eitaa logo
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
1.9هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
3.3هزار ویدیو
141 فایل
•|به‌نامِ‌‌او|• «به فکرِ مثلِ شهدا مُردن نباش به فکرِ مثلِ شهدا زندگی کردن باش.» شهید‌ابراهیم‌هادی کپی❗️حلالت رفیق ولی برای شهادتمون دعا کن😊 شروع‌ما←¹⁰مهر¹⁴۰¹🍃 شروط🌸↓ @sabke_shohadaa_short کانال‌محفل‌هامون🌱↓ @mahfe_l کانال‌خدمات🌿↓ @ww0403
مشاهده در ایتا
دانلود
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷 《قسمت چهارم》 باز هم من وسجاد هوای شمال را داشتیم🕊..... 🇮🇷تا پایان دبستان، هنوز ثلث سوم تمام نشده می‌رفتیم مخابرات و به عزیز خبر می‌دادیم که بیشتر از یکی دو امتحانمان نمانده و را بفرست دنبالمان.😍 عزیز هم از پشت قربان صدقه مان می‌رفت و چَشم چَشمی می‌گفت و می‌داد بابابزرگ را راهی کند. ☎️ بابابزرگ می‌آمد، یکی دو شب می‌ماند، بعد من و سجاد را برمی‌داشت و با خودش می‌برد .😊 🇮🇷باز خانهٔ مادربزرگ بود و مرغ و خروس و اردک و دوزرده و نان‌های داغ تنور و بازی با غازها و اردک‌ها و خواندن و نشستن کنار درگاهیِ پنجره و تماشای بارانی که گرده افشانی می‌کرد و غریب به سینه مان می‌پاشید.🌧🌺 " خونهٔ مادربزگه،‌ هزار تا قصه داره!" خانه‌ای که فوقش هفتاد متر بود و به زور دوازده متر، اما برای ما بود.🏡 🇮🇷تابی فلزی گوشهٔ حیاط بود که وقتی سوارش می‌شدیم، ما را با خود تا دل می‌برد. ☁️🌥 بازی ما بچه‌ها، هفت سنگ و قایم باشک و گرگم به هوا بود. زن‌ها روی ایوان خانه‌ها می‌نشستند و بساط چای به پا می‌کردند. ☕️🫖 مادربزرگ هم گاه خانهٔ یکی از آن‌ها می‌رفت یا دعوتشان می‌کرد که بیایند. در این دورهمی های زنانه روی خوراک پزی، گوش فیل و خاتون پنجره و نان نخودچی می‌پختند.🍪 🇮🇷خانهٔ مادربزرگ همیشه از تمیزی برق می‌زد. این تمیزی از او به مادرم هم رسیده و حالا من هم سعی می‌کنم این را حفظ کنم.😊🌸 مادربزرگ برای صبح که بیدار می‌شد دیگر نمی‌خوابید. حیاط را آب و جارو می‌کرد، سفرهٔ صبحانه را می‌انداخت و با و نان و پنیر خانگی و گردو و حلوا اردهٔ مغزدار، از همه پذیرایی می‌کرد. 🧀🍞☕️ 🇮🇷بعد موهایم را آب و شانه می‌زد. انگار با بافتنشان آرام و قرار می‌گرفت. این بود. مادربزرگ سفره باز بود و . روزی نبود که خانهٔ کوچکش رنگ مهمان را نبیند. شاید هم برای اخلاق و رفتار پدربزرگ بود. هر که از برای کار و خرید می‌آمد، خانهٔ سید ابراهیم می‌شد. 💚☺️ پدربزرگ اهل هم بود و مادربزرگ هم دل و دماغ شنیدن داشت. بعدها هم که تو او را شناختی، بابابزرگم را می‌گویم، مریدش شدی. می‌رفتی شمال تا از او برنج بخری و برای فروش بیاوری تهران. 🇮🇷به قول خودت شده بود ﷼مرادت. چقدر از رفتار و کردارش تعریف می‌کردی! از اینکه چطور کباب چنجه درست می‌کند، چطور گوشت‌ها را در اناردان می خوابانَد، چقدر ضرب‌المثل بلد است و چه دود و دمی دارد!💙💜 🇮🇷آن‌قدر مریدش شدی که بعدها اسم جهادی ات را گذاشتی . اولین بار که از زبانت شنیدم وقتی بود که از آمده بودی. گفتم:" تو که اسم بابابزرگ من رو روی خودت گذاشتی، حداقل فامیلی ش رو هم می‌گذاشتی! چرا گذاشتی سید ابراهیم احمدی؟ خب می‌گذاشتی سید ابراهیم !" 😊💚 خندیدی، از همان خنده‌های.... باز هم من وسجاد هوای شمال را داشتیم🕊..... 🇮🇷تا پایان دبستان، هنوز ثلث سوم تمام نشده می‌رفتیم مخابرات و به عزیز خبر می‌دادیم که بیشتر از یکی دو امتحانمان نمانده و را بفرست دنبالمان.😍 عزیز هم از پشت قربان صدقه مان می‌رفت و چَشم چَشمی می‌گفت و می‌داد بابابزرگ را راهی کند. ☎️ بابابزرگ می‌آمد، یکی دو شب می‌ماند، بعد من و سجاد را برمی‌داشت و با خودش می‌برد .😊 🇮🇷باز خانهٔ مادربزرگ بود و مرغ و خروس و اردک و دوزرده و نان‌های داغ تنور و بازی با غازها و اردک‌ها و خواندن و نشستن کنار درگاهیِ پنجره و تماشای بارانی که گرده افشانی می‌کرد و غریب به سینه مان می‌پاشید.🌧🌺 " خونهٔ مادربزگه،‌ هزار تا قصه داره!" خانه‌ای که فوقش هفتاد متر بود و به زور دوازده متر، اما برای ما بود.🏡 🇮🇷تابی فلزی گوشهٔ حیاط بود که وقتی سوارش می‌شدیم، ما را با خود تا دل می‌برد. ☁️🌥 بازی ما بچه‌ها، هفت سنگ و قایم باشک و گرگم به هوا بود. زن‌ها روی ایوان خانه‌ها می‌نشستند و بساط چای به پا می‌کردند. ☕️🫖 مادربزرگ هم گاه خانهٔ یکی از آن‌ها می‌رفت یا دعوتشان می‌کرد که بیایند. در این دورهمی های زنانه روی خوراک پزی، گوش فیل و خاتون پنجره و نان نخودچی می‌پختند.🍪 🇮🇷خانهٔ مادربزرگ همیشه از تمیزی برق می‌زد. این تمیزی از او به مادرم هم رسیده و حالا من هم سعی می‌کنم این را حفظ کنم.😊🌸
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
مادربزرگ برای #نماز صبح که بیدار می‌شد دیگر نمی‌خوابید. حیاط را آب و جارو می‌کرد، سفرهٔ صبحانه را می
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷 《قسمت پنجم》 خندیدی، از همان خنده‌های🕊.... 🇮🇷معصومانه ای که حالم را خوب می‌کرد:" ما رو بگو که گفتیم زنمون رو کردیم. باشه، رفتم اونجا فامیلی م رو عوض می‌کنم و می‌ذارم نبوی تا خوش‌حال تر بشی."😊🌸 می‌گویند کسانی که در حال ، همهٔ زندگی‌شان به سرعت برق و باد از جلوی چشمانشان می‌گذرد. من آمده‌ام تا از دیدار تو جان بگیرم، اما به همان ، گذشته از جلوی چشمانم می‌گذرد.🥺🍃🍂 🇮🇷بیان این همه باعث نشده آن گُل آفتاب روی صورتت جابه‌جا شود. پس این دلیلی است بر سرعت عبور همهٔ این یادآوری ها در که بعد از رفتن تو کمی گیج می‌زند. 😔🦋 سال ۱۳۷۴ بود که از تهران رفتیم ، شهرکی نزدیک ‌ و شدیم یکی از ساکنان آنجا. کم‌کم در همین شهرک قد کشیدم. آن روزها دو در محله مان زیر نور آفتاب برق می‌زد: یکی ۲۴ متری و دیگری ۳۶ متری. 🚠🌖 🇮🇷این دو تا کانکس چسبیده به‌هم بود و حسینیه‌ای را تشکیل می‌داد. یکی از این کانکس ها را داده بودند به و شده بود پایگاه و یکی را هم داده بودند به . یک کانکس دیگر هم بود که شده بود آشپزخانه. 💚💚 آن روزها من هم پایم باز شده بود به پایگاه خواهران، اما چون سنم کم بود اجازه نمی‌دادند عضو شوم. من و دوستم زهرا هم وقتی دیدیم عضومان نمی‌کنند، شدیم خرید پایگاه. 😊 🇮🇷مثلاً اگر شیرینی می‌خواستند، چون کهنز شیرینی فروشی نداشت، با هم می‌رفتیم شهریار، می‌خریدم و می‌آمدیم. 🍰🧁 از کهنز تا شهریار پنج شش کیلومتر راه بود که یا با می‌رفتیم یا با سواری. ایام فاطمیه هم می‌رفتیم داخل گرده سرود و در سوگ خانم فاطمهٔ زهرا علیها سلام و سرود می‌خواندیم. 🥺🌺 🇮🇷پانزده ساله که شدم بیشتر شد. حالا دیگر مسئول‌ پایگاه خواهران حاضر شده بود جدی تری به من بدهد.🦋 سال اول دبیرستان بودم که با یکی از ، خانمی که همسر شهید بود، به کشور رفتیم. فکر کن آقا مصطفی! رفته بودم جاهایی را می‌دیدم که پدرم سال‌ها آنجاها بود و مجروح شده بود، اما برای ما جز مهربانی سوغاتی از جبهه نیاورده بود.❤️🥺 🇮🇷همان جا به شهدا، به همهٔ آن‌هایی که به دنبال می‌دویدند و خودشان می‌شدند ماه، بیشتر شد.🌙 فکر کن! شب که به چشم‌انداز می‌کردی، اگر خوب نگاه می‌کردی میدیدی چقدر روی زمین است! وقتی برگشتم انگار چند سال بزرگ‌تر شده بودم.🌷🌷 بالاخره این یه گُل آفتاب ..... .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷 《قسمت ششم》 بالاخره این یه گُل آفتاب🕊 ..... 🇮🇷از وسط ابروانت رفت و اخم تو باز شد. روی سنگ سرد جابه‌جا می‌شوم و با دور تندتری را مرور می‌کنم. 🥺 دیگر آن‌قدر بزرگ‌ شده بودم که بفهمم راه‌اندازی و رسیدگی به ، کار سختی است. شورایی بالای سر پایگاه بود که برایش می‌کرد. ✨🦋✨ 🇮🇷دوستم زهرا که شورای پایگاه شده بود، شد فرمانده پایگاه، اما بعد از مراسم عقدش پایگاه را تحویل داد و از طرف شورا من شدم .🤍 🇮🇷فکرش را بکن! در هجده سالگی شدم فرمانده. البته زهرا باز هم کنارم بود. رشتهٔ او بود و رشتهٔ من . مدرسه‌هایمان هم کنار هم بود. از خانه تا پایگاه را با هم می‌رفتیم و برمی‌گشتیم. 💚💚 🇮🇷برای پیش‌دانشگاهی رفتیم . همان سال اول در کنکور دانشگاه شرکت کردم، اما قبول نشدم. دوست داشتم به بروم و از نظر دینی و عقیدتی، سطح بالایی را تجربه کنم، بعد بروم دانشگاه.🌼🌸 🇮🇷به این اعتقاد داشتم که وقتی از نظر و به سطح بالاتری برسم، تأثیر حرفم هم بیشتر خواهد بود. دختر همسایه‌ای داشتیم که به می‌رفت و هر وقت می‌آمد کلی از خوابگاه و درس‌هایی که می‌خواند و روح معنوی ای که در آنجا حاکم بود می‌کرد. 😊 🇮🇷خیلی دلم می‌خواست من هم بروم (س) . برای همین به همراه دو تن از دوستانم در دو جا آزمون دادیم: در حوزهٔ شهر و حوزهٔ علیه‌السلام. 📑 حالا ضمن آنکه حوزه می‌رفتم، در پايگاه هم مشغول بودم. همان سال بود که بچه‌های پایگاه اصرار کردند آن‌ها را ببرم .💜 🇮🇷کاغذی روی بُرد زدم:" هر کس مایل است، برای اردوی یک هفته‌ای مشهد کند." از این طرف هم با سپاه کردم و اتوبوس‌ گرفتم. بلاخره راهی شدیم و برای این سفر یک هفته‌ای، هم از فرماندهی حوزه گرفتم و هم نشانی مکانی برای اسکان زوّار در مشهد را.✉️📝 🇮🇷موقع حرکت متوجه شدم ده پانزده نفر از افرادی که کرده‌اند نیامده‌اند. بیشتر صندلی‌ها خالی بود، اما در طول راه همه چیز به خیر و خوبی پیش رفت و به همان‌هایی که بودند، حسابی .🚍☺️ 🇮🇷اذان صبح نشده بود که رسیدیم به که محل اسکان ما بود. تازه متوجه شدیم هم دور از هستیم و هم اتاق‌هایی که به ما می‌خواهند بدهند، طبقهٔ دون است و این موضوع باعث شد که دو پیرزن همراهمان اعتراض کنند.😔 🇮🇷یکی از آن‌ها کف حیاط نشست و را کوبید زمین که از اینجا تکان نمی‌خورم. هر چه التماس و خواهش کردم بی‌فایده بود. دیدم حریف نمی‌شوم. با دو تا از راهی شدیم و رفتیم نزدیکی های حرم گشتیم تا ای نزدیک حرم و طبقهٔ اول پیدا کردیم. قرارداد بستیم و برگشتیم دنبال مسافرها.🏨 قرار شد اول به حرم برویم، نماز صبح را بخوانيم و بعد برویم مسافرخانه.😍 راننده که بار دیگر اسباب و اثاثیه ها .... ... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷 《قسمت هفتم》 راننده که بار دیگر اسباب و اثاثیه ها را🕊 .... 🇮🇷 در قسمت بار اتوبوس جا داده بود، گفت: "از وسط برین تا به نماز برسین، چون اگه از این خیابونی که درش هستیم برین، دیر می شه."🦋 راه افتادیم. هر کس را می دیدی دوان دوان می رفت تا به برسد،🧎 🇮🇷 اما من مانده بودم و دو پیرزنی که لنگان لنگان می آمدند و من هم از سر اجبار پا به پایشان. به خودم هم لعنت می فرستادم که ، برای چی خودت رو گرفتار کردی؟ 😔 ببین همه رفتن و تو موندی با این دو تا !👵 جلوی صحن که رسیدم دو تا به دست جلو آمدند: "مادرها بنشینند تا شما را به صف نماز برسونیم."🧍🦽🧍‍♂🦽 🇮🇷 آن ها نشستند و ویلچرها به‌سرعت حرکت کردند. من هم پا به پایشان می دویدم تا آنکه به صف رسیدیم و در صف جا گرفتم: سمیه خانم ببین چقدر هوات را داشت! دیدی تو هم به نماز صبح رسیدی! 😊 آره ، به نماز صبح رسیدم و بعدها . ❤️ آن روز در آن پگاه آبی طلایی، نمی دانستم که تو در راهی و نمی دانستم یک قدم مانده به . همان روز زنگ زدم به خانم نظری: "سلام خانم نظری ما رسیدیم‌." 🌸 🇮🇷 _ سلام به رو ماهت. کجا؟ _ مشهد دیگه! _ مشهد؟اونجا چی کار می کنید؟😳 _ اومدیم . الان رو به روی حرمم. گوشی را گرفتم رو به حرم و گفتم به امام سلام بدین.🌱 _ روبه روی حرم؟ با کی؟ _ خودمون دیگه! من و چند تا از بچه ها. _ مردتون کیه؟ _ آقای راننده.🧔‍♂ 🇮🇷 _ راننده بخوره توی سر من! واقعا روتون می شه این رو به کسی بگین. چهار تا آستین سر خود راه افتادین بدون مرد رفتین مشهد؟😡 آن قدر سر وصدا کرد که بدون گوشی را قطع کردم. هفته ای که مشهد بودیم جدا از زیارت، در جوار حرم بودن حال خوشی برای ما ساخته بود،💚 🇮🇷 اما وقتی بود که یکی سر گیجه می گرفت، یکی دل درد و یکی سُرُم لازم می شد. خلاصه یک پایمان مسافر خانه بود، یک پایمان حضرت. بعد هم فکر تهیهٔ صبحانه و ناهار و شام. آنجا هتل که نبود آقا مصطفی! بود.😔 🇮🇷 پیر زن ها هم تمناهایشان تمامی نداشت: ما را ببر بازار، مارا ببرفلان گردشگاه، فلان امامزاده حاجت می دهد برویم آنجا. و خلاصه، هفته این طوری گذشت.☺️ فقط آخر شب ها مال بود که می رفتیم زیارت، صورتمان را می چسباندم به قبّه های و التماس دعا و خواستن و بچهٔ هایی .❤️ 🇮🇷 سفر که تمام شد با یک بغل خاطره طلایی بر گشتیم که از همه مهم تر، بود.🤲 از مشهد که آمدیم🕊.... .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷 《قسمت هشتم 》 از مشهد که آمدیم🕊.... 🇮🇷ایام شروع شده بود. از قم استادی را به خانه‌مان دعوت کردیم که خارج از کشور بود. در این ایام، گاه تا هشتصد نفر را در پايگاه غذا می‌دادیم.🏴🥺 رئیس پایگاه بودن در سن و سالی که داشتم کار کوچکی نبود، اما چون کارم بودم، هم به درس و حوزه می‌رسیدم هم به .💚 🇮🇷روزی یکی از بچه‌های پایگاه گفت:"خبر داری چی شده؟" _ نه چی شده؟ _ یه نفر از پایگاه برادران، نیمه شب جمعی از پسرا رو می‌بره توی یکی از کوچه‌های حاشیۀ منطقه می‌کنن، بعدم می‌بردشون ! 😳 خبر را که شنیدم افتادم دنبال جمع کردن . چه کسی، کجا و چرا؟ همه را روی کاغذ آوردم. وقتش بود تا این کار گوشمالی داده شود. گزارش را که رد کردم، شنیدم برادران پایگاه دربه‌در دنبال کسی هستند که گزارش کرده.📝😊 🇮🇷آن روزها طبقهٔ بالای بود. چند نفری آمدند به پرس و جو تا بفهمند چه کسی این کار را کرده. چه کسی بوده که علیه گزارش داده.⁉️ اما هم راهش را بلد بودیم! هم راه مخفی کاری و ندادن اطلاعات را! بعدها که ازدواج کردیم در نگاه کردی و پرسیدی :" تو می‌دونی خبر شبانه رو کی داده بود؟"❓ 🇮🇷نگاهت کردم و گفتم:" ناراحت نمی‌شی بگم؟" _ نه به جان تو! _ من بودم! دهانت از تعجب باز ماند:"نه!"😲 _ بله! به سرفه افتادی:" من رو، اون روزا کلی به کسی که ما رو لو داده بود، فحش دادم!"😔 _ یادت رفته چی کار کرده بودین؟ سه شب پشت سر هم سر و راه انداخته بودین، اونم چه جور! ضمن اینکه شنیدم بعد از اونم بچه‌ها رو برده بودی روی سنگ مرده شور خونه خوابونده بودی.💥⚡️ 🇮🇷خندیدی، از همان معصومانه:" چقدر بد و بیراه نثارت کردم عزیز، بی اونکه بدونم کی هستی! یقهٔ مسئول رو چسبیده بودم تا بگه چه کسی گزارش داده. وقتی گفت یه خواهر، تعجب کردم!"😳 ما عاشق و هدفمان بودیم آقا مصطفی! ما بچه‌های . طوری که مادرم می‌گفت:" سمیه، رختخوابت رو هم ببر همون جا بنداز تا شبا زحمت اومدن به خونه رو نکشی."🛏😊 🇮🇷سبحان می‌گفت:" نمی‌دونی این آقا مصطفی مربی ما چقدر خوبه!" سجاد می‌گفت:" اگه خوب نبود جای تعجب داشت، کسی من باشه و خوب نباشه؟!" سجاد و سبحان برادرهای گلم بودند. آن‌قدر که با سبحان بودم با کس دیگری نبودم. ما فقط یک سال با هم داشتیم. برای همین حرف او برایم حجت بود. ❤️ 🇮🇷چند روز قبل از ، دری از چوب برای ماکت سفارش داده بودیم. آماده شده بود، اما در آمده بود.🚪 نیسانی گرفتیم تا در را ببرند دم مسجد. بلند کردن در برای ما دخترها غیر ممکن بود. دوستم گفت:" ، اون برادر رو می‌بینی؟ 🌷 اسمش مصطفی صدرزاده س.... .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷 《قسمت نهم 》 اسمش مصطفی صدرزاده س🕊.... 🇮🇷می‌ره حوزهٔ . بگو این رو بگذاره توی ماشین." نگاه کردم. کنار پیاده رو زیر درخت ایستاده بودی. آمدم جلو و گفتم:" آقای صدرزاده، می‌شه این در رو بگذارین داخل وانت‌؟" 🚪 بی هیچ حرفی به کمک در را بلند کردید و گذاشتید داخل وانت. یادم نیست کردم یا نه. وانت راه افتاد و من هم. بعدها بود که فهمیدم عادت مرا تو هم داری: اینکه در کوچه و خیابان یا هنگام صحبت با جنس مخالف به نگاه می‌کنی یا به !💜💙 🇮🇷مثل آن روزی که دو ساله بغلم بود. از پارک برمی‌گشتم. گوشی‌ام زنگ زد:" کجایی عزیز؟"📱 _ پارک بودم، دارم میام. _ من جلوی در ، صبر کن بیام با هم برگردیم. فاطمه بغل می‌آمدم و به زیر بود. کفش‌های آشنایی دیدم که از جلویم گذشتند. مردانه بودند با نوک گرد معمولی. از همان مدلی که تو می‌پوشیدی. تا به خودم بیایم از من دور شده بودی. به برگشتم و صدایت زدم:" آقا مصطفی کجا؟"🌺 _ اِ تویی عزیز! _ من نگاه نمی‌کنم، شما هم؟ 🇮🇷هوا است، اما هنوز دوست دارم بنشینم و به عکست نگاه کنم. هنوز چهل روز هم نشده که شده‌ای و مرا ترک کرده‌ای. به تو نگاه می‌کنم و را مرور می‌کنم. مرور می‌کنم و از دل آن‌ها چيزهايی را بیرون می‌کشم و به زبان می‌آورم که به سرعت نور از می‌گذرند. آیا در مقابل چشمان تو در حال جان کندنم؟ 🥺❤️ فروردین ۱۳۸۶ بود. بود و رفته بودیم شمال، خانهٔ . باز همان حیاط کوچک باصفا با گل‌های ناز و اطلسی و یاس و بهِ ژاپنی. باز هوای حریر مانند و بوی گل و طعم دریا.🏡🌸🌳🌊 🇮🇷حس می‌کردم همه یک جور دیگر می‌کنند انگار رازی در هوا می‌چرخید. تعطیلات که تمام شد برگشتیم . چهارده فروردین که از حوزه آمدم، باز همان رفتارهای را دیدم.😳 مامان با بابا می‌کرد، صحابه با‌ سبحان و سجاد با مامان. در حال رفتن به بودم که که صحابه مرا کشید گوشه‌ای:" آبجی خانم یه خبر!"☺️ _ بفرما! _ بگو به کسی نمی‌گم! _ قول نمی‌دم می‌خوای بگو می‌خوای نه! _ ولی خیلی ! _ پس بگو. _قراره فردا برات بیاد!🤗 نمیدونم چطور نگاهش کردم که گفت:" به خدا راست می‌گم !" _ خوب حالا کی هست این آقای ؟ 😎 _ ، مامانش به مامان زنگ زده و گفته می‌خوان بیان خواستگاری! _ مصطفی صدرزاده! _ اونم به بابا گفته و موافقتش را گرفته! سکوتم را که دید، را به هم مالید و گفت:" آخ جون، بالاخره یه عروسی افتادیم!"🤗🌺 دوید از اتاق رفت بیرون.... ... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷 《قسمت دهم 》 دوید از اتاق رفت بیرون🕊... می خواست برود اراک دانشگاه. آمد ساکش را بر دارد، به هم نگاه هم نکردیم، حتی خداحافظی هم.✨ گونه هایم سرخ شده بود. صدای مامان را شنیدم که گفت: "علی آقا بریم شیر بخریم؟ " هر وقت قرار بود بیاید، مامان یادش می افتاد قرار است شیر بخرد و پدر را از خانه بیرون می کشید.☺️ بی آنکه به رویم بیاورم کارهایم را کردم و رفتم ، اما حال درستی نداشتم. مدام جمله ای در سرم‌ می چرخید: آقای می شه این را بگذارین داخل وانت؟ ❤️💚 ■□■□■□■□■ سفید گل صورتی ام را روی پیراهنی که تازه خریده بودم، انداختم و دمپایی رو فرشی هایم را هم پا کردم و در حالی که رو گرفته بودم به اتاق پذیرایی رفتم🌺 بود و خواهرت و زن داداش بزرگت. اولین صحبت از سوی مادرت بود: "شنیدم می رین!"🌱 _ بله! _ سطح علمی اونجا چطوره؟ _ بد نیست! این بار هم فقط به لب و دهان مادرت نگاه میکردم. هنوز یخ من باز نشده بود که صدای ماشین آمد.🚙 _ آخ ببخشید. اومدن! دویدم داخل اتاق. نفهمیدم آن ها چه گفتند، چه شنیدند و کی رفتند. حتی برای بیرون نیامدم.🌸 بعدها از زبان خودت شنیدم که گفتی: "از مامانم پرسیدم: "چطور بود؟ گفت: والّاخودش را که خوب ندیدم چون رو گرفته بود، اما خب را دیدم. از قدیم هم گفتن مادر را ببین، دختر را بگیر،"🥰 ۲۹فروردین بود که با و مادرت آمدید. این ده پانزده روز کارم شده بود گریه.🥺❤️ نمی توانستم تصمیم بگیرم. بعضی چیزهایی که درباره ات شنیده بودم نگرانم کرد: سربازی نرفته بودی، کار نداشتی، یک ماه هم از من کوچک تر بودی، اما مامانم گفت: "حالا بذار بیان، بعد بگیر!"☺️ آمدید با دسته گلی بزرگ وزیبا: رز قرمز و مریم سفید.💐 از داخل کوچه صدا می آمد. دسته جمعی دم گرفته بودند: "از اون بالا میاد یه دسته / همشون کاکل به سر، گوگوری مگوری."😁 صورتم گر گرفته بود. آن ها داشتند برای سنگ تمام می گذاشتند و من خیس عرق شده بودم.💦 در آشپز خانه بودم. سینی را برداشتم و فنجان ها را پر از کردم وسجاد را صدا زدم: "داداش بیا ببر."☕️ سجاد به دستهای لرزانم نگاه کرد: "آبجی خاطرت جمع، می شناسمش، !"💚 از داخل اتاق صدای مادرم آمد:"سمیه خانم تشریف بیارید." آمدم داخل اتاق. پدرم با پدرت گرم صحبت بود. سلام کردم و نشستم بی آنکه نگاهت کنم. حرف ها را نمی شنیدم. فقط یک لحظه نگاهم به تو افتاد. کت و شلوار مشکی با سفید پوشیده بودی. 🌸 نمی دانم بعد از چه مدت بزرگترها گفتند بروید در اتاقی دیگر و با هم صحبت کنید. بلند که شدم، پاهایم سنگین شده بود و روی زمین کشیده می شد. به اتاقم رفتم و دیوار نشستم.❤️ طوری صورتم را رو به دیوار چرخانده بودم که نتوانی را به صورتم بدوزی.😔 آن روز نمی دانستم که تو هم ..... .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷 《قسمت یازدهم 》 آن روز نمی دانستم که تو هم🕊 ..... 🇮🇷 اهل نگاه به صورت نیستی، تو گوشه ای نشسته بودی و ساکت بودی و فقط گوشه ای از کت و شلوار سیاه و پیراهن سفیدت را می دیدم.💚 طوری را دور خودم پیچیده بودم که احساس می کردم شاخه و برگ داده و شکوفه های صورتی تمام تنم را پوشانده اند. احساس خفگی می کردم. صدایت را شنیدم: "گفته بودین درس می خونین؟"🌸 🇮🇷 _ بله! _ چطوره، راضی هستین؟ _ حوزهٔ جدید بهتر از حوزه قدیمه. اونا نمی خونن و عربی محض می خونن، ولی ما ادبیات می خونیم و این سطح حوزه رو بالا می بره.🌺 یک نفس یک جمله بلند را گفته بودم. یعنی نیاز بود این طور یک نفس حرف بزنم؟! 🤔 در حالی که پدرم و پدرت آن بیرون نشسته بودند، نبود که ما اینجا کنار هم بنشینیم و حرف بزنیم؟ واقعاً راجع به من چه فکر می کردند؟ از جا بلند شدم: "من باید برم‌"😔 _ کجا؟ 🇮🇷 از جا بلند شدی: " اجازه بدین! ببینین من فقط دنبال نمی گردم، اگه می خواستم دنبال همسر بگردم اینجا نبودم. من علاوه بر همسر می خوام."❤️💚 تو هم جمله ای بلند گفته بودی، ولی من دیگر از اتاق بیرون آمده بودم. رفتم و نشستم پیش، مادرم. تو هم رفتی و نشستی پیش . از پس چادر به مامان گفتم: " بگو من یک ماه بزرگترم. "😔 🇮🇷 مادرت شنید: " اون بار هم گفتم مسئله مهمی نیست، مهم ." مامان گفت: "سمیه جان خیلی دوست داره درسش رو بخونه."🇮🇷 _ خب بخونه! این را پدرت گفت. آهسته گفتم: " درسمم که تموم بشه، می خوام برم !" _چه کاری؟🤔 این تو بودی که این را پرسیدی.🌷 بی آنکه نگاهت کنم گفتم: "آموزش و پرورش یا . " _ از نظر من اشکالی نداره! 🇮🇷چسبیده بودم به مادر و مدام با آرنج به او می زدم. حس می کردم گونه هایم شده شبیه دو تا سرخ. از جا بلند شدم و به اتاقم رفتم و تا چند روز برای جواب دادن کردم. 🤔 در این فاصله چند خواستگار هم آمد، اما هیچ کدام آن ملاک هایی را که می خواستم نداشتند. پدرم به مادرم می گفت: " بذار بیان، سمیه باید خودش تصمیم بگیره. "☘ 🇮🇷 سجادمان خدای بود. همیشه می گفت: "هر جا در مونده شدی بسپار به خودش." 🤲 دلم می خواست من هم مثل او باشم، اما من مثل سجاد قوی نبود.🦋 هر خواستگاری که می آمد و می رفت بیشتر به هم می ریختم. انگار تو حوض فرو می رفتم و ماهی ها گوشه ای از تنم را می مکیدند. حالم بد شده بود و مدام می کردم. شاید برای همین مامان پنهانی با خانم صحبت کرد و او از من خواست به خانه شان بروم.🏠 🇮🇷 یک روز عصر بود. شوهر و پسرش هم بودند. با هم رفتیم داخل انباری میان تیر و تخته و مسی. _ سمیه، چرا جواب آقا مصطفی را نمیدی؟ 🤨 _ هر دو بار که اومدن خونمون ، اومدن جلوی در خونه شلوغ کاری کردن! _ خب به او چه مربوط؟ چرا جواب اون بنده خدا را نمی دی؟ خودش رو.☘ دست گذاشتم روی گونه ام، می سوخت. خوشحال بودم که نیمه تاریک است. _ نه شغلش .....🕊.... .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷 《قسمت دوازدهم 》 _ نه شغلش .....🕊.... 🇮🇷شغله، نه رفته! _ طلبه س. تا وقتی درس می‌خونه که نباید سربازی بره! در عوض !🌸 هیئت داره و برای بچه‌هاش از دل و جون مایه می‌ذاره! تکلیف خودت رو با دلت کن؟❤️ خانم نظری حکم را داشت. با لکنت گفتم:" چشم خانم. از نظر باید سطح بالایی داشته باشه، طوری که من رو هم بکشه بالا!"💚 _ ایمان رو در عمل ببین. این جَوون بچه و نماز خون. بچه‌ای با تقوا و با عُرضه !🛐💜 🇮🇷_ من ایمان ظاهری نمی‌خوام، می‌خوام بالایی داشته باشه . اینکه اسلام رو از هر جهت بشناسه و به دستوراتش عمل کنه. کسی که ایمان داره به توهین نمی‌کنه خانم.🌷💚🌷 دستم را گرفت. سردِ سرد بود، در حالی که از گونه‌هایم می‌بارید. 🔥 _ تا اونجا که من می‌شناسمش آدم درستیه! درست را خیلی گفت. رویم نشد بگویم دنبال کسی مثل سجاد، داداشم، هستم. هم به ظاهر برسد هم به باطن.🌺 🇮🇷سجاد کت و شلوارش را همیشه به اتوشویی می‌داد و را واکس می‌زد. هم همیشه نو و اتو کشیده بود. خانم‌ نظری دستم را رها کرد:" ما هم این مراحل را گذروندیم دختر جون. می‌کنم تکلیفت رو با خودت روشن کنی."❤️🥺 به خانه که آمدم بود. مادر گلدان‌های حیاط را آب داده و روی تخت نشسته بود.🌇 رفتم نشستم کنارش :" چی کار کنم، شما بگو؟ً" _ خونوادهٔ خوبی ان ! _ خونواده رو چی کار دادم! خودش، نرفتنش! _ درسش که تموم بشه می‌ره . سجادم قبولش داره!☺️🇮🇷 نگاه به بالا انداختم و دیدم اتاق سجاد روشن است:" بذار از خودش بپرسم." 🇮🇷از پله‌ها دویدم و رفتم اتاق سجاد. دیدم پشت میز نشسته. مامان هم پشت سرم آمد و گفت:" سجاد تو یه چیزی به بگو. تکلیف این بنده خدا چی می‌شه؟ "🥺❓ سجاد بی آنکه نگاهمان کند گفت:" از نظر من !" _ اصلاً متوجهی راجع به کی حرف می‌زنیم؟ _ بله. مصطفی! . 😊🌺 مامان گله‌مند گفت:" هی بالا و پایین می‌کنه. ، یا رومی روم یا زنگی زنگ!" 🇮🇷تکیه دادم به دیوار رو به سجاد و گفتم:" اگه تو داری باشه منم..." مامان ذوق‌زده گفت:" خب، این رو از اول می‌گفتی، برم بزنم؟"😍📞 سجاد گفت:" صبر کن مامان!" رو به من کرد:" هر چی ازش داری، بنویس می‌برم می‌دم بخونه و جواب بده." رو به کامپيوتر چرخید:" می‌شم !"🕊💌 مامان ذوق زده گفت:" برم براتون بیارم!"☕️🍪 نشستم روی زمین و .... .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷 《قسمت سیزدهم 》 نشستم روی زمین و🕊 .... 🇮🇷زانوهایم را بغل کردم. سجاد هنوز به صفحهٔ نگاه می‌کرد. تصویر ثابت بود و عکس یک دشت پر از گل سرخ و دو تا . 🦋🦋 گفتم:" برو بگو آبجی من خیلی حساسه، دوست داره کسی که قصد داره باهاش کنه، خیلی آروم حرف بزنه، کم محلی و بی محلی هم نکنه، اهل باشه. با اخلاق و با ایمانم باشه."🌸 سجاد خندید:" سؤالای دستورى ت رو بنویس خانم . چار جوابی یا تشریحی. گفتم که می‌شم نامه بر!"🕊 مامان با سینی چای و شیرینی کیک یزدی وارد شد:" به دلم افتاده که از بین همهٔ قرعه به نام این جوون می‌افته. حالا بیاین دهنتون رو شیرین کنین."☺️🍪 🇮🇷خانم صدرزاده به مامانم زنگ زد و گفت:" می‌تونیم برا ساعت شش عصر بیاییم خدمتتون؟ " دیدم که بعد از جواب، کرد و بعد از استخاره با همان تسبیح کهربایی که دستش بود، دست‌هایش را برد بالا و گفت:" خدایا ."🤲📿 اما من استخاره نکردم. با خودم می‌گفتم استخاره به دل است و دل من داده بود.❤️ 🇮🇷مامان خیلی بود. گر چه مضطرب هم بود. به قول خودش، اولین فرزندش قرار بود کند. می‌گفت:" این پسر از اونایی نیست که بگم نه پشت داره نه مشت، هم پشتش هستن هم پیداست که جَنَم داره."😊🌺 ظاهراً به دل نشسته بودی. سجاد و سبحان هم که قبولت داشتند، مخصوصاً سبحان. بابا هم که داد می‌زد راضی است. فقط می‌ماند من اصل کاری؟ من هم که بالاخره بله را گفتم و مجوز را دادم. حرف مامان هم در گوشم بود:" موقع بله برونه که خیلی چیزا معلوم می‌شه. "💚💚 🇮🇷آمدی، به همراه پدر و مادرت با دسته . آمدم و نشستم،‌ با همان چادر سفید گل صورتی که سر کرده و رو گرفته بودم. نگاهم یک لحظه به افتاد. چه سکوت سنگینی! 🌸🌼 با انگشت اشاره روی قالی می‌کشید. صحبت‌های مقدماتی شروع شد: آب و هوا و سیاست روز و وضعیت اقتصادی، و کم‌کم رفتند سر . حرف از تاریخ عقد و عروسی که شد، از پس چادر به مامان که کنارم نشسته بود گفتم:" بگو بدم میاد دورهٔ عقد بشه."💞💕 🇮🇷قرار عقد را برای سیزده اردیبهشت گذاشتند و را برای تابستان.‌ صحبت مهریه که شد پدرت گفت:" مهر دختر و عروسم هر دو ۳۱۳ سکه س." پدرم سکوت کرد. تو از جا پریدی :" ولی من این‌قدر ندارم، فقط یکی دو تا دارم."😳 پدرت دستت را کشید:" مصطفی! " _ آقاجون حرف حساب را باید زد و همین حالا هم باید زد. اگر حرف مهریه دادن پیش بیاد حداکثر دو یا سه سکه رو می‌تونم بدم، بقیه می‌افته گردن خودتون!🌺 پدرت خندید:" شما کاری نداشته باش!"😊 نظر من چهارده سکه بود به نیت .... .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
.           🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷                             《قسمت چهاردهم 》 نظر من چهارده سکه بود به نیت، 🕊 .... 🇮🇷 و اینکه برویم پیش عقد کنیم. همین را هم آهسته گفتم،اما پدرت گفت: "از بابت مهریه همون ۳۱۳ سکه دخترم. از بابت رفتن پیش هم همین طوری نمی شه! باید آشنای داشته باشیم که نداریم."😔❤️ چقدر همه چیز تند و سریع اتفاق اُفتاد. قرار شد چند روز بعد بیایی و شناسنامه ام را بگیری و همراه شناسنامه خودت ببری . همان شب مادرت زنگ زد: "آقا مصطفی سمیه خانم را درست ندیده. فردا صبح میاد شناسنامه را بگیره دیداری هم تازه میکنه."😊 🇮🇷 فردا صبح آمدی و برایم یک سر رسید سال نو با جلد چرمی سبز و آوردی. شناسنامه ام را دستت دادم. یعنی قرار بود اسمت وارد شناسنامه ام شود؟! بعدها شنیدم آن قدر با تسبیح دانه یاقوتی ات استخاره کرده بودی که پدرت مشکوک شده بود: "چه می کنی مصطفی؟"🤔 و تو مُقر آمده بودی که دلت پی خواستگاری از من است و باقی قضایا. حالا اینجا که روبروی و روی این سنگ سپید سرد نشسته ام، از تو می پرسم که "اگه دوباره قرار باشه این مسیر را طی کنی، بازم سراغ من میایی؟" جواب خودم مثبت است.❤️💚                                   □■□■□■   🇮🇷 باید آزمایشگاه می رفتیم برای نمونه گیری، من و تو و مادرهایمان. رفتیم اما وقتی رسیدیم ، که ساعت نمونه گیری گذشته بود. مادرت گفت: "حالا که تا اینجا اومدیم بهتره وسایلی را که لازم داریم بخریم." با هم رفتیم بازی. مثل آبشاری از رنگین کمان. مادرت گفت: "عروس گُلم ببین کدوم را برای پیراهنی می پسندی؟"💚 پارچه گیپور طلایی را انتخاب کردم. خیلی بود. گفت: "مبارکه." پارچه فروش آن را برید و در کیسه مشکی گذاشت. مادرت گفت: "یه پارچه پیراهنی دیگه و چادر سفیدم انتخاب کن." انتخاب کردم. بعد رفتیم راسته کیف و کفش فروشی. کفش ورنی سفید نگین داری خریدم و کیفی که به آن می آمد.🌺 🇮🇷 آدمی مشکل پسندم، اما آن روز  خیلی زود انتخاب می کردم و می خریدم. در تمام مدت که خرید داشتیم، تو با گوشی ات بودی و با بچه هایت حرف می زدی. نه نظری می دادی نه به من چیزی می گفتی. من هم از خدایم بود، چون هنوز نامحرم بودیم. خریدمان که تمام شد،🌸 مامانت گفت: "سمیه جان بیا من وتو بریم خیاطی . این پیراهن گیپور و این چادر باید برای آماده بشه." وقت پرو لباس، قربان صدقه ام می رفت و به خانم خیاط می گفت: "انتخاب پسرم کار دله نه کار گِل. ان شاء الله که به پای هم‌ پیر بشن."🤲 دعای مادرانه اش دلگرمی کرد و دو دلی و تردیدم را کم رنگ تر کرد. ظاهراً جفتم را پیدا کرده بودم، اما هنوز هم برای قضاوت نهایی به نیاز داشتم.🦜 🇮🇷 رفته بودیم آزمایشگاه، اما🕊.... .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
.           🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
.           🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷                        《قسمت پانزدهم 》 رفته بودیم آزمایشگاه، اما این بار به موقع🕊.... 🇮🇷 قرار شد تا من و تو برگه ها را امضا می کنیم و در شرکت می کنیم، مادرها بروند زیارت امامزاده اسماعیل(ع)آن ها رفتند و بعد از آنکه کارمان تمام شد آمدیم حیاط آزمایشگاه. گنجشک ها جمع شده بودند داخل باغچهٔ کوچک و جیک جیکی راه انداخته بودند شنیدنی. گل های سرخ، سرخ تر از هر گل سرخی بودند، مثل گونه هایم که آتش گفته بودند.🦜🌺 بنفشه ها دور تا دور باغچه در خواب مخملین بودند‌ حالا من و تو تنها نشسته بودیم. تازه دقت کردم به لباست. یک شلوار شش جیبِ طوسی با بلوز آبی روشن. هم شلوارت یک ساز بزرگ تر بود و هم بلوزت به تنت لق می زد. بین ما را صدای گنجشک ها پر کرده بودند. _ یه چیزی بگین! کمی فکر کردم وگفتم: "خب من دوست دارم با کسی زندگی کنم که از نظر ایمان و اعتقاد درجهٔ بالایی داشته باشه، یعنی بتونه خودش را بکشه بالا.❤️💚 🇮🇷 الان هم دوست دارم تو خونمون اعتقاد و ایمان حرف اول را بزنه." بادست اشاره کردی تا روی نیمکت فلزی سبز کنار باغچه بنشینم. پریدند. زیر نور آفتاب چرخی زدند و باز کنار پایمان نشستند. گفتی: "خب بله دیگه! با هم می زنیم در معرفت رو با لگد باز می کنیم و قدم به قدم می ریم‌ جلو." در دلم گفتم: عجب پر روئه! هنوز محرم نشده چه حرفایی میزنه! چقدر روش بازه!🤨 وقت برگشت به خانه با فاصله از تو راه می رفتم. حرف نمیزدم و فقط گوش می کردم. آخرین حرفت این بود "عصر می ریم . "عصر که شد مامان صحابه را برداشت و با هم رفتیم. ‌من و صحابه و مامان. تو و مامان و بابا  و زن داداش و خواهرت. برای خرید حلقه شروع کردیم به گشتن. نور خورشید افتاده بود روی شیشهٔ طلا فروشی ها و چشممان را می زد. جلوی چندمغازه پسند نکردیم وگذشتیم. رفتیم و همان جا حلقه ام را خریدی.💍💍 🇮🇷 اما تو گفتی: "من حلقهٔ  طلا نمی خوام." و حلقهٔ ای برداشتی که مثل مال من هفت تا نگین داشت. مامان گفت: "غروب شد. ما بر می گردیم. باید برم شام درست کنم." با صحابه برگشتند و قبول نکرد با ما به رستوران بیاید. من هم سختم بود، اما آمدم. رستوران بین شهریار و کهنز بود: رستوران مهستان. همان که بعدها شد پاتوق مان. رستورانی زیبا، شیک و خوش آب و رنگ.🌸🍃 هنوز پشت میز ننشسته بودیم که مادرت را از داخل کیف در آورد: "کمی نزدیک تر به هم بشینین. می خوام عکس بندازم." یکی دو تا عکس گرفت. هر دو معذب بودیم. رفتم پیش خودش نشستم. تو هم پیش پدرت. پدرت چلو کباب و جوجه سفارش داد. غذا از گلوم پایین نمی رفت. شاخه ای گل سرخ در گلدان بلور وسط میز بود. آن را آرام هل دادی طرفم. مادرت باز هم عکس انداخت. به زور لقمه ها را فرو دادم. دلم شور می زد. نمی فهمیدم چه می خورم. همهٔ حواسم به این بود که زودتر برگردیم.📸 برای مجلس عقد🕊... .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
.           🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
.           🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷                        《قسمت شانزدهم 》 برای مجلس عقد🕊... 🇮🇷 مهمان ها آمده بودند و بیشترشان هم از شهرستان بودند. بود و خانه حسابی شلوغ. عمه ها، دایی ها، مادر بزرگ، پدربزرگ، فامیل دور، فایل نزدیک، همسايهٔ دستِ راست و دستِ چپ و رو به رو! محضر تا خانهٔ ما چهار پنج خانه فاصله داشت. می شد پیاده رفت، اما همان راه کوتاه را هم با ماشین رفتیم. تازه گواهی نامه گرفته بودی و خودت رانندگی می کردی. کت و شلوار مشکی پوشیده بودی و پیراهن سفید.❤️💚 بعدها برایم گفتی: "همون شب که می خواستم بیام خواستگاری، رفته بودم سر کوچه برای مامانم خرید کنم. سجاد را دیدم ایستاده بود توی مغازه. خواستم بگم یه دست کت و شلوار شیک داری بدی بپوشم بیام ؟ دیدم خودش با دمپایی وایساده اونجا!" خندیدی، از همان خنده های بلند کودکانه و گفتی: "راستش، هرچی پول گیرم می اومد، خرج پایگاه می کردم و چیزی ته کاسه نمی موند برای پس انداز." آدم و لخرجی بودی. این را بعدها فهمیدم. شاید نشود گفت ولخرج. 💚🌺 🇮🇷از این آدمهایی بودی که پول به جانشان بسته نیست و این البته نمی تواند بد باشد. شبی که قرار بود فردایش ، مادرت پارچه ساتن سفید و طلای را به خانه مان آورد: "سمیه جان، خودت هویه کاریش کن و دورش گل بزن. برای سابیدن قند روی سرت میخوام." همان شب با شابلون استیل دور تا دورش را نقش گل رز انداختم. رزها روی پارچهٔ ساتن سفید و  طلایی جلوهٔ خاصی داشتند.💐 ساعت ده شب بود که مادرت زنگ زد: "گفتن فردا آب قطع می شه، برقم!"  مامان که شنید زد توی : "وای خاک بر سرم، حالا چی کار کنیم سجاد؟" سجاد و سبحان آمدند پیش تو. نیم ساعت بعد سه تایی با هم آمدید با یک تانکر. تانکر را در پارکینگ گذاشتید و بنا کردید به شستنش. تا دیر وقت،  صدای قهقه تان شنیده می شد. _ کف تانک پر از خزه س. دوماد آستینا را بزن بالا، خودت زحمتش رو بکش! تو را کرده بودند داخل تانکر و دادت بلند بود:😁❤️ 🇮🇷"بابا چرا شلنگ رو گرفتین رو سرم، گیر آوردین!"  مامان تو آشپزخانه غذا درست می کرد. زرشک پلو با مرغ و خورشت فسنجان. عطر و بوی غذا در خانه پیچیده بود. صدای جیغ و داد و گریه و خندهٔ بچه ها بلندبود. تا نیمه شب همه بیدار بودند. دور تا دور پارچهٔ قند سازی را با هویه گل زدم. _ بابا این تانک سوراخه! شلیک خنده شما از پایین می آمد.☺️💚 آن شب شاید...🕊 .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
.           🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
.           🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷                                    《 قسمت هفدهم》      ‌   آن شب شاید...🕊 🇮🇷 دو سه ساعت بیشتر نخوابیدیم. یازده صبح مامانت آمد دنبالم تا برویم آرایشگاه. رفتم نشستم صندلی عقب. مواظب بودم از تو آینه نگاهم به نگاهت نیفتد. وقتی از بر گشتیم، چادرم را روی صورتم کشیده بودم تا دیده نشوم. مهمان ها دست زدند و کل کشیدند. مامان کاغذی را که بالای آن" " نوشته بود، دست به دست می چرخاند. مهریه ام روی آن نوشته بود: ۳۱۳ سکه بهار آزادی، یک دست آینه شمعدان، حلقه، انگشتر و سرویس جواهرات.🖊📄🌺 بزرگترهای فامیل امضا کردند. خانم ها طبقه اول بودند و آقایان خانه پدرت که تقریبا رو به روی خانه ما بود. بی بی، مادربزرگت، را که برایم گرفته بودید دستم کرد، النگویی هم به این یکی دستم. مامان آمد صدایم زد: "سجاد باهات کار داره. " بلند شدم رفتم داخل راهرو. سجاد تا چشمش به من افتاد زد توی سرش: "وای مامان اشتباه کردیم آبجی رو دادیم! وای خدا حیفه این ماه پیشونی! ببین چقدر خوشگله! چرا باید دسته گلمون را بدیم بره؟"☺️🌸 🇮🇷 مامان تندی در را پیش کرد و لپش را کند: "سجاد هیس! زشته. این حرفا چیه می زنی؟" صحابه از اتاق بیرون آمد. سجاد به او نگاه کرد، در حالی که : "این یکی رو دیگه نمی دیم مامان! آدم باید آبجیش روکنارش نگه داره!" آمدی و برای عقد مرا محضر بردی. تعدادی از مهمان ها هم آمدند. اتاق عقدکوچک بود و سالنی بزرگ کنارش. خانم ها آمدند داخل اتاق. نشستم پای سفره و خنچه عقد. هوا گرم بود. نشستی کنارم. نگاهم به زیر بود که یکی قرآن را گذاشت روی دامنم. شروع کردم به خواندن سوره یوسف.📖💝 باید آقا خطبه را می خواند، اما قبل از آن تو را صدا زد: "آقا مصطفی بیا تا رو برات بگم. "رفتی. صدایش می آمد: "همه شروط به نفع خانمه. حواست هست شما؟" - بله بله حاج آقا حله! آمدی و نشستی. اتاق گرم تر از گرم شده بود. عرق از چهار ستون بدنم می ریخت. عاقد خطبه را خواند. دفعه اول رفتم گل بچینم. دفعه دوم می خواستم گلاب بیاورم و دفعه سوم گفتم:❤️💚 🇮🇷 "با اجازه و بزرگ ترایی که اینجا هستن و پدر و مادرم بله!" صدای هلهله و دست بلند شد. نقل و سکه ریخته شد روی سرمان. نمی دانستم بعدها همین چیزی که گفتم می شود سوژه دست تو و برادرهایم: "سمیه، یادت رفت بگی با اجازه آقا مصطفی و کل فامیلامون! این را هم یادت رفت بگی با اجازه از امام و همه ملت ایران!"😁🌺🌸 گرمای اتاق...🕊 .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
.           🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷                        《قسمت هجدهم 》 گرمای اتاق...🕊 🇮🇷 دیوانه ام کرده بود. هوای اردیبهشتی شده‌ بود هوای چلهٔ تابستان. دیگر به هم محرم شده بودیم. حلقه را دستم کردی، حلقهٔ طلا با هفت نگین سفید. اتاق گرم و گرم تر شده بود. از موهایم آب می‌چکید. مادرت که آمد هدیه اش را بدهد گفتم:"تموم ." گفتی:"با این وضع که نمی تونه بیاد جلوی مهمونا مامان!" مادرت گفت:"نگران نباش، الآن می برمش آرایشگاه تا دوباره موهاش رو درست کنن. "💍👰‍♀🌺 مرا همراه مادرت بردی آرایشگاه. دم در پرسیدی:"خیلی طول می کشه؟ نکنه مثه اون بار...!" _همین جا بمون الآن بر می گردیم! _اما حالا باید برم ! _یعنی چه؟ حالا یک امشب را نرو مادر! _زشته باید برم! _چی چی رو زشته؟ _اینکه به خدا بگم زنم آرایشگاه بود نیومدم مسجد، زشته!💚💚 🇮🇷 و رفتی. خانم آرایشگر باز موهایم را درست کرد. کارم تمام شده بود که از مسجد آمدی و مرا بردی خانه. طبقهٔ اول را خانم ها پر کرده بودند. وقت شام مادرت گفت:"شما برین توی این اتاق با هم شام بخورین. " قبلاً یکی از دوستانم گفته بود:"سمیه، یه هدیه برای بخر و همون شب بده بهش. " _چرا؟ _چون کسی که اولین هدیه رو بده، برای همیشه تو خاطر طرف مقابل می مونه. با سجاد برایت یک ادوکلن گرفته بودیم. رنگش آبی آسمونی بود و یک جلد قرآن کوچک که در جلدی چرمی قرار داشت. هردو را کادو پیچ کرده و گذاشته بودم داخل کمد اتاق. 🎁📓 قبل از اینکه شام بخوریم، ادوکلن را آوردم. چشمانت برق زد:"به چه مناسبت؟" _همین جوری! _من باید برای شما هدیه می خریدم! کاغذ کادویش را باز کردی و گذاشتی در جیب کتت. شیشه ادکلن را جلوی نور چراغ نگه داشتی:"چه آبی زیبایی!" آن را هم گذاشتی در این یکی جیبت. 💡💞 🇮🇷 شاممان را که خوردیم، صدایمان زدند برویم و کیک را ببریم. رفتیم اتاقی دیگر. بود و دور تادورش رزهای رنگی. دستم را گرفتی. کیک را به کمک هم بریدیم سر و صدا و دست و خنده و شادی. زمان به سرعت گذشت. آن هایی که خانه شان نزدیک بود رفتند. فامیل های خیلی نزدیک، چه مرد و چه زن، در اتاقی جمع شدند و هدیه‌هایی را که گرفته بودیم حساب کتاب کردند.🍛🎂🤗 فامیل‌های شهرستانی... .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷   
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷                        《قسمت نوزدهم 》 فامیل‌های شهرستانی...🕊 🇮🇷 آماده شدند برای خواب تا صبح زود راه بیفتند. کم کم فامیل های شما هم رفتند، اما تو همین طور نشسته بودی. در دلم گفتم: چه پررو!عمویم پرسید:" ، هستی دیگه؟! "نخیر می رم! نفسی از سر راحتی کشیدم. بلند شدی. جلوی پاشنه در صدایم زدی. آمدم پیشت. نگاهت نمی کردم. گوشی سامسونگ سفیدی، از ا ین ها که تا می شد، دادی دستم. 📱❤️ _ این بمونه پیشتون اگه کاری داشتین. هنوز گوشی نداشتم. کار با آن را خوب بلد نبودم اما گرفتم. تا پارکینگ آمدم بدرقه ات. نگاهت نمی کردم. موقع خداحافظی گفتی:" دنبالتون بریم بیرون. "در را که بستم، دست گذاشم روی گونه هایم. الو گرفته بود. دویدم و به روشویی رفتم. صورتم را شستم. باید آماده می شدم برای خواب. 🥱🦋 🇮🇷 رختخواب ها را کیپ تا کیپ انداخته بودند. گوشی را گذاشتم زیر بالش. چشم هایم را روی هم گذاشتم. صدای شد. گوشی را همان زیر ملحفه جلوی چشمم گرفتم:"سلام عزیزم خوبی؟" چشم هایم گرد شد: وای خدای من چه پررو! نازگل من چطوره؟با خودم گفتم:"چه غلطی کردم گوشی را گرفتم! "گلم اگه کاری داشتی پیامک بفرست. ☺️🌺 ساعت سه نیمه شب بود. هر بار که پیام می آمد با صدای سوت بلبلی می آمد. مچاله شده بودم زیر را محکم به گوشم چسبانده بودم. انگار در و دیوار چشم و گوش شده بود. خیس عرق شده بودم. گونه هایم آتش گرفته شد. وای چه اشتباهی! اذان شد و گوشی از صدا افتاد. بلند شدم برای نماز.🌷💚 🇮🇷 از سر و صدای مهمان هایی که راهی شهرستان بودند بیدار شدم. : درد می کرد و چشم هایم باز نمی شد. به هر جان کندنی بود بلند شدم. با رفتن آخرین مهمان ها، انگار در خانه بمب منفجر شده بود. رختخواب ها پهن، ظرف و ظروف این طرف و آن طرف، کف زمین پر از نقل و خورده شیرینی و گل های پرپر شده، لباس ها افتاده روی دسته صندلی ها و آشپزخانه پر از ظرف نشسته. 🍽🍴🍽🥣 باید داخل خانه لی لی می کردیم. سعی کردم جمع و جور کنم بازار شام را. ده صبح بود که گوشی ام زنگ خورد. تو بودی. سلام عزیز، میای بریم نماز جمعه؟ سلام. ولی توی خونه ما جای سوزن انداختن نیست! می ریم و زود بر می گردیم! باید از مامانم اجازه بگیرم. به دنبال مامان که مدام خم و راست می شد،لی لی کنان رفتم.🦜🌱 آقا مصطفی می گه ...🕊 .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷   
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷                        《قسمت بیستم 》 آقا مصطفی می گه ...🕊 🇮🇷 بریم . ملتمسانه نگاهش کردم. سکوت کرد. سکوت هم علامت رضاست. گفتم بیاد دنبالم. "آخ جونم "را نشنیده گرفتم! از کهنز تا شهریار شش یا هفت کیلومتر است. با هم پیاده رفتیم. در مسیر هر کس به ما می رسید، بوق می زد و اصرار می کرد که سوار شویم، اما ما دوست داشتیم پیاده برویم. اردیبهشت ماه بود. جمعه و خیابان خلوت. درخت ها از دو سو دستشان را به هم داده و سر بر شانه هم گذاشته بودند. ❤️💚 این سو و آن سو نهر آب روان بود. گویی برای ما خیابان را آب و جارو کرده و آذین بسته بودند. خب یه حرفی بزنین ! نمی دانستم چه بگویم. شروع کردم به صحبت کردن درباره همین برنامه هایی که در تلویزیون پخش می شود. حرفم را قطع کردی و پرسیدی: "راستی چه غذایی را دوست داری؟ "قورمه سبزی. خداییش غذایی پیدا می شه که بیشتر از من دوست داشته باشین؟! برای یک لحظه گونه هایم گل انداخت.💚🌺 🇮🇷 اما از اینکه در کنارت راه می رفتم احساس غرور می کردم. می دانستم طبق به وقت قدم زدن نباید به زمین فخر فروخت، ولی نمی توانستم به وجود و همراهی ات فخر نفروشم. به نماز جمعه رسیدیم. همراه جمعیت نماز خواندیم و پیاده برگشتیم. باز همان آب روان و همان هوای اردیبهشتی و همان دالان بهشت! رسیدیم در خانه تان. گفتی:"بریم بالا. "وای نه! مامانم یه عالمه کار داره!🌸🦜 اصرار کردی. در خانه تان را زدی. در باز شد. می خواستی در عمل انجام شده قرار بگیرم. رفتیم داخل حیاط. روی تخت چوبی چند دقیقه نشستم. و خواهرت با ظرفی میوه آمدند. اصرار کردند برویم بالا، گفتم:"باید زود برگردم!"در باغچه خانه درختی بود غرق شکوفه. دور تا دور باغچه کوچک چند ردیف بنفشه زرد و سرخ و عنابی. مادرت دوربینش را آورد. چند تا عکس گرفت. موزی را نصف کردی، نصف در دهان من نصف در دهان او. گونه هایم سرخ شده بود.🦋🌼 🇮🇷 گفتم :"دیگه بریم!"من را رساندی جلوی در خانه. مامان پرسید:"تنها برگشتی؟ " من را رسوند. برگشت طرف آشپزخانه. کاری هست انجام بدم مامان؟ کار؟ دیدی سراغش را بگیر. می بینی که همه را دست تنهایی انجام دادم. ببخشید! گفتم و رفتم طرف روشویی. آبی به صورتم زدم. گونه هایم شده بود گل آتش. چپیدم داخل اتاقم. باران دوباره شروع به باریدن کرده. آسمان سربی شده و از آن یک گل آفتاب هم خبری نیست. باید راهی شوم طرف خانه، اما از تو دل کندن مثل جون کندنه! کمی دیگر خاطراتم را برای نویسنده ضبط کنم و بعد راهی شوم.🥀💚 بنا نبود...🕊 .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷   
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷                        《قسمت بیست یکم 》 بنا نبود...🕊 🇮🇷 زمان عقدمان خیلی طول بکشد. از اول گفته بودم دوست ندارم. قرار بود فقط دو سه ماه عقد کرده بمانیم، چون این فاصله زمانی برای شناختمان خوب بود، هم شناخت خودمان و هم خانواده هایمان. از جمله مواردی که در خانواده شما دیدم و سخت از آن خوشم آمد و برایش خدا را شکر کردم، این هاست که می گویم: پایبندی افراد خانواده تان به ، طوری که اگر آنجا بودم تا صدای اذان بلند می شد، می دیدم همه به دنبال وضو گرفتن و پهن کردن سجاده اند و دیگر اینکه هیچ کدام به دنبال خرافات نبودید.😊💚💚 در زمان عقد قرار شد سفری دسته جمعی به مشهد برویم. چشمم به گنبد و بارگاه آقا که افتاد برای دعا کردم. در هتلی نزدیک حرم دو تا اتاق گرفتیم. چه لحظات و ساعت خوشی داشتیم! یک بار که خانواده ات رفته بودند حرم، گفتی:"می خوای بریم دزدی؟! "دزدی؟ آره از یخچال مامانم اینا! زشته آقا مصطفی! یه کاری می کنم خوشگل بشه! مرا بردی اتاقشان. هرچه خوراکی در یخچال بود ریختی داخل کیسه و آوردی اتاقمان چیدی در یخچال. 😳☺️🦋 🇮🇷 وای آقا مصطفی آبرومون می ره! خندیدی، از همان خنده های بلند کودکانه:"بشین و تماشا کن!"مادرت که آمد صدایت زد: "مصطفی تو آمدی سر یخچال ما؟ "خندیدی:"من و این کارا؟! "از دماغت که دراز شده معلومه! زدی زیر خنده: "بزرگی پیشه کن، کن، مامان جون!"مادرت رفت و با دوربین برگشت: "وایسین جلوی یخچال، البته که درش رو هم باز می کنین!باید مدرک جرمتون معلوم باشه! "عکس من و تو و غنیمت های کش رفته تا مدتی سوژه خنده بود.📸😁 مادرت که رفت، پرسیدی: "چی می خوری عزیز، چای یا نسکافه؟ البته شکلات خارجی و کیک کشمشی هم داریم. "رستوران طبقه همکف بود و برای صبحانه باید می رفتیم پایین. سر میز مشت مشت خوراکی بر می داشتی. مادرت لپش را می کند: "نکن ! "می خندیدی: "زشت کدوم مامان جون! خب بذار بگن بار اولش که میاد هتل! "از خوراکی هایت می گذاشتی در بشقاب هایمان: "بیایین اینم سهم شما! تک خوری بلد نیستم. "☕️🧋😉 پدرت... .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷   
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷                        《قسمت بیست دوم 》 پدرت...🕊 🇮🇷 یک ماشین ون اجاره‌ کرده بود. راننده هر جا که می خواستیم ما را می برد: طرقبه، شاندیز، خواجه ربیع، خواجه مراد، آرامگاه فردوسی و از . روزی که همگی رفتیم بازار، پرسیدی:"چی برات بخرم؟ "کیف و کفش. چون سایز پایم ۳۶ بود، کفش سخت گیر می آمد. کلی گشتیم. پدرت گفت:"مغازه ای نمونده که نگشته باشیم! "گفتی:"خب سیندرلا رو گرفتیم دیگه! "حلقه ام کمی گشاد شده بود.☺️💍 مرا بردی طبقه دوم بازار رضا جایی که حکاکی می کردند. حلقه را دادی که برایم تنگ کنند. بعد رفتیم ساندویج فروشی. کنار دیوار بود با یک عالمه ماهی های رنگارنگ. محوشان شده بودم و محو صندوقچه جواهراتی که ته آب بود و درش آرام بازو بسته می شد و فرشته ای که به بال های بلورینش تکیه کرده بود. گفتم: "وای چه قشنگه! "گفتی: "وقتی عروسی کردیم و رفتیم سر خونه و زندگیمون، یکی برات می خرم. 🦈🌺 🇮🇷 "به قولت وفا کردی و دو روز پیش از آنکه برای آخرین بار ، برایم یک آکواریوم بزرگ خریدی پر از ماهی. ماهی هایی که مدام می گفتند آب و من نمی دانستم بی تو چگونه به آنها رسیدگی کنم و هنوز هم... باران شدت گرفته. برای امروز بس است، باید برگردم خانه. همراهی ام کن آقا مصطفی! دلم تنگه! امروز دیگر سر مزارت نیامدم. هوا سرد است و از همین جا در خانه، کنار پنجره نشسته ام و در حال ضبط خاطراتمان هستم.🥺💚 درست شبیه پروانه ای که شکارش کنی و بعد از چند لحظه گرده هایی از بال او بر سر انگشتانت بماند و جلوی چشمانت برای اینکه سر خانه خودمان برویم، باید جایی اجاره می کردیم در خارج از شهرک پاسداران. طبقه سوم آپارتمانی نوساز را اجاره کردی که یک خوابه بود. پنج میلیون رهن به اضافه پانزده هزار تومان اجاره. پول دادن برای اجاره سخت بود، اما توکل بالایی داشتی مثل داداش سجادم.🕊🦋 🇮🇷 مدام می گفتی: "درست می شه! "مانده بودم چطور درست می شود! اما بعد از وقتی هدیه ها را باز می کردیم و پول ها را می شمردیم گفتی: "دیدی حالا؟ خدا خودش کار سازه! آپارتمان لوله کشی گاز داشت، اما وصل نبود و سرویس بهداشتی هم در راه پله بود. طبق قراری که داشتیم باید سرویس چوب را تو می گرفتی، "روم نمی شه به پدرم بگم مبل رو تو بگیر! بهتره از پول نقدی که از سر عقد برامون مونده بگیریم!🛋💶 "پول نقد ما صد هزار تومان بود، در حالی که در شهریار مبل دویست هزار تومان قیمت داشت. هال ما دو تا فرش دوازده متری می خورد و ما یک شش متری داشتیم و یک دوازده متری. اگر مبل نمی خریدیم باید پول پشتی و فرش می دادیم که گران تر می شد. رفتیم کوچه پس کوچه های یافت آباد و یک دست مبل کرم چوبی پیدا کردیم که از آن ساده تر و ارزان تر پیدا نمی شد.🌱❤️🌸 فروشنده گفت: ...🕊 .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷   
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷                        《قسمت بیست سوم》 فروشنده گفت: ...🕊 🇮🇷 با تخفیف ۱۲۰ هزار تومان. "گفتی: "حاجی ! صد تومن بده خيرش و ببر! "روابط عمومی ات عالی بود و طوری حرف می زدی که به دل می نشست. فروشنده تخفیف داد: "چون عروس و دامادین قبول! "وقت خرید بقیه لوازم هم سعی می کردیم درشت ها را بگیریم و ریز ها را حذف کنیم. کت و شلواری که برای عروسی انتخاب کرده بودی، نوک مدادی بود و راه راه. به تنت لق می زد.💚❤️ به سجاد گفتم : "بگو بره عوض کنه. حداقل چهار خونه برداره تا کمی درشت تر به نظر بیاد. "پیراهنت را هم برداشته بودی. اوایل مرداد بود و کارها داشت ردیف می شد که شبی رنگ پریده آمدی: "خبر داری؟ دایی حمید فوت کرد! "وای !اون که طوریش نبود. لااله الا الله! مامان که شنید گفت: "برای عروسی تا چهلم صبر می کنیم.🥺🏴 🇮🇷 "گفتم: "پس تاریخ عروسی را بگذاریم ۱۹ شهریور روز تولدت. چند روز هم مانده به ماه رمضان. "قبول کردی. بود. آمدی به دیدنم با یک دسته گل و النگوی طلا. غروب فردایش زنگ زدی: "خوبی عزیز؟ می خوام برم مسجد نمیای؟ "حالم خوب نبود. بعد از نماز با یک گلدان پر از گل صورتی آمدی. 💐🌸 عادت داشتی ، اما چون مامان سید بود، تو به حساب سید بودنش به دست بوسی اش می آمدی. گلدان را روی دامنم گذاشتی و رو به مادرم گفتی:"مادر جون، اینا رو برای عزیز آوردم تا حالش خوب خوب بشه! "بعد از عقد بیشتر عزیز صدایم می زدی. مامان حسابی کیف کرد.☺️🌺 🇮🇷 گرچه دوسه روز بعد با گله مندی گفت: "این تو خونه دست من را می بوسه، اما بیرون حتی سلامم نمی کنه!" گله اش را که به تو رساندم، گفتی: "تو که می دونی من توی خیابون به هیچ کی نگاه نمی کنم! "قرار شد عروسی مان را در تالار عمویت در کرج بگیریم. حنا بندان هم جزو برنامه بود. دوست داشتم کف دستم با حنا بنویسم مصطفی.🌷💚 پیش از اتمام حجت کردی: "کسی حق نداره توی کوچه بوق بزنه، شاید همسایه ای مریض باشه یا کسی بی خواب بشه. دست زدنم ممنوع، چون از این جلف بازیا خوشم نمیاد! "شام عروسی چلو کباب بود و چلو جوجه، سالاد و نوشابه. تمام مدتی که در تالار بودیم، محمد مهدی داداش چهار ساله ام چسبیده بود به پاهایم و زار می زد، طوری که نتوانستم غذا بخورم. مرا در لباس عروسی که دید خیال کرد در حال پروازم و قرار است برای همیشه ترکش کنم!☺️🌺 صدای...🕊 .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷   
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷                        《قسمت بیست چهارم》 صدای...🕊 🇮🇷 ضجه هایش اشکم را در آورده بود و غذا از گلویم پایین نمی رفت. وقتی قرار شد سوار ماشین بشویم، . طفلک وسط راه خوابش برد. سر راه رفتیم خانه پدرم، چون باید پارچه های سبزی را که مادر بزرگت بی بی پولک دوزی کرده بود و در داخلش نان و برنج و صدقه گذاشته بود، به کمر و بازویم می بست.🍃🌸 بعد باید می رفتیم خانه شما تا پدرت آن ها را باز کند. از داخل ماشین گریه من هم شروع شد و تو مدام می گفتی: " گریه نکن! به خدا زشته! "اما دست خودم نبود و اشک هایم پشت هم می آمدند. آخر شب، وقتی به خانه خودمان رفتیم، بعضی ها به شوخی به سجاد و سبحان می گفتند: "عروس کشونه و شما برادرا این قدر بی خیال؟ "می خندیدند:🥰😁 🇮🇷 "ما قبلا دوماد کشون راه انداختیم و دیگه نگران نیستیم! "تنها که شدیم، از من اشک و آه بود و . صبح که چشمانت را باز کردی اولین حرفت این بود: "چرا چشمانت این طوری شده عزیز؟ "دلم برای مامانم تنگ شده! به خدا ساعت سه و نیم شب ازشون جدا شدیم! الان تازه نه صبحه! چه دلتنگی ای؟ اما اشک های من بند نمی آمدند. آخر سر گفتی:"بلند شو بریم اونجا! "نه اصلا قرار برای ما صبحونه بیارن.❤️💚 تازه تا سه روز هم نباید اونجا بریم. بعدش باید بریم مادر زن سلام. : "مادر جون نمی خواد صبحانه بیارین. ما میایم اونجا.  "رو کردی به من : "حالا برو دست و صورتت را بشور تا بریم خونه مامانت. "با این چشما؟ آره، باهمین چشما تا بفهمن چه پدری از من در آوردی! زندگی دو نفره ما در آپارتمانی کوچک شروع شد، مثل یک قطره عسل شیرین.🍯🌺 🇮🇷 هر چند ، برای تو شده بودم کد بانوی خانه. برای پخت و پز آدم بی دست و پایی نبودم. ایامی که مادر بزرگ مریض بود و مامانم بیشتر وقت ها در بیمارستان و کنار او بود، من غذا می پختم. هر چند خراب کاری هم کم نکرده بودم. به قول مامان، کار نیکو کردن بهتر از پر کردن است. یک بار آن قدر به شش پیمانه برنج چنگ زدم که همه پودر شد و از ترسم ریختم تو آبکش و گذاشتم جلوی آفتاب و بعد ریختم داخل سطل برنج!☺️🌸 نشسته بار گذاشتم که شد کته ای سیاه! از این کارها باز هم کردم، اما کم کم راه افتادم. اولین روز، در خانه خودمان هم چون گاز نداشتیم از سوپری سر کوچه یک تن ماهی و یک بسته نان لواش خریدم، سفره انداختم و سالادی خوش آب و رنگ درست کردم و منتظر نشستم تا بیایی. آمدی و کلی از دست پختم تعریف کردی! اما آخرین لقمه را فرو نداده بودی که بلند شدی و ساک خودت را بستی.🥺🌷 کجا... .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷   
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷                     《قسمت بیست و پنجم》 کجا...🕊 🇮🇷 آقا مصطفی؟ بچه ها رو می برم استخر. تنهایی آزارم می داد، ولی می دانستم اعتراضم بی فایده است. هنوز در رو در بایستی با تو بودم. گاز و ماشین لباسشویی هم وصل نبود و باید می ماندی و این ها را راه می انداختی، اما تو رفتی و من هم . یک هفته شد، دو هفته شد و من فهمیدم خیلی گرفتاری و من باید خودم به یکی تلفن بزنم که از بیرون بیاید، و این کارها را انجام بدهد.🥺📞🌸 مادرت فهمید و گفت:"سمیه جان، مصطفی در خانه که بود دست به سیاه و سفید نمی زد، تو به کارش بگیر!"اما من دلم نمی آمد، چون می دانستم برای کارهای بزرگ ساخته شده اند. این طور کارها به دست و پایت تار می تنید وکارهای فرهنگی پایگاه برایت در اولویت بود. من باید کاری می کردم که هم درسم را بخوانم، هم به پایگاه برسم و هم به کارهای خانه. 💚🌸💚 🇮🇷 مدتی که گذشت و بدو بدوی مرا که دیدی، گفتی:"وای عزیز، وظیفه تو نیست با وضعیتی که داری غذا درست کنی! یکی رو پیدا کن بیاد کمکت! اصلا زنگ بزن غذا بیارن! "در دلم گفتم:چه بریزو بپاشی! اینم با این ! گاهی هم که مریض می شدم، زنگ می زدی به مامانم و مادرت:"چه نشستید که سمیه مریضه، بیایین پیش عزیزم!"کم کم به این نتیجه رسیدم که باید از آنها دور شویم. ☺️🌺 🤒 اصرار پشت اصرار که خانه‌مان را عوض کنیم و تو مانده بودی چرا؟ دلت برای مامانت اینا تنگ می شه ها! نمی شه! می خواستم با دوری از آن ها به تو نزدیک‌تر شوم. میخواستم کاری کنم که بیشتر پیشم بمانی. رفتی اندیشه و خانه‌ای را پسندیدی:"سمیه نمی دونی چقدر بزرگه! تازه می گه چند بار اونجا بساط روضه انداخته. ❤️🍀 🇮🇷 فکرش رو بکن، جایی که روضه امام حسین علیه‌السلام خونده شده باشه، متبرکه! "این جا به جایی، خانواده هایمان را غمگین کرد، اما چون جایمان بزرگ تر شده بود، خوش حال بودند. موقع گفتی:"عزیز کاری نداشته باش! به بچه های پایگاه گفتم بیان و اسبابا رو ببرن. "خوش حال شدم، اما وقتی آمدم آن ها را بچینم آه از نهادم در آمد.🦋😊😔 میز تلویزیون شکسته بود، دسته های مبل ضربه خورده و شیشه میز جلوی مبل خورد شده بود. حتی شانه تخم مرغ ها را از یخچال در نیاورده، کرده بودید و در طول راه تخم مرغ ها به در و دیوار یخچال خورده بود و تا مدت ها یخچال بو می داد.😔🥚🤭 .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷   
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷                     《قسمت بیست و ششم》   خانه جدید هم...🕊 🇮🇷 بزرگ بود هم باغچه داشت، ولی با این همه، اولین روز بعد از چیدن اثاثیه : "نمی خوام اینجا بمونم، دلم برای مامانم اینا تنگ شده! "کمی نگاهم کردی و گفتی: "خیلی خب. حالا بلند شو دست و صورتت رو بشور، لباسات رو عوض کن تا بریم. "چقدر خوب بلد بودی با من راه بیایی، نه دعوا می کردی نه اخم و تخم.❤️🌷 یک بار گفتی: "مرد باید خیلی بی دست و پا باشه که ندونه رو توی دست بگیره! "امشب، چه شب آرامی است! بچه ها که خواب اند انگار دنیا از حرکت می ایستد. امروز همه گل های رز صورتی را که بیشتر وقت ها برایم هدیه می آوردی و آن ها را خشک می کردم و می ریختم داخل گلدان بزرگ شیشه ای، در آوردم و به دیوار زدم.🌸🥺 🇮🇷 شده مثل یک باغچه پر گل، اما حیف که عطرشان پریده، . آن روز ها چون شغل ِثابتی نداشتی. حواسمان بود که زیاد خرج نکنیم. عزت نفس داشتی و درسته که از خیلی چیزها می زدی تا چیزی را که خیلی واجب است بخریم، اما هر ماه یک بار را حتما می رفتیم رستوران.🌺💚 همان رستورانی که بار اول، موقع خرید حلقه رفتیم آنجا و . هر بار هم کسی را دعوت می کردی که همراهمان بیاید. قرار بود برویم ماه عسل و بهترین جا کجا می توانست باشد جز مشهد؟ باز چشم هایت را ریز کرده و گفتی: "سمیه، بگم دوستم حمید و مامانش هم بیان؟😊🥀 🇮🇷 "انگار ! این دفعه همین طوری بریم دفعه بعد بریم ماه عسل! لب از روی لب بر نداشتم. گفتی:"خب راضی نیستی نمی ریم، ولی این بندگان خدا تا حالا مشهد نرفتن! چه کسی می توانست نگاه در چشم معصومت بدوزد و نه بیاورد. رضایت دادم و رفتیم مشهد: من،تو،حمید و مامانش. آپارتمانی یک خوابه اجاره کردیم که من و مامان دوستت در اتاق خواب و تو و دوستت هم در هال می خوابید.☺️☘ همان جا پخت و پز هم می کردیم. از رفتن به بازار و گردش و خرید زدیم، حتی سوغاتی هم نخریدیم. ، اما برای انگشتان کشیده ات که خیلی دوستشان داشتم، انگشتر عقیق و فیروزه خریدم. می خواستم روزی که ماشین خریدم وقتی که فرمان را به دست می گیری، تلألو را در آن ها ببینم.🚙💍 آن سفر...🕊 .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷   
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷                     《قسمت بیست و هفتم》 آن سفر...🕊 🇮🇷 هم تمام شد، به دوستانت تمام نشد " :سمیه،یکی از بچه‌های محله مون برای پدرش قمه کشیده، نه اینکه خیال کنی پسر بدیه، نه! اتفاقا بچه با حالیه به قول خودش شیطون گولش زده. امروز می گفت اگه کربلا بره آدم می شه. دلم می خواد پول جور کنم و بفرستمش کربلا. "چشم هایم گرد شد:😳🌸 "مصطفی ما خودمون هشتمون گروی نهمونه!" می دونم می دونم عزیز، اگه می تونستیم بفرستیمش! فکر کن کسی که کار خلافی کرده، به زبان خودش بگه اگه برم کربلا دیگه درست می شم! اشک در چشمانت جمع شد. نقطه ضعفم را می دانستی. گفتم: "باشه قبول. ان شاءالله خدا قبول کنه! "وای عزیز باورم نمی شه! هر طور بود پول را جور کردیم و او را فرستادیم.☺️🌷 🇮🇷 وقتی از سفر برگشت، و کلی از تو تشکر کرد، چون به کلی رفتار پسرش تغییر کرده بود. تشویقت کردم بروی دانشگاه. می گفتی این طوری خرج و دخل با هم نمی خواند. ماشین آردی را که به قول خودت ماشین عروس کشون بود، از پدرت خریدیم. مدتی بعد گفتی: "یکی از دوستانم گفته دو میلیون جور کن تا یه خود روی فرسوده بخریم، بعد اون را بدیم و یه نیسان بگیریم و با هاش کار کنیم. 🛻✨ "دو میلیون را هر جور بود جور کردی، اما خودرویی تحویل داده نشد . البته تو استخاره هم کرده بودی. گفتم: "آقا مصطفی پس چرا این طوری شد؟ استخاره که خوب اومده بود؟ "شاید برای اینکه اونا بیشتر شون نمی دونن این کلاف سردر گم رو چطور وا کنن. هفت سال بعد حرفت ثابت شد. وقتی توانستی پولت را بگیری: "دیدی!من مأمور شده بودم تا حق کسانی را که سرشون کلاه رفته بود و آخریشم خودم.🌸🌺 🇮🇷 "مغازه ای در چند کوچه بالاتر از خانه مان اجاره کردی. در این راه پدرم کمکت کرد و با هم می رفتید و از شمال برنج میآوردید: صدری، دمسیاه، دودی، هاشمی. پدرم گفته بود: "سرمایه از من، بازاریابی و فروش از آقا مصطفی. "ماه های اول زندگی مان این طور گذشت و هرچه بیشتر می گذشت، علاقه ام به تو بیشتر می شد.❤️💚 صبح ها می رفتی و دوازده یک ظهر می آمدی. خود من هم ، اما سخت دلم برایت تنگ می شد. من خجالتی حالا دنبال فرصت می گشتم که بگویم دوستت دارم. گاه اصرار می کردم باهم بریم خرید. مهم نبود چه بخریم، همین که در کنار تو ویترین مغازه‌ها را نگاه کنم کافی بود.🌷🌺 همین که... .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷   
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷                     《قسمت بیست و هشتم》 همین که...🕊 🇮🇷 به یا در یک عصر پرتقالی، شانه به شانه هم راه برویم، کنار ویترینی بایستیم و با هم مجسمه های بلورین، ظروف کریستال، لباس ها، کفش ها یا طلاها و بدلیجات را نگاه کنیم جذاب بود. این را اطرافیان هم فهمیده بودند. مثلا پدرم می گفت: "آقا مصطفی، هر وقت خواستی حال سمیه خوش بشه ببرش بازار چرخی بزن. ☺️🌺 ، نخریدی! " اگر مثلا می گفتی برم سر کوچه یک شیشه شیر بخرم یا می رم هیئت، می گفتم منم میام. یک بار خواستی به گشت شبانه بروی، آماده شدم که بیایم. با حیرت نگاهم کردی، ،: "عزیز، تو گشت شبونه تو رو کجای دلم بذارم. "اما حریفم نشدی، آمدم و در ماشین گشت نشستم. وقتی پیاده می شدی، در را به رویم قفل می کردی. در این گشت ها دوستانت هم همراهت بودند.🇮🇷🌸 🇮🇷 یک بار گرفته بودید، باید می بردید و تحویلش می دادید. در راه کلی با دوستانت از اتفاقاتی که در وقت دستگیری دزد برایتان افتاده بود، گفتید و خندیدید. دزد را با ماشینی دیگر می بردند و من و تو و چند تا از دوستانت در این یکی ماشین. خنده ام نمی آمد و نمی فهمیدم شما برای چه این طور قهقهه می زنید، ولی از اینکه در کنار دوستانت شاد بودی، ته دلم شاد بود.😊❤️ وقتی دزد را تحویل دادی و آمدی، اخم هایت در هم بود و دیگر از آن خنده های مستانه خبری نبود. گفتی:"مسئول کلانتری جلوی چشم ما ازش تعهد گرفت و آزادش کرد. یعنی آقا دزده زودتر از ما از کلانتری بیرون اومد!"بودن با تو را به تنهایی ترجیح می دادم. از حوزه که می آمدم، سرکی هم به مغازه ات می کشیدم. همین که پشت دخل می دیدمت، حالم خوب می شد.✨💚✨ 🇮🇷 بعد می آمدم خانه و ناهاری را که صبح زود درست کرده بودم گرم می کردم،سفره می انداختم و . بعضی روزها هم در همان سرک کشیدن به مغازه متوجه می شدم تنهایی و از دوستانت که بیشتر وقت ها می آمدند خبری نیست. آن وقت می آمدم داخل و کنارت می نشستم.🌺🌷 همان جا با هم چیزی می خوردیم. اگر هم سر و کله دوستانت پیدا می شد ، همان جایی که برایم درست کرده بودی، ودر حالی که به بحث هایتان گوش می کردم، مشغول مطالعه می شدم. هر وقت هم لازم بود از تو مشورت می گرفتم، چون می دیدم هنگام بحث چقدر خوب راهبری می کنی و به نتیجه می رسی.🦜🌷 🇮🇷 برای همین، هروقت حتی دوستانم به دنبال راه حل بودند گذاشتم و نتیجه را به آن ها می گفتم. آق مصطفی، مشورت با تو همیشه به من آرامش می داد. این همان چیزی است که این روز ها خیلی آزارم می دهد. اینکه نیستی تا هر وقت سر یک دو راهی سرگردان ماندم، بگویی:"سمیه از این طرف. "هر چند این را قبول دارم که هستی، ولی به وقت مشورت جایت خالی است. خیلی خیلی خالی است. 🥺💚✨ فاطمه...🕊 .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹