم در فضای مجازی کلیپها را بالا و پایین میکردم که صدای ویدیویی پخش شد که به زبان عربی گفت: تقدیم به شهدای لبنان... و بعدش شروع کرد به روضه خوانی عربی، همانجا بیاختیار اشکهایم سرازیر شد و من پنهانی برای تک تک مردم جنگ دیده گریه کردم؛ برای ایران، برای غزه، برای لبنان، برای مظلومیت شهید سیدحسن نصرالله و تمامی شهدای جنگ با اسرائیل ...
مائده گوهری
سهشنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #بجنورد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #عملیات_انتقام
غرش بود و تکبیر
از سالن فوتسال برگشته بودم. خسته و کوفته و مصدوم!
به خانه که رسیدم گوشهای در خلوت نشستم و طبق معمول اخبار منطقه را چک کردم.
برخی منابع غربی نوشته بودند که ایران تحرکات موشکی داشته و ارتش اسراییل در حال هشدار به مردم خود بود. به مادرم گفتم «امشب ایران میزنه.»
حوالی ساعت ۲۰ یکی از کانالهای تلگرامی نقشه آژیر قرمز آنلاین سرزمینهای اشغالی را منتشر کرد. از بالا تا پایین اسراییل قرمز بود. با خودم گفتم که غیرطبیعی است. یمن و لبنان که از این کارها نمیکنند؛ این... این کار ایرا... ، فوراً به سر تراس رفتم و دیدم که بله. آسمان سرخ شده و موشک است که پشت سر هم میرود با غرشی غرور انگیز و ترسناک. مادرم و پدرم هم با ذکر یا امام زمان به سر تراس آمدند. تکبیر میگفتم و فیلم میگرفتم. همزمان دوستم از شیراز پیام داد که دارن موشک میزنن. از وعده صادق ۱ که با چشم خود دیدم بسیار جذابتر و پرشکوهتر بود. از شهر فقط صدای غرش و تکبیر میآمد. عابران خیابان و کوچهها و یک اسنپ پیک موتوری را دیدم که متحیرانه آسمان را نگاه میکردند و فیلم میگرفتند. دختربچه همسایه کمی ترسیده بود و گریه میکرد و برادر بزرگترش تکبیر میگفت. من هم فریاد زدم ماشاالله.
رگبار موشکی که تمام شد تلویزیون را روشن کردم و زدم شبکه خبر و زانو زده جلوی تلویزیون نشستم. موشکها زنجیروار پشت سرهم، مثل ماهوارههای استارلینک در فضا، در آسمان تلآویو رویت شدند. هر موشکی که میخورد همچون گلهایی که تیم ملی فوتبال میزند خوشحالی میکردم.
پس از آن موج، مجدداً صدای غرش موشکها آمد (بقول یکی از دوستان فکر میکردم همسایه دارد ایزوگام میکند!) و موج بعدی آغاز شد. به سر تراس رفتم. موشکها یکی یکی میرفت و تمامی نداشت و من هم فیلم گرفتم. رو به پدرم گفتم: "امشب حاجیزاده خرج کرده ها!". دوباره به داخل خانه آمدم و تصاویر برخورد را دیدم. خیلی زود میرسیدند.
پدافند اسراییل آبکش شده بود. خستگی و مصدومیت کاملاً فراموشم شده بود. فکر میکنم این آخر کار نیست.
بیش باد
علی نصرتی
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #لرستان #خرمآباد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
🔖 #راوینا_نوشت
از راویان و نویسندگان محترم تقاضا داریم به نکات زیر دقت کنند:
۱- حتی المقدور روایات دارای پیوست فیلم و عکس باشند
۲- برای روایتهای خود عنوان انتخاب کنید و برای پیدا کردن عنوان مناسب و جذاب، دقت، وقت و حوصله به خرج دهید
۳- تاریخ روایت و مکان (استان و شهر) را در روایتهای ارسالی قید نمایید
۴- اگر کانال شخصی روایتنویسی دارید حتما آیدی کانال را نیز ارسال نمایید
با تشکر
تحریریهی راوینا
📌 #لبنان
ترس و آرامش
گم شدهام. کجا؟ وسط ضاحیه جنوبی بیروت. خیابان سیدهادی نصرالله. جایی که همه، خانه و زندگیشان را رها کردهاند و به هتلها یا کشورهای اطراف پناه بردهاند. کشورهای اطراف که میگویم ذهنتان جای دوری نرود. از محله سیده زینب دمشق تا خود بیروت، بیشتر از دو ساعت و نیم راه نبود. تازه با کلی ایست و بازرسی و چک گذرنامه و ازدحام آوارگان.
حالا ما وسط محلهای که تقریبا هیچکسی داخلش نیست و پهبادهای اسراییلی بالای سرمان صدای مرگ میدهند، گم شدهایم. صدای مرگ پهبادها چیزی شبیه صدای اگزوز موتور هزار است. یک نموره البته خشنتر و همراه با پیشزمینه آهنگهایی که در لحظههای ترس و وحشت روی فیلمها میگذارند.
خیر سرمان از طرف حزبالله به رسانهها گفته بودند بیاییم اینجا. چند ساختمان را نشانمان دادند که دیشب اسراییل با خاک یکسانشان کرده بود. تعداد خبرنگارها هم زیاد بود ولی یکدفعه همه گذاشتند و رفتند. تنها ماندم وسط محلهای که دیروز اسراییل هشت نقطهاش را زده.
- ترس؟
- نه، مرسی.
نه که توی این سفر نترسیده باشم. دیشب که رسیدیم بیروت و تمام چراغهای خیابانها خاموش بود و باران مدیترانهای مثل آبپاش روی شیشههای ماشین سیدحسین میخورد، ترسیده بودم. خانم پشت سرمان هم دائم دعا میخواند و گریه میکرد و با صدای لرزان به پسرش زنگ میزد. موشکهای هایپرسونیک ایرانی نشسته بود توی قلب اسراییل و ما سوار ماشین نیسان دوکابینهٔ سیدحسین وارد بیروت میشدیم. هر لحظه منتظر بودم اسراییل جواب دهد و یکی از موشکهایش مستقیم بخورد روی ماشین ما. آنجا ترس بیخ گلویم را گرفته بود.
ولی شاید باورتان نشود، امروز عین خیالم نبود. اگر ریا نباشد احساس آرامش بیشتری هم داشتم.
حتی وقتی آن دو جوان ایرانیِ باهیبت که قیافهشان شبیه نیروی قدسیها بود هم جلو آمدند و گفتند: «اینجا چهکار میکنی؟» با لبخند راهم را گرفتم و رفتم.
ترس و آرامش هم رزق آدم است. یعنی جایی که تمام اجزای صحنهاش ساخته شده برای اینکه تو را بترساند، آرامش از جایی که نمیدانی کجاست، دانه دانه، و بعد خط به خط مثل شکل ریشههای درخت همه سلولهایت را دربرمیگیرد.
آخرش چه شد؟ هیچ. خیلی ساده تمام کوچه پسکوچهها را گشتم و با کمک گوگلمپ که چندساعت مکانها را اشتباه تشخیص میداد، بیرون آمدم و رفتم سمت محل اسکانمان.
محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا
ble.ir/ravayat_nameh
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #عملیات_انتقام
تا شلوغ نشده برید پمپ بنزین...
کمی دور از جمعیت ایستاده و تکیه داده بود به تیگو هشت 2023اش. خیره به جمعیتی که صد متر آن طرفتر شعار "سپاه انقلابی تشکر... تشکر" سر میدادند. نگاهش به رقص پرچمهای زرد حزب الله بود و لبش به پوزخندی باز. به جای پیوستن به جمعیت، راهم را کج کردم سمت او. مردی میان سال که موهای جوگندمیاش زیر نور چراغ خیابان برق میزد. همانطور یله داد بود به کاپوت ماشین... سلام کردم و پرسیدم: نظرتون چیه؟
سرش را به سمتم چرخاند و با نگاهی عاقل اندر سفیه گفت: درباره؟
گفتم: شب عید صهیونیستها! حمله امشب؟
با ژست اپوزیسیونی گفت: دو روز دیگه که چادرت شد کفنت، بهت میگم شب عید اسرائیل بود یا شما!
خندیدم و گفتم: ان شالله... تا شلوغ نشده برید پمپ بنزین... پوزخندی زد و پاکت سیگار بهمن را از جیبش درآورد و نخی روشن کرد. یک قدم عقب رفتم و نفسم را حبس کردم؛ مثل وقتهایی که پدرم از شدت سرفه کبود میشد. همان روزها که از ترس کودکانهام؛ سرفههای خونی و تاولهای بزرگ دستانش را پنهان میکرد... دلم برایش تنگ شد. حتماً او هم با رفقای شهیدش شاد است و میخندد.
مرد منتظر هیچ حرفی نبود و من هم نبودم. لبهای گوشتیاش را به سمت آسمان گرفت. دود سیگار را به هوا فرستاد و سوار ماشین شد. نگاهم دنبال رد دود افتاد. راهم را گرفتم و به میان جمعیت رفتم. پرچم سه رنگ ایران بین دستان کوچک و بزرگ تکان میخورد. صدای کشیده شدن لاستیک تیگو هشت مشکی، بین فریادها و شادی مردم گُم و در گوشة ذهنم محو شد.
اعظم پشتمشهدی
سهشنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | #هرمزگان #بندرعباس
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #عملیات_انتقام
نحن منتقمون
موهایش را به زیر روسری طرح فلسطینیاش هدایت کرد و دستهایش را محکم به هم زد. یک قدم جلو میرفت و دوباره دست میزد. قدمِ آمده را به عقب میگذاشت و میخواند: "رهبر عالی مقام، تشکر از انتقام"
بادها نگاه میکردند و هوهو کشان صف بستند و رفتند تا آسمان لبنان.
دختر و پسر لباس عاشقی به تن کرده و بدون هیچ اعتنایی به جهانِ کثیف جنگ همدیگر را به آغوش کشیده بودند.
پسر سرش را به سمت ستارههای چشمکزنی که بیشباهت به موشکهای ایرانی نبود، بالا گرفت. عکس دوتایی گرفت و زیرش نوشت: "ایران ممنون که عروسمان را ستارهباران کردی."
باد، ذوقزدهتر از قبل شادی جوانها را برداشت و رفت کنار تکه آهنی بزرگ.
مردانی از فلسطین دست به دست هم دادند و با اللهاکبر از روی زمین بلندش کردند و مقتدر ایستاد.
جوانِ فلسطینی بوسهای روی باقیماندهی موشک ایرانی زد و خدا را به خاطر اُبهت و قدرت ایران شکر کرد.
بادها کنار هم جمع شده بودند و پچپچ میکردند. آنقدر زیاد شدند که طوفانشان پیچید تا کمی آنطرفتر. درست کنار جیغهای شهرک نشینهای اسقاطیلی: "ایران زد، ایران ما رو زد."
مهدیه مقدم
ble.ir/httpsbleirhttpsbleirravi1402
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #سید_حسن_نصرالله
نذری سیدحسن
فضای مجازی دلها را کم کم آماده میکند... همین که قرار است پیام مهم رهبر انقلاب به زودی منتشر شود یعنی خبرهایی هست، چه بسا، مهمترین خبرهای زندگیمان را قرار است بشنویم...
و ساعت حول و هوش ۱:۳۰ این پیام مهم به کل دنیا مخابره میشود.
پیام را دریافت میکنیم. از یک سو چراغ امید دلمان کمی روشن میشود و از سوی دیگر اضطراب و ترس از بیان رهبر انقلاب در پیام اخیرشان و باز هم بیخبری از وضعیت سید حسن نصرالله در حمله اخیر لبنان، به جانمان مینشیند.
دو ساعت نمیگذرد از این پیام، و بالاخره خبر اصلی در بیانیه حزب الله لبنان به کل دنیا مخابره میشود: سید حسن نصرالله به لقاء الله پیوست.
.......
مسجد شلوغتر از همیشه است... ورودی خانمها مزین شده به پرچم اسرائیل برای لگد کردن، از کودکی یاد گرفتهایم که هرجا پرچم اسراییل زیر پایمان قرار گرفت محکم آن را لگدمال کنیم به نیت آرزوی نابودی اسرائیل.
و حالا که خودم مادر شدهام و همراه کودکم میخواهم وارد مسجد شوم، بازهم پاهایم را محکم میکوبم و وارد میشوم تا دخترم هم بداند که اسرائیل با همه آن هیمنه و تکبر، نابودشدنی است...
داخل میشویم، اخلع نعلیک... کفشها را باید بیرون گذاشت، قرار است وارد خانه مقدس خداوند شویم، عکس سید حسن نصرالله روی دیوار ورودی خانمها خودنمایی میکند. یک سینی خرما جلو میآید و میشنویم: بفرمایید نذری سیدحسن نصرالله. انشاالله نابودی اسراییل.
خرما را میخورم، بچهها هم خرماهایشان را میخورند. چقدر همه چیز شبیه یک مجلس عزای واقعی است. داخل مسجد تاریک شده، همه شرایط مهیاست برای عزاداری.
اما این عزاداری متفاوت است با بقیه عزاداریها... اینجا یک خشم فروخفته، یک حس انتقام جویی هم در اشکهایمان نفهته شده...
انتقام خون شهدا...
خانمها را کم کم میبینم، همان خانمهای همیشگی، سلام و احوال پرسی میکنیم اما نه با لبخند همیشگی... همه انگار ناراحتند... باید هم باشند... کم کسی را از دست ندادهایم...
منتظر برگزاری نماز میشویم... دلمان خون شده اما نماز اول وقت از همه چیز واجبتر است...
نماز جماعت با خیل عظیم جمعیت مسجد برگزار میشود.
بعد نماز، آقای قاسمپور مثل همیشه شروع به صحبت میکند. یکی از پایهها و ارکان این مسجد حاج آقا قاسمپور است. با همان نطقهای همیشگی و کوبندهاش.
همین که میرسد به اسم شهید سید حسن نصرالله، کم کم بغضها میشکند... سرها پایین انداخته میشوند و شانهها تکان میخورند... او روضه میخواند و ما بغضهایمان را میریزیم بیرون... خانمها احساسیترند... مادرها بیشتر...
اما چه کنیم که دنیای بچهها مثل مادرها نیست!!
همین که اشک مادر را ببینند احساس ناامنی میکنند و آنجاست که باید اشکهایت را پاک کنی و برایشان بخندی تا مطمئن شوند که مرکز امنیتشان هنوز امن و آرام است...
احساس عجیبی است... این خندههای میان گریه... این امن بودن و پناهگاه بودن مادر برای فرزند...
بمیرم برای دل مادران لبنان وغزه...
زهرا محقق
یکشنبه | ۹ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #بجنورد مسجد امام رضا (ع)
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #عملیات_انتقام
تن و بدنم میلرزه
آذوقۀ خانه تمام شده بود! چند روزی بود لیست بلند بالای خرید روی میز ناهارخوری التماس دعا داشت. راستش را بخواهید بعد از شهادت سیدحسن، حس و حال خرید نداشتم و اگر راستترش را بخواهید آن لیست عریض و طویل که هر روز هم داشت بهش اضافه میشد شوخی بردار نبود. کمِ کمِش باید نصف چندرغاز حقوقم را هزینه میکردم. چارهای نبود بالاخره رفتم فروشگاه. آزرده خاطر از خالی شدن حسابم از فروشگاه برگشتم خانه. خانمم با تلفن صحبت میکرد. مضطرب و آشفته پشت گوشی میگفت: «چی شده؟ اسرائیل حمله کرده؟ کی میگه؟ شما الان خوبید؟» جلوی در خشکم زد. به خانمم گفتم چی شده؟
- دوستم بود میگه اسرائیل حمله کرده!
- اسرائیل حمله کرده؟ خب چرا اینجا هیچ خبری نیست؟ اسرائیل فقط گرای خونه دوست شما رو داشته؟
پاکتهای خرید را روی زمین گذاشتم و رفتم سراغ گوشیام. توی یکی از گروهها نوشته بود. «زدند! بالاخره زدند» هنوز هم نفهمیده بودم کی زده و کی خورده! بچهها شبکه پویا میدیدند. گفتم: «بچهها بزنید شبکه خبر ببینیم چی شده؟» گفتند: «بابا وسط برنامهست! تموم بشه میزنیم» دوباره برگشتم سرِ گوشی و دیدم توی گروهها همه پیام تبریک میفرستند. یکی نوشته بود: «برید بالای پشت بوم ببینید آسمون چه قشنگ شده» بعد فیلم حرکت موشکها توی آسمان را فرستاد. وقتی موشکها را دیدم داد زدم «ماشاءالله، ایولالله، ایول دارید به مولا» بچهها از دادی که زدم ترسیدند و از پای تلویزیون بلند شدند و آمدند کنارم. فیلم موشکها را نشانشان دادم. دختر کوچکترم که چهار سالش بیشتر نیست گفت: «بابا اینا چقدر قشنگن؟ چی هستن؟» گفتم: «باباجون اینا موشکن، دارن میرن اسرائیل رو بزنن» بچه نمیدانست اسرائیل چیه! بهم گفت: «اسرائیل بازی جنگیه؟»
- نه قربونت برم اسرائیل آدم بدایی هستند که بچه کوچولوها رو میکشن!
کف دستش را رو به من کرد و گفت: «بزن قَدِش» نمیدانستم باید بخندم یا تاسف بخورم، از خوشحالی زدم قَدِش. به خودم گفتم: «نباید بذارم زیاد شبکه پویا ببینه! بدآموزی داره براش»
به خانمم گفتم «زنگ بزن به دوستت بگو اشتباهی فهمیدی. ایران داره اسرائیل رو میزنه» خانمم تماس گرفت اما دوستش جواب نداد. دلواپس و نگران شده بود. به من گفت به حسین آقا زنگ بزن. حسین آقا شوهر دوستِ خانمم هست. زنگ زدم و بعد از اینکه حمله ایران به اسرائیل را بهش تبریک گفتم با خنده ازش پرسیدم «شنیدم اسرائیل برای انتقام از ایران اول خونه شما رو زده» خندید و گفت: «سید نمیدونی چه صدایی داشت؟»
- چی؟
- نشسته بودیم چایی میخوردیم که یکهو صدای عجیب و غریبی بلند شد. در و دیوار خونه میلرزید. خانمم گفت بریم بیرون اسرائیل حمله کرده. گیج و ویج از خونه زدیم بیرون دیدیم تموم آسمون روشنه. از دل بیابونای اطراف خونه ما یه موشک شلیک کردند که اگر صداش این بود معلوم نیست منفجر بشه چی میشه؟ بعد که فهمیدیم ایران حمله کرده خیالمون راحت شد. ولی از اونموقع تا حالا تن و بدنمون میلرزه.
گوشی را که قطع کردم نگاهم به پاکتهای خرید که هنوز جلو در بودند افتاد. از خوشحالی حمله ایران به اسرائیل خالی شدن حسابم را فراموش کرده بودم.
سید محمد نبوی
سهشنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | #اصفهان #کاشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #عملیات_انتقام
عروسکشون
دیشب عروس کشون بودم؛
عروس کشونی به وسعت تمامی مردم
اما این عروسکشون
ساعت ۱۲:۳۰ دقیقه شب بود
گمان نمیکردم کسی در خیابان باشد
اما طولانیترین توقف عمرم را روی پل صفاییه داشتم.
تنها باری بود که از ترافیک نه تنها ناراحت نبودم، بلکه خوشحال بودم.
بوق میزدم، بوق بوق بوووو بوووق بووووووق...
لذتی داشت
موتوری رد شد از کنارمان شوهر جلو و خانم مانتوییاش بر ترک آن، خانم پرجم ایران را گرفته بود و مغرورانه به اهتزاز در می آورد... دیشب مانتویی و چادری بودند
فقیر و غنی آمده بودند.
یک پراید که در عقب سمت چپ کلا تعویض شده بود و رنگ شده بود (شاید کلا اتاق چپی بوده)، عکس حاج قاسم را گرفته بودند و تکان میدادند و بوق میزدند... یک شاهین پلاس هم جلوی ما پرچم ایران را از سانروف وسط سقف داده بود بالا و یک بچه فینگیلی که تماما خوردنی بود با سر بند و دست بند منقش به نام اهل بیت از پنجره ماشین بیرون زده بود...
دیشب همه شاد بودند، خانمی دور میدان صفاییه در ماشین کل میکشید و دیگری کنار ماشین من میگفت، بزن اون بوق قشنگه را تا صدایش بیاید...
دیشب همه آمده بودند. و همه شاد بودند
فکر نمیکردم ساعت دوازده و نیم شب کسی بیدار باشد اما همه خوشحال بودند...
امیرعباس شاهسواری
@neveshtanijat
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #عملیات_انتقام
ضدمردم
صبح بعد از اذان بلند شدم و گوشی را با چشمهای خواب آلود و پف کرده (یحتمل این چنین است دیگر، بعد صورتم شبیه دامادها که سه نوبت پاکسازی و ماسک هسته هلو بر میدارند که نیست) نگاه کردم. کلیپ شادی مردم در غزه، اشک مرا درآورد. بیشتر از هرچیز با شادی آنها شاد شدم... شادی مردم کرانه باختری، شادی الجزایریها و مراکشیها، شادی لبنانیها، شادی کل احرار عالم و بعد کلیپهای طنز، صداگذاری گزارشگر تکواندو بر لحظه اصابت موشک تا شوخیهایی با گنبد آهنین که دیشب مثل آبکش شده بود.
*
من فکر نمیکردم کسی ناراحت باشد، حتی آنان که میگفتند نه غزه نه لبنان که فرارو را نگاه کردم، تیتر زده بود
صدا و سیما یا ستاد جنگ
این تیتر باعث شد، فرض من بیست ثانیه هم دوام نیاورد.
تاریخ خالی از کسانی نبوده که سراسر نفاق هستند، نان جمهوری اسلامی را میخورند و به هیچ یک از مبانی و ایدههای جمهوری اسلامی پایبند نیستند. برای آنها که مشیشان پراگماتیسم است تنها چیزی که برایشان میصرفد منافعشان است. همان کلید واژه دهه نود، منافع ملی. من اسمش را گذاشته بودم منافع خلی، چون منطقاش چون آب بینی نیمه خشک شده، در ابتدا خشک و اواسط کشسان و در انتها آبکی است.
هروقت دوست داشته باشند میگویند خشک است و هر وقت دوست نداشته باشند آبکیاش را نشان میدهند...
آنها نه برای ایران جان میدهند، که میگویند نه غزه نه لبنان، جانم فدای ایران... نه شجاعتش را دارند که بگویند جمهوری اسلامی را قبول نداریم... آنها بیمنطقی را پوش شکلات منطق جدید و منطق روشنفکری پیچیدهاند. فقط بلندند در کافهها بنشینند و تحلیلهای نیم تنه به پایین ارائه بدهند... هیچ وقت بین مردم نیستند و هیچ وقت از شادی مردم شاد نیستند.
آنها به فکر دلارها و طلاهایشان هستند که در صندوق امانات بانک است...
عجب صبری جمهوری اسلامی دارد. اگر من جای او بودم...
امیرعباس شاهسواری
@neveshtanijat
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۱
قرار بود پروازِ مستقیم، بیاوردمان بیروت؛ آتشِ توی آسمان نگذاشت. ما داشتیم تدبیر میکردیم و خدا داشت تقدیر میکرد که بالاخره سر از دمشق درآوردیم!
زینبیه؛ زیارتِ جدیجدی جنگی و جادهی دمشق-بیروت.
راننده جوری تاریخ سیاسی ایران را جویده بود که میتوانست بیاید توی دانشگاههای ما وصایا تدریس کند. نیمکره راست داشت حرفهای راننده را آنالیز میکرد و حظ میبرد اما نیمکره راست داشت سوالهای منطقی میپرسید. این که دقیقا باید چه چیزی را روایت کرد؟ این که واقعنگاری به نفع امیدگراییِ افراطی، تحمل میشود؟ این که اصلا این دو تا -واقعیت و امید- الزاما مقابل همدیگرند؟ هزار فکر و سوال توی سرم چرخ میزند. میترسم به دامِ احساسینویسی بیفتم. مثلا بنویسم که توی حیدریه، نرسیده به مرز لبنان، وقتی از پشت کوه و تپههایی که داشتند تاریک و تاریکتر میشدند صدای پیرمردی که داشت پشت بلندگوی مسجدی که نمیدیدیمش دعای توسل میخواند، آمد، "تقشعر منهالجلود" را فهمیدم. یا بنویسم که راننده -استاد مدعو درس وصایا در آینده- وقتی گفت "نحن نعشق الخمینی" با خودم کلنجار رفتم که آخر این آدم را چطوری میشود منطقی نوشت؟
وسط این کلنجارها رفتیم آنورِ مرز. به هرکجا که روی آسمان همین رنگ است؟ نه الزاما! آنجا وسط جاده، توی آسمان آتشبازیِ واقعی دیدیم و بعد خبرش را تلفنی دادند به راننده. توی ظلمات بیروتِ بارانی، انگار فقط یک کافه نزدیکیهای ضاحیه باز بود. یکی از جوانهای توی کافه وقتی از راننده شنید که ایرانی هستیم، یک ماچ آبدار از ما گرفت و بعد با رفیقش، ما را بردند جلوی در یک هتل. توی راه جوانِ شیعه لبنانی، داشت توضیح میداد که رسانهها چطور وانمود میکردند که ایران پشت لبنان و حزبالله را خالی کرده و چندبار با تاکید گفت که اینها را فقط بخش کوچکی از افکار عمومی لبنان باور کرد. میگفت حزبالله، بازوی ایران است و این بازو، نباید ضعیف شود. هنوز باورش نمیشود که سیدحسن دیگر نیست اما میگوید همانطور که ساختاری که امام خمینی ساخت زنده است، افکار سیدحسن هم زنده میماند. معاملهمان نشد. رفتیم یک جای ارزانتر و نزدیکتر به ضاحیه.
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا