eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
271 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
854 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
التماس دعا✨ شبتون مهدوی🍎 اَللهُمَ لَیِّن قَلبی لِوَلیِّ اَمْرک🦋
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 ذکرِ خیرِ تو به هرجا شد و یادت ‌کردیم دست ‌بر سینه به تو عرضِ ارادت کردیم پادشاهیِ جهان حاجت ما نیست حسین به ‌غلامی درِ خانه ات عادت کردیم... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🕊✨ 🔹همان‌طور رو به قبله نشسته، رو برگرداندم و نگاهی به پشت سرم کردم. باورم نمی‌شد آن همه جمعیت پشت ما به نماز ایستاده باشند. ‼️در کنار نیروهای بسیج و ناجا، مردم عادی و حتی خانم‌ها با چادر رنگی در انتهای صف نماز دیده می‌شدند. با دیدن این صحنه نفس راحتی کشیدم. 🍃بین دو نماز یکی از بچه‌ها ایستاد جلوی جمعیت و کمی مداحی کرد. ظهر عاشورا بود و من دلم برای سینه‌زنی هیات پر می‌زد، اما آن‌جا، وسط آن معرکه، داشت برای تک‌تک‌مان واقعی‌ترین ظهر عاشورا رقم می‌خورد. بعد از نماز عصر، سردار رادان را دیدم. خودش را به جمعیت رساند. 🧔🏻گفت: «به‌به به این نماز! توی مسیر که می‌اومدم، ده‌تا نماز جماعت دیدم. شماها واقعا نماز ظهر عاشورا رو خوندید.» ادامه دارد... ۸۸ (۴) 📲جنات فکه 📸تصویر مربوط به روز ذکر شده نیست 📸حاج اصغر از سمت چپ دومین نفر @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | از سالن که خارج شدیم، آقا مرتضی با اشاره دست ما را متوجه خودش کرد. پژوی رنگش را در همان نزدیکی پارک کرده و درِ عقب را برای سوار شدن باز گذاشته بود. با احترام و تعارفهای پی در پی آقا مرتضی، من و مادر عقب نشستیم و مجید هم جلو سوار شد و حرکت کردیم. از محوطه فرودگاه که شدیم، سر خوش صحبتی آقا مرتضی باز شد و رو به مادر کرد: "حاج خانم! این آقا مجید رو اینجوری نگاه نکنید که اومده بندر و یادی از ما نمیکنه. یه زمانی ما از صبح تا شب با هم بودیم. با هم سر سفره عزیز چایی شیرین میخوردیم، با هم تو کوچه بازی میکردیم، سر ظهر هم یا مجید خونه ما بود یا من خونه عزیز!" مجید به سمت ما چرخید و برای شرح بیشتر حرفهای آقا مرتضی، توضیح داد: "آخه اون زمانی که من خونه عزیز بودم، طبقه بالای خونه عزیز زندگی میکردن." و آقا مرتضی با تکان سر، توضیح مجید را تأیید کرد و باز سر سخن را به دست گرفت: "آره دیگه! کلاً ما با هم بودیم! هر کی هم میپرسید میگفتیم !" مجید لبخندی زد و گفت: "خدا رحمت کنه شوهرِ عمه فاطمه رو! واقعاً به گردن من حق داشتن!" که آقا مرتضی خندید و گفت: "البته حق پدری رو کامل اَدا نکرد! چون زدنهاش مال من بود و قربون صدقه هاش مال مجید!" مجید هم کم نیاورد و با خنده جوابش را داد: "خُب تقصیر خودت بود! خیلی میکردی!" و آقا مرتضی مثل اینکه با این حرف مجید به یاد شیطنتهایش افتاده باشد، خندید و گفت: "اینو راست میگه! خیلی شَر بودم!" سپس از آینه نگاهی به کرد و ادامه داد: "عوضش حاج خانم هرچی من شَر بودم، این مظلوم بود! تو مدرسه من همش گوشه کلاس وایساده بودم و شب باید جریمه مینوشتم، اونوقت مجید نمره همیشه بیست بود! نتیجه هم این شد که الان مجید خونه و زن و زندگی داره و من موندم!" مادر در جوابش و گفت: "إن شاءالله شما هم سر و سامون میگیری و خوشبخت میشی پسرم!" و آقا مرتضی با گفتن "إن شاءالله!" آن هم با لحنی پُر از و آرزو، صدای مجید را بلند کرد. طرز حرف زدنش به قدری سرگرم کننده بود که اصلاً متوجه زمان نشده و طول مسیر طولانی فرودگاه تا منزلشان را احساس نمیکردیم. البته ترافیک مشهور خیابانهای هم در آن ساعت چندان محسوس نبود و پس از ساعتی به رسیدیم... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 این خون تا قیامت جاریست من و شما باید مواظب باشیم تا حرمتِ چنین خون هایی نشکند... 🥀 🦋 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌙شب را در دانشگاه ملی سنندج خوابیدیم. صبح با صدای اذان جناب سرهنگ آقایی بلند شدیم و روز پنج‌شنبه را با نماز جماعت صبح، به امامت حاج‌آقا برزگری شروع کردیم. 📋برنامه امروز، رفت و برگشت به بانه است. ۸:۵۵ از سنندج بیرون زدیم. یکی دوساعت بعد به دیواندره رسیدیم. دیواندره شهری قشنگ با موقعیتی استراتژیک است. 🏢ساختمان‌های این‌جا شبیه ابیانه است، البته نه با رنگ سرخ. 🛤طول مسیر شبیه جاده هراز، پرپیچ‌و‌خم بود. بعد از ۵:۳۰ ساعت، به بانه رسیدیم. در بین راه با خودم به شهدا و نام و یادشان فکر می‌کردم. چرا کوچه‌هایمان را به نامشان کردیم؟ 😓با خودم کلنجار می‌رفتم که اگر می‌دانستیم زیر اسم شهیدی که بر تابلو آدرس کوچه می‌درخشد، گناهانی نابخشودنی می‌کنیم، آیا باز هم نام شهید را بر کوچه‌هایمان می‌گذاشتیم؟ آیا بهتر نبود نام شهید را بر کوچه‌های قلب‌مان می‌نگاشتیم تا آدرس قلب‌هایمان خدایی گردد؟ 🤭دوباره فکر کردم منصفانه نیست این‌همه آثار ارزشمند نام شهدا را نادیده بگیریم. چرا که هرگاه نشانی منزل‌مان را می‌دهیم، باید بدانیم از گذرگاه کدام شهید با آرامش به خانه می‌رسیم و این دست اشاره شهدا ما را از خیلی گناهان بازداشته است.... 🌷اگر شهادت و شهدا نبودند، چه اتفاقاتی که رخ نمی‌داد. زندگی برای بعضی‌ها خواب گرانی است به ارزانی عمر!  📖 کتاب الی الحبیب، برشی از سفرنامه بازدید از مناطق جنگی؛ به قلم @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
التماس دعا🌹 شبتون شهدایے🍎🦋
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 دست ادب به سینه پس از هر نماز صبح گویم به شور و حال : سلام علی الحسین ✍کمیل کاشانی @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۴۸) 🔹درباره شرایط جنگی باید بگویم قبل از رفتن فکر می‌کردم احتمالاً امکانات رفاهی و خدماتی سوریه باید حداقلی باشد اما با وجود تأثیر جنگ بر زندگی مردم، چرخ اقتصاد و زندگی مردم نخوابیده بود و روال عادی در شهر جریان داشت. 🤔مثلاً در روستای "اصلنفه" که ما ساکن آن بودیم ماشین‌های نظافتی رأس ساعت برای بردن زباله‌ها حاضر می‌شدند و یا شبکه‌های اینترنت حتی در روستاها در دسترس بود. ✔️البته این وضعیت شهرهای امن و دور از جنگ مانده بود وگرنه بعضی روستاها و شهرها با خاک یکسان شده بودند و حتی نشانه‌ای از حیات در آن‌ها دیده نمی‌شد. بین تمام این مسائل، امنیت قابل توجه ترین مسأله‌ای بود که به چشم می‌آمد. ✨یکی دو باری که به زیارت رفتیم دیدم چطور قبل از تاریکی هوا شهر به سرعت خلوت می‌شود. حتی در روستاها گاهی مردم حس اعتماد به هم را از دست داده بودند. به هر حال جنگ به منازل کشیده شده بود و بعضی از مردم به دلایل مختلف از جمله مشکلات مالی و شغلی در ازای دریافت پول به جبهه دشمن کمک می‌کردند. 👌فکر می‌کنم این عدم تشخیص راحت دوست از دشمن یکی از بزرگ‌ترین نگرانی‌های مردم بود. ادامه دارد... 🦋روایت همسر @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 روایت تکان دهنده از شهادت 🌷 شهیدے که بر ترک موتور، ناشناس شهید شد... : ۶۲.۱۲.۱۷ 🔹ما چون حسین (ع) وارد شدیم، چون حسین (ع) هم باید شهید شویم... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | خانه شان طبقه چهارم یک به نسبت نوساز در شرق تهران بود. از آسانسور که خارج شدیم، عمه فاطمه در در منتظرمان ایستاده بود و با استقبال گرم و بی ریایش وارد خانه شدیم. عطر در اتاق پیچیده و فضای آپارتمان به نسبت بزرگشان را دلپذیرتر میکرد که عرق شرم بر پیشانی مادر نشست با خجالت گفت: "خدا مرگم بده! شما با زبون چرا زحمت کشیدید؟" صورت سفید عمه فاطمه به خنده ای باز شد و در پاسخ شرمندگی مادر، با مهربانی شروع کرد: "این چه حرفیه حاج خانم؟ درسته ما روزه ایم، ولی شما ما هستید. قدم مهمون رو چشم ماست! خیلی خوش آمدید!" با دیدن صورت مهربان و همیشه عمه فاطمه، خاطره آن شب رؤیایی برایم زنده شد که در میان ذکر میهمانان، با انداختن چادر سپیدی بر سرم، مرا برای مجید کرد. آقا مرتضی چمدان را کنار اتاق روی گذاشت و به مادرش گفت: "مامان! اگه کاری نداری من برم." و چون تأیید مادرش را دید، رو ما به کرد: "هر وقت امری داشتید، مجید منو داره یه زنگ بزنید، من سریع میام!" و منتظر ما نشد و به سرعت از خانه بیرون رفت. به اتاق داخل راهرو اشاره کرد و گفت: "بفرمایید اینجا رو درآرید. ما نامحرم تو خونه نداریم، راحت باشید!" تشکر کرده و برای تعویض لباس به اتاق خواب رفتیم. اتاق خواب بزرگی که عکس مردی با محاسنی روی دیوارش نصب شده و ظاهراً اتاق خود عمه فاطمه بود. مجید پشت سرمان به اتاق وارد شد و با اشاره به عکس روی دیوار گفت: "شوهر عمه فاطمه اس! دو سال پیش فوت کردن!" سپس رو به مادر کرد و با ادامه داد: "مامان! هرچی لازم داشتید به خودم بگید براتون بیارم!":مادر سری تکان داد و با گفتن "خیر ببینی مادرجون!" پاسخ مجید را داد. از رنگ زرد صورت و لبهای سفیدش فهمیدم باز حالت به سراغش آمده که به چشمانش که میان هاله سیاهی به نشسته بود، نگاه کردم و با نگرانی پرسیدم: "مامان! حالت تهوع داری؟" نتوانست جوابم را به زبان بگوید و سرش را به نشانه فرو آورد. مجید به تختخوابی که با روتختی زرشکی رنگی پوشیده شده بود، اشاره کرد و گفت: "مامان! عمه فاطمه این تخت رو برای شما مرتب کرده! اگه حالتون خوب نیس، دراز بکشید!" مادر لب های را به سختی از هم گشود و گفت: "نه مادرجون! بریم بیرون!" و همچنانکه دستش در دست من بود، با که انگار طاقتِ سر پا ایستادن نداشت، از اتاق بیرون آمد و روی مبل قهوه ای رنگ کنار نشست. عمه فاطمه با سینی چای قدم به اتاق گذاشت و خوش آمد گفت و پیش از آنکه من کنم از کنار مادر برخیزم، مجید از جا پرید، سینی را از دستش گرفت و گفت: "عمه! شما بفرمایید بشینید!" سپس سینی را مقابل من و مادر روی میز شیشه ای گذاشت و با ادامه داد: "عمه! اینجوری که بده ما جلوی شما چایی بخوریم!" که عمه فاطمه لبخندی زد و با لحنی ، جواب برادرزاده اش را داد: "قربونت برم عمه جون! من تشنه ام نیس! اصلاً هم دلم نمیخواد، شما با خیال راحت بخورید!" سپس به پیشانی انداخت و با گفتن "قند یادم رفته!" خواست از جایش بلند شود که مجید به سمت آشپزخانه رفت و با گفتن "الآن میارم." خیال عمه را راحت کرد. عمه را آهسته کرد و طوری که مجید نشنود، با لحنی رو به مادر کرد: "خدا بیامرزه داداش و زن داداشم رو! هر وقت مجید رو میبینم برام تازه میشه!" مادر به نشانه آهی کشید و عمه اشکی که گوشه چشمش نشسته بود، با سرانگشتش پاک کرد تا مجید متوجه نشود... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
👤حجت الاسلام والمسلمین ماندگاری : 🔻ما مسئولینی با روحیه ی جهادی می خواهیم! همه امامانی که تنها ماندند، يارانشان فرهنگ جهاد و شهادت را هم از لحاظ عده و هم از لحاظ تفکری نداشتند. امام حسين و يارانش فرهنگ جهاد و شهادت داشتند که تا زنده بودن به امام آسيب نرسيد. 👥ما به حد نصاب برای فرهنگ جهاد و شهادت آدم می‌خواهيم برای ظهور امام زمان (عج) و حس می‌کنم اولين کسانی که بايد با اين فرهنگ انس بگيرند، مسئولين هستند. ✨ما روحيه جهادی می خواهيم، مديريت جهادی می خواهيم، روحيه جهادی يعنی معامله کردن با نديدنی ها! شهدا با آنچه ديده نمی‌شود معامله کردند. 🔹يک عده با مردم معامله می کنند، آنها را می‌بينيم. لذا با تفاوت در مردم معامله ما هم تفاوت می‌کند! 📊 🚨 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱 😓خیلی به او اصرار کردم تا داماد شود. گفت : باشه بی بی، هرچی شما بگویی، فقط می خواهم خانواده ی خوبی باشند و با جبهه رفتن من مشکلی نداشته باشند. ‼️گفتم : مردم که به چنین فردی زن نمی دهند. گفت: چرا دختر زیاد است که همسر امثال من بشوند، فقط باید بگردی. به همه آن ها بگو من چه شرطی دارم. شرط من این است که آنقدر در جبهه می مانم تا جنگ تمام شود. با این حرف سید حمید، دیگر مادر حرفی از دامادی به او نزد... ✨ | شهیدی که همراه بود و همراهش شهید شد. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا 🌹🌱 شبتون شهدایے🕊🍪☕️
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🕊✨ 🔹ضدانقلاب فهمید که مردم پای کار هستند و فقط با نیروی انتظامی روبه‌رو نیستند. 🌷حاج‌اصغر آن روز که هیچ، در هر اتفاق و بحرانی، رفتارش برای من درس بود. گاهی وقتی عمیق بهش فکر می‌کنم خدا را از داشتن چنین خانواده و چنین برادرانی شکر می‌کنم. 🌊مثل یک موج دریا وجود مرا به ساحل رساندند. ۸۸ (۵ - آخر) 📲جنات فکه 📸محمدحسین جان، پسرکوچولوی حاج اصغر @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | ساعتی نشستیم و در این مدت از همه نوع پذیرایی و عمه فاطمه لذت بردیم. از میوه و شیرینی و شربت گرفته تا دم نوش مخصوصی که برای حالت مادر تدارک دیده بود و همه این کارها را در حالی میکرد که روزه بود و لبانش به خشکی میزد. گاهی با خوش صحبتی اش سرِ ما را گرم میکرد و گاهی تلویزیون را به دست میگرفت و سعی میکرد با یافتن برنامه ای جالب توجه، وقت ما را کند و خلاصه میخواست به هر صورت، فضای راحتی برای ما فراهم کند تا ساعت ۱۲:۳۰ که دخترش از راه رسید و جمع ما را گرمتر کرد. ریحانه هم مثل مادرش زنی بود و مقابل مجید، فقط نیمی از صورتش از زیر چادر نمایان میشد. با مهربانی به ما خوش آمد گفت، کنار مادر نشست و برای آنکه به انتظارمان دهد، بی مقدمه شروع کرد: "حاج خانم! براتون وقت گرفتم که به امید خدا همین امروز بعد از ظهر بریم." مادر لبخندی زد و با گفتن "خیر ببینی عزیزم!" را ابراز کرد که ریحانه با لبخندی ملیح پاسخ داد: "اختیار دارید حاج خانم! وظیفم بود! شما هم مثل خودم هستید!" سپس رو به من کرد و گفت: "إن شاءالله که نتیجه میگیرید و با دل برمیگردید بندرعباس." که صدای اذان ظهر بلند شد و ما را مهیای کرد. من و مادر وضو گرفتیم و برای خواندن نماز به اتاق رفتیم. داخل اتاق دو پهن شده و با هوشیاری میزبان، مُهری هم رویش نبود تا به میهمان هم احترام گذاشته شود. کمک مادر کردم تا با درد کمتری را سر کند و آماده نماز شود که هر حرکت اضافی به درد تحمل بدنش اضافه میکرد. نمازم زودتر از مادر تمام شد و از اتاق بیرون آمدم که دیدم مجید هنوز روی سر به مُهر دارد و لبانش به دعا میجنبد. را احساس کرد و با کوتاه کردن سجده اش سر از مُهر برداشت. نگاهش کردم و گفتم: "مجید جان! برای مامانم دعا کن!" همچنانکه سجاده اش را می پیچید، به رویم لبخندی زد و گفت: "اتفاقاً داشتم برای مامان میکردم." و زیر لب زمزمه کرد: "إن شاءالله که دست پُر بر میگردیم!" به چشمانش خیره شدم و با صدایی آهسته پرسیدم: "نگران حرف و بابایی؟" با شنیدن نام ابراهیم و پدر، در چشمانش موج زد و خواست چیزی بگوید که مادر رسید و نتوانست نگرانی اش را با من در میان بگذارد، در عوض به صورت مادر خندید و گفت: "قبول باشه!" مادر با چهره ای که از درد و ناراحتی در هم رفته بود، در جواب مجید زد و روی مبل نشست. ریحانه در سکوت میز نهار را آماده میکرد که به کمکش رفتم. با دیدن من لب به گزید و با خوش زبانی تعارف کرد: "شما چرا زحمت میکشید؟ بفرمایید بشینید!" دسته بشقابها را از دستش گرفتم و گفتم: "شما دارید با زبون این همه زحمت میکشید، ما به انداره کافی هستیم!" پارچ آب را وسط میز گذاشت و جواب داد: "إن شاءالله بتونم براتون یه کاری بکنم، اینا که نیس!" که با آمدن دیس برنج و ظرفهای خورشت، میز نهار تکمیل شد و عمه فاطمه برای صرف نهار، تعارفمان کرد و برای اینکه ما راحت باشیم، تنهایمان گذاشتند. خوردن یک قاشق از برنج و خورشت فسنجان کافی بود تا بفهمم عمه فاطمه هم مثل اخلاق و میهمان نوازی اش عالی است، اخلاقی که خانه اش را در این غریب، مثل خانه خودمان راحت و می کرد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا باب الحوائج یا موسی ابن جعفر... 🏴 (ع) آجرکم الله @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
التماس دعا🏴 شبتون شهدایے🌷
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 زِ بند غم زِ هیاهوی غصه آزاد است کسی که مرغ دلش شد فقط اسیر حسین... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊