eitaa logo
سالن مطالعه
195 دنبال‌کننده
9.2هزار عکس
2.3هزار ویدیو
965 فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام و احترام ان‌شاءالله ؛ هر روز یک قسمت از داستان پرهیجان و زیبای "سرزمین زیبای من" خاطرات یک سیاه‌پوست بومی اهل استرالیا در این کانال بارگذاری می‌شود. این جوان سیاه‌پوست برای اینکه در دنیای پر از غرب بتواند اولین لوازم حق حیات را برای سیاه‌پوستان احیاء کند، زحمات بسیار و گاهی طاقت‌فرسا کشیده است. درخدمتیم؛
قسمت دوم؛ پدر با شادی و وجد تمام به ما نگاه کرد و رو به مادر گفت: - بث! باورت نمی‌شه الان چی شنیدم! طبق قانون، بچه‌ها از این به بعد می‌تونن درس بخونن! مادرم با بی‌حوصلگی و خستگی در حالی که زیر لب غرغر می‌کرد گفت: - فک کردم چه اتفاق مهمی افتاده!!! همانطور که تو این بیست و چند سال چیزی عوض نشده، و من و تو هنوز مثل یک تکه زباله سیاهیم، اگه هزار تا قانون دیگه هم بیاد هرگز شرایط عوض نمی‌شه! چشم‌های درخشان پدرم به ما خیره شده بود. - نه بث! این بار دیگه نه... پدر همیشه ارزو داشت درس بخواند. دلش می‌خواست رشد کند و روزی بتواند از زندگی بردگی نجات پیدا کند. با تصویب قانون جدید انگار روح تازه‌ای در پدر دمیده شده بود. هیچ‌کس به بهبود شرایط امید نداشت! اما پدر! تصمیمش را گرفته بود... او می‌خواست حداقل یکی از فرزندانش درس بخواند و به همین خاطر اولین قدم را برداشت... آن شب وقتی پدرم به خانه برگشت، غرق خون بود. صورت سیاهش ورم کرده بود و همانطور بی‌حال کنار خانه افتاد. مادرم با ترس به بالای سرش دوید در حالی که زیر بغل پدرم را گرفته بود و اشک بی‌امان از چشم‌هایش می‌بارید، گفت: - مگه نگفتی اینبار دیگه درست می‌شه؟؟ پس چرا به جای بیمارستان به خونه برگشتی؟ چرا با این حال و روز وخیمت نرفتی پیش دکتر؟ بهت گفتم دست بردار؟! گفتم هیچی عوض نمی‌شه؟! ... مادر گریه می‌کرد و مدام همین جملات را تکرار می‌کرد. من و سیندی(خواهر کوچکم) هم گریه‌مان گرفته بود و بقیه خواهر و برادرهای بزرگ‌ترم به مادر در بستن زخم‌های پدر کمک می‌کردند. صبح روز بعد علی رغم اصرار مادرم، پدر با همان حال و روز راهی مزرعه شد نمی‌خواست صاحب مزرعه عصبانی شود. با وجود این همه زجر و سختی پدر دست از آرزویش نکشید تا اینکه بالاخره پس از یک‌سال و نیم تلاش بی‌وقفه و کتک خوردن‌های پیاپی اجازه درس خواندن یکی از بچه‌ها را گرفت ... خواهر و برادرهای بزرگ‌ترم حاضر به درس خواندن نشدند. انها عقیده داشتند سن‌شان برای شروع درس زیاد است و بهتر است کمک حال خانواده باشند تا سربار و این‌گونه عرصه را برای من و سیندی خالی کردند. پدر آن شب با شوق تمام دست ما را در دست‌هایش فشرد و همان‌گونه که با محبت به ما زل زده بود، خطاب به من گفت: - کوین! بهتره تو بری مدرسه. تو پسری و اولین بچه بومی این منطقه هستی که قراره بره مدرسه! پس شرایط سختی رو در پیش داری! مطمئنم تحمل این شرایط برای خواهرت خیلی سخته! اما پدر اشتباه می‌کرد. شرایط سختی نبود بلکه من را مستقیم می‌فرستاد وسط جهنم ... 🔹ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
سلام و احترام ان‌شاءالله ؛ هر روز یک قسمت از داستان پرهیجان و زیبای "سرزمین زیبای من" خاطرات یک سیاه‌پوست بومی اهل استرالیا در کانال تقدیم می‌شود. قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5523 این جوان سیاه‌پوست برای اینکه در دنیای پر از بتواند اولین لوازم حق حیات را برای سیاه‌پوستان احیاء کند، زحمات بسیار و گاهی طاقت‌فرسا کشیده است. ✳️ بومیان استرالیا توسط به‌عنوان نوعی حیوان دسته‌بندی شدند، تا سال ۱۹۶۰ که سرانجام به‌عنوان انسان پذیرفته شدند! 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
قسمت سوم؛ روز اول مدرسه مادرم با بهترین تکه پارچه‌هایش برایم لباس دوخت. پدر نیز با پس انداز اندکش یک دفتر و چند مداد برایم خرید. آنها را در کیسه پارچه‌ای که مادر برایم دوخته بود ریختم و همراه پدر راهی مدرسه شدم... پدرم با شوق تمام چند کیلومتر تا مدرسه من را کول کرد، زیرا کسی حاضر نمی‌شد دوتا بومی سیاه‌پوست را تا شهر سوار کند وارد دفتر مدرسه که شدیم پدرم در زد و با سلام وارد شد. مدیر نیم‌نگاهی به من انداخت و با انزجار رو به یکی از مردهای حاضر در دفتر گفت: "آقای دنتون! این بچه از امروز شاگرد شماست" پدرم با شادی نگاهی به من کرد: "قوی باش کوین! تو از پسش برمیای!" به دنبال معلم وارد کلاس شدم. همه با تعجب به من نگاه می‌کردند. تنها بچه سیاه‌پوست در یک مدرسه سفید! معلم تمام مدت کلاس حتی به من نگاه نکرد. من دیرتر از بقیه بچه‌ها به مدرسه امده بودم. همه آنها حروف الفبا را یاد گرفته بودند اما من نمی‌فهمیدم و برای هیچ‌کس اهمیتی نداشت! و این تازه شروع سختی‌های من بود ... زنگ تفریح چندتا از بچه‌ها به سرم ریختند و تا می‌توانستند مرا کتک زدند. -- هی سیاهِ بوگندو! کی به تو اجازه داد بیای اینجا؟! من به کتک خوردن عادت داشتم و برایم دردی نداشت اما بدترین قسمت ماجرا زمانی بود که آنها مداد و دفترم را در توالت انداختند. وسایلم بوی نامطبوعی گرفته بود. دلم می‌خواست آنقدر بزنم‌شان تا خون بالا بیاورند اما یاد پدرم افتادم ... اینکه چقدر کتک خورد و تحقیر شد. چقدر دلش می‌خواست من درس بخوانم و نصیحت‌هایش برای اینکه با کسی درگیر نشوم تا بهانه‌ای برای اخراجم نشود... بدون هیچ حرفی وسایلم را از توالت درآوردم. همانطور گذاشتم‌شان توی کیسه و به کلاس برگشتم درحالیکه تمام تنم بوی بدی می‌داد. یکی از بچه‌ها با خنده از ته کلاس گفت: "عین اسمت بوگندویی! ویزل (راسو)!!! و همه به من خندیدند...😔💔 مدرسه که تمام شد رفتم توی دستشویی. خیلی آرام دفتر و وسایلم را شستم. خیلی مراقب بودم که دفترم خراب‌تر از این نشود. لباس‌هایم را هم در آوردم و شستم و همانطور خیس تنم کردم و سپس در آفتاب نشستم و منتظر پدر شدم. دلم نمی‌خواست پدر من را در آن وضع ببیند. مطمئن بودم با دیدن من در آن وضعیت قلبش می‌شکند.💔 تا غروب که پدرم خسته از راه رسید، لباس‌ها و وسایل من خشک شده بود. ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📙 🔅 قسمت چهارم؛ فردا صبح که خبر ورود من به مدرسه پخش شده بود، یه عده از والدین برای اعتراض به مدرسه آمدند. اما به خاطر قانون نتوانستند مرا از مدرسه بیرون کنند. از آنجا بود که فشارها چند برابر شد. آنها قصد داشتند کاری کنند تا با پای خودم بروم. پدر هر روز چندساعت قبل از طلوع خورشید مرا تا مدرسه همراهی می‌کرد و شبها بعد از تمام شدن کارش به دنبالم می‌آمد. بنابراین من بعد از تمام شدن مدرسه ساعت‌ها در حیاط می‌نشستم و مشق‌هایم را می‌نوشتم تا پدرم از راه برسد. آخر هرسال دفترها، برگه‌ها و کتاب‌های بچه‌های بزرگ‌تر را از توی سطل زباله درمی‌آوردم و یا حتی پاکت‌های بیسکوییت یا هر چیزی را که می‌شد رویش نوشت جمع می‌کردم تا پدر مجبور نباشد تمام پس اندازش را خرج درس من بکند. سرسختی، تلاش و نمراتم کم‌کم همه را تحت تاثیر قرار داد. علی رغم اینکه هنوز خیلی‌ها از من خوششان نمی‌آمد اما رفتار، هوش و استعدادم اهرم برتری من محسوب می‌شد. بچه ها کم کم دو گروه می‌شدند. عده‌ای با همان شیوه و رفتار قدیم با من برخورد می‌کردند و تقریبا چند باری در هفته از دست آنها کتک می‌خوردم. اما بقیه رفتار بهتری با من داشتند. گاهی با من حرف می‌زدند و اگر سوالی در درس‌ها داشتند، می‌پرسیدند. قدرت بدنی من از بقیه بیشتر بود و تقریبا در مسابقات ورزشی همیشه اول می‌شدم. مربی ورزش تنها کسی بود که هوایم را داشت و همین باعث درگیری‌ها و حسادت‌های بیشتری می‌شد... به هر طریقی که بود زمان به سرعت سپری می‌شد. خودم به تنهایی می‌رفتم و برمی‌گشتم. همیشه مراقب رفتارم بودم و سعی می‌کردم با سفیدها قاطی نشوم اما دیگر بزرگ شده بودم و بی‌توجهی کار سختی بود، علی الخصوص که سارا (همکلاسی سفید پوست من)واقعا دختر مهربانی بود! آن روز علوم آزمایشگاهی داشتیم و من مثل همیشه تنها در گوشه‌ای نشسته بودم. به محض اینکه سارا وارد آزمایشگاه شد سریع چند نفر برایش جا باز کردند. همه می‌دانستند پدرش آدم سرشناس و ثروتمندی است و علاوه براین؛ تقریبا همه پسرهای دبیرستان برای او سرودست می‌شکستند. بی‌توجه به همه، او یک راست به طرف من آمد و با لبخند زیبایی گفت: "کوین! می‌تونم کنار تو بشینم؟" برای چند لحظه نفسم بند آمد! اصلا فکرش را هم نمی‌کردم زیباترین دختر مدرسه به من توجه کند! سریع به خود آمدم. زیرچشمی نگاهم در کلاس چرخید. می‌توانستم حس کنم یه عده از بچه‌ها در ذهنشان نقشه قتل مرا می‌کشند. صورتم را چرخاندم به سمت سارا و می‌خواستم بگویم: "نه!" اما دوباره که چشمم بهش خورد، زبانم بی‌اختیار گفت: "بله! حتما!!" ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📙 🔅 قسمت پنجم؛ دستم سریع‌تر از زبانم کیفم را از روی صندلی کناری برداشت. با همان لبخند زیبا کنارم نشست. ضربان قلبم را در شقیقه‌ام حس می‌کردم. زیرا وقتی به بقیه نگاه می‌کردم، می‌توانستم خودم را از دید آنها یک انسان مرده حساب کنم!!! ♨️کلاس تمام شد. هیچ چیز از درس نفهمیده بودم. فقط به این فکر می‌کردم که چگونه بعد از کلاس فرار کنم. شاید بهتر بود فرار می‌کردم و چند روز آینده به هر بهانه‌ای بود مدرسه نمی‌آمدم. شاید... داشتم نقشه فرار می‌کشیدم که سارا بلند شد. همین‌طور که وسایلش رو تو کیفش می‌گذاشت خطاب به من گفت: "نمیای سالن غذاخوری؟" مطمئن بودم می‌دانست من تا به‌ حال پایم را در سالن غذاخوری نگذاشته‌ام. هیچ کدام از بچه‌ها از غذاخوردن کنار من خوش‌شان نمی‌آمد. همزمان با این افکار چند تا از پسرهای کلاس به قصد زدن من از جایشان بلند شدند. سارا بدون توجه به آنها دوباره رو به من کرد و گفت: "امروز توی سالن شیفت منه. خوشحال می‌شم تو سرو غذا کمک‌مون کنی!" به سارا نگاه کردم و ناخودآگاه گفتم: "بله حتما!" و سریع به دنبالش از آزمایشگاه بیرون دویدم. در سالن غذاخوری روپوش مخصوص پوشیدم و دستکش دستم کردم. همه با تعجب به من نگاه می‌کردند. سارا بی‌توجه به آنها برایم توضیح می‌داد که باید چکار کنم. کنارش ایستادم و مشغول کار شدم. سنگینی نگاه‌ها را حس می‌کردم. یه بومی سیاه به غذای‌شان دست می‌زد و این برای‌شان اصلا خوش‌آیند نبود. چند نفر با تردید و مکث سینی‌هایشان را به من دادند. بقیه هم از قسمت من صرف نظر کردند. دلشان نمی‌خواست حتی با دستکش به غذای‌شان دست بزنم. هنوز دلهره داشتم که آن پسرها وارد غذاخوری شدند. یکی از انها با عصبانیت فریاد زد: "هی سیاه! کی به تو اجازه داد به غذای ما دست بزنی؟!" سارا با اعتماد به نفس گفت: "من بهش گفتم! اگه غذا می‌خواید تو صف باستید والا از سالن برید بیرون! ما خیلی کار داریم و سرمون شلوغه. زیر چشمی نگاهی به سارا انداختم که خیلی محکم و جدی در صورت آنها زل زده بود. یکی‌شان با خنده طعنه‌آمیزی به سمت من آمد و یقه‌ام را کشید و گفت: "مثل اینکه دوباره کتک می‌خوای سیاه!؟ هرچند با این رنگ پوستت جای کتک‌ها استتار می‌شه!" و مشتش را به قصد زدن من بالا آورد که یهو سارا هلش داد و غرید: "کیسه بکس می‌خوای برو سالن ورزشی! اینجا غذاخوریه!" "-- همش تقصیر توعه! تو وسط غذاخوری کثافت ریختی! حالا هم خودت رو قاطی نکن" و با قدرت سارا را هل داد. ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📙 🔅 قسمت ششم؛ با قدرت سارا را هل داد. از ضرب دستش سارا تعادلش را از دست داد و محکم به میز فلزی غذاخوری خورد و روی ساعد دستش زخم عمیقی ایجاد شد. چشمم که به خون دست سارا افتاد دیگر نفهمیدم چه شد... به خودم که آمدم ناظم و معلم‌ها داشتند من و آن پسرها را از هم جدا می‌کردند. بچه‌ها سارا را به اتاق پرستاری بردند و ناظم ما را به دفتر برد. از در دفتر که وارد شدیم مدیر محکم توی گوشم زد و گفت: "می‌دونستم بلاخره یه شری درست می‌کنی". تا آمدم چیزی بگویم و از خودم دفاع کنم سرم داد زد: "دهن کثیفت رو ببند!" آن پسرها شروع به دروغ گفتن کردند و هرچه دلشان خواست به جای حقیقت به مدیر گفتند. کسی به من اجازه دفاع کردن از خودم را نمی‌داد. حرف‌های آنها که تمام شد مدیر با عصبانیت به ناظم گفت: "زود باش زنگ بزن پلیس بیاد تا تکیف این رو مشخص کنم." با گفتن این جمله، چهره‌ی آنها غرق شادی شد و نفس من بند آمد. پلیس همیشه با بومی‌ها رفتار خشنی داشت. مغزم دیگر کار نمی‌کرد. گریه‌ام گرفته بود. با اشک گفتم: "اشتباه کردم آقای مدیر! خواهش می‌کنم من رو ببخشید. قسم می‌خورم دیگه با کسی درگیر نشم. هر اتفاقی هم که بیوفته دیگه با هیچ کس درگیر نمی‌شم. فقط خواهش می‌کنم ببخشید." التماس های من و پا درمیانی ناظم فایده نداشت. عده‌ای از بچه‌ها جلوی دفتر جمع شده بودند که با آمدن پلیس تعدادشان بیشتر شد. سارا هم تا آن موقع خودش را رساند اما توضیحات او و دفاعش از من هیچ فایده‌ای نداشت. علی‌رغم اصرارهای او بر بی‌گناهی من، پلیس به جرم خشونت دبیرستانی و صدمه زدن به بقیه دانش‌آموزان من رو بازداشت کرد و به دست‌هام دست‌بند زد. با تمام وجود گریه می‌کردم قدرتی برای کنترل اشک‌هایم نداشتم. چندین سال با وجود فشار‌های زیاد و دریایی از مشکلات به درسم ادامه داده بودم اما حالا به همین سادگی... چهره پدرم و زجرهایی که کشیده بود جلو چشم‌هایم بود. درد و غم و تحقیر را تا مغز استخوانم حس می‌کردم. دوتا از پلیس‌ها دست‌هایم را گرفتند و با خشونت از دفتر بیرون کشیدند. من هم با صورتی خیس از اشک فقط التماس می‌کردم... دیگر نمی‌گفتم که بی‌گناهم، فقط التماس می‌کردم که همین یک‌بار مرا ببخشند و به من رحم کنند... همه بچه ها در راهرو مدرسه جمع شده بودند. با دیدن من که پلیس دست‌بند به دستم زده بود، جو دبیرستان بهم ریخت. عده‌ای از بچه‌ها به سمت در خروجی رفتند و جلوی در ایستادند. دست‌هایشان را در هم گره کردند و راه را سد کردند. عده دیگری هم در حالی که با ریتم خاصی دست می‌زدند همزمان پاهایشان را با همان ریتم به کف سالن می‌کوبیدند. همه تعجب کرده بودند. خود من هم چنان جا خورده بودم که اشکم در چشم‌هایم خشک شد. اول تعدادشان خیلی زیاد نبود. اما با اصرار پلیس برای خارج کردنم از دبیرستان عده دیگری هم جلو آمدند. حالا دیگر حدود ۵۰ نفر می‌شدند. صدای محکم ضرب دست‌ها و پاهایشان کل فضا را پر کرده بود. هرچند پلیس بلاخره مرا با خود برد اما احساس عجیبی در من شکل گرفته بود. احساسی که تا آن لحظه برایم ناشناخته بود. ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📙 🔅 قسمت هفتم؛ در اداره پلیس به شدت با من برخورد می‌شد. اما کسی برای شکایت نیامد و چون شاکی خصوصی نداشتم بعد از چند روز کتک خوردن بالاخره آزادم کردند. پدر جلوی در اداره پلیس منتظرم بود. او بدون آنکه چیزی از من بپرسد دستم را گرفت و هر دوی ما دوشادوش هم به خانه برگشتیم. مادرم با دیدن من گریه‌اش گرفت و مرا در آغوش کشید. هر چند روزها و لحظات سختی را پشت سر گذاشته بودم اما در آن لحظه جلوی مادر سعی می‌کردم قوی و محکم باشم. شب بلاخره مهر سکوت مادر شکست. خیلی محکم و مصمم توی چشم‌هایم زل زد و گفت: "کوین! دیگر حق نداری به مدرسه برگردی! آخر این همه زجر کشیدن و درس خواندن برای چیه؟ محاله بتونی بری دانشگاه! حتی اگه تو دانشگاه هم راهت بدن بازم محاله که بتونی یه شغل درست و حسابی پیدا کنی! برگرد کوین! الان بچه‌های هم‌ سن و سال تو دارن دنبال کار می‌گردن. حتی اگه تو نخوای که تو مزرعه کار کنی با این استعدادت حتما می‌تونی توی کارخونه کار پیدا کنی..." مادرم بی وقفه نصیحت می‌کرد و پدر ساکت بود. چشم از پدر برنداشتم و انقدر نگاهش کردم که بلاخره حرف زد: "تو دیگه شانزده ساله شدی! من می‌خواستم زندگی خوبی داشته باشی اما انتخاب با توعه. اینکه درست رو ادامه بدی یا ولش کنی." آن شب تا صبح خوابم نبرد. غم و ترس و زجر و اندوهی که در تمام این سال‌ها تحمل کرده بودم جلوی چشمانم رژه می‌رفت... طعم بی عدالتی و یاس را تا مغز استخوانم حس می‌کردم. فردا صبح با بقیه به سر زمین رفتم... مادر خیلی خوشحال بود. چند روزی به همین منوال گذشت ... تا صبح یکشنبه... آن روز صبح، سر زمین مشغول بیل زدن بودم که ناگهان کسی مرا صدا زد. سارا بود. سارا و چند تا از بچه‌ها با خوشحالی به سمتم آمدند سارا: "وای کوین! باورم نمی‌شه که بلاخره پیدات کردیم! می‌دونی چقد دنبالت گشتم؟" کم‌کم حواس همه به ما جمع شد. بچه‌ها دورم را گرفتند، نگاهی به سارا کردم. گفتم: -- "دستت چطوره؟" -- "از حال و روز تو بهتره...چرا دیگه برنگشتی به مدرسه؟ خیلی منتظرت بودم... سرم رو انداختم پایین و گفتم: -- "اگه برای این اومدید وقت‌تون رو تلف کردید! برگردید..." -- "درس‌های این چند روز رو تقسیم کردیم و هر کدوم برات جزوه یک درس رو نوشتیم که عقب نمونی..." مکث کوتاهی کرد و کیفم را به دستم داد: -- "فکر نمی‌کردم اهل جازدن باشی... فکر می‌کردم محکم‌تر از این حرف‌هایی..." و بدون هیچ حرفی رفت... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
بسم الله الرحمن الرحیم 🇮🇷 🇮🇷 🔹 : 👈 ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/111 👈 ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/308 👈 راز عزتمندی «حاج قاسم سلیمانی» از زبان یک رزمنده؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/748 👈"فرنگیس" قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1205 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1894 --- 🔹: 👈 "بی‌تو هرگز"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5 👈 "رنگ عشق"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/84 👈 "خاطرات یک زن از جهاد نکاح"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/96 👈 "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/384 👈 داستانی از یک خانواده جهادی در شرایط کرونایی؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/670 👈 داستان یک خانواده شیعه اهل‌ آمرلی؛قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/2318 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/3839 👈 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/4203 🔹 داستان پر از هیجان جوان سیاه‌پوست بومی استرالیا که در شدیدترین شرایط تبعیض نژادی در مبارزه با غرب الگو شد. قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5523 🔹 : 👈 ""؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/250 👈 ماریه یه دختربچه کوچیک و هم بازی حضرت رقیه سلام‌الله‌علیها در کاروان عاشوراست؛ ... قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/897 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/2588 👈 👈 🔹: 👈 مجموعه سخنرانی‌های امام خامنه‌ای در سال ۵۴ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1355 👈 "سه دقیقه در قیامت"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489 👈 👈 () 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1401 👈 👈 تجربه نزدیک به مرگ یک مسئول امنیتی در بیمارستان بقیه الله تهران؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/2201 👈 (مقدمه‌ی ضروری نظم نوین جهانی که در حال شکل‌گیری است!؟) قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/4663 🔹: 👈 ""؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/622 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/3777 👈 قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/666 👈 قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1626 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1693 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/2627 ◀️ 👈 "؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/554 👈 قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/2372 👈 استاد قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1874 👈 افزایش اعتماد به نفس در نوجوان 👈 دروغگویی در کودکان 👈 نحوهٔ برخورد با اشتباهات نوجوان 👈 👈 مدیر کانال: @mehdi2506
📙 🔅 قسمت هشتم؛ چند قدمی دور نشده بودند که یکی از آنها برگشت و گفت: "همه ما پشتت ایستاده‌ایم! انقدر تهدیدشون کردیم که نذاشتیم ازت شکایت کنن! سارا رفت و تهدیدشون کرد که اگه ازت شکایت کنن بخاطر دستش از اونا شکایت می‌کنه... دستش ۳ تا بخیه خورد ولی بخاطر تو بی‌خیال شکایت شد ... خیلی بخاطر اتفاقی که افتاده احساس گناه می‌کنه فکر می‌کنه تقصیر اونه که این اتفاق برات افتاده. برگرد پسر! تو تا اینجا اومدی به این راحتی جا نزن!" بچه‌ها که رفتند، هنوز کیفم توی دستم بود. در همان حالت ایستاده بودم و فکر می‌کردم. حرف‌هایشان درست بود! من با این همه سختی با هر زحمتی که بود تا اینجا آمده بودم! اما آنها نمی‌تونستن شرایط من رو درک کنند. حقیقت این بود که هیچ آینده‌ای برای من وجود نداشت ... در حالی که اون‌ها می‌تونستند به راحتی برای آینده و دانشگاه‌شون تصمیم بگیرند. فقط کافی بود تلاش کنند.... اما من برای هر قدم از زندگی‌ام باید می‌جنگیدم و درد این جنگیدن تا مغز استخوانم نفوذ می‌کرد... هر چند آینده‌ای مقابل چشمانم نبود. اما به خودم گفتم: "اون روزی که پاتو تو مدرسه گذاشتی حتی خودتم فکر نمی‌کردی بتونی تا اینجا بیای! اما حالا خیلی‌ها با دیدن تو امید پیدا کردن که بچه‌هاشون رو به مدرسه بفرستن. اگه تو اینجا عقب بکشی، امید تو قلب همه‌شون می‌میره. بخاطر نسل آینده و امیدهایی که به تو دوخته شده باید هرطور شده حداقل از دبیرستان فارغ التحصیل بشی. امروز تو تا دبیرستان رفتی، نسل بعد از تو شاید بتونه تا دانشگاه پیش بره و حتی شاید نسل‌های بعد بتونن سر کار برن... بخاطر اونها تو باید برگردی! قوی باش کوین ..." وسایلم را جمع کردم و فردای آن روز به مدرسه رفتم. تصمیم را گرفته بودم. به هر طریقی شده و با هر سختی باید درسم را تمام می‌کردم. وارد مدرسه که شدم از روی نگاه بچه‌ها و واکنش‌های‌شان می‌توانستم بفهمم کدام یک طرف من بودن، کدام یک بی طرف بودن و چه کسانی با من مشکل داشتند. بعضی‌ها با لبخند به من نگاه می‌کردند بعضی‌ها با تهدید برایم سری تکان می‌دادند. بعضی برایم دست بلند می‌کردن و بعضی به نشانه اعتراض به برگشتنم، به سمتم تف می‌انداختند. به همین منوال زمان می‌گذشت و من به آخرین سال تحصیلی‌ام نزدیک می‌شدم و همزمان با تحصیل دنبال کار هم می‌گشتم. ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📙 🔅 قسمت نهم؛ من اولین کسی بودم که در آن منطقه فرصت درس خواندن داشتم. دلم نمی‌خواست بعد از تحمل این همه سختی به مزرعه برگردم و کارگری کنم. حالا که تا اینجا پیش رفته بودم باید به نسل بعد از خودم تفاوت و تغییر را نشان می‌دادم تا انگیزه‌ای برای رشد و تغییر در انها ایجاد کنم. ولی حقیقت این بود که هنوز هم یک بومی سیاه یک بومی سیاه بود. شاید تنها جایی که حاضر می‌شد ما را قبول کند ارتش بود. نزدیک سال نو بود. هرچند برای یک بومی سیاه مفهومی به نام سال نو وجود نداشت اما مادرم همیشه به چشم فرصتی برای شاد بودن به ان نگاه می‌کرد. او هر سال خانه را تمیز می‌کرد و سعی می‌کرد یک تغییر هرچند ساده بین هر سال‌مان ایجاد کند. خیلی‌ها به این خصلت مادر می‌خندیدند. آنها منتظر دلیلی برای شاد شدن بودند اما ما هر سال سعی می‌کردیم دلیلی برای شاد شدن بسازیم. ما در خانه نه پولی برای کریسمس داشتیم و نه پولی برای هدیه خریدن و جشن گرفتن و حتی نه اعتقادی به مسیح. مسیح از دید ما یک جوان سفید پوست بود و یکی از اهرم‌های فشار افرادی که سرزمین ما را اشغال کرده و ما را به بند کشیده بودند. آن روز عصر مادرم و سیندی برای خرید از خانه خارج شدند. شب شد. ساعت کم‌کم به نیمه شب نزدیک می‌شد اما خبری از ان‌ها نبود. کم‌کم نگرانی در چهره همه خانواده آشکار می‌شد. پدر دیگر طاقت نداشت. درست مثل من. فورا هر دو لباس پوشیدیم و آماده رفتن شدیم. پدر در را گشود اما... برادر بزرگم پشت در بود. ایستاده بود و برای در زدن دل‌دل می‌کرد. پدرم با دیدن حال و روز آشفته او رنگ از چهره‌اش پرید... حال دیگر مطمئن شده بودم که اتفاق ناخوشایندی افتاده است. حدسم درست بود. سخت‌ترین لحظات زندگی‌ام تا ان روز پیش روی ما بود. زمانی که سفیدپوست‌ها مشغول جشن و شادی کریسمس بودند، ما توی قبرستان بومی‌ها خواهر کوچکم سیندی را دفن می‌کردیم. از خاک به خاک. از خاکستر به خاکستر... مادرم خیلی اشفته بود مدام گریه می‌کرد. خیلی‌ها آن شب جوان سفیدپوست مستی که سیندی را با ماشین زیر کرده بود دیده بودند. می‌دانشتند قاتل خواهرم کیست اما این برای پلیس اهمیتی نداشت. آنها حتی حاضر به شنیدن حرف‌ها و اعتراض‌های پدرم نشدند و با خشونت و کتک ما را از اداره پلیس بیرون انداختند. به همین راحتی یک بومی سیاه دیگر به دست یک سفیدپوست کشته شده بود. هیچ کس صدای ما را نشنید هیچ کس از حق ما دفاع نکرد اما آن شب یک چیز انگار در درون من فرق کرد. چیزی که سرنوشت را جور دیگری رقم می‌زد... ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📙 🔅 قسمت دهم؛ روح از چهره مادرم رفته بود. بی‌حس، مثل مرده‌ها! فقط نفس می‌کشید و کار می‌کرد. نمی‌گذاشت هیچ کدام بهش کمک کنیم. من می‌ایستادم و نگاهش می‌کردم. درون من انگار چیزی فرق کرده بود. برای اولین بار در زندگی‌ام هدف داشتم. هدفی که باید برایش می‌جنگیدم. با تمام شدن تعطیلات سال نو به مدرسه برگشتم. مادر اما اصلا راضی نبود او می‌ترسید از اینکه یکی دیگر از فرزندانش را هم از دست بدهد. می‌ترسید چون من داشتم به دنیای سفید‌ها پا می‌گذاشتم. دنیایی که همه افراد آن سفید بودند و همان سفیدها آن‌جور که دل‌خواه‌شان بود برای آن قانون می‌گذاشتند. دنیایی که من در آن تنها و بیگانه بودم. اما من تصمیمم را گرفته بودم. تصمیمی که آن زمان به خاطر پدر و مادرم جرات به زبان آوردنش را نداشتم. اما حقیقت این بود که جز مرگ چیزی نمی‌توانست مانع من شود... به مدرسه برگشتم و زمان باقی‌مانده از تحصیلم را با جدیت تمام درس خواندم. آنقدر تلاش کردم که بهترین امتیاز و معدل دبیرستان را کسب کردم. علی‌رغم تمام دشمی‌ها معدلم به حدی عالی شده بود که اگر یک سفیدپوست بودم، به راحتی می‌توانستم برای بهترین دانشگاه‌ها و رشته‌ها درخواست بدهم. همین کار را کردم. به دانشگاه حقوق درخواست دادم اما هیچ پاسخی به من داده نشد. من با سرسختی تمام به سراغ دانشگاه رفتم. من هیچ تصمیمی برای پذیرش شکست و عقب نشینی نداشتم. وقتی به دانشگاه حقوق رفتم، کتک سختی از گارد دانشگاه خوردم. حتی نتوانستم پایم را داخل محیط دانشگاه بگذارم چه برسد به ساختمان و دفتر مدیریت!!! دفعه بعدی با نقشه دقیق‌تری عمل کردم. بدون اینکه کسی بفهمد که من یک بومی سیاه‌پوست هستم، با دانشگاه تماس گرفتم و از رئیس دانشگاه حقوق وقت ملاقات گرفتم... روز ملاقات رسید. آن روز من یک لباس مرتب پوشیدم و راهی دانشگاه شدم. گارد جلوی ورودی تا چشمش به من افتاد با عصبانیت به سمتم امد و گفت: "تو چه موجود زبان نفهمی هستی! چندبار باید بهت بگم؟ تو حق ورود به این‌جا رو نداری!" خیلی عادی و محکم در چشم‌هایش نگاه کردم و گفتم: "من از رئیس دانشگاه حقوق وقت گرفتم. می‌تونید تماس بگیرید و اسمم رو چک کنید." اول باورش نشد اما من خیلی جدی بودم. گفت: "اگه تماس بگیرم و چنین چیزی نباشه، مطمئن باش به جرم اختلال، به پلیس زنگ می‌زنم و از اون‌جا به بعد باید واسه خودت قبر بکنی!" تماس گرفت. ولی به حدی تو شوک و هیجان بود که اصلا حواسش نبود بگوید که من یک بومی سیاهم! آن‌ها قرار مرا تایید کردند. او هم فقط با تعجب تمام ورود مرا به دانشگاه تماشا می‌کرد. حس آدمی را داشتم که توانسته از بزرگ‌ترین دژ دشمن عبور کند. باورم نمی‌شد پایم را در دانشگاه حقوق گذاشته‌ام ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📙 🔅 قسمت یازدهم؛ حس آدمی را داشتم که توانسته از بزرگ‌ترین دژ دشمن عبور کند. باورم نمی‌شد پایم را در دانشگاه حقوق گذاشته‌ام. نه من باورم می‌شد و نه افرادی که از کنارم می‌گذشتند و مرا در آن فضا می‌دیدند. وارد دفتر ریاست شدم. چشم منشی که به من فتاد، برق از سرش پرید. خودم را که معرفی کردم باورش نمی‌شد. -- کوین ویزل هستم. قبلا از آقای رئیس وقت گرفتم. چند لحظه طول کشید تا به خودش آمد. -- چند لحظه صبر کنید؛ آقای ویزل! باید حضورتون رو به ایشون اطلاع بدم و اجازه بگیرم. از جایش بلند شد و سریع به اتاق رئیس رفت. و به دقیقه نرسیده بود که بیرون آمد و گفت: -- متاسفم آقای ویزل! ایشون شما رو نمی‌پذیرن. مکث کوتاهی کردم: -- اما من از ایشون وقت گرفته بودم و قطعا اگه وقت نداشتن تو این ساعت به من وقت ملاقات نمی‌دادند! و قبل از اینکه بخواهد به خودش بیاید و جوابی به من بدهد به سمت اتاق رئیس رفتم. ضربه‌ای به در زدم و وارد شدم. با ورود من سرش را بالا آورد. نگاهش خیلی سرد و جدی بود. اما من روحیه خودم را حفظ کردم و گفتم: -- سلام جناب رئیس. کوین ویزل هستم. قبلا برای ملاقات با شما تو این ساعت وقت گرفته بودم. دستم رو برای دست دادن جلو بردم. بدون توجه به دست من به به منشی نگاه کرد. از نگاهش آتش می‌بارید. رو به منشی گفت: -- برید بیرون خانم و منتظر باشید صداتون کنم. دستم را جمع کردم و روی مبل نشستم. او هیچ توجهی به من نداشت. مهم نبود! دیده نشدن ساده‌ترین نوع تحقیری بود که در تمام این سال‌ها تحمل کرده بودم... بعد از اینکه منشی رفت، رو به رئیس دانشگاه کردم و گفتم: آقای رئیس! من برای ثبت نام و شرکت در دانشگاه حقوق درخواست داده بودم اما علی‌رغم رتبه و معدل بالا، هیچ پاسخی به درخواست من داده نشد... برای همین حضوری اومدم. رئیس بدون اینکه نگاهی به من بکند گفت: بهتره برای شرکت توی یک رشته و دانشگاه دیگه درخواست بدی. هرچند بعید می‌دونم برای پذیرش شما جایی وجود داشته باشه!! با جدیت و تحکم گفتم: اما فکر نمی‌کنم قانونی وجود داشته باشه که بگه یک بومی حق ورود به دانشگاه حقوق رو نداره! رئیس خیلی جدی توی چشمهام نگاه کرد و گفت: "اینجا جایی برای تو نیست! اینجا جاییه که حقوق‌دانها، قاضی‌ها و سیاست‌مداران اینده کشور رو آموزش می‌ده! بهتره حد و مرز خودت رو بشناسی و هرچه زودتر از اینجا بری بیرون!" با عصبانیت گفتم: "طبق قانونی که تربیت‌شده‌های همین دانشگاه تصویبش کردند، قانون بومی‌ها رو به عنوان یک انسان پذیرفته! خیلی جالبه! اینجا، برای سگ یک سفیدپوست جا هست و می‌تونه همراه صاحبش وارد بشه؛ اما برای یک انسان جا نیست! این حق منه که این‌جا درس بخونم! آقای رئیس نگران نباشید! من قصد ندارم قاضی یا سیاستمدار بشم! من می‌خوام وکیل بشم و از انسان‌هایی دفاع کنم که کسی صداشون رو نمی‌شنوه!" ادامه دارد ... ▪️🌺▪️-------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📙 🔅 قسمت دوازدهم؛ بدون این‌که حتی پلک بزند چند لحظه در چشم‌هایم خیره شد و گفت: از این فرصت پیش اومده جای دیگه‌ای استفاده کن! توی سیستم استرالیا جایی برای تو نیست! این آخرین شانسیه که بهت می‌دم. قبل از اینکه به پلیس زنگ بزنم و تبدیل به آدمی بشی که کسی صداش رو نمی‌شنوه از اینجا برو بیرون. بلند شدم و به سمت در رفتم و در همان حال جوری که رئیس بشنود گفتم: "مطمئن باشید آقای رئیس! من کاری می‌کنم که صدای من شنیده بشه! حتی اگه امروز خودم نتونم وارد اینجا بشم به هر قیمتی که شده راهی برای دیگران باز می‌کنم. این رو گفتم و از در خارج شدم... این تصمیم من بود. تصمیمی که باید حتی به قیمت جانم عملیش می‌کردم.... روز بعد قانون مصوبه در مورد بومی‌ها را روی یک تکه مقوا با خط خوانا نوشتم یک پلاکارد پایه‌دار درست کردم مقوای دیگه‌ای را با طناب به گردنم انداختم و روی ان نوشتم: "در این سرزمین، قانون مدافع اشراف سفید است. شرافت و جایگاه سگ سفیدپوستان از یک انسان بیشتر است." و بعد از نوشتن این جملات رفتم و جلوی ورودی اصلی دانشگاه نشستم. تک و تنها... بدون این‌که حتی لحظه‌ای از جایم تکان بخورم. حتی شب‌ها همان‌جا کنار خیابان بدون روانداز و زیرانداز خوابیدم. روزهای اول کسی به من کاری نداشت. آن‌ها فکر می‌کردند که من خسته می‌شوم و از آن‌جا خواهم رفت. اما همین که حس کردند دارم توجه دیگران را جلب می‌کنم؛ گارد دانشگاه به سرم ریختند و همه چیزی که داشتم داغون کردند. بعد از یک کتک مفصل، به محض اینکه دوباره توانستم حرکت کنم بار دیگر همه این مطالب را نوشتم و رفتم جلوی دانشگاه... این بار چهره و بدن کتک خورده و زخمی‌ام هم به نوشته‌های روی پلاکارد اضافه شده بود. کم‌کم افرادی که از کنارم می‌گذشتند، می‌ایستادند و به من نگاه می‌کردند. کم‌کم برای گسترش حرکت و ایجاد تعامل با بقیه برنامه‌ریزی می‌کردم که سر و کله چند ماشین پلیس ظاهر شد. آنها چنان با سرعت ظاهر شدند که انگار برای گرفتن قاتلی سریالی آمده‌اند... در ماشین را باز کردند و با سرعت به طرفم آمدند. تا به خودم بیایم، یکی‌شان با سرعت یقه‌ام را گرفت و با شدت روی زمین به دنبال خودش کشید. دومی از کنار به سمتم حمله کرد و دستش را دور گردنم حلقه کرد. نمی‌تواستم به راحتی نفس بکشم. خواستم دستم را بالا بیاورم و گردنم را آزاد کنم که نفر بعدی دستم را گرفت و خلاف جهت تاباند و هر سه همزمان با هم مرا به کف پیاده رو کوبیدند. همه چیز در زمان کوتاهی اتفاق افتاد. از شدت درد نفسم بند امده بود. گردنم به شدت تحت فشار بود و دستم هم از شدت درد می‌سوخت و آتش گرفته بود. دیگر هیچ چیز را متوجه نمی‌شدم درد دستم شدیدتر از این بود که به مغزم اجازه دهد به چیز دیگری فکر کنم. یکی از آنها زانوانش را پشت گردنم گذاشت و تمام وزنش را انداخت روی آن... هنوز به خودم نیامده بودم که درد زجرآور دیگری تمام وجودم را پر کرد. آنها به همان دست درب و داغون شده من در همان حالت دست‌بند زدند و بلندم کردند. ادامه دارد ... ▪️🌺▪️-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📙 🔅 قسمت سیزدهم؛ از شدت درد و ضربه‌ای که به سرم خورده بود دیگر هیچ‌چیز نمی‌فهمیدم... تصاویر و حرکات دیگران تاریک و روشن می‌شد. صداها مبهم و گنگ بود و به سمت خاموشی می‌رفت. آنها مرا به داخل ماشین پرت کردند و این آخرین تصویری بود که به یاد دارم... بعد از آن، از شدت درد از حال رفتم... چشم که باز کردم با همان شرایط توی بازداشتگاه بودم. حتی دست‌بندم را هم از دست‌هایم باز نکرده بودند. خون ابرو و پیشانی‌ام، روی پلک و چشم‌هایم را گرفته بود. قدرتی برای حرکت کردن نداشتم. دستم از شدت درد می‌سوخت و تیر می‌کشید. حتی نمی‌توانستم انگشت‌های دستم را تکان بدهم. به زحمت آنها را حس می‌کردم. با هر تکان دستم، تا مغز استخوانم تیر می‌کشید و از شدت درد مغزم از کار افتاده بود... زجرآورترین و دردناک‌ترین لحظات زندگی‌ام را تجربه می‌کردم. هیچ فریادرسی نبود. هیچ کسی نبود که به داد من برسد یا حتی دست من را باز کند... یه لحظه آرزو کردم که ای‌کاش درجا بمیرم ... و لحظه‌ای بعد، با خود می‌گفتم: "نه کوین! تو باید زنده بمانی! تو یک جنگ‌جو و مبارزی! نباید تسلیم بشی! هدفت رو فراموش نکن کوین! قوی باش... دو روز توی همان شرایط اسف‌بار بودم تا بالاخره آنها آمبولانس را خبر کردند... با خشونت تمام مرا از بازداشتگاه بیرون آوردند و سوار آمبولانس کردند. سرم تنها یک شکستگی ساده بود اما دستم... اوضاع دستم آن‌جور که از گفته دکتر برمی‌آمد اصلا خوب نبود... آسیبش خیلی شدید بود و باید عمل می‌شد اما با کدام پول؟ با کدام بیمه؟ به همین دلیل دستم تنها در حد رسیدگی‌های اولیه باقی موند. از صحنه کتک خوردن من و شکستن پلاکاردهایم، عکس گرفته بودند. این فیلم‌ها و عکس‌ها به دست خبرگزاری‌های محلی رسید و من به سوژه داغ رسانه‌ای تبدیل شدم. از بیمارستان که مرخص شدم، جنبش‌ها و حرکت‌ها تازه در حال شکل‌گیری بود. بومی‌هایی که به اعتراض به شرایط موجود، این اتفاق و اتفاقات مشابه، به خیابان آمده بودند و گروهی از دانشجویان که برای اعتراض به وضع اسفبار و غیرانسانی ما با آنها همراه شده بودند... دیدن این صحنه‌ها به من امید و انرژِی می‌داد. برای مقاومت... برای مبارزه... برای حرکت... ادامه دارد ... ▪️🌺▪️-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📙 🔅 قسمت چهاردهم؛ پدرم گریه می‌کرد. او می‌خواست مرا با خود به خانه ببرد. ولی این آخرین چیزی بود که من در آن لحظه می‌خواستم. به همین دلیل با آن وضع دستم، درحالی که به شدت درد داشتم به آنها ملحق شدم. بلاخره موفق شدیم و دانشگاه مجبور به پذیرش من شد.نبرد، استقامت و حرکت ما به پیروزی ختم شد. برای من لحظات فوق‌العاده‌ای بود. طعم شیرین پیروزی... هر چند چشمان پر از درد و غم پدر و مادرم معنای دیگری داشت. شهریه دانشگاه زیاد بود و از طرفی من بودم و یک دست علیل... دستم درد زیادی داشت. به مرور حس می‌کردم دارد خشک می‌شود و قدرت حرکتش را از دست می‌دهد. اما چه کار می‌توانستم بکنم؟؟ حقیقت این بود. من دستم را در سن ۱۹ سالگی از دست داده بودم. یه عده از همسایه‌ها و مردم منطقه بومی‌نشین ما در هزینه دانشگاه به من کمک می‌کردند. هر بار به من نگاه می‌کردند می‌توانستم برق نگاه‌شان را ببینم. اما خودم هم برای مخارج باید کار می‌کردم. به سختی توانستم با آن وضع، کاری بجز کارگری و کار در مزرعه پیدا کنم. آن هم با حقوق پایین‌تر کار دیگری برای یک بومی نبود. آن هم با وضعی که من داشتم. کار می‌کردم ودرس می‌خواندم. اساتید به شدت به من سخت می‌گرفتند. کوچک‌ترین اشتباهی که از من سر می‌زد، به بدترین شکل ممکن جواب می‌گرفت. آنها اجازه استفاده از کتابخانه را به من نمی‌دادند. هرچند به مرور، سرسختی و اخلاقم یک‌بار دیگر بقیه را تحت تاثیر قرار داد. چند نفری بودند که یواشکی از کتابخانه کتاب می‌گرفتند و به من قرض می‌دادند. من قدرت خرید کتاب‌ها را نداشتم و چاره ای جز این کار برایم نمانده بود... اما باز هم با این حال در دانشگاه جزو نفرات برتر بودم. قسم خورده بودم به هر قیمتی که شده موفق بشوم. و ثابت کنم یک بومی نه‌تنها یک انسان است و حق زندگی دارد، بلکه در هوش و توانایی هم با بقیه برابری می‌کند. دوران تحصیل و امتحانات تمام شد ما فارغ التحصیل شدیم. گام بعدی پیشِ روی من حضور در دادگاه به عنوان یک وکیل و کار آموز بود. ادامه دارد ... ▪️🌺▪️-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📙 🔅 قسمت پانزدهم؛ گام بعدی پیش روی من حضور در دادگاه به عنوان یک وکیل و کار آموز بود. برعکس دیگران من را به هیچ دفتری معرفی نکردند. من ماندم و دوره وکلای تسخیری. وکیل‌هایی که به ندرت برای دفاع از موکل به خودشان زحمت می‌دادند و من باید کار را از آن‌ها یاد می‌گرفتم. هیچ‌وقت، هیچ‌چیز برای من ساده نبود. باید برای بدست آوردن ساده‌ترین چیزها مبارزه می‌کردم. چیزهایی که برای دیگران انجامش مثل آب‌خوردن بود، برای من رسیدن بهش مثل رویا بود... توی دفتر وکالت، مرا ندید می‌گرفتند. کارم فقط پرینت گرفتن، کپی کردن و.... شده بود. اجازه دست‌زدن و نگاه‌کردن به پرونده‌ها را نداشتم. حق دست زدن به یخچال و شیر آب را هم نداشتم. چون من یک سیاه بودم و دلشان نمی‌خواست وسایل و خوراکی‌های‌شان کثیف شود... حتی باید از دست‌شویی خارج ساختمان استفاده می‌کردم. دوره کارآموزی من اینگونه سپری می‌شد... دوره کار آموزی یکی از سخت‌ترین مراحل بود. من باید برای یادگرفتن هر چیزی، چندین برابر بقیه تلاش می‌کردم. علی‌الخصوص در دادگاه... من فقط شاهد بودم و حق کوچک‌ترین اظهارنظری را نداشتم. اما تمام این سختی‌ها بازهم برایم قابل تحمل بود. چون هدف بزرگی داشتم... چیزی که مرا زجر می‌داد مرگ عدالت در دادگاه‌ها بود... حرف‌ها، صحنه‌ها و همه‌ی چیزهای که می‌دیدم لحظه به لحظه قلب و باورهای مرا می‌کشت... آن‌ها برای دفاع از موکلشان تلاش چندانی نمی‌کردند. دقیقا برعکس تمام فیلم‌ها که وکیل‌های قهرمان از حقوق موکل بی‌دفاع دفاع می‌کنند... من احساس تک‌تک آنها را درک می‌کردم. من سه‌بار بی‌عدالتی را تا مغز استخوان حس کرده بودم... دوبار در بازداشت ناعادلانه خودم و یک بار هم در مرگ خواهر بی‌گناهم... دیدن این صحنه‌ها بیش از هر چیزی قلبم را آزار می‌داد و حس نفرت و انتقام از دنیای سفیدها در من شکل می‌گرفت. بلاخره دوره کارآموزی تمام شد. بالاخره وکیل شده بودم. نشان و مدرک وکالت را دریافت کردم. حس می‌کردم وارد مرحله‌ی جدیدی از زندگی‌ام شده‌ام. اما یک حرف، به راحتی تمام حس خوب مرا از بین برد: ادامه دارد ... ▪️🌺▪️-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📙 🔅 قسمت شانزدهم؛ اما یک حرف، به راحتی تمام حس خوب مرا از بین برد: -- فکر می کنی با گرفتن مدرک و مجوز کسی بهت رجوع می‌کنه؟ یا اصلا اگه کسی بهت رجوع کنه، دادستانی هست که باهات کنار بیاد؟ یا قاضی و هیئت منصفه‌ای که به حرفت توجه کنه؟؟؟ حق با او بود... 😞 به زحمت جای کوچکی را اجاره کردم. یک سوئیت چهار در پنج با اتاق کوچکی به اندازه یک انباری... میز و وسایلم را توی سوئیت گذاشتم و چون جایی برای خواب نداشتم؛ شب ها توی انباری می‌خوابیدم... خیلی تلاش کردم اما هیچ مراجعی در کار نبود... ناچار شدم برای گذران زندگی و پرداخت اجاره دفتر، شب‌ها به سر کار بروم. با آن وضعیت دستم پیدا کردن کار شبانه بسیار سخت بود... فکر کنم من اولین و تنها وکبل جهان بودم که شب‌ها پس از تمام شدن ساعت اداری سطل زباله مردم را خالی می‌کردم... اما بهرحال با این واقعیت کنار آمده بودم که زندگی از ابتدا برای من میدان جنگ بود... چندین ماه گذاشت... پرداخت اجاره آن دفتر کوچک برایم بسیار سخت شده بود. با حقوقی که می‌گرفتم از پس زندگی محقرم برنمی‌آمدم. بعد از گذشت این همه سال و این همه تلاش و زخمت، کم کم یاس و ناامیدی را در قلبم حس می‌کردم. و بدتر از همه این‌که جرات گفتن این حرف‌ها را به کسی نداشتم. علی الخصوص مادرم که همیشه معتقد بود دارم وقتم را تلف می‌کنم. از طرفی برای رسیدن به آن مرحله دستم را در اوج جوانی از دست داده بودم و از طرفی دیگر مطمئن بودم با برگشتنم امید در قلب همه می‌میرد. اما با همه این‌ها کم‌کم به فکر پس دادن دفتر و برگشتن پیش خانواده‌ام افتاده بودم. آن شب حین کار یکی از بچه‌ها، در مورد برادرش حرف می‌زد. برادرش سرکار دچار سانحه شده بود و کارفرما هم حاضر به پرداخت غرامت درمانی نشده بود. آنها هم با مراجعه به یک وکیل تسخیری شکایت کرده بودند و حتما می‌توانید حدس بزنید که در دادگاه شکست خورده بودند... او همین‌طور با ناراحتی ماجرا را برای بقیه تعریف می‌کرد. حرف‌هایش که تمام شد، بخاطر کنجکاوی‌ام در مورد پرونده سوالاتی پرسیدم. او خیلی متعجب جواب سوال‌هایم را می‌داد اما آخر حوصله‌اش سر رفت و گفت: "این سوال‌ها چیه که می‌پرسی کوین؟ چی تو سرته؟" چند لحظه بهش نگاه کردم. یک بومی سیاه و یک مرد سفید... عزمم را جزم کردم و گفتم: "ببین مرد! با توجه به مدارکی که شما دارید به راحتی می‌شه اجازه بازرسی دفتر رو از دادگاه گرفت. بعد از ثبت اطلاعات بازرسی به طور رسمی و استناد به قوانین مربوطه می‌شه رای رو به نفع شما برگردوند..." مات و مبهوت به من نگاه می‌کرد. چند لحظه طول کشید تا به خودش آمد. پرسید: "تو این ها رو از کجا می‌دونی کوین؟" ناخودآگاه لبخند تلخی روی لب‌هایم نشست و گفتم: "من وکیلم! البته فقط روی کاغذ..." ادامه دارد ... ▪️🌺▪️-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📙 🔅 قسمت هفدهم؛ نگاه متعجب و عمیقی به من کرد و گفت: "نه!!! مرد! تو وکیلی! از همین حالا... فردا صبح با برادرش به دفترم آمدند. اولین مراجعه‌ی من. اولین پرونده رسمی من... درست مثل یک آدم عادی... سریع به خودم آمدم. باید خیلی محکم پشت آنها می‌ایستادم و هرطور شده پرونده را می‌بردم... این اولین پرونده من بود اما ممکن بود آخرین پرونده من بشود. به همین خاطر تمام حواس و تمرکزم را روی پرونده گذاشتم. دوباره تمام کتاب.ها و مطالب حقوقی مربوط را خواندم و هر قانونی را که فکر می‌کردم به درد پرونده بخورد را از اول مرور کردم... اولین کاری که باید می‌کردم، معرفی خودم به عنوان وکیل پرونده به دادگاه، قاضی و دادستان بود. قاضی با دیدن من، با تعجب بهم خیره شد. باور اینکه یک بومی سیاه وکیل پرونده شده باشد، برای همه سخت بود. اما طبق قانون، احدی نمی‌توانست مانع من بشود. تنها ترس من از یک چیز بود. من هنوز یک بومی سیاه بودم در یک جامعه سفید نژاد پرست... بالاخره به هر زحمتی که بود، اجازه بازرسی را از دادگاه گرفتم. پلیس به دستور دادگاه موظف به همکاری با من بود. احساس فوق‌العاده و غیرقابل وصفی بود. منی که تا دیروز همیشه زیر دست و محکوم بودم، حالا بالا سر ماموران پلیس ایستاده بودم و با نماینده دادستانی مشغول بررسی پرونده بودم. پلیس‌های سفیدی که معلوم بود از من بیزار هستند حالا مجبور بودند حداقل در ظاهر از لفظ "قربان" برای خطاب من استفاده کنند. آن لحظه من حس یک ابر قهرمان را داشتم... اما بهترین لحظه برای من زمانی بود که دیدم مدارک ثبت شده، دست نخورده باقی مانده است. آنها حتی فکرش را هم نمی‌کردند که یک کارگر به همراه یک وکیل سیاه بتواند تا بازرسی دفتر پیش بروند به همین خاطر بی‌خیال از بین بردن و دست‌بردن در قرارداد‌ها و اسناد شده بودند این بزرگ‌ترین امتیاز برای پیروزی ما محسوب می‌شد... بالاخره زمان دادگاه تعیین شد و روز بازرسی از راه رسید... روز دادگاه هیجان غیرقابل وصفی داشتم. آنقدر که به زحمت می‌توانستم برای چند دقیقه یک جا بنشینم. از طرفی هم برخورد افراد با من به نحوی بود که انگار همه با هم یک جمله را تکرار می‌کردند: "تو یک سیاه بومی هستی! شکستت قطعیه! به مدارک دل خوش نکن..." رفتم و آبی به صورتم زدم. چند نفس عمیق کشیدم و برگشتم. نزدیک راهروی ورودی بودم که صدایی را شنیدم: "شاید بهتر بود یک وکیل سفید می‌گرفتیم. این اصلا از پس کار برمیاد؟ بعید می‌دونم کسی به حرفش توجی بکنه! فکر می‌کنی برای عقب کشیدن و عوض کردن وکیل دیر شده باشه؟" این!؟.... وکیل سفید!؟.... نفسم بند آمد. به وضوح حس کردم چیزی در درونم شکست... حس عجیبی داشتم. آنها بدون من حتی نتوانسته بودند تا آنجا پیش بیایند. آن وقت اینطور درباره من حرف می‌زدند؟ ادامه دارد ... ▪️🌺▪️-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📙 🔅 قسمت هجدهم؛ هیچ کس به جز منِ سیاه پوست، حاضر نشده بود با آن مبلغ ناچیز از آنها دفاع کند اما حالا... این جواب انسان‌دوستی و خیرخواهی من بود... به زحمت تمام، لطف‌های اندکی را که این سال‌ها سفیدها در حقم کرده بودند از جلو چشمانم گذشت... حس سگی را داشتم که هربار از روی ترحم استخوان کوچکی را جلویش پرت کرده باشند. انسان دوستی؟! حتی موکل‌های من به چشم یک انسان به من نگاه نمی‌کردند و بهم اعتماد نداشتند. لحظات سخت و وحشتناکی بود. به دیوار پشت سرم تکیه دادم. انگار مغزم از کنترلم خارج شده بود نمی‌توانستم افکاری را که از ذهنم می‌گذشت کنترل کنم. تمام زجرهایی که از روز اول مدرسه تحمل کرده بودم، دستی که در ۱۹ سالگی از دست دادم، مرگ ناعادلانه خواهرم و... همه و همه جلوی چشمانم رژه می‌رفت... دیگر حسم حس انسان‌دوستی و آزادی‌خواهی نبود. دیگر حسم برای دفاع از عدالت و حقوق انسان‌های مظلوم نبود. حسی که مرا به سمت وکالت کشانده بود، حالا می‌رفت که تبدیل شود به حس تنفر عمیق از دنیای سفیدها... واقعیت این بود که انسانیت در وجود من در حال مرگ بود... وارد راهروی دادگاه شدم. اما نه برای دفاع از حقوق انسان‌های سفید. بلکه برای اثبات برتری و قدرت خودم! باید هر طور که بود در این پرونده برنده می‌شدم. فقط برای اثبات قدرتم! باید به آنها ثابت می‌کردم که با وجود این همه تبعیض و دشمنی، قدرت پیروزی و برتری‌ را دارم! دیگر نه برای دفاع از حقوق انسان‌های سفید، بلکه برای دنیای بومی‌ها و سیاه‌ها، باید برتری خودم را اثبات می‌کردم... جلسه دادگاه شروع شد. موضوع پرونده‌ آنقدر ساده بود که به راحتی در یک یا دو جلسه قابل بررسی و حل بود اما تا من می‌خواستم صحبت کنم، وکیل خوانده توی صحبتم می‌پرید و یا فریاد می‌زد تا مانع حرف زدن من بشود. موکل‌های من تمام امیدشان را از دست داده بودند مدام با ناراحتی زیرچشمی به من نگاه می‌کردند... یاس و شکست در چهره‌هاشان موج می‌زد اما من قصد شکست خوردن نداشتم... وکیل خوانده پشت سر هم حرف می‌زد و عملا اجازه حرف زدن به من نمی‌داد. وقتی حرفش تمام شد، قاضی رو به من کرد و گفت: "آقای ویزل! حرفی برای گفتن ندارید؟" از جا بلند شدم. این آخرین شانس من برای پیروزی بود تنها یک جمله در ذهنم تکرار می شد: "یا مرگ یا پیروزی!" با اعتماد به نفس، زل زدم در چشم‌های قاضی و گفتم: "حرف! آقای قاضی؟ آیا گوشی برای شنیدن صدای انسان‌های مظلوم هست؟ آیا کسی در این کشور گوشی برای شنیدن دارد؟" وکیل خوانده از جا پرید و با عصبانیت فریاد زد: "اعتراض دارم آقای قاضی! جای این حرف‌ها در دادگاه نیست!" قاضی گفت: "اعتراض وارده! آقای ویزل شما دارید توی صحن دادگاه اهانت می‌کنید!" گفتم: "من اهانت می‌کنم! آقای قاضی؟! منی که هر بار خواستم صحبت کنم اجازه و فرصتی برای صحبت به من داده نشد؟ همه شما خیلی خوب می‌دونید که تمام مدارک این پرونده به نفع موکل منه! من قبل از دادگاه تمام مدارک و شواهد رو به شما تقدیم کردم و امروز ما فقط باید برای تعیین جریمه و حق موکل من اینجا باشیم. اما چرا به من حتی حق اعتراض به وکیل مقابلم داده نمی‌شه؟!" ادامه دارد ... ▪️🌺▪️-------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📙 🔅 قسمت نوزدهم؛ رو به وکیل خوانده کردم و گفتم: "در حالی که شما آقای وکیل! هیچ مدرک محکمه‌پسندی به دادگاه ارائه نکردید و تمام وقت دادگاه رو به بازی کردن با کلمات گذروندید. آیا واقعا گوشی برای شنیدن صدای مظلوم هست؟" این بار وکیل خوانده با خشم بیشتری داد زد: "من اعتراض دارم آقای قاضی..." پریدم وسط حرفش و با عصبانیت گفتم: "به چی اعتراض دارید آقای وکیل؟! به حرف‌های من؟ یا به اینکه یک بومی سیاه جلو شما ایستاده؟" وکیل خوانده کپ کرد و سرجایش میخ‌کوب شد. قاضی غرید: "آقای ویزل! به عنوان قاضی به شما اخطار می‌دم که اگه به این حرف‌ها ادامه بدید ناچار می‌شم شما رو از دادگاه اخراج کنم..." با عصبانیت فریاد زدم: "آقای قاضی! اون کسی که داره توهین می‌کنه من نیستم! شمایید! شما هستید که به شعور انسان‌هایی اهانت می‌کنید که این قوانین را نصب کردن. قوانینی که می‌گه هر انسانی حق داره از خودش دفاع کنه. همون قانونی که به من اجازه داده اینجا جلوی شما بایستم..." این همه تبعیض نفسم را بند آورده بود. رو به قاضی کردم و گفتم: "فراموش نکنید که شما نماینده عدالت هستید. نماینده‌ای که باید حرف مظلوم رو بشنوه و حق اون رو بگیره." وکیل خوانده، در حالی که از شدت خشم چشم‌هایش می‌لرزید و صورتش سرخ شده بود دوباره فریاد زد: "من اعتراض دارم آقای قاضی! این حرف‌ها و شعارها جاش توی دادگاه نیست! قبل از اینکه قاضی بتواند واکنشی نشان دهد من صدایم را بلندتر کردم و گفتم: "باشه! من رو از دادگاه اخراج کنید! اصلا بندازید زندان و صدای اعتراض یک مظلوم در برابر عدالت را خفه کنید! آیا غیر از اینه که شما آقای وکیل هیچ مدرکی برای دفاع از موکلتون ندارید؟" مکث کردم. دیگر نفسم درنمی‌آمد اما با هم ادامه دادم: "متاسفم! اما نه برای خودم! متاسفم برای انسان‌هایی که علی رغم پیشرفت و تکنولوژِی، هنوز تو تعصبات کور خودشون گیر کردن! انسان امروز به جایی رسیده که در آسمون‌ها سفر می‌کنه اما با مغز خشکی که هنوز تو تفکرات عصر رنسانس گیر کرده..." بدون توجه به فریاد و اعتراض وکیل مقابل، به حرفم ادامه می‌دادم. قاضی با عصبانیت چند بار چکش را روی میز کوبید و فریاد زد: "سکوت کنید! این یک اخطاره به هر دوی شما! اگه ساکت نشید مجبور می‌شم هردوتون رو از دادگاه اخراج کنم!!" سکوت عمیقی فضای دادگاه رو پر کرد. اصلا حالم خوب نبود ولی معلوم بود حال وکیل مقابل، از من بدتر است. با چنان نفرتی به من نگاه می‌کرد که اگر می‌توانست در جا مرا می‌کشت... بلاخره قاضی سکوت را شکست و گفت: "من بعد از بررسی مجدد شواهد و مدارک، فردا صبح ساعت ۹ نتیجه نهایی را اعلام می‌کنم. وکیل هر دوطرف راس ساعت اعلام شده توی دفتر من باشند. ختم دادرسی..." و سه بار چکش را روی میز کوبید. ادامه دارد ... ▪️🌺▪️-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📙 🔅 قسمت بیستم؛ تا صبح خوابم نبرد. چهره مایوس و نامید موکل‌هام حرف‌ها و رفتارها و فشارهای آن روز، نابود شدن تمام امید و آرزوهایم، تمام آن سالهای سخت و... همین طور که دراز کشیده بودم دانه‌های اشک بی‌اختیار از چشمانم پایین می‌ریخت... از خودم و سرنوشتم متنفر بودم. چرا با آن همه استعداد باید سیاه متولد می‌شدم؟ چرا؟؟؟ فردا صبح چند ساعت قبل از ساعت ۹ در دادگاه حاضر بودم. حال آدمی را داشتم که با پای خودش جلو جوخه اعدام ایستاده. منتظر بودم هر لحظه قاضی ماشه‌ای بکشد و تمام... اما سرنوشت جور دیگری رقم خورد. قاضی رای پرونده را به نفع ما صادر کرد. فریادهای وکیل خوانده بی‌تاثیر بود ما پرونده را برده بودیم و حالا بحث فقط سر مبلغ جریمه بود. جلسه تمام شد. وکیل مدافع با عصبانیت اتاق را ترک کرد. قاضی با نگاه تحسین‌آمیزی به من لبخند زد. دستش را به سمت من دراز کرد و گفت: "آقای ویزل! کارتون خوب بود." برای اولین بار در عمرم طعم پیروزی را با همه وجود حس می‌کردم. باورم نمی‌شد. همه بدنم می‌لرزید. از در که بیرون رفتم، هنوز نمی‌توانستم روی پاهایم بایستم. هنوز باورم نمی‌شد و توی شوک بودم. موکل‌هایم با نگاه خاصی سرتاپایم را برانداز می‌کردند. -- شکست خوردیم؟؟؟ دیگر نتوانستم جلوی اشک‌هایم را بگیرم. با خوشحالی گفتم: "نه! پیروز شدیم! ما بردیم..." برای اولین بار بود که جلوی کسی گریه می‌کردم و این اشک، اشک شادی بود. اگر خدایی وجود داشت، این حتما یک معجزه بود... خبر پیروزی من بین کارگرها پیچید، مجبور بودم به کارم ادامه بدهم. همه با تعجب به من نگاه می‌کردند. یک وکیل سیاه که بین زباله‌ها کار می‌کرد. کارگر‌ها با کنجکاوی می‌آمدند و سوال‌های حقوقی‌شان را از من می‌پرسیدند. طبق قانون من باید بابت پاسخ دادن به این سوال‌ها پول می‌گرفتم. اما من هیچ پولی از آن‌ها دریافت نمی‌کردم. چون من برای پولدار شدن وکیل نشده بودم... همین مساله و تسلط من به قانون، باعث شهرت من شد. تعداد پرونده‌های من کم‌کم بیشتر و بیشتر می‌شد. هر چند هیچ‌چیز برای من ساده نبود... همیشه شانس شکست من چند برابر طرف دیگر بود. با هر پرونده فشار زیادی به قلبم وارد می‌شد. جوری که بعد از هر پرونده احساس می‌کردم یک سال از عمرم کم شده است... اکثر موکل‌های من فقیر بودند. دستمزدم انقدر ناچیز و کم بود که فقط به اندازه خرید یک وعده غذا می‌شد. اما من راضی بودم. همه چیز روال عادی داشت که آن پرونده جنجالی پیش آمد... ادامه دارد ... ▪️🌺▪️-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📙 🔅 قسمت بیست و یکم؛ پلیس یک نوجوان ۱۷ ساله سیاه‌پوست را با شلیک ۲۶ گلوله کشت... آنها محمد ۱۷ ساله را به جرم همکاری و مشارکت در دزدی و حمل سلاح گرم کشتند... آن روز توی دفترم مشغول کار بودم که پدر و مادر محمد وارد دفترم شدند. خبر کشته شدن پسرشان را در اخبار شنیده بودم... ماجرا از این قرار بود: "محمد به خاطر یک برنامه تا نزدیک غروب در مدرسه مانده بود. موقع غروب در حال بازگشت به خانه بود که پلیس به خاطر کوله بزرگ روی دوشش و رنگ سیاه‌ِ پوستش و نزدیک بودن به محل جرم به او شک می‌کند. آنها با سرعت به جلو محمد می‌پیچند. محمد از دیدن پلیس‌ها بسیار وحشت زده می‌شود. پلیس‌ها با سرعت از ماشین بیرون می‌آیند و در حالی که فریاد می‌زدند: دست‌هایت را ببر بالا به محمد شلیک می‌کنند... ۲۶ گلوله بدون لحظه‌ای مکث و تردید، به سوی یک بچه شلیک می‌شود و بدن او را سوراخ سوراخ می‌کند... بچه‌ی وحشت‌زده‌ای که هرگز نفهمید چرا او را به گلوله بستند... سلاح گرم و هیچ‌کدام از وسایل مسروقه در وسایل محمد پیدا نشد... طبق گزارش پزشکی قانونی، گلوله به زیر بغل و پهلوی محمد اصابت کرده بود... این فقط در صورتی می‌توانست اتفاق افتاده باشد که آن بچه‌ به نشانه تسلیم دستانش را بالا گرفته باشد. این یعنی آن‌ها به کسی شلیک کرده بودند که تسلیم شده بود..." این چیزی بود که تمامی شاهدهای حاضر در صحنه آن را به زبان آوردند: "اون بچه در حالی که کیفش رو انداخته بود روی زمین، دستاش رو به نشانه تسلیم برد بالا..." اما هیچ کس آن پلیس‌ها را توبیخ نکرد. پلیس حتی یک عذرخواهی کوچک هم برای تبرئه خودش به زبان نیاورد... هر روز انسان‌های زیادی در دنیا کشته می‌شوند و کشته شدن محمد هم مثل همه آن‌ها یک تراژدی محسوب می‌شد... طبق رای قاضی پرونده، پلیس‌ها به اینکه آن بچه مسلح هست یا نه شک کرده بودند و این حرکت پلیس صرفا برای دفاع از خود محسوب می‌شد و آنها مرتکب هیچ جرمی نشده‌اند... ۲۶ گلوله برای دفاع از خود... حتی دیدن چهره پدر و مادر آن پسربچه هم وجودم را آتش می‌زد، هیچ کس بهتر از من حال آن‌ها را درک نمی‌کرد... آن‌ها حرف می‌زدند و من حر‌ف‌های‌شان را یادداشت می‌کردم. قسم خوردم که هر کاری از دستم برمی‌آمد برای آن‌ها انجام بدهم... ادامه دارد ... ▪️🌺▪️-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌺🇮🇷 سالن مطالعه 🇮🇷🌺 📗قفسه‌ی؛ داستان، رمان، خاطرات انقلاب و دفاع مقدس جدیدا: 👈 خاطرات خانواده دانشجوی سوری ساکن تهران در بحران سوریه قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/7263 ◀️ و در نوبت‌های قبلی: 👈 داستان واقعی، درس‌آموز و پر از هیجان "بی تو هرگز" قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/3299 👈 "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/84 👈 داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح" قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/96 👈 داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بی‌نظیر  "پایی که جا ماند" قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/111 👈 مصاحبه با "دختر ست‌پوشی که سرباز حاج قاسم شد" قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/218 👈 خاطرات علی خوش‌لفظ از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308 👈 داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/384 👈 راز عزتمندی «حاج قاسم سلیمانی» از زبان یک رزمنده قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/748 👈"فرنگیس" ؛ خانم رزمنده‌ای که خاطراتش مایه تحسین امام خامنه‌ای شد. قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/1205 👈 ؛ قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/1894 👈 داستانی از یک خانواده جهادی در شرایط کرونایی؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/670 👈 داستان عاشقانه یک خانواده شیعه اهل‌ آمرلی؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/2318 👈 ؛ داستان طلبه‌ای که تا نزدیکی گرفتاری در دام شیعه انگلیسی رفت. قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/3839 👈 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/4203 👈 داستان پر از هیجان جوان سیاه‌پوست بومی استرالیا که در شدیدترین شرایط تبعیض نژادی در مبارزه با غرب الگو شد. قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5523 ارتباط با مدیر کانال: @mehdi2506
📙 🔅 قسمت بیست و دوم؛ چند روزی می‌شد که مردم با شنیدن این خبر به خیابان‌ها آمده بودند از تحصن جلوی اداره پلیس گرفته تا تظاهرات خیابانی... تظاهرتی که عموما با خشونت پلیس تمام می‌شد هیچ پلیسی در این دادگاه حاضر نشد. حتی زمانی که از آن‌ها جهت پاسخ به سوالات رسما درخواست قانونی کردم، فقط یک وکیل به نمایندگی از همه آن‌ها آنجا حضور داشت و در نهایت دادگاه رای تبرئه آنها را صادر کرد این عمل پلیس صرفا دفاع از خود اعلام شد! ۲۶ گلوله برای دفاع در برابر یک نوجوان غیرمسلح!! قاضی رای خودش را بلند اعلام کرد و ۳ مرتبه روی میز کوبید: ختم دادرسی... مادر محمد با صدای بلند گریه می‌کرد. پدرش می‌لرزید و اشک می‌ریخت و من، ناخودآگاه می‌خندیدم و سرم را تکان میدادم. آن قدر بلند می‌خندیدم که قاضی فکر کرد دادگاه را مسخره می‌کنم. انگار یک نفر زنده‌زنده قلبم را از سینه‌ام بیرون می‌کشید. سوزش قلبم را تا مغز استخوان حس می‌کردم. سریع وسایلم را جمع کردم و بیرون رفتم. من باید اولین نفری باشم که با خبرنگارها حرف می‌زند. من باید صدای مظلومیت محمد و مرگ عدالت را به گوش جهان می‌رساندم. از در سالن دادگاه که خارج شدم چند نفر از گارد دادگاه دوره‌ام کردند و گفتند: "شما باید با ما بیاید آقای ویزل!" بعد از چند ساعت حبس شدن در یک اتاق، بالاخره یکی در را باز کرد و به داخل اتاق آمد. از شدت خشم تمام بدنم می‌لرزید. با عصبانیت گفتم: "چه عجب! اونقدر به در کوبیدم و فریاد زدم گلوم پاره شد! حداقل با یک فنجون قهوه می‌اومدید!" مرد در را بست و به سمتم آمد. -- شما حس شوخ طبعی جالبی دارید آقای ویزل! حتی در چنین شرایطی! مقابلم نشست و ادامه داد: ولی من اینجام که در مورد یه سری مسئله جدی با هم صحبت کنیم. به پشتی تکیه داد و گفت: یه راست می‌رم سر اصل مطلب، شما حق ندارید در مورد این پرونده با هیچ شخص یا خبرگزاری صحبت کنید! این پرونده کاملا محرمانه است. اگر تخلف کنید به جرم افشای مدارک محرمانه مجرم شناخته شده و به شدت مجازات می‌شید. به زحمت می‌تونستم خودم را کنترل کنم. تمام بدنم می‌لرزید. بدتر از همه، وقتی عصبی می‌شدم دستم به شدت درد می‌گرفت و می‌سوخت. محکم زل زدم در چشم‌هایش و گفتم: حتی اگه دهن من رو با تهدید ببندید، با پدر و مادرش چکار می‌کنید؟؟ با پوزخند خاصی از جایش بلند شد و گفت: اینجا کشور آزادیه آقای ویزل! اونها هر چقدر که بخوان می‌تونن گریه کنن و با همسایه‌هاشون حرف بزنن! مهم تیتر روزنامه‌های فرداست... و بدون هیچ حرف دیگری از اتاق خارج شد. حق با اون بود. مهم تیتر روزنامه‌های فردا بود؛ دادگاه رای بی‌گناهی پلیس‌ها را صادر کرد. مدال شجاعت در انتظار پلیس‌های قهرمان... ادامه دارد ... ▪️🌺▪️-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee