eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
253 ویدیو
3 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی 🖋 هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی 🌱 خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... ✉️ نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 آقای رئیسی چطور به جنگ کرونا رفت؟ دولت که به آقای رئیسی رسید، کرونا در کشور جولان میداد و سکون و رکود اجتماعی حاکم بود. مردم از خانه‌ها‌ بیرون نمی‌آمدند. برخی ادارات نیمه‌تعطیل، مدارس مجازی یا نیمه‌مجازی و دانشگاه‌ها تعطیل یا نیمه‌تعطیل بود. در این اوضاع پول هم نبود. دولت قبل یا نخواسته یا نتوانسته نفت بفروشد. تولید در رکود بود. میانگین نرخ تشکیل سرمایه توی سه سال آخر دولت آقای روحانی منفی سیزده درصد بود و این یعنی کوچک شدن اقتصاد. بدتر از این، مردم در استرس اجتماعی سنگینی بودند. انگار منتظر بودند از کرونا بمیرند. نقشه ایران یک روز سیاه می‌شد و یک روز قرمز. در این شرایط دو نظریه وجود داشت: کرونا بیماری است و درمانش با واکسن است یا استرس اجتماعی حاصل از کرونا، کشور را به نابودی کشانده و باعث مرگ مضاعف شده. آقای رئیسی به مصاف هر دو رفت: رفت توی صف داروخانۀ بیست و نه فروردین در تهران. ماسکش را شل زد. دستکش هم نپوشید. میخواست استرس اجتماعی را از بین ببرد. بعد از اینکه خودش بین مردم رفت، دستور داد ادارات باز شوند با این شرط که هر کس وارد میشود باید ماسک زده باشد. همزمان نظریه اول را هم دنبال کرد. به کشورهای مختلف سفر کرد. حاصل تحرک اجتماعی‌اش، وارد شدن حجم عظیمی از واکسن به کشور بود. بعضی از این واکسن‌ها حتّی با هواپیماهای دولتی وارد شدند. مردم را از استرس نیاز به واکسن هم نجات داد. حالا حق انتخاب با مردم بود که کدام واکسن را بزنند، داخلی یا خارجی. مردم آرامش پیدا کردند. خیابان‌ها شلوغ شد. تحرک اجتماعی مردم آغاز شد. تولید تابعی از نیروی کار و سرمایه است. تحرک جای سرمایه را گرفت. نگاه از سرمایه‌محوری منتقل شد به کارمحوری. نگاه آقای رییسی به خود تحرک بود. تحرک اجتماعی تولید را راه انداخت. تحرک اجتماعی توی دولت هم پدید آمد. توانستند نفت بفروشند و نظام مالیاتی را راه‌اندازی کنند. در یکی دو سال تعداد مودیان مالیاتی افزایش پیدا کرد و دولت توانست درآمد جذب کند. توانست به تعهداتی که دولت قبل برایش بار کرده بود عمل کند. حقوق را افزایش داد. آثار تحرک اجتماعی تابع تولید دولت‌ آقای رئیسی بود. مدل اساسی حکمرانی‌اش همین تحرک اجتماعی بود. مدام حرکت می‌کرد. حتی شهادتش هم از تحرک اجتماعی‌اش بود. حمیدرضا مقصودی دوشنبه | ۷ خرداد ۱۴۰۳ | روایت کفایت @revayate_kefayat ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
7.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 طبق کدام قواعد؟! فقط امام‌علی رحمانف، چتر دارد. اما، رئیسی شبیه گروه تشریفاتی است که چند ساعت زیر باران چشم به راهش بوده‌اند. قطره‌های باران آرام‌آرام روی صورت و محاسن و عبایش می‌نشیند و خیسشان می‌کند. مردم کشورش، تحسینش کردند. برخی‌ها اما گفتند: "قواعد دیپلماتیک را رعایت نکرده است!" با همه اینها، قواعد انسانیت می‌گوید: کسی که حتی مردی از تبار دوشنبه‌ی تاجیکستان را هم به خدمت خودش نمی‌گیرد، خودش را بالاتر و برتر از دیگری نمی‌بیند، قابل‌اعتماد است و می‌توان کشوری را به او سپرد. پ.ن: آقای رییسی، شهیدجمهور، ۱۷ آبان ۱۴۰۲ در مراسم استقبال رسمی همتای تاجیکستانی خود، از اینکه یکی از عوامل تشریفات تاجیکستان برایش چتر بگیرد و بقیه‌ی گروه تشریفات زیر باران باشند، ابا کرد و گفت چتر را ببرید. ملیحه نقش‌زن یک‌شنبه | ۲۰ خرداد ۱۴۰۳ | رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان @rasta_isfahan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 🔸 دیدار غیررسمی اواخر سال ۸۲ بود. قرض‌الحسنه آل‌طه و محمدرسول‌الله در اصفهان دچار مشکل شدند. بانک مرکزیِ دولت وقت، قرض‌الحسنه‌ها را ملزم کرده بود تا عملکرد خود را با قوانین بانک مرکزی و شورای پول تطبیق دهند. همه‌چیز داشت به روال خودش پیش می‌رفت؛ اما بی‌بی‌سی و صدای آمریکا، مردم را برای گرفتن سپرده‌هایشان تحریک کردند. قرض‌الحسنه‌ها توان بازپرداخت یکجای مطالبات مردم را نداشتند. هر دو قرض‌الحسنه برای حفظ منافع مردم پلمپ شد. آقای رییسی سال ۸۳، معاون اول قوۀ قضاییه شد و برای دیدارهای رسمی به اصفهان سفر کرد. ماجرای دو قرض‌الحسنه وارد فضای قضایی شده بود. آقای رییسی وسط دیدارهای رسمی خود، در دیداری غیررسمی به خانۀ یکی از اعضای هیئت‌مدیرۀ این دو قرض‌الحسنه رفت تا برای وصول مطالبات مردم چاره‌اندیشی کند. روزهای سختی بر مردم اصفهان و قرض‌الحسنه‌ها گذشت؛ اما پول مردم کم‌کم برگشت. مقام‌مسئولی که روزی برای احقاق حق مردم، به خانۀ هیئت‌امنای یک قرض‌الحسنه می‌رود، وقتی هم رئیس‌جمهور می‌شود، لحظه‌ای برای خدمت به مردم آرام نمی‌نشیند. حامد یزدیان به قلم: ملیحه نقش‌زن یک‌شنبه | ۲۰ خرداد ۱۴۰۳ | روایت کفایت @revayate_kefayat ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روضه‌های خانگی حضور بانوان در بزنگاه‌ها همیشه پررنگ و توی چشم بوده؛ بالاخص بانوان خراسانی که با تشییع و عزاداری بر پیکر مطهر امام رضا علیه‌السلام در آخر صفر سال ۲۰۳ قمری، افتخار ابدی برای نهضت بانوان کسب کردند... حالا بعد از ۱۲۴۲ سال دوباره بانوان خراسانی در شهرستان بجنورد دور هم جمع شدند، تا اینبار برای خادمین امام رضا علیه‌السلام مراسم عزاداری برپا کنند... مراسم بزرگداشت شهدای خدمت در مصلی بجنورد برگزار شد. در همین حین صحبت‌ها به گوش می‌خورد که مردم راجع به رفتن به مشهد و حضور در تشییع پیکر شهدای خدمت حرف میزنند. سخنرانی تمام شد، مداح شروع به مداحی کرد و روضه خواند و حسابی با نوای گرمش قلب و روح مستمعین رو مصفّا کرد... بعد از مراسم از مداح مراسم پرسیدم: «شما ان‌شاءالله فردا برای تشییع پیکر شهدا مشهد میرین؟!» گفت: «نه!» متعجب شدم چون روز تشییع تعطیل بود! گفتم: «فردا که پنجشنبه‌اس و تعطیله!» گفت: «خیلی دوست دارم برای تشییع برم مشهد ولی مردم دارن برای شهدای خدمت تو خونه‌ هاشون روضه میگیرن، وجدانم قبول نمی‌کنه برم مشهد، و اینجا نباشم، جهاد تبیین من در روضه‌های خونگیه، نه در تشییع پیکر شهدا، ان شاءالله بعدا برای زیارت شهید جمهور راهی مشهد می‌شم...» علی مینایی چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۸:۳۰ | مصلی امام خمینی ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 مشارکت حداکثری دم انتخابات مجلس بود. قرار بود بیاییم وسط میدان و هرکسی شده یک نفر دلسرد را دلگرم کند و بیاورد پای صندوق‌های رأی. آخر آقا گفته بود مشارکت حداکثری. مردم دوندگی‌های آقای رئیسی را دیده بودند، اما تورم و قیمت‌هایی که هی بالا می‌کشید ناامیدشان کرده بود. با این حال وقتی سر حرف را باز می‌کردیم سعی می‌کردیم دست بگذاریم روی نقطه‌های روشنی که داشت خودش را نشان می‌داد. داشت روز انتخابات می‌رسید. با چند نفری سر حرف را باز کرده بودم؛ مادری که مثل خودم دخترش را آورده بود پارک، یکی از اقوام دور که می‌دانستم رأی‌بده نیست، اما گفتم شاید به واسطه سلام و علیکی که داشتیم، نظرش عوض شود و .... دست آخر تلفن را برداشتم و زنگ زدم به کسی که می‌دانستم دلبسته آقا و حاج قاسم است. اما وقتی سر حرف را باز کردم از شنیدن حرف‌هایش و در واقع دادهایش پشت تلفن جا خوردم. - تروخدا دیگه بسه. یادته دور قبل سر انتخابات ریاست‌جمهوری چقدر اصرار کردی؟ به خاطر حرفات به رئیسی رای دادم، ولی نگاه کن قیمتا رو؟ بابام دیگه چقدر باید بدوه و مسافرکشی کنه. الآن وقت بازنشستگیشه، ولی همش باید کار کنه. آخرش که چی؟ یه تیکه گوشت نمی‌تونه بخره تو خونه بیاره. این مسئولا همشون فقط به فکر خودشونن. جیباشون پر پول می‌کنن بچه‌هاشونم همشون خارجن و .... پشت تلفن وا رفتم.انتظار داشتم فقط سر اینکه اسم کی را روی کاغذ رأی بنویسیم شک داشته باشد، اما ترمز بریده بود‌. حال خوشی نداشت و زیاد پی ماجرا را نگرفتم. فقط تلفن را که قطع کردم کمی بعد برایش صوتی فرستادم و هرچه در چنته داشتم گفتم و تمام. ۳۱ اردیبهشت که خبر قطعی پیدا شدن پیکر رئیس‌جمهور شهید و همراهانش رسید و هنوز که در بهت بودم، حرف‌های همان رفیق معترض آن هم با روسری مشکی به نشانه‌ی عزای عمومی، بهتم را بیشتر کرد: - از وقتی که خبرو شنیدم حسابی ریختم بهم. بنده خدا داشت کار می‌کرد‌. خیلی دلم سوخت. گمان کنم این بار نیاز نباشد دم انتخابات دوباره برای دعوت، به او زنگ بزنم. آخر چند روز بعد پیام داد: «داشتم فکر می‌کردم کاش آقای رئیسی به خاطر رأیی که بهش دادم شفاعتم کنه». زهره راد چهارشنبه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 کابوس تلخ با صدای «فریبا و رعنا میدونن؟» از خواب پریدم. و پشت بندش برادرم بالای سرم آمد و گفت: «بیدار شید» و ادامه داد: «هلی کوپترو پیدا کردن. کامل سوخته». وحشت‌زده سر جایم نسشتم. چند لحظه‌ی بعد گفت: «کامل سوختن رئیسی و همه». دنیا روی سرم آوار شد. توی سرم زدم و گریه‌ام گرفت. چه کابوس تلخی. از دیروز بعد از ظهر تا همین چند ساعت قبل، چشم‌مان به گوشی و تلویزیون و خبرها خشک شد که سالم پیدا بشوند. زنده باشند. اما نشد. مظلومیت رئیس‌جمهورمان توی ذهنم آمد. تا ساعت‌ها غمگین نشستم. فضای همه‌ی اهل خانه همین بود. همه ناراحت بودیم. این غم‌ها و داغ‌های ما تمامی ندارد؟! دو روز بعد راهی تهران شدیم برای تشییع پیکر رئیس‌جمهور، وزیر خارجه و مسئولان همراه و شهیدمان. صبح زود رسیدیم. فقط جمعیت دیدیم و جمعیت. کاش دلیل آمدن این جمعیت‌های میلیونی را می‌فهمیدم. از شب قبل نخوابیده‌ و خسته‌ بودم. اما تحمل کردم. پیاده‌روی تا دانشگاه را، صف ورود و حضور در دانشگاه برای نماز میت رئیس‌جمهور شهیدمان را، توی نماز به امامت رهبری «الهم لا نعلم الا خیرا» که می‌گوید، صدای گریه‌ی مردم بلند می‌شود. نماز تمام می‌شود. بعضی‌ها در گوشه و کنار خیابان‌ها، کوچه‌ها و لب جدول به گریه می‌نشینند. باز هم گرما، پیاده‌روی و تشییع چند ساعته، گرسنگی و تشنگی، چرا نمی‌توانم یک لیوان آب بخورم؟! فقط مظلومیت او در چشمم می‌زند. توی یکی از خیابان‌ها بالاخره چشمم به ماشین حمل تابوت‌ها می‌رسد. هنوز باورم نشده این تابوت‌ها که پرچم ایران روی هر کدام است، آقای رئیسی و حسین امیرعبدالهیان باشند. با موبایلم چند عکس می‌گیرم. امیر عبدالهیان را به مقاومت در برابر غرب و زیاده‌خواهی‌هایشان در ذهن دارم. و سید ابراهیم رئیسی را هم هر سری و هر چند روز آوازه‌ی سفرهای استانی‌اش به شهرها را که می‌دیدم و می‌شنیدم. هنوز تبلیغات انتخاباتی‌ چند سال قبل را به یاد دارم. متانت در پاسخگویی‌اش به طرف‌های مقابل. به خرم‌آباد برمی‌گردم. هنوز هم باورم نشده. از وقتی برگشته‌ام مدام پای تلویزیونم و مراسم تشییع در مشهد و شهرهای دیگر را می‌بینم. توی یکی دو تا کلیپ مادر و برادرهای شهید رئیسی را می‌بینم. این بار اول است که می‌فهمم دو برادر دارد و یکی از آنها عطاری دارد. چه خانواده‌ی ساده‌ای. راستش این سال‌های گذشته آنقدر از برادرهای رئیس‌جمهور قبل و برادرهای اشرافی شنیده‌ام که باور این حجم از سادگی و مظلومیت قدری برایم سخت شده است. حالا کم‌کم دلیل آمدن این جمعیت‌های میلیونی را می‌فهمم. فریبا مرادی‌نسب دوشنبه | ۱۴ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 افطاری در کنار رئیس‌جمهور نوشته‌های یک روشندل یاد یک خاطره افتادم. حیفم می‌آید نگویم. اردیبهشت ۱۴۰۱ بود و من آن وقت‌ها یکی از کارگرهای شرکت فیروز بودم. خیلی‌ها می‌دانند که شرکت فیروز هم مدیرش معلول است و هم پرسنل معلول هستند. از من نابینا گرفته تا آن کسی که ویلچری هست؛ مثل میوه‌های روی چرخ تبافی در همیم، کج و راست، ریز و درشت، بزرگ و کوچک، کال و رسیده، همه در همیم. روزهای آخر ماه رمضان بود. و من برای شب‌های احیا رفته بودم حرم امام رضا. شب بیست و یکم هنوز توی راه بودیم و نرسیدم و تنها به احیای شب بیست و سوم حرم رسیدم. فردای آن روز هم برگشتم. حدود یک روز توی راه بودم، تا اینکه بالاخره دم‌دم‌های سحر رسیده بودم خانه. فردا قرار بود رئیس‌جمهور بیاید شرکتمان و به کارگرهای معلول سر بزند. خیلی‌ها را تعطیل کردند. سرشیفت که آدم شوخی بود، از وسط سالن داد زد: «سمیه چون تازه نفسی و از مشهدم برگشتی، برو تو لیست اضافه‌کار اجباری. اون لبخند ژکندتم از رو لبت جمع کن». خنده‌ام گرفت. آخر من اصلاً لبخند نزدم. البته از این توفیق اجباری بدم نیامد. دوست داشتم ببینم رئیس‌جمهور با معلول‌ها رفتارش چجوری است. رئیس‌جمهور زیاد دیده بودم، اما توی مصلا و مشغول داد و بیداد. فردا از راه رسید. مادرم یک نامه‌ی طویل گذاشت توی کیفم که به رئیس‌جمهور بدهم. راستش را بخواهید من زیاد با نامه کنار نمی‌آیم. نامه را ندادم. خیلی هم گرفتار بودم، ولی بی‌خیالش شدم‌. توی این وضع بد مالی همه‌اش مسکن ملی ۴۰ تومن می‌خواست، با ماهی ۷ تومان. چطور باید ۴۰ می‌دادم؟ گفته بودند هر ۴، ۵ ماه ۴۰ تومان. ولی مسکن ملی قزوین هر ماه پول می‌خواست. آن روز سید آمد و علی‌رغم مشکلاتم نامه را ندادم. سید وارد شرکت شد. ما کلی معلول بودیم و مشغول تولید. برایش جالب بود که معلول‌ها صاحب شغل هستند. نزدیک افطار بود. توی دلم گفتم: «الان براش میز جدا چیدن». نزدیک اذان انتخاب کردند چند نفر با آقای رئیسی نماز بخوانند. من هم جزئشان بودم. نماز اول وقت را خواندیم و بعدش هم افطار. هرچیزی که جلوی دست من کارگر بود، جلوی ایشان هم بود؛ از سوپ جو سرد بگیر تا قیمه‌نثار قزوین. هرچند آن سال من را بی‌دلیل اخراج کردند و الان من بی‌کارم، با کلی سابقه کار، و دارم نانم را از دل مجازی درمی‌آورم. اما فقط خواستم بگویم تنها رئیس‌جمهوری بود که من باهاش سر یک سفره نشستم. سمیه شریفی‌خواه جمعه | ۱۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 مامانِ نوجوون، باید سیاسی باشه «ربِّ اشْرَحْ لي صَدري و یَسِّرْ لی أمری و احْلل عُقدةً مِنْ لساني یَفقَهوا قَوْلی» را توی تاکسی خواندم و به خودم فوت کردم. به پارک که رسیدم معصومه‌سادات را کوله‌ به کمر و منتظر دیدم. هر دو در چشم‌های همدیگر ترس را می‌دیدیم. کمی روی نیمکت پارک نشستیم و جمله‌های شروع هم‌صحبتی با مردم را چِک کردیم. هیچ چیز قابل توجهی به ذهنمان نمی‌رسید. معصومه دست‌هایش را توی هم قلاب کرد: «النجاتُ فی الصدق، پاشو بریم». اولین نیمکتی که سر راهمان بود، سه‌تا خانم نشسته بودند. روبه‌رویشان ایستادم و خنده‌ای پهن چاشنی جمله‌ام کردم: «سلام، شما بچه دارید؟» نگاه‌های پرسشگرشان بین هم رفت و آمد داشت. خانمی که چشم‌های عسلی داشت، پیش‌قدم شد:«بله دخترم یازده سالشه داره تو پارک تاب می‌خوره». خانم سمت راستی، دستی توی موهای مِش کرده‌اش کشید: «بله دختر منم رو سرسره‌ست» کنار نفر سوم نشستم و از توی کیفم پازل‌های غدیری را سمتشان گرفتم: «بفرمایید، بدید به بچه‌ها. باهاشون درباره‌ی امام اولمون صحبت کنید». از ذوقِ خنده‌ای که روی صورتشان نشست، استفاده کردم: «دوستان، میشه یه کم در مورد انتخابات با هم صحبت کنیم؟» چشم‌های عسلی‌اش را به سمتم چرخاند: «من که همه‌ی صحبت‌ها و برنامه‌هاشون رو نگاه می‌کنم. کلا آدم سیاسی هستم». معصومه‌سادات که همه‌ی مناظرات را حفظ بود، سر کلاف صحبت را دست گرفت و مشغول شد. کنار خانمی که ساکت‌تر بود و فقط نگاه می‌کرد، نشستم: «شما چی؟ رأی می‌دی؟ نمی‌دی؟ به کی رأی میدی اصلا؟» لبه‌ی راست مانتویش را روی آن لبه کشید: «من اصلا نه تلویزیون نگاه می‌کنم، نه می‌شناسمشون. بعداً از این دوستم که خیلی آدم‌ سیاسی هست، می‌پرسم به کی رأی بدم؟» هعععی کشیدم: «آره، سیاست خیلی حوصله می‌خواد. منم زیاد حوصلم نمی‌گیره حرفاشونو گوش کنم. معمولاً تکه‌های صحبت‌ها رو می‌خونم یا از همین دوست پاکارم می‌پرسم. اما خب ماها که نوجوون داریم باید یه کم از سیاست و اوضاع جامعه سر در بیاریم. حتی مسائل اقتصادی و فرهنگی هم همین‌طوره، راستی اسمت چیه؟» بطری آب را به دخترش که با لپ‌های قرمز کنارش ایستاده بود داد: «فاطمه‌ام، همین امسال عید دخترم می‌گفت: مامان من شومیز نمی‌خوام، تیپ گنگ می‌خوام بزنم. از دوستاش یاد گرفته بود. یه روز دیگه اومد گفت مامان به کی می‌خوای رأی بدی؟» نگاهی به چانه‌ی گرم معصومه‌سادات و دو خانم انداختم و ادامه دادم: «ببین، ماشاالله چقدر این دهه نودیا بلا شدن. ماها باید یه کم از اوضاع جامعه سر دربیاریم تا بتونیم باهاشون صمیمی شیم و بعدتر تو مسائل مخصوص خودشون رو ما حساب کنن. حتی خانمی که سیاسی باشه و چهارتا اصطلاح مهم رو بدونه، همسرش هم روی مشورت باهاش حساب باز می‌کنه، هرچند همسرمون هم سیاسی نباشه». زن فکری کرد: «آره راست می‌گی، حالا یه کم، فقط یه کم‌ها میرم صحبت‌های نامزدها رو نگاه می‌کنم». جمله‌ی آخرش را با خنده‌ی ملیحی گفت. صحبت معصومه هم با خانمی که می‌گفت: «رأی نمی‌دم، خودشون قبلاً رئیس‌جمهور رو انتخاب کردند»، تمام شده بود. با خانم‌ها مصافحه کردیم و راه افتادیم. چشم چرخاندم و چندین پسر نوجوان سیگار به دست را گوشه‌ی پارک دیدم. - نگاهم را از روی پسرهای دهه هشتادی توی چشم‌های خوش رنگ معصومه‌سادات انداختم: «پایه‌ای بریم ببینیم تو احوال انتخابات هستن یا نه؟» مهدیه مقدم @httpsbleirhttpsbleirravi1402 سه‌شنبه | ۲۹ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 افطاری در کنار رئیس‌جمهور نوشته‌های یک روشندل یاد یک خاطره افتادم. حیفم می‌آید نگویم. اردیبهشت ۱۴۰۱ بود و من آن وقت‌ها یکی از کارگرهای شرکت فیروز بودم. خیلی‌ها می‌دانند که شرکت فیروز هم مدیرش معلول است و هم پرسنل معلول هستند. از من نابینا گرفته تا آن کسی که ویلچری هست؛ مثل میوه‌های روی چرخ تبافی در همیم، کج و راست، ریز و درشت، بزرگ و کوچک، کال و رسیده، همه در همیم. روزهای آخر ماه رمضان بود. و من برای شب‌های احیا رفته بودم حرم امام رضا. شب بیست و یکم هنوز توی راه بودیم و نرسیدم و تنها به احیای شب بیست و سوم حرم رسیدم. فردای آن روز هم برگشتم. حدود یک روز توی راه بودم، تا اینکه بالاخره دم‌دم‌های سحر رسیده بودم خانه. فردا قرار بود رئیس‌جمهور بیاید شرکتمان و به کارگرهای معلول سر بزند. خیلی‌ها را تعطیل کردند. سرشیفت که آدم شوخی بود، از وسط سالن داد زد: «سمیه چون تازه نفسی و از مشهدم برگشتی، برو تو لیست اضافه‌کار اجباری. اون لبخند ژکندتم از رو لبت جمع کن». خنده‌ام گرفت. آخر من اصلاً لبخند نزدم. البته از این توفیق اجباری بدم نیامد. دوست داشتم ببینم رئیس‌جمهور با معلول‌ها رفتارش چجوری است. رئیس‌جمهور زیاد دیده بودم، اما توی مصلا و مشغول داد و بیداد. فردا از راه رسید. مادرم یک نامه‌ی طویل گذاشت توی کیفم که به رئیس‌جمهور بدهم. راستش را بخواهید من زیاد با نامه کنار نمی‌آیم. نامه را ندادم. خیلی هم گرفتار بودم، ولی بی‌خیالش شدم‌. توی این وضع بد مالی همه‌اش مسکن ملی ۴۰ تومن می‌خواست، با ماهی ۷ تومان. چطور باید ۴۰ می‌دادم؟ گفته بودند هر ۴، ۵ ماه ۴۰ تومان. ولی مسکن ملی قزوین هر ماه پول می‌خواست. آن روز سید آمد و علی‌رغم مشکلاتم نامه را ندادم. سید وارد شرکت شد. ما کلی معلول بودیم و مشغول تولید. برایش جالب بود که معلول‌ها صاحب شغل هستند. نزدیک افطار بود. توی دلم گفتم: «الان براش میز جدا چیدن». نزدیک اذان انتخاب کردند چند نفر با آقای رئیسی نماز بخوانند. من هم جزئشان بودم. نماز اول وقت را خواندیم و بعدش هم افطار. هرچیزی که جلوی دست من کارگر بود، جلوی ایشان هم بود؛ از سوپ جو سرد بگیر تا قیمه‌نثار قزوین. هرچند آن سال من را بی‌دلیل اخراج کردند و الان من بی‌کارم، با کلی سابقه کار، و دارم نانم را از دل مجازی درمی‌آورم. اما فقط خواستم بگویم تنها رئیس‌جمهوری بود که من باهاش سر یک سفره نشستم. سمیه شریفی‌خواه جمعه | ۱۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 چشم‌هایم‌ چون آسمان قم بارید یک ساعتی می‌شد که در بلوار پیامبر اعظم‌ (ص) منتظر سید ابراهیم و همراهانش‌ بودم، غرق بودم در جایِ خالی او! غرق بودم که دستی به شانه‌‌ام خورد، از خیال رها شدم و به حال برگشتم. - دیدی خانم، دیدی‌ چی‌شد؟! چشم‌هایش پر از اشک بود. با بغض ادامه داد: - قدرشو ندونستیم، قدرِ خوبی‌هاشو، قدر خدمتاشو‌، قدر مهربونیاشو. بغضش ترکید و با گریه گفت: - آقای رئیسی خیلی مظلوم بود، قدر مردونگی‌شو‌ ندونستیم! چشم‌هایم‌ چون آسمان قم شروع به باریدن کرد، همان زمان ماشینی که تابوت شهدا رویش بود از جلویم عبور کرد. مردم به سر زنان‌ می‌دویدند، گریه‌ می‌کردند، یا حسین‌ع می‌گفتند! در دلم گفتم: «آره سید ابراهیم ما قدرتو‌ ندونستیم، عمری شما دنبال حل کردن کارهای مردم می‌دویدی، حالا ماییم که دنبال تابوت تو می‌دویم و چه تلخ است این جای خالی شما و لبخندی که همیشه قابِ صورتتان‌ بود»!‌ محدثه اسما‌عیلی چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 صندوق خونین سال ۶۴ دور دوم انتخابات ریاست جمهوری حضرت آقا بود. مسجد شهرک دارخوئین مقر ستاد لشکر ۱۴ امام حسین علیه‌السلام در اهواز محل اخذ رای بود. نیروهای واحد‌ها و گردان‌ها به نوبت برای رای دادن به مسجد می‌رفتند. چهار نفر مسئول صندوق سیار بودند که با یک جیپ لندور آن را حمل می‌کرند. از مسجد که برمی‌گشتیم هواپیماهای جنگنده عراقی رسیدند و شروع به بمباران شهرک کردند. به جیپ حامل صندوق رای چندتا ترکش اصابت کرد. دونفر که جلوی جیپ نشسته بودند به بیرون پرتاب شدند. بمباران که تمام شد رفتیم برای کمک. دیدیم دونفر عقب جیپ خودشان را روی صندوق رای انداخته‌اند تا ترکش به صندوق رای نخورد. یکی از آن‌ها شهید و نفر دوم به شدت‌ مجروح شده بود. ازش پرسیدم: «چرا وقتی بمبارون شروع شد از ماشین پیاده نشدین؟» مجروح گفت: «بیشتر از هزار رای داخل صندوقه؛ اگر حادثه‌ای پیش می‌اومد مدیون صاحبان رای بودیم. صندوق رای از جون ما عزیزترِ.» هر دوی آن‌ها از پاسداران سپاه شادگان بودند. حسن عصاریان‌نوش‌آبادی چهارشنبه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 آنها الآن خوشحال هستند پسرم ۷ ساله هست. بالاخره یک جایی متوجه شد که اتفاقی افتاده است. گفت: «چرا گریه می‌کنی مامان؟» اشک‌هایم را پاک کردم و گفتم: «دلم گرفته». گفت: «الآن بغلت می‌کنم خوب شی». بغلم کردو گفت: «خوب شدی؟» گفتم: «آره، عالی‌ام». گفت: «این آقاهه کیه که شبیه سید علیه؟» گفتم: «آقای رئیسی». گفت: «مرده؟» گفتم: «شهید شده». گفت: «بچه هم داشته؟» گفتم: «آره». گفت: «خب بچه‌ش گناه داره که» گفت: «دردش گرفته؟» گفتم: «نمی‌دونم، اما مهم اینه که الآن خیلی خوشحاله». گفت: «آره، می‌دونم حاج قاسمم همینه! چرا خب! خودشون می‌رن خوشحال می‌شن، ما باید ناراحت شیم و غصه بخوریم» دیگه هیچ جوابی براش نداشتم ... مثل وقتی که حاج قاسم را زدند و جوابی برای دخترم که آن موقع او هم ۷ سالش بود نداشتم. رضانیا سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا