eitaa logo
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
1.9هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
294 ویدیو
113 فایل
﷽ هر روز بیشـــــــتر از دیروز💞🌸 ❣️دوستت دارم❣️ بی اجازه کپی نکن حتی شما دوست عزیز 🌺 #کپی_بالینک_کانال ارتباط وتبلیغات @Ad_noor1
مشاهده در ایتا
دانلود
آن چشـــم ها پیش از آنڪـہ نگاهے باشد، تماشــایے است🙈🌱🔗 • ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 -دیونه شدی -می دونی جرم حمل مواد مخدر چیه؟ داد می زدم مثل وحشی ها ،می خواستم با کلماتم روبه روم خرد بشه و من زیر پام لهش کنم .حس همون زاغ داستان روباه و زاغ رو داشتم که روباه قالب پنیرم رو دزدیده. -خیلی پستی کامیار ازت بدم میاد خیلی آشغالی -صداتو بیار پایین -نیارم؟ -صداتو میارم پایین پوزخندی می زنم ولی هیچی از آرامش در وجودم تزریق نمیشه ،پوزخندم عصبانی اش می کنه. -منو سگ نکن پناه -توی عوضی منو وارد یه بازی کردی که تهش اعدامه جیغ می زدم ،آنقدر جیغ می زدم که احساس کردم گلوم میسوزه .حالم از خودم و حماقتم بهم می خورد. -خفه شو دستش به کمربندش رفت و من یاد ناله های شبم افتادم وقتی که بابا کتکم می زد و من التماس می کردم و زار زار گریه می کردم و او بی رحم می زد .جلو اومد کمربند رو در آورده بود ،باورم نمی شد که این کامیار همون کامیاره؟ پس اون خنده ها اون مهربونی ها ،پیاده روی انقلاب .گفتم بعد از هر شادی غمه .او نزدیک می اومد و من عقب می رفتم .رسیدم به دیوار ،کمربندش رو بالا برد ،دستم رو نزدیک صورتم بردم .پس همه چیز رو می دونسته و منو وارد این بازی کرده .اشک در چشام موج می زنه ولی سعی می کنم نریزه ،نمی خواستم ضعفم رو ببینه .کمربند با بی رحمی روی بدنم فرود می اومد . -هیچ غلطی نمی تونی بکنی فهمیدی؟ با تمام وجود می زد ،لگد می زد ،ضربات کمربندش تمام وجودم رو می سوزاند و من جیغ می زدم ولی گریه نه! باید جلوش وایمیستادم مثل نخل های خرمشهر که جلوی توپ و تانک دشمن وایستادن. می خواستم بدونم این برج هیچ انسانی نداره که براش سوال بشه چه سیاه بختی داره اینطوری ناله میکنه؟ یعنی هر چی مردم به کوه نزدیک تر می شن دلاشونم سنگی میشه و وجودشون یخی مثل برف های کوه دماوند ؟ یعنی این مرد بی غیرت رو به روم جانان رو هم اینطوری فراری داد؟ پس جانان هنوز دوست داشت و نمی خواست من وارد زندگیش بشم .شاید هم چون من غنیمتی از بابا بهش بودم دوست داشت منو سیاه و کبود کنه .ازت متنفرم بهروز خان میلانی ،ازت متنفرم سید محمد حسین فاطمی تبار ازتون متنفرم که منو وارد این بازی کردین !منی که فرق شیشه و علف رو نمی دونستم .من که نمی دونستم یه عروسک بامزه خرگوش میتونه انقدر خشن باشه . خسته شده بود از کتک زدن من ! روی صندلی نشست و خیره شد به جسد نیمه جونم .موهاش ریخته بود بهم، دستش رو جلو برد و دکمه دوم لباسش رو هم باز کرد و این بار سینه ستبرش بهتر دیده شد ،از من حالش بدتر بود ،کمربند رو گوشه ای انداخت و رو کرد بهم: پناه من دوستت دارم می خواستم با کل وجودم ناله بزنم خفه شو و کل این ساختمون رو رو سرش خراب کنم . -پس بدون سنگ انداختن جلو پام کاری که میگم رو بکن 🍁 قبل رفتن بنشین خاطره ای زنده کنیم بنشین چای بریزم، بنشین ... تازه دم است سیدتقی سیدی 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 مادر جون می گفت :انگار بعضی ها آب دریاچه ارومیه رو سر کشیدن انقدر که شور بختن، می گفت ماه شب چهاردهه ولی چه فایده(دستی به پیشانی می زد و می گفت) اینجا نوشتن نگون بخت .بعد رو می کرد به من و می گفت: دختر ول کن قشنگی ،زشتی رو پول داری و بی پولی رو بختت خوش باشه و پیشونیت بلند .می گفت:قربونش برم خدا هیچ بنده شو راضی نذاشته هرکی از یه چیز می ناله ،یکی از کج بودن کمون ابروش یکی از مو نداشتن کف دستش یکی هم از آقا بالا سرش .بخت که میگم آقا بالا سر خوب داشتنه !آقا بالا سرت خوب باشه غم نمی دونی کجاست ،ماتم نمی دونی کجاست ولی وای از اون روز که آقا بالا سر بد باشه دنیا میشه دار مکافات و فلک تو رو قشنگ زیر پاهاش له می کنه .حالا امروز که یه بادمجون بم زیر چشمم سبز شد و یه چند تا هم مثل علف هرز تو باغچه وجودم قشنگ فهمیدم که آقا بالاسر کمر بند به دست می تونه از دیو داستان رستم وحشی تر بشه .می تونه به جای اینکه از کمون ابروت شعر بگه و رقص موهات رو تو باد ببینه با کمربند قشنگ کل هیکلت رو نقاشی کنه آخرشم با وقاحت بگه: دوستت دارم پناه مامان جون ،بختش سفید بود ،پیشونیشم بلند !بابا جون کم نداشت ،نه کم داشت ،نه کم می ذاشت.دلم گرفته بود ،دلم می خواست پاشا الان کنارم بود و باهام حرف میزد و بغلم می کرد و مثل همیشه می گفت :آبجی جونم غصه نخور گوشی رو گرفتم و تو مخاطبین دنبال اسم پاشا گشتم .لمس کردم ،دلم تنگش بود می خواستم صدای گرمش رو بشنوم. -به به آبجی جونم سلام -سلام -خوبی؟ -آره -چیزی شده یادی از من کردی؟ -نه دلم تنگ شده بود -عقلت جابه جا شده یا اومده سر جاش ؟ -حوصله ندارما -چرا؟ -هیچی -الان میام اونجا -نه -یعنی چی نه؟ -یعنی اینکه ... -الان میام -پاشا -خدافظ محکم به پیشانی ام می زنم ،اگه منو با این وضع می دید ،کامیار رو می کشت .جلوی آیینه می شینم و می رم تو کار آرایش تا هنر دست کامیار رو درست کنم البته که ورم زیر چشم و ورم سرم رو بپوشونم؟ تا در ره عشق آشنای تو شدم❤️ با صد غم و درد مبتلای تو شدم لیلی‌وش من به حال زارم بنگر مجنون زمانه از برای تو شدم🍃 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🖤 نوکر نرود به کربلا پس چه کند...؟ خود را نرساند به شما پس چه کند...؟ قلبش به کرمخانه ارباب خوش است... گر رو نزند به آشنا پس چه کند... ؟ دارو ز شفاخانه تربت خواهد ... جامانده زکربلا شفا پس چه کند...؟ خاک قدمت بهشت ،با بودن تو... ماندیم بهشت را خدا پس چه کند...؟ دامن مکش از دست گدایان درت... بی لطف شما بگو گدا پس چه کند...؟ ارباب شدی که روبه هرکس نزنم بنده نکند توراصدا... پس چه کند...؟ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🌺👌پناه دختریه که پدرش برای چشم و هم چشمی میخواد به کسی بدتش که پناه ازش خوشش نمیاد برای اینکه بااون پسر ازدواج نکنه هر کاری میکنه.....🍂 👌ریپلای پارت اول👇 🌺 eitaa.com/repelay/1641 ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 نگاهی به پاشا تو آیفون رو به روم انداختم و مردد شدم بین باز کردن در و باز نکردنش .چقدر دلم براش تنگ شده بود برای موهای لخت خرمایش که به گوشه ای شونه کرده بود و چشمان درشت قهوه ای روشنش دوباره زنگ را زد ،روسریمو مرتب کردم و در رو باز کردم .همه ی این وضع نا جور رو تونسته بودم زیر پنکک پنهان کنم بجز بادی که روی پیشونیم بود .در رو باز کرد حالا رسیده بود نگاهی بهم کرد و سلام گرمی کرد و محکم بغلم کرد ،همیشه بهش می گفتم خدا لحظه آخر پشیمون شد و تو رو پسر آفرید ،انقدر که مهربونی هاش دخترونه بود ،دخترونه بغلم می کرد ،دخترونه موقع تولدم ذوق می کرد ،اگه پاشا رو از زندگی پناه فاکتور بگیری پناهی وجود نداره ،اونقدر که زندگی من به پاشا بسته اس . -چرا روسری سرت کردی؟ -هان؟ -روسری ...اسکارف ...معجر -حموم بودم موهام خیس بود گفتم سرما نخورم -آهان دوری تو خونه زد و روی مبل راحتی نشست بعد خودش رو ول کرد و پاش رو پاش انداخت . -خونیه خوبیه اون سری که قسمت نشد ببینم یاد آخری دیدارمون افتادم و سیلی ای که بابا جانانه زد و کلی کتک کاری ها ! استکان های چایی رو رو میز گذاشتم. -چه خبر؟نگاه چطوره گفتم نگاه ،چون نه حال بابا برام مهم بود و نه حال مامان !نه بابای سنگم و نه مامان بی تفاوتم‌ فقط تو اون خونه نگران نگاه بودم همین و بس و البته برادرم ،همدمم،پشت و پناهم... -خوبه ...خودت چطوری چرا حوصله نداری؟ -هیچی منم خوبم -خیلی ساکت شدی -نه -ناراحتم هستی -نه! -دلتم شکسته -نه باور کن -بزار ببینم باید بگم که نگرانم هستی -نه پاشا شایعه پراکنی نکن -شایعه چیه؟معلومه من میشناسمت -چیزی نشده - کی پناه منو اذیت کرده لبخندی زدم ،کم کم بحث رو دستش گرفت و تونست طلسم لبخندم رو بشکنه .بلخره خندیدم . -چرا دیگه قبول کن کار خودت بوده ،منم گیر کردم بین دوتا دختر من بیچاره بدبخت خنده م با تموم وجود از دهنم بیرون می پاچید تا قلبمم رو آروم کنه اما ،مرهم کوتاه مدت ... -ببینم سرت چی شده ؟ -سرم؟ اشاره ای به پیشونیم کرد و من تازه فهمیدم چه سوتیی دادم ،حالا چی می گفتم؟ -آهان پیشونیم -آره -هیچی -کامیار زده؟ -نه خواستم از تو کابینت چیزی بردارم سرم خورد به لبش -حواست کجا بود؟ -ببخشید -آخه خواهر من یکم حواستو جمع کن دیگه -چشم -قربون چشم گفتنت سرخ شدن لپ هام رو احساس کردم ،خدایا میشه زمان بایسته و هیچ وقت نگذره؟ میشه ازت تمنا کنم لحظه ای به ناله قلبم بشینی؟ دندان شیری ندارم که زیر بالش بزارم و فرشته کادو بیاره ،میشه بی دندان شیری به فرشته ات بگویی آرزوی منو رو برآورده کنه؟می دونستم رفتن پاشا معادل آغاز بدبختیه منه ،ای کاش منو می برد برای همیشه ... 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 صدای پی در پی کشیده شدن درو باز و بسته شدن در،سوهان مغزت می شه ،مگه میشه یه دختر بیست و چهار ساله وسط میله های زندان اینطوری جون بده؟!به رو به روم نگاه می کنم و به زنایی که تمام زنونه گی خودشون رو پنهان کرده بودن و حالا در این قفس بی توجه به آزادی بیرونی ها ،زندگی که نه همش می مردن و زنده می شدن .بدتر اونکه به جرمی بیفتی که سزاوارش نبودی -پناه میلانی ملاقاتی داری بی حوصله به میله های تخت بالای سرت خیره می شوی ،کی حالا دلش می خواست حال زار پناه رو ببینه ؟ -پناه میلانی ملاقاتی داره بلند می شم ،دمپایی های بی قواره رو می پوشم و لش به سمت سالن ملاقات می رم ‌دست هام رو تو جیبم می کنم و روسری و چادری که غنیمت زندان بود رو سرم می کنم .پلیس زن اشاره ای به صندلی خالی می کنه ،اینجا که کسی نبود.بی حرف روی صندلی می شینم و از پنجره به بیرون نگاه می کنم ،مردمی که اون بیرونن الان چی کار می کنن؟ای کاش هیچ پناهی اونجا نباشه ای کاش هیچ دختری مجبور به ازدواج مجبوری نشه ،ای کاش همه دخترا حالا در کمال آرامش زندگی کنن. -سلام به روبه روم نگاه می کنم ،با حرص بلند می شم و به سمت در پناه می برم ،دستم رو می گیره با حرص و تمام قدرتی که دارم دستم رو جدا می کنم ،دستم رو جدا می کنم بس بود یه عمر دستم رو گرفتن و به زور مجبورم کردن به انجام کارهایی که دوست نداشتم ،مگه آدم مختار نیست؟ پس چرا من مجبورم ؟ -یه لحظه وایسا پناه خواهش می کنم -چرا اومدی اینجا؟ -فقط به حرفم گوش بده -ولم کن بسه دیگه چرا دست از سرم بر نمی دارین؟ -پناه تو رو خدا یه بار بزار حرف بزنم شاید با حرفم راضی شدی یه بار! نگاهی به جمعی می کنم که همه داشتن به ما نگاه می کردن ،زیر نگاهشون آب شدم با قدم های آروم و بی میل به سمت صندلی بر می گردم و روی صندلی میشینم -دلم برات تنگ شده بود -میشه بدی سر اصل مطلب؟ -پناه!داداشم تو کماست -خب -می دونی چرا؟ - نه -چون می خواست تو زنده بمونی پوزخند تلخی می زنم اونقدر که فهمیدم کامش تلخ شد ،به خاطر من؟ منتم سرم می زاره -اون موقع اگه تو شلیک نمی کردی ،شوهرت می کشتت ،محمد حسین به خودش شلیک کرد که شوهرت تو رو نکشه -وااای الان باید تشکر کنم؟ - نه فقط محمد حسین رو ببخش -ببخشم؟ -آره به زور جلوی خودش رو گرفته بود گریه نکنه ولی حالا مثل بمب ترکید و ترکش هاش چشاشو تر کرد. -شاید دیگه بهوش نیاد پناه دادشمو ببخش اون طوری که تو فکر می کنی نیس -پس چطوره؟ -می فهمی -بگو -الان وقتش نیس -داداش تو تاوان خونی که ریخته شده رو چطور می ده؟ -خون؟! -هیچی نمی دونی اومدی دلجویی؟ راستش رو بخواین تحمل گریه هاشو نداشتم ،تحمل ابری شدن چشمان زیباش را ! 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤 حرف قلبـمو میگم بدونے... فڪرے هم به حال ایݩ گداکݩ... کربلایی حسن عطایی ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◾️ استوری | فکیف اصبر علی فراقک امسال اربعین جا ماندیم 🥀 اما صبوری می‌کنیم 🥀 ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
✨ارزش احترام به مومن✨ 🌟 مى ‏گويد: به حضور رسول خدا (ص) رفتم، ديدم آن حضرت به بالشى تكيه داده است، آن را به سوى من افكند و سپس فرمود: 🔹«ای سلمان! هر مسلمانى كه وارد بر برادر مسلمانش گردد، و آن برادر مسلمان براى احترام وارد شده، متّكائى در اختيار او بگذارد، خداوند گناهانش را مى ‏آمرزد». 📚منبع: سيرت پيامبر اعظم و مهربان‏، محمد محمدى اشتهاردى‏، انتشارات ناصر، قم، 1385، ص165. ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 تا حالا شده غمباد بگیری تا حالا شده یک سیب درست جایی از گلوت سنگینی بکنه و نه بالا بره نه پایین؟ تا حالا شده قلب تیکه تیکه بشه ؟تا حالا شده کاری بکنی که اصلاً علاقه نداشتی بکنی و حالا هم نمی دونی چرا اینجایی ؟ملکا دستم رو گرفت. -فکر کن پاشای خودته یک ماه اینجا وایسادم دارم زار میزنم تا بیدار بشه ولی بیدار نمیشه. اگه بدونی حال و روز مامان فرشتم چطوره .اون طوری که تو فکر می کنی نیست پناه حرفمو باور کن. دستی به شیشه رو به روم کشیدم نمیدونم چرا یک دفعه اوقاتم تلخ شد. من سالها دلم میخواست این بلا سر محمد حسین بیادولی حالا نمی دونم چرا اینطوری شده بودم. انگار دوباره حس دخترونه وسط قلبم بیدار شد و داد و بیداد می کرد. - میبینی حال روز شو؟ محمد حسین بین هزاران سیم و دم و دستگاه گم شده بود و انگار یه تیکه چوب رو بزاری وسط تخت و روش پتو بکشی ،هیچی از وزن و گوشت دیده نمی شده . -می بینی چقدر لاغر شده ؟ نمی دونستم از حال بد حریفم خوشحال باشم یا ناراحت ،گریه کنم یا بخندم ،حس دوگانگی داشتم .تحمل نکردم و خواستم که برم.اون فقط چوب کارش رو خورده بود . -پناه ،حلالش کن نمی دونم چرا نمی تونستم با این کلمه آشنا بشم چرا همش اون لحظه ها میاد جلوی چشمم که کامیار مجبورم می کرد مواد پخش کنم؟یه بار لای همون خرگوشای مهربون ،یه بار لای کپسول قرص یه بار لای ...اگر هم نمی بردم می زدم ،تهدیدم می کرد که یه مشت ورق ای که از بابام داره رو رو می کنه و همه مال و منارش و آبروش رو ازش می گیره ،واسم بابام مهم نبود برام نگاه مهم بود که بعد از این اتفاقا بدبخت می شد .دوسال زندگیم گذشت تو پارک هایی که به عنوان ساقیش شناخته می شدم ،ساقی معروف پارک ...! سریع به سمت در خروجی رفتم ،چرا من باعث و بانی همه این مشکلات رو محمد حسین می دونم؟چرا ازش توقع دارم تاوان اشتباه بابامو بده ،اون حق داشت با کسی ازدواج کنه که دوسش داشته ،اون گفت میاد ولی شاید بعدش کلی فکر کرده و به یه نتیجه ای رسیده بود که منطقی بود . اشک های چشام رو پاک کردم و به سمت ماشین پلیس رفتم ،دست خودم نبود نمی دونم چرا گریه ام گرفته بود ،جوانه های بی جان بهار رو می دیدم که روی درخت ها لبخند می زدند .ای کاش این دنیا یکم باهام مهربون تر بود فقط یکم... 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 قاشق رو بی میل به دهنم نزدیک کردم و به رو به روم نگاه کردم کامیار هم بی توجه بهم غذا می خورد ،دلم باهاش صاف نمی شد.مخصوصا که از قصدی که داشت پایین نمی اومد .از کنار میز بلند شدم : دستت درد نکنه شوکت خانم -نوش جان -چیزی نخوردی که -الان نگران شدی؟ -نمی خوای دست از سرم برداری؟ - من غلط بکنم قربان دست بزارم رو سرت -پناه بسه -راس می گی من نباید حرف بزنم صوم بکم آها آها (دستم رو روی لبم می زنم) کامیار کلافه بلند می شه و از شوکت خانوم تشکر می کنه ،به سمت اتاق می ره .لرزش گوشیم روی میز رو احساس می کنم به سمتش می رم بر می دارم ،نگاه بود ،گوشی رو بغل گوشیم می زارم: الو سلام -سلام خوبی آبجی جونم -ممنون تو چطوری نگاه شیطونه -خوبم -پاشا چطوره؟ -ازش خبر ندارم -یعنی چی؟! -از اون روز که تو رفتی خونتون بابا نذاشته پاشا بیاد تو خونه باورم نمیشه ساکت فقط نگاهش می کنم ،هیچ چیز نمی گم بجز اونکه به اون روز فکر می کنم که به خاطر من چیزی نگفت ،به خاطر من کتک می خورد،سیلی می خورد ولی حرفی نمی زد ،هیچی حتی وقتی بابا می زدش از خودش دفاعم نمی کرد. -الو پناه -بله ،خوبی؟ -میگم نگاه میای بریم خونه پاشا با شوق و ذوق تمام می گوید آره آره از جیغ هایی که می کشید احساس می کنم گوشم کر شده . -آماده شو میام دنبالت کسی خونه هست ؟ -بجز زیور خانم هیچ کس نیست -خیل خب من نیم ساعت دیگه میام -منتظرم خدافظ -خدافظ خنده ای به شور و هیجانش می کنم ،بدون اجازه از کامیار سوار ماشین می شم فقط موقع رفتن بلند میگویم :اگه عالیجناب بزارن می رم خونه داداشم . بعد بدون حرف بیرون می روم و سوار ماشین می شوم .جلوی خونه میشینم و به نگاه زنگ می زنم گوشی رو برنمی دارد فقط چند دقیقه بعد جلوی در می آید .نگاهی به تیپش می کنم می دونستم پاشا اصلا خوشش نمی آد.شلوار لی پوشیده بود اون هم جذب ،با پالتوی جلو باز و پیراهن مجلسی که زیرش خیلی قشنگ بود کلا تیپش خیلی قشنگ بود .در رو باز کرد و لبخندی بهم زد به تیپ خودم نگاه کردم شلوار راسته مشکی مجلسی با پالتوی جلو باز آبی کمرنگ خوشرنگ و روسری زنجیر دار همرنگ مانتوم و کفش های مجلسی ،پاشنه بلندم . -سلام آبجی گلم بغلم می کنه و بوسه ای به گونه ام می نشاند ،عینک آفتابی که روی صورتش جابه جا شده بود رو سر جاش گذاشت . -بریم -خوبی؟ -آره - آبجی جونم میگما پاشا دوست نداره اینجوری بگردی یکم روسریتو بکش جلو . روسریش رو جلو می کشه و به رو به نگاه می کند ،نگاهی به گل می کند و با ذوق می گوید:وااای چقدر قشنگه -چشات قشنگ می بینه -واسه کیه؟ -پاشا -مگه داریم می ریم عروس ببینیم ؟ -همینطوری خوشم اومد گرفتم -چند؟ -۶۰۰ تومن -خیلی قشنگه خوش به حالش جلوی در خونه پارک می کنم ،نگاه مثل بچه پنج ساله ها بیرون می پرد ولی من ترجیح می دم با وقار از ماشین پیاده بشم .زنگ خونه رو می زنه و دوباره شکلک در می آره. -نگاه زشته ،خونه خودش تنها نیس که ،خونه دوست شم هس -چرا جواب نمیده؟ -زنگ پایینی رو بزن صدای دینگ دینگ آیفون گوشم را نوازش می کند و صدای پیرزنی مهربان که از پشت آیفونم مشخص بود. -بله؟ -سلام خوب هستین ما با آقای میلانی کار داشتیم -طبقه بالاهه -می دونم ولی جواب نمیدن -شما؟ -خواهرشم -به به چه خانوم خوشگلی، دخترم رفتن بیرون معمولا شب میان بعضی وقتا هم نمیان -ممنون -بیا بالا - نه ممنون می رم -تعارف نکن - نه ممنون -هر جور راحتی با قیافه آویزون بهم نگاه می کنیم ،هم نگاه و هم من عاشق پاشا بودیم .تلفن رو بر می دارم و شمارشو می گیرم که نگاه جیغ و دادش دوباره می ره بالا:اوناهاش اومد به سر خیابون نگاه می کنم و بعد سرم سر می خوره به جوراب بلند راه راهش و شلوار لی گشاد و کوتاهش . پاشا با دوستش بود بی اراده عینک آفتابی ام رو مرتب می زارم. نزدیک تر میاد ،دوستش سرش پایین بود نمی تونستم ببینم . -سلام شما اینجا چی کار می کنین؟ -سلام داداش گلم به بغلش می پرد و سخت بغلش می کنه .پاشا خنده ای می کنه که دلم رو می برد نمی تونست نگاه رو از خودش جدا کنه چون دستش پر پر بود ،یه جورایی دست دوست شم پر بود. - محمد حسین میگم کلید رو از جیبم در میاری بریم بالا - من نمیام بالا دیگه -چرا؟ - نه دیگه برم خونه سرش رو بالا میاره، وبرای چند ثانیه نگام می کنه شوکه می شم ،این اینجا چه غلطی می کنه ،خشم وارد رگ های صورتم میشه 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
_امروز از پیرمرد حکیمی پرسیدند: از عمری که سپری نمودی چه چیز یاد گرفتی؟ پاسخ داد: *یاد گرفتم* که دنیا قرض است باید دیر یا زود پس بدهیم. *یاد گرفتم* که مظلوم دیر یا زود حقش را خواهد گرفت. *یاد گرفتم* که دنیای ما هر لحظه ممکن است تمام شود اما ما غافل هستیم. *یاد گرفتم* که سخن شیرین، گشاده رویی و بخشش سرمایه اصلی ما در زندگیست. *یاد گرفتم* که ثروتمند ترین مردم در دنیا کسی است که از سلامتی، امنیت و آرامش بهره مند باشد. *یاد گرفتم* کسی که جو را میکارد گندم را برداشت نخواهد کرد. *یاد گرفتم* که عمر تمام میشود اما کار تمام نمیشود. *یاد گرفتم* کسی که میخواهد مردم به حرفش گوش بدهند باید خودش نیز به حرف آنان گوش دهد. *یاد گرفتم* که مسافرت کردن و هم سفره شدن با مردم بهترین معیار و دقیق ترین راه برای محک زدن شخصیت و درون آنان است. *یاد گرفتم* کسی که مرتب میگوید: من این میکنم و آن میکنم تو خالی است و نمیتواند کاری انجام دهد. *یاد گرفتم* کسی که معدنش طلا است همواره طلا باقی میماند بدون تغییر، اما کسی که معدنش آهن است تغییر میکند و زنگ میزند. *یاد گرفتم* تمام کسانیکه در گورستان هستند همه کارهایی داشتند و آرمانهایی داشتند که نتوانستند محقق گردانند. *یاد گرفتم* ♦که بساط عمر و زندگیمان را در دنیا طوری پهن کنیم که در موقع جمع کردن دست و پایمان را گم نکنیم . ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🍃 عجبی‌نیست‌ڪه‌‌ شُدپیرز‌‌‌ُلیخادرهِجـر؛ دوری‌ازیاربلایی‌ست‌، ڪه‌من‌می‌دانم....🍃
دلم چون صخره محکم بود...... اما عشق کاری کرد که این ویرانه مدتهاست محتاج مرمت هاست ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 -داداش چرا انقدر رنگ پریده؟ تازه متوجه رنگ پریده پاشا می شم ،آنقدر اون لعنتی حواسم رو پرت خودش کرده بود که به کل یادم رفته بود الان تو خونه پاشام ،نگاهی پر اضطراب به پاشا می کنم . -قرصات رو خوردی ؟ -بله آبجی جونم ولبخندی به من و نگاه می زند ، صدای زنگ در بلند می شه ،پاشا نگاهی به در می کنه :کی می تونه باشه با خودم زمزمه می کنم:نکنه محمد حسینه و دوباره اوقاتم تلخ میشه .نگاه بهم نگاهی می کنه ،نگاهی پر از معنا و مفهوم:چرا از وقتی اون پسره رو دیدی ریختی بهم -من ؟ ...نه! -دروغ نگو من می فهمم -هیچی نیس فسقلی دخالت نکن -این الان توهین بود؟ -یه جورایی پاشا با کاسه چینی سفید که حاشیه اش را گل های سرخ پوشانده بود وارد خونه میشه . -اون چیه؟ -آش -کی داد -حاجیه خانوم -حاجیه خانوم کیه؟ -طبقه بالایی ،نگاه بیا این آشو بگیر نگاه به سمت پاشا می ره و خیره می مونه به آشی که روش پر از پیاز داغ بود ،پاشا روی صندلی میشینه . -پاشا خوب نیستی ها ...قرصات کجاست ؟ -قرصامو خوردم ...امروز از صبح تا حالا قلبم درد گرفته -رفتی دکتر؟ -آره -چی گفت -یه سرم زد بهم -برو استراحت کن -نه بابا مگه چند بار آبجی هام میان دیدنم (دستش رو به سمت بینی نگاه برد و کمی بینی اش رو فشار داد) مگه نه نگاه خانوم -پاشا بیا خونه ...اگه اینجا خدایی نکرده حالت بد بشه کی میاد کمکت پاشا سکوت کرد و هیچ چیز نگفت ،می دونستم اونم این دوری رو دوست نداره ،من باعث و بانی تمام این اتفاقات بودم ،ای کاش من هیچ وقت به دنیا نمی اومدم . -پاشا منو ببخشش من باعث و بانی این اتفاقاتم -بابا جمع کنین خودتونو بعد بلند میشه و به سمت آشپزخونه می ره و نگاهی به آش رشته می کنه :آشای حاجیه خانوم خیلی خوشمزه اس البته به پای آشای زیور خانوم نمی رسه بیاین مگر نه تهشو در میارم خدایا این مرد چقدر مهربونه ،چقدر بزرگواره ،چرا به روم نمیاره؟ چرا حداقل یه بار بهم تیکه نمیندازه؟چرا آبجی جونم ،آبجی جونم از دهنش نمی افته؟نگاه بلند میشه و منم همراهش به سمت آشپزخونه می رم ،آش رو نصف کرده بود ،خنده ای کرد و گفت:ببخشید دیگه خونه مجردی منم که بلد نیستم غذا درست کنم به این آش راضی بشین (بعد رو کرد به ما و گفت) راستی حاجیه خانوم می دونست شما اینجایی از کجا؟ -زنگ خونشونو زدیم در رو باز کنه کمی متعجب نگام کرد و رفت تو فکر وقت فکر می کرد عین خودم می شد :خب اونوقت در پایین باز می شد در بالا رو می خواستین چی کار کنین ؟ -زیاد فکر نکن آقا مهندس -چه عجب یه بار به ما مهندس گفتی -اتفاقی بیرون پرید نگاه از حواس پرتی ما استفاده کرده بود و داشت آش می خورد که پاشا مچش رو گرفت:خب سوء استفاده می کنی ها نگاه -حب توما ها تا صب مخواستین خرف بزنین -با دهن پر حرف نزن بفهمیم چی می گی -پاشی -جان پاشی یه لحظه یادم رفت چی می خواستم بگم ،چقدر این جان پاشی گفتناشو دوست داشتم ،هر چقدر فکر می کنم یادم نمی آد چی می خواستم بگم . -اِ یادم رفت -فدا سرت آشتو بخور 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 شاخه گل رز را در دستم جابجا کردم و منتظر ماندم هوای نیمه گرم بهاری صورتم را نوازش می کرد رد می‌شد و معلوم نبود کجا می‌رود نگاهی به فواره وسط پارک می کنم کی فکرش را میکرد دختر بهروز خانم میلانی ساقی پارک بشه؟ دختر جلو میاد و بغلم میکنه این اولین نشانه های مصرف کننده بودنش - وای چقدر خوشحالم که میبینمت خوبی؟ - ممنون خوبم دختر کجایی؟ بیا یکم بشین کنارم ،آوردی؟ اشاره به آلاچیق میکنه دلم برای رزهای قرمز توی دستم میسوزه که به این سرنوشته سنگین مبتلا شدن - مواد روبده دستم رو در کیف دستی می کنم برای بار هزارم سر خودم نهیب می زنم جعبه کادو رو به سمتش میگیرم حال اینجا مثل مثلاً ما دو تا دوست هستیم که بعد از سالها همدیگر را دیدیم درحالی... که جعبه را باز میکنه انگار واقعاً هدیه دیده چه بازیگر خوبی !عطر را از جعبه در میاره و بوی میکنه آخر سر هم جعبه و بقیه مخلفاتش رو توی کیفش می‌چپونه . و بوسه ای نمادین به صورت به صورتم می زند و همین بوسه راه بغضم را دوباره باز می‌کنه مردک چشمم را بالا می‌برم که اشکم رو نبینه اگر از کبودی کمربند کامیار ورشکستگی با با نمی‌ترسیدم هیچ وقت به این خفت و خواری راضی نمی‌شم . دختر به توجه به اینکه مثل بچه ها لب بر می چیدم بلند میشه شاخه های گل رو زیر بغلش میزنه و میره من می مونم و صندلی خالی روبروم. اشکام میباره سرم روی میز می ذارم و بلند بلند گریه می کنم هر وقت که مواد پخش می‌کردم حال و روزم همین طوری بود واشکم روان ...پناه داری چی‌کار می‌کنی؟ این پارک را به فضای گندش رو ترک می کنم به اتاق حمله نمی‌کنم سجاد را پهن می‌کنم و دو رکعت نماز می خونم بلند بلند گریه می کنم: الهی العفو خدایا منو ببخش منو ببخش که جونا رو معتاد می کنم ...خدایا منو ببخش نمیدونم چقدر گذشت که روی سجاده خوابم برد ،از خودم بدم میومد که دارم از این پول غذا میخورم با صدای کامیار بلند میشم -پناه ...پناه چشم هامو باز کردم نگاهی می کنم .یک سال با این مرد زندگی کردم شدم ساقی این مرد! - واسه منم دعا کردی؟ -آره -چی گفتی؟ - گفتم کاش بمیری من راحت شم خنده کریحی کرد، انگار باورش نمی شد که جدی گفتم فکر می‌کرد دروغ میگگ ولی من واقعا از تمام وجودم همین دعا رو کرده بودم ،بمیره ... - پناه خیلی دوستت دارم هربار که این حرف رو می زد موهام به تنم سیخ می شد اینقدر از این حرف بدم میومد از این محبت های الکی ...اگه دوستم داشت می تونست کار کنی که من مجبور به اینکه کثافت کاری ها نشم - بلند شو بریم شام بخوریم -نمی‌خورم - بسه دیگه چند وقته درست غذا نمی خوری -آهی نگران شدی - بله چادرم رو تا می کنم که به سمتم برمی‌گره و خیره میشه تو چشمام -امشب قراره مهمون بیاد 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🌟🏴🕌پیاده روی مجازی به کوی معشوق🚩🚩 🌺🏴باتوجه به اینکه راهپیمایی بزرگ اربعین امسال برگزارنخواهدشد. 🌺🏴👇 با کلیک بر روی لینک آبی زیر به صورت مجازی درسرزمین عشق و عاشقی قرار بگیرید. 🌟🏴👇لازم به ذکر است که تصاویربه صورت سه بعدی بوده وبا کلیک بر روی علامت قرمز که درهرتصویرمشاهده میشود به حرکت خود ادامه داده تا وارد کربلا ونقطه ی پایانی سفرشوید. 🛣لینک سفر اربعین👇 🕌 haram360.ir/ ☀️👇هدیه امروز👇💐 🚩 🕌
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🌺👌پناه دختریه که پدرش برای چشم و هم چشمی میخواد به کسی بدتش که پناه ازش خوشش نمیاد برای اینکه بااون پسر ازدواج نکنه هر کاری میکنه.....🍂 👌ریپلای پارت اول👇 🌺 eitaa.com/repelay/1641 ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 لباس هام رو مرتب می کنم ،دلم می خواست تا می تونم حرصش رو در بیارم .دستی به دامنم می کشم و روسریم رو جلوی آیینه مرتب می کنم .رو می کنه بهم و رژلبی رو بهم می ده ،منظورش رو فهمیدم ولی خودم رو زدم به کوچه علی چپ . -ممنون الان می زارمش تو کیفم می خواست چیزی بگه ولی نگفت ،پشیمون شد فهمید از من آبی گرم نمیشه .پله ها رو پایین رفت . -منتظرتم همین که به پایین رسید صدای زنگ بلند شد و بعدش صدای بم کامیار:پناه بیا پایین توجههی به حرفش نکردم .باز شدن در خبر از اومدن مهمون هایش داشت نمی دونم چرا انقدر زود این برج رو بالا اومدن .صدای پچ پچ هاشون بلند شد ،برای اینکه آبروش جلوی مهمون ها بره آروم به سمت پله ها رفتم و پله ها رو آروم تر از لاک پشت پایین اومدم .کامیار با همون غرور همیشگیش داشت سلام می کرد ،جلو تر رفتم ،سلام نکردم تا اونها سلام کنن .مرد دستش رو جلوم دراز کرد و من بی توجه به دست درازش به سمت زن رفتم و دستی به زن دادم و با سرد ترین حالت ممکن سلام کردم.دو تا زن بودن و دوتا مرد معلوم بود که با هم زن و شوهرن .کامیار که بی توجههی من رو به تذکراتش دید با حرص گفت:بفرمایین . اول از همه جلو افتادم و روی مبل نشستم ،کامیار با حرص بهم چشم غره ای رفت ولی من حتی نگاش هم نکردم و خیاری رو از توی سبد میوه در آوردم و گازش زدم ،خودمم از رفتارام بدم می اومد ولی دلم می خواست حرص کامیار رو در بیارم برا انتقام .بوی خیار حالم رو بد می کردم ولی به زور قورت دادم ،انگار یه سنگ توی گلوم گیر کرده بود ،نمی تونستم قورت بدم .زن ها کنارم نشستن . -خب خودتون رو معرفی نمی کنین؟ -من سهیلام -من پانته آ م -اوهوم از کلمه م جا می خورند و با چشم های گرد خیره می شن بهم : و شما؟ -پناه -اسم قشنگیه فقط سری تکون می دم حتی از اینکه از زیبایی اسمم و سلیقه مامان و بابام خوششون اومد هم چیزی نگفت .حرصشون گرفت .نگاهی به میوه کردم و پرتقالی برداشتم و پوست کندم ولی بوش آزارم داد .بلند شدم و از جمع بیرون رفتم ،احساس کردم سنگ توی گلوم داره بالا میاد در دستشویی رو باز می کنم و تمام مخلفات گلوم رو بالا میارم :من چم شده؟ صدای در زدن های کامیار نشون می داد که یا نگرانه یا می خاد با کل وجودش سرم داد بزنه ،در رو باز کردم .سرم گیج می رفت آروم زمزمه کردم:مگه مجبوری این همه سردی پشت سرهم می لنبونی به قول مامان جون سردیم کرده .کامیار الکی و نگران بهم نگاه می کنه: پناه جان خوبی ...بعد صداش رو پایین میاره و با اخم و تخم میگه:چته تو ؟قاطی کردی؟ از کنارش رد میشم ،مچم رو می گیره:کامیار گفتم از خط قرمزم رد نشو خیره می شم تو چشمام می دونستم بدش میاد پس بیشتر خیره شدم . -پناه منو وحشی نکن -نیستی ؟ می خاست وحشی شه از چشمای به خون نشسته اش معلوم بود . -کامیار جان چی شد؟ -الان میایم تقریبا به جلو پرتم می کنه به سمتش بر می گردم و می گم:هوی چته؟ -پناه فقط از جلو چشام برو -نمی گفتی هم می رفتم به سمت خانم ها رفتم کنار سهیلا نشستم ،سهیلا با نگرانی نگاهی بهم کرد و گفت: خوبی؟ -مشخص نیست؟ این یعنی زود تر برین ،اگه می فهمید ،باور کنین بی ادب نبودم ،اگر چه مامانم هیچ وقت خونه نبود و مامانم زیور خانوم بود ولی می دونستم ادب چیه و با ادب کیه !پرتقالی رو با عشوه بر داشت و پوست کند ،می خواست به من یاد بده که ادب یعنی چی ،پرتقال رو پوست کند و به سمت شوهرش شاهین گرفت:شاهین جان پرتقال ! حالم بهم خورد از این حرکت مسخره اش ،شاهین رو کرد بهش و گفت:نمی خورم سرد و بی روح گفت حتی یه کلمه عزیزمم نچسبوند بهش ،دلم خنک شد به زور جلوی خنده ام رو گرفت ،چشم غره ای بهم رفت .باز هم با عشوه پرتغال خورد . -خوبه آدم برا شوهرش پرتقال پوست بکنه -که ضایع بشه؟ بی توجه به حرفم پرتغالش رو خورد . 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 حالا پناه خوشبخت ترین آدم دنیا بود ،خیره می شم به برگه روبه روم که روش به لاتین کلماتی رو نوشته بود ،برگه رو بغل می کنم و نفس عمیق می کشم .احساس میکنم که همه شهر داره بهم میخنده ،گوش کنین صدای قهقه اش شنیده میشه .عابر پیاده بهم می خندید ،ایستگاه اتوبوس می خندید ،سوار ماشین می شم و ماشین رو روشن می کنم .امروز شهر چقدر قشنگه !چقدر مردم مهربون شدن .ماشین رو پارک می کنم وارد خونه میشم ،در رو باز می کنم ،شوکت خانوم غذا درست می کرد ،عطر کره حیوانی لابه لای برنج زعفرونی آدم رو مست می کرد ولی حال من رو بد ،نگاهی به شکمم کردم ،احساس می کردم هنوز پا در نیاورده لگد می زنه .سر خوردن پاهای کوچلوش رو احساس می کردم . -سلام پناه خانوم -سلام شوکت خانوم -آزمایشتون چطوری بود؟ -خدا رو شکر چیزی نبود شیطون نگام کرد و مثل پسر بچه ای بازیگوش گفت:هیچی ..هیچی؟ -هیچی ..هیچی نمی خواستم فعلا کسی بفهمه مگه اینکه عزیز مامان بزرگ بشه و هیچ راه انکاری نمونه .لباسم رو در آوردم .آروم روی مبل نشستم ،کامیار هنوزم از دستم عصبانی بود ،اگه می فهمید امروزم قصد دارم جلوش وایستم ،حتما می کشتم . -خانوم بیاین ناهار بخورین جلوی آیینه اتاقم می شینم ،چهره نو شده ام رو بر انداز می کنم .مامان پناه ،خنده ای به مامان پناه بودنم می کنم ...اگه دختر باشه اسمش رو می زارم ...چی بزارم ؟... می زارم آرزو چون تو این سیاه چال من شده بود تنها آرزوم ،می زارم ارمغان چون ارمغان شادی رو بهم داده بود .اگه پسر بود می زارم امید ،چون تنها امیدم بود .برگه آزمایش بر می دارم و توی کشو می چپونم ،نمی دونستم خوشحالیم رو چطوری بروز بدم نمی دونستم این جیغم رو چطوری خارج کنم که کسی نفهمه پناه میلانی حامله اس؟ شوکت خانوم چایی رو جلوی منو کامیار می زاره ،کامیار نگاهی بهش می کنه و می گه:مرخصی شوکت خانوم -چشم آقا وسایلش رو برداشت و با عجله به سمت در خروجی رفت شاید فهمید اوضاع خرابه ،در بسته شد ،کامیار گوشیش رو روی میز گذاشت .بلند شدم به سمت پله ها رفتم . -محموله جدید رسیده از پله ها بالا رفتم و حالا رسیدم به پله آخر ،نمی خواستم بچه م ببینه مامانش ساقیه . -خب -خب؟ -من دیگه پخش نمی کنم -یعنی چی ...پناه من حوصله ندارما ...اعصاب منو بهم نزن هنوز از دستت عصبیم بابت مهمونا -همین که گفتم صدای قدم های خشمگینش رو شنیدم که به سمتم می اومد پا روی پله ها چوبی می کوبید . -حالا برا من تعیین تکلیف می کنی روبه روم وایستاد و سینه اش رو ستبر کرد . -بکنم چی میشه ؟ -سفته بابات رو می زارم اجرا -تو جرات نداری نزدیک کلانتری بری -اونوقت چرا؟ -چون قاچاقچی موادی -کو مدرک؟ -من -شهادت یه نفر اونم زن؟ ساکت شدم ،دیگه چیزی نگفتم .انگار دوباره لال شدم و زبونم رو بریده باشن . -تویی که مواد پخش می کنی نه من اعصابم ریخت بهم حس بچه ای رو داشتم که سرم شیره مالیده باشن . -تو انقدر بز دلی که همیشه پشت همه قایم می شی یه بار پشت بابات یه بار پشت زنت ..اسم خودتم گذاشتی مرد؟ نقشه ام گرفت غرورش رو خرد شده دید ،فهمید که نباید با دم شیر بازی کنه . -دهنتو می بندی یا ببندم -چیه ؟ بهت بر خورد؟ به سمت پله ها رفتم ،جلو اومد ،دستش دوباره به سمت کمربندش رفت :زبونت رو کوتاه می کنم کمربندش رو بالا برد ،دستم رو محافظ سرم می کنم و دست دیگه ام رو محافظ شکم و بچه ای که دلش حیات می خواست .کمربند بالا رفت ،بی اراده به عقب تر رفتم که زیر پام خالی شد و صدای جیغ خودم و صدای بلند پناه کامیار ...! 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 جسمت زخمی مانده بر خاک... 🔻 نوحه‌خوانی در مراسم عزاداری شب عاشورای سال ۹۵. 🏝 وپند⛳️ @pand141 ⛳️🎣⛳️🎣⛳️🎣⛳️
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 سرم رو توی بالش بیمارستان فرو کردم تا هق هقم رو تنها بالش بشنوه .حالم خراب بود خیلی خراب تو چند دقیقه تموم آرزوهام ،تموم باورم دود شد و جلوی چشمم رفت هوا ...هر چقدر گریه می کردم آروم نمی شدم .پرستار توی اتاقم اومد . -پناه خانوم چطوره ؟ مثل بچه ای که ترسیده باشه گریه می کردم ،مثل بچه ای که تنها اسباب بازیش رو از دست داده باشه .دلم می خواست اون نخودی که تو شکمم بود حالا یکم تکون می خورد ،دلم می خواست آرزوم یا ارمغان و امیدم یکم برا دلخوشی مامانشون تکون بخورن ولی حیف هیچ خبری از اون رویا ها نبود هیچی ...هیچی ... کامیار وارد اتاقم میشه ،مثل شیری که قصد حمله داشته باشه بلند شدم و سرش جیغ زدم :برو بیرون ..میگم گمشو بیرون ...برو بیرون نمی خام ببینمت گلدون کنار دستم رو بر می دارم و مثل کسی که هاری گرفته باشه به سمتش پرت می کنم:بیرون ...برو بیرون بلند بلند جیغ می زدم و گریه می کردم ،پرستار بیچاره نمی دونست چی کار کنه که آروم بشم رو کرد به کامیار و با عصبانیت گفت:برو بیرون دیگه آقا .کامیار بی حرف بیرون رفت .پرستار به سمت بیرون می ره که مچش رو میگیرم:زنگ می زنی داداشم بیاد دستش رو از دستم بیرون کشید و مهربون نگام کرد :شماره شو بده دوباره روی تخت دراز میکشم .زار زار مثل مادر مرده ها گریه می کنم .این بار می زارم صدای گریه ام بلند بشه و تمام این بیمارستان بفهمن من آرزوم رو از دست دادم .من داشتم با بچه ام دوباره امید زندگی پیدا می کردم خدا چرا تنها امیدمو گرفتی .زانو هامو بغل می گیرم و سرم رو روی زانو هام می زارم .ای کاش زنده بودی آرزو جونم .مونده بودم که سیسمونیو آبی بگیرم یا صورتی ،موهای طلایی دخترمو دم اسبی ببندم یا ببافم .تن پسرم جلیقه کنم یا کت ! داشتم دستش رو می گرفتم و می برم خونه دایش .من از این دنیا تنها حقمو می خواستم بچه مو همین ! می خواستم روی گونه اش بوسه ای بکارم و اون با لثه های بی دندونش بهم بخنده و من بغلش کنم و قربون صدقه اش برم .ازت بدم میاد کامیار ،این بار جیغ می زنم :ازت بدم میاد کامیار ...ای کاش بمیری این بار دکتر با خشم وارد اتاقم می شه و با غیض به مادر ماتم زده نگاه می کنه:بسه دیگه شورشو در آوردی مثل بچه ها لب می چینم و دوباره گریه م می گیره ،شونه های ضعیفم می لرزه ،زانو هامو محکم تر بغل می کنم و دوباره زار می زنم . -من آرزومو می خوام ای کاش می شد عین بچگی هام دندونم رو زیر بالش بزارم و فرشته مهربون برام هدیه بیاره . روی تخت دراز می شم .ملاحفه رو روی سرم می کشم ،صدای بم و مهربون پاشا گوشام رو تیز می کنه . -پناه ...آبجی چی شده؟ دکتر و پرستار می رن بیرون این رو از قدماشون می فهمم و کفش های تق تقیشون .پاشا جلو میاد ملحفه رو کنار میزنه . -پناه چی شده؟ رنگش پریده بود معلوم نبود پرستار چی گفته بود .در بغلش می افتم و بلند بلند گریه می کنم و با بهت فقط آغوشش رو مکانی امن برای گریه من می کند . 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 هیچ کس و هیچ آغوشی برای من آغوش پاشا نمی شه .توی سینه پاشا انگار یکم آروم میشم.سرم رو از سینه اش جدا می کنه ،سرم رو روبه روی صورتش می گیره و نگاهی به چشم های بارونیم می کنه . -پاشا فدات بشه ...چی شده ؟ نگاهم رو می دوزم به مردمک قهوه ای مشوش چشمانش بعد نگاهم سر می خورد به خیسی قفسه سینه اش که از اشک من خیس شده بود . -پاشا ... -جان پاشا دوباره اشکم سرسره بازی می کنه با بغض نگاش می کنم امروز همه چیز رو بهش می گفتم . ساکت نگام می کرد یه وقتایی خجالت می کشیدم و نمی تونستم ادامه بدم ،فقط نگاش می کردم ،لب می زدم.حالا دوباره شروع کردم به گریه کردن ،بلند شد به وضوح دیدم که رگش باد کرده به سمت در رفت و بعد صدای دادش بلند شد ،یعنی کامیار هنوز پشت در بود ؟ -تو چه غلطی کردی؟ -چی میگی -به خدا می کشمت -مواظب قلبت باش جقلی پاشا به سمت یورش برد و با تمام وجود شروع به زدنش کرد .صدای پرستارا و دکترا لابه لای صدای داد های پاشا کم می شد . -تو بیجا کردی دست رو خواهر من بلند کردی ..می کشتمت کامیار ..نمی زارم لباساتم به خانواده ات تحویل بدن احساس غرور کردم که پاشا داداشم انقدر قویه . حالا که کتکش میزد جیگرم خنک شد این همه مدت مظلوم گیرم آورده بود. -زنگ بزن حراست در اتاقم باز شد ،پرستار با نگرانی و هراس وارد اتاق شد . -بیا داداشت رو جدا کن گوش ندادم ،کامیار باید کتک می خورد به تاوان کار هاش ! 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
من🇮🇷 ایرانم و...💔 تو♥️ عراقی... چه فراقی...🛣 چه فراقے. . .! 😭😭😭😭😭 ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
{ ھُوربُّ‌المُستحیک‌وانٺ‌تبکۍ‌علۍ‌الممکݩ^^ اوخــداوندناممکـڹ‌هاسٺ درحالیکھ‌تو براۍ‌ممکــڹ‌اَشک‌میریزۍ؟! ...ツ♡🍊 ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
mahmoudkarimi-@yaa_hossein.mp3
16.06M
🎵جبرئیل این روزا توجاده کربلاته... 💔 همه دلتنگ😭 مثل مسلم مثل هانی مثل مختار 💔😭 ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
‌-ب قول‌حاج‌حیدرخمسه : من‌ گفتم‌ میزنی‌ بزن اما با "هیئت " نزن میزنی بزن اما با "کربلا " نَ.. ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄ 🕌همراه ابراهیم به سمت مقر سپاه می رفتیم تا وسایل لازم را برای رزمندگان تحویل بگیریم صدای اذان ظهر که آمد ماشین را مقابل یک مسجد نگه داشت. 💭گفتم: آقا ابراهیم بیا زودتر بریم مقر همونجا نماز می خونیم ما که بیکار نیستیم داریم کار رزمنده ها رو انجام می دیم این هم مثل نمازه. 🔹با لبخندی بر لب نگاهم کرد و گفت تموم این کارها بازیه هدف از جنگ و جبهه اینه که نماز زنده بشه هدف تمام کارهای ما اینه که ما عبد خدا و اهل نماز اول وقت بشیم. ان شا ءالله اثر نماز اول وقت رو تو زندگی خودت می بینی. ☘َاقِمِ الصَّلَوةَ لِذِکْرِی به خاطر یاد من ، نماز را اقامه کن (طه ۱۴) 📚خدای خوب ابراهیم ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 از زبون محمد حسین همسایه پاشا -چشم سرهنگ ،چشم الان جلو در خونه ام دستم رو به سمت جیبم بردم ،آروم روی پیشونیم زدم:سرهنگ اونقدر هولم کردی یادم رفت کلید بیارم ...ببخشیدا ولی مثل مادرشوهرا شدین یه دم دارین غر می زنین ...نه در و باز نمیکنه ..احتمالا خوابه هم زمان زنگ خونه حاجیه خانوم رو می زنم ،صدای خواب آلوده اش باعث میشه کل وجودم پر از حس عذاب وجدان بشه . -کیه؟ دستم رو روی گوشی تلفنم می گیرم تا غر غر های سرهنگ رو نشنوم . -منم حاجیه خانوم محمد حسین ببخشید مزاحم شدم ،کلیدم رو جا گذاشتم -آقا پاشا خونه اس که -جواب نمیده -بیا تو پسرم در باصدای تقی باز می شه ،در رو هل می دم نگاهی به گوشی میکنم ،تماس قطع شده بود .گوشی رو تو جیبم می زارم و پله ها رو بالا می رم .حاجیه خانوم بیچاره با اضطراب ،چادر سفیدش را سرش کرده بود و توی راه پله ها ایستاده بود . -سلام حاجیه خانوم ،ببخشید از خواب بیدارتون کردم -سلام محمد حسین جان ،خواب نبودم از صبح تا حالا زانوم دردش شروع شده -چرا نمی رین دکتر؟ -دخترم قرار دوشنبه بیاد ببرتم دکتر ساکت شدیم و بعد کلید رو گرفت سمتم .یه کلید به حاجیه خانوم داده بودیم برای روز مبادا که هر دوتامون کلید رو جا گذاشتیم الحقم که هر دو فراموشی داشتیم .کلید رو گرفتم و تشکری کردم ،دلشوره به وجودم چنگ زد فهمیده بودم چه بلایی سر پاشا اومده ،کلید رو تو جا کلیدی انداختم ولی باز نشد . -وای کلید پاشا تو قفله محکم و با تمام وجود به در ضربه زدم :پاشا ...پاشا ..پاشا ...در رو باز کن دستی به سرم کشیدم و با غصه گفتم :چرا در رو باز نمی کنی؟ -خب درو بشکن مادر جون -برین اونور حاجیه خانوم به عقب ،عقب گرد می کنم و با کل وجود به در ضربه می زنم .در با صدای بلندی میشکنه ،تقریبا داخل خونه پرت می شم . -پاشا کل خونه رو زیر و رو می کنم ،وارد اتاق می شوم و پاشا رو پهن زمین می بینم بی اراده داد می زنم:پاشا حاجیه خانوم هراسون به اتاق میاد و بادیدن ،من و پاشا روی صندلی می شینه:یا ابوالفضل العباس خودت به این بچه رحم کن گوشی رو از تو جیبم در میارم و با عجله شماره ۱۱۵ رو می گیرم :الو سلام می ترسیدم ،می ترسیدم بلایی سرش بیاد ،می ترسیدم ،قلبش زیر این همه فشار دیگه نزنه ،می دونستم پاشا خیلی خواهرش رو دوست داره طاقت گریه هاشو نداره ،تکونش می دم :پاشا ،پاشا بلند شو داداش شماره سرهنگ رو می گیرم :الو سلام سرهنگ خوبین ،پاشا حالش بد شده *** سرم رو تنظیم می کنه ،دوباره فشار پاشا رو میگیره .پاشا هنوز چشم هاش رو بسته بود .سرهنگ کنار پاشا نشست ،دستی به موهاش کشید -خدا رو شکر به خیر گذشت اگه حالش بد شد ببرین بیمارستان -چشم لطف کردین -قرصاشون به موقع بخورن -چشم حاجیه خانوم با نگرانی نگاهی به پاشا کرد .قلبش یکم آروم تر شده بود .پاشا کمی چشم هاش رو تکون داد و آروم چشم هاش رو باز کرد ،حاجیه خانوم جلو رفت. -خوبی پسرم؟ -سلام حاجیه خانوم سعی کرد بشینه که حاجیه خانوم نذاشت .روش رو به سمت سرهنگ کرد . -سلام سرهنگ 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay