❤️🍃
#شهید_مصطفی_محمدمیرزایی پاسدار بود، اما یک محله او را خطاط ماهر، باربر صلواتی و اوستاکار با انصاف می دانستند. کسی خبر نداشت او امین #حاج_قاسم و مهندس مختل کردن سیستم ارتباطی گروه های تکفیری است...
🎊 #روز_مهندس بر آقامصطفی و شهدای مهندس مبارکباد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
❤️🍃
دیروز شهدا در شوقِ زیارت کربلا بودند
و امروز ما در انتظار نیابت از آنها...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💞🌱💞
🌱💍
💞
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۴۵)
🔹اطلاعات من از جنگ سوریه محدود به اخبار و صحبتهای همسرم میشد اما با همان حد از اطلاعات هم زندگی کردن در کنار مردمی با فرهنگ، زبان و رسوم متفاوت آن هم در شرایط جنگ سخت به نظر میرسید.
👌علاوه بر این نگرانی دست تنها شدن و ازدست دادن کمکهای خانوادهام در بزرگ کردن دخترها را هم داشتم.
🍃اما با همه اینها تصور بودن در کنار همسرم جرأت رفتن و تجربه یک زندگی جدید را به من میداد. به علاوه اینکه خودم هم روحیه حضور بیشتر و مؤثرتر در شرایط موجود را داشتم...
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_سی_و_هشتم خودروی شاسی بلند سفید رنگی با سر و صدای فراوان ترمز
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_سی_و_نهم
از صدای دستی که به در میزد، چشمانم را گشودم. خواب بعد از ظهر یک روز گرم #تابستانی آن هم در خنکای کولرگازی حسابی دلچسب بود و به سختی میشد از بستر نرمش دل کَند. ساعت سه بعد از ظهر بود و کسی که به در میزد نمیتوانست مجید باشد. با خیال اینکه #مادر آمده تا سری به من بزند، در را گشودم و دیدم عبدالله پشت در ایستاده که لبخندی زدم و با صدایی خواب آلود گفتم: "ببخشید دیر باز کردم، خواب بودم."
و تعارفش کردم تا داخل شود. همچنانکه قدم به اتاق میگذاشت، با #لبخندی گرفته گفت: "ببخشید بیدارت کردم." سنگین روی مبل نشست و من با گفتن "الان برات #چایی میارم." خواستم به سمت آشپزخانه بروم که صدایم زد: "چیزی نمیخوام، بیا بشین کارت دارم." و لحنش آنقدر جدی بود که بی هیچ مقاومتی برگشتم و مقابلش روی مبل نشستم.
مثل همیشه سر حال به نظر نمی آمد. صورتش گرفته و چشمانش #غمگین بود که نگاهش کردم و پرسیدم: "چیزی شده عبدالله؟" به چشمان منتظرم خیره شد و آهسته شروع کرد: "الهه تو بهترین کسی هستی که میتونی کمکم کنی، پس تو رو #خدا آروم باش و فقط گوش کن." با شنیدن این جملات پر از اضطراب، جام نگرانی در جانم پیمانه شد و عبدالله با مکثی کوتاه ادامه داد: "من امروز جواب آزمایش مامانو گرفتم."
تا نام مادر را شنیدم، تنم به #لرزه افتاد و باقی حرفهای عبدالله را در هاله ای از ترس میشنیدم که میگفت: "هنوز به خودش چیزی نگفتم... یعنی #جرأت نکردم چیزی بگم... دکتر میگفت باید زودتر اقدام میکردیم، ولی خُب هنوزم دیر نشده... گفت باید سریعتر درمان رو شروع کنیم..."
نمیدانم چقدر طول کشید و عبدالله چقدر مقدمه چینی کرد تا سرانجام به من فهماند درد کهنه مادر، #سرطان_معده بوده است. مثل اینکه جریان خون در رگهایم #یخ زده باشد، لرز عجیبی به تنم افتاده بود.
نفسهایم به سختی بالا می آمد و شاید رنگم طوری پریده بود که عبدالله را #سراسیمه به آشپزخانه بُرد و با یک لیوان آب بالای سرم کشاند. زبانم بند آمده بود و نمیتوانستم چیزی بگویم یا حتی قطره ای آب بنوشم. به نقطه ای #مبهم روی دیوار روبرویم خیره مانده و تنها به مادر فکر میکردم که حدود ده ماه این #درد و رنج را تحمل کرده و خم به ابرو نمی آورد و همین تصویر
مظلومانه اش بود که #جگرم را آتش میزد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهیدِ✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ
درحریمت به خدا از دو جهان آزادم
از همان کودکیم عاشق گوهرشادم
دلِ بیمار من از روز ازل دستِ تو بود
جای دیگر نروم، با تو رضا آبادم...
✋😔 #به_تو_از_دور_سلام
🌷به یاد محب و محبوب #امام_رضا (ع)، #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✨🕊
حاج محمد خیلی دوست داشت فاطمه و ریحانه اون رو باباحاجی صدا کنند اما این کوچولوها تا اون موقعی که حاجی بود نمی تونستند درست بگند، ۱ سال و چندماهه بودن...، می گفتند باباجی...💔
🦋باباجیِ فاطمه و ریحانه روزت مبارک
#روز_پدر 🎊
بر تمامی پدران 🎊
و پدر مرحومِ حاج محمد، آقا رجب مبارک🎊
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
جگرها خون شود
تا یک پسر مثل #پدر گردد...
#روز_پدر 🎊
بر #آقای_اصغر_حاج_قاسم🎊
و پدر نازنینش، آقا عزیزاله مبارک🎊
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹شعرخوانی صابر خراسانی
وقت پیکار شیرِ میدان است
او که همبازی یتیمان است...
🎊ولادت #امام_علی (ع) مبارکباد🎊
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🍃
أَیْنَ الطّالِبُ بِدَمِ الْمَقْتُولِ بِکَرْبَلاءَ...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🕊✨
حاجاصغر از همان کودکی به کارهای نظامی و کار با اسلحه علاقه داشت. در نگهبانیهای بسیج با این که قد و قوارهاش هنوز بلند نشده بود، اسلحه را به سختی بلند میکرد و روی دوش میگذاشت. آخر هم دیپلم نگرفته جذب سپاه شد. سپاهی شدنش مسئله تازهای در خانواده ما نبود؛ برادرهای بزرگترم هم سپاهی بودند. من هم به اقتدای آنها بعد از دیپلم وارد سپاه شدم.
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#به_روایت_حمید_برادر_شهید
📲جنات فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌙هر شب لباس پدرش را به تن می کرد و می خوابید بلکه بوی #پدر، جواب دلتنگی هایش باشد...
💔حال و روز فرزندان شهدای مدافع حرم این چنین است...
🌷محمدمهدی فرزند #شهید_مسلم_خیزاب| عشق قیمت نداره!
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_سی_و_نهم از صدای دستی که به در میزد، چشمانم را گشودم. خواب بعد
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_چهلم
عبدالله کنارم روی مبل #نشست و همچنانکه سعی میکرد آب را به دهانم برساند، با صدایی #بغض_آلود دلداری ام میداد: "الهه جان! قربونت برم! قرار بود آروم باشی! تو باید به مامان کمک کنی. مامان که دختری غیر از تو نداره! تو باید همراهیش کنی تا زودتر درمان بشه. إن شاءالله حالش خوب میشه... خدا بزرگه..."
و آنقدر گفت که سرانجام #بغضم ترکید و اشکم جاری شد. دستانم را مقابل صورتم گرفته بودم و بی توجه به هشدارهای عبدالله که مدام گوشزد میکرد #مادر میشنود، با صدای بلند گریه میکردم. نمیتوانستم باور کنم چنین بلایی به سر مادر مهربان و صبورم آمده باشد.
عبدالله لیوان را روی میز گذاشت، مقابلم روی زمین نشسته بود و #مظلومانه التماسم میکرد: "الهه جان! مگه تو نمیخوای مامان خوب شه؟ دکتر گفت باید از همین فردا درمانش رو #شروع کنیم. تو باید #کمک کنی که به مامان بگیم. من نمیتونم تنهایی این کارو بکنم. تو رو #خدا یه کم آروم باش."
با چشمانی که از شدت گریه میسوخت، به چشمان #خیس عبدالله نگاه کردم و با صدایی که از میان گلوی لبریز از بغضم به سختی بالا می آمد، ناله زدم: "عبدالله من نمیتونم به #مامان بگم... من خودم هنوز باور نکردم... میخوای به مامان چی بگم؟!!! بخدا من دیگه نمیتونم تو چشمای مامان نگاه کنم..."
و باز سیل گریه #نفسم را برید و کلامم را قطع کرد. من که نمیتوانستم این #خبر را حتی در ذهنم تکرار کنم، چگونه میتوانستم برای #مادر بازگویش کنم که صدای مادر که از طبقه پایین عبدالله را به نام میخواند، گریه را در گلویم خفه کرد و نگاهم را #وحشتزده به در دوخت. با دستپاچگی از جایم بلند شدم و رو به عبدالله کردم: "عبدالله تو رو خدا برو پایین... اگه مامان بیاد بالا، من نمیتونم خودم رو #کنترل کنم..."
و پیش از آنکه حرفم به آخر برسد، عبدالله از جا پرید و با عجله از #اتاق بیرون رفت. با رفتن عبدالله، احساس کردم در و دیوار خانه روی سرم #خراب شد و دوباره میان هق هق گریه گم شدم. حال سخت و زجرآوری بود که هر لحظه اش برای دل تنگ و غمزده ام، یک عمر میگذشت.
حدود یکسال بود که گاه و بیگاه مادر از درد مبهمی در شکمش مینالید و هر روز اشتهایش کمتر و بدنش #نحیفتر میشد و هر بار که درد به سراغش می آمد، من کاری جز دادن قرص معده و تهیه نبات داغ نمیکردم و حالا نتیجه این همه سهل انگاری، بیماری #وحشتناکی شده بود که حتی از به زبان آوردن اسمش میترسیدم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🏴
ما جمله به تو چشم شفاعت داریم
ای شافعه ی روز قیامت #زینب . . .
▪️ #وفات_حضرت_زینب (س) تسلیت باد▪️
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
دخلت زینب (س) روضه.mp3
5.42M
دَخَلَت زینب (س) 😭
🎙حنیف طاهری| روضه
▪️ تقدیم به شهدا و رزمندگان مدافع حرم، به خصوص #حاج_اصغر و #حاج_قاسم و #حاج_محمد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
هست از درهای جنت یک درش باب الحسين
فاش میگویم کلید قفل آن در، #زینب است...
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
⛅️یک روز صبح که برای نماز صبح بیدار شدم، بعد از نماز خواندن، بدون آنکه همسر عزیزم بفهمد، به بی غیرتی خویش گریه کردم.
😔چرا که داعش کثیف و حرامزاده به حرم دختر علی (ع) حمله کرده بود و من بی غیرت به راحتی خوابیده بودم و خیلی از امیرالمومنین خجالت کشیدم و از ایشان خواستم که مرا به سوریه ببرد تا من فدای دختر عزیز ایشان شوم که الحمدلله این امر برای من محیا شد و من به سوریه رسیدم.
✨بعد که به زیارت ایشان مشرف شدم، حال عجیبی داشتم. فهمیدم که عنایت خاص به من شده است و خواستم که من و تمام اعضای خانواده ام فدای ایشان شویم که اِن شاءالله این اتفاق خواهد افتاد.
💔در حرم حضرت رقیه (س) احساس خاصی داشتم، ناخودآگاه یاد حضرت زهرا (س) افتادم...
📝دست نوشته روحانی مدافع حرم #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
✍نشر مجدد به مناسبت سالروز #وفات_حضرت_زینب (س)
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_چهلم عبدالله کنارم روی مبل #نشست و همچنانکه سعی میکرد آب را به
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_چهل_و_یکم
وضو گرفتم و با دستهایی #لرزان قرآن را از مقابل آیینه برداشتم، بلکه کلام خدا آرامم کند. هر چند زبانم توان چرخیدن نداشت و نمیتوانستم حتی یک #آیه را قرائت کنم که تنها به آیینه پاک و زلال آیات کتاب الهی نگاه میکردم و #اشک میریختم. نماز مغربم را با گریه تمام کردم، چادر نماز خیس از اشکم را از سرم برداشتم و همانجا روی زمین نشستم. حتی دیگر نمیتوانستم گریه کنم که چشمه اشکم #خشک شده و نگاه بی رمقم به گوشه ای خیره مانده بود.
دلم میخواست خودم را در #آغوش مادرم رها کرده و تا نفس دارم گریه کنم، اما چه کنم که حتی تصور دیدار دوباره #مادر هم دلم را میلرزاند. ای کاش میدانستم تا الان عبدالله حرفی به مادر زده یا هنوز به انتظار من نشسته تا به یاری اش بروم. خسته از این همه فکر #بی_نتیجه، خودم را به کناری کشیدم و سرم را به دیوار گذاشتم که در اتاق باز شد و مجید با صورتی شاد و لبهایی که چون همیشه میخندید، قدم به اتاق گذاشت.
#نگاه مصیبت زده ام را از زمین برداشتم و بی آنکه چیزی بگویم، به چشمان مهربان و زیبایش #پناه بردم. با دیدن چهره تکیده و چشمان سرخ و #مجروحم، همانجا مقابل در خشکش زد. رنگ از رخسارش پرید و با صدایی لرزان پرسید: "چی شده الهه؟" نفسی که در سینه ام حبس شده بود، به سختی بالا آمد و حلقه اشکی که پای چشمم به خواب رفته بود، باز سرازیر شد.
کیفش را کنار در انداخت و با گامهایی #بلند به سمتم آمد. مقابلم روی دو زانو نشست و با #نگرانی پرسید: "الهه! تو رو خدا بگو چی شده؟" به چشمان وحشتزده اش نگاهی بیرنگ انداختم و خواستم حرفی بزنم که هجوم ناله امانم نداد و باز صدای گریه ام #فضای اتاق را پُر کرد. سرم را به دیوار #فشار میدادم و بی پروا اشک میریختم که حتی نمیتوانستم قصه #غمزده قلبم را برایش بازگو کنم.
شانه های لرزانم را با هر دو دستش #محکم گرفت و فریاد کشید: "الهه! بهت میگم بگو چی شده؟" هرچه بیشتر تلاش میکرد تا #زبان مرا باز کند، چشمانم بیقرارتر میشد و اشکهایم بیتاب تر. شانه هایم را محکم فشار داد و با صدایی که دیگر رنگ التماس گرفته بود، صدایم زد: "الهه! جون مامان قَسِمت میدم... بگو چی شده!"
تا نام #مادر را شنیدم، مثل کسی که تحملش تمام شده باشد، شانه های خمیده ام را از #حلقه دستان نگرانش بیرون کشیدم و با قدمهایی که انگار میخواستند از چیزی #فرار کنند، به سمت اتاق دویدم. روی قالیچه پای تختم نشستم و همچنانکه سرم را در تشک فرو میکردم تا طنین ضجه هایم را مادر نشنود، زار میزدم که صدای #مضطرّ مجید در گوشم نشست: "الهه... تو رو خدا... داری دیوونه ام میکنی..."
بازوانم را گرفت، با قدرت مرا به سمت خودش چرخاند و با چشمانی که از نگرانی #سرخ شده بود، به صورتم خیره شد و التماس کرد: "الهه! با من این کارو نکن... بخدا هر کاری کردم، حقم این نیس..." با کف دستم پرده اشک را از صورتم کنار زدم و با صدایی که از شدت گریه بُریده بالا می آمد، #پاسخ این همه نگرانی اش را به یک کلمه دادم: "مامانم..."
و او بلافاصله پرسید: "مامانت چی؟" با نگاه غمبارم به چشمانش پناه بردم و ناله زدم: "مجید مامانم... مامانم سرطان داره... #مجید مامانم داره از دستم میره..." و باز هجوم گریه گلویم را پُر کرد. مثل اینکه دستانش بی حس شده باشد، بازوانم را رها کرد و نگرانی روی صورتش #خشکید...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
واحد بنشین تا به تو گویم زینب....mp3
13.01M
بعد من قافله سالار تویی
خواهرِ من...
دختر حیدر کرار تویی
خواهرِ من...
🎙حنیف طاهری
▪️ #وفات_حضرت_زینب (س) تسلیت
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اولین حضور پدر و مادر مدافع حرم #شهید_مسعود_عسگری در محل شهادت فرزندشان در سوریه
امان از دل زینب...
چه خون شد دل زینب...💔
🏴 #ام_المصائب
@tafahoseshohada
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊