🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_بیستوشش
بعد از ده دوازده ساعت برق آمد. هانا نفس راحتی کشید. روشنی برایشان، مثل آزادی خوشایند بود. کمی بعد در باز شد. لنا نشست کنار دیوار. مردی با سر و صورت پوشیده و لباسهای خاک و خونی آمد تو:« خانم لنا با من بیایید.»
خون تو رگهای لنا یخ زد. دست و پایش بیحس شد. با صدایی که به زحمت شنیده میشد گفت:« چی.. چیشده؟»
مرد نظامی به بیرون اشاره کرد:« میفهمید.»
با تعلل بلند شد. رفتند تو تونل. مرد، دری را باز کرد. لنا چشم انداخت توی اتاق کوچکی که روشناییاش با چندتا لامپ ضعیف تامین میشد. یک طرف سرویس بهداشتی بود و یک سمت تخت فلزی. رویش مردی درازکش دیده میشد. پاچهی شلوار و ملافهی سفید زیرش، از خون خیس بود. روی زمین رد خون خشک دیده میشد . بالای ران مرد، یک دستمال را محکم بسته بودند تا جلوی خونریزی را بگیرد. لنا بارها تو بیمارستان با این شرایط برخورد کرده بود؛ اما الان انگار بار اولی بود که این صحنه را میدید:« باید چکار کنم؟»
مرد آمد تو و در را پشت سرشان بست:« عبدالله تیر خورده. گلولههارو در بیار.»
لنا جا خورد:« تنهایی؟ شوخی میکنید؟»
مرد سر تکان داد:« الان به هیچکس جز شما دسترسی نداریم. براتون لوازم گذاشتم کنار تخت.»
لنا تکیه داد به دیوار:« من نمیتونم. من یه دانشجوی سال آخرم. تا حالا از این کارا نکردم.»
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_بیستوهفت
:« هر کاری لازمه بگو من انجام بدم. خون زیادی از عبدالله رفته. فرصت نداریم.»
لنا رفت جلو. بوی خون پیچید تو دماغش. دستهایش میلرزید. چهار انگشت گذاشت روی مچ بیمار. چند بار دستش را جابجا کرد. نبض حس نمیشد:« باید چفیهشو باز کنم. لازمه نبض گردنی رو بگیرم.»
مرد خواست چیزی بگوید. لنا پیش دستی کرد:« فرصت نداریم.»
با دست لرزان چفیه را باز کرد. رنگ سفید و پریده عبدالله تو ذوق میزد.
چشم باریک کرد. عبدالله آرام خوابیده، نه، بیهوش بود. با آن پیشانی بلند، مژههای پرپشت و ریش و موی مشکی و صورت مهتابی رنگ، اصلا به هیولا نمیمانست. خون توی ملافه، زیر کتف عبدالله نفوذ کرده بود. دست گذاشت روی نبض گردنی. به زحمت حس میشد. رو کرد به مرد:« به جز پاش، جای دیگهای تیر خورده؟»
مرد داشت پوتینهای بیمار را در میآورد:« آره، فکر کنم شونهش هم زخمیه. اما چقدر؟ نمیدونم.»
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_بیستوهشت
لنا با کش دور مچ، موهای سرکشی را که مدام می ریخت جلوی چشم، بست. قیچی را برداشت. پاچه شلوار را برید. خون خشک شده و گرد و خاک پارچه را ضخیم کرده بود. یک تکه گِل خونی افتاد پایین. گلوله، ماهیچه پشت پا را دریده بود:« این جراحی به اتاق عمل نیاز داره. من نمیتونم.»
مرد خیره شد بهش:« چیزی از بیمارستان صحرایی شنیدی؟ فکر کن اونجایی. چاره دیگه ای نداریم.»
لنا سر به زیر انداخت:« بیمارستان صحرایی از اینجا مجهزتره. کمکی داره. من میترسم.»
مرد داشت با دکمه های بلوز بیمار ور میرفت:« نمیدونم چقدر به دعا اعتقاد داری. اما برات دعا میکنم. فکر کن من کمکیام. بگو چکار کنم؟»
لنا شان جراحی را باز کرد. دستکش استریل را پوشید:« من تلاشم رو میکنم اما...»
مرد پرید تو حرفش:« خدا با ماست. نگران نباش.»
اینجا جای بحث اعتقادی نبود. بتادین را ریخت روی زخم. شروع کرد به تمیز کردن جراحت. یکی دو ساعت بعد، وقتی زخم شانه را هم پانسمان کرد، تازه دلش ضعف رفت. نمیدانست چه وقت از شب است. از صبح چیزی نخورده بود.
تکیه داد به دیوار. سر خورد روی زمین:« یک سری دارو و سرم بیار. یک ساعت هم لازمه.»
مرد او را برانداز کرد:« خودتم نیاز به سرم داری انگار.»
لنا عرق پیشانی را پاک کرد:« خیلی گرسنه ام؛ اما الان یه قهوه میخوام.»
مرد رفت طرف در:« عبدالله همیشه سفارش میکرد حواسمون به زندانیها باشه. امروز شلوغ شد. یادم رفت.»
بیرون رفت. زندانیها. لنا تازه مفهوم این کلمه را درک کرد. آنها زندانی بودند و او برای نجات زندانبانش تلاش کرده بود. یک لحظه از خودش بدش آمد. به چند روز گذشته فکر کرد. عبدالله هیچ برخورد ناجوری با او نداشت. با اینکه هر لحظه منتظر بود برای شکنجه ببرندشان؛ اما آنها حتی به صورت لفظی هم مورد آزار قرار نگرفته بودند.
لنا بلند شد. ایستاد بالا سر عبدالله. نبضش را گرفت. زمزمه کرد:« نمیدونم چرا نمیتونم از تو متنفر باشم. حتی اگر رفتارت با ما به خاطر مصلحت، خوب بود، باز نمیدونم چرا حس بدی بهت ندارم. اگر دعا واقعا اثر داشته باشه، دعا میکنم خوب شی.»
دعا... لنا مذهبی نبود وگرنه تلمود کمک کردن به بیمار غیر یهودی را مجاز نمیدانست.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_بیستونه
مرد با وسائل و ملافه تمیز برگشت. دور و بر بیمار را مرتب کردند. لنا همانطور که سرم را وصل میکرد گفت:« لطفاً یک صندلی بیارید تا بذارم کنار تخت.»
رفت جلوی سرویس بهداشتی ، دستها را شست. روی بلوز سفیدش قطرههای خون پاشیده بود. مثل شکوفههای شقایق روی زمین برفی. باید لباس را عوض میکرد؛ اما الان وقتش نبود.
نشست روی صندلی. از فلاسک آب جوش ریخت تو لیوان. پودر نسکافه را با قاشق هم زد. لیوان داغ را با دو دست گرفت. گرما و بوی قهوه، انرژی را به بدنش برمیگرداند. زل زد به صورت عبدالله. انگار زردچوبه پاشیده باشند رویش. هنوز بیهوش بود. فقط صدای نفسهای آرام بیمار و چکیدن قطرههای سرم، میآمد. تا به حال تجربه این عمل سخت را نداشت.
مرد با ظرف غذا برگشت:« اگه دوست دارید میتونید برید پیش دوستاتون.»
لنا لیوان قهوه را آرام سر کشید. تلخی قهوه ته گلویش را سوزاند:« ترجیح میدم اینجا باشم. ببینم حالش چطور میشه.»
به مرد دقت کرد. پارگی چند جای لباس و خون خشک شده روی شانه و زانو، به چشم میآمد:« تو زخمی شدی؟»
مرد نگاهی به لباسها انداخت. ابروهایش به هم نزدیک شد:« نه اونقدر. اینا خون عبداللهه.»
رفت بالای سر بیمار. موهای کوتاهش را با دست مرتب کرد:« عبدالله جای برادر منه. وقتی روی دوشم بیهوش شد، جون از تن من رفت.»
لنا لیوان را کنار گذاشت:« جای برادرتون؟»
مرد سر را به بالا و پایین تکان داد:« بله.»
:«چطور؟»
مرد مکث کرد. انگار با خودش کلنجار میرود برای پاسخ:« وقتی ده دوازده سالش بود، سال ۲۰۰۸، پدر و مادر و خانوادش تو جنگ اول غزه شهید شدند. از اون وقت با ما زندگی میکرد. حتی وقتی ازدواج کرد هم، دوستیمون قطع نشد.»
پیشانیاش را بوسید:« دوسه سال پیش، زمانی که همسرش باردار بود رفتند الخلیل، دیدن پدربزرگ. تو ایست و بازرسی، یه سرباز اسرائیلی با قنداقه تفنگ زده بود تو شکم خانمش.»
آب زد به پنبه، کشید روی لبهای ترک خوردهی عبدالله:« اونقدر اونجا نگهش داشته بودند که وقتی به بیمارستان رسیدند؛ هم همسرش شهید شد، هم جنین ششماههاش. عبدالله تا مدتها کمر راست نکرد از این مصیبت.»
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_سی
مرد آه کشید:« فکر کن همسرت رو کتک بزنند، اون جلوی روت درد بکشه، هیچ کاری از دستت بر نیاد. به مامورا التماس کنی بذارند رد شید، اما با تفنگ تهدیدت کنند خفه شی. این وقایع برای ما فلسطینی ها یک اتفاق نیست، یک رواله.»
لنا چیزهای تازهای میشنید. عجیب بود. درست بود که از لحاظ ماهیتی، بقیه انسانها از یهود پایینتر بودند، اما این نوع رفتار را با آنها نمیپسندید. عبدالله پرستار بود. چقدر درد کشیده بود که حاضر شده لباس جنگ بپوشد؟
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_سیویک
آمپول را زد تو سرم. سرعت قطرات را تنظیم کرد. در ظرف غذا را باز کرد. قاشق را فرو کرد تو برنج. یک لقمه خورد. غذا یخ بود. به زور لقمه را فرو داد:« میتونم اسمتونو بدونم؟»
مرد آرام موهای عبدالله را نوازش میکرد:« منو عماد صدا کن.»
لنا پرسید:« چرا عبدالله با ما بدرفتاری نکرد؟»
:« اوووم... خب...ما مسلمانیم. تو دینمون باید با اسیر مثل مهمون برخورد کرد.»
لنا بطری آب را برداشت:« اصلا چرا با ما میجنگید؟»
لنا میتوانست چشمهای گرد شدهی او را از زیر چفیه ببیند. عماد مکث کرد:« خودت چی فکر میکنی؟»
لنا آب را جرعه جرعه نوشید:« نمیدونم. اینجا سرزمین موعود ماست. خودتون اونو به ما فروختید.»
منتظر جواب عماد بود؛ اما دید زل زده به عبدالله. عماد با صدای بلند گفت:« خدایا کمک کن! نفس نمیکشه. لبهاش سیاه شده.»
لنا سریع از جایش بلند شد. دست گذاشت روی شاهرگ بیمار. نبضش را خس نکرد. عماد را کنار زد. صورت عبدالله به کبودی میرفت.
کف دست را گذاشت روی قفسه سینهاش. دست دیگر را هم روی آن. خم شد روی سینه بیمار. موهایش ریخت جلوی چشم. با تمام توان شروع کرد ماساژ قلبی . با هربار فشار روی قفسه سینه، موهایش جلو و عقب میرفت. با هنهن گفت:« تنفس مصنوعی بلندی؟ ...هفت...»
عماد گفت:« یککم.»
:« برو بالای سرش ....یازده....بینی بیمارو بگیر... پانزده...هر سیتا ماساژ...هجده.... دوتا تنفس دهانی بده...بیست و دو، بیست و سه،.....بیست و نه، سی، حالا.»
تا ده دقیقه بعد هر دو مشغول بودند. لنا نفس نفس میزد. خون دویده بود توی صورتش. چشمهایش دو دو میزد. دستهایش جان نداشت. صدای زمزمه عماد میآمد. نمیدانست چی میخواند. نگرانی پیدا بود از تو چشمهایش.
یک لحظه دید، پلکهای عبدالله تکان خورد. قفسه سینهاش خود به خود پر شد از هوا. ریتم تنفسش عادی شد. عماد فریاد زد:« الحمدلله. داره نفس میکشه.»
لنا دست برداشت از ماساژ. چهار انگشت را گذاشت رو شاهرگ بیمار:« برگشت.»
عماد نفس راحتی کشید. دستها را برد بالا:« الهی شکر.»
و بعد به سجده افتاد. سر که برداشت چشمهایش سرخ بود.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_سیودو
لنا هنوز بالا سر عبدالله ایستاده بود. عماد ظرف غذا را داد دستش:« بگیر. چیزی نخوردی.»
لنا سرم را تنظیم کرد. ظرف را گرفت. نشست روی صندلی. به عماد نگاه کرد:« نگفتی چرا با ما میجنگید؟»
عماد هنوز تند نفس میکشید. دست کشید به پیشانی عبدالله:« نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم. تو واسطه شدی تا خدا برادرمو برگردونه.»
یک لیوان آب ریخت. آورد جلوی دهان. انگار یادش آمده باشد که صورتش پوشیده است، آنرا کنار گذاشت:« خانواده من تو یه روستا، جنوب فلسطین ساکن بودند. یک روز صبح اسرائیل، اونجارو منطقه بسته نظامی اعلام کرد. تا ظهر دورشو سیم خاردار کشیدند. خواهربزرگترم رفته بود شهر. آزمون داشت. اما دیگه اجازه ندادند بیاد روستا. اون یه طرف سیم خاردار بود، ما یه طرف. مادرم اینور ضجه میزد، خواهرم اونور؛ اما فایده نداشت.»
عماد با گوشه چفیه اشک چشم را پاک کرد:« عبدالله اون زمان نوجوون بود. به پای سرباز شما افتاد تا اجازه بده؛ اما اون پرتش کرد. پدرم سکته کرد. ما حتی نتونستیم از این زندان بزرگ بریم بیرون و براش دارو تهیه کنیم. پدرم، جلوی چشمای ما، جون داد.»
مکث کرد. بغضش را فرو داد:« زن همسایمون، وقت زایمانش شد اما نذاشتند از این قفس بزرگ بره بیرون. بچه تو شکمش خفه شد.»
بلند شد. چند قدم راه رفت:«دختر عمویم میخواست بره شهر برای گرفتن مدارک تحصیلی. فکر میکنی چی شد؟»
ابروهای لنا به هم نزدیک شد:« نمیتونم حدس بزنم.»
عماد رو کرد آنطرف. چفیه را باز کرد. صدای پاک کردن بینیاش آمد. دوباره چفیه را بست. با بغض گفت:« تو ایست و بازرسی نذاشتند برادرش رد شه. اونو هم بازداشت کردند. چند روز بعد، جنازهاش رو با شکم پاره پیدا کردیم. من اونو دوست داشتم اما کسی نمیدونست.»
صدای هقهق عماد بلند شد:« پزشک گفت اون وحشیا بهش تجاوز کردند. بعد اعضای بدنش رو برداشته بودند. حتی یه جاهایی از پوستش رو هم کنده بودند.»
لقمه گیر کرد تو گلوی لنا. چشمهایش گرد شد. به سرفه افتاد:« ام.. ک... ان ند... اره.»
عماد بطری آب را داد دستش:« کاش اینطور بود.»
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_سیوسه
دیگر نتوانست چیزی بخورد. ظرف غذا را گذاشت کنار. عماد بیرون رفت. به عبدالله نگاه کرد. قلبش میسوخت. چه بر سر اینها آورده بودند؟
این رفتار در قرن بیست و یک، منطقی نبود. حالا آن هیولای ترسناک، تبدیل به موجودی معصوم شده بود. اما چرا عبدالله بعد از تحمل اینهمه رنج، با او و دوستانش مهربان بود. اگر با آنها بدرفتاری میکرد قابل درک بود. نمیتوانست رفتار او و عماد را بفهمد.
تا صبح نخوابید. هر یک ربع، فشار عبدالله را اندازهگیری میکرد. کمکم، وضعیتش ثابت شد. عماد چندبار به او سر زد و از او خواست استراحت کند؛ قبول نکرد.
چند لحظه چشمهایش رفت روی هم. یک عده سرباز هموطنش، با لباس و تجهیزات کامل، مثل گله گرگهای وحشی هجوم آوردند توی سرش، هر کدام تکهای از خاطراتش را کندند. جای آن زخمها خونریزی میکرد. خون سیل شد، راه افتاد توی جشن. یکی بالای سن، میکروفون به دست آواز میخواند. با هر نت پیانو، خون بالاتر میآمد. دیوید سوار بر جیپ فرار کرد. خون از زیر چرخهای ماشین، شتک زد تو صورت پدرش. مادرش تو خون دست و پا میزد. دلش درد گرفت. دست زد به شکمش، پاره بود. دست گرداند آن تو. جای خالی کلیه و قلب و کبدش را حس کرد. دست خونی را کشید به صورتش، پوست نداشت. چشم نداشت. جیغ کشید. از خواب پرید. تنش خیس عرق بود. بلوز چسبیده به تن را فاصله داد. قلبش رو هزار میزد. نفسهای تند و کمجان میکشید. به اطراف نگاه کرد. از روی صندلی بلند شد. رفت سرویس. صورت را شست. دست خیس کشید به گردنش. تا صبح دیگر نخوابید.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_سیوچهار
صبح از خستگی رو پا نبود. صدای تقه به در آمد. در با صدای قیژی باز شد. عماد با صبحانه آمد تو:« خسته نباشی.»
چشمهای لنا سرخ بود. رنگش مهتابی شده بود. به عماد گفت:« من گیج خوابم. صبحانه نمیخوام. میرم استراحت کنم.»
سرم را عوض کرد. آنتیبیوتیک ریخت تو سرم. جریان آنرا تنظیم کرد:« وضعیت عبدالله تثبیت شده. لطفاً هر یک ساعت، فشارش رو چک کن. تا ظهر نیاز به دارو نداره. فکر کنم تا اون وقت به هوش بیاد.»
با عماد رفت پیش دوستانش. هانا با بازشدن در بلند شد. آمد سمتش:« عزیزم. باهات چکار کردند؟ رنگت پریده. انگار از تو قبر کشیدنت بیرون»
لنا گفت:« چیزی نیست. خیلی خسته ام. میخوام بخوابم.»
سارا از صحبت آنها بیدار شد. تو جایش نیم خیز شد:« لنا! نگرانت بودیم. خوبی؟»
لنا دراز کشید:« خوب؟..... نه. نیستم.»
و چشمهایش را بست. خسته بود اما نتوانست خیلی بخوابد. پیش از ظهر بیدار شد. نمیدانست باید برای دوستانش اتفاقات را تعریف کند یا نه. ترجیح داد صبر کند. برای تعریف کردن، زمان زیادی داشت. بلند شد. چند ضربه به در زد. هانا پرسید:« بهتری عزیزم. دیشب چی شد؟»
مردی که قد بلندی داشت، در را باز کرد. لنا با دست موهایش را مرتب کرد:« لطفاً منو ببرید جای دیشب.»
رو کرد به هانا:« خیلی بهترم.»
مرد به بیرون اشاره کرد. لنا پشت سرش راه افتاد. نمیدانست چرا نگران زندانبانش شده. رفت بالای سر عبدالله. هنوز بهوش نیامده بود.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_سیوپنج
سرم را عوض کرد. دارو تویش ریخت. روی صندلی نشست. خیره شد به صورت عبدالله. از دیشب رنگ و رویش بهتر بود. زمزمه کرد:« زودتر بهوش بیا. خیلی سوال دارم که میخوام جواب بدی.»
تکیه زد به صندلی. حوصلهاش سر رفت. بلند شد. از این سر اتاق با چند قدم رفت آن سر. دوباره مسیر را برگشت. چندتا نرمش کششی کرد. نشست روی صندلی. خیره شد به بیمار. دلش ضعف کرد. یادش آمد صبحانه نخورده.
عماد آمد تو. برایش غذا آورد. لنا همانطور که لقمه برمیداشت گفت:« اینجا حوصلهام سر میره. کتاب دارید برای خوندن ؟»
عماد بالای سر عبدالله ایستاده بود:« به چه زبانی؟»
لنا سعی داشت نی را تو پاکت آبمیوه فرو کند:« عبری.... انگلیسی..»
عماد با شانهی کوچکی موهای عبدالله را مرتب میکرد:« چه کتابی؟»
لنا مکث کرد:« نمیدونم.... اصلا رفتار تو و عبدالله رو نمیتونم توجیه کنم. با اون سابقه، باید به خونمون تشنه باشید. چرا با ما بدرفتاری نمیکنید.»
نی را مک زد:« دیشب خیلی فکر کردم. من هیچی از شما نمیدونم. خودت چه کتابی رو پیشنهاد میکنی؟»
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_سیوشش
عماد کمی فکر کرد:« برات قرآن میارم.» و رفت.
تا شب هر دو ساعت فشار عبدالله را گرفت. چند صفحه از کتابی را که عماد برایش آورده بود خواند. برای او که به جز کتاب درسی، فقط رمان خوانده بود، مفاهیم کتاب سنگین بود. حوصلهاش سر رفت. کتاب را کنار گذاشت. کمکم نگران عبدالله شد. باید تا به حال به هوش میآمد. وقتی عماد به او سر زد این مطلب را گوشزد کرد. از او خواست یک پزشک را برای معاینه عبدالله بیاورند اما عماد گفت به پزشک دسترسی ندارند.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_سیوهفت
دیگر نمیدانست چه کار کند. شروع کرد دعا خواندن. این نگرانی برایش عجیب بود. اگر قبلا کسی به او میگفت روزی در زیر زمین نگران یک جوان فلسطینی خواهد شد، حتما او را به روانپزشک معرفی میکرد. شاید الان تو دنیای موازی بود. شاید هم مثل آلیس تو سرزمین عجایب، گم شده بود. عبدالله ناله کرد. دو طرف لبهای لنا کش آمد. چشمانش برق زد. رفت بالای سر بیمار. عبدالله کلمات نامفهومی میگفت. لنا عماد را صدا زد. با پنبه لبهای بیمار را خیس کرد. عماد نیامد. کمکم عبدالله چشمهایش را باز کرد. در حد چند ثانیه. باز هم بیهوش شد. یک ربعی طول کشید تا دوباره چشمها را باز کند. لنا صدایش زد. عبدالله دستش را بالا آورد. معلوم بود به شانه اش فشار آمده که دوباره دست را پایین انداخت. صورتش از درد جمع شد. لنا سرش را نزدیک برد. موهایش را با دست عقب برد تا روی صورت بیمار نریزد:« عبدالله. من لنا هستم. تو تیر خوردی. حرکت نکن. باشه. درد داری؟»
عبدالله چشم باز و بسته کرد. لنا آمپولی را تو رگ او تزریق کرد. چند دقیقه بعد، چشمهای عبدالله روی هم افتاد. نیم ساعتی گذشت تا عماد برگشت. لباس های تمیز پوشیده بود. لنا با هیجان گفت:« عبدالله بههوش آمد. الان دوباره خوابیده.»
عماد دستها را بالا برد:« الحمدلله.»
رو کرد به لنا:«متشکرم. به لطف خدا، تو برادرمو به من برگردوندی. کاش میتونستم جبران کنم.»
لنا نمیدانست چه بگوید. خودش هم خوشحال بود، شاید چون اولین کار عملی او بود، آنهم در این شرایط نابسامان. نیم ساعت بعد عبدالله چشمهایش را باز کرد. عماد رفت بالای سرش. با عربی با او صحبت کرد. لنا نمیفهمید. وسط حرفهایش چندبار اسم لنا را برد. معلوم بود عبدالله هم گیج است. چندباری چشمهایش روی هم رفت.
دیر وقت بود. سفیدی چشم لنا، سرخ شده بود مثل انار. عماد رو کرد به لنا:« شما بروید بخوابید. من امشب اینجا هستم.»کم کم هوشیاری عبدالله بیشتر شد. عماد رو کرد به لنا:« من باید برم جایی. یکی دو ساعت دیگه بر میگردم. لطفاً شما اینجا باشید. قبلش براتون قهوه میارم.»
سفیدی چشمهای لنا، سرخ شده بود. رنگش پریده بود. سر تکان داد:« باشه.»
رفت روی صندلی نشست.
خیره شد به عبدالله. داشت زیر لب زمزمه میکرد. صورت نزدیکتر برد. لبهای بیرنگ عماد باز و بسته میشد و دندانهای مرتبش دیده میشد. کلمات عربی بود. لنا تکیه داد به صندلی. عماد با فلاسک آب جوش و لیوان برگشت. لنا اشاره کرد به عبدالله:« نمیدونم چی میخواد؟»
عماد آمد جلوتر. گوش داد:« چیزی نمیخواد. احتمالا نماز میخونه.»
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_سیوهشت
لنا نفس راحتی کشید. خانواده خودش اهل نماز نبودند. نماز خواندن دوستانش را دیده بود. یهودیهایی که متدین بودند، روزانه سهبار نماز میخواندند. آنها میایستادند. دستها را روی دو گوش میگذاشتند. اورادی را زمزمه میکردند و بعد مستقیم به سجده میرفتند. دوباره بلند میشدند و چند بار این کار را تکرار میکردند. در انتها هم کامل روی زمین دراز میکشیدند. صورت بر زمین میگذاشتند. دو دست را دو طرف شانه عمود بر تن دراز میکردند. ذکر میگفتند و نماز تمام میشد. اما نماز اینجا و در این شرایط، برایش عجیب بود.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
تماس با ما
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_سیونه
عماد تو لیوان آب جوش ریخت. داد دست لنا:« رنگتون پریده. میتونید بمونید؟»
لنا لیوان را گرفت. گذاشت روی میز کنار:« نگران نباشید.»
عماد رفت. لنا دوباره به عبدالله خیره شد.هنوز داشت دعا میکرد. هرقدر تو اعماق ذهنش میگذشت، خبری از آن نفرت اولیه نبود. به افسر کاردآجین شده تو بیمارستان فکر کرد. به نظرش آنقدر هم معصوم نبود.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
تماس با ما
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_چهل
قهوهاش را خورد. علایم حیاتی بیمار را بررسی کرد. عبدالله هوشیارتر بود. انگار او را شناخت. ابروهایش کمی بالا رفت. چشمها از حالت عادی بازتر شد و غم نشست تویش. دستی را که بهش سرم وصل بود برد طرف صورت. چیزی گفت که لنا نفهمید. لنا از جا برخاست:« دستت رو تکون نده. سرم کنده میشه.»
عبدالله با صدای ضعیفی به عبری گفت:« چفیهام.»
لنا تازه متوجه علت نگرانیاش شد. چه باید میگفت؟ مثلاً میگفت نترس من تو را لو نمیدهم؟ من دلم برایت سوخته؟ یا باید میترسید؛ حالا که چهرهی زندانبانش لو رفته، او را خواهند کشت.
یک لحظه وحشت کرد. تا حالا به این جنبه از داستان فکر نکرده بود. چه بر سرش میآمد؟ ضربان قلبش تند شد. سرش بی اختیار پایین افتاد. دست ها را گذاشت روی صورت.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
تماس با ما
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_چهلویک
همزمان هزارتا فکر، مثل گله ملخهای آفریقایی، هجوم آوردند توی ذهنش. چکار میکرد؟ عبدالله را میکشت؟ کشتنش الان ساده بود. عماد را چه میکرد؟ پشت در میایستاد و وقتی عماد میآمد تو، با صندلی میزد توی سرش. نه. فایدهای نداشت. عماد یک سرباز کارکشته بود. شاید هم از پس عماد برمیآمد. اگر عماد تنها نبود چطور؟ دو سهسال از زمان سربازی لنا میگذشت. دیگر ورزیدگی سابق را نداشت. شاید چون عبدالله را نجات داده بود بهش کاری نداشتند. عماد خودش گفت که جبران میکند. الان شاید شانس زنده بودن داشت. یا اینکه بهتر بود فرار میکرد. سعی کرد مسیرها را به خاطر بیاورد. این تونل چند نفر نگهبان داشت؟ خروجیاش از کدام طرف بود؟ احتمال اینکه تو مسیر با نگهبانها برخورد کند چقدر بود؟ تو ذهنش پر از هیاهو بود. افکار متضاد مثل رگبار بهاری یک لحظه میآمدند و میرفتند. تصمیمش را گرفت. بهتر بود عبدالله را میکشت. برای بعدش، بعدا فکر میکرد. بلند شد. رفت بالای سر عبدالله.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
تماس با ما
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_چهلودو
هنوز عبدالله چیزی زیر لب زمزمه میکرد. صدای چکههای سرم و ثانیه شمار ساعت، تو فضا اکو میشد. نفس لنا به سختی میآمد. تمام تنش میلرزید. خیس عرق بود. دست برد سمت بالش. انگار جان نداشت. به خودش نهیب زد. الان وقت سستی نبود. ماهیچههایش منقبض بود. قلبش تو سینه جا نداشت. مثل نهنگ تو اکواریم. خودش را به دیواره میزد. صدای ضربانش را تو گوش میشنید. مثل صدای پتک. پشت سر هم. کوبنده. بلند. تلاش کرد به خودش مسلط شود. نباید به عبدالله نگاه میکرد. معصومیت چشمهای او، دست و دلش را سست میکرد. پلکها را بست. سعی کرد تو دلش دنبال نفرت بگردد. هر چه گشت چیزی پیدا نکرد. عبدالله پدر و مادرش را از دست داده بود. همسر و فرزندش را هم. اما با او خوشرفتار بود. یک زندانبان مهربان. اما لنا زندانبانش را دیده بود. چشم باز کرد. بالش را کشید. عبدالله زمزمه کرد:« چیزی لازم داری؟»
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
تماس با ما
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_چهلوسه
بالش را برد بالای سر. باید فشار میداد روی صورت عبدالله. فقط چند دقیقه طول میکشید. لرزش دستهایش بیشتر شد. تنش داغ شده بود. نمیتوانست. دستهایش شل شد. او آدمکش نبود. وقتی میرفت مهد، بچهها با آن لباسهای رنگارنگ و موهای خرگوشی، که یکی در میان دندانهای شیریشان افتاده بود، یک ترانه را دست جمعی میخواندند:« ما گوشت دشمنان را با دندان میکنیم. ما خونشان را میمکیم.» آمد خانه. برای مادرش شعر را خواند. منتظر تشویق بود. مادر بهش گفت که این شعر قشنگ نیست. لازم نیست آنرا تکرار کند. بعد هم او را بغل کرد. محکم چلاندش و بوسید. گفت که دخترش را وقتی مهربان است دوست دارد. اصلا برای همین رفته بود دانشکده پرستاری. هیچ وقت زخم و رنج بیماران، برایش عادی نمیشد. از اسلحه بدش میآمد. تو سربازی، چندبار فرستادنش پیش روانکاو لشکر. فایده نداشت. به روانکاو گفت که تو هلاخا آمده، قتل نکنید. اصلا دنیا بدون جنگ و خونریزی، مثل کشیدن نقاشی روی بوم تو یک ساحل وقت غروب، قشنگ است. روانکاو پاسخ داد که جنگ برای مردمی مثل ما که همیشه مورد ظلم بودهایم، مقدس است. نکشی میکشندت. بعد هم این بخش از هلاخا مربوط به یهودیان است و کشتن سایرین ( جنتیلها) طبق قوانین تلمود مباح است. لنا اما قانع نشد. آخر سرهم نفوذ پدر بدادش رسید و فرستادنش بخش امداد. بالش از دست لنا افتاد. نشست روی صندلی. دست گذاشت روی صورت. زد زیر گریه. هنوز دست و بدنش میلرزید. عبدالله با صدای ضعیف پرسید:« چیشده؟»
لنا جوابی نداشت.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
تماس با ما
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_چهلو چهار
کمکم هق هق لنا تبدیل شد به دلدل زدن. دستها راگذاشت روی تخت. گونهاش را گذاشت رویش. بوی خاک و خون خشک شده پیچید تو دماغش. موهایش ریخته بود دورش. از ته دل از آدونای خواست بدادش برسد.
تا عماد بیاید، لنا دیگر سر بلند نکرد. نمیخواست عبدالله را ببیند. عبداللهی که هم تقصیر داشت و هم نداشت. پلکهایش سنگین شد. چشم را بست. پدر چاقو را روی فلسهای ماهی میکشید. بوی کباب بلند شد. مادر بغلش کرد. بچهها داشتند آواز میخواندند. با دندانهایی که نبود، گوشت دختر همسایه را میکندند. خون از گوشه لبشان میریخت روی زمین. چکهچکه. قطره قطره. قطرهها جوی شد. رود شد.
فرعون چاقو گذاشته بود روی گردن نوزاد پسر. یکی یکی سر میبرید. خون شُرّه میکرد روی زمین. نهر شد. رودها به هم رسید. دریا شد. موج میزد. سهمناک. کف میکرد. سفید روی دریای سرخ. کایاک به هر سمت کشیده میشد. پدر را صدا زد. پدر پرید تو دریا. خون پاشید به اطراف. شنا کرد طرفش. موج فاصله انداخت بینشان. دریا شکافت. دیوار شد دوطرفشان. موج زد سمت آسمان. آسمان قرمز شد. برق زد به زمین. زمین خشک شد. پا گذاشت روی خشکی. صدای رعد آمد. محکم. هولناک. سربازان پشت سر بودند. با ارابه. میدوید. نمیرسید. ساحل دور بود. نوزادان سرود آز یاشیر* را میخواندند.
صدای عماد آمد:« خانم لنا!»
چشم باز کرد. جیغ خفهای کشید. قلبش مثل قلب گنجشک میزد. تند. مردمک چشمهایش میلرزید. ترسان سر بلند کرد. رد خیسی نامنظمی روی ملافه، زیر صورتش دیده میشد. موهایش از عرق به هم چسبیده بود. مثل گنجشک باران خورده میمانست. خیس. لرزان. چشم گرداند دنبال پدر. نبود. جرات نمیکرد پشت سر را نگاه کند. هر لحظه منتظر بود عماد شلیک کند. زیر لب دعا کرد. آرام برگشت. عماد ایستاده بود. بدون کلت :« حالتون خوبه؟ چرا چشماتون اینقدر قرمزه؟»
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
تماس با ما
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
* آزیاشیر یا سرود شکرانه.
یهودیان سرود آزیاشیر را موقعی که از میان دریای سرخ عبور مینمودند، خواندند و با چشمان خود دیدند که آنها تنها افرادی بودند که در خشکی از میان آبها عبور نمودند، در حالیکه مصریان در فاصلهٔ بسیار کمی از آنها در آبها غرق شدند. این معجزهٔ بزرگی بود که آنها با دیدنش شروع به سرائیدن چنین آوای زیبائی نمودند.
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_چهلوپنج
لنا بلند شد. ایستاد. دستها را گذاشت روی صورت. سر را برد تو یقه. میترسید. انگار روی پیشانیاش نوشتهاند قاتل. شاید عماد با دیدن چشمهایش همهچیز را بفهمد. نه او که کاری نکرده بود. فقط زندانبانش را دیده بود. بزودی هم قرار بود کشته شود. همین. عماد آمد جلو:« نکنه عبدالله حالش بد شده؟ ها.»
لنا دستها را برنداشت. سر به دو طرف تکان داد:« نه.»
:« بالش چرا رو زمینه؟»
لنا از لای انگشتان نگاه کرد. چرا فکر اینجا را نکرده بود؟ عماد بالش را برداشت. سر عبدالله را بلند کرد. زیر سرش گذاشت. عبدالله چشم باز کرد. الان بود که همهچیز را تعریف کند. چشمهای لنا سیاهی رفت. نزدیک بود بخورد زمین. دست به دیوار گرفت.
:« بهتری برادر؟» عماد پیشانی عبدالله را بوسید.
عبدالله چشم بست کرد. با مکثی باز کرد.
عماد دستها را بالا برد:« خدارو شکر.»
رو کرد به لنا:« فکر کنم حالتون خوب نیست. چیزی لازم دارید؟»
لنا سر را به علامت نه تکان داد. به بچههایی میمانست که در آزمون نهایی رد شدهاند و الان کارنامهشان افتاده دست نامادری. جرأت نداشت حرف بزند. جرأت نداشت سر بلند کند. عماد گفت:« اگه عبدالله مراقبت خاصی نیاز نداره، میتونید برید پیش دوستاتون.»
لنا با شانههای افتاده و سری پایین رفت طرف در. عماد آمد جلو. در را باز کرد. اشاره کرد به لنا. لنا جلوتر راه افتاد. تو اتاق سارا با دیدنش نیم خیز شد. هانا آمد جلو. او را در آغوش کشید:« عزیزم. چرا اینقدر بیرنگ و رویی؟ چت شده؟»
لنا از بغلش آمد بیرون. رفت کنار دیوار. دراز کشید. سر گذاشت روی بالش. چشمها را بست. هر لحظه منتظر بود در با شدت باز شود و عماد او را ببرد. صدای پچپچ هانا میآمد. سعی کرد ذهنش را آرام کند. با او چکار میکردند؟ آخرش مرگ بود. اما او هنوز خیلی جوان بود برای مردن. از نظر تلمود مرگ زودرس، کیفری بود برای بدکرداران.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
تماس با ما
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_چهلوشش
انگار هزار تا گاومیش وحشی پا میکوبیدند تو مغز لنا. ذهنش مثل ساعت کار میکرد. مدام خاطرات مختلف میآمدند جلوی چشمش. از کودکی تا دانشگاه. از دانشگاه تا الان. تو یکیدو سال اخیر دیوید نقش پررنگی داشت. تو گردشها. مهمانیها. سفرها. دیوید همهجا بود. کی پدر جایش را به دیوید داده بود؟ دیوید... تو سفر به آفریقا با دیوید رفتند دیدن مهاجرت گاومیشهای وحشی. با فاصله از آنها، روی تپه ایستادند. آفتاب تازه طلوع کرده بود و هوا، هنوز هرم یک روز تابستانی را نداشت. باد ملایمی میوزید. علفهای بلندی که زمین را پوشانده بود اینطرف و آنطرف میرفت. عطر گلهای وحشی دویده بود تو هوا. دوربین به دست به گلهی گاوها نگاه میکردند. گاوهای درشتچثه با چشمهای ریز و شاخهایی ضخیم شبیه سبیل هرکول پوآرو. گلهی چندصدتایی آنها، سم به زمین میکوبیدند و با سرعت یک ماشین میدویدند. زمین میلرزید. لنا دوربین را روی چشم جابجا کرد:« وای! ببین چقدر باشکوهه.»
دیوید دوربین را برداشت. به او نگاه کرد:« با شکوه مثل اسرائیل. باید کاری کنیم بقیهی قوم یهودم مثل اینا مهاجرت کنند سرزمین موعود.»
باد میپیچید تو موهای لنا. با دست مهارشان کرد:« با این هیکل و این سرعت، هرچی بیاد جلوشون، زیرپا له میشه.»
دیوید دوربین را گذاشت رو چشم:« برای رسیدن به هدف، باید به دوردستها نگاه کرد. طبیعیه اگه چیزای کوچیک زیر پا له شن.»
لنا خندید. نرم. زد رو شانهی دیوید:« باز تو فلسفی صحبت کردی؟»
دیوید فقط یک تور لیدر نبود! بود؟
سعی کرد ذهنش را جمع و جور کند.
الان باید چکار میکرد؟
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
تماس با ما
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_چهلوهفت
باید میخوابید. نمیتوانست. تازه حال بیمارانی که از بیداری شبانه شکایت میکردند را درک میکرد. مغزش آزرده بود. جسمش خسته؛ اما خواب فراری بود از چشمش. احتمالا عبدالله به عماد گفته بود که لنا او را دیده. تازه قصد جانش را هم کرده. کلافه بود. از این شانه به آن شانه می غلتید. باید کاری میکرد. مثلاً فرار میکرد. اما چگونه؟ باید تمرکز میکرد. نمیتوانست. پلکهایش سنگین شد. ذهنش خالی بود. در با شدت باز شد. خورد به دیوار اتاقک. تقی صدا کرد. عماد آمد تو. با سر تفنگ زد روی شانه لنا. فریاد زد:« پاشو.»
لنا سر بلند کرد. عبدالله ایستاده بود. عماد هم کنارش. چفیه نداشتند. چشم ریز کرد. تاریک بود. صورتشان دیده نمیشد. نشست. عماد با تفنگ اشاره کرد:« ای قاتل! گفتم پاشو!»
لنا بلند شد. عماد هلش داد کنار دیوار. با شانه خورد به آن. درد پیچید تو تنش. اشک تو چشمش جمع شد. لب روی هم فشار داد تا ناله نکند. هانا و لنا رفتند کنار. میلرزیدند. عماد تفنگ را گرفت سمتش. دست گذاشت رو ماشه. شمرد:« یک. دو. سه.»
شلیک کرد. بنگ. تیر هوا را شکافت. آمد سمتش. لنا داد زد. بلند. هانا صدایش می زد:« لنا! عزیزم. چی شده؟»
لنا نفس نفس میزد. چشم باز کرد. چهرهی هانا، تو نور کم اتاق، مات بود. خیره شد بهش. با پشت دست چشمها را مالاند. صورتش کم کم واضح شد. نگران بود. لنا دور و بر را نگاه کرد. سارا خواب بود. آنقدر عمیق که تکان نخورد.
هانا برایش آب ریخت تو لیوان. داد دستش:« دوست داری صحبت کنی؟ چی شده؟»
لنا لیوان را با دو دست گرفت. سر را به دو طرف تکان داد:« چیزی نیست. خواب بد دیدم.» گلویش خشک بود، مثل صحرای نقب. چند جرعه آب خورد. لیوان را کنار گذاشت. هانا دستها به دوطرف باز کرد. با سر اشاره کرد به لنا. لنا رفت تو آغوشش. سر گذاشت رو سینهی نرمش. زد زیر گریه. آرام. کمصدا. اشک میجوشید از چشمش. میچکید رو لباس هانا. بوی مادرش را میداد. به نظرش آمد همهی مادران دنیا، بوی مشترکی دارند. هانا دست میکشید به موهایش. از بالا به پایین. با انگشتانش، نرم، گره موها را باز میکرد. لنا چند دقیقه بعد، آرام شده بود. از بغل هانا آمد بیرون. رو بلوز هانا خیس بود. مثل رد خیسی شیر، رو لباس مادری که صدای گریه نوزادش را میشنود. با پشت آستین، صورتش را خشک کرد. دماغش را بالا کشید. هانا با دست زد به بالش:« بخواب دخترم.»
لنا دراز کشید. ساعد را گذاشت رو چشمها. هانا شروع کرد زمزمه کردن . همان لالایی بود که مادر میخواند.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
تماس با ما
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_چهلوهشت
مادر طراح جواهر بود. یک زن عربِ اسرائیلی زیبا. با او عربی صحبت میکرد. لنا این زبان را میفهمید؛ اما به سختی سخن میگفت. مادر از صبح مینشست پشت میز. مداد رنگی و قلم مو را میگرفت دستش. روی کاغذ طرح میزد. پاک میکرد و دوباره میکشید. تلألو جواهراتی که نقش میزد روی صفحه، برق میانداخت تو نگاه لنا. لنا کنارش نقاشی میکرد. همانطور که قلم مو را میزد تو رنگ و میلغزاند روی کاغذ، تعریف میکرد از مدرسه، دوستانش، خندهها، لجبازیها و دعواهاشان. مادر گوش شنوایی داشت. گاهی با قلم مو میزد رو گونه و دماغ لنا. لنا هم مادر را بینصیب نمیگذاشت. آخر سر هر دو شکل پالت رنگ میشدند. صدای قهقههشان، همهجا را پر میکرد. لنا کودکی رنگارنگی داشت. تا زمانی که دعواهای پدر با مادر، زندگیاش را خاکستری کرد. طلاق آندو، اختاپوسی بود که جوهر پاشید تو اقیانوس آرام زندگی لنا. دنیایش سیاه شد.
همه جا سیاه بود. تا صبح کابوس میدید. صبح با سردرد بلند شد. تب داشت. گونه و چشمهایش سرخ بود، صورتش مهتابی. مثل سیب لبنانی. بدنش کوفته بود. انگار از رزم شبانه برگشته باشد. با صدای دورگه و زمخت، آرام هانا را صدا زد. هانا دست گذاشت رو پیشانیاش:« وای!»
بلند شد. چند ضربه به در زد. همان خانم همیشگی در را باز کرد. هانا وضعیت لنا را توضیح داد. بعد از چند دقیقه با قرص و آب برگشت. به لنا دارو داد. با دستمال دست و پایش را مرطوب کرد. بعد هم پارچهی خیس را گذاشت روی پیشانیاش. تا تب لنا بشکند مراقبش بود. به سارا توصیه کرد نزدیک نیاید. شاید بیماریاش واگیر داشته باشد. لنا بیدار بود. در عین بیداری، خواب میدید. درک درستی از زمان و مکان نداشت. نفهمید چند ساعت به این حال بود تا کمکم بهتر شد. از هانا پرسید ساعت چند است؟ هانا گفت که یک شبانه روز بدحال بوده. الان هم بهتر است کمی غذا بخورد تا جان بگیرد. میل نداشت. چند لقمه بیشتر نخورد. دوباره خوابید. بیدار که شد حالش بهتر بود. باید بهتر میشد. باید فرار میکرد.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
تماس با ما
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀