✨🍃
بارها به دانشجوها و رفقا گفتهام که به قول شهید بهشتی "برای انجام کاری پست و حکم مأموریت لازم نیست".
گفت: مأموریت طبق آیات قرآنی به ما داده شده است. کار کردن برای مردم، اطاعت امر رهبری کردن، تکلیف خدا را انجام دادن، پست و جایگاه نمیخواهد.
#حاج_حسین_یکتا🌱
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🕊
دلِ ما را...
به حرم وصل کنید
شاید از سوی رضا
برگِ براتی برسد...
✋😔 #به_تو_از_دور_سلام
🌷به یاد محب و محبوب #امام_رضا (ع)، #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🔬📚
🌷شهید بزرگوار سالها توانست بهعنوان حلقهی مرکزی فعالیتهای علمیِ هستهای و دفاعی منشأ خدمات باشد. ایشان در حوزهی تخصصی جایگاه خودش را که در حوزهی دتکتورهای هستهای (۱) بود خوب میدانست؛ امّا وقتی در کنار دیگر دوستان مینشست هیچوقت بهعنوان مدعی و حرف آخر، حرف نمیزد.
👌این خصلت اجازه داده بود که فخری زاده بهعنوان یک مدیر دوستداشتنی برای همه ی خادمین علم و خادمین ملت بزرگ ایران باشد و این ویژگی آنها را جذب ایشان کرده بود؛ امّا ابعاد دیگری هم در وجود فخریزاده بود که این شهید بزرگوار را به عنوان قطب حرکتی شهیدانی چون علیمحمدی، شهریاری و دیگر عزیزان قرار داده بود، آن هم جنبههای معنوی و عرفانی این عزیز بود.
📖ایشان با حافظ خیلی مأنوس بود. وقتی شما وارد اتاق فخریزاده میشدید، دورتادور اتاق، اشعار حافظ بود که شما را مجذوب میکرد. وقتی با ایشان سر صحبت را باز میکردی دنیایی از عمق، عرفان و شناخت را با خودش همراه داشت...
✍روایت دکتر طهرانچی از شخصیت علمی و مدیریتی #شهید_محسن_فخری_زاده
-------------------------------
پ.ن : ۱) آشکارسازهای هسته ای، دستگاههایی که برای ردیابی و یا شناسایی تشعشعات هستهای بکار میروند.
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
رخسار شهیدِ کربلا را صلوات
سالارِ قیامِ نینوا را صلوات
جانها به فدای نامِ والای حسین
آن نورِ دو چشمِ مصطفی را صلوات...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌸🍃
برای شهید شدن،دوتا راه وجود داره،
یکی خلوص و دیگری تلاش و کوشش
اگه این دوتا رو خوب انجام بدیم شهید میشیم...
#کلام_شهید
#شهید_حسن_باقری
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_چهل_و_سوم
گلهای سفید #مریم در کنار شاخه های سرخ و صورتی سنبل که به همراه چند گل لیلیوم عطری در دل سبدی حصیری نشسته بود، رایحه #خوشی را در فضای آشپزخانه پراکنده کرده و از پریشانی ام میکاست که مادر در چهارچوب در ظاهر شد و با صدایی #آهسته گفت: "الهه جان! چایی رو بیار!"
فنجانها را از قبل در #سینی چیده و ظرف رطب را هم کنار سینی گذاشته بودم و قوری چای هم روی سماور، آماده پذیرایی از #میهمانان بود. دستانم را که در آستین قرمز لباسم پوشیده بود، از زیر چادر زرشکی رنگم بیرون آورده و سینی چای را برداشتم و با گفتن "بسم الله!" قدم به #اتاقِ_پذیرایی گذاشتم.
با صدایی که میخواستم با پوششی از متانت، لرزشش را #پنهان کنم، سلام کردم که آقای عادلی و عمو جواد و مریم خانم به احترامم از جا بلند شدند و به گرمی #پاسخم را دادند. برای اولین بار بود که پس از فاش شدن احساسش، نگاهمان در چشمان یکدیگر مینشست، هرچند همچون همیشه کوتاه بود و او با لبخندی که حتی در چشمانش میدرخشید، سرش را به زیر انداخت. حالا خوب میتوانستم #معنای این نگاهدهای دریایی را در ساحل چشمانش بفهمم و چه نگاه متلاطمی بود که دلم را لرزاند!
کت و شلوار نوک مدادی رنگی پوشیده بود که در کنار #پیراهن سپیدش، جلوه خاصی به صورتش میبخشید. سینی چای را که مقابلش گرفتم، بی آنکه نگاهم کند، با تشکری گرم و کوتاه، فنجان چای را برداشت و دیدم انگشتانش نرم و آهسته میلرزد. میهمانان طوری نشسته بودند که جای من در کنار #مریم_خانم قرار میگرفت. کنارش که نشستم، با مهربانی نگاهم کرد و با خنده ای شیرین حالم را پرسید: "حالت خوبه عزیزم؟" و من با لبخندی ملایم به تشکری کوتاه جوابش را دادم و نگاهم را به گلهای سفید نشسته در فرش سرخ اتاق دوختم که پدر با لحنی #قاطع عمو جواد را مخاطب قرار داد:
"آقا جواد! میدونید که ما سُنی هستیم. من خودم حتما ترجیح میدادم که دامادم هم #اهل_سنت باشه، چون اعتقادم اینه که اینطوری با هم راحتتر زندگی میکنن. ولی خُب حالا شما این خواستگاری رو مطرح کردید و ما هم به احترام شما قبول کردیم." از لحن سرد و سنگین پدر، کاسه دلم ترک برداشت و #احساسم فروریخت که عمو جواد لبخندی زد و با متانت جواب داد: "حاج آقا! بنده هم حرف شما رو قبول دارم. قبل از اینم که مزاحم شما بشیم، خیلی با مجید صحبت کردم. ولی مجید نظرش با ما فرق میکنه." که پدر به میان حرفش آمد و روی سخنش را به سمت آقای عادلی گرداند: "خُب نظر شما چیه آقا #مجید؟"
بی اراده نگاهم به صورتش افتاد که زیر پرده ای از نجابت، با چشمانی لبریز از آرامش به پدر نگاه میکرد. در برابر سؤال بی #مقدمه پدر، به اندازه یک نفس عمیق ساکت ماند و بعد با صدایی که از اعماق قلبش بر می آمد، شروع کرد:
"حاج آقا! من اعتقاد دارم #شیعه و سُنی برادرن. ما همه مون مسلمونیم. همه مون به خدا ایمان داریم، به پیامبری حضرت محمد (ص) اعتقاد داریم، کتاب همه مون قرآنه و همه مون رو به یه قبله نماز میخونیم. برای همین فکر میکنم که شیعه و سُنی میتونن خیلی #راحت با هم زندگی کنن، همونطور که تو این چند ماه شما برای من مثل پدرم بودید. خدا شاهده که وقتی من سر سفره شما بودم، احساس میکردم کنار خونواده خودم هستم."
پدر صورت در هم کشید و با حالت به نسبت خشنی پرسید: "یعنی پس فردا از دختر من #ایراد نمیگیری که چرا اینجوری نماز میخونی یا چرا اینجوری وضو میگیری؟!!!" لحن تند پدر، صورت عمو جواد را در هاله ای از ناراحتی فرو برد، خنده را روی صورت مریم خانم خشکاند و نگاه #ملامت_بار مادر را برایش خرید که آقای عادلی سینه سپر کرد و مردانه ضمانت داد: "حاج آقا! من به شما #قول میدم تا لحظه ای که زنده هستم، هیچ وقت بخاطر اختلافات مذهبی دختر خانم شما رو ناراحت نکنم! ایشون برای انجام اعمال #مذهبی شون آزادی کامل دارن، همونطوری که هر مسلمونی این حق رو داره!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃
باز
آینه و آب و سینیِ چای و نبات
باز پنج شنبه
و یاد شهدا با صلوات
🌷مزار مطهر #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور و #شهید_حاج_محمد_پورهنگ در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🚶♂تمام قد ایستاد...
▪️روزهای آخر حضورش مصادف با تشییع باشکوه سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی بود و شب وقتی تلویزیون، صحنه اقامه نماز رهبر معظم انقلاب بر پیکر شهید را پخش کرد به نشانه احترام، تمامقد ایستاده بود.
👌جوانها کمتر گریه میکنند، اما آن شب میلاد با مشاهده گریه رهبر انقلاب گریست چرا که او به سردار سلیمانی ارادت ویژهای داشت.
#هواپیمای_اوکراینی✈️
#شهید_میلاد_نهاوندی🌷
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
اینجا گمانم عشق را
با گریه درمان می کنند...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💞🌱💞🌱💞
🌱💍
💞
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۲۶)
😓ترس از اینکه چطور باید با #دستِ_خالی یک عمر کنار محمد زندگی کنم به جانم افتاده بود. نمی دانستم من آدمی هستم که بتوانم با شرایط مالی کنار بیایم یا نه، یادم نمی آمد من چیزی خواسته باشم و پدر و مادرم آن را برایم تهیه نکرده باشند.
✨شاید کمی دیر یا زود، اما به هرچه دلم می خواست می رسیدم. پدرم خانه ای خودش داشت و حقوق #بازنشستگی. مرفه نبودیم اما چیزی برای مادرم و من کم نمی گذاشت.
🍒دختر آخر خانواده بودم و #عزیزدردانه. زیاده خواه نبودم، اما چیزی نبود که بخواهم و نداشته باشم؛ لپ تاپ، دوربین عکاسی و...حتی وقتی دلم یخواست سِت اتاقم را فرفوژه کنم که آن روزها مد شده بود، پدرم نه نیاورد.
توی خانه ی ما رفت و آمد زیاد بود. خواهرها و برادرهایم #ازدواج کرده بودند و هفته ای یکی، دوبار به ما سر می زدند. همیشه بریز و بپاش داشتیم. هنوز هم نمی دانم حقوق پدرم چطور کفاف آن همه مهمانی را می داد.
❤️پدرم همیشه می گفت : هر مهمونی با خودش روزیشو میاره. ما چه کاره ایم؟
💰من دنبال مادیات نبودم، اما وضع مالی محمد از حداقلی که انتظارش را داشتم هم، کمتر بود...
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
📖برشی از کتاب بی تو پریشانم
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_چهل_و_چهارم
لحنش آنچنان با صراحت و #صداقت بود که پدر دیگر هیچ نگفت و برای چند لحظه همه ساکت شدند. از آهنگ صدایش، احساس #امنیت عجیبی کردم، امنیتی که هیچ گاه در کنار هیچ یک از خواستگارانم تجربه نکرده بودم و شاید عبدالله احساس رضایتم را از آرامش چشمانم خواند که به تلافی سخن تلخ پدر، جواب آقای عادلی را به لبخندی صمیمانه داد: "مجید جان! همین عقیده ای که داری، خیال منو به عنوان #برادر راحت کرد!" و مادر برای تغییر فضا، لبخندی زد و با گفتن "بفرمایید! چیز قابل داری نیس!" از میهمانان #پذیرایی کرد.
مریم خانم از پذیرایی مادر با خوشرویی تشکر کرد و در #عوض پیشنهاد داد: "حاج خانم اگه اجازه میدید، مجید و الهه خانم با هم صحبت کنن!" مادر برای کسب تکلیف نگاهی به پدر انداخت و پدر با سکوتش، رضایتش را اعلام کرد. با اشاره مادر از جا #بلند شدم و به همراه هم به حیاط رفتیم و پس از چند لحظه، آقای عادلی و مریم خانم هم آمدند. مادر تعارف کرد تا روی تخت مفروش کنار حیاط نشستیم و خودش به بهانه نشان دادن نخلها، #مریم خانم را به گوشه ای دیگر از حیاط بُرد تا ما راحتتر صحبت کنیم.
با اینکه فاصله مان از هم #زیاد بود، ولی حس حضورمان آنقدر بر دلمان سنگینی میکرد که هر دو ساکت سر به زیر انداخته و تنها طنین تپش قلبهایمان را میشنیدیم، ولی همین اولین تجربه با هم بودن، آنچنان #شیرین و لبریز آرامش بود که یقین کردم او همان کسی است که آن شب در میان گریه های نماز مغرب، از خدا خواسته بودم، گرچه شیعه بودنش همچون تابش تیز آفتاب صبح، رؤیای خوش سحرگاهی ام را می درید و ته دلم را میلرزاند و باز به #خیال هدایتش به مذهب اهل تسنن قرار میگرفتم.
هر چند با پیوند عمیق و مستحکمی که به اعتبار #مسلمان بودن بین قلبهایمان وجود داشت، در بستر همین دو مذهب متفاوت هم رؤیای خوش زندگی دست یافتنی بود. نغمه نفسهایمان در پژواک پرواز شاخه های #نخل_ها در دامن باد میپیچید و سکوتمان را پُر میکرد. که او با صدایی آرام و لحنی لبریز حیا شروع کرد: "من به پدرتون، خونواده تون و حتی خودتون حق میدم که بابت این اختلاف #مذهبی نگران باشید. ولی من بهتون اطمینان میدم که این موضوع هیچ وقت بین من و شما فاصله نندازه!"
صدایش به آرامش لحظات صحبت کردن با پدر نبود و زیر ضرب سر #انگشت احساسش میلرزید. من هیچ نگفتم و او همچنانکه سرش پایین بود، ادامه داد: "بعد از رضایت خدا، آرامش زندگی برای من #مهمترین چیزه. برای همین، همه تلاشم رو میکنم و از خدا هم میخوام که کمکم کنه تا بتونم اسباب آرامش شما رو فراهم کنم." سپس لبخندی زد و با لحنی متواضعانه از خودش گفت: "من سرمایه ای ندارم. همه دارایی من همین پولی هستش که باهاش این خونه رو اجاره کردم و پس انداز این مدت که برای خرج مراسم کنار گذاشتم. حقوق #پالایشگاه هم به لطف خدا، کفاف یه زندگی ساده رو میده."
سپس زیر چشمی نیم نگاهی به صورتم انداخت، البته نه به حدی که نگاهش در چشمانم جا خوش کند و بلافاصله سر به زیر انداخت و زیر لب زمزمه کرد: "به هر حال شما تو خونه پدرتون خیلی راحت #زندگی می کردید..." که از پس پرده سکوت بیرون آمدم و به اشاره ای قدرتمند، کلامش را شکستم: "روزی دست خداست!"
کلام قاطعانه ام که شاید انتظارش را نداشت، سرش را بالا آورد و نگاهش را به نقطه ای نامعلوم خیره کرد و من با آرامشی مؤمنانه ادامه دادم: "من از مادرم یاد گرفتم که #توکلم به خدا باشه!" و شاید همراهی صادقانه ام به قدری به دلش نشست که نگرانی چشمانش به #ساحل_آرامش رسید و لبخندی کمرنگ صورتش را پوشاند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥روایت دکتر قالیباف از روز تدفین حاج احمد کاظمی و روز تدفین #حاج_قاسم
۱۹ دی، سالروز شهادت #شهید_احمد_کاظمی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
اَللهُمَ لَیِّن قَلبی لِوَلیِّ اَمْرک🦋
التماس دعا دارم ✨🕊
شبتون مهدوی☕️🍫🍬
❤️🍃
گر نیست شود هستم، ور قطع شود دستم
از دست نخواهم داد، دامان تو را، هرگز...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
●°•
بعضےها
از آبِ گلآلود،
ماهے ... نه!
راه معراج مےگیرند ...
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_چهل_و_پنجم
به اتاق که بازگشتیم، بحث جمع مردها، حول کسب و کار و اوضاع بازار #میچرخید که با ورود ما، صحبتشان خاتمه یافت و مادر دوباره مشغول پذیرایی از میهمانان شد که عمو جواد رو به پدر کرد: "حاج آقا! #بنده به خاطر کارم باید امشب برگردم تهران. خُب میدونید راه دوره و برای ما این رفت و آمد یه #کم مشکله."
پدر که متوجه منظور #عموجواد شده بود، دستی به محاسن کوتاهش کشید و با لحنی ملایم پاسخ داد: "ما راضی به زحمت شما نیستیم. ولی باید با #برادرهاش هم صحبت کنم. شما تشریف ببرید ما خبرتون میکنیم." و با این جمله #پدر، ختم جلسه اعلام شد.
وقتی محمد خبر را از زبان مادر شنید، خنده ای بلند سر داد و در میان #خنده با صدایی بریده گفت: "انقدر مامان این پسره رو دعوت کرد و بهش شام و نهار داد که بیچاره #نمکگیر شد!" ابراهیم پوزخندی زد و با حالتی عصبی رو به مادر کرد: "گفتم این پسره رو این همه حلوا حلواش نکنین! انقدر ناز به نازش گذاشتین روش زیاد شد!" که این حرفش، اعتراض شدید #لعیا را برانگیخت: "حالا هرکی میومد خواستگاری عیب نداشت! اونوقت این بنده خدا #روش_زیاد شده!"
و ابراهیم با عصبانیت پاسخ داد: "ببینم این از تهران اومده اینجا کار کنه یا #چشم_چرونی؟!!!" از حرف تندش، قلبم شکست که مادر اخم کرد و تشر زد: "ابراهیم! #خجالت بکش! تو خودت چند بار باهاش سرِ یه سفره نشستی، یه بار دیدی که به الهه #چشم داشته باشه؟ هان؟"
ابراهیم چشم گشاد کرد و با صدایی بلند طعنه زد: "من نمیدونم این پسره چی داره که انقدر دلتون رو بُرده؟!!! پول داره؟!!! #خونواده داره؟!!! مذهبش به ما میخوره؟!!!" پدر مثل اینکه از حرفهای ابراهیم باز مردد شده باشد، ساکت سر به زیر انداخته بود و در عوض مادر قاطعانه جواب داد: "مگه #مذهبش چیه؟ مگه زبونم لال، کافره که اینجوری میگی؟!!! مگه این مدت ازش #لاقیدی دیدی؟!!! اگه پدر و مادر بالا سرش نبوده، گناه که نکرده! گناه اون صدامِ ذلیل مرده اس که این آتیش رو به جون مردم انداخت! روزی رو هم که خدا میرسونه! جوونه، کار میکنه، خدا هم إنشاءالله به کار و بارش برکت میده!"
اما ابراهیم انگار قانع شدنی نبود و دوباره رو به مادر خروشید: "یعنی شما راضی میشی خواهر من بره تو یه خونه اجاره ای زندگی کنه؟ که تازه آقا بشه دوماد #سرخونه؟!!!" و این بار به جای مادر، محمد جوابش را داد: "من و تو هم که زندگیمون رو تو همین خونه اجاره ای شروع کردیم! تازه اگه این #بنده_خدا پول پیش و اجاره میده، ما که مفت و مجانی زندگی میکردیم!" و سپس با لحنی قاطع ادامه داد: "من که به عنوان برادر #راضی ام!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱❤️🌱❤️🌱
❤️🥀
🌱
#از_عشق_تا_عشق (۲۵)
🔹سه سالی گذشته بود و اصغر هنوز سوریه بود. دامادم حاجمحمد هم رفته بود پیشش. اصغر هرچند ماه یکبار میآمد مرخصی و بعضی هفتهها تلفن میزد.
💔گفته بود شاید دیگر نتواند به این زودی بیاید ایران. پیام داد که زن و بچههایش را هم میخواهد ببرد.
😓دلم شورشان را میزد ولي جز اینکه بسپارمشان دست حضرت زینب (س) راه دیگری نداشتم. قرار بود وسایلشان را جمع کنند و بروند پیشش....
ادامه دارد...
✍در محضر مادر معزز #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🖥جنات فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
❤️🍃
وقتی کار فرهنگی شروع می کنید
با اولین چیزی که باید بجنگیم
خودمان هستیم
وقتی که کارتان می گیرد
تازہ اول مبارزہ است
شیطان به سراغتان می آید...
#کلام_شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_مهدی_صابری
#حاج_قاسم
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊