🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_چهل_هفتم
شاخه گل رز را در دستم جابجا کردم و منتظر ماندم هوای نیمه گرم بهاری صورتم را نوازش می کرد رد میشد و معلوم نبود کجا میرود نگاهی به فواره وسط پارک می کنم کی فکرش را میکرد دختر بهروز خانم میلانی ساقی پارک بشه؟ دختر جلو میاد و بغلم میکنه این اولین نشانه های مصرف کننده بودنش
- وای چقدر خوشحالم که میبینمت خوبی؟
- ممنون خوبم دختر کجایی؟ بیا یکم بشین کنارم ،آوردی؟
اشاره به آلاچیق میکنه دلم برای رزهای قرمز توی دستم میسوزه که به این سرنوشته سنگین مبتلا شدن
- مواد روبده
دستم رو در کیف دستی می کنم برای بار هزارم سر خودم نهیب می زنم جعبه کادو رو به سمتش میگیرم حال اینجا مثل مثلاً ما دو تا دوست هستیم که بعد از سالها همدیگر را دیدیم درحالی...
که جعبه را باز میکنه انگار واقعاً هدیه دیده چه بازیگر خوبی !عطر را از جعبه در میاره و بوی میکنه آخر سر هم جعبه و بقیه مخلفاتش رو توی کیفش میچپونه . و بوسه ای نمادین به صورت به صورتم می زند و همین بوسه راه بغضم را دوباره باز میکنه مردک چشمم را بالا میبرم که اشکم رو نبینه اگر از کبودی کمربند کامیار ورشکستگی با با نمیترسیدم هیچ وقت به این خفت و خواری راضی نمیشم . دختر به توجه به اینکه مثل بچه ها لب بر می چیدم بلند میشه شاخه های گل رو زیر بغلش میزنه و میره من می مونم و صندلی خالی روبروم. اشکام میباره سرم روی میز می ذارم و بلند بلند گریه می کنم هر وقت که مواد پخش میکردم حال و روزم همین طوری بود واشکم روان ...پناه داری چیکار میکنی؟ این پارک را به فضای گندش رو ترک می کنم به اتاق حمله نمیکنم سجاد را پهن میکنم و دو رکعت نماز می خونم بلند بلند گریه می کنم: الهی العفو خدایا منو ببخش منو ببخش که جونا رو معتاد می کنم ...خدایا منو ببخش
نمیدونم چقدر گذشت که روی سجاده خوابم برد ،از خودم بدم میومد که دارم از این پول غذا میخورم با صدای کامیار بلند میشم
-پناه ...پناه
چشم هامو باز کردم نگاهی می کنم .یک سال با این مرد زندگی کردم شدم ساقی این مرد!
- واسه منم دعا کردی؟
-آره
-چی گفتی؟
- گفتم کاش بمیری من راحت شم
خنده کریحی کرد، انگار باورش نمی شد که جدی گفتم فکر میکرد دروغ میگگ ولی من واقعا از تمام وجودم همین دعا رو کرده بودم ،بمیره ...
- پناه خیلی دوستت دارم
هربار که این حرف رو می زد موهام به تنم سیخ می شد اینقدر از این حرف بدم میومد از این محبت های الکی ...اگه دوستم داشت می تونست کار کنی که من مجبور به اینکه کثافت کاری ها نشم
- بلند شو بریم شام بخوریم
-نمیخورم
- بسه دیگه چند وقته درست غذا نمی خوری
-آهی نگران شدی
- بله
چادرم رو تا می کنم که به سمتم برمیگره و خیره میشه تو چشمام
-امشب قراره مهمون بیاد
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🌟🏴🕌پیاده روی مجازی به کوی معشوق🚩🚩
🌺🏴باتوجه به اینکه راهپیمایی بزرگ اربعین امسال برگزارنخواهدشد.
🌺🏴👇 با کلیک بر روی لینک آبی زیر به صورت مجازی درسرزمین عشق و عاشقی قرار بگیرید.
🌟🏴👇لازم به ذکر است که تصاویربه صورت سه بعدی بوده وبا کلیک بر روی علامت قرمز که درهرتصویرمشاهده میشود به حرکت خود ادامه داده تا وارد کربلا ونقطه ی پایانی سفرشوید.
🛣لینک سفر اربعین👇
🕌 haram360.ir/
☀️👇هدیه امروز👇💐
#پیاده_روی_اربعین 🚩
#اربعین 🕌
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🌺👌پناه دختریه که پدرش برای چشم و هم چشمی میخواد به کسی بدتش که پناه ازش خوشش نمیاد برای اینکه بااون پسر ازدواج نکنه هر کاری میکنه.....🍂
👌ریپلای پارت اول👇
🌺 eitaa.com/repelay/1641
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_چهل_هشتم
لباس هام رو مرتب می کنم ،دلم می خواست تا می تونم حرصش رو در بیارم .دستی به دامنم می کشم و روسریم رو جلوی آیینه مرتب می کنم .رو می کنه بهم و رژلبی رو بهم می ده ،منظورش رو فهمیدم ولی خودم رو زدم به کوچه علی چپ .
-ممنون الان می زارمش تو کیفم
می خواست چیزی بگه ولی نگفت ،پشیمون شد فهمید از من آبی گرم نمیشه .پله ها رو پایین رفت .
-منتظرتم
همین که به پایین رسید صدای زنگ بلند شد و بعدش صدای بم کامیار:پناه بیا پایین
توجههی به حرفش نکردم .باز شدن در خبر از اومدن مهمون هایش داشت نمی دونم چرا انقدر زود این برج رو بالا اومدن .صدای پچ پچ هاشون بلند شد ،برای اینکه آبروش جلوی مهمون ها بره آروم به سمت پله ها رفتم و پله ها رو آروم تر از لاک پشت پایین اومدم .کامیار با همون غرور همیشگیش داشت سلام می کرد ،جلو تر رفتم ،سلام نکردم تا اونها سلام کنن .مرد دستش رو جلوم دراز کرد و من بی توجه به دست درازش به سمت زن رفتم و دستی به زن دادم و با سرد ترین حالت ممکن سلام کردم.دو تا زن بودن و دوتا مرد معلوم بود که با هم زن و شوهرن .کامیار که بی توجههی من رو به تذکراتش دید با حرص گفت:بفرمایین .
اول از همه جلو افتادم و روی مبل نشستم ،کامیار با حرص بهم چشم غره ای رفت ولی من حتی نگاش هم نکردم و خیاری رو از توی سبد میوه در آوردم و گازش زدم ،خودمم از رفتارام بدم می اومد ولی دلم می خواست حرص کامیار رو در بیارم برا انتقام .بوی خیار حالم رو بد می کردم ولی به زور قورت دادم ،انگار یه سنگ توی گلوم گیر کرده بود ،نمی تونستم قورت بدم .زن ها کنارم نشستن .
-خب خودتون رو معرفی نمی کنین؟
-من سهیلام
-من پانته آ م
-اوهوم
از کلمه م جا می خورند و با چشم های گرد خیره می شن بهم : و شما؟
-پناه
-اسم قشنگیه
فقط سری تکون می دم حتی از اینکه از زیبایی اسمم و سلیقه مامان و بابام خوششون اومد هم چیزی نگفت .حرصشون گرفت .نگاهی به میوه کردم و پرتقالی برداشتم و پوست کندم ولی بوش آزارم داد .بلند شدم و از جمع بیرون رفتم ،احساس کردم سنگ توی گلوم داره بالا میاد در دستشویی رو باز می کنم و تمام مخلفات گلوم رو بالا میارم :من چم شده؟
صدای در زدن های کامیار نشون می داد که یا نگرانه یا می خاد با کل وجودش سرم داد بزنه ،در رو باز کردم .سرم گیج می رفت آروم زمزمه کردم:مگه مجبوری این همه سردی پشت سرهم می لنبونی به قول مامان جون سردیم کرده .کامیار الکی و نگران بهم نگاه می کنه: پناه جان خوبی ...بعد صداش رو پایین میاره و با اخم و تخم میگه:چته تو ؟قاطی کردی؟
از کنارش رد میشم ،مچم رو می گیره:کامیار گفتم از خط قرمزم رد نشو
خیره می شم تو چشمام می دونستم بدش میاد پس بیشتر خیره شدم .
-پناه منو وحشی نکن
-نیستی ؟
می خاست وحشی شه از چشمای به خون نشسته اش معلوم بود .
-کامیار جان چی شد؟
-الان میایم
تقریبا به جلو پرتم می کنه به سمتش بر می گردم و می گم:هوی چته؟
-پناه فقط از جلو چشام برو
-نمی گفتی هم می رفتم
به سمت خانم ها رفتم کنار سهیلا نشستم ،سهیلا با نگرانی نگاهی بهم کرد و گفت: خوبی؟
-مشخص نیست؟
این یعنی زود تر برین ،اگه می فهمید ،باور کنین بی ادب نبودم ،اگر چه مامانم هیچ وقت خونه نبود و مامانم زیور خانوم بود ولی می دونستم ادب چیه و با ادب کیه !پرتقالی رو با عشوه بر داشت و پوست کند ،می خواست به من یاد بده که ادب یعنی چی ،پرتقال رو پوست کند و به سمت شوهرش شاهین گرفت:شاهین جان پرتقال ! حالم بهم خورد از این حرکت مسخره اش ،شاهین رو کرد بهش و گفت:نمی خورم
سرد و بی روح گفت حتی یه کلمه عزیزمم نچسبوند بهش ،دلم خنک شد به زور جلوی خنده ام رو گرفت ،چشم غره ای بهم رفت .باز هم با عشوه پرتغال خورد .
-خوبه آدم برا شوهرش پرتقال پوست بکنه
-که ضایع بشه؟
بی توجه به حرفم پرتغالش رو خورد .
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_چهل_نهم
حالا پناه خوشبخت ترین آدم دنیا بود ،خیره می شم به برگه روبه روم که روش به لاتین کلماتی رو نوشته بود ،برگه رو بغل می کنم و نفس عمیق می کشم .احساس میکنم که همه شهر داره بهم میخنده ،گوش کنین صدای قهقه اش شنیده میشه .عابر پیاده بهم می خندید ،ایستگاه اتوبوس می خندید ،سوار ماشین می شم و ماشین رو روشن می کنم .امروز شهر چقدر قشنگه !چقدر مردم مهربون شدن .ماشین رو پارک می کنم وارد خونه میشم ،در رو باز می کنم ،شوکت خانوم غذا درست می کرد ،عطر کره حیوانی لابه لای برنج زعفرونی آدم رو مست می کرد ولی حال من رو بد ،نگاهی به شکمم کردم ،احساس می کردم هنوز پا در نیاورده لگد می زنه .سر خوردن پاهای کوچلوش رو احساس می کردم .
-سلام پناه خانوم
-سلام شوکت خانوم
-آزمایشتون چطوری بود؟
-خدا رو شکر چیزی نبود
شیطون نگام کرد و مثل پسر بچه ای بازیگوش گفت:هیچی ..هیچی؟
-هیچی ..هیچی
نمی خواستم فعلا کسی بفهمه مگه اینکه عزیز مامان بزرگ بشه و هیچ راه انکاری نمونه .لباسم رو در آوردم .آروم روی مبل نشستم ،کامیار هنوزم از دستم عصبانی بود ،اگه می فهمید امروزم قصد دارم جلوش وایستم ،حتما می کشتم .
-خانوم بیاین ناهار بخورین
جلوی آیینه اتاقم می شینم ،چهره نو شده ام رو بر انداز می کنم .مامان پناه ،خنده ای به مامان پناه بودنم می کنم ...اگه دختر باشه اسمش رو می زارم ...چی بزارم ؟... می زارم آرزو چون تو این سیاه چال من شده بود تنها آرزوم ،می زارم ارمغان چون ارمغان شادی رو بهم داده بود .اگه پسر بود می زارم امید ،چون تنها امیدم بود .برگه آزمایش بر می دارم و توی کشو می چپونم ،نمی دونستم خوشحالیم رو چطوری بروز بدم نمی دونستم این جیغم رو چطوری خارج کنم که کسی نفهمه پناه میلانی حامله اس؟ شوکت خانوم چایی رو جلوی منو کامیار می زاره ،کامیار نگاهی بهش می کنه و می گه:مرخصی شوکت خانوم
-چشم آقا
وسایلش رو برداشت و با عجله به سمت در خروجی رفت شاید فهمید اوضاع خرابه ،در بسته شد ،کامیار گوشیش رو روی میز گذاشت .بلند شدم به سمت پله ها رفتم .
-محموله جدید رسیده
از پله ها بالا رفتم و حالا رسیدم به پله آخر ،نمی خواستم بچه م ببینه مامانش ساقیه .
-خب
-خب؟
-من دیگه پخش نمی کنم
-یعنی چی ...پناه من حوصله ندارما ...اعصاب منو بهم نزن هنوز از دستت عصبیم بابت مهمونا
-همین که گفتم
صدای قدم های خشمگینش رو شنیدم که به سمتم می اومد پا روی پله ها چوبی می کوبید .
-حالا برا من تعیین تکلیف می کنی
روبه روم وایستاد و سینه اش رو ستبر کرد .
-بکنم چی میشه ؟
-سفته بابات رو می زارم اجرا
-تو جرات نداری نزدیک کلانتری بری
-اونوقت چرا؟
-چون قاچاقچی موادی
-کو مدرک؟
-من
-شهادت یه نفر اونم زن؟
ساکت شدم ،دیگه چیزی نگفتم .انگار دوباره لال شدم و زبونم رو بریده باشن .
-تویی که مواد پخش می کنی نه من
اعصابم ریخت بهم حس بچه ای رو داشتم که سرم شیره مالیده باشن .
-تو انقدر بز دلی که همیشه پشت همه قایم می شی یه بار پشت بابات یه بار پشت زنت ..اسم خودتم گذاشتی مرد؟
نقشه ام گرفت غرورش رو خرد شده دید ،فهمید که نباید با دم شیر بازی کنه .
-دهنتو می بندی یا ببندم
-چیه ؟ بهت بر خورد؟
به سمت پله ها رفتم ،جلو اومد ،دستش دوباره به سمت کمربندش رفت :زبونت رو کوتاه می کنم
کمربندش رو بالا برد ،دستم رو محافظ سرم می کنم و دست دیگه ام رو محافظ شکم و بچه ای که دلش حیات می خواست .کمربند بالا رفت ،بی اراده به عقب تر رفتم که زیر پام خالی شد و صدای جیغ خودم و صدای بلند پناه کامیار ...!
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 جسمت زخمی مانده بر خاک...
🔻 نوحهخوانی #حاج_محمود_کریمی در مراسم عزاداری شب عاشورای سال ۹۵.
#امام_خامنه_ای
#بیت_رهبری
#اربعین
🏝 #داستان وپند⛳️
@pand141
⛳️🎣⛳️🎣⛳️🎣⛳️
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_پنجاهم
سرم رو توی بالش بیمارستان فرو کردم تا هق هقم رو تنها بالش بشنوه .حالم خراب بود خیلی خراب تو چند دقیقه تموم آرزوهام ،تموم باورم دود شد و جلوی چشمم رفت هوا ...هر چقدر گریه می کردم آروم نمی شدم .پرستار توی اتاقم اومد .
-پناه خانوم چطوره ؟
مثل بچه ای که ترسیده باشه گریه می کردم ،مثل بچه ای که تنها اسباب بازیش رو از دست داده باشه .دلم می خواست اون نخودی که تو شکمم بود حالا یکم تکون می خورد ،دلم می خواست آرزوم یا ارمغان و امیدم یکم برا دلخوشی مامانشون تکون بخورن ولی حیف هیچ خبری از اون رویا ها نبود هیچی ...هیچی ... کامیار وارد اتاقم میشه ،مثل شیری که قصد حمله داشته باشه بلند شدم و سرش جیغ زدم :برو بیرون ..میگم گمشو بیرون ...برو بیرون نمی خام ببینمت
گلدون کنار دستم رو بر می دارم و مثل کسی که هاری گرفته باشه به سمتش پرت می کنم:بیرون ...برو بیرون
بلند بلند جیغ می زدم و گریه می کردم ،پرستار بیچاره نمی دونست چی کار کنه که آروم بشم رو کرد به کامیار و با عصبانیت گفت:برو بیرون دیگه آقا .کامیار بی حرف بیرون رفت .پرستار به سمت بیرون می ره که مچش رو میگیرم:زنگ می زنی داداشم بیاد
دستش رو از دستم بیرون کشید و مهربون نگام کرد :شماره شو بده
دوباره روی تخت دراز میکشم .زار زار مثل مادر مرده ها گریه می کنم .این بار می زارم صدای گریه ام بلند بشه و تمام این بیمارستان بفهمن من آرزوم رو از دست دادم .من داشتم با بچه ام دوباره امید زندگی پیدا می کردم خدا چرا تنها امیدمو گرفتی .زانو هامو بغل می گیرم و سرم رو روی زانو هام می زارم .ای کاش زنده بودی آرزو جونم .مونده بودم که سیسمونیو آبی بگیرم یا صورتی ،موهای طلایی دخترمو دم اسبی ببندم یا ببافم .تن پسرم جلیقه کنم یا کت ! داشتم دستش رو می گرفتم و می برم خونه دایش .من از این دنیا تنها حقمو می خواستم بچه مو همین ! می خواستم روی گونه اش بوسه ای بکارم و اون با لثه های بی دندونش بهم بخنده و من بغلش کنم و قربون صدقه اش برم .ازت بدم میاد کامیار ،این بار جیغ می زنم :ازت بدم میاد کامیار ...ای کاش بمیری
این بار دکتر با خشم وارد اتاقم می شه و با غیض به مادر ماتم زده نگاه می کنه:بسه دیگه شورشو در آوردی
مثل بچه ها لب می چینم و دوباره گریه م می گیره ،شونه های ضعیفم می لرزه ،زانو هامو محکم تر بغل می کنم و دوباره زار می زنم .
-من آرزومو می خوام
ای کاش می شد عین بچگی هام دندونم رو زیر بالش بزارم و فرشته مهربون برام هدیه بیاره . روی تخت دراز می شم .ملاحفه رو روی سرم می کشم ،صدای بم و مهربون پاشا گوشام رو تیز می کنه .
-پناه ...آبجی چی شده؟
دکتر و پرستار می رن بیرون این رو از قدماشون می فهمم و کفش های تق تقیشون .پاشا جلو میاد ملحفه رو کنار میزنه .
-پناه چی شده؟
رنگش پریده بود معلوم نبود پرستار چی گفته بود .در بغلش می افتم و بلند بلند گریه می کنم و با بهت فقط آغوشش رو مکانی امن برای گریه من می کند .
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_پنجاه_یکم
هیچ کس و هیچ آغوشی برای من آغوش پاشا نمی شه .توی سینه پاشا انگار یکم آروم میشم.سرم رو از سینه اش جدا می کنه ،سرم رو روبه روی صورتش می گیره و نگاهی به چشم های بارونیم می کنه .
-پاشا فدات بشه ...چی شده ؟
نگاهم رو می دوزم به مردمک قهوه ای مشوش چشمانش بعد نگاهم سر می خورد به خیسی قفسه سینه اش که از اشک من خیس شده بود .
-پاشا ...
-جان پاشا
دوباره اشکم سرسره بازی می کنه با بغض نگاش می کنم امروز همه چیز رو بهش می گفتم . ساکت نگام می کرد یه وقتایی خجالت می کشیدم و نمی تونستم ادامه بدم ،فقط نگاش می کردم ،لب می زدم.حالا دوباره شروع کردم به گریه کردن ،بلند شد به وضوح دیدم که رگش باد کرده به سمت در رفت و بعد صدای دادش بلند شد ،یعنی کامیار هنوز پشت در بود ؟
-تو چه غلطی کردی؟
-چی میگی
-به خدا می کشمت
-مواظب قلبت باش جقلی
پاشا به سمت یورش برد و با تمام وجود شروع به زدنش کرد .صدای پرستارا و دکترا لابه لای صدای داد های پاشا کم می شد .
-تو بیجا کردی دست رو خواهر من بلند کردی ..می کشتمت کامیار ..نمی زارم لباساتم به خانواده ات تحویل بدن
احساس غرور کردم که پاشا داداشم انقدر قویه . حالا که کتکش میزد جیگرم خنک شد این همه مدت مظلوم گیرم آورده بود.
-زنگ بزن حراست
در اتاقم باز شد ،پرستار با نگرانی و هراس وارد اتاق شد .
-بیا داداشت رو جدا کن
گوش ندادم ،کامیار باید کتک می خورد به تاوان کار هاش !
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
من🇮🇷 ایرانم و...💔
تو♥️ عراقی...
چه فراقی...🛣
چه فراقے. . .!
😭😭😭😭😭
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
{ ھُوربُّالمُستحیکوانٺتبکۍعلۍالممکݩ^^
اوخــداوندناممکـڹهاسٺ
درحالیکھتو
براۍممکــڹاَشکمیریزۍ؟! ...ツ♡🍊
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
mahmoudkarimi-@yaa_hossein.mp3
16.06M
┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄
🕌همراه ابراهیم به سمت مقر سپاه
می رفتیم تا وسایل لازم را برای رزمندگان تحویل بگیریم صدای اذان ظهر که آمد ماشین را مقابل یک مسجد نگه داشت.
💭گفتم: آقا ابراهیم بیا زودتر بریم مقر همونجا نماز می خونیم ما که بیکار نیستیم داریم کار رزمنده ها رو انجام می دیم این هم مثل نمازه.
🔹با لبخندی بر لب نگاهم کرد و گفت تموم
این کارها بازیه هدف از جنگ و جبهه اینه
که نماز زنده بشه هدف تمام کارهای ما اینه
که ما عبد خدا و اهل نماز اول وقت بشیم.
ان شا ءالله اثر نماز اول وقت رو تو زندگی
خودت می بینی.
☘َاقِمِ الصَّلَوةَ لِذِکْرِی
به خاطر یاد من ، نماز را اقامه کن
(طه ۱۴)
📚خدای خوب ابراهیم
#اربعین #ما_ملت_امام_حسینیم
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_پنجاه_دوم
از زبون محمد حسین همسایه پاشا
-چشم سرهنگ ،چشم الان جلو در خونه ام
دستم رو به سمت جیبم بردم ،آروم روی پیشونیم زدم:سرهنگ اونقدر هولم کردی یادم رفت کلید بیارم ...ببخشیدا ولی مثل مادرشوهرا شدین یه دم دارین غر می زنین ...نه در و باز نمیکنه ..احتمالا خوابه
هم زمان زنگ خونه حاجیه خانوم رو می زنم ،صدای خواب آلوده اش باعث میشه کل وجودم پر از حس عذاب وجدان بشه .
-کیه؟
دستم رو روی گوشی تلفنم می گیرم تا غر غر های سرهنگ رو نشنوم .
-منم حاجیه خانوم محمد حسین ببخشید مزاحم شدم ،کلیدم رو جا گذاشتم
-آقا پاشا خونه اس که
-جواب نمیده
-بیا تو پسرم
در باصدای تقی باز می شه ،در رو هل می دم نگاهی به گوشی میکنم ،تماس قطع شده بود .گوشی رو تو جیبم می زارم و پله ها رو بالا می رم .حاجیه خانوم بیچاره با اضطراب ،چادر سفیدش را سرش کرده بود و توی راه پله ها ایستاده بود .
-سلام حاجیه خانوم ،ببخشید از خواب بیدارتون کردم
-سلام محمد حسین جان ،خواب نبودم از صبح تا حالا زانوم دردش شروع شده
-چرا نمی رین دکتر؟
-دخترم قرار دوشنبه بیاد ببرتم دکتر
ساکت شدیم و بعد کلید رو گرفت سمتم .یه کلید به حاجیه خانوم داده بودیم برای روز مبادا که هر دوتامون کلید رو جا گذاشتیم الحقم که هر دو فراموشی داشتیم .کلید رو گرفتم و تشکری کردم ،دلشوره به وجودم چنگ زد فهمیده بودم چه بلایی سر پاشا اومده ،کلید رو تو جا کلیدی انداختم ولی باز نشد .
-وای کلید پاشا تو قفله
محکم و با تمام وجود به در ضربه زدم :پاشا ...پاشا ..پاشا ...در رو باز کن
دستی به سرم کشیدم و با غصه گفتم :چرا در رو باز نمی کنی؟
-خب درو بشکن مادر جون
-برین اونور حاجیه خانوم
به عقب ،عقب گرد می کنم و با کل وجود به در ضربه می زنم .در با صدای بلندی میشکنه ،تقریبا داخل خونه پرت می شم .
-پاشا
کل خونه رو زیر و رو می کنم ،وارد اتاق می شوم و پاشا رو پهن زمین می بینم بی اراده داد می زنم:پاشا
حاجیه خانوم هراسون به اتاق میاد و بادیدن ،من و پاشا روی صندلی می شینه:یا ابوالفضل العباس خودت به این بچه رحم کن
گوشی رو از تو جیبم در میارم و با عجله شماره ۱۱۵ رو می گیرم :الو سلام
می ترسیدم ،می ترسیدم بلایی سرش بیاد ،می ترسیدم ،قلبش زیر این همه فشار دیگه نزنه ،می دونستم پاشا خیلی خواهرش رو دوست داره طاقت گریه هاشو نداره ،تکونش می دم :پاشا ،پاشا بلند شو داداش
شماره سرهنگ رو می گیرم :الو سلام سرهنگ خوبین ،پاشا حالش بد شده
***
سرم رو تنظیم می کنه ،دوباره فشار پاشا رو میگیره .پاشا هنوز چشم هاش رو بسته بود .سرهنگ کنار پاشا نشست ،دستی به موهاش کشید
-خدا رو شکر به خیر گذشت اگه حالش بد شد ببرین بیمارستان
-چشم لطف کردین
-قرصاشون به موقع بخورن
-چشم
حاجیه خانوم با نگرانی نگاهی به پاشا کرد .قلبش یکم آروم تر شده بود .پاشا کمی چشم هاش رو تکون داد و آروم چشم هاش رو باز کرد ،حاجیه خانوم جلو رفت.
-خوبی پسرم؟
-سلام حاجیه خانوم
سعی کرد بشینه که حاجیه خانوم نذاشت .روش رو به سمت سرهنگ کرد .
-سلام سرهنگ
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_پنجاه_سوم
نمی دونستم حالا کجا برم ،نه خونه داداش می تونستم برم نه خونه خودم پیش قاتل بچه ام ! لباسم رو عوض کردم .کامیار رو توی قاب در دیدم .از تخت پایین اومدم .به سمت در رفتم دیگه طاقت این اتاق رو نداشتم .
-پناه ،صبر کن من نمی دونستم تو حامله ای
-پس اینطوری می خواستی یه زن بی پناه رو بزنی ؟
-من اون روز عصبانی بودم
-چه توجیه خوبی !
پشت سرم راهروی بیمارستان رو متر می کرد و من حتی نمی تونستم بهش نگاه کنم ،دلم هیچ وقت باهاش صاف نمی شد ،هیچ وقت .
-پناه وایستا ...من دوستت دارم
وایستادم بر گشتم خیره شدم تو چشماش با حرص:این کلمه مقدس رو هی تکرار نکن
دست هاشو باز می کنه معرکه می گیره و داد میزنه :ایهاالناس من این زن رو دوست دارم جرمه؟
-دوست داشتن رو با کتک نشون می دن؟ (صدام رو پایین میارم)..با مجبور کردنش به فروختن مواد؟ یا با کشتن بچه اش ؟
-من مجبورم پناه
-چه اجباری ؟
-من لیسانسم ،لیسانس شیمی کو کار؟
-می تونستی پیش بابات کار کنه
-نمی خوام وابسته اون از دماغ فیل افتاده باشم
-می تونستی ازش پول قرض بگیری شرکت بزنی
-من میگم نره تو بگو بدوش
-در هر صورت من می خوام طلاق بگیرم والسلام
سرجاش میخکوب میشه با بهت نگام می کرد ،آخی عروسک خیمه شب بازیش رفت ،حالا کی سرش رو گرم کنه ؟ پاشا وارد بیمارستان میشه نزدیکم میاد با غیض نگاهی به کامیار میکنه .
-بریم
همراهش میشم ولی نمی خواستم برم خونه پاشا به خاطر اون محمد حسین ولی چطوری بهش می گفتم؟ تا نزدیک موتورش رفت .
-سوار شو دیگه
-من نمیام
-یعنی چی؟
-نمیام
-نکنه می خوای بری خونه کامیار؟
-هر بار که میام خونت واست دردسر میشه
-بشین ببینم
-ولی دوستت
-بشین تهران نیس
-ممکنه مدت طولانی خونت بمونم
-قدمت رو چشمم
-نه دوستت رو میگم
-میره خونه مامانش اینا ،اون زیاد نمیاد خونمون یه جورایی اون خونه سرمایه اس
-ولی..
-پناه بشین دیگه
دیگه نمی تونم بهونه بگیرم ،بی حرف میشینم.خیابون به خیابون رو متر می کرد و سعی می کرد که من رو از ماتم دربیاره ولی کدوم مادری از داغ بچه اش در میاد که من دومی باشم ؟ حالا این بچه می خواد بیست سالش باشه می خواد دو ماهش باشه .جایی نگه می داره نگاهی به این طرف و اون طرف می کنم .
-خب بریم با آبجیمون یه معجون بزنیم بریم خونه
-نمی خاد
-یعنی چی نمی خاد ؟
-نمی خورم میل ندارم
-من میلت رو میارم
-ول کن پاشا
-ببین هم من ضعیف شدم هم تو رو حرف بزرگتر از خودت حرف نزن
-اونوقت تو چرا ضعیف شدی ؟
-خواهرم مریض بوده ها ...مگه نمی دونی سیممون بهم وصله؟
لبخندی نمی زنم ،هیچی انگار که کویر لب هام قصد باز شدن نداشتن حتی برای لحظه ای ...
-پناه جون من
از رو موتور بلند شدم و همراهش رفتم .چرا این معجون اینقدر بی مزه شده بود ،نگام به رو به رو بود به مادری که نوزادش را بغل کرده بود .خوش به حالش ،اگه ارمغان منم زنده بود ،دلم می خواست داد بزنم و بگم مادر شدن چه حسی داره؟ خودت رو فراموش کنی و بچسبی به بچه ات چه حسی بهت میده ؟ قطره اشک بازم از نگام افتاد و من به حسرت گرفتن دست های کوچیک بچه ام گریه کردم .پاشا رد نگام رو گرفت از معجونش فاصله گرفت و با غم نگام کرد .
-خواهر من ،آبجی گلم ،پناه خانوم به من نگاه کن ..میگن بچه های که به سن تکلیف نرسیده شیشه عمرش پر میشه و داغشو خربار میشه رو جیگر مادرشون اون دنیا شفاعت مادرشون رو می کن ..الان تو جات تو بهشته ،آدم واسه بهشت رفتن گریه می کنه ،تازه خیالت راحت میگن این بچه ها پیش آسیه می مونن و آسیه بزرگشون میکنه ،اصلا بلند شو بریم ..بلند شو
بلند می شم و تا آخرین لحظه خیره می مونم به مادری که نوزادش را بغل کرده بود و حس مادری در دهانم می ماسه .چرا این خیابون آنقدر عذاب آوره؟ یه خیابونو اینقدر فروشگاه سیسمونی ؟ جلوی مغازه می ایستم و نگاهی به لباس صورتی می کنم وارد مغازه میشم و با حسرت خیره می شم به لباس صورتی !
-بفرمایین خانوم
-این لباس چنده؟
-قابلتون رو نداره ست کاملش ۲۰۰ تومنه
-میدینش؟
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
#گذری_بر_زندگی_مدافع_حرم
#شهید_محمود_نریمانی
گفت و شنود اختصاصی خبرنگار نوید شاهد کرج: آنچه می خوانید روایت یک عاشق و معشوق است روایت یک زوج جوان، روایت یک پدر که عاشق فرزندش بود ، این روایت از یک زندگی می گوید زندگی که صفحه آخرش شهادت شد و عاقبت به خیری ، شهید محمود نریمانی
سارا عجمی همسر #شهید_محمود_نریمانی
آشنایی من و محمود
♦️همزمان با اتمام فارغ التحصیلی دانشگاهم بودکه آقا محمود به خواستگاریم آمد. زمانی که ایشان در جلسه اول به همراه خانواده به منزل ما آمدند. چند دقیقه ایی باهم صحبت کردیم و آقا محمود در ابتدا از نحوه کار و فعالیت هایشان که گویای ماموریت های طولانی مدت که اغلب اوقات شب ها در منزل نباشند با این مضمون که " شاید بروم و برگردم یا بروم و برنگردم" صحبت کردند.
♦️من هم به ایشان گفتم که آسمانی شدن مختص آقایان نیست و خانم ها می توانند آسمانی بشوند و ایشان وقتی حرف مرا شنید چیزی نگفتند و سکوت کردند. بعدها بعد از ازدواجمان ایشان این را اذعان داشتند که جمله شما ذهنم را درگیر خود کرده بود و فهمیدم که خودتان اهل شهادت هستید و در این وادی به سر می برد.
♦️بعد از جلسات متعدد با توجه به اینکه در ایشان نقص و ایرادی نمی دیدم هنوز تصمیم گیری برایم سخت بود، دچار حالت بحرانی شده بودم و نمی توانستم به ایشان جواب مثبت بدهم.
♦️چند وقتی بودکه از شهادت امام هادی (ع) میگذشت که آقا محمود به خواستگاری من آمده بودند و در همین حالت بحرانی بودم که یادم افتاد، من شب شهادت امام هادی به ایشان متوسل شده بودم و از ایشان مدد خواستم و گفتم هرکسی را که شما برای من مصلحت می دانید شریک زندگیم قرار دهید. با یاد این جمله دلم آرام گرفت و نسبت به تصمیمم مصمم شدم.
❣شهادت محمود را حس می کردم، محمود انسان زمینی نیست❣
♦️(من تا قبل از شب بله برون به چهره آقا محمود نگاه نکرده بودم، تازه آن شب بود چهره ی ایشان را دیدم و همان لحظه حسی به من دست داد که انگار شهادت ایشان را جلوی چشمانم دیدم و حس کردم انسانی زمینی نیست.
ازدواج و زندگی سراسر عشق و مهربانی
♦️سال 1390 عقد و در سال 1391 ازدواج کردیم، مراسم ازدواجمان خیلی ساده برگزار شد چند ماه بعد از عقدمان به کربلا رفتیم و با یک ولیمه ساده به اقوام، زندگی مشترکمان را آغاز کردیم. بعد ازمدتی خداوند به ما فرزندی عنایت فرمود و با وجود علاقه و حبّ خاصی که به امام هادی داشتم اسم پسرمان را محمّد هادی گذاشتیم. آقا محمود پدرانه به محمّد هادی عشق می ورزید و او را درآغوش گرمش جای می داد و همیشه از خداوند بخاطر این هدیه سپاسگذاری می کرد. با بدنیا آمدن محمد هادی زندگی ما حلاوت بیشتری پیدا کرد.
♦️محمود خیلی مهربان و با گذشت بود و زمانی که ایشان در منزل بود در کارها به من کمک میکرد، نقطه قوت اخلاقی ایشان احترام خاصی که به پدر و مادر و کلیه اعضای خانواده میگذاشتند که این را من در کمتر کسی می دیدم این خصوصیت ایشان درمن تاثیرگذار بود و همچنین مردم داری ایشان زبانزد اقوام و فامیل بود.
♦️صله رحم و رفت آمد با اقوام را هیچ وقت قطع نمیکرد، حتی اقوامی که از لحاظ تفکر و اعتقادی با ایشان هم عقیده نبودند این عامل مانع رفتن به منزل ایشان نمی شد.
♦️بعضی وقت ها فشارهای زندگی آرامش را از وجودم می گرفت، محمود واقعاً تکیه گاه محکمی بود و با حرف های دلنشینش برای دلم مرهمی بود. امین و رازدار خانواده بود تا جایی که خواهرانش او را محرم اسرار خود می دانستند و گاهی با او درد و دل میکردند.آن چنان رابطه صمیمی میانشان برقرار بود که محمود زمانی که از ماموریت برمیگشت، قبل از اینکه بخواهد کاری انجام دهد و یا صحبتی با من بکند گوشی تلفن را برمی داشت و با تک تک اعضای خانواده اش تماس میگرفت.
♦️نقطه ضعفی از ایشان به یاد ندارم و هرچه که در ایشان بود سراسر عشق و مهربانی بود.
♦️تنها چیزی که ایشان را خیلی آزرده خاطر میکرد وضعیت نامناسب پوشش خانم ها در سطح جامعه بود.که حتی روزهایی زودتر به خانه می آمدند وقتی من مسئله را جویا می شدم میگفتند واقعا برخورد و دیدن این افراد روحم را آزار می دهد به منزل می آیم، تا آرامش پیدا کنم
#یادش_با_ذکر_صلوات
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
کاش می شد حال خوب را
لبخند زیبا را
بعضی دوست داشتن ها را
خشک کرد!
لای کتاب گذاشت
و نگهشان داشت...
☕ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
هدایت شده از رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🌺👌پناه دختریه که پدرش برای چشم و هم چشمی میخواد به کسی بدتش که پناه ازش خوشش نمیاد برای اینکه بااون پسر ازدواج نکنه هر کاری میکنه.....🍂
👌ریپلای پارت اول👇
🌺 eitaa.com/repelay/1641
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_پنجاه_چهارم
آروم روی تخت پاشا دراز می کشم ،لبخندی میزنه مثل گارسون ها تا کمر برام خم میشه و بعد لفظ کلام شروع کرد به حرف زدن :بانوی اعظم ای نوکر بخت برگشته چیزی برای مطالبه کردن ندارین که نوکر با سر و جانش به نداتان لبیک بگویید ،خورشید آسمان ها و زمین ؟
-نداتان نه ندایتان
-من رو بکشین بانوی من ،من سزاوار مرگم که چنین اهانتی کردم
نگاهی بهش کردم که پایین تخت روی زانو ها افتاده بود ،خنده ای کردم و گفتم:زیاد یانگوم می بینی ها
بلند شد صداش رو صاف کرد بادی به غبغب داد و گفت:یانگوم نه جواهری در قصر ،من دیگه رفع زحمت می کنم و مصدع اوقات شریف سرکار عالیه نمیشم
در رو باز می کنه و می ره ،سرهمی صورتی رو بر می دارم بین بغلم می گیرم و دوباره ماتم خونه پناه فعالیت خودش رو رسما آغاز می کنه اونم به صرف گریه و غم .
-ارمغانم ...مامان
انگار واقعا باورم شده بود بچه ام دختره و اسمش ارمغانه .
-سلام زیور خانوم ،نه ،چیزی نیست ،الحمد الله
نگاهی به چین های تورش می کنم و ارمغان رو توش تصور می کنم.
-سوپ ...بله سوپ..هیچی یکی مریض شده واسه اون می خواستم
ارمغانی که حالا میون آغوشم خسته شده بود غر غر می کرد و من سعی برا آرام کردنش نمی کردم
-صبر کنین یعنی وقتی گوشت گردن مرغ و پیاز خوب تفت خورد آب بریزم روش و بعدش هویج؟
ارمغانی که روی موهای لخت ،کم پشتش تل لیز می خورد و اون پی بازیگوشی تلش رو گم می کرد.
-هویجا که پخت سیب زمینی رو بزارم ،بعدش ؟
و بعد با مظلومیت بهم بگه :مامان ببخشید که بازم تلم رو گم کردم بزام می خری ؟
-رشته بریزم ؟
من بوسش کنم و بگم چرا نمی خرم مامان جون ده تا می خرم .
-رب رو تفت بدم و آخرش بریزم توش؟
و او بخنده و بوسم کنه و بگه تو مهربون ترین مامان دنیایی مامان پناه
-آهان ،پس آخری اگه خواستم گشنیز باشه ،بعد اونوقت گشنیز و جعفری چه فرقی دارن؟
ارمغان من مثل گلی نشکفته بود،خنده های نشنیده ش آرومم می کرد.پاشا که از یاد گرفتن طرز تهیه سوپ زیور پز فارغ شده بود ،تلویزیون رو روشن کرد.
-وزیر نفت همچنان اضافه کرد ...
نگاهی دیگه به ست کوچک ارمغانم می کنم ،دستکش های کوچکش ،شلوار کوچکش ،سرهمی صورتی که روش عکس یه تک شاخ بود
-سکه تمام بهار آزادی ...
بوسه ی ریزی به لباس دخترونه می کنم و به صورتم نزدیک و باز هم اشکی به چشمم میشینه .
-بعد از گذشت چند سال از برجام...
-پاشا تلویزیون رو خاموش کن
بی حرف تلویزیون رو خاموش کرد،دلم براش سوخت که گیر خواهری افتاده که با یه من عسلم نمیشه خوردش.صدای گوشیم بلند میشه ،کامیار بود ،گوشی رو قطع می کنم .از رو نمی ره زنگ میزنه،و من که اصلا دلم نمی خواست حتی نفش اسمش رو توی گوشیم ببینم .
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_پنجاه_پنجم
روزها گذشت کم کم روحیه ام رو به دست آوردم ،چند ماهی گذشته بود کم کم داشت خزون داشت سردیش رو به رخم می کشید،تمام این مدت کامیار وقت و بی وقت زنگ می زد و جواب نمی دادم ،سیم کارتم رو در آورده بود و از غم دنیا فارغ داشتم از زندگی لذت می بردم ، اونم با داداشم ! توی یخچال رو بررسی می کنم دو قطعه مرغ توی فریزر بهم زبون درازی میکنه ،مرغ رو برمی دارم و توی بشقاب روی میز می زارم ،پاشا صبح رفته بود شرکت و حالا تنها بودم ،پاشا مهندس بود بابا می خواست تو شرکت خودش کار کنه و پاشا دوست داشت مستقل باشه .صدای تلفن خونه بلند میشه .تلفن رو برمی دارم.
-سلام پنی
-سلام پاشی این چه وضع صدا کردنه؟
-چیه! تو به من میگی پاشی من چیزی میگم؟...پناه چیزی نمی خوای؟
-نه چیزی خاصی نیس فقط تو کابینتا و یخچال مگسم پر نمیزنه
-الان چرا به روم میاری پول ندارم چیزی بخرم؟!
خنده ای می کنم و روی صندلی میشینم .
-آخیش بلاخره خندید این اخمو
-کی میای؟
-ساعت ۵
-دیره
-چشات بزاری رو هم اومدم
-حوصلم سر رفته
-بیام می ریم بیرون بگردیم
-میبریم بازار؟
-چی شده؟
-میگم میبریم بازار
-پناه صدات نمیاد چرا؟
-عه الان یهو صدا قطع شد؟ من صدات رو میشنوما
-الو ...پناه...پناه
-پاشا
-پناه صدات نمیاد
-اصلا ولش کن
-آهان الان صدات خوب شد ،چی کار کردی جابه جا شدی؟ حالا چی می گفتی؟...من دیگه برم
-باشه
-کاری نداری؟
-نه
-خدافظ
-خدافظ
خنده ای روی لبم میشینه و نفس عمیقی می کشم ،اگه پاشا تو زندگی من نبود ،من می مردم.زنگ خونه به صدا در میاد ،به سمت در می رم ،در رو باز می کنم و نگاهی به چهره مهربون پیرزن جلوم می کنم .این خونه چقدر بوی زندگی می داد.
-سلام دخترم
-سلام حاجیه خانوم بفرمایین تو
-نه دخترم اومدم ببینم پیاز داری؟ شرمنده من پای بیرون رفتن ندارم
-ببینم
نگاهی به کابینت می کنم ،خدا رو شکر این یه قلم رو داشت ،دوتا پیاز بر می دارم و به سمت در می رم.
-حاجیه خانوم بیاین تو
لبخندی به لحن ملتمسانه ام می زند و چادرش را که از روی موهای فرفری سفیدش عقب رفته بود و چین و چروک گردنش معلوم بود رو جلو کشید .
-نه مزاحم نمیشم
-این چه حرفیه ؟من تنهام ،حوصله ام سررفته یکم حرف می زنیم
-والا چی بگم؟
-نه نگین
-از دست شما جونا
وارد خونه شد و نگاهی به صندلی کرد ،در رو بستم روی صندلی نشست و چادرش رو از روی سرش برداشت و روی شونه هاش انداخت.
-هی مادر تنها که بشی دیگه رغبت نداری که غذا درست کنی اونم برا یه نفر ! نه حوصله آشپزی نه خرید ،خدا حفظ کنه داداشتو آقا محمد حسین رو هر از چند گاهی برام خرید می کنن
به خاطر محمد حسین ساکت شدم به این فکر می کردم که این خونه،خونه محمد حسینم هس حالم بد می شد.
-دختر خوشگلم خونه ها قدیم اینجوری نبود که اول حیاط رو می ساختن بعدا به فکر خونه می افتادن ،الان با این وضع زندگی همه مریض شدن
با سر حرفش رو تایید کردم و گوش دادم که در دل این مادر چی میگذره .
-از وقتی شوهر خدا بیامرزم مرد ،اصلا شکسته شدم،مرد بودا ،مرد !..کنارش احساس...
حرفش تکمیل نشده بود صدای شکستن چیزی اومد هر جفتمون به سمت صدا برگشتیم و گنگ همو دیدیم ..
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پیشنهاد_ویژه♨️
#پرونده_ویژه🗂
👱🏻♂ماجرای نوجوانی که بخاطر ترک گناه...
✨به مقامات بالای معنوی رسید...
🎬 بخش۱
#هوای_نفس
#شهید_احمد_علی_نیّری
#چگونه_دینمداری_خود_را_بسنجیم؟؟!!
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_پنجاه_ششم
باعجله به سمت اتاق رفتم و نگاهی به شیشه کردم پرده ای که به رقص باد در اومده بود نشون دهنده این بود که پنجره شکسته .به سمت پنجره رفتم و پایین رو نگاه کردم ،کامیار بود .با دیدنم صداش رو بلند کرد.
-پناه گمشو بیا پایین
-اینجا چی کار می کنی؟
-پناه پاشو بیا من اعصاب ندارم
-گفتم تو اینجا چی کار می کنی؟
-چیزی شده دخترم
به سمت حاجیه خانوم بر می گردم و نگاهی اجمالی به قامتش می کنم .
-نه حاجیه خانوم خودم حلش می کنم .
-کمک نمی خوای ،زنگ بزن پلیس
-نه مشکل خانوادگیه
-خیل خب
با صدای نعره کامیار به سمت پنجره برمی گردم .
-بیا پایین تا آبروت رو نبرم
-ببر ببینم
-پناه با زبون خوش بیا پایین
-من با تو بهشتم نمیام
-خیل خب از داداشت شکایت می کنم
-خیر پیش
نمی خواستم بهش رو بدم ،نقطه ضعف رو بفهممه مگر نه ولم نمی کرد.
-من شیر زخم خورده ام بیشتر این زخمیم نکن زهرم رو می ریزما
به طرف حاجیه خانوم می روم ،نگاهی هراسون بهم می کنه ،لبخندی می زنم:چیزی نیست بریم ادامه خاطراتتون رو بگین
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_پنجاه_هفتم
چتر شیشه ای را روی سر میگیرم دوباره رسیدیم به فصل مورد علاقه م پاییز، فصل نارنگی! قطرات باران روی چتر شیشه شیشه ای من را یاد کودکی ام می انداخت.
همان زمانی که روی شیشه های رنگی خونه مامان جون چشم چشم دو ابرو کشیدم و قطرات باران که سر می خوردند ریخت آدمکم رو بهم می زد و مامان جون با بشقاب لبو به دست کنار من مینشست بخار لبو هر آدم یخ زده را تحریک میکند که لبش را به لبوها بکشد یادش بخیر با نگاه لبو ها روی لبهای غنچه ای کوچکمان می کشیدیم وپز رژ لب های طبیعی مون رو بهم می دادیم و پاشا بیتوجه به دختر بازی های ما نگاه عاقل اندر سفیهی بهمون می کرد و همان طور که پایش را دراز میکرد و بزرگتر بودن گل میکرد و نگاهش گره میخورد به تلویزیون و کارتونش که شرح زندگی هاچی بی مادر بود که به دنبال مادرش می گشت .ای کاش همان روزها بود! همان لبو شیشه های قدی و مهربانی مامان جون! اون روز ها که پاشا هاچ می دید ،مامان جون می گفت:بزن اونور این مادر مرده جیگرمو آتیش زد.از کنار مدرسه دبستان میگذرم بچه ها گاهی با گریه و گاهی باشادی به مدرسه می رفتن. کلاس اولیها بهونه مادر میگرفتن. ارمغانم اگه هفت سالش میشد ...خسته از سختی های دنیا نفس عمیقی میکشم از کنار دبستان رد میشم. سر در مدرسه رو میخونم دبستان دخترانه گلهای زندگی. بی حوصله رد می شم و هوای پاییزی را با تمام وجود میبلعم. گوشیم زنگ میزنه نگاهی به اسمش میکنم پاشا بود احتمالا از نبود ناگهانیم نگران شده بود.
- الو
- به به بلاخره یه صدای شنیدیم از شما
-کامیار
- چیه انتظارشو نداشتی؟
- گوشی پاشا دسته تو چیکار میکنه ؟
-چیه حسودیت میشه بابرادرزنم خلوت کردم؟
-کامیار داری چه غلطی می کنی؟
-بهت گفتم دوستت دارم، گفتم پاشو بیا سر زندگیت ،گوش ندادی ،گفتم برات همه کاری می کنم ولی تو چی کار کردی؟اگه بر نگردی پاشا رو می کشم
صدای بوق توی گوشی توی سرم پیچید... الو... الو لعنتی
با تمام قدرتی که میتونستم دویدم سر چهارراه دستم رو جلوی تاکسی گرفتم. تاکسی جلوم نگه می دارد،سوار تاکسی می شم ،آدرس رو راننده می دم .راننده با کمال آرامش راه می افتد.مضطرب به سمتش بر می گردن:آقا سریع تر برو
جلوی خونه پاشا وایمیسته ،با سر پیاده می شم ،بارون با تمام قدرت به زمین می زد .جلوی در می رم با تمام قدرت به در می کوبم ،اشکم می چکه ،قرار بود دنیا روی خوشش رو نشون بده .
-پاشا
تلفن رو بر می دارم شماره پاشا رو می گیرم :الو کجا باید بیام؟
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣