eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
253 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
به کسی رای می دهیم که اگر روزی از او خواستن بین معیشت (که آن هم وعده ای پوچ است حتی) و جان یک سرباز امام زمان (عج)؛ یکی را انتخاب کند و تحویلشان دهد، آزادگی را انتخاب کند و جان هیچ یک از سربازان اسلام را به نانی نفروشد! ما رییس جمهوری آزاده، انقلابی می خواهیم نه کسی که جان عزیزی را به نانی می فروشد که اگر اینطور باشد با لشکر یزید که به بهانه ی سکه ای جان امامشان را گرفتند، فرقی نمی کند! @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 امام آسمونا روی زمینه نفس هاش شماره افتاده تو سینه چراغ آخری شهرِ مدینه آی مدینه... ⚫️شهادت (ع) تسلیت @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
امروز مصادف با سالروز قیام خونین ۱۵ خرداد، تولد یک مدافع حرم هم بود که از او به عنوان کابوس دزدان دریایی نیز یاد می کنند... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
امروز مصادف با سالروز قیام خونین ۱۵ خرداد، تولد یک مدافع حرم هم بود که از او به عنوان کابوس دزدان در
❤️🍃 از لحاظ اخلاقی هم خیلی خوش برخورد بود و حسن خلق داشت. بردباری و متانت در معاشرتش با دیگران کاملاً مشهود بود. خیلی هم شوخ و با روحیه بود. ✌️در کنار اینها یک بچه هیئتی واقعی و خادم امامزاده علی اکبر چیذر بود و به اهل بیت و ولایت واقعاً عشق میورزید.  خیلی ساده زیست و بدون تکبر بود. به ریش هم فوق العاده علاقه داشت؛ نه اینکه ریش بگذارد که بگوید من حزب اللهیم تا تحویلش بگیرند. ریشهایش را بیش از حد بلند میکرد و ما هم همیشه به شهید گیر میدادیم که ریشهایت را کوتاهتر کن و میگفتیم با این ریشها شبیه داعشیها شده ای که میخندید. 😅حتی یک بار من بهش گیر دادم و گفتم نمیگذارم مأموریت بروی تا ریشهایت را کوتاهتر کنی که او هم به من کلک زد. رفته بود زیر ریشهایش را با ژل به زیر گلویش چسبانده بود و یک دستمال گردن هم انداخته بود و از دور میگفت نگاه کن ببین الان خوب شده. من هم وقتی این کارهایش را دیدم گفتم امیر را بفرستید به مأموریت برود. از اینهایی بود که ریش را برای بلند بودنش دوست داشت و این دوست داشتن هم برای دل خودش بود. 👌از نظر روحیه در بین بچه های تکاور همیشه در هر جمعی بود روحیه آن تیم و گروه خوب و بالا بود. به خاطر همین خصایص اخلاقی بچه ها دوست داشتند در مأموریتها با امیر باشند. مردمدار بود و مردم آزار نبود. خیلی به دیگران به ویژه پدر و مادر و خانواده اش احترام میگذاشت.  این احترام گذاشتن را هم همیشه به زبان می آورد. ▪️ایام محرم در چیذر ایستگاه صلواتی داشت و حتی یک سال هم تعطیلی نداشت و هر سال بدون وقفه دایر میکرد. فردی بود که مردم از دست و زبانش در امان بودند و کاملاً بچه ای مثبت و دوستداشتنی بود که وارد هر جمعی میشد با خودش روحیه مثبت میبرد. ✍راوی : جانباز شیمیایی @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
📝خیام هم جواب خوبی به همتی و مهرعلیزاده داده... بدخواه کسان هیچ به مقصد نرسد ✌️ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا🥀🌱 شبتون شهدایے🏴🌱 اَللهُمَ لَیِّن قَلبے لِوَلےِّ اَمْرک🦋🌱
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🏴 روز پنجشنبه ۱۳ خردادماه ۱۴۰۰ در دفاع از حرم حضرت زینب (س) در مسیر دیرالزور به تدمر سوریه در کمین نیرو‌های داعش به فیض شهادت نائل شد. 🌸ایشان اصالتا لر چهارمحال و بختیاری از روستای شیخ‌علی‌خان بوده و ادامه زندگی‌اش متناسب با شرایط کاری پدرش در تهران گذشت. این شهید والا مقام متأهل بود و اکنون سه فرزند پنج، سه و یک‌ساله به یادگار دارد. 🕊پیکر پاک ایشان پس از ورود به کشور برای طواف به حرم امام رضا (ع) رفت و هم اکنون در تهران تشییع و خاکسپاری شد. 📲 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌸🍃 اصغرآقا می گفت من خوابی دیده‌ام و خیلی قشنگ بود...😇 جایی شبیه سربازخانه بود که تخت‌های دو طبقه داشت. محمدآقا پیش من بود و ناگهان دیدم اینجا نیست. 🕊پر می‌زد و می‌رفت. وقتی پرسیدم تو چطوری این کار را می کنی؟ گفت: ‌کاری ندارد، تو هم اگر بخواهی می­‌توانی انجام بدهی. (خواهر حاج اصغر) @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_پنجاه_و_نهم از اینکه اینچنین بی باکانه قدم به میدان #مناظره گ
💠 | عروسک پشمی کوچکی را که همین صبح با مجید از بازار بودم، بالای تخت سفید و صورتی اش آویزان کردم تا خواب حوریه را تکمیل کرده باشم که هنوز دو هفته از تشخیص دختر بودن کودکم نگذشته، تختخواب و تشک و پتویش را خریده بودم و چقدر دلم میخواست در دل این روزهای رؤیایی، زنده بود تا سیسمونی نوزاد تنها دخترش را با دستان مهربان خودش آماده میکرد. اتاق خواب کوچکی که کنار اتاق خودمان بود و تا پیش از این جز برای نگهداری وسایل استفاده نمیشد، حالا مرتب شده و اتاق خواب دختر شده بود. به سلیقه خودم، پارچه ساتن رنگی تهیه کرده و پنجره کوچکش را پرده زده بودم و درست زیر پنجره، تخت لبه دارش را گذاشته بودم؛ همان که از دو ماه پیش مجید برای دخترمان نشان کرده و من به اینکه کودکم پسر است، از خریدش طفره میرفتم و حالا همان تخت را با ِست تشک و صورتی اش خریده و به انتظار لحظات خواب ناز دخترمان، کنار اتاق خوابش چیده بودیم. همانطور که گوشه روی زمین نشسته بودم، به اطرافم نگاه میکردم و برای تهیه بقیه وسایل نقشه میکشیدم که امشب بودم و باید به هر روشی این تنهایی را پُر میکردم. خیلی تلاش کرده بود در دوران بارداری ام، شیفتهای شبی که برایش میشد با همکارانش عوض کرده و هر شب کنارم بماند، ولی امشب نتوانسته بود کسی را برای تغییر پیدا کند و ناگزیر به رفتن شده بود و حالا باید پس از مدتها، را تنهایی سَر میکردم که بیش از اینکه به کمکش نیاز داشته باشم، محتاج حضور گرم و با محبتش بودم. وقتی به خاطر می آوردم که لحظه ، چقدر نگران حالم بود و مدام میکرد تا مراقب باشم و با چه حالی تنهایم گذاشت که پیش من و دخترش مانده بود و ما را به خدا و رفت، دلم بیشتر برایش تنگ میشد و بیشتر هوای را میکردم. هر چند این روزها دخترم از خواب خوشش بیدار شده و از چند روز پیش که برای نخستین بار در بدنم خورده بود، حرکت وجود را همچون پرواز پروانه در بدنم احساس میکردم و همین حس حضور حوریه، لحظات تنهایی ام میشد. ساعت هفت بود که بلاخره از اتاق خواب کودکم دل کَندم و سنگین از جا بلند شدم که زنگ درِ به صدا در آمد. پدر و نوریه ساعتی میشد که از خانه بیرون رفته و حتماً کلید داشتند. با قدمهایی کُند و کوتاه به سمت میرفتم که صدای باز شدن در حیاط، خبر از بازگشت پدر داد. خودم را پشت پنجره های رساندم تا از پشت پرده های حریرش نگاهی به حیاط انداخته باشم که حضور چند مرد در حیاط توجهم را جلب کرد. پدر و نوریه همراهشان نبودند و خوب که کردم متوجه شدم برادارن نوریه هستند و مانده بودم که کلید خانه ما دست اینها چه میکند! داخل شدند و در را پشت سرشان بستند و همین که در حیاط با صدای بلندی به هم خورد، دل من هم ریخت که حالا با این چهار مرد غریبه در خانه تنها بودم. خودم را از پشت عقب کشیدم که از حضور عده ای در خانه مان سخت به وحشت افتاده و مانده بودم به اجازه چه این چنین گستاخانه وارد شده اند که صدای درِ ساختمان طبقه پایین پرده گوشم را لرزاند. یعنی پایشان را از هم فراتر گذاشته و وارد خانه شده بودند که تنها به رسید درِ خانه را از قفل کنم. تمام بدنم از آتش گرفته بود که برادران نوریه، همچون صاحبخانه، در را گشوده و بی هیچ اجازه ِ ای وارد ما شده بودند. بند به بند بدنم به لرزه افتاده و بی آنکه بخواهم از حضورشان در این خانه به شدت بودم و آرزو میکردم که ای کاش مجید هم در خانه کنارم بود تا اینچنین جانم به ورطه اضطراب نیفتاده و دل نازک دخترم، از ترس ریخته در وجود مادرش، این همه نلرزد. رویِ کز کرده و فقط زیر لب ذکر را میگفتم تا قلبم قدری قرار گیرد که صدای قدمهای کسی که از پله ها بالا می آمد، در و دیوار را به هم کوبید و سراسیمه از جا بلندم کرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
yeknet.ir_maddahionlin_mhmwd_khrymy_-_zmynh_dw.mp3
3.39M
بی قرار توام یا جعفر ابن محمد... 🎙محمود کریمی 🏴شهادت (ع) تسلیت @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
💔🍃 أَلسَّلامُ عَلى مَنْ هُتِکَتْ حُرْمَتُهُ سلام بر آن کسى که پرده حُرمَتش دریده شد... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 🌸پسرم هر وقت می‌خواست به سوریه برود می‌گفت: «می‌روم تا مزدم را از بی‌بی بگیرم. باید یا شهید شوم یا جانباز.» ✔️البته حاج‌اصغر یک بار مجروح شده و به ما هم نگفته بود. یک‌بار وقتی جورابش را درآورد، زخم پایش را دیدیم. از جای بخیه‌اش مشخص بود که زخمش را غیرحرفه‌ای بخیه زده‌اند طوری که انگار فقط می‌خواستند جلوی خونریزی زخم را بگیرند... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_شصتم عروسک پشمی کوچکی را که همین #امروز صبح با مجید از بازار #
💠 | از که به یکباره به جانم افتاده و هر لحظه میشد، ضربان قلبم به شدت بالا رفته و سرم از درد میکشید که کسی محکم به در چوبی خانه ام کوبید. قلبم از جا کَنده شد و مثل اینکه دیگر توان ایستادن نداشته باشد، زیرِ پایم خالی شد که دستم را به دیوار گرفتم تا نخورم. گوشم به صدای درِ بود تا پدر بازگردد و چشمم به در خانه، تا غریبه ای که آنطرف ایستاده بود، زودتر برود و دلم به هوای بودن مجید، پَر پَر میزد. از ترسی که وجودم را گرفته بود، بیصدا میکشیدم تا متوجه حضورم در خانه نشوند و فقط را صدا میزدم تا به برسد که صدای نخراشیده اش، پرده گوشم را پاره کرد: "کسی خونه نیس؟!!!" صدایم در نمی آمد و او مثل اینکه شده باشد کسی در خانه نیست، سر به مسخره بازی گذاشته بود: "آهای! صابخونه؟!!! کجایی پس؟!!! ما اومدیم !" و بعد همچنانکه صدای پایش می آمد که از پله ها پایین میرفت، با لحنی ادامه داد: "برادرا! کسی اینجا نیس! از خودتون کنید تا این عبدالرحمنِ برگرده ببینیم میخواد چه غلطی بکنه!" و صدای خنده های شیطانیشان راهرو را پُر کرد و دیگری میان پاسخ داد: "میخوای چه غلطی بکنه؟ عبدالرحمن خرِ خودمونه! هر سازی براش بزنی، برات ! فقط باید تا میتونی خَرِش کنی! بعد رو بنداز گردنش و هی!!!!" و باز هیاهوی خنده هایشان، خانه را پُر کرد. حالا قلبم کُند تر شده که خیالم از بابت خودم و راحت شده بود و در عوض با هر که به پدرم میکردند، خنجری در سینه ام فرو میرفت که دیگر توانم را از دست دادم و خودم را روی کاناپه رها کردم و شنیدم یکیشان میپرسید: "من که سر از کار این و داماد عبدالرحمن در نیاوردم! اینا بلاخره چی کارن؟" و دیگری پاسخش را داد: "نوریه میگه دامادش خیلی مارموزه! نَم پس نمیده! ولی دختره بی بخاره! فقط فکر خونه زندگی خودشه! میگه کلاً بچه های همه شون بی بخارن! حالا این کتابهایی رو که اُوردی بده نوریه که بینشون کنه، شاید یه اثری کرد! ولی من بعید میدونم از اینا آبی گرم شه!" که یکی دیگر با صدای بلند خندید و در جوابش گفت: "آب از این گرمتر میخوای؟ تو مُشت ! هر چی درمیاره، صاف میریزه تو جیب ما! دیگه چی میخوای؟" و باز خنده های مستانه شان در خانه بلند شد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_شصت_و_یکم از #وحشتی که به یکباره به جانم افتاده و هر لحظه #نزد
💠 | سرم از وحشتناکی که غافل از حضور من به می آوردند، منگ شده و دلم از که به سر ِخانواده ام آورده بودند، به درد آمده بود که تازه می فهمیدم نوریه این خانه شده و هنوز نمیدانستم به جز اموال برای چه چیز دیگری در این خانه نقشه میکشند که یکی میان خنده گفت: "ولی شد! نوریه میگه این دختر عبدالرحمن یه ساله با این پسره کرده! زودتر اومده بودیم، من خودم میکردم!" و دیگری با پاسخش را داد و باز نعره خنده هایشان را کر کرد و دیگر نمیفهمیدم چه میگویند که نگاه و کثیف برادر جوان نوریه پیش چشمانم زنده شده و تمام وجودم را آتش میزد. تازه میفهمیدم مجید آن در انتهای چاه آلوده او چه نجاستی دیده بود که از داغ غیرت آتش گرفته و به هیچ آبی آرام و چقدر دلم هوای حضورش را کرده بود که در این کنارم باشد و بین این همه حرامی، محرم دل تنهایم شود. میخواندم تا هم دل خودم، هم قلب کودکم به نام و یاد خدا بگیرد که همه جای خانه از حضور شیطانی برادران بوی تعفن گرفته و حتی توان نفس کشیدن را هم از سینه تنگم میگرفت. حالا تمام خاطرات ماه های مقابل رژه میرفتند؛ از روزی که پدر معاملاتش را با همه نام و قدیمی اش به هم زد و به طمع سودی کلان با تاجری وارد تجارت شد و به سرمایه گذاری در دوحه دل بست و هنوز ماه از مرگ مادر نگذشته، با دختر جوانی از همان طایفه کرد و حالا هنوز سه ماه از این نگذشته، این جماعت خود را مالک جان و مال و حتی پدرم میدانستند و هنوز نمیدانستم باز چه خواب شومی برای پدرم دیده اند که بلاخره پس از ساعتی پدر و بازگشتند. پدر نه تنها از حضور برادران نوریه در خانه نکرد، بلکه با روی باز خوش آمد گفت تا در اوج ، باور کنم که پدر خودش کلید را آنها داده است و من دیگر در این خانه چه داشتم که کلید و تمام زندگی ام به دست این افتاده بود! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🌱 وَه چه هنگامه ی تلخیست وداع آخر... 🌷 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
و باز هم مثل پارسال مجلس که به اشخاص انقلابی رای دادیم... امسال هم برای ریاست جمهوری به کسی رای خواهیم داد که خون امثال تو را جواد پایمال نکند... پا روی خون شما ها نگذارد، با اجنبی بگو بخندی نباشد و با وطنی عبوس و بی ادب! بدون شک کاری می کنیم که پیش شما شهدا رو سفید باشیم. امروز سالروز شهادتت بود... حواسمان هست که نگاهت و نگاه هم جواری های بهشتی ات به ما هست. پس ما هم حواسمان را جمع می کنیم. به کسی رای می دهیم که اصلح باشد. به کسی که نیاز نباشد به خاطر تصمیم هایش سر شکسته باشیم نزد شماها... انقلابی عمل می کنیم جواد. دعا کن برایمان. ۱۷ خرداد سال ۹۶ توسط داعش ملعون و در ساختمان مجلس با زبان روزه به شهادت رسید. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا🌹🌱 شبتون شهدایے🍎✨
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین