اَللهُمَ لَیِّن قَلبی لِوَلیِّ اَمْرک🦋
التماس دعا دارم ✨🕊
شبتون مهدوی☕️🍫🍬
❤️🍃
گر نیست شود هستم، ور قطع شود دستم
از دست نخواهم داد، دامان تو را، هرگز...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
●°•
بعضےها
از آبِ گلآلود،
ماهے ... نه!
راه معراج مےگیرند ...
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_چهل_و_پنجم
به اتاق که بازگشتیم، بحث جمع مردها، حول کسب و کار و اوضاع بازار #میچرخید که با ورود ما، صحبتشان خاتمه یافت و مادر دوباره مشغول پذیرایی از میهمانان شد که عمو جواد رو به پدر کرد: "حاج آقا! #بنده به خاطر کارم باید امشب برگردم تهران. خُب میدونید راه دوره و برای ما این رفت و آمد یه #کم مشکله."
پدر که متوجه منظور #عموجواد شده بود، دستی به محاسن کوتاهش کشید و با لحنی ملایم پاسخ داد: "ما راضی به زحمت شما نیستیم. ولی باید با #برادرهاش هم صحبت کنم. شما تشریف ببرید ما خبرتون میکنیم." و با این جمله #پدر، ختم جلسه اعلام شد.
وقتی محمد خبر را از زبان مادر شنید، خنده ای بلند سر داد و در میان #خنده با صدایی بریده گفت: "انقدر مامان این پسره رو دعوت کرد و بهش شام و نهار داد که بیچاره #نمکگیر شد!" ابراهیم پوزخندی زد و با حالتی عصبی رو به مادر کرد: "گفتم این پسره رو این همه حلوا حلواش نکنین! انقدر ناز به نازش گذاشتین روش زیاد شد!" که این حرفش، اعتراض شدید #لعیا را برانگیخت: "حالا هرکی میومد خواستگاری عیب نداشت! اونوقت این بنده خدا #روش_زیاد شده!"
و ابراهیم با عصبانیت پاسخ داد: "ببینم این از تهران اومده اینجا کار کنه یا #چشم_چرونی؟!!!" از حرف تندش، قلبم شکست که مادر اخم کرد و تشر زد: "ابراهیم! #خجالت بکش! تو خودت چند بار باهاش سرِ یه سفره نشستی، یه بار دیدی که به الهه #چشم داشته باشه؟ هان؟"
ابراهیم چشم گشاد کرد و با صدایی بلند طعنه زد: "من نمیدونم این پسره چی داره که انقدر دلتون رو بُرده؟!!! پول داره؟!!! #خونواده داره؟!!! مذهبش به ما میخوره؟!!!" پدر مثل اینکه از حرفهای ابراهیم باز مردد شده باشد، ساکت سر به زیر انداخته بود و در عوض مادر قاطعانه جواب داد: "مگه #مذهبش چیه؟ مگه زبونم لال، کافره که اینجوری میگی؟!!! مگه این مدت ازش #لاقیدی دیدی؟!!! اگه پدر و مادر بالا سرش نبوده، گناه که نکرده! گناه اون صدامِ ذلیل مرده اس که این آتیش رو به جون مردم انداخت! روزی رو هم که خدا میرسونه! جوونه، کار میکنه، خدا هم إنشاءالله به کار و بارش برکت میده!"
اما ابراهیم انگار قانع شدنی نبود و دوباره رو به مادر خروشید: "یعنی شما راضی میشی خواهر من بره تو یه خونه اجاره ای زندگی کنه؟ که تازه آقا بشه دوماد #سرخونه؟!!!" و این بار به جای مادر، محمد جوابش را داد: "من و تو هم که زندگیمون رو تو همین خونه اجاره ای شروع کردیم! تازه اگه این #بنده_خدا پول پیش و اجاره میده، ما که مفت و مجانی زندگی میکردیم!" و سپس با لحنی قاطع ادامه داد: "من که به عنوان برادر #راضی ام!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱❤️🌱❤️🌱
❤️🥀
🌱
#از_عشق_تا_عشق (۲۵)
🔹سه سالی گذشته بود و اصغر هنوز سوریه بود. دامادم حاجمحمد هم رفته بود پیشش. اصغر هرچند ماه یکبار میآمد مرخصی و بعضی هفتهها تلفن میزد.
💔گفته بود شاید دیگر نتواند به این زودی بیاید ایران. پیام داد که زن و بچههایش را هم میخواهد ببرد.
😓دلم شورشان را میزد ولي جز اینکه بسپارمشان دست حضرت زینب (س) راه دیگری نداشتم. قرار بود وسایلشان را جمع کنند و بروند پیشش....
ادامه دارد...
✍در محضر مادر معزز #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🖥جنات فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
❤️🍃
وقتی کار فرهنگی شروع می کنید
با اولین چیزی که باید بجنگیم
خودمان هستیم
وقتی که کارتان می گیرد
تازہ اول مبارزہ است
شیطان به سراغتان می آید...
#کلام_شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_مهدی_صابری
#حاج_قاسم
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
گفتم از #عشق نشانی به من خسته بگو
گفت جز عشقِ حسین، هرچه ببینی بَدَلیست
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹روایت کشیش مسیحی از #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#مرد_میدان
#آقای_اصغر_حاج_قاسم
منبع : دفاع پرس
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_چهل_و_ششم
جواب محمد در عین سادگی آنچنان دندانشکن بود که زبان ابراهیم را بست و عطیه با #لبخندی پشت حرف شوهرش را گرفت: "من که چند بار دیدمش، به نظرم خیلی آدم خوبی میاد!" و لعیا هم تأیید کرد: "به نظر منم پسر خوبیه! تازه من خودم دوران دبیرستان یه دوست داشتم که با یه پسر شیعه #ازدواج کرد. الان هم با دو تا بچه دارن خوب و خوش زندگی میکنن! یه بارم نشده که بشنوم مشکلی داشته باشن."
ابراهیم که در برابر حجم سنگین #انتقادات کم آورده بود، قیافه حق به جانبی گرفت و با صدایی گرفته از خودش دفاع کرد: "من میگم بین این همه خواستگار خوب و مایه دار که مثل خودمون سُنی هستن، چرا انگشت گذاشتین رو این پسر شیعه؟" و این گلایه ابراهیم، بلاخره حرف گلوگیر
پدر را به زبانش آورد: "به خدا منم دلم از همین میسوزه!" که مادر بلافاصله جواب داد: "عبدالرحمن! ابراهیم #جوونه، یه چیزی میگه! شما چرا؟ شما که ریش سفید کردی چرا این حرفو میزنی؟ هر کسی یه کُفوی داره! قسمت هرکی از اول رو پیشونیش نوشته شده! اگرم این #وصلت سر بگیره، قسمت بوده!"
که در اتاق باز شد و عبدالله آمد و با ورودش، ابراهیم دوباره شروع به نیش زدن کرد: "آقا معلم! تو که رفیق گرمابه و گلستونش بودی چرا نفهمیدی چی تو سرشه؟" عبدالله که از سؤال بیمقدمه ابراهیم جا خورده بود، #باتعجب پرسید: "کی رو میگی؟" و ابراهیم طعنه زد: "این شازده دوماد رو میگم!" عبدالله به آرامی خندید و گفت: "خود الهه هم نفهمیده بود، چه برسه به من!" و ابراهیم با گفتن "آخی! چه پسر سر به زیری!!!" پاسخ عبدالله را به #تمسخر داد و رو به مادر کرد: "خُب مامان، ما دیگه زحمت رو کم کنیم!"
سپس نگاهی به من کرد و با لحن تلخی کنایه زد: "علف هم که به #دهنِ_بزی شیرین اومده! مبارک باشه!" و با اشاره ی دست، لعیا را هم بلند کرد و در حالی که دست ساجده را میکشید، خداحافظی کردند و رفتند. با رفتن ابراهیم، گفتگوها #خاتمه یافت و محمد و عطیه هم رفتند. مادر خسته و کلافه از مجادله ای که با ابراهیم کرده بود، روی کاناپه دراز کشید و در حالی که سر شکمش را فشار میداد، ناله زد: "نمیدونم چرا یه دفعه انقدر دلم درد گرفت!"
پدر بی ِ توجه به شکوه مادر، تلویزیون را روشن کرد و به تماشای اخبار ساعت چهار بعدازظهر نشست، اما من نگران حالش، کنار کاناپه روی زمین نشستم و گفتم: #حتماً از حرفهای ابراهیم عصبی شدی." و عبدالله به سمتمان آمد و گفت: "ابراهیم همینجوریه! دوست داره ایراد بگیره و غُر بزنه!" سپس به صورت مادر خندید و ادامه داد: "مامان! #غصه نخور! اگه خدا امری رو مقدر کنه، احدی نمیتونه مانعش بشه!"
از فرصت استفاده کردم و تا عبدالله با حرفهایش مادر را آرام میکرد، به آشپزخانه رفتم تا برای مادر شربت عرق نعنا درست کنم، بلکه دردش آرام بگیرد. لیوان را که به #دستش دادم، هنوز داشت گله حرفهای نامربوط ابراهیم را به عبدالله میکرد. از یادآوری حرفهای تلخ و تند ابراهیم، دلم گرفت و ساکت در خودم فرو رفتم که عبدالله صدایم زد: "الهه جان! میخوام برای شاگرد اول کلاس جایزه بخرم. تو #خوش_سلیقه_ای، میای با هم بریم کمکم کنی؟"
بحثهای طولانی و ناخوشایند بعدازظهر، حسابی #رمقم را کشیده بود، با این حال دلم نیامد درخواستش را رَد کنم. نگاهی به مادر انداختم که نگرانی ام را فهمید و با لبخندی #پرمحبت گفت: "حالم خوبه! خیالت راحت باشه، برو!" با شنیدن پاسخ مادر، از جا برخاسته و آماده رفتن
شدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
29.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥روایتگری و روضه خوانی جانباز مدافع حرم امیرحسین حاجی نصیری(۱) در هیئت لواء حیدر کرار کرج
🏴🕊 ۲۱ دی ماه سال ۹۴ سالروز شهادت ۱۳ رزمنده یگان فاتحین تهران در منطقه خانطومان سوریه است، پیکر تعدادی از این شهدا به کشور بازگشت و پیکر تعدادی دیگر هنوز بعد از چندسال در منطقه مانده است.
------------------------------
پ.ن : ۱) سال ۹۴ در سوریه بر اثر اصابت تیر مجروح شد./خبرگزاری دفاع مقدس
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💞🌱💞
🌱💍
💞
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۲۷)
🏠نه خانه داشت و نه ماشین و نه حتی یک شغل ثابت. #مهدی (۱) بعد از این سفر که با او رفته بود، خوب می شناختش. درباره ی محمد زیاد با من حرف زده بود. از وضع مالی اش هم برایم گفته بود، اما مطمئن بود می تواند روی پای خودش بایستد.
✨من هم توی #خواستگاری اصلا درباره ی این چیزها از محمد نپرسیده بودم، اما فکرم درگیر بود. با خودم فکر می کردم چرا هیچ کس کامل نیست.
👌می دانستم محمد می تواند از پس همه چیز بر بیاید، اما هنوز از خودم مطمئن نبودم. پدر و مادرم همه چیز را به عهده ی خودم گذاشته بودند. باید فکر می کردم. دلم می خواست با #فاطمه حرف بزنم....
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
📖برشی از کتاب بی تو پریشانم
----------------------
پ.ن : ۱) منظور #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور است که به دلایل امنیتی اسم جهادی ایشان "مهدی - مهدی ذاکر" در کتاب برده شده.
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
❤️🍃
در سرت داری اگر سودای عشق و عاشقی...
عشق شیرین است اگر معشوقِ تو باشد حسین
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱❤️
🕊تا این روزی که احمد شهید شد، نمیدانستیم که احمد اینقدر مجروح شده، والله یک بار احمد نگفت که ترکش به سرم خورده، به صورتم خورده، یک بار نیامد بگوید که مجروح شدم. من که نزدیکترین فرد به احمد بودم، نمیدانستم احمد اینقدر زخمی شده، هیچ وقت نگفت، خدا شاهد است که هیچ وقت بر زبان جاری نکرد.
🌷احمد خیلی خصلتها داشت، همیشه از بریدگی از دنیا میگفت واقعاً انسان عجیبی بود یعنی هرچه آدم از او فاصله میگیرد، احساس میکند که احمد یک قلهای بود، واقعاً یک قلهای بود، متفاوت بود، خیلی فضیلت داشت، برای همین میگویم احمد واقعاً خلاصهای از شخصیت امام خمینی (ره) بود در ابعاد مختلفی.
⁉️فکر میکنید ما هر ۲۰۰ سال یک کسی مثل احمد را میتوانیم داشته باشیم؟ امکان ندارد که شما فکر کنید دانشگاههای ما، دانشکدههای ما بتوانند چنین افرادی را تحویل جامعه بدهند، نه! احمد عصاره یک شخص بود و آن شخص هم هر چند قرن یک بار میآید، او آمد و یک چنین دستاوردی داشت، تمام شد و رفت.
✍روایت #حاج_قاسم از #شهید_احمد_کاظمی/بیتابی و گریه های حاج قاسم در فراق حاج احمد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_چهل_و_هفتم
به سرِ خیابان که رسیدیم، راهش را به سمت مسیر
منتهی به ساحل کج کرد. با تعجب پرسیدم: "مگه نمیخوای #هدیه بخری؟" سرش را به نشانه تأیید تکان داد و با لبخندی مهربان گفت: "چرا! ولی حالا عجله ای نیس! راستش اینجوری گفتم که با هم بیایم بیرون، باهات #حرف بزنم! حالا موقع #برگشت میریم یه چیزی میخریم."
میدانستم که میخواهد در مورد آقای عادلی و #تصمیمی که باید در موردش بگیرم، صحبت کند، اما در سکوت قدم میزد و هیچ نمیگفت. شاید نمیدانست از کجا شروع کند و من هم نمیخواستم شروع کنم تا مبادا از #آهنگ صدایم به تعلق خاطری که در دلم شکوفه زده بود، پی ببرد. در انتهای مسیر، آبیِ خلیج فارس نمایان شد و با بلند شدن بوی آشنای دریا، عبدالله هم مایل به سبز شروع کرد: "الهه! فکراتو کردی؟" و چون #سکوتم را دید، خندید و گفت: "دیگه واسه من ناز نکن! ما که با هم رودرواسی نداریم! با من راحت حرف بزن!"
از حرفش من هم #خندیدم ولی باز هم چیزی نگفتم. با نگاه عمیقش به روبرو، جایی که دریا خودش را روی ساحل میکشید، خیره شد و ادامه داد: "الهه جان! مجید پسر #خیلی_خوبیه! من خودم قبولش دارم! تو این چند ماهه جز خوبی و نجابت چیزی ازش ندیدم! مرد آروم و صبوریه! اهل کار و زندگیه!"
هرچه عبدالله بر زبان می آورد، برای من حقیقتی بود که با تمام وجود احساس کرده بودم، هرچند شنیدن دوباره این نغمه #گوش نواز، برایم لذت بخش بود و ساکت سر به زیر انداخته بودم تا باز هم برایم بگوید: "الهه! وقتی اون #روز تو خواستگاری داشت با بابا حرف میزد، من از چشماش میخوندم که مرد و مردونه پای تو میمونه!" از شنیدن کلام آخرش، غروری شیرین در دلم دوید و صورتم را به لبخندی #فاتحانه باز کرد که با دست اشاره کرد تا روی نیمکت کنار ساحل بنشینم.
کنار هم نشستیم و او با لحنی برادرانه ادامه داد: "اینا رو گفتم که بدونی من به مجید ایمان دارم! ولی اینا #هیچ کدوم دلیل نمیشه که تو یه سری از مسائل رو نادیده بگیری!"
و در برابر نگاه #پرسشگرم، با حالتی منطقی آغاز کرد: "الهه! منم قبول دارم که اونم مثل ما مسلمونه! منم میدونم خیلی از مصیبتهایی که الان داره کشورهای اسلامی رو تضعیف میکنه، از تفرقه ریشه میگیره! #منم میدونم که رمز عزت امت اسلامی، اتحاده! اما دلم میخواد تو هم یه چیزایی رو خوب بدونی! تو باید بدونی که اون مثل تو نماز نمیخونه! مثل تو #وضو نمیگیره! شاید یه روز به یه مناسبتی لباس مشکی بپوشه و بخواد عزاداری کنه، یه روز هم جشن بگیره! شاید یه روز بخواد کلی #هزینه کنه تا بره زیارت و بخواد تو هم باهاش بری و هزار تا مسئله ریز و درشت دیگه که اگه از قبل خودتو آماده نکرده باشی، خیلی اذیت میشی!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
5e51737950c70a4aa3ba510e_7543815852062755692.mp3
8.92M
🌱
اون روزی که، تو کوچه محشری به پا شد
فاطمه یار مرتضی شد،
برای رهبرش فدا شد...
#پیشنهاد_دانلود| حاج مهدی سلحشور
▪️ #فاطمیه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱❤️🌱❤️🌱
❤️🥀
🌱
#از_عشق_تا_عشق (۲۶)
💔دوست داشتم اصغر را دوباره ببینم. انگار دل او هم #تنگ شده بود که زنگ زد و من و پدرش را هم دعوت کرد که برویم سوريه.
😢تا حالا نرفته بودم حرم حضرت زینب(س). دلم هم برای #اصغر تنگ شده بود. با حاجعزیز رفتیم سوریه.
🌷اصغر و حاجمحمد آمدند استقبالمان و بردندمان #هتل. اصغر گفته بود کلی لباس گرم مردانه و زنانه و بچگانه با خودم ببرم. سفارش هم کرده بود که به قدر ده پانزده نفر برایشان #قیمه درست کنم، با کلی سیبزمینی سرخ کرده.
🍲غذاها را #يخزده کردم و بردم. خيلي اصرار کردم که خودشان هم بخورند ولي غذا را گرفتند و راهیمان کردند سمت حرم.
ادامه دارد...
✍در محضر مادر معزز #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🖥جنات فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
❤️🍃
السلام ای همه ی دار و ندار دل من
باز شد صبحِ من و عشق تو ارباب شروع
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🦋🌱
💞رابطه پدر و فرزندی با #حاج_قاسم
شهید پاشاپور از همرزمان و از افراد مورد اطمینان حاج قاسم سلیمانی بود. رابطه میان این سرباز و فرمانده یک رابطه عاطفی و دلی بود. میتوان گفت رابطه بین این دو رابطه پدر و فرزندی بود.
✨این دو یک روح در دو بدن بودند. حاج اصغر فرمانده محوری بود و حاج قاسم حساب ویژهای روی او باز کرده بود...
👌اصغرآقا رسم رفاقت به جا آورد و مانند یار دیرینش بیسر به سوی معبودش پر کشید و آسمانی شد.
😔پس از شهادت قاسم سلیمانی، اصغر به طور کلی حال و هوایش عوض شد و بارها گریه بسیار نمود و بعد از آن هم دیگر کسی خنده روی لبهایش ندید. او دوست و یار صمیمی حاج قاسم بود و بعد از شهادت او دیگر میلی به ماندن نداشت.
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور به روایت دوست و همرزم شهید| پیج رسمی
فرمانده پایگاه کوثر (مسجد حضرتولیعصر عج)
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊