eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
271 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
842 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 شعله آن شب، که فکر غارت بود شب زیارت بود آن شب جمعه روضه احیا شد تن فرمانده ارباً اربا شد.... ❤️ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | آسمان مشکی بندر عباس پر ستاره تر از شبهای گذشته بود. باد گرمی که از سمت دریا می وزید، لای شاخه های نخل پیچیده و عطر خوش هوای جنوب را زنده میکرد. آخرین تکه لباس را که از روی بند جمع کردم، نگاهم به پنجره طبقه بالا افتاد که چراغش روشن بود. از اینکه نمیتوانستم همچون گذشته در این هوای لطیف شبهای آخر تابستان آسوده به آسمان نگاه کنم و مجبور بودم با چادر به حیاط بیایم، حسابی دلخور بودم که سایه ای که به سمت پنجره می آمد، مرا سراسیمه به داخل اتاق بُرد ُرد و مطمئنم کرد که این حیاط دیگر نخلستان امن و زیبای من نیست. از شش سال پیش که دیپلم گرفته و به دستور پدر از ادامه تحصیل منع شده بودم، تمام لحظات پُر احساس غم و شادی یا تنهایی و دلتنگی را پای این نخل ِ ها گذرانده و بیشتر اوقات این خانه نشینی را با آنها سپری کرده بودم، اما حالا همه چیز تغییر کرده بود. ابراهیم و محمد و همسرانشان برای شام به میهمانی ما آمده بودند و پدر با هیجانی پُر شور از مستأجری سخن میگفت که پس از سالها منبع درآمد جدیدی برایش ایجاد کرده بود. محمد رو به عبدالله کرد و پرسید: "تو که باهاش رفیق شدی، چه جور آدمیه؟" عبدالله خندید و گفت: "رفیق که نشدم، فقط اونروز کمکش کردم وسایلش رو ببره بالا." و مادر پشتش را گرفت: "پسر مظلومیه. صبح موقع نماز میره سر کار و بعد اذون مغرب میاد خونه." کنار مادر به پشتی تکیه زده و با دلخوری گفتم: "چه فایده! دیگه خونه خونه ی خودمون نیست! همش باید پرده ها کشیده باشه که یه وقت آقا تو حیاط ظاهر نشه! اصلاً نمیتونم یه لحظه پای حوض بشینم." مادر با مهربانی خندید و گفت: "إنشاءالله خیلی طول نمیکشه. به زودی عبدالله داماد میشه و این آقای عادلی هم میره..." و همین پیش بینی ساده کافی بود تا باز پدر را از کوره به در کند: "حالا من از اجاره ی ملکم بگذرم که خانم میخواد لب حوض بشینه؟!!! خب نشینه!" ابراهیم نیشخندی زد و گفت: "بابا همچین میگه ملکم، کسی ندونه فکر میکنه دو قواره نخلستونه!" صورت پدر از عصبانیت سرخ شد و تشر زد: "همین ملک اگه نبود که تو و محمد نمیتونستید زن ببرید!" و باز مشاجره این پدر و پسر شروع شده بود که مادر نهیب زد: "تو رو خدا بس کنید! الآن صدا میره بالا، میشنوه! بخدا زشته!" و محمد هم به کمک مادر آمد و با طرح یک پرسش بحث را عوض کرد: "حالا زن و بچه هم داره؟" و عبدالله پاسخ داد: "نه. حائری میگفت مجرده، اصلاً اومده بندر که همینجا هم کار کنه هم زندگی." نمیدانم چرا، ولی این پاسخ عبدالله که تا آن لحظه از آن بیخبر بودم، وجودم را در شرمی عجیب فرو بُرد. احساس کردم برای یک لحظه جاده نگاه همه به من ختم شد که سکوت سنگینِ این حس غریب را محمد با شیطنتی ناگهانی شکست: "ابراهیم! به نظرت زشت نیس ما نرفتیم با این آقای عادلی سلام علیک کنیم؟ پاشو بریم ببینیم طرف چیکاره اس!" ابراهیم طرح محمد را پسندید و با گفتن "ما رفتیم آمار بگیریم!" از جا پرید و هر دو با شیطنتی شرارت بار از اتاق خارج شدند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 باز آینه و آب و سینیِ چای و نبات باز پنج شنبه و یاد شهدا با صلوات 🌷مزار مطهر و در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
💔🍃 یاحسین؛ من تمام شهر را از تو لبالب می کنم من تمام خلق را یک روز عاشق میکنم... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۶) 🔹زمان انتخاب رشته توصیه مدیر و معلم‌های مدرسه، با توجه به معدل بالایم گرایش‌های ریاضی یا تجربی بود اما روحیه من با رشته انسانی که آمیخته با ادبیات و فلسفه بود، مطابقت بیشتری داشت و انتخابش کردم. 👌از همان روز به خودم قول دادم آنچه را می‌خواهم به دست بیاورم. در کنار اهداف خودم، برایم مهم بود حالا که مسیر زندگی‌ام را مشخص کرده‌ام به بقیه دوستانم هم کمک کنم تا آن‌ها هم به خواسته‌هایشان برسند. ☺️از کمک به دیگران، چه کمک‌های درسی و چه کمک به عنوان دوستی که همیشه اعتماد باعث می‌شد تا دیگران مسائل و مشکلات شخصی‌شان را به من بگویند؛ لذت می‌بردم. ✔️نتیجه این تلاش‌ها هم خوب بود و الحمدالله هم خودم در یکی از بهترین دانشگاه‌های تهران در همان رشته‌ای که می‌خواستم یعنی حقوق، با کسب رتبه دو رقمی قبول شدم و هم دوستانم در رشته‌های مورد نظرشان قبول شدند. ادامه دارد... 🦋روایت همسر @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💞
💠 | شام حاضر شده بود که بلاخره پسرها برگشتند، اما از هیجان دقایقی پیش در صورتشان خبری نبود که عطیه با خنده سر به سرِ شوهرش گذاشت: "چی شد محمدجان؟ عملیاتتون شکست خورد؟" و در میان خنده ما، محمد پاسخ داد: "نه، طرف اهل حال نبود." که عبدالله با پرسید: "اهل حال نبود یا حالتون رو گرفت؟" ابراهیم سنگین سر جایش نشست و با لحنی گرفته آغاز کرد: "اول که رفتیم سر نماز بود. ما نماز نمیخوند." سپس به سمت عبدالله صورت چرخاند و پرسید : "می دونستی مجید شیعه اس؟" عبدالله لبخندی زد و پاسخ داد: "نمیدونستیم، ولی مگه تهران چندتا داره؟ اکثریتشون شیعه هستن. تعجبی نداره این پسرم شیعه باشه." نگاه پدر ناراحت به زمین دوخته شد، شاید شیعه بودن این تازه وارد، چندان خوشایندش نبود، اما مادر از جا بلند شد و همچنانکه به سمت آشپزخانه میرفت، در تأیید حرف عبدالله گفت: "حالا باشه، گناه که نکرده بنده خدا!" و لعیا با نگاهی ملامت بار رو به ابراهیم کرد: "حالا میخوای چون شیعه اس، ازش کرایه بیشتر بگیریم؟!!!" ابراهیم که در برابر چند پاسخ سرزنش آمیز درمانده شده بود، با صدایی گرفته گفت: "نه، ولی خب اگه سُنی بود، زندگی باهاش بود" خوب میدانستم که ابراهیم اصلاً در بند این حرفها نیست، اما شاید میخواست با این عیب جویی ها از شور و شعف پدر کاسته و معامله اش را لکه دار کند که عبدالله با خونسردی جواب داد: "آره، اگه سُنی بود کنار هم راحتتر بودیم. ولی ما که تو بندر کنار این همه شیعه داریم زندگی میکنیم، هم یکی مثل بقیه." سپس نفس عمیقی کشید و ادامه داد: "شاید مصلحت خدا اینه که این آدم بیاد اینجا و با ما زندگی کنه، شاید خدا کمکش کنه تا اونم به سمت اهل سنت هدایت شه!" در برابر سخنان عبدالله هیچ کس چیزی نگفت و عطیه از محمد پرسید خُب دیگه چه آمار مهم آوردید؟" و محمد که از این شیرین کاری اش لذت چندانی نبرده بود ابرو در هم کشید و پاسخ داد: "خیلی ساکت و توداره! اصلا پا نمیداد حرف بزنه!" که مادر در درگاه آشپزخانه ایستاد و گفت: "ول کنید این حرفا رو مادرجون! چی کار به کار این جوون دارید؟ پاشید رو پهن کنید، شام حاضره" سپس رو به محمد کرد و با حالتی دلسوزانه سؤال کرد: "مادرجون رفتید بالا، این بنده خدا غذا چیزی آماده داشت؟ تو خونه پیچیده، یه ظرف براش ببرید." که به جای محمد، ابراهیم با تندی جواب داد: "کوتاه بیا مادرِ من! نمیخواد این پسره رو انقدر حلواش کنی!" اما مادر بی توجه به غرولندهای ابراهیم، منتظر پاسخ محمد مانده بود که زیر لب جواب داد: "آره، یه ماهیتابه تخم مرغ رو گازش بود. تعارفمون هم کرد، ولی ما گفتیم شام پایین حاضره و اومدیم." و مادر با خیال راحت سر سفره نشست. سر سفره همچنان در فکر این مرد بودم که حالا برایم غریبه تر هم شده بود. مردی که هنوز به درستی چهره اش را ندیده بودم و جز چند سایه و تصویر گذرا و حالا یک اسم شیعه، برایم معنای دیگری نداشت. عبدالله راست میگفت؛ ما در بندرعباس با افراد زیادی رابطه داشتیم که همگی از بودند، اما حالا این اختلاف مذهبی، بیگانگی او را برایم بیشتر میکرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊ویژه شهادت ✦مسئله هسته ای بهانه است برای دشمنان.. ✦مشکل آن‌ها موجودیت جمهوری اسلامی، نفوذ و اقتدار آن است! ✦آن‌ها از اقتدار انقلاب واهمه دارند! و این واهمه، به اوج خود نزدیک می‌شود! 💥 چـــرا؟ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱❤️🌱❤️🌱 ❤️🥀 🌱 (۷) 📆هفدهم شهریور سال ۵۷ بود و ماه . توی محله یک هیات داشتیم که من مسئولش بودم. آن‌ روز بیش‌تر مردها توی هیات دور هم جمع شده بودند. نوار صحبت‌های (ره) را برای‌شان گذاشتم. ⚠️چند دقیقه‌ای نگذشته بود که هیات خالی شد و جز من و پسرم هیچ‌ کس باقی نماند. نیم ساعت بعد فهمیدیم که یک راهپیمایی سراسری توی شهر راه افتاده. 💢به (۱) نرسیده بودیم که خبر رسيد مردم را به رگبار بسته‌اند. اعتراض مردم بالا گرفت و سربازها هرطور که بود همه را متفرق کردند. ادامه دارد... ✍در محضر پدر معزز 🖥جنت فکه ------------------------- ۱) اسم این میدان به دلیل واقعه جنایتکارانه و خونین رژیم شاهنشاهی ملعون که باعث به شهادت رسیدن جمعی از مردم وطنمان شد، به میدان شهدا تغییر یافته است./تصویری از تظاهرات ۱۷ شهریور، روایت خون و آتش📸 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
🌱 صد دیده ایم و شما را ندیده ایم از درد گفته ایم  دوا را ندیده ایم چشمان ما هر آنچه به جز یار دیده است از بخت تیره وجه خدا را ندیده ایم چرخیده ایم دور سر خویش تاکنون اما مسیر پای شما را ندیده ایم است قسمت ما از فراق یار از روزگار؛ ما که مدارا ندیده ایم... 💔 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا دارم🌹 شبتون مهدوی🦋☕️🍪
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🍃❤️ محال است انسانی به جُز از راه سیدالشّهدا (ع) به مقام توحید برسد. ✍آیت الله قاضی (ره)/عطش، ص۲۲۳ @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱 در خواب دیدم برادرم گفت: ما را هر شب به زیارت ارباب می‌برند و ایشان، ما را مورد تفقد قرار می‌دهد و می‌فرمایند که شما مدافعان حرم بی بی جان هستید... ✍خواهر | مزار قطعه ۵۳ بهشت زهرا (س) تهران @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | صبح شنبه اول مهر ماه سال 91 فرصت مغتنمی بود تا عقده یک هفته از حیاط زیبای خانهمان را خالی کنم. عبدالله به مدرسه رفته بود، پدر برای تحویل محصولاتش راهی شده و مادر هم به خانه خاله فهیمه رفته بود تا از شوهر بیمارش حالی بپرسد. آقای عادلی هم که هر روز از وقتی هوا گرگ و میش بود، به میرفت و تا شب باز نمیگشت. همان روزی که انتظارش را میکشیدم تا بار دیگر خلوت دلم را با حضوری لبریز احساس در پای نخلها پُر کنم. با هر تکانی که شاخه های نخلها در میخوردند، خیال میکردم به من لبخند میزنند که خرامان قدم به حیاط گذاشته و چرخی دور حوض لوزی شکلمان زدم. هیچ صدایی به گوش نمیرسید جز کشیده شدن کف دمپایی من به سنگ فرش حیاط و خزیدن باد در خم های نخل! لب حوض نشسته و دستی به آب زدم. آسمان آنقدر آبی بود که به نظرم شبیه آبی می آمد. نگاهی به پنجره اتاق طبقه بالا انداختم و از اینکه دیگر مزاحمی در خانه نبود، لبخند زدم. وقتش رسیده بود آبی هم به تن حیاط بزنم که از لب حوض برخاسته و جارودستی بافته شده از نخل را از گوشه حیاط برداشتم. شلنگ پیچیده به دور شیر را با حوصله باز کردم و شیر آب را گشودم. حالا بوی آب و خاک و جارو هم به جمعمان اضافه شده و فضا را پر نشاط تر می کرد. انگار آمدن مستأجر آنقدرها هم که فکر میکردم، وحشتناک نبود. هنوز هم لحظاتی پیدا میشد که بتوانم در دل کوچکم، خوش باشم و محدودیت پیش آمده، قدر لحظات خرامیدن در حیاط را بیشتر به رخم میکشید که صدای چرخیدن کلید در قفل درِ حیاط، سرم را به عقب چرخاند. قفل به سرعت چرخید، اما نه به سرعتی که من خودم را پشت در رساندم. در با نیرویی باز شد که محکم با دستم مانع شدم و دستپاچه پرسیدم : "کیه؟!" لحظاتی سکوت و سپس صدایی آرام و البته آمیخته به تعجب: "عادلی هستم." چه کار میتوانستم بکنم؟ سر بدون حجاب و آستینهای بالا زده و نه کسی که صدایش کنم تا برایم چادری بیاورد. با کف دستم در را بستم و با صدایی که از ورود ناگهانی یک به لرزه افتاده بود، گفتم: "ببخشید... چند لحظه صبر کنید!" شلنگ و جارو را رها کرده و با عجله به سمت اتاق دویدم، به گونه ای که به گمانم صدای قدمهایم تا کوچه رفت. پرده ها را کشیده و از گوشه پنجره سرک کشیدم تا ببینم چه میکند، اما خبری نشد. یعنی مانده بود تا کسی که مانع ورودش شده، اجازه ورود دهد؟ باز هم کردم، اما داخل نمیشد که چادر سورمه ای رنگم را به سر انداخته و دوباره به حیاط بازگشتم. در را آهسته گشودم که دیدم مردد پشت در ایستاده است. کلید در دستش مانده و نگاهش خیره به دری بود که به رویش بودم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | برای نخستین بار بود که نگاهم بر چشمانش می افتاد، چشمانی کشیده و پُر احساس که به نگاهش را از من برداشت. صورتی گندمگون داشت که زیر بارش آفتاب تیز جنوب کمی و حالا بیش از تابش آفتاب، از شرم و حیا گل انداخته بود. بدون اینکه چیزی بگویم، از پشت در کنار رفته و او با گفتن "ببخشید!" وارد شد. از کنارم گذشت و حیاط نیمه خیس را با گامهایی بلند طی کرد. تازه متوجه شدم شیر آب هنوز باز است و سر شلنگ درست در افتاده بود، همانجایی که من رهایش کرده و به سمت اتاق دویده بودم. به درِ ساختمان رسید، ضربه ای به در شیشه ای زد و گفت: "یا الله..." کمی صبر کرد، در را گشود و داخل شد. به نظرم از سکوت خانه فهمیده بود کسی داخل نیست که کارش را به سرعت انجام داد و بازگشت و شاید به خاطر همین خانه خالی بود که من هم از پشت در تکان نخوردم تا بازگردد. نگاهم را به زمین دوختم و منتظر شدم تا خارج شود. به کنارم که رسید، باز زیر لب کرد: "ببخشید!" و بدون آنکه منتظر پاسخ من بماند، از در بیرون رفت و من همچنانکه در را می بستم، جواب دادم: "خواهش میکنم." در با صدای کوتاهی بسته شد و باز من در خلوت خانه فرو رفتم، اما حال لحظاتی پیش را نداشتم. صدای باد و بوی آب و خاک و طنازی نخلها، پیش چشمانم و تنها یک اضطراب عمیق بر جانم مانده بود. اضطراب از که اگر خدا کمکم نکرده بود و لحظه ای دیرتر پشت در رسیده بودم، او داخل میشد. حتی از تصور این صحنه که مردی نامحرم سرم را بی حجاب ببیند، تنم لرزید و باز خدا را شکر کردم که از و حجابم محافظت کرده است. با بی حوصلگی شستن حیاط را تمام کردم و به اتاق بازگشتم. حالا میفهمیدم تصوراتی که دقایقی پیش از ذهنم گذشت، اشتباه بود. آمدن مستأجر همانقدر که فکر میکردم وحشتناک بود. دیگر هیچ لحظه ای پیدا نمیشد که بتوانم در دل نخلستان کوچکم، باشم. دیگر باید حتی اندیشه خرامیدن در حیاط را هم از ذهنم بیرون میکردم. هر چند پذیرفتن اینهمه محدودیت برایم سخت بود که بخاطر حرص و پدر باید چنین وضعیت ویژه ای به خانواده مان تحمیل شود، اما شاید همانطور که عبدالله میگفت در این قصه حکمتی نهفته بود که ما از آن بی خبر بودیم و خدا بهتر از هرکسی به آن آگاه بود. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱❤️🌱❤️🌱 ❤️🥀 🌱 (۸) ✨نزدیکِ آمدن امام بود. از منطقه‌ای که ما زندگی می‌کردیم، يك گروه ۷۰ نفره مامور استقبال و محافظت از جان (ره) شدیم. من و یک نفر دیگر انتخاب شدیم براي سرپرستي اين ۷۰ نفر. 👌بهِمان گفتند برویم خانه و وصیت‌نامه‌هاي‌مان را بنویسیم و برگردیم. آمدم خانه و کردم و خانه و بچه‌ها را سپردم دست حوریه‌سادات که همیشه همراهی‌ام می‌کرد. نزدیک رفتن بود. هرچه منتظر نفر دوم شدم نیامد که نیامد. تنهایی برگشتم و گروه را گرفتم و شدم سرپرست‌شان. یک گروه مردمی مخفی تشکیل داده بودیم، اما برای این که همدیگر را پیدا کنیم، یک تکه رنگ به جیب داخلی کُت‌مان دوخته بودیم. 🔹سرتاسر خیابان شهید رجایی را سپرده بودند به ما. امام که آمد، دل‌مان مي‌خواست مثل بقیه مردم برویم استقبالش و ببینیمش. مثل حوریه‌سادات که می‌دانستم با بچه‌ها برای دیدن امام آمده، اما نمی‌توانستیم را که به‌مان سپرده شده بود ول کنیم و برویم. ادامه دارد... ✍در محضر پدر معزز 🖥جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید | مقام والای شهادت، پاداش الهی تلاشهای علمی ماندگار اوست 🔺️ بخشی از پیام رهبر انقلاب در پی دانشمند هسته‌ای و دفاعی @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۷) 🔹نظر خواهرها و برادرهایم را تا جایی که با ماهیت منافاتی نداشت می‌پذیرفتم. یعنی وقتی تصمیمی به نظرم درست بود دیگر هیچ‌کس نمی‌توانست منصرفم کند. 😇اصغر آقا به خوبی روحیه‌ام را می‌شناخت و روی حساب این شناخت حتی برای می‌دانست چه کسی به درد من می‌خورد. 👌بیشتر کسانی که به این منظور پیش قدم شده بودند با وجود مالی و شغلی خیلی خوب نتوانسته بودند نظرم را کنند. 🌹اصغرآقا هم که از این مسائل خبر داشت و ضمناً خودش هم با من بود حتی گاهی در تصمیماتم از من دفاع می‌کرد... ادامه دارد... 🦋روایت همسر @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💞
التماس دعا 🌷🌱 شبتون بخیر 🍁☕️🍬
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌱❤️🌱❤️🌱 ❤️🥀 🌱 (۹) یک سال از می‌گذشت. جمعیت ساکنان محله بیش‌تر شده بود، اما هنوز خیلی از خیابان‌ها و کوچه‌ها درست و حسابی نداشتند و مردم برای رفت و آمد به می‌افتادند و  بچه‌ها نمی‌توانستند بازی کنند. بعضی‌ خانه‌ها هم برق و آب نداشتند. نمی‌توانستم باشم. کمبودهای قبل از انقلاب تازه خودش را نشان می‌داد. کارها زیاد بود و توی هر محل یکی باید می‌افتاد این کارها. بلد بودم چطور از پسش بربیایم. پی‌اش را گرفتم و هماهنگي‌های آسفالت کردن کوچه‌ها را انجام دادم. فقط مانده بود وسایل را بگیرم. بعد از برگشت هم باید حوریه‌سادات را مي‌بردم بیمارستان. آن سال ما منتظر به دنیا آمدن پسرمان بودیم... ادامه دارد... ✍در محضر پدر معزز 🖥جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 ❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱
💠 | از صدای فریادهای ممتد پدر از خواب پریده و وحشتزده از اتاق بیرون دویدم. پوست آفتاب پدر زیر محاسن کوتاه و جو گندمی اش غرق چروک شده و همچنانکه گوشی در دستش میلرزید، پشت سر هم فریاد میکشید. لحظاتی خیره نگاهش کردم تا بلاخره موقعیت خودم را یافتم و متوجه شدم چه میگوید. داشت با محمد حرف میزد، از برگشت بار خرمایش به انبار میخروشید و به انباردار و راننده گرفته تا کارگر و مشتری بد و بیراه میگفت. به قدری با حال از خواب بیدار شده بودم، که قلبم به شدت میتپید و پاهایم سُست بود. بیحال روی مبل کنار اتاق نشستم و نگاهی به ساعت روی انداختم که عقربه هایش به عدد هشت نزدیک میشد. صدای پدر ظاهرا تا حیاط هم رفته بود که مادر را از زیرزمین به اتاق کشاند. همزمان تلفن پدر هم تمام شد و مادر با ناراحتی اعتراض کرد: "چه خبره عبدالرحمن؟!!! صبح جمعه اس، مردم خوابن! ملاحظه خودتو نمیکنی، ملاحظه بچه هاتو نمیکنی، ملاحظه این مستأجر رو بکن!" پدر موبایلش را روی مبل کنار من پرت کرد و باز فریاد کشید: "کی منو میکنه؟!!! این پسرات که معلوم نیس دارن چه غلطی تو انبار میکنن، ملاحظه منو میکنن؟!!! یا اون بازاری مفت خور که خروس خون بار رو پس میفرسته درِ انبار، ملاحظه منو میکنه؟!!!" مادر چند قدم جلو آمد و میخواست پدر را آرام کند که با لحنی دلداری اش داد: "اصلاً حق با شماس! ولی من میگم ملاحظه مردم رو بکن! وگرنه همین مستأجری که انقدر واسش کردی، میذاره میره..." پدر صورتش را در هم کشید و با لحنی زننده پاسخ داد: "تو که عقل تو سرت نیس! یه روز غُر میزنی نیار، یه روز غُر میزنی که حالا نفس نکش که مستأجر داریم!" در چشمان مادر بغض تلخی ته نشین شد و باز با متانت پاسخ داد: "عقل من میگه باش! یه کاری نکن که مردم ازت فراری باشن..." کلام مادر به انتها نرسیده بود که عبدالله با یک بغل نان در چهارچوب در ظاهر شد و با چشمانی که از گرد شده بود، پرسید: "چی شده؟ اتفاقی افتاده؟" و پدر که انگار گوش تازه ای برای فریاد کشیدن یافته بود، دوباره شروع کرد: "چی میخواستی بشه؟!!! نصف انبار برگشت خورده، مالم داره تلف میشه، اونوقت مادر میگه داد نزن مردم بیدار میشن!" عبدالله که تازه از نگرانی در آمده بود، لبخندی زد و در حالی که سعی میکرد به کمک پاشنه پای چپش را از پای راستش درآورد، پاسخ داد: "صلوات بفرست بابا! طوری نشده! الآن صبحونه میخوریم من فوری میرم ببینم چه خبره." سپس نانها را روی اُپن آشپزخانه گذاشت و ادامه داد: "توکل به خدا! إنشاءالله درست میشه!" اما نمیدانم چرا پدر با هر کلامی، هر چند آرام و متین، تر میشد که دوباره فریاد کشید: "تو دیگه چی میگی؟!!! فکر کردی منم شاگردت هستم که درسم میدی؟!!! فکر کردی من بلد نیستم به خدا کنم؟!!! چی درست میشه؟!!!" نگاهش به قدری پُر غیظ و بود که عبدالله دیگر جرأت نکرد چیزی بگوید. مادر هم حسابی شده بود که بغض کرد و کنج اتاق چمباته زد. من هم گوشه مبل خزیده و هیچ نمیگفتم و پدر همچنان داد و بیداد میکرد تا از اتاق خارج شد و خیال کردم رفته که باز صدای در خانه پیچید و اینبار نوبت من بود: "الهه! کجایی؟ بیا اینجا ببینم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | با ترس خودم را به پدر رساندم که بیرون نشیمن در راهرو ایستاده بود. بخاطر حضور مستأجری که راه پله اتاقش از همانجا شروع می شد، از اتاق بیرون نرفتم و همانجا در پاشنه در ایستادم. پدر لاانگشتی اش را مقابل صورتم گرفت و پرخاش کرد: "بهت نگفتم این بندش پاره شده؟!!! پس چرا ندوختی؟!!!" بی اختیار با نگاهم پله ها را پاییدم. شاید خجالت میکشیدم که آقای صدای پدر را بشنود، سپس سرم را پایین انداختم و با صدایی گرفته پاسخ دادم: "دیشب داشتم میدوختمش، ولی سوزن شکست. دیگه نداشتیم. گفتم امروز عبدالله رو میفرستم از خرازی بخره..." که پدر با به میان حرفم آمد: "نمیخواد قصه سر هم کنی! فقط کارت شده خوردن و خوابیدن تو این خونه!" دمپایی را کف راهرو کوبید، دست به دیوار گرفت و با بی تعادلی دمپایی هایش را به پا کرد و وارد حیاط شد. از زبانی اش دلم شکست و بغضی غریبانه گلویم را گرفت. خودش اجازه بود درسم را ادامه داده و به دانشگاه بروم و حالا خانه نشینی ام را به رخم میکشید که حلقه گرم اشکی روی مژه هایم نشست. باز به راه پله نگاه کردم. از تصور اینکه آقای عادلی صدای پدر را شنیده باشد، احساس عجیبی میکردم. صدای کوبیده شدن در حیاط آخرین صدایی بود که شنیده شد و بلافاصله خانه در سکوتی سنگین فرو رفت. پدر همیشه تند و تلخ بود، ولی میشد که تا این حد بد رفتاری کند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊