📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_اول😍✋ #قسمت_3 مادرم ادامه میدهد: _محنا خانواده محبے ز
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_دوم
#قسمت_1😍✋
🌸🍃﷽🌸🍃
با صدای الارم گوشے بیدار مے شوم...
چشمانم ڪمی تار مے بینند...
دستم را میبرم سمت چشمانم و کمی مالششان میدهم...!
فڪرڪنم تنها یڪ ساعت خوابیده باشم،نگاهے به بقیه مے اندازم همه خواب بودند!
دستم را ڪمے بالا میبرم تا دقیق تر ببینم ساعت چند است
ساعت پنج صبح بود و کم مانده بود به اذان...
روسری را که میخواستم سر کنم را به همراه بقیه وسایل بر میدارم و از خوابگاه خارج مے شوم...
زمین خیس بود و بوی نم باران بینےام را نوازش میداد...!
نفس عمیقی کشیدم و به راهم ادامه دادم
چادر و کیفم را اویزان کردم و به سمت روشویی رفتم
وضو گرفتم و بعد ڪمی هم ضدافتاب زدم...
صورتم لاغر شده بود و این را براحتی میشد فهمید!
روسری را که زمینه مشکی با پروانه های سفید داشت را لبنانی سر میکنم...!
و بعد به سمت کیف و چادرم می روم...
و از انجا خارج مے شوم!.
یڪے از خادم ها را میبینم ڪه به سمتم مے اید
با دو قدم فاصله از من لب مے زند
خادم_دانش اموزین؟
لبخندی میزنم و میگویم
_نه..
خادم_اها...اخه چهرتون کوچیک تر نشونتون میده...پس برید نمازخونه بعد از نمازو صبحونه بیاید و وسیله هاتونو ببرید...!
نمیدانم چرا..اما خوشحال مے شوم.
حداقل اول صبح با ان ها روبرو نخواهم شد...
از خادمی که انجا بود تشکر میکنم و به سمت نمازخانه می روم
دلم عجیب درد و دل با خالقش را میخواست...!
بین اینهمه ادم غریب افتاده بودم...هر کدام یک جور زخم زبان میزدند...اولین تجربه راوی گری ام بود و برایم دشوار...
باید از حرفهای زیادی عبور میکردم...باید تهمت وقضاوت های زیادی میشنیدم...و براحتی از کنارشان میگذشتم..!.
به نماز خانه ڪه میرسم کفشهایم را در ڪیسه اے پلاستیڪے میگذارم و همراهم میبرم،از خلوت بودنش خوفم میگیرد در این سالن بزرگ ڪسے جز من نبود...
سعے مے ڪنم چشم از اطرافم بگیرم و ذهنم را مشغول سخنرانے ها و روایت هایے ڪه امروز باید میڪردم،ڪنم...!
دست میبرم و دفترچه ام را از داخل ڪیف خارج میڪنم و برنامه ام را براے امروز مے چینم و براے انڪه حوصله شانـ سر نرود چند مسابقه هم طراحے میڪنم...نگاهے به ساعت مے اندازم بیست دقیقه از امدنم گذشته و هنوز نمازخانه انطور ڪه باید پر نشده...
در عرض ده دقیقه همه اماده در صف ها نشستند و اماده شدند براے نماز...
از صف اول بلند مے شوم و به صف سوم چهارم میروم...
از ترس حرف های این عجوبه ها سعے میڪردم طورے رفتار ڪنم ڪه پشت سرم حرفے نباشد...
اگرچه هر ڪارے هم ڪنم باز حرف هست و مے زنند...
سلام نماز را میدهم و بے معطلے از جایم بلند میشوم و به طرف درب خروجے حرڪت مے ڪنم!!!
همه نشسته بودند و نگاه ها به سمت من ڪه با تمام سرعت داشتم حرڪت میڪردم،زووم شده بود...!
در دل خود را به خاطر این حرڪت عجولانه و دور از ذهنم سرزنش مےڪنم...از ڪه فرار مےڪردم؟
از خودم؟
یا از حرفهایے ڪه پشت سرم بود؟
یعنے من انقدر ضعیفم؟
سرے تڪان میدهم و مشغول در اوردن ڪفشها از پلاستیک مےشوم ڪه باصدایے هول میشوم و ڪفشها روے سر یڪے از دانش اموزان ڪه درحال دراوردن ڪفشهایش بود مے افتد...!
سرم را بلند مے ڪنم تا صاحب صدا را ببینم:
میرامینے_خانم صدیقے؟یه لحظه!
پایین پله ها ایستاده و صدا میزند...
قبل از انڪه به او برسم سعے در حل ڪردن وضعیت پیش امده مےڪنم...
دخترڪ از جایش بلند میشود و با سرزنش خطابم مےڪند:
+ڪورے مگه؟
رو ابرا سیر مےڪنه دختره ...
وقت ڪردے پایینم یه نگا بنداز ملتو ندے به فنا...!
ڪفشهایش را بدون انڪه در پلاستیڪ بگذارد در دستش میگیرد از قصد به چادرم میڪشد!
به ارامے لب میزنم:
_عمدے نبود ڪه...شرمنده!
دهانش را برایم ڪج میڪند غرغرڪنان به راهش ادامه میدهد
از پله ها پایین مے روم اما میرامینے را در محوطه نمے بینم
سره صبح چڪارم داشت
چشم میچرخانم و دور و اطرافم را دید میزنم اما اثری از اثارش نیست
شانه اے تڪان میدهم و روے یڪے از پله مے نشینم و مشغول پاڪ ڪردن خاڪ ڪفش ان دخترڪ به روے چادرم میشوم!
#نویسنده:اف.رضوانے
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#برای دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_دوم
#قسمت_2 😍✋
مے خواهم بروم ڪه از پشت سر ڪسے صدایم مےڪند
برمیگردم و لب میزنم
_بله،بفرمایید
نامش را از روے اتیڪت لباسش مے خوانم...
محمدے_خانم صدیقے لطفا براے مراسم بیاین و چنتا مطلب بگید...ممنونم دستتون درد نڪنه
_خواهش میڪنم...حتما،الان میام
محمدے_باشه پس لطفا عجله ڪنید
با تمام سرعت برمیگردم و ڪفشهایم همان جلوے در رهایشان مےڪنم...
ڪمے هول میشوم و جمله ها را گم مےکنم...در دل صدایش میزنم نامش را بر لبانم جاری میڪنم ،ارامش نامت را جایے ندارد...
میرامینے به سمتم مے اید و برگه اے به دستم میدهد...متعجب خیره به برگه میشوم
میرامینے_بفرمایید اگه حضور ذهن ندارید از این ڪمڪ بگیرید...
_نه ممنون لازم نیست...
میرامینے به سمت بقیه میرود و مے نشیند
یڪے از خادم ها صدایم مے ڪند به سمتش مے روم و می گوید
+این زیر صدا خوبه؟
_اره خوبه...دستتون درد نڪنه
پس از قرائت قرآن به سمت جایگاه قدم برمیدارم...
خوش امدے به دانش اموزان میگویم و شروع مےڪنم
_دیروز شهدا افسر جنگ سرد شدند و امروز ما افسر جنگ نرم...شهدا جنگیدند و پیروز شدند اما ایا ماهم؟!....
☆★☆★☆★☆★☆
صدای همهمه دانش اموزان ڪل اتوبوس را برداشته ...نگار درست روبرویم نشسته و دوستانش هم کنار من...با یک لیوان چای دو لقمه بیشتر نتوانستم بخورم...چیزی از گلویم پایین نمے رفت...نمیدانم چرا...
لرزش گوشے را حس میکنم و سریع بدون توجه به صفحه اش به سمت گوشم میبرم...
_الو,بفرمایید
امیرمهدی_سلام بر قل عزیزم...صبحت بخیر...میبینم سحر خیز شدی....
وبعد میخندد...از اینکه امیر مهدی سر صبح به من زنگ زده تعجب میکنم...
_سلام عزیزم...صبح توام بخیر...دیگه مجبورم میفهمی مجبور...
امیرمهدی_میگم...وگرنه اگه خونه بودی ده صبح بزور پا میشدی...
_چیشده الان منو یاد کردی؟
امیرمهدی_راستش...دلم برات تنگ شده بود...
_نه بابااا...دلت برا من تنگ شده بود یا ...
امیرمهدی_معلومه که خودت...ولی دوربینت و بیشتر
_باشه بابا...تو کمده برو برش دار...
از امیرمهدی خداحافظی میکنم و گوشے ام را در کیف میگذارم...
نگار_خانم صدیقی شمارتونو میتونیم داشته باشیم...
به شوخی برایشان قیافه ای میگیرم و میگویم
_من به هرکی شماره نمیدم...مزاحم نشو
نگار_باشه نده...حداقل شماره منو بگیر
خنده ام میگیرد...شماره اش را در گوشی سیو میکنم و تک زنگی میزنم تا شماره ام برایش بیافتد...
حرفهایم را در مراسم زدم و براے راحتے و استراحت بچه ها دیگر قرار شد چیزے نگویم و این خیالم را از بابت بدعنقے و اداهایشان راحت مےڪرد
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_دوم
#قسمت_3😍✋
بعد از بازدید از منطقه بچه ها را به یک بازارچه بردند...
اکثر بچه ها رفتند و تنها عده کمی ماندند در اتوبوس!
احساس خفگی میکردم...از پله های اتوبوس پایین امدم و درحال رفتن به سمت سکوها بودم که با صدایی در جایم خشک شدم...!
میر امینی_کجا خانوم...؟!
از لحنش عصبانی میشوم...
سریع سرم را بر میگردانم...
من را که میبیند سریع تغییر موضع میدهد و میگوید...
میرامینی_ببخشید...فکر کردم از دانش اموزایید...فقط دور نشید...!!
کمی مکث میکند و میگوید
میرامینی_لطفا...
سرم را بلند میکنم و میگویم
_جایی نمیرم...میخواستم رو این سکوها بشینم...
دیگر توجهی به او نمیکنم و چند متر انطرف تر روی یک سکو مینشینم... چقدر فضول و پیگیر است به او چه من کجا میروم چه میکنم...اصلا چرا با بچه ها نرفته تا مراقبشان باشد...با حرص میگویم
_مار از پونه بدش میاد دره لونش سبز میشه...
اول خواستم بروم بازار و ببینم چه خبر است اما بعد پشیمان شدم
دستم را زیر چانه ام گذاشته ام و بچه ها را دید میزنم...
عجب کیفی میدهد اینطور دید زدنشان...
نگاه کن چطور چشم پسرها را در می اورند...
اصلا اینها چیزی هم از حیا میدانند...
حیا در این ها مرده...
چطور خودشان را به ان ها نزدیک میکنند...
واقعا بچه اند...از کارشان حرصم میگیرد...
میخواهم بروم و چادری را که سرکرده از سرش بکشم و بگویم هرانچه را که سالهاست در دلم مانده...!!
اصلا چشمانم را ببندم بهتر است
تا کی باید من و امثال من کور و کر شویم و امثال اینها روز به روز دریده تر...؟!
چشمم به میر امینی می افتد...
عینک زده و معلوم نیست کدام سمت را دید میزند...!
او که اینجاست...
احساس بدی دارم...جو سنگینی است...
سعی میکنم با گوشی خود را مشغول کنم تا کمی ذهنم ارام شود...!
یک ربع بعد نیمی از بچه ها امدند و یکی یکی سوار اتوبوس شدند
بدجور تشنه ام است در اتوبوس هم ابی نیست.
از جایم بلند می شوم و به سمت بازار می روم...ده متری با من فاصله دارد...
نگاه سنگین میرامینی را حس میکنم
حتما باید به او بگویم کجا می روم؟...
بند کیفم را روی دوشم می اندازم و به راهم ادامه میدهم سرعتم را کمی بیشتر میکنم...
چه پیچ در پیچ است...گم نشوم
صلوات
تمام غرفه ها را زیرو رو می کنم اما خبری از غرفه ای که اب معدنی ای چیزی داشته باشد نیست...!
بچه ها را میبینم که دارند برمیگردند...
یکدفعه چشمم به غرفه ای می افتد که تقریبا در انتهای بازار است...
از اینکه باز قرار است دیر کنم استرس میگیرم...
_اخه الان وقت تشنه شدن بود...اه!!!
تنها دو قدم با غرفه فاصله داشتم که صدای اشنایی مرا به سمتے دیگر میکشد...
صدای خنده دلبرانه یک دختر با صدای چند پسر...
صدایش برایم خیلی اشناست...
ذهنم جملاتی را که شب شنیده بودم برایم تکرار میکند...
حتم دارم خودش است...همان که امروز اسمش را فهمیدم،☆یکتا☆
عصبانی میشوم ...
او بین اینهمه پسر چه میکرد..؟!
به حرفهایی که دیشب زد اهمیتے نمیدهم او همجنس من است...
نمیخواهم بلایی سرش بیاید
باید کمکش کنم...
بدون اندکے مکث...
به سمت صدا مے روم...
هرچه جلوتر مے روم جمعیت کمتر میشود و دلم اشوب تر...!
جای بدیست...در دلم به خدا توکل میکنم وپشت یکی از غرفه ها به حالت نشسته در می ایم...
اے ڪاش چشمانم ڪور میشد و این بے حرمتے ها و بے حیایے هارا نمے دید.
میخواهم برگردم اما نمیدانم چرا دلم میخواهد ڪمڪش ڪند...اگر بلایے سرش بیاید تا عمر دارم خودم را مقصر میدانم...نباید لحظه اے دریغ ڪنم...
نباید او را به حال خودش رها ڪنم،نباید....!!
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
در علم تاثیر کلام میگویند:
اگر شما بگویی انجام کاری سخت است! سخت میشود
اگرشما بگویی راحت است! راحت میشود
اگر شما بگویی نمیشود! نمیشود
شما بگویی میشود میشود
شما اگر بگویی حالم عالیه
تمام عوامل متافیزیکی دست به کار میشوند تا حال شما عالی شود
اگر شما بگویی زندگیام نمونه است
هستی تمام نیروهای خود را برای نمونه شدن زندگی شما انجام میدهد
اگرشما بگویی امروز چه روز عالییه
میبینی که کائنات چقدر سریع به این فرمان شما جواب مثبت میده
اگر بگید من گیجم
کائنات شمارو به سمت حواس پرتی و گیجی میبرد
پیامبر فرمودند: از کلام تو برتوحکم میشود.
کسی که کلمات قوی بر زبان جاری کنه
نتایج قوی دریافت میکنه
کسی که کلمات ضعیف و منفی ارسال کنه
نتایج ضعیف دریافت میکنه
از همین الآن امتحان کنید و شروع کنید فقط از کلام مثبت استفاده کنید
#اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
1_47492094.mp3
10.1M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
ضمن خوش امدگویی به عزیزان تازه واردوتشکر از دوستان قدیمی لیست و لینک همه رمانها سنجاق شده به بالای کانال در ضمن لینک تمام قسمتهای رمانها روتوی کانال ریپلای گذاشتم برای دسترسی اسان شما عزیزان به انها پی دی اف رمانها هم تو کانال ریپلای هست ممنون از همراهی صمیمانه شما دوستان 😊☺️
❤️لیست رمانها و لینک قسمت اول رمانهای موجود در کانال❤️ 👇👇👇
🌸🍂🌹🍂🌼🍂🌷🍂🌺🍂🍄🍂🌻🍂
❌#کپی_کلیه_رمانها_فقط_لینک_کانال❌
https://eitaa.com/romankademazhabi/54
1⃣ رمان فنجانی چای با خدا(112قسمت)👆👆
https://eitaa.com/romankademazhabi/667
2⃣ رمان جان شیعه اهل سنت👆👆(333قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/1405
3⃣ رمان ایه های جنون👆👆
https://eitaa.com/romankademazhabi/3673
4⃣ رمان نسل سوخته👆👆(89قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/4099
5⃣ رمان از خالکوبی تا شهادت👆👆(14قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/4195
6⃣ رمان فرار از جهنم👆👆(67قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/4590
7⃣ رمان پناه👆👆(79قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/4949
8⃣ رمان تا پروانگی👆👆(70قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/5271
9⃣ رمان مبارزه با دشمنان خدا👆👆(20قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/5423
🔟 رمان رهایی از شب👆👆(177قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/6416
1⃣1⃣ رمان سجده عشق👆👆(36قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/6738
2⃣1⃣ رمان مخاطب خاص مغرور 👆👆(60قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/7039
3⃣1⃣ رمان مردی دراینه👆👆👆(127قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/7868
4⃣1⃣ رمان در حوالی عطر یاس 👆👆👆(80قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/8266
5⃣1⃣ زندگینامه شهید منوچهرمدق(شوکران)👆👆👆(56قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/8435
6⃣1⃣ رمان زیبای حوراء👆👆👆(142قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/9239
7⃣1⃣داستان زندگی احسان( واقعی) 👆👆👆(19قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/9348
8⃣1⃣ رمان ناحله👆👆👆(222قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/10245
9⃣1⃣رمان بانوی پاک من👆👆👆
(95قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/10544
0⃣2⃣رمان زیبای عقیق👆👆👆
(158قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/10955
1⃣2⃣ رمان سجاده ی صبر 👆👆👆
(123قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/11240
2⃣2⃣سهم من از بودنت👆👆👆
(46قسمت)
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
سلااااام به عزیزترینها
سلاااام به امروز
سلاااام به خدای مهربانمون که بهمون امروز هم فرصت زندگی و شکفتن داد
خدای خوبم بابت زندگی در این لحظه سپاسگزارم❤️🙏
🔹امروز بیاییم تصمیم بگیریم غر نزنیم، رفتیم یک اداره و کارمون درست نشد ، غر نزنیم.
🔹با همسرمون بحث نکنیم یا اگر گاری کرد که ما رو ناراحت کرد ، غر نزنیم و به جای این ۳ تا خصوصیت مثبتشو تو دفتر شکرگزاری بنویسیم
🔹فرزندمون حرفذگوش نمیده یا با شیطنتهاش اذیت شدیم ، بابت داشتنش و بودنش تو زندگیمون شکرگزاری کنیم
🔹پول قبضمون زیاد اومد به جای نالیدن از گرونی ، شکرگزاری کنیم در زمانه ای هستیم که آب راحت در دسترس هست، برق داریم، تلفن داریم و گاز این ثروت بی انتها رو داریم...
🔹امروز هر وقت خواستیم از چیزی ناراحت بشیم فورا بابت نکات مثبتش شکرگزاری میکنیم
✅من امروز غر نمیزنم و بابت نکات مثبت زندگیام شکرگزارم😊
بریم که یک روز پر از عشق رو بسازیم
@ROMANKADEMAZHABI 🌸
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
خودت را دوست داشته باش.mp3
10.96M
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_دوم #قسمت_3😍✋ بعد از بازدید از منطقه بچه ها را به یک بازارچه بردند... اکثر
#سهم_من_از_بودنت🍃
#بخش_سوم
#قسمت_1😍✋
🌸🍃﷽🌸🍃
ڪمے در جایم جابه جا مےشوم...
نمیدانم چه به هم مے گویند
ڪه یکتا به شوخے با مشت به بازوی پسری که تیشرت مشڪے رنگ پوشیده مے زند...
این صحنه را که میبینم قلبم تیر میڪشد...
حرمت چادر مادرم زهرا را نگه دار بے حیا...
حالم بد میشود...
دیگر نمے توانم تحمل کنم از جایم بلند مے شوم..!
چشمانم را میبندم و زیر لب یازهرایی میگویم و قدم از قدم برمیدارم..!
دیگر خبری از آن خنده های مستانه نیست..
با دیدن من همه بهت زده نگاهم می ڪنند..
بدون توجه به پسرهایے ڪه دور تادور یڪتا ایستاده اند..!به سمتش مے روم..!
یڪے از آن پسر ها رو مے ڪند به یکتا و با تمسخر میگوید:
_اوهوع این امل خانوم دوستته یکتا؟
یکتا با حرص تمام مرا نگاه مےڪند...
انتظارش را نداشت...
چشمانش از حرص سرخ میشود..
میخواهد به سمتم بیاید ڪه من زود تر از او به سمتش میروم...
یکتا_چیه افتادی دنبال من؟
اینجام دست از سرم برنمیداری..!
با حرص نگاهش میڪنم..
_حیف اون چادر که رو سره توعه...
دست چپم را به سرعت به سمت بازویش میبرم و با تمام توانی ڪه دارم از بازویش میگیرم و به عقب میکشانمش... دندانهایم را روی هم میسابم..!
کنترل این همه خشم برایم ممڪن نیست
خداراشکر ڪسی این سمت نیست...
=هوووو کجا میکشیش؟
شما ڪے باشے؟
گشت ارشاد؟
و بعد خنده عصبے مے ڪند..!
خشمم بیشتر مے شود..!
چهار پسر بودند از قیافه نجاست بارشان عوقم میگیرد..!
یکتا_ول کن دستمو عوضی؟
با حرص ناخنهای دست چپش را روی پوست دستم میکشد و چنگ میزند..
انقدر عمیق که چند ثانیه بعد جای رد ناخونش پر از خون شد...
سعی داشت بازویش را از دستم رها کند اما گیر بد ڪسے افتاده بود..!
اهمیتی نمیدهم و او را با خودم به عقب میڪشانم...
همزمان با ما آن چهار پسر هم جلوترمی ایند...
هرکدام به سمتے ایستاده بودند...
گویی محاصره مان کرده باشند...
باز عقب تر مے روم انها نزدیک تر مے شوند انقدر نزدیڪ ڪه کمتر از یڪ قدم با ما فاصلہ دارند...!
میخواهم چیزی بگویم ڪه یڪ دفعه چادرم از پشت سر کشیده میشود و روی شانه ام می افتد...!
باهم میخندند حرصم میگیرد نزدیک بودنشان حالم را بد ترمے ڪرد...!
با حرص لبم را میگزم
انقدر ڪه طعم گس خون را در دهانم حس میکنم...!
بغض در گلویم خفه ام میکند در دل مادرم را صدا میزنم التماسش میکنم...!
از عمق جانم میخوانمش...!
با یک دست چادرم را روی سرم میکشم..!
چه بلایی سره جوانانمان آمده...!
چه راحت حرمت شکنی میکنند...!
یکتا را به سمتی هول میدهم...
_یکتا برو...
گوش نمیدهد ماتش برده...
_باتوام میگم برو...
یکی از پسرها به سمتش میرودنگاه بدی به او مے اندازد...!
چه راحت خودش را طعمه این گرگ هاے گرسنه ڪرده...!
یکتا_طرف من نیا میگم نزدیکم نشو میفهمییی...!!
بغضش میگیرد زمان را غنیمت میشمارم و به سمت یکتا مےدوم...!!
دستش را میگیرم میخواهم بروم که..!
پسرکی که تیشرت مشکی تنش بود مانع میشود...
دست میکند در جیب چپش و چاقویے بیرون میکشد...
ماتم میبرد..!
احساس مےڪنم دیگر قلبم نمے زند..!
انگار ڪه ڪسے دست گذاشته باشد روے دهانم صدایم در نمے امد..
به چهره اش دقیق میشوم
چشمانش برق میزدند...
یکتا جیغ میکشد...
یکے از آن ها دستش را روی دهان یکتا میگذارد و به طرفے مے ڪشاندش...!
یکتا سعی میکند دستش را جدا کند،اما توانش را ندارد،چشمان آسمانش به خون مینشینند...
تاب گریه هايش را ندارم با اخرین نایے ڪه در توانم دارم میگویم
_ولش کن اینو..میگم ولش کن..خودت خواهر نداری..بی غیرت..بی شرف!
چشمان نارام یکتا را که میبینم..!
دلم هری میریزد...
نکند بلایی به سرش بیاورند!!
خودشان را نزدیک تر میکنند...
عقب عقب می روم ڪه پایم پیچ میخورد و به زمین می افتم بدجور تیر میکشد..!
با هر زحمتی که بود بلند میشوم
به سمت یکتا میدوم ڪه یک آن یکتا خودش را از دست آن پسرک رها میکند
و پا به فرار میگذارد میخواهم بروم که...
=امیر ولش کن بیا بریم الان دردسر میشه..!
امیر_نه باید بهش بفهمونم..!
چاقو دستی اش را مقابل صورتم میگیرد
ترس به جانم می افتد!!
صدای دندان قروچه اش روے اعصابم مے رود!!
نزدیک میشود انقدر نزدیک که نفسهایش به صورتم میخورند..
به عقب می روم..!
به یک نفرشان با سر اشاره میکند..
در یک چشم به هم زدن به سمتم می آید و دستانم را از پشت میگیرد..
چندشم میشود..!
تقلا میکنم که مرا رها کند!!
حالم بد میشود از اینکه دستانم را گرفته
_ولم کن...دستامو ول ڪن!!
تمام توانم را بکار میگیرم تا دستانم را از دستانش آزاد کنم..!
چاقو را به دهان میگیرد و سعے در نگه داشتنم مے ڪند از اینهمه ضعف و ناتوانےام بغض مے ڪنم..
اما التماس نه...!!
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به
#سهم_من_از_بودنت
#بخش_سوم
#قسمت_2😍✋
🌸🍃🌸🍃🌸
چشمانم لحظه ای از ان چاقو چشم برنمے دارند..
امیر_یه ردی میندازم رو دستت تا عمر داری منو یادت نره دختره امل..
و بعد میخندد!
چاقو را به سمت دستم میبرد خود راعقب میکشم!
از ترس تمام بدنم مانند بید میلرزید..
دیگر نای داد زدن هم ندارم!!
یکی از آن ها باخنده رو میکند
به امیر و میگوید:
+امیر اول اسمتو رو دستش بنداز...
این جمله را میگوید همراه با بقیه مےخندند..
چاقو را نزدیک تر میکند!!
لرزش دستم بیشتر میشود..
چشمانم را میبندم و لبانم را مےگزم..!
در عرض چند صدم ثانیه!!
چاقو را محکم روی دستم میکشد...
انقدر عمیق که یک لحظه حس کردم تمام دستم بی حس شد..!
تا مے خواهم به خود بیایم با دیوانگے تمام...
یک خراش دیگر در دستم می اندازد
زبانم را در دهانم میگزم!!
نفسهایم به شماره می افتد...
پاهایم شل میشوند..!
.زانوانم میلرزند.!!
پشت بندش یکی دیگر میکشد...
اینبار داد میزنم.!!
اما دستی که روی دهانم گذاشته مانع میشود تا صدایم بیرون بیاید..
خون با فشار زیاد از دستم سرازیر میشود..!!
و در یک آن مرا به زمین می زنند..
و خود پا به فرار میگذارند..!
چاقو راهم به سمتے پرت میکند..!!
دستم نای تکان خوردن ندارد...
نمیدانم بایستم و با درد خود بمیرم یا با همین وضع به طرف اتوبوس ها بروم...
بغض راه گلویم را سد مے ڪند..
نفسهایم را با التماس بیرون مے دهم..! اشکهایم را پاک میکنم و از جایم بلند میشوم!!
دست چپم را میگیرم،میخواهم مانع خونریزی اش شوم اما حرارتے ڪه از ان به دستم میخورد حالم را بد مے ڪند..!
به خودم ڪه می آیم..!
چادرم را غرق در خون میبینم!!
دست میبرم تا کمے چادرم را جلو بکشم...
بغض امانم نمیدهد..!!
سعی میکنم سرکوبش کنم...
چاقو را از زمین برمیدارم!!
به بیرون از بازارچه با تمام توانم میدوم..
از بین نگاه هاے متعجب مردم میگذرم!!
و در چند متری مقصدم مے ایستم..!
بدنم ضعف کرده...
عرق سرد است ڪه از سرو رویم میریزد!
دستم یخ کرده و خون است که با فشار از آن میرود..!!
این ها دیگر که بودند..
چقدر کینه داشتند...!
نامردتر از اینها همان هم جنس خودم بود
نکرده بود کسی را بفرستد دنبالم!!
از شدت خشکی دهانم...
به سرفه می افتم
تنها دو متر با اتوبوس فاصله دارم..!!
میر امینی و یک مرد دیگر را میبینم که جلوی اتوبوس،منتظر ایستاده اند...
دستانم زیر چادر پنهان میکنم..!!
به سمت اتوبوس می روم که به سمتم می آیند..!
آن مرد که سنش بیشتر است..
نگاهی به من میکند و با غیض میگوید
_کجا بودید خانم صدیقی..!!
نای حرف زدن ندارم که جوابی بدهم... سرم گیج می رود...!
نمیتوانم بایستم...
صدایش را بلند تر میکند و می گوید:
_با شمام...این بار چندمتونه که مارو معطل خودتون کردید..!!
و بعد رو میکند به میرامینی و میگوید...
_صدبار بهشون گفتم هرکیو راه ندن بیاد...
واس ما جوجه راوی فرستادن!!
دیگر توان شنیدن اینهمه حرف و حقارت ندارم...
چاقو از دستم به زمین مے افتد وپشت بندش خودم به زمین می افتم..!
دنیا روی سرم میچرخد..!
دستم دیگر مال خودم نیست...
بی حس کنارم افتاده و دردی حس نمیکنم...!!
سعی میکنم چشمانم را باز نگه دارم...
اما توانش را ندارم...
دیگر نه صدایی میشنوم و نه چیزی میبینم...!!!
⚜بہ جـان مے جویَمَـت
جــانــا ڪُجـایے؟
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت
#بخش_سوم
#قسمت_3😍✋
🌸🍃🌸🍃🌸
هاله ای از نور روی چشمانم افتاده!!
و مانع باز شدن چشمانم مےشود..!
انگار ڪه جسمے بزرگ رویم افتاده..
توان تڪان دادن بدنم را ندارم!!
از این همه ناتوانے میخواهم فریاد بزنم...
چند ثانیه میگذرد و من آرام میگیرم.!!
تمام توانم را بکار میگیرم تا چشمانم را باز ڪنم!!
نمیتوانستم تشخیص بدهم در کجا هستم!!
یعنی چیزی را درست نمیدیدم..!
صدای بلند مردی مرا به خود اورد...
مانند یک شوک جانم را دوباره احیا کرد..
انقدر بلند بود ڪه یڪ آن بدنم از ترس لرزید...!!
این تخت و ملهفه های سفید و پنجره و در و یخچال کوچک گوشه اتاق و مهتابے ها بے شباهت به بیمارستان نیست...!!
من؟اینجا...!؟
مگر چه بلایے بر سرم نازل شده ڪه به اینجا اوردنم..!!
درد عمیقی از دست چپم تا مغز استخوانم می رود..
و به یکباره مغزم را فعال مے ڪند..!!
با یاد اورے ان اتفاقات....
قطره ای اشک از گوشه چشمم سرازیر میشود!!
به پنجره خیره میشوم..
مانند غمزده ها چشم از پنجره برنمیدارم
صداهای زیادی میشنوم...
اما حوصله هم صحبت شدن با هیچ یڪ را ندارم..!!
دلم از همه شان پر است...
هر کدامشان یک جور زخم زبان زدند...
فکر کنم که پرستار رد نگاهم را میگیرد که به سمت پنجره می رود..!!
پرده را کامل کنار میزند..
نور روی صورتم می افتد و چشمانم را اذیت میکند..!!
دستم را بلند میکنم و روی چشمانم میگذارم...
به سمتم مے آید و آرام میگوید:
_بلند شو قشنگم..میدونی چقد خوابیدی؟
چشمانم از تعجب چهارتا میشود اما عکس العملے هم نشان نمیدهم..!!
با آن همه خونی که از من رفته بود اینقدر خواب هم طبیعے بود..!
دستم را به آرامی از روی صورتم برمیدارد...
خیره نگاهش میڪنم..!!
مهربان به نظر میرسید...
شاید هم بخاطر حال و اوضاع من اینطور مهربان شده..!
نگاه های سنگین دونفر را در سمت چپم حس میڪنم..!
اما نمیخواهم برگردم..
صدای همان مرد میانسال در گوشم میپیچد...
مرا مخاطب قرار میدهد و میگوید
آقای احمدی_دخترم دستت جراحت برداشته نه گردنت که برنمیگردی مارو نگاه ڪنے...!!
اهمیتی نمیدهم که ادامه میدهد...
آقای احمدی_حق داری...
اون حرفهایی که من بهت زدم...!
اون برداشتی که ازت کردم!!
آهی میکشد و میگوید
آقای احمدی_شرمندتم بخدا..شرمنده اون چادر خونیتم...!!
سایه اش را در دیوار مقابلم میبینم که شانه هایش میلرزد...
مردی ڪه کنارش ایستاده بود که نفهمیدم ڪیست..
آن سایه نا اشنا دستانش را روی شانه احمدی میگذارد و میگوید
میرامینی_آروم باشید آقای احمدی
او اینجا چه میڪرد..!!
ناخواسته سرم را برمیگردانم
و نگاهشان میڪنم...
لب میزنم_خواهش میڪنم آقای احمدی...
زبانم را که در دهانم میچرخانم تازه متوجه خشڪے دهانم میشوم!!
آقای احمدی_دخترم زود قضاوتت ڪردم..!
بچه هاے این دوروزمونه بعضیاشون با این سن ڪمشون برای خیلی از ما ها ڪه دم از انقلاب و جنگ میزنیم الگوان...
ما فقط بلدیم شعار بدیم!!
اما اونا عمل میڪنن...
به پرستار نگاه میڪنم و میگویم:
_لطفا یه لیوان اب بدین،ممنونم
_باشه الان عزیزم
میرامینی_یکم صبر ڪنید..!!
شما ازتون خون رفته واس همین احساس تشنگی میکنین..
چه برای من ادای دکترها را در می آورد
سریع بدون لحظه ای مکث جواب میدهم..!
_نه..من واقعا تشنمه...اصلا بخاطر آب رفتم تو اون بازاچه ڪه..!
زبان به دهان میگیرم...گفتن ادامه ماجرا برایم سخت بود....!!
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
1_70877969.apk
3.62M
بازی نوستالژیک اتاری
دانلود از اینجا 🕹22👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🌹
#سیاستهای_همسرداری
🔹 دعوای زن و شوهر طبیعیست اما بسیار غیر طبیعیست که تمامی دوستان و اقوام و همسایه ها از این دعواهای زناشویی باخبر شوند!
🔸 پس نسبت به مسائل و مشکلات خود، رازدار باشید و فراموش نکنید که به زودی با هم آشتی خواهید کرد.
✅ آن وقت همسر شما با حرفهایی که پشت سرش زدهاید موقعیت بدی در بین فامیل، دوستان و آشنایان پیدا میکند و خود شما نیز به خاطر آن که آن قدر بدگویی کرده بودید شرمنده میشوید....
#اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
جملاتتان را تغییر دهید تا دنیایتان تغییر کند
هرگز نگو"خسته ام..!"
زیرا اثبات میکنی ضعیفی؛بگو..نیاز به استراحت دارم.
هرگز نگو.."نمی توانم..!"
زیرا توانت را انکار میکنی؛بگو....سعی ام را میکنم.
هرگز نگو"خدایا پس کی؟؟؟!"
زیرا برای خداوند، تعیین تکلیف میکنی؛بگو..خدایا بر صبوریم بیفزا.
هرگز نگو"حوصله ندارم..!" زیرا...برای سعادتت ایجاد محدودیت میکنی؛ بگو..باشد برای وقتی دیگر..
هرگز نگو"شانس ندارم..!"
زیرا به محبوبیتت در عالم، بی حرمتی میکنی؛بگو..حق من محفوظ است!
#اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت #بخش_سوم #قسمت_3😍✋ 🌸🍃🌸🍃🌸 هاله ای از نور روی چشمانم افتاده!! و مانع باز شدن چشمان
🌸🍃﷽🌸🍃
#سهم_من_از_بودنت🍃
#بخش_چهارم😍✋
#قسمت_اول
اب را ڪه میخورم عطشم بیشتر مے شود...پرستاری ڪه مقابلم ایستاده متوجه میشود و میگوید:
نه دیگه پررو نشو...چشمڪی نثارم میڪند و از اتاق خارج میشود...
_اقای احمدی من ڪے از اینجا مرخص میشم؟
_فعلا اینجایید... باید منتظر بمونیم تا دکتر بیاد ببینیم چی میشه...
_به خانوادم ڪه چیزی نگفتید؟
دلم اشوب میشود...اگر پدرم میفهمید...نه، نباید میگذاشتم
اقای احمدی_راستش نه هنوز...
_میشه نگید؟ خواهش میکنم...پدرم ڪه ماموریته تا بیاد دست منم خوب شده مادرمم ڪه، نفهمه بهتره...
_عه نمیشه ڪه...شاید دیرتر از بچه ها برگشتید اون موقع چی؟
_خب اون موقع میگم,خودم میگم بهشون
_نگران این چیزا نباش دخترم...فعلا استراحت ڪن...
میرامینی و او از اتاق خارج میشوند و من میمانم یڪ عالم درد ڪه مرا تنها گیر اورده اند... مگر من چقدر بودم ڪه یڪ تنه باید حریف این همه درد میشدم...
میترسم از زمانی ڪه پدرم فهمیده باشد...
زمین و زمان را بهم مے ریزد...
عالم و ادم را مقصر مے داند...
حتے فڪر مے ڪند مقصر من بودم که این بلا را به سرم اوردند...
محدودترم میڪند...
یڪ عمر به چشمانم اجازه ندادم ببارد...
نمیخواستم ضعفم را ببینند...
نمیخواستم غمگین شدنم را ببینند...
همین هم شد و ان ها حساب یڪ پسر را رویم باز ڪردند...
دخترے ڪه از هر مردی سنگ تر است...
نه از دختر بودن دختر بودم و نه از پسر بودن پسر...
آواره ای بیش نبودم...
نه احساس میدانستم چیست و نه گریه!!.
تازه گریه ڪردن را یاد گرفتم...اما احساسی را ڪه زنده به گورش ڪرده اند را مگر میشود دوباره زنده ڪرد...
دختر بودم ولے مردانه ایستادم مقابل مشکلاتم...
ترسم از این بود ڪه باز دوباره چند سال قبل برایم تڪرار شود...
شایدهم از ان بدتر...نمیدانم این زندگے از جانم چه مے خواهد...
نمیدانم ڪے طعم ارامش را قرار است بچشم...
نمیخواهم دوباره دو چشم ناامید را در اینه ببینم و فرار ڪنم...نمے خواهم...
همان یڪبار برایم بس بود.!!..
⚜دارم تظاهر مے ڪنم کہ: بردبارم
⚜هر چنـد تابِ روزگـارم را نَدارم
⚜شـاید لِجاجَـت با خودَم باشَـد!
غَمے نیست!
⚜مَن هم یڪےاز جُرم هاےروزگارَم
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت🍃
#بخش_چهارم😍✋
#قسمت_دوم
چند تقه به در مے خورد...
نمیدانم ڪیست و اهمیتے هم نمیدهم...
بازهم من و پنجره ای ڪه نگاه های غمزده ام را تحمل مے کند...
چند بار در میزند اما لبانم هیچ تڪانے نمے خورند!!
در باز مے شود و من به همان حالت مانده ام
اتاق تقریبا تاریڪ است و جز نور مهتاب دیگر شی روشنی در اتاق نیست...
قامتش بر روی دیوار نقش مے بندد...
جلوتر مے اید!!!!
آرام صدا مے زند:
میرامینی_خانم صدیقی میدونم ڪه بیدارید لطفا برگردید و به سوالایی که میپرسم جواب بدید...!
کمی مکث میکنم و بالاخره به حرف می ایم...
از نفسهای عمیقی که میکشد حتم دارم کلافه شده...
پوزخندی میزنم و میگویم:
_وقتی در میزنید و جواب نمیدم یعنی نمیخوام کسی رو ببینم...
چشمانش گرد میشود...!
متعجب نگاهم میکند!!!
سرش را پایین می اندازد و می گوید:
_ڪسی هم مشتاق دیدار شما نیست خانوم،سوءتفاهم نشه!من فقط برحسب وظیفه اس که الان اینجام!!
با حرفی که میزند سکوت میکنم و حق را به او میدهم...رفتارم درست نبوده...!
_لطفا سوالاتونو بپرسید...
_بله الان شروع میکنم...فقط شما بی زحمت این عکسارو ببینین...
عکس هارا به دستم میدهد و خود میرود پی صندلی و به سمت تخت میکشاندش و روی ان مینشیند..!.
من هم کمی روی تخت جابه جا میشوم و خود را جمع و جور میکنم..
_خب از کجا شروع کنم؟
شناختینشون؟
دقیق تر نگاه میکنم...
همه شان بودند...
همان قیافه و همان قد و هیکل...
خودشان بودند
همانطور که چشمم به عکسهاست میگویم
_اره خودشونند...
خب پس...اینا همونطور که پلیس هم گفت اولین بارشون نیست که از این غلطا میکنن!
نگاه گذرایی به دست باندپیچی شده ام می اندازد میگوید:
کدومشون اینکارو کرد؟!
انگشتم را روی تصویرش میگذارم و به سمت میر امینی میگیرم...
_این بود ،خودشه...دوستاش صدا میزدنش امیر...اول اسمشم با چاقو رو دستم انداخت...
ابروانش در هم می رود و زیر لب چیزی میگوید که متوجه نمیشوم..
میدونم سخته ولی میشه دقیق تر توضیح بدید...
شروع میکنم تمام ماجرا را برایش شرح دادن...
موبه مو از اتفاقات را برایش میگویم جز اسم ان دختر...
مردد مانده ام بین انکه بگویم یا نگویم!.
فکر کنم بدونم اون دختر کی باشه؟
_اسمش یکتاست چشمای ابی رنگی داره...!!!
خدا بهش رحم کنه...!
_یعنی چی؟؟
کم کاری نکرده...کمه کمش باید یه برخورد باهاش بشه..!.
از جایش بلند میشود و میگوید
ممنون از اینکه همکاری کردین...
_خواهش میکنم...!
دست میبرد روی کلید برق و ان را خاموش میکند...
_لطفا روشن کنید
مگه استراحت نمیکنید؟؟
_نه...اخه..
نمی توانم بگویم از تاریکی خوف دارم...او هم پیگیر نمیشود و کلید برق را میزند و از اتاق خارج میشود...
_اخیش..!!
انقدر طول روز را خوابیده ام که خواب به چشمانم نمی اید...
نگاهی به ساعت میکنم ساعت تقریبا ۱۱ شب است!
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_چهارم😍✋
#قسمت_سوم
انقدر روی تخت جابه جا میشوم بلکه خوابم بگیرد،تا بالاخره کلافه میشوم!!
نگاهی به ساعت می اندازم...
ساعت حدود یک و نیم شب است...
صدای باز شدن در توجهم را جلب میکند
تعجب میکنم...
یعنی پرستار در این وقت شب چکاری با من داشت؟!
چشمانم را میبندم و خود را به خواب میزنم...
هیچ کاری سخت تر از این نیست که بیدار باشی و خودت را به خواب بزنی!!
لامپ را خاموش میکند و به سمت من می اید...
یک ان دستش را روی دهانم میگذارد!!
دستان یک زن نمیتوانست باشد...
قلبم با شدت تمام در سینه میکوبد...
چشمانم را باز میکنم..
دستانم را بالا می اورم و میخواهم دستش را کنار بزنم که نمی گذارد...
او دیگر که بود؟!
چه از جانم میخواست؟؟!
تمام سعیم را میکنم تا چهره اش را ببینم اما در ان تاریکی چیزی مشخص نبود!!
از تماس دستش با صورتم حالم بد میشود...
روسری ام را بالا میدهد..
سرم را تکان میدهم تا مانع شوم...
بی وقفه داد میزدم و پاهایم را روی تخت میکوبیدم اما بی فایده بود...
یک دفعه برخورد شی تیزی را با گردنم حس کردم و دستم را به سمت گردنم بردم...
سوزش شدیدی داشت...
از ناتوانی خودم گریه ام گرفت...
از ضعیف بودنم...😭
_ببین اگه جیغ جیغ کنی گلوتو تیکه تیکه میکنم...!!!!!
صدایش برایم نا اشنا بود...
سرم را تکان میدهم...
ارام دستش را کنار میکشد...
با صدایی که از ته چاه درامده میگویم:
_تو دیگه کی هستی؟!
چی از جون من میخوای؟؟؟؟
دستم را به سمت چشمم میبرم و با پشت دست اشکهایم را پاک میکنم...
_هوی یواش...
با حرص روسری ام را روی گلویم می اورم...
دستهایم را محکم تر روی گلویم میفشارم تا خونش بند بیاید...!
_خیلی چیزا هست که باید بدونی کوچولو...
اما یواش یواش!!
رویش را برمیگرداند تا برود که
داد میزنم:
_کمک...کمکم کنید
اما او کاملا ارام راهش را پیش میگیرد و از اتاق خارج میشود!!.
تعجب میکنم...!!
از جایم بلند میشوم و از تخت پایین می ایم و پابرهنه خود را به سمت در اتاق میرسانم..
در را باز میکنم...
و میر امینی را میبینم که نفس نفس زنان و نگران به من خیره شده...
میرامینی_نفهمیدین کیه؟!
به زور لب میزنم
_نه...!
_دستاتون چرا خونیه!؟
یا زهرا...!
بدون معطلی به دنبال پرستار می رود دستانم از شدت ترس و استرس مے لرزند...
مانند دیوانه ها به صورتم میزنم و زجه کنان میگویم:
_خوابم مگه نه؟!من خوابم...
همه اینا دروغه...
بگو که همش یه کابوسه...
با این اوصاف حتم دارم جنازه ام هرگز به خانه باز نمیگردد!!...
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
#ناملایمات_زندگی
پسری با زن خود دعوا کرده و میخواست طلاقش دهد. از زندگی ناامید بود.
روزی پدرش او را با خود به جنگل برد و شب در کنار رودی خوابیدند. صدای رود پسر را آرام کرد و پسر خواب رفت.
شب بعد، صدای آب زیبا نبود و پسر را خواب نمیبرد.
از پدرش علت را پرسید. پدر گفت: چند سنگ در مسیر رود بود، من آنها را برداشتم. صدای رود دیگر زیبا نشد. بدان مشکلات تو، سنگهای مسیر زندگی تو هستند که صدای زندگی را بهتر میکنند.
پس زیاد فکر برداشتن برخی سنگها نباش. که خالق تو برای زیباشدن زندگی و دوری از یکنواختی، آنها را در مسیر زندگی تو قرار داده است.
#اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
قرار عاشقی جقدر خوبه که......mp3
8.17M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
با نامِ نامیِ خداوند امروزمان را شروع میکنیم
به نام او که مهربان و مهرگستر است😊💚
خدا را هزاران بار سپاس که امروز به ما فرصت زندگی را داد 🙏💚
امید دارم ما هم به شکرانهی این هدیهی بسیار ارزشمند قدردان هر لحظهی امروزمان باشیم❤️🙏
امروز را با نام زیبای 💚المُصَوّر💚 شروع میکنم و عبارت تاکیدی امروز این نامِ خاص خداوند هست
💚المصور💚
💚نگارگر، صورتگر💚
خدایی که از هیچ، جهانی به این زیبایی رو ساخته، آرزوهای ما و برآوردنشون براش سخت نیست، چیزی که باعث شده ما به آرزوهامون نرسیم ذهن محدود خود ما هست، خدایمان را باور کنیم
خودمان را باور کنیم
ای مصور آرزوهایم را به تو میسپارم😍
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
بهترین ها-در انتظار من است.mp3
3.61M
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_پنجم😍✋
#قسمت_1
🌸🍃﷽🌸🍃
دیگر پاهایم نای ایستادن ندارند...
روی زمین مے افتم و دستان غرق در خونم را کف اتاق مے ڪشم...
قطره های اشک همینطور از چشمانم سرازیر میشوند...
دنیا چه از من میخواست..جانم را؟...
یا ارامشے را ڪه تازه پیدایش ڪرده بودم....
دوباره بغض پشت بغض...
نا امیدی امانم نمیدهد...
حتی در وحشتناڪ ترین ڪابوسهایم هم چنین چیزهایے ندیده بودم...
چطور به خودشان اجازه همین جسارتی میدهند...
زانوهایم را به اغوش میڪشم و دستانم، مانند حصاری دور ان حلقه میزنند...
سرم را به در تکیه میدهم و لب میزنم:
_بیا محنا خانوم دیگه یه خواب راحتم نداری!!
اما به چه جرمی...
به جرم زندگے ڪردن پس از ان همه مردگے...!
دو پرستار به سمتم مے ایند و مرا از زمین بلندمے ڪنند و بہ سمت تخت میبرند...!
میرامینے را بین چهارچوب در میبینم ڪه مشغول صحبت با تلفن است...!
درد امانم نمیدهد...
پرستار پنبه ای را به بی حس ڪننده اغشته مے ڪند و روے پوست گلویم مے ڪشد...
خانم نعیمی با بغض رو میڪند به من و مے گوید
خانم نعیمے:عزیز دلم درد داری؟
به چشمانش زل میزنم و ارام میگویم
_اره یه ڪم
خانم نعیمے:
_سرتو یڪم بگیر بالا ...سعی کن اروم باشی
_چشم...!
نیشگونی از گلویم میگیرد...
خانم نعیمی:بی حس شده؟
_اره فکر کنم...!
و شروع به زدن بخیه مے ڪند...
با این حال ڪه بے حس شده بود اما بازهم درد داشت...
چشمانم را بستم تا نبینم چه مے ڪنند...
بعد از ان ارامبخشی تزریق کردند تا راحت تر خوابم ببرد...
_خانم نعیمی لطف میکنید گوشیم رو بدید!
اشاره میکنم که کجاست،
گوشی ام را که میدهد،
یکراست سراغ تنظیمات ساعت میروم و برای نمازصبح تنظیم میکنم...!
خانم نعیمی و همکارش کلید برق را خاموش می کنند و از اتاق خارج میشوند
میخواهند در را ببندند که میرامینی مانع میشود و در را باز میگذارد..
داخل اتاق میشود و کلید برق را میزند...
و خود میرود و روی یڪے از صندلیهاے راهرو می نشیند و سرش را بین دستانش میگیرد...
آشفته بود و نگران...!!!
شایدهم خودش را مقصر میدانست!
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_پنجم😍✋
#قسمت_2
چشمانم را نیمه باز مے ڪنم...
صدایش در سرم مے پیچد:
میر امینی:
_یالله...خانم صدیقے...خوابید؟!
روی تخت مینشینم و چشمان پف کرده ام را به صفحه گوشے میدوزم و دست میبرم تا صدایش را ببندم...!
کنار در ایستاده بود و چیزی در دست داشت...کنجکاو شدم تاببینم چه در دست دارد ڪه میگویم:
_بله...کاری داشتید؟
_نه اخه صدای الارم گوشیتون کل راهرو رو برداشته بود...
گفتم اگه خوابین بیام خاموش کنم!!
پاهایم را از تخت اویزان مے ڪنم و پایین مے ایم و به سمت روشویے مے روم...
بعد از وضو میروم نماز بخوانم ڪہ یادم می افتد نه جانمازی دارم و نه چادرے...
همان لحظه خانم نعیمی را میبینم ڪه چادر و جانماز بہ دست به سمتم مے اید!
با همان لبخند دلنشینش مقابلم مے ایستد و جانماز و چادر را بہ سمتم میگیرد و لب مے زند:
_عزیزدلم بیا اینارو بگیر...اقای میرامینی داد به من ڪه بیارم بدم بهت...!
_ممنونم...
با اصرار جانماز را برایم باز مے ڪند و دم گوشم میگوید
_قشنگم مارم دعا ڪن...!
چشمانم را روی هم میفشارم و میگویم...
_چشم. .محتاجیم به دعا...
_خب دیگه من برم...
نور ملایمی از راهرو به داخل اتاق میتابد...
چادر را روی سرم می اندازم
مقابل جانماز که می ایستم تازه میفهمم چقدر دلم برایش تنگ شده...دلم میلرزد...میترسم ببارم اما نه برای او بلکه برای خودم و دردهایے که تازه سر باز ڪرده اند...
صداے الله اڪبر در تمام وجودم طنین انداز مے شود...سجاده عشق باز مے ڪنم و از اینڪه فرصت دوباره بندگی ڪردن را دارم وجودم مملو از عشق میشود...
نمیدانم این عشق عمیق از ڪجا نشات میگیرد ڪه هرگاه رو به سوے تو مے ایم،
قلبم از شدت عشق بر دیوار دلم میکوبد...گویی میخواهد حجم این دلتنگی را فریاد بزند...اینجا از من تا تو فاصله ای نیست...این دل مجنونم تنها به نام توست و براے تو میتپد...
خداوندا! چشمانم از شدت شوق دیدارت میبارند و دستانم در هنگام قنوت معطر مے شود به عِطر دل انگیزت...
دستانم را بر فراز اسمانت بالا می اورم و با تمام گستاخی ام طلب میکنم لقاالله را...
میدانم از عشق تنها ادعایش را دارم و در دریای گناه و معصیت غوطه ورم...
بغض مے کند چشمانی که هرگز نتوانسته نور حقانیتت را ببیند ...عاشق میشود پیشانے که روی مهر مهرت فرود می اید...و زبان میگشاید قلبے که از عشق تو لبریز است و میخواهد این عشق را فریاد بزند...و اما زندانی است روحی که اسیر دنیا و مادیاتش شده...
به سجده میروم تا دلم کمی ارام گیرد تا کمی احساست کنم...
⚜تا جنون فاصله ای نیست،
⚜از اینجا ڪه منم..!!
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_پنجم😍✋
#قسمت_3
سرخوش از اینڪه قرار است چند ساعت بعد راهے خانه شوم لباسهایم را از پرستار میگیرم و به سرعت اماده میشوم...
_واای دستتون درد نکنه...چادر و لباسام چه تمیز شدن...
=خواهش میکنم عزیزم...وظیفمون بود...
نگاهے به صفحه گوشی ام مے اندازم...مادرم پشت خط بود...لباسهارا روی تخت پرت میکنم و با اضطراب جواب میدهم...
_سلااااام مامانم...چطوری؟خوبی؟
لبم را میگزم...از من همچین چیزی بعید بود اما مجبور بودم نباید میگذاشتم شک کند...
مادرم گرفته جواب میدهد...
مامان_سلام عزیزم ...خداروشکر خوبم...تو خوبی؟
گوشی را عقب میبرم....نفس عمیقی میکشم...در دلم میگویم..نیستی و نمیدانی چه میکشم...
_اره مامان من عااالیم...
مامان_خداروشکر...راستی مگه قرار نبود دیشب بیای؟ نگران شدم زنگ زدم به اون خانومه گفت که ...
به اینجا که میرسد ضربان قلبم بیشتر میشود...نکند فهمیده؟...دستم را روی قلبم میگذارم...
حضور کسی را در اتاق حس میکنم...
مامان_الو..محنا؟
_جانم مامان...
_گوشت با منه؟ میگم گفت که تو و چند نفر دیگه اومدنتون یکم طول میکشه...میشه بپرسم چرا؟
سرم را که برمیگردانم میرامینی را میبینم ...ارام میگوید
_مادرتونه؟
سرم را به نشانه مثبت تکان میدهم...
با ایما و اشاره میگوید که نگران نباشم و با ارامش جوابش را بدهم تا شک نکند...
_مامان جان دست خودم نبود که...بالاخره پیش میاد...
بعد از هرجمله چشمم به میر امینی بود تا یک وقت اشتباهی نڪنم...او هم با سر تایید میکرد
عصبانی میشود...صدایش بالا می رود...
_از کی تا حالا انقد خودسر شدی؟ مثلا امروز قرار بود خانواده محبی بیان...نه بابات هست نه تو...ابرومو بردین...نمیتونستی یه زنگ بزنی بگی مامان من دیرتر میام...الان چی بگم بهشون...
نمیدانم چه بگویم...چه جوابی بدهم تا قانعش کنم...
_خب مادر من بهتر شد که ... بمونه یه روز دیگه بیان که باباهم باشه...باورم نمیشه که شما من رو همچین ادمی فرض کردین...مامان از شما انتظار نداشتم...خیلی ممنونم واقعا
چند ثانیه اے سڪوت مے ڪند و باز ادامه مےدهد
_خب حالا...بسته...کی میای؟
سرد جواب میدهم
_نیس خیلی مشتاق دیدارین...امروز فکر کنم راه میافتیم
به میر امینی نگاه میکنم که سرش را به نشانه تایید تکان میدهد...
بعد از خداحافظی با مادرم گوشی را روی میز میگذارم و سرم را بین دستانم میگیرم...
میر امینی_چیزی شده؟
خیلی عادی سرم را بالا می اورم و میگویم
_چیز خاصی نیست...فقط نمیدونم رفتم خونه بهش چی بگم ...
میرامینی_نگران نباشین...ما خودمون بهشون یجوری میگیم...لطفا اماده شین تا دو ساعت دیگه حرکت میکنیم...
لباسهایم را عوض میکنم و چادرم را مقابل صورتم میگیرم...این چادر تنها شاهد همه این اتفاقات بود...چادرم را بر روی سرم تنظیم میکنم و از اتاق خارج میشوم...
هنوز چند قدمے از اتاق دور نشده بودم که صدای میر امینی سد راهم می شود...
_یه لحظه لطفا...
برمیگردم ،متعجب نگاهش میکنم...
همانطور که سرش را پایین انداخته لب مےزند
_ببینید خانم صدیقی تا زمانی که شما اینجایید مسئولیت شما با منه...یعنی اگه به شما اسیبی برسه من باید جوابگو باشم...منظوری هم ندارم این کار وظیفمه...حفاظت از هموطنم...چه شما باشی یا کس دیگه...اگه الان اینو میگم بخاطر اینه که اگه جایی میخواید برید یا چیزی میخواین لطفا به من بگین...شرایط شما جوریه که باید یکم بیشتر حواستون به اطراف باشه...
.
_بله همه اینهارو میدونم و متوجهم ...دست شماهم درد نکنه...ببینبید نمیدونم شما من رو چی فرض کردید یا چی از من تو ذهنتون ساختید...یه دختره ضعیف که هرکی هر بلایی سرش میاره و منم باید جوابگو باشم..نخیر جناب کسی از شما انتطار نداره جوابگو باشین...در ضمن من فکر نمیکنم دیگه چیزی تهدیدم کنه...یه حیاط میخواستم برم همین...
میخواهم بروم که باز مانعم میشود
با تعجب نگاهم میکند
خانم محترم شما در جریان نیستید
_خب بگید در جریان باشم..بفهمم دلیل این زخم خوردنام چیه...
میر امینی_شما که من هرچی بگم یه چیز دیگه برداشت میکنید...لطفا بیخیال این قضیه شید...فقط من مامورم شما هرجا رفتید همراهتون باشم...یعنی از دور حواسم باشه...
_خب چرا دنبالم راه نیافتادین...مثلا میخواستین منت سرم بزارین؟
میرامینی_نه چرا اینجوری برداشت میکنید...
با دست اشاره مےڪند و میگوید
بفرمایید ای بابا...!
وارد حیاط بیمارستان میشوم...تنها دو قدم از من فاصله دارد...زیر لب غر میزنم خدا کند که بشنود...مثلا میخواستم تنها باشم...هرجا که میروم او هم هست...
روی یکی از نیمکت ها می نشینم...او همچنان ایستاده و دور و برش را نگاه میکند...چادرم را کمے بالا میبرم تا زیر پایم نرود...
کمے اطرافم را نگاه میکنم...تنهاچند دقیقه از امدنم گذشته بود که باز حوصله ام سر میرود...کلافه میشوم...
از اینکه او ایستاده و من نشستم معذب میشوم و می
ادامه رمان👇👇