📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۳
آیه
"نمیدانم دود و آتش جانشان را گرفته یا آوار؛ اما این که بالاخره یکی از این دو تا بلای جانشان شده، دلم را میسوزاند..."
اینها را "نور" میگفت؛ خواهرِ کوچکترِ آیه. آیه، دومین دخترِ یک خانوادهی هفتنفره بود.
آن شب رفته بودند خانهی عمهشان توی ضاحیه که مدتی پیششان بمانند اما موشکها، میهمانی را به هم زدند.
پدر آدمِ محکمی است اما هر چند جمله، بغض، امانش را میبُرد. میگوید برای انتخاب اسمش، بین چند تا اسم مانده بودیم؛ قرآن را باز کردیم، خط اول، کلمهی "آیه" آمده بود، اسمش را گذاشتیم آیه و حالا مثل اسمش، آیه شده.
آیه و فاطمه -دختر کوچکش- را توی یک مزار دفن کردند. همه خانواده میگویند فکرش را میکردند که توی این درگیریها شهید بدهند اما نه از بین دخترهای خانواده.
نور اینها را میگوید و گریزی میزند به ماجرای کربلا. میگوید مگر نه این که امام حسین وحیدِ فرید بود؛ فدای سرِ امام حسین: "ما هم میگوییم ما راینا الا جمیلا و لن نری الا جمیلا..."
آیه وسط درگیریهای سال ۲۰۰۰ به دنیا آمد؛ درست وقتی صهیونیستها داشتند جنوب لبنان را تخلیه میکردند. وسطِ جنگ به دنیا آمد و وسط جنگ رفت. پدرِ آیه، به اینجا که میرسد همان جملاتی را میگوید که سیدحسن، وقتِ شهادت پسرش گفت: "ارضیت یا رب؟ خذ حتی ترضی!"
-این مسیرِ ماست؛ از آن خارج نخواهیم شد و مطمئنیم که با راهنماییِ سیدالقائد پیروز میشویم...
پدرِ خانواده از شهادتِ آیه متاثر است؛ میگوید خیلی چیزها هست که دائم او را یاد آیه میاندازد؛ حتی شمارهای که توی تلفنش از آیه دارد، شده دستمایهی رنج؛ اما مرد روحیهاش را نباخته؛ قویتر شده، مصممتر شده.
مدتها قبل، یکی از آشناها آیه را خواب دیده بود که با لباسِ سفید، پرچمهای سیاهِ عزا را روی ساختمانی نصب میکند و به کسی که خواب دیده میگوید: "به خانواده و دوستانم بگو همه با هم بیایند و روضهی حضرت زهرا برگزار کنند..."
تعبیر این خواب را بعدِ شهادت آیه فهمیدند.
کوچکترین خواهر آیه که میخواهد حرف بزند، پدرش میگوید دخترم وقت حرف زدن از آیه، گریهاش میگیرد؛ از چهرهی گریانِ دخترم عکس نگیرید؛ نمیخواهیم دشمن اشکهای دخترانمان را ببیند.
خواهر آیه میگفت خواهرش را توی خواب دیده که بهش گفته ۳۰۰ ثانیه بعدِ انفجار شهید شده اما فاطمه، دخترِ کوچکش زنده بوده، گریه میکرده و کمی بعدتر شهید شده.
میگفت مطمئن است که مادر، قبلِ دختر شهید شده.
حرفهایمان میرسد به سیدحسن. نور میگوید شهادت سیدحسن، مثل صاعقه بود. سیدحسن که شهید شد، ما داغِ خواهرمان را فراموش کردیم؛ نه فقط ما، همه شهیددادهها فکر و ذکرشان سیدحسن بود. نور میگوید جانِ همهی ما فدای سیدحسن.
این روزها خانواده نمیتوانند بروند سرِ مزار آیه و فاطمه توی میسالجبل و این آزارشان میدهد اما الحمدلله از دهانِ کوچک و بزرگشان نمیافتد.
آدمیزاد این زنها را که میبیند، امیدوار میشود. این زنها، یک نسلِ پاکیزهی منتقم تربیت میکنند؛ آینده، روشن است...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
دوشنبه | ۳۰ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #شهیده_کرباسی
خون من رنگینتر نیست
- موشک اول کنار خودرو میخوره، پیاده میشه خانمش رو نجات میده. میرن پشت درخت. موشک بعدی رو میزنن خودش و خانمش شهید میشن.
شنبه شب این پیام را دیدم اما جزییاتش را نفهمیدم.
صبح طبق معمول بچهها روانه مدرسه شدند. من ماندم و دخترکم. وقت زیادی تا بیدارباش او نداشتم.
برنامههایم را نوشتم. گوشی را برداشتم و وارد ایتا شدم. اسم یکی از دوستان و هم محلهایهای دوران مجردیم را دیدم. تعجب کردم. ارتباط زیادی با حمیده نداشتم هر از گاهی به هم پیام میدادیم، آن هم از طریق پیامرسان سروش. قبل از پیگیری اخبار مقاومت، پیامهایش را باز کردم. عکس آرزو را فرستاده بود و زیرش نوشته بود: «شهادت اولین بانوی ایرانی جبهه مقاومت.»
چشمهایم بازتر شد. دستم سست شد و گوشی را روی پاهایم گذاشتم. شوکه شدم: «آرزوووو، مگه میشه؟!»
بقیه فیلم و عکسها را نگاه کردم. اشکم جاری شد.
کانالهای اخبار مقاومت را بالا و پایین میکردم که پیام بعدی از یکی از دوستان قدیمی رسید:
«این خانمی که تو لبنان شهید شده همون دختر آقای کرباسی هم محلهایمون هست؟»
اشکهایم را پاک کردم و نوشتم: «آره همون آرزوی خودمونه.»
تمام برنامههایم را کنار گذاشتم و درگیر گوشی شدم. خاطرات آرزو و کارهایش جلو چشمهایم رژه میرفت. با صحبت کردن با دوست و آشناها خاطرات از یاد رفتهی من هم زنده میشد.
از کلاسهایی که گاهی به جای مسجد محله توی خانهشان برگزار میشد تا گروه سرود و تواشیحی که با آرزو و دیگر دخترهای شهرک گلستان تشکیل داده بودیم و در مسجد یا خانهی یکی از اعضای محله تمرین میکردیم و در یکی از مراسمات جشن اهل بیت اجرا کردیم.
از لبخندهایی که روی صورتش جا خوش کرده بود تا نماز جماعتها و نماز وترهای بعد از نماز عشایش که ترک نمیشد.
از مهربانیهایش و تعهدش به خانواده و دوست و همسایه تا صبوری و شجاعتش در این اتفاقات اخیر که از زبان مادرش شنیدم: «به آرزو گفتم مامان جنگه، برگرد ایران برگرد. اما آرزو جوابش یکی بود:
مامان اولا که من خونه و زندگیم این جاست. ثانیا خون من رنگینتر از خون بقیه نیست.
ثالثا شما فکر میکنید من لیاقت شهادت رو دارم؟
خودتون رو برای رفتنم آماده کنید.»
پ.ن: شهید عواضه و شهیده معصومه (آرزو) کرباسی در کنار فرزندانشان
زهراسادات هاشمی
سهشنبه | ۱ آبان ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
حافظه، حسینیه هنر شیراز
@hafezeh_shz
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بقاع، اکتبر ۲۰۲۴
اینجا بقاع است. استان شرقی لبنان در مرز سوریه. دشتی وسیع بین دو رشتهکوه غربی و شرقی لبنان که ۲۰۰ کیلومتر طول دارد. شهرهای مهم و تاریخی بعلبک و هرمل اینجا هستند.
دشمن صهیونیستی بیسابقهترین بمبارانها را در چند هفته اخیر در این منطقه انجام داده. بسیاری خانهها را رها کردهاند و به روستاهای کوهستانی رفتهاند. شهر خلوت و مغازهها بسته است.
به بیمارستان... سری میزنیم. رئیس بیمارستان به استقبال میآید. متخصص جراحی است. میگوید یک ماه است از آنجا تکان نخورده. میپرسم خانوادهات کجا هستند؟ میگوید خبر ندارد! شاید بیروت و شاید جایی دیگر.
- نگرانشان نیستید؟
سوال ابلهانهای پرسیدم و جوابی گرفتم که دهانم را بست:
"من حج ابراهیمی انجام میدهم: ربنآ انی اسکنت من ذریتی بواد غیر ذی زرع عند بیتک المحرم... "پروردگارا من فرزندانم را در درهاى بىكشت نزد خانه محترم تو سكونت دادم..."
وحید یامینپور
@yaminpour
شنبه | ۲۸ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بقاع
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
در حدِّ توان
دههزار تومانیها را روی هم دسته کردم.
پنجاههزاری و صدهزاریها را هم روی دستهشان چیدم.
با پولی که به کارتم واریز شده بود، جمع زدم.
چشمم که به حاصل جمع افتاد، دستهایم را جلوی دهان گرفتم و "خدایاااااا " را بلند گفتم.
فاطمه و رسول از اتاق پریدند بیرون و علی چهار دست و پا پشتسرشان به سمتم آمد.
بچهها با دیدن ِاسکناسها، آنها را برداشته بودند و الکی میشمردند.
پولها را توی کیسه گذاشتم و رویش نوشتم: "کمکی در حدِّ توان مادرهای چند فرزندی و خانهدار، تقدیمِ مقاومت به فرمان جهادِ رهبرم"
توی گروه محلهمان نوشتم: "بچهها باورتون نمیشه اگه بگم چقدر پول جمع شده؟"
زینب نوشت: "خودت بگو" و چند تا شکلک خنده گذاشت.
سارا نوشت: "الحمدالله چقدر امشب پربرکت بود. اون خانمه بود که بلوز و شلوار ستِ بنفش پوشیده بود. اومد جلو درِ مسجد. گفتم: بفرمایید آشها کیلویی صد تومنه کل هزینش کمک به مردم لبنان و غزه میشه. گفت: ما آشخور نیستیم. پونصد تومن کارت کشید و رفت."
صدیقه پایین پیام سارا نوشت: "سلام، سلام چه خبرا. من نتونستم بیام پیشتون. اما دلم رو فرستادم. دوقلوها و مطهره سرماخوردن تب داشتن. خوش بهحالتون. بهتون حسودیم شد."
علی را روی پایم تکان و پیام صدیقه را پاسخ دادم: "دختر، تو که خودت صف اول جهادی با پنج تا بچه کوچیک. تازه حبوبات رو هم که پختی و صبح رسوندی دستم."
صبح صدیقه حبوبات پخته شده را دستم رسانده بود و سبزی آش خرد شده را سر راهِ مسجد از سمیه گرفته بودم.
کشک و ظرف یکبار مصرفهای نیم کیلویی را خریدم و ماشین را جلوی مسجد پارک کردم.
وارد آشپزخانه که شدم زینب و نسترن آش را بارگذاشته و منتظر باقی وسایل بودند.
نسترن درِ دیگ را بلند کرد و حبوبات و سبزی را به آب درحال قُل زدن اضافه کرد: "دیشب چاهار و سیصد ریختن به حسابم که سه تومنش تاحالا خرج شده. بقیشو میدم بهت بذار رو پولی که شب جمع میشه."
زینب ظرف کشک را کج کرد توی دیگ: "خداییش بچهها خیلی پاکار بودن. فکر نمیکردم تو یه بعد از ظهر هم پول جمع شه و هم انقدر بانی برا وسایل آش و هم حاجآقای مسجد قبول کنه بیایم اینجا آش رو درست کنیم."
ادامه دادم: "هم خودش بگه بیایید همینجا جلوی در مردونه و زنونه آشا رو بفروشید."
گوشی توی دستم لرزید. علی که خوابیده بود را روی زمین گذاشتم.
سحر برایم نوشته بود: "زهره، اون خانمه که کنارمون لباس میفروخت چی بهت گفت؟"
یادِ آن بنده خدا افتادم، وقتی فهمید تمامِ حاصلِ فروش آش مقاومت کمک میشود، کنار میزِ آشها آمد و یک پیراهن نشانم داد: "اینَم از طرف من بفروشید، پولشو بدید برا بچههای غزه و لبنان، پولش پونصد تومنه"
در جواب سحر نوشتم: "بنده خدا سرپرست خانواره هرشب میاد جلو مسجد بساط میکنه. یه لباس هدیه داد به مقاومت. راستی بچهها کی سایزش بهشتیه؟ این لباس بهش میخوره؟ و شکلهای خنده را یک خط ردیف کردم."
بالای صفحهی گروه نشان میداد که رضوان درحال نوشتن است.
پیامش آمد: "سلام. زهره بگو دیگه چقدر پول جمع شد؟ دلمونو آب کردی."
فاطمه برای دستشویی رفتن صدایم کرد.
گوشی را زمین گذاشتم و راه افتادم دنبال دخترک سه سالهام.
وقتی برگشتم، رسول گرسنه بود و بهانهگیری میکرد.
آخر شب دیگر نمیتوانستم جلوی پلکهایم را بگیرم تا روی هم نیفتد.
با همان جان نصفه و نیمه سراغ گروه رفتم. صد پیام نخوانده داشتم.
آخرین پیام از طرف زینب بود: "بچهها حتما زهره رفته دنبال کار بچههاش که آنلاین نشده. حالا آخر شب میاد میگه چقدر پول جمع شده و کلی حال میکنیم."
تند، تند با چشمهای نیمه باز نوشتم و گوشی را خاموش کرده، نکرده از دستم وِل شد و خوابم رفت: "دخترا، دخترا. بندههای خوب خدا. با عزم و اراده شماها و خواست خدای مهربون. سه میلیون رو کردیم، سی و پنچ میلیون. فردا میبرم دفتر رهبری و تحویل میدم. الحمدالله"
روایت خانم فشارکی
به قلم: مهدیه مقدم
@httpsbleirhttpsbleirravi1402
جمعه | ۲۷ مهر ۱۴۰۳ | #تهران جنوبشرق محله بسیج
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۱۴.mp3
26.4M
📌 #لبنان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۱۴
با صدای: علی فتحعلیخانی
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
دوشنبه | ۲۳ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #صور
ــــــــــــــــــــــــــــــ
📋 فهرست پادکستها
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
#سوریه
برایت نامی سراغ ندارم - ۱
سواره
ساعت یازده و نیم ظهر به وقت تهران هواپیمای شرکت اجنحة الشام از باند فرودگاه امام کنده شد. دیگر هیچ راه پس و پیشی نداشتیم. قدم گذاشته بودیم توی مسیری که همه چیزش در هالهای از ابهام بود. سفر به کشوری که هنوز نتوانسته بود از زیر بار عوارض ناشی از جنگ قد راست کند. زیرساختهای شهریاش منهدم شده و مردمش تا خرتناق توی مشکلات فرو رفته بودند و حالا با این شرایط مشعشع خودش میزبان مهاجرین جنگ زده کشورِ هم سرنوشت شده بود. هشدارهای سر تیممان در گروه که خبر از مواجه شدن با شرایط سخت و غیر قابل پیش بینی می داد کم بود که نگرانی های شبنم غفاری (نویسنده به توان هایتک) هم به آن اضافه شد. توی فرودگاه امام، روبروی حجره فرشهای نفیسِ دستی، تازه یادش آمده بود که «آقا اصلا ما اینجا چیکار میکنیم، جواب خدا را چی بدیم که یه عالمه آدمو به هول و ولا انداختیم؟ از همه بدتر شوهر و بچههامون چه گناهی داشتن. نمیشد خاطرات نازحین لبنانو از همون ایران مینوشتیم؟ ناسلامتی ما خونه و زندگی داریم اصلا چه معنی میده؟»
با دیدن نگرانیهای او یادم به دخترم افتاد که شب آخر گفته بود «مامان مشکلت چیه که آروم نمیشینی سر خونه و زندگیت؟!»
قدر مسلم برای این حرفها دیگر خیلی دیر شده بود. من برای خودم کلی حجت داشتم و حالا عملا نشسته بودم توی خاک مقصد، بالای ابرها. هواپیمای سوری داشت دل و جگر آسمان را میشکافت و با سرعت میرفت سمت فرودگاه دمشق. راهی نبود جز اینکه روتینها و کلیشهها را از روی وجدانم پس بزنم و نقش آوارگی و از اسب افتادن را با تکتک سلولهایم تجربهکنم. باید پیاده میشدم و چند قدمی با کفش زنها و دخترهایی که یک شبه از همه چیزشان گذشته بودند راه میرفتم که غیر از این هر چه میماند و مینوشتم مصداق همان جمله قصار بود که «هیچ سوارهای از هیچ پیادهای خبر نداره».
ساعت به وقت محلی دمشق دو بعد از ظهر بود که هواپیما روی باند فرودگاه به زمین نشست...
ادامه دارد...
طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا
eitaa.com/tayebefarid
چهارشنبه | ۲ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۱۵.mp3
19.77M
📌 #لبنان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۱۵
با صدای: علی فتحعلیخانی
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
سهشنبه | ۲۴ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
📋 فهرست پادکستها
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
صواریخ دیش دیش
شب با محمد برکات که خیلی بدش میآمد صدایش کنیم آقای برکات و آقای رحیمی رفتیم برای خریدن سیمکارت. جلو در مغازه پسر بچه تکیدهای که به زور ده سالی داشت جلومان سبز شد. با تکرار فلوس فلوسش فهمیدم پول میخواهد. گفتم: «ماکووووو فلوووس؟؟»
نیشش تا بناگوش باز شد. از توی جیبم چند تا آدامس گذاشتم کف دستش. کم کم دوستهایش هم جمع شدند جلو مغازه. اسمش عبدالهادی بود. مادرش به جای بچه خنده زاییده بود. تا فهمید ایرانی هستیم با هیجان میگفت «صواریخ دیش دیش»...
چیزی نمانده بود که از ذوق پس بیفتم. موشکهای ایرانی وعده صادق ۲ آبی شده بود روی آتش دلهای سوخته پابرهنههای عالم. تمام آن دل خنک شدنها باقیات صالحاتی بود که مستقیم میرفت به حساب مردی با آرزوهای دور برد...
حسن تهرانی مقدم...
طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا
eitaa.com/tayebefarid
چهارشنبه | ۲ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
مزایده
مرد آمده و انگشتر خانمش را برای اهدا به جبهه مقاومت آورده. میگوید این انگشتر خانمم هست که با شما هماهنگ کرده و گفته بیاورم اینجا. تحویل گرفتیم و گفتیم خدا قبول کند.
پرسید اینها را چطور میرسانید؟ گفتیم باید به فروش برسد و بعد از طریق دفتر وجوهات شرعی حضرت آقا، واریز شود. فروش هیأت اینطوری است که به صورت مزایده هر بار قطعات جمعآوری شده به اندازهای معقول رسیدند، طلافروش وزن میکند و قیمتگذاری میکند، عکس طلا و اطلاعاتش و قیمت پایه در کانال مزایده اعلام میشود و یک بازه زمانی میدهیم تا پیشنهادهای خرید برسد. زمان که تمام شد، هر قطعه به کسی میرسد که بالاترین قیمت را پیشنهاد داده است.
میخواست برود، کمی منّ و منّ کرد و گفت، میشود این انگشتر را که بارگذاری کردید، خودم دوباره بخرم برای همسرم؟
گفتیم قرار ما و اهدا کنندگان این است که هر کسی پیشنهاد بالاتری داشت -چون نفع جبهه مقاومت در آن است- به همان فرد برسد و پیش از مزایده، فروش نرود.
پرسید خب اگر میشود، هر کسی بالاترین قیمت این انگشتر را گفت، به من بگویید که من بالاتر بگویم. گفتیم مزایده، مدل حراجی نبوده و همه به همین قرارداد پایبند هستند که در بازه زمانی مزایده، یک بار پیشنهاد میدهند. اما میتوانید از آنچه که همه ممکن است پیشنهاد بدهند، کمی بالاتر بگویید تا با احتمال بالاتری برنده شوید.
لبخند زد و قانع شد.
رقیه فاضل
ble.ir/rq_fazel
جمعه | ۲۷ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۴
بخش اول
من جاسوس بودم؛ جاسوسِ اسرائیل. آن روز که آن عامل موساد آمد سراغم که بروم توی دم و دستگاهشان، هنوز پشت لبم درست و حسابی سبز نشده بود. قبول نکردم. دوباره آمد. سهباره آمد. چهارباره آمد. بالاخره قبول کردم. اصلِ اصلش برادرم را میخواستند. برادرم، از فرماندهان حزبالله بود. خب، هرکس خربزه میخورد باید پای لرزش هم بنشیند دیگر!
قبول کردم که گرای برادرم را و اطلاعات پراکندهای را که از فرماندهان دیگر به دستم میرسد بدهم بهشان. قرارهایمان توی بیروت بود. از مرکبا، توی نقطهی تقریبا صفرِ مرزی، میرفتم بیروت؛ با اسرائیلیها ارتباط میگرفتم و اطلاعات را میگذاشتم کفِ دستشان. چندباری هم رفتم تا شهرهای تحت اختیارشان؛ مثلا یکبار مرا بردند عسقلان.
خانواده؟ برای بابا و مامان، خیلی سخت بود. بابا تهِ مذهبیهای مرکبا بود؛ اسمِ روحالله خمینی از دهانش نمیافتاد. یک پسرش شده بود فرمانده حزبالله و یکیش، عامل موساد. خب، غصه میخورد.
لباس پوشیدنم، دوستانم، این که آن رادیوی باتریخور را میگرفتم دستم و آهنگهای آنچنانی گوش میکردم و میخواندم، روی مخِ خانواده بود.
مامان، اگر راه داشت کتکم میزد. از بچگی زیاد اذیتش میکردم. شیطانی بودم برای خودم! البته هدفگیریِ مامان هم خوب بود. توی خانهمان، کنار راهپلهها، یک المانند بود. آن روز که رفتم توی برکه و گند زدم به لباسهام و برگشتم و رفتم حمام و دوباره از درِ پشتی میخواستم فرار کنم و بروم برکه، دمپاییش را طوری پرت کرد که خداییش مسی نمیتواند اینطوری کاتدار توپ را شوت کند.
القصه؛ در و همسایه و فک و فامیل میآمدند چُغُلی که پسرتان چنین است و چنان؛ و صبر ایوب میخواست تلاش برای تنبیه نکردنم.
گذشت تا ۱۹ اکتبرِ ۱۹۸۸؛ روزی که با عبدالله عطفوی، با نیمتُن مواد منفجره توی ماشین بودیم و داشتیم میرفتیم بوابه فاطمه؛ دمِ مرز اسرائیل.
توی مسیرمان از محلههای خودمان گذشتیم. یکی از زنهای فامیلِ عبدالله، ما را توی ماشین دید. چند دقیقه بعد، ماشینِ عبدالله منفجر شد... "هدیه لانتفاضه الاولی فلسطینی"
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
چهارشنبه | ۲ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۴
بخش دوم
عبدالله عطوی، حُرِ عامِلیِ حزبالله بود. این اسمِ جهادیش بود. من چهار دقیقه قبل از عملیات استشهادی از ماشین پیاده شدم. اسم عملیات را هم گذاشتند هدیهای برای انتفاضهی فلسطین. آخرین جملهی عبدالله، هیچوقت یادم نمیرود: "مصطفی! خداحافظ! من ۴ دقیقهی دیگر میروم بهشت و تو اسیر میشوی."
عملیات موفقیتآمیز بود. عبدالله ماشین را زد به یک کاروانِ اسرائیلی و اسکورتشان.
بعدها فهمیدم که از کجا خوردم. آمدند سراغم. دستگیرم کردند. آن روز، رابطم با اسرائیل توی محلهمان بود. آن زن -فامیلِ عبدالله- که صدای انفجار را شنید، جیغ و دادش محله را برداشت. عامل موساد رفته بود سراغش که بفهمد کی توی ماشین بوده. زن، مرا نمیشناخت اما لعنتی عجیب حافظهای داشته. جوری چهرهام را توصیف کرده بود که رابطمان، صاف آمد سراغ من. لو رفتم. پنج سال عضویتم توی تشکیلات حزبالله را مخفی نگه داشته بودم. عامل موساد که آمد سراغم، همهچیز را گذاشتم کفِ دست برادرم. با حزبالله هماهنگ شدیم. قرار شد سه چهار بار دعوتشان به همکاری را قبول نکنم که شک نکنند؛ از آنها اصرار و از من انکار؛ اما خب، بالاخره نرم شدم. برادرم و مغزهای متفکر حزبالله مینشستند دور هم و دقیق طراحی میکردند که چه اطلاعاتی را بدهم به اسرائیلیها که شک نکنند. میخواستم تا جایی که میشود اعتمادشان را جلب کنم؛ نفوذ کنم توی دم و دستگاهشان. خبر نداشتند کسی که تا چند ماه قبل، شبها با بچههای حزبالله میرود توی مسیرِ کاروانهای اسرائیلی مین میگذارد، منم. از بچگی میدیدمشان. هشت سالم بود که آمدند توی مرکبا. رسما میخواستند منطقه را اشغال کنند که کردند. برای ما بچهها بیسکوئیت و شکلات میآوردند. قایمشان میکردیم. چه میفهمیدیم که نباید بخوریم! بمبارانها که شروع میشد، مامان من را میگرفت توی بغلش و میرفتیم طبقهی پایین؛ با شانزدهتا بچهی قد و نیمقد. من بین این شانزدهتا، آخری بودم. به قول بابا، آخرینِ حبهی خوشهی انگور بودم. میرفتیم توی پناهگاه و خوراکیهایی که توی خانه قایم کرده بودم آن بالا میماند.
۱۹۸۳ بسیجیطور رفتم توی تشکیلات حزبالله. دو سال آموزشِ امنیتی دیدم. ۱۹۸۵، عضو رسمی حزبالله شدم. ۱۹۸۶، نفوذ کردم توی تشکیلات موساد و ۱۹۸۸، لو رفتم. این، شروعِ ۱۶ سال اسارت بود توی زندانهای اسرائیل. ۱۶ سال، بابا دستتنها توی انبوهِ تنباکوهایی که میکاشت، قدم میزد؛ ولی با خیالِ راحت. وسطهای ماجرا، بابا همهچیز را فهمیده بود. از چشمهاش میفهمیدم که سرِ تیپ و رفتارم، سرزنشم نمیکرد؛ فهمیده بود، چون زیرِ دست خودش بزرگ شده بودم.
القصه؛ ۱۸ سالگی رفتم اسارت و ۳۴ سالگی، آمدم بیرون. یک عمر است برادر؛ یک عمر...
پن: تصویر شهید عبدالله عطوی
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
چهارشنبه | ۲ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همسرنوشتی - ۱
روایت فاطمه احمدی | سوریه
📌 #سوریه
همسرنوشتی - ۱
پِتپِتای آخرش است و بِلیک بِلیک میزند. گوشیام را میگویم. ۱۰ درصد بیشتر شارژ ندارد. سوریه اینگونه است؛ روزانه، در زمانی نامشخص، ۲ ساعتی کهرباء (برق) میآید، سُکسُکی میکند و میرود! به پیشنهاد سرتیممان، برای شارژ گوشی، سری به فُندُق (هتل) نزدیک اسکان میزنیم.
قرار و توصیهی ایشان است چند روز اول، فقط فضا را زیر نظر بگیریم و وارد گفتگو نشویم. اما تو اگر گوش شنوایی دیدی، سلامش را برسان...
ملاقات و همصحبتی با نازحینِ لبنانی، امان را از کفم برده و برایم مثل این میماند که گویی بعد چندین سال انتظار، قرار است پارهای از جانم را ببینم. کسی که اگر چه اسمش را نمیدانی؛ ولی به محض دیدنش دوست داری محکم در آغوش بکشیاش، دستانش را محکم بفشاری و قلب و جان و تمام وجودت را سراپا گوش کنی برای شنیدن مجاهدتهایش، کسی که با او همخون و همسرنوشتی.
و حالا جنگ، باب برکاتش را گشوده و جمعمان را بیشتر از پیش، دور هم جمع کرده است و اگر چه جنگ در وجودمان غمی نشانده؛ ولی به قول نادر ابراهیمی «ما در هیچ حال قلبهایمان خالی از غم نخواهد شد، چرا که غم ودیعهایاست طبیعی که انسان را پاک نگه میدارد.»
غمی که فریادی پر درد دارد و موتور محرکهایست برای هر انسان آزاده و حرّی که برای تحقق آرمانهایش میجنگد و میجنگد و میجنگد.
وارد فندق میشوم. فندقی که این روزها اسکان مهاجرین لبنانی شده است. بساط قلیون به راه است و هیچکس بیکار نیست. از زینب ۱۶ سالهی لبنانی و برادرش علی که ۱۳ ساله به نظر میرسد، تا مادر ۵۰ سالهشان.
بچههای قد و نیمقد که تعدادشان کم نیست، در وسط جولان میدهند و گهگاهی هم با بادکنکهای رنگی به جان هم میافتند و چنان در نقششان فرو رفتهاند که تو گویی شمشیر به دست در میدان جنگ مشغولِ رزماند.
عاص پسر ۴ سالهی لبنانی، همینطور که میدود، جملهای را پست سر هم تکرار میکند و گوشم را مینوازد: «نحن فی الحَرب و نحن القویّین».
بازیهای کودکانه و ادبیاتشان هم اینجا جنسش چیز دیگری است.
مادربزرگاش قلیان به دست، خودش را به ما میرساند و کنارمان مینشیند...
ادامه دارد...
فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا
@voice_of_oppresse_history
چهارشنبه | ۲ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا