📌 #لبنان
ایستاده زیر پهبادها
سر صبحی مهدی گفت دو تاجر شیعه قطری و اماراتی ۱۰۰ هزار دلار واریز کردند. همه ذوق کردیم.
آوارهها یک میلیون نفری میشوند؛ از جنوب لبنان تا ضاحیه.
در بیروت، ۲۰۰ هزار نفر در مدارس شیعی، سنی و مسیحی و بیمارستانهای متروکه و گاه پیادهروها جمع شدند. گرچه نخودی هم در این جنگ نمیشود.
غالب خانوادههای آواره حتما یک رزمنده در جبهه جنگ دارند؛ مردها در جبهه، زن و بچهها آواره...
حزب همزمان در دو جبهه مشغول است؛ جنگ زمینی در جنوب و ساماندهی آوارهها. اکثر آوارهها فقط با چند دست لباس از خانه زدند بیرون. تمیزند و مرتب. کلا زیست حزب اینگونه است.
اصلا دوست ندارند تصویری مستاصل و درمانده ازشان ساخته شود. این را نوعی مقاومت در برابر جنگ روانی اسراییل میدانند. حال فکر کنید ما جای آنها در جنگ بودیم، سلبرتی جماعت چه به روز تصویر ایران و ایرانی میآورد!
مسئول کمپهای آوارهها را یافتیم؛ شیخ ظاهر. حزب تشکیلات اجتماعی بسیار منسجمی دارد. هر کمپ تشکیلات خود را دارد. خانمها میداندارند. فضا شبیه پشت جبهههای جنگ خودمان شده.
به چند مدرسه شیعی، سنی و مسیحی رفتیم.
صدای ویز ویز پهپادهای بالای بیروت آزار میدهد.
هر چند خانواده در یک کلاس هستند. سالن را هم با چادر به چند قسمت تقسیم
کردند.
پیرمردی و پیرزنی نشستهاند. مدیر گفت پسرشان تازه در جنوب شهید شده. پیرمرد تا چشمش به مهدی افتاد زد زیر گریه. گفت پسرش شبیه او بوده. مهدی با بغض دستش را بوسید. خانمی رسید، مادر شهید را بغل کرد. هق هق گریه...
آوارهها با دیدن ایرانیها ذوق میکنند.
گویی سندی است در مقابل جنگ روانی اسراییل که ایران پشت حزب را خالی کرده. دستشان خالیست ولی برایمان شکلات و چای میآورند. مجروحی از انفجار پیجرها روی تخت خوابیده. دو فرزند خردسالش کنارش. پیجر روی کمرش بوده پهلویش شکافته.
شیخ ظاهر لیست اولویتها را داد: پتو، شیرخشک و خشکبار. رفتیم شمال بیروت؛
کارخانه تولید پتو سفارش دادیم: ۱۰ هزار پتو.
جواد موگویی
پنجشنبه | ۱۹ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #سید_حسن_نصرالله
نشسته ام وسط حوادث...
خیال کن نشستهای وسط اتوبان پنج بانده...
ماشینها آنچنان سریع از کنارت میگذرند که تازه وقتی صد متر میروند میفهمی چه بود و چه رنگی بود...
آنچنان سریع میروند که قسمتی از تو را به جلو میکشند...
نشستهام وسط اتوبان حوادث...
و در درون خودم غرق هستم
هربار سرم را بالا میآورم نفس بگیرم باز غرق میشوم...
از شهادت حاج قاسم به بعد...
شهادت سرداران و فرماندهان...
شهادت هزاران کودک و زن مظلوم وسط جنگ؛
چه پدرهایی که دخترکان کوچک به بغل نشستهاند پشت در اتاقی که کفن میپوشند، آمده تا دستهگلش را تقدیم کند تا کفن بپوشند...
چه مادرهایی که نوزاد به بغل نشستهاند و به نوزادی که از صدای بلند انفجار قلب کوچکش دیگر نمیتپد خیره شدند...
چه خواهرهایی که دنبال پیکر برادر گریان دویدهاند! همان برادر بزرگتر و همبازیاش که پشتش به او گرم بود
و چه پسرکهایی که یک شبه مرد شدند همان وقت که با چشمان خودشان دیدند بدنهای زخمی و بیجان پدر و مادر از زیر اوار ساختمان موشک خورده بیرون میآید.
و حالا لبنان...
و گاه سوریه...
و گاهی یمن
و دلهرهی عراق و ایران...
من مادرم!
تمام جانم احساس است، حس لطیف مادرانه که به برگ گلی میماند!
من مادرم مادری که گریه کودکی که نمیشناسد در خیابان دست در دست مادرش میرود جان او را آتش میزند.
چه برسد این حوادث...
من آتش گرفتهام
حداقل یک سال است که شدیدتر
حالا در این اتوبان حوادث ماندهام چه کنم؟
جدیتر و مصممتر و پر شتابتر...
چه کنم؟
رهبرم فرمان جهاد دادهاند همه مسلمانها با همه امکانات...
من مادر در خانه چه کنم؟
زبانشان را یاد بگیرم و با گوشی در دست خودم را برسانم به ایشان؟
هرچه پس انداز جمع کردهام ذره ذره، بدهم برود؟؟
محصول تولید کنم بفروشم و سودش را تقدیم کنم؟
دعا کنم؟
از دردها و رنجهایی بگویم که پایانش خوش است و به دیدار امام منتهی میشود بگویم همان جهاد تبیین و جنگ روایات؟؟
بچههایم را با بغض صهیون و امید به ظهور بزرگ کنم؟
چه کنم؟ کتاب بخوانم؟ بنویسم؟
کمکهای اولیه و امداد را بیاموزم؟؟
من مادرم
حالا با همه وجودم میفهمم وقت تنگ است با این سرعت دیر بجنبم عقب خواهم ماند، قرنها عقب خواهم ماند...
راستی شما کجای این حوادث
هستید؟
چگونه خودتان را وصل کردهاید؟
چگونه عقب نمیمانید؟
ما خانمها قلب مقاومت هستیم...
ظاهرمان را نبینید لطیف هستیم، ما اگر محکم باشیم، ما اگر پیشرو باشیم، مقاومت عمیقتر و پر ارادهتر میماند...
ما زنها با جانمان باید مقاومت کنیم.
و میکنیم
تمام عمرمان را به امید چنین روزهایی نفس کشیدهایم به امید روزهایی که بیشتر بوی ظهور بدهد...
رضوان داوودی
دوشنبه | ۱۶ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #سید_حسن_نصرالله
فتحوا ابواب بیوتهم
حاج ابوالفضل رئیس یک خیریه در لبنان است. میگفت چند سال پیش ما به چند روستای خیلی محروم شیعیان در شمال در منطقه... کمک میکردیم. آنها وسط روستاهای سنّی نشین بودند. سید حسن نصرالله گفت به محرومین اهل سنت هم رسیدگی کنید. ما هم برای جمعآوری کمک به شیعیان ضاحیه اعلام کردیم. گروهی پیامهای اعتراضی فرستادند که نباید به سنیها کمک کنید. من پیامها را به آقا سید نشان دادم. سید لبخند زد و گفت شما کارتان را بکنید اینها بعداً میفهمند.
حاج ابوالفضل گفت حالا صدها خانوار آواره از ضاحیه به آنجا رفتهاند و همان مردم اهل سنت در خانههایشان را به روی ما گشودهاند. فتحوا أبواب بيوتهم!
میگفت عجیب است که اردوگاههای اسکان آوارگان در آن منطقه خلوت است چون اکثر آوارهها در خانههای مردم اهلسنت سکونت کردهاند.
خیلیها نمیدانند که سید حسن بزرگتر از یک رهبر حزبی شیعی، که برای لبنان یک مصلح بزرگ اجتماعی بود. کشوری که سالها درگیر جنگ داخلی بوده و طوایف و مذاهب مختلف یکدیگر را وسط خیابان میکشتند؛ در این سالها بسیاریشان دوستدار سید و حزبالله شدند. سید یک رهبر ملّی بود که ملت سازی کرد.
امنیت شیعیان بهخاطر ترس دیگران از حزب الله نبوده. همزیستی و تعایش و تعلق خاطر ملّی دستاورد بزرگ سیاست نصرالله است.
وحید یامینپور
@yaminpour
جمعه | ۲۰ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
ملاقات با ابراهیم هادی در بیروت روایت محمدحسین عظیمی | لبنان
📌 #لبنان
ملاقات با ابراهیم هادی در بیروت
"بنت اختی"
این را محمد، کافهدارِ محلهی فتحاللهِ بیروت برای معرفی فاطمه، گفت.
داشتیم با محمد توی کوچهپسکوچههای محله راه میرفتیم که به مدرسه آوارگان رسیدیم.
آنجا "بنت اختِ" محمد را دیدیم. کنار پدرش در اتاق مدیر مدرسه نشسته و یخدربهشت زردرنگی کنارش بود. تا ما را دید سریع چادرش را جمعوجور کرد و از اتاق بیرون آمد.
چند دقیقه بعد، وقتی سلام نماز ظهرم را روی جانمازِ مدیرِ مدرسه دادم، محمد صفحه موبایل دخترخواهر چهارده سالهاش را روبرویم گرفت و من چهرهی نورانی ابراهیم هادی را دیدم؛ چندهزار کیلومتر دورتر از ایران.
تعداد سوالاتی که توی ذهنم مرور کردم تا بعد از نماز عصر از فاطمه نوجوان بپرسم، زیاد شد.
فاطمه هم دائم مداحیهای ایرانیِ توی گوشیاش را پخش میکرد تا مرا برای مصاحبه با خودش مشتاقتر کند.
سوالاتم را شروع کردم:
- کتاب خاطرات ابراهیم هادی رو خوندی؟
- نعم (بله)
- اسمش چیه اینجا؟
- سلامٌ علی ابراهیم
- چاپ شده اینجا؟
- کثیر. خیلی کثیر.
- از شهید ابراهیم هادی چه ویژگیش بیشتر برات جالب بود؟
- حیاء
- غیر از ابراهیم هادی با کدوم شهیدِ ایرانی آشنایی داری؟!
- شهید ذوالفقاری [پسرک فلافلفروش]، شهید چیتسازیان.
سرپا ایستاده بودیم و سوال میپرسیدیم. سوالها را به عربی فصیح از محمد میپرسیدیم و محمد هم آنها را تبدیل به عربیِ شامی میکرد و از بنت اُختش میپرسید. دلم غنج میرفت وقتی فاطمه خودم را در چادر و روسری لبنانی مشکی فاطمه اینجا تصور میکردم. دلتنگی دو هفته ندیدن وروجکها، چنگ زد روی قلبم.
دوست داشتم سوالات بیشتری بپرسم ولی زبانِ بدن دایی فاطمه نشان میداد که اینطور سرپا ایستادن توی جمع و سوال پرسیدن از یک دختر نوجوان خوشایندش نیست.
سوالات آخرمان را بهجای فاطمه جواب میداد و حالت خروج از مدرسه به خودش گرفت تا سریعتر مصاحبه را تمام کنیم.
ما هم البته به زبانِ بدن محمد احترام گذاشتیم و زودتر خداحافظی کردیم.
توی راه به این فکر میکردم که چهقدر ظرفیتهای فرهنگی مشترک داریم و اگر اینها ترجمه و توزیع شود، چه تاثیرات فرهنگی عمیقی روی جامعه لبنانی خواهد گذاشت.
محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا
@ravayat_nameh
جمعه | ۲۰ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
بفرمایید آش داغ خوشمزه با طعم مقاومت
مهدکودک به بهانه روز جهانی کودک، یک موکب برپا کرده بودند و آش میفروختند، البته کل هزینه میرفت برای کمک به کودکان لبنانی.
و اینطوری بچهها هم آش خوردند هم به بچههای لبنان کمک کردند.
فاطمه محمدی
eitaa.com/f_mohaammadi
سهشنبه | ۱۷ مهر ۱۴۰۳ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #لبنان
در تاریکی شب؛ کاش حاتمیکیا و انتظامی هم بودند
آمدیم ضاحیه. کار هر شبمان شده. تیمهای چند نفره موتوری حزب گشت میزنند.
امشب صدای تیراندازی میآید یا به سوی جاسوس است یا سارق.
از یکی از خرابهها صدا میآید. ۷-۸ نفر نشستند. همه مسلح.
اسپیکر کوچکی دارند. صدای دعای کمیل.
و ریز ریز گریه...
لكن اسلحه به دست
این همان گریه حماسیست.
بعد زیارت عاشورا با صدای فانی...
بعد، دکلمهای عربی خطاب به صاحب الزمان...
با زیرصدای آهنگ از کرخه تا راین...
کاش حاتمیکیا و مجید انتظامی هم بودند،
اینجا در ضاحیه...
زیر این انفجارها...
که ببیند شاهکارشان چگونه آرام میکنند مردان حزب را.
چیزی نمیفهمم! اما نجواییست با یابنالحسن... میزانسن، شبیه فیلمهای آوینی از شبهای عملیات است:
نسیمی جان فزا میآید
بوی کرب و بلا میآید
این جماعت چه توکلی دارند!
زیر بمباران
رهبری چون سیدحسن، از دست رفته
بیخبر از شیخ صفیالدین
خانوادهایشان آواره
زیر ویز ویز پهپادها
در تاریکی شب نجوا میکنند با پسر فاطمه...
نمیدانم فردا
چند نفرشان زنده خواهند ماند
دوست دارم تکتکشان را بغل کنم
رویم نمیشود.
جواد موگویی
سهشنبه | ۱۷ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
ایستاده در غبار - ۱۱ بخش اول روایت محسن حسنزاده | لبنان
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۱۱
بخش اول
انتظار برای مدتی نامعلوم، روانِ آدمیزاد را آزار میدهد. این "اللهاعلم"هایی که خلقالله توی مدرسهی آوارگانِ جبلمحسن در جوابِ سوال از پیشبینیشان درباره پایانِ جنگ میگفتند، نگرانم میکند. بعدِ سیدحسن، انگار ترکیب متناقضی از ناامیدی و امیدواری به جامعه تزریق شده! و جامعهی شیعه، ریسمانهایی دارد که به آن چنگ بزند و تاب بیاورد.
اینها سرجمع احساساتم توی مدرسهی آوارگان جبلمحسن در شرق طرابلس است. خیلیها نزدیک دو هفته است که خودشان را رساندهاند اینجا؛ یعنی درست بعد از شنیدن خبرِ شهادت سیدحسن؛ خبری که باورش نمیکنند اما هراسانشان میکند.
آوارگانِ قبلِ خبر شهادت، میگویند وقتی خبر رسید، مدرسه، رفت توی لاک سکوت؛ بعد فریاد و شیون؛ بعد امید به زنده بودن سید. توی حرفها وقتی میگوییم شهید سیدحسن، بهشان برمیخورد. دخترِ ۲۲سالهی پرستاری که مدتی است توی مدرسه، کنار مردم است، شوخیجدی میگوید یکبار دیگر بگویید شهید، دعوایمان میشود!
خانوادهها جانشان را برداشتهاند و از خانهها زدهاند بیرون؛ بچهها وقت نکردهاند حتی کتابهای درسیشان را بردارند. مسئولانِ آموزشی اینجا گفتهاند میخواهند از ماه آینده مدرسهها را شروع کنند اما نه بچهها آمادهاند و نه مدرسهها. مدرسهی جبلمحسن هم نمیخواهد به نفع کلاس درس، بیخیالِ اسکان آوارهها شود.
اینجا توی مدرسه هرکس از جنگ زخمی به دل دارد. یکی خانهاش خراب شده، یکی سرِ ماجرای پیجرها کسی از نزدیکانش آسیب دیده و خیلیها رنج آوارگی را تحمل میکنند.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
شنبه | ۲۱ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #طرابلس
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
ایستاده درغبار - ۱۱ بخش دوم روایت محسن حسنزاده | لبنان
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۱۱
بخش دوم
مردِ جوانی میگوید این آواره شدن، بخشی از مشارکت در مقاومت است. میگوید درست است که بین جنگهای چهلپنجاه سال گذشتهی لبنان، این یکی از بقیه برایمان سختتر است اما به هر حال این اولین جنگمان نیست. سختتر است؛ جوان میگوید سختتر است چون این "حرب الکترونیکی" است.
توی حیاط مدرسه، نوجوانها را جمع میکنیم که گپ بزنیم. پسزمینه گپ زدنمان دو تا بچهی پنجشش ساله دارند با مداد گلی برای هم رژ لب میزنند.
نوجوانهای مدرسه، کتاب نمیخوانند؛ نه فقط درسی، کلا کتاب نمیخوانند! کاش کسی فکری به حال این نوجوانها بکند.
میپرسم حاضرند برای این که مقاومت پیروز شود، چه کنند؟ میگویند مسائل امنیتی را بیشتر رعایت میکنند و مثلا کمتر توی گوشی، اطلاعات رد و بدل میکنند.
پدر یکی از بچهها میگوید خانههایمان اگر خراب شود، مجبور باشیم روی خاک زندگی میکنیم اما از مقاومت حمایت میکنیم؛ تا مرگ.
وسط حرفها، بچهها هی گوشیهایشان را رو به ما میگیرند و عکسِ خرابیهای دور و بر خانهشان را نشان میدهند.
دلشان با مقاومت است اما نمیدانم اکنونِ این بچهها، چقدر به فردای "حرب الکترونیکی" و جنگهای ترکیبی کمک میکند.
یکی از ایرانیلبنانیهای اینجا وقتی پرسیدم ایرانیها چه کارهایی میتوانند برای لبنان بکنند، یک لیست ردیف کرد که مهمترینش این بود: کاش جوانها بروند توی رشتههایی که مقاومت را تقویت میکند، درس بخوانند.
عقلای قوم، کاش تدبیری بکنند.
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
شنبه | ۲۱ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #طرابلس
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #سید_حسن_نصرالله
سید
نزدیکهای ساعت ۱۶:۰۰ عصر بود، دستانم مملو از گل و کاهی بود که میخواستم به ستونهای حسینیه برای آمادهسازی هیئت بزنم، پیش خودم گفتم «کار خیلی سختی هستا» اما ارزشش را دارد، داشتم از پله میآمدم پایین که نگاه کنم ببینم چقدر دیگه از کار مانده است، پاهایم به پله پایین نرسیده بود که یکی از بچهها خبر داد، سید حسن نصرالله را به شهادت رساندند؟! بدنم کامل بیجان شد، پاهایم نای راه رفتن نداشت، فقط نگاه کردم و یک آن رفتم سروقت گوشیام تا گوگل را باز کنم که شاید خبر شایعه باشد، خبر ترور سید حسن تیتر تمامی فضاهای مجازی شده بود، نشستم و سکوتی که کل حسینیه را در بر گرفته بود را نظاره میکردم، صوت مداحی خاموش شد، اشک بود که از چشمهای بچهها میریخت، باور اینکه بعد از سردار و آقای رئیسی و شهید هنیه نوبت به سید رسیده بود برایمان خیلی سخت و اصلا باور کردنی نبود، آخر سید آدم کمی نبود، انسانی به تمام معنا؛ بهشتی زمانی برای خودش بود که از ۱۷ سالگی در میدان مبارزه مقابل ظلم بود و کمر خستگی را شکسته بود.
در سکوت گوشهای نشستم و به دیوارهای بیتحرک و بیروح نگاه میکردم، از یک لحاظ دل خودم خون بود و از آنطرف نگران آقای عزیزمان بودم که سید خیلی خیلی برایش عزیز بود و به نوعی چرخه حرکت خطه عرب در دستان و فکر او میچرخید و حال آن را به بدترین شکل ترور کرده بودند.
مروری بر تاریخ میکنم، امسال سال شهادت شده بود، شهدای عزیزی که شبیه مولایمان امیرالمومنین (شهید رئیسی، هنیه، سید حسن) همه در سن ۶۳ سالگی به درجه رفیع شهادت رسیده بودند.
چقدر دلم سوخت، و خود را در جایگاه خود سنجیدم که طی این سن چه کردهام و چقدر کم گذاشتهام، و نمونه بارزی چون سید در بطن جنگ و جهاد در سنین ۱۷ سالگی درگیر مسیری میشود که مبارزه با ظلم و در جبهه حق بودن را با هیچ چیز دنیا عوض نمیکند، و من در آن سن درگیر این کلاس و آن کلاس بودم که آمال و آرزوهایم را برآورده کنم، آن سر دنیا جوانی با سن کم در تلاش بود که حقی را سرجایش بنشاند، تا هم کمکی به حرکت و فهم خودش باشد و هم بتواند مسیر حرکت مردم در ابعاد مختلف جامعهاش را تغییر بدهد.
چند روز خودم را درگیر کار کردم تا غم سید کمی رهایم کند اما مگر میشود، مسیر را طوری تعریف کنیم که از چرخه رشد خودت دور شوی، چراها و چگونگیها را حذف کنی و خود را به فراموشی بسپاری که سید به آن بزرگی را کشتند ما کجای کاریم و سرگرم روزمرگیهایمان شویم.
اما غافل از اینکه سید سید بود و من من، هر کدام به نوعی در قبال جامعه اسلامی مسئولیت داریم و نمیتوانیم از آن فرار کنیم.
هر چقدر خودم را درگیر کار و مشغلهها کردم باز شهادت سید من را به خود برمیگرداند و آنجا بود که دیگر نتوانستم خود را گول بزنم و با خود عهد بستم علاوه بر کار باید به دنبال فهمم از خود و جامعهام بروم تا جوابی برای چراییهایم پیدا کنم، با پرس و جو از این و آن بعد از چند روز به این رسیدم که برای این درگیری ذهنیام باید سراغ افرادی بروم که به تمام معنا در وسط میدان بودهاند و انقلابی را به عرصه ظهور رساندهاند، ایمانی که با عملشان رقم خورده بود و در این برهه زمانی شهادت سید شروع آن بود که به زندگینامه سید رجوع کنم و ببینم سید چه کارهایی کرده است و از کجا به کجا رسیده و آنجا بود که مسیر حرکت من به کل تغییر کرد.
اعظم کهنسال
سهشنبه | ۱۷ مهر ۱۴۰۳ | #بوشهر #کنگان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا