eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
195 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 تو در جنگل‌های ورزقان، در نقطه صفر مرزی چه کار می‌کنی مرد؟ صندلی نهاد ریاست جمهوری چه کم داشت که پشت آن ننشستی تا این شب عیدی، پیام تبریک برای این و آن ارسال کنی؟ می‌خواستی بگویند مردمی هستی؟ خب سوار تویوتا لندکروز ضدگلوله می‌شدی و چند نفر آدم را پیدا می‌کردی و از بین‌شان ردی می‌شدی و صدای شاتر دوربین‌ها و تمام. بیخیال که پیرمرد روستای دیزج ملک از زمان رضاخان تا الان، یک فرماندار را از هم نزدیک ندیده. بیخیال که روستای کهنه‌لو به ورزقان یک جاده درست و حسابی ندارد. بیخیال که روستای کیغول یک درمانگاه ندارد و همین ماه پیش زن جوانی، قبل از رسیدن به زایشگاه شهرستان، بچه‌اش سقط شد. اقلا یک جای نزدیک با دسترسی هموار می‌رفتی سید! رفتی سراغ نقطه‌ای که کل مملکت بسیج شده‌اند برای پیدا کردنت؟ انصافت را شکر. می‌گویند آن‌جا باران گرفته. زیر باران دعا مستجاب است. دعا کن برای خودت دعا کن برای ما؛ پیرمرد روستای کهنه‌لو را که یادت نرفته؟ همان که هنوز یک فرماندار را هم از نزدیک ندیده؟ دعا کن سید! شب عید است... مریم بهروزبیاتی یکشنبه | ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 *در جست‌وجوی رئیس‌جمهور* بخش دهم یکی از مشکلاتی که نیروهای امدادی باهاش مواجه‌اند این است که به هر روستایی که می‌رسند مردم می‌گویند: «ما صدا را شنیدیم ولی معلوم نیست کدام هلی‌کوپتر بوده؛ هلی‌کوپترهای سالم که رد شدن یا هلی‌کوپتر سانحه‌دیده...» ادامه دارد... محمدرضا ناصری دوشنبه | ۱۴۰۲/۰۲/۳۱ | ساعت ۰۱:۴۵ | ــــــــــــــــــــــــــــــ *🇮🇷 | روایت مردم ایران* @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 [بلـه](ble.ir/join/4bp15vXK11) | [ایتــا](eitaa.com/ravina_ir)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 در جست‌وجوی رئیس‌جمهور بخش دهم یکی از مشکلاتی که نیروهای امدادی باهاش مواجه‌اند این است که به هر روستایی که می‌رسند مردم می‌گویند: «ما صدا را شنیدیم ولی معلوم نیست کدام هلی‌کوپتر بوده؛ هلی‌کوپترهای سالم که رد شدن یا هلی‌کوپتر سانحه‌دیده...» ادامه دارد... محمدرضا ناصری دوشنبه | ۱۴۰۲/۰۲/۳۱ | ساعت ۰۱:۴۵ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 یا وجیها عند الله... هنوز چند ساعتی از جدی شدن خبر سقوط بالگرد نگذشته که توی شبستان جا برای نشستن پیدا نمی‌شود. شب میلاد برادر خانم است، گوشه و کنار حرم گل آرایی و چراغانی شده، مداح باید مولودی بخواند ولی ذکر توسل گرفته. زائرها سرشان پایین افتاده، دست‌هایشان را بالا گرفته‌اند و همراه مداح زمزمه می‌کنند. انگار چشم‌هایشان پی چیزی می‌گردد. مداح می‌رسد به يا اَبَا الْحَسَنِ يا عَلِيَّ بْنَ مُوسي، اَيُّهَا الرِّضا يَا بْنَ رَسُولِ اللهِ گریز می‌زند به روزهایی که سید تولیت آستان قدس رضوی را به عهده داشت، به روزی که دست حاج قاسم را گرفته بود و برده بود میان ضریح غریب الغربا. صدای آه و گریه از گوشه و کنار شبستان بلند می‌شود. فاطمه نصراللهی قیام‌شهر | خرده‌روایت‌های قم @ghiyamshahr یکشنبه | ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 در جست‌وجوی رئیس‌جمهور بخش یازدهم بدون شرح! ادامه دارد... محمدرضا ناصری دوشنبه | ۱۴۰۲/۰۲/۳۱ | ساعت ۰۲:۱۵ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 در جست‌وجوی رئیس‌جمهور بخش دوازدهم انا لله و انا الیه راجعون وضعیت خوبی نداریم الان داخل خودروی معاون استاندار هستم. فقط گریه می‌کنند. احتمال ۹۰ درصد شهادت تمام سرنشینان... باید بالای پیکر رسید و قطعی گفت... منتها تا الان ۴ پیکر سوخته را پهپاد پیدا کرده و موثق هست... ادامه دارد... محمدرضا ناصری دوشنبه | ۱۴۰۲/۰۲/۳۱ | ساعت ۰۶:۱۸ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 اجابت نفهمیدم عکس را توی کدام کانال دیدم و ذخیره‌اش کردم. یک‌جوری دست‌هایش را بالا برده و چشم سر را بسته که احساس می‌کنم چشم دلش باز شده که اینطور اشک روی خطوط خسته‌ی صورتش راه افتاده. گرد و خاک یک روز سخت کاری روی لباسش مانده و معلوم می‌شود هنوز گذارش به خانه نیفتاده. شاید حتی لب‌تشنه است و دلش، فرصت نوشیدن آب هم به او نداده آمده است اینجا زیر سقف آسمان، خاک لباسش را هم نتکانده، دست‌های زحمتکشش را به آسمان رسانده و خدا را به حق امام رضا برای خادم امام رضا صدا می‌زند. شاید هم لب‌های تشنه‌اش او را به سمتی می‌کشاند که زیر لب یاحسین هم بگوید. به دلم افتاده دعای همین یک نفر هم که مستجاب شود عیدی‌مان را از آقای خوبی‌ها گرفته‌ایم‌. زهره نمازیان دوشنبه | ۱۴۰۲/۰۲/۳۱ | ساعت ۰۰:۳۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 در جست‌وجوی رئیس‌جمهور بخش سیزدهم انالله و انا الیه راجعون تایید شد! شهادت تمامی سرنشینان... فقط پیکر حاج آقای آل هاشم کمی سالم مانده... تمام پیکرها سوختند... یا زهرا... ادامه دارد... محمدرضا ناصری دوشنبه | ۱۴۰۲/۰۲/۳۱ | ساعت ۰۷:۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 شیرینی ساکت دیروقت از اداره برگشتم. فکرم مشغول روایت‌های بچه‌ها بود و گوشی چشم دومم شده بود و جای دیگری در افق دیدم قرار نمی‌گرفت. بعد از مدتی چشمم به جعبه بزرگ شیرینی خیره ماند با تعجب نگاه کردم. پدرم گفت: «برای ولادت امام رضا علیه السلام خریده بودم بین همسایه‌ها پخش کنیم اما حالا که این سانحه اتفاق افتاد دلم نیومد شیرینی بدم باشه ان‌شاءالله صبح وقتی پیدا شد پخش می‌کنیم.» گفت و غرق تفکر به سمت اتاق رفت... تا خود صبح بیدار و گوش به زنگ بودم. پدر برای نماز صبح بلند شد همچنان غرق تفکر اما ریزه امید به توشه... نگاهی به جعبه شیرینی انداخت شش صبح بلند داد زدم: «یعنی چه؟ به بالگرد رسیدند؟ هیچ نفسی نمی‌زند؟! پس حاج آقا که بیدار بود؟» ثانیه‌ها کش آمد کش آمد. پیام کوتاه، خبر تایید شد «هیچ کس زنده نیست.» تک نفس باقی مانده برای امید ما خرج می شد! شیرینی روی میز دیگر شیرین نیست. شاید هم شیرینی‌اش برای خبر شهادت آماده شده بود! مریم یوسفی‌پور دوشنبه | ۱۴۰۲/۰۲/۳۱ | ساعت ۰۷:۲۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 انگار یادمان رفته بود... انگار یادمان رفته بود رئیس جمهورها هم شهید می شوند. رییس جمهور برایمان آدمی بود پیچیده در لایه های تو در توی امنیتی که بادیگاردهایش نمی گذارند آب توی دلش تکان بخورد. انگار یادمان رفته بود وزرا هم شهید می شوند؛ آن هم از نوع امور خارجه اش. آخرین باری که امام جمعه ای شهید شد را یادتان هست؟ شاید آیت الله اشرفی اصفهانی بوده، امام جمعه کرمانشاه... شاید هم نه. فکر کنم امام جمعه کازرون بود... طبیعی است البته. از وقتی مانور تجمل باب شد و رونق گرفت، وزرا و معاونهایشان هم ماشین ضد گلوله سوار شدند، چه رسد به رئیس جمهور که حتی برای بازدید از یک کارخانه معمولی با کارگرهای خیلی بیشتر معمولی حاضر نشد از ماشین ضدگلوله اش پیاده شود. از وقتی صف اول نماز جمعه را جدا کردند و برایش جایگاه مخصوص گذاشتند، دیگر هیچ امام جمعه ای  در خطر نبود. طبیعی است البته؛  شهادت مال آدمهای معمولی است. آدمهایی که با یک هلی کوپتر معمولی بلند می شوند می روند توی کوه و کمر. آدم هایی که جایگاه مخصوصشان، بین مردم، وسط کارگر و کشاورز و روستایی است. آدمهایی که هیچ نسبتی با تجمل ندارند، چه رسد به مانورش. آدمهایی که حتی مانور کارهای به ثمر نشسته و تاثیرگذارشان را هم نمیدهند. اتفاقا حالا باید خیالمان راحت باشد. حالا که راه شهادت رئیس جمهور و وزیر و امام جمعه دوباره باز شده است، معلوم است که راه را درست آمده ایم: راه انقلاب را، راه خمینی کبیر را...  شبنم غفاری حسینی دوشنبه | ۱۴۰۲/۰۲/۳۱ | ۰۶:۰۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 حدیث کسا مخاطبین گوشی‌ام را زیر و رو می‌کنم. اسم هم‌دانشگاهیم که اهل ورزقان بود را فراموش کرده‌ام. فکر می‌کنم شاید خبری داشته باشد. گشتن بی فایده است. به زهرا خیری زنگ می‌زنم اهل مراغه است، با خیلی از بچه های دانشگاه ارتباط داشت. - سلام زهرا از بچه های ورزقان با کی ارتباط داری؟ می‌خوام ببینم از هلی کوپتر حاج آقا رئیسی خبری ندارن؟ + چی؟! هلیکوپتر رییسی دیگه چیه؟ - چند ساعتی هست هلیکوپترشون دچار حادثه شده و الان معلوم نیست کجاست. + یا امام حسین خودت رحم کن. «تلویزیون رو بزن شبکه خبر هلیکوپتر رئیس جمهور گم شده!» این را به اطرافیانش می‌گفت. +پروین من بهت زنگ میزنم. صدای بوق گوشی پیچید توی گوشم. راه به جایی ندارم. ایتا را باز می‌کنم. برای گروه هایم می‌فرستم : ختم چهل حدیث شریف کساء هدیه به حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها برای سلامتی رییس جمهورو همراهان شون. اسم خودتون رو بنویسید. 1_ حافظی لیست چهل حدیث کسا چندین و چندبار تکمیل می‌شود و دوباره از نو شروع می‌کنیم. کمی آن طرف تر صدای مادر را می‌شنوم که به پدر میگوید:یه چیزی نذر کن برای پیدا شدن رئیس جمهور. نوزده ساعت چشم‌هایمان به زیر نویس شبکه خبر دوخته شده. کاش انتظارمان به جمله قرمز رنگ انا لله وانا الیه راجعون نمی‌رسید. پروین حافظی دوشنبه | ۱۴۰۳/۰۲/۳۱ | ساعت ۰۸:۲۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 خوش است برای اهلش پیام‌های تبریک و تسلیت بین کانال‌ها و گروه‌ها دست به دست می‌شود. من اما از پای اجاق گاز چشمم به زیرنویس شبکه‌ی خبر است. منتظر معجزه‌ام. پدر همسرم چشم‌هایش را جراحی کرده و مهمان ماست وگرنه دل نداشتم شعله‌ای توی خانه روشن کنم. دیشب تا ساعت سه بیدار بودم. بعد از آن هم تا صبح هی بیدار می‌شدم و با امید خبرها را نگاه می‌کردم. تکرار بود و تکرار. تخم مرغ ها را که هم می زنم به این فکر می کنم که جواب محمدرضا را وقتی بیدار شد چه بدهم؟ می دانم اولین سوالش بعد از سلام از آقای رئیسی است. از دیروز عصر تا نصف شب که به زور فرستادمش بخوابد، هزار تا سوال پرسیده. تحلیل سیاسی کرده. حرف های فلسفی زده. -مامان چرا تو طوفان و مه رفتن؟! -بابا شاید بنزین هلی کوپتر تموم شده... -داداش تو متوجه نیستی اگر ابر زیاد باشه هلی کوپتر می خوره به درختای جنگل. -اگر دشمنا قبلش فهمیده باشن و رفته باشن اونجا... نگرانی از چشم‌هایش می‌بارد. مثل همه‌ی ما که بی‌قراریم. نور خورشید صبح‌گاه بیدارش کرده. -سلام مامان... چی شد، پیدا شدن؟؟؟ چشمم به زیرنویس است. هنوز منتظرم. به همسرم می گویم:"نمیشه معجزه بشه؟ مثل یونس تو دهن ماهی..." با اندوه سر تکان می‌دهد. پسرم دیگر سوال نمی‌پرسد. می‌نشیند و خیره می‌شود به تلویزیون؛ به زیرنویس شبکه خبر... آشفته به گوشی نگاه می‌کنم. عکس سید را توی بغل حاجی می بینم... طیبه روستا دوشنبه | ۱۴۰۳/۰۲/۳۱ | ساعت ۰۸:۳۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 برای من، ماجراها جور دیگری معنا می‌شوند دوازده دی ۹۸رسیدم مشهد. صبح سیزدهم، می‌خواستم خوش و خندان به زیارت امام رئوفمان بروم که حاج‌قاسم را زدند. بهترین وصف را از آن روز و آن حال، عزیزم، عصمت زارعی، سرود: «ما خواب بودیم و تو را دیدار دادند…» چند سری قبلش؟ باز هم مشهد. این دفعه، چهارم مهر ۹۶. از پایان‌نامهٔ ارشدم دفاع کرده بودم. سبک‌بال و خجسته، از همسرم بلیت پرواز مشهد هدیه گرفته بودم بابت دفاع. آیه، دخترم، روی شانه‌های علی بود که تابوت محسن حججی آمد روی شانه‌های زوّار امام. وداع شهید در حرم، با مردمی که صدقه‌سری محسن و‌ محسن‌ها، در امن و امان، آمده بودند زیارت. همین تازگی؟ سیزدهم دی ۱۴۰۲، اهواز. رفته بودم از روایت و رسانه بگویم. قرار بود آن روز کرمان باشم برای روایت سالگرد حاجی. نشد. بقیه رفتند و مسیر من افتاد به اهواز. خوش‌بخت از معاشرت با زنان اهوازی، روی صحنه مشغول اهدای جوایز بودم که مجری خبر داد ما مانده‌ایم و زوّار مزار حاجی رفته‌اند… زانوهام سست شد. زیر شانه‌هام را گرفتند. بهت. دریغ. افسوس از باب شهادت که لایق گذر از آن نبودم. امروز؟ شب ولادتی امام رئوف، همان امامی که حرمش همیشه پناهم بوده. در جشن «پناه» دانشگاه فردوسی مشهد، داشتم برای خواهرها و برادرهام، از آینه‌ها می‌گفتم، از آینه‌های حرم که می‌توانیم خودمان را در آن‌ها پیدا کنیم. حرفم را از آینهٔ نفاق‌انگیز شروع کرده بودم، از آینه‌ای در جهان هری‌ پاتر که نه صورتت را، که آرزوی قلبی واقعی‌ات را نشان می‌دهد. آخرش گفتم اگر حاجی در این آینه نگاه می‌کرد، حکماً خودش را می‌دید. او شهادت را زندگی کرد، آرزوی خودش را، حقیقت خودش را. حالا؟ زمین مشهد خیس باران است. سرم گیج می‌رود. نفسم سنگین شده. علی زنگ زد، مثل همان روز که خبر حاجی را داد. من تازه از جشن بیرون آمده بودم. «هلی‌کوپتر رئیس جمهور و همراهاش سقوط کرده. هنوز پیدایشان نکرده‌اند.» گریه می‌کنم. دور خودم می‌چرخم، با گوشی لرزان توی دست‌هام. زنگ می‌زنم به منصوره. می‌گوید دعا کن. می‌گوید همه‌مان داریم دعا می‌کنیم سلامت پیدا شوند. من همیشه دوستش داشتم. همیشه سیدابراهیم رئیسی را دوست داشتم. خیلی دوستش داشتم حتی وقتی خیلی به او نقد داشتم. همیشه به او خوش‌گمان بودم، سیدی که من را یاد آستان امام رئوفم می‌انداخت. نه. دلم نمی‌خواهد. دلم نمی‌خواهد امشب، شب ولادت امام‌جانم، این روایت را هم بگذارم تنگ باقی آن خرده‌روایت‌های کلان که هنوزاهنوز روی قلبم وزنه شده‌اند. نمیخواهم باز من خندیده باشم خوش گذرانده باشم و مردی مردانی در جهانی واقعی تر و سخت تر از جهان کوچک ،من جدی تر از دنیای پاترهدها و فانتزی‌های نوجوانی،ام با رنجهای بزرگ با امتحانهای واقعی دست و پنجه نرم کرده باشند. نمیخواهم باز عده ای در لباس ،خدمت با قلبهای مشتاق به کار دویده باشند پریده باشند و من در همان جهان کوچک خودم خیال کرده باشم مشغول کارهای بزرگم یک نفر بیاید مصرع دوم شعر عصمت را از ذهنم پاک کند. یک نفر جلوی ذهنم را بگیرد که این قدر دلواپس و شوریده حال نخواند «زین پس به نامت پیشوند خون ببندیم؟» یک نفر بیاید بگوید رئیس جمهور ما و گروه همراهش پیدا شدند باز بند کفششان را محکم میبندند تا تحریمها را دور بزنند تا تلاش کنند حریف ناامیدی ها و نفوذیها و قحط الرجالها و آقازاده ها و غير متخصصها شوند و با سربازان حاجق برای ایرانمان بدوند و ما گاهی دعایشان کنیم و گاهی از اشتباهاتشان حرصمان بگیرد و غر بزنیم. یکی من را از این کابوس بیدار کند. پرستو علی‌عسگرنجاد دوشنبه | ۱۴۰۳/۲/۳۱ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 به خاطر حاج قاسم نمی خواستم رای بدهم. از صبح تا شب یک تیم شش نفره روی حرف های من نقد وارد کردند، تشویقم کردند تا اینکه یکی شان گفت: بابا ما رو ول کن بخاطر حاج قاسم برو پای صندوق‌ _اصلا رأی سفید بنداز بخاطر حاج قاسم تنها حرفی بود که برایش جوابی نداشتم .برای همین رفتم . اما من آدم رأی سفید نبودم. پای صندوق رسیده بودم، مناظره ها و گفتگو ها را دنبال کرده بودم. مدام با خودم مرور می کردم که کدامشان بهتر بود،تا اینکه اسمش را نوشتم و تنها دلیلم صداقتی بود که توی حرف هایش احساس می کردم .بله من با همه عقلانیتم رأی ندادم من با حسم به آقای رئیسی رای دادم . وقتی که رأی آورد خیلی از اطرافیانم خندیدن و گفتن کی رفته پای صندوق ؟ ریاست جمهوری انتصابی بوده و هزار حرف دیگر .اما من برایم مهم نبود من با حاج قاسم به پای صندوق رفته بودم و مطمئن بودم خیلی های دیگر هم مثل من. این را هم می دانستم که این جناب رییس جمهور هم می شود مثل قبلی ها؛ اما نشد انگار این یکی نمی خواهد تاریخ را تکرار کند. وقتی رأی ام را داخل صندوق انداختم همه جور فکر و خیالی درباره آینده ریاستت می کردم به جز این یکی .شاید خیلی ها بگویند کدام کشوری ۴تا مقام مهم کشوری را به این شکل در این مناطق جا به جا می کند اما من فکر می کنم همان صداقتی که از شما دیدم و من را شکار کرد، همان صداقتتان کار خودش را کرد. فاطمه سادات حسینی دوشنبه | ۱۴۰۳/۲/۳۱ | ساعت ۰۸:۵۸ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 خدا دانای کل است ساعت 5:50 صبح ایستگاه مترو آزادگان تهران مملو از جمعیت است و همه منتظرند تا قطار برسد و سوار شوند. یکی دو دقیقه انتظار طول می کشد، قطار می رسد و در میان جمعیت خود را داخل مترو جا می دهم این ساعت از صبح و این میزان از جمعیت منتظر خیلی سابقه نداشته است. به دلیل ازدحام زیاد جایی برای نشستن پیدا نمی کنم و به همین دلیل سرپا گوشی را مثل 10 تا 12 ساعت اخیر در دست دارم و به سرعت کانال های مختلف خبری و رسانه ای را دنبال می کنم. خبرها ضد و نقیض است و به همین دلیل سعی می کنم خبرگزاری های رسمی را نیز مرور کنم تا خبر تازه تری از حادثه دیشب برای هلیکوپتر رئیس جمهور به دست بیاورم. در کنار من و در میان افراد نشسته و سرپا خیلی ها در حال جستجوی خبرها هستند، عده ای در تلگرام و اینستاگرام و عده ای دیگر هم در شبکه های اجتماعی داخلی. در ایستگاه بعدی پیرمردی سیه چرده با یک ویلچر خالی سوار می شود و در لابلای جمعیت کنار من یک دست به ویلچر و یک دست به میله خودش را جا می دهد. سراغ ایستگاه مترو شهید مدنی را از من می گیرد، من هم در حد شناخت راهنمایی می کنم که در لابلای صحبت های ما یکی دو نفر دیگر نیز مشارکت می کنند و او از راهنمایی های من قانع می شود. من همچنان غرق در صفحه عوض کردن و رصد لحظه ای اخبار هستم، هر رسانه ای تلاش می کند که خبر را سریعتر از رقیب مخابره کند ولی محتوای همه خبرها یکسان است. فعلا خبر قطعی نیست و بیشتر خبرها حول محور هلیکوپتر ترکیه ای می گذرد و رسانه ها لحظه به لحظه در حال مخابره عکس و فیلم از نتیجه جستجوها هستند و هر چند دقیقه یک بار نیز اظهار نظر یکی از مسئولان منتشر می شود. پیرمرد دستی روی سر و رویش می کشد، ریش سفیدش چند روزی می شود که اصلاح نشده و و هر چند لحظه یک بار فلاسک چای دستش را نیز نگاهی می کند. باز هم به سوی من بر می گردد، با لهجه ترکی می پرسد: راستی پسرم چه خبر؟ با تعجب بر می گردم و می گویم: سلامتی شما. خوبیم می گوید: نه پسرم چه خبر از هلیکوپتر رئیس جمهور؟ تازه متوجه می شوم دلیل سوالش چیست؟ و به همین دلیل در جواب می گویم: فعلا خبری نیست جستجو ادامه دارد. آهی بلند سر می کشد و می گوید: از دیشب که خبر را شنیدم دعا می کنم که آقای رئیسی سالم باشد. خدا به او رحم کند به این کشور هم رحم کند. من چند وقتی است به دلیل بستری شدن همسرم در بیمارستان امام حسین (ع) خیلی نمی رسم اخبار را دنبال کنم و بلد هم نیستم از این گوشی های جدید استفاده کنم ولی قبلا که مرتب اخبار تلویزیون را می دیدم همیشه در سفر بود. مکثی می کند و ادامه می دهد: کشور مشکلاتی دارد ولی خدا نکند برای آقای رئیسی مشکلی درست شود واقعا حیف است آدم زحمت کشی بود. زیر لب دعایی می خواند و باز هم آهی بلند سر می کشد و می گوید: خدای بزرگ خودش دانای کل است، انشالله که قسمت همه را به خیر کند و آنچه که خیر است برای همه مردم ایران پیش بیاید. آرمان نصراللهی دوشنبه | ۱۴۰۳/۰۲/۳۱ | ساعت ۰۹:۱۹ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 امید چقدر این تصویر آشناست. مرا برد به صبح جمعه‌ای که از خواب بیدار شدیم و با یک دست و انگشتر مواجه شدیم. بقیه‌ی ایران را نمی‌دانم ولی ما کرمانی‌ها، توی خیابان خورشید جمع شده بودیم. جلوی بیت‌الزهرا، منزل حاج قاسم. اینجا شب است و مردم توی تاریکی راحت‌تر اشکشان را ول می‌دهند تا راحت روی صورتشان غِل بخورد. ما توی آفتاب دم ظهر، هرکدام یک نقطه از خیابان خورشید کِز کرده بودیم و به در بیت‌الزهرا نگاه می‌کردیم. اشک که هیچ حتی نمی‌فهمیدیم آب بینیمان راه افتاده، تا صورتمان به خارش نمی‌افتاد، متوجه نمی‌شدیم تا اشک‌هایمان را پاک کنیم. استیصال و اضطراب وجودمان را پر کرده بود. همان یک عکس انگشت و انگشتر کافی بود برای چلاندن دل‌هایمان. هرچه قدر خبر شهادت حاج قاسم ناگهانی بود، این بار انتظار کشیدیم. مردم به امیدی از گرمی و نرمی خانه‌هایشان کنده بودند و دور هم توی خیابان‌ها جمع شده‌ بودند. کاش پایان همه‌ی انتظار‌ها خوش بود. راضی هستیم به رضای تو... زهره نمازیان دوشنبه | ۱۴۰۳/۰۲/۳۱ | ساعت ۰۸:۲۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 خاکی - حاج‌آقا این‌جوری لباستون خاکی میشه! صدای دوربین خبرنگاران توی گوش‌ها می‌پیچید. شیب خاکی را پایین می‌رفت تا برای افتتاح پروژهٔ آبرسانی صدرا خودش را به کارگران برساند. عبای مشکی‌اش را درآورد و روی بازویش انداخت. لبخندی زد و گفت: «عیبی نداره. ما همه از خاکیم و به خاک برمی‌گردیم.» محمدحسین عظیمی دوشنبه | ۱۴۰۲/۰۲/۳۱ | ساعت ۰۹:۰۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 برای رئیسی اتفاقی افتاده؟ یکشنبه ظهر مهمان حرم شاهچراغ بودیم. بعد ناهار، خداحافظی کردم و خودم را رساندم به جلسه‌ای که ساعت ۱۶ برگزار می‌شد. زودتر رسیدم و تا آمدنِ دوستم، مشغول گوشی شدم. تند تند عکس‌های مهمانیِ ظهر در گروه دوستانه‌ی هیئت مکتب‌الشهدا ارسال می‌شد. یکی یکی عکس‌ها را باز کردم. بین پیام‌ها و فضای شاد گروه، یکی از دوستان هیئتی پیامی فرستاد: «بالگرد حامل رئیس‌جمهور در آذربایجان شرقی دچار سانحه شده. برخی همراهان رئیس جمهور در این بالگرد توانسته اند تماسی با مرکز برقرار کنند.» خبر را نصفه خواندم اما خیلی آن را جدی نگرفتم و رفتم جلسه. بعد از جلسه، متوجه روشن شدن صفحه گوشی شدم. مادرم بود. نگران پرسید: «برای رئیسی، اتفاقی افتاده؟» با خونسردی گفتم:«نگران نباش! خبر رو خوندم. گفتن نقص فنی داشته ولی اتفاقی نیوفتاده.» بعد از تماس، گروه‌ها را چک‌کردم. اولین پیام ارسالیِ گروه‌ جهادی نادیان را خواندم. یکی از دوستان، شماره کارت گذاشته بود و زیر آن نوشته بود: «قربانی فوری گوسفند، نذر سلامتی رئیس جمهور و تیم همراه» رو به دوستم که مسئول همین گروه جهادی هست، پیام را کمی بلدتر خواندم و با تعجب گفتم: «مگه اتفاقی برای رئیس جمهور افتاده؟!» او هم که بی‌خبر از ماجرا بود، تعجب کرد. در مسیر برگشت به خانه، چشمم به گوشی بود. رسیدم خانه و مادرم را تسبیح به دست دیدم. خیره به صفحه‌ی تلویزیون، زیرلب صلوات می‌فرستاد. با اینکه به نشان اعتراض به وضع موجود، در انتخابات اخیر ریاست جمهوری شرکت نکرده بود اما چشمانش خیس بود و نگران سلامتی آقای رئیسی و همراهانش. آخر شب شد و هم‌چنان خبری از پیدا شدن هلی‌کوپتر نبود. شوکه بودم. انتخاب من در انتخابات، آقای رئیسی نبود اما در آخر به او رأی دادم. به برخی از عملکردهای وی در دوران ریاست جمهوری انتقاد داشتم. اطرافیان از نگاهم خبر داشتند. شیراز هم که آمد به استقبال نرفتم اما خاکی بودن، در میدان و مردمی بودنش را هم می‌دیدم. حس خوبی داشتم که ترس از کرونا نداشت و به پای درد دل مردم می‌نشست یا وقتِ سیل، بین مردم می‌رفت و نگران خیس شدن لباسش نبود. می‌توانست مثل برخی از رئیس‌جمهورها پشت میز بنشیند و از دور مدیریت کند. چشمانم سنگین شد و خوابم برد اما تا صبح، ناخودآگاه چند دفعه از خواب پریدم و اخبار را چک کردم. ساعت ۶ صبح، فیلم لاشه‌ی هلی‌کوپتر را در خبرگزاری دیدم و زیرلب گفتم: «یعنی کسی جون سالم به در برده؟» خبر رسمی که اعلام شد، تیر خلاصی بود و دلم لرزید. به قول همکارم آقای عظیمی: «هیچ وقت فکر نمی‌کردم ته قلبم اینقدر رئیسی رو دوست داشته باشم.» زهرا قوامی‌فر دوشنبه | ٣١ اردیبهشت ١۴٠٣ | حافظ‌هـ | حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 نقاش قهرمان‌ها علی هشت‌ساله است و از حدود سه‌سالگی نقاشی می‌کشید. یاد ندارم از طبیعت و گل و گیاه نقاشی کشیده باشد. همیشه آدم‌ها و کاراکترها را می‌کشید؛ هر کس که برایش مهم بود و دوست‌داشتنی. همیشه قهرمان فیلم‌ها را می‌کشید؛ قهرمان داستان‌ها، فوتبالیست‌های موفق، رستم، مختار، امام علی(ع)، حضرت اباالفضل و حالا این سید عزیز... مریم زمانی دوشنبه | ۱۴۰۳/۰۲/۳۱ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا