eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
787 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
▪️ سالروز شهادت حضرت  علیه‌السلام تسلیت باد. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 همیشه دنبال خوب کردن حال دیگران بود. یک ویژگی که خیلی در او پررنگ بود مسئولیت‌پذیری‌اش بود. محال بود مسئولیتی قبول کند و آن را به سرانجام نرساند. در روزهای آخر هم، منطقه را که فرماندهان دستور به آزاد شدنش داده بودند، به یاری رزمندگان دیگر به طور کامل آزاد کرد و بعد به شهادت رسید و این یعنی آخرین مأموریت خود را هم تکمیل کرد و بعد رفت. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ اکثر مشکلات جامعه، ناشی از تبلیغ نادرست دین است 🔻بسیاری از اوقات هنگام تبلیغ دین، ضد تبلیغ عمل می‌کنیم... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💠 | دستم را به نرده گرفتم و پیش از هر حرفی، به دو طرف کوچه نگاه کردم که میترسیدم از راه برسد و حیرت زده پرسیدم: "مگه تو پالایشگاه نبودی؟!" که خندید و همانطور که چشم از نگاهم برنمیداشت، داد: "نه عزیزم! از همون اول که بهت زدم، تو راه بندر بودم. الانم که دیگه خدمت شما هستم!" سپس صدایش به رنگ نشست و آهسته زمزمه کرد: "الهه جان! به خدا دلم خیلی برات شده بود! اگه نمی اومدم، دیگه امشب خوابم نمیبُرد!" و این فرصت دیدار و البته غریبانه چقدر شیرین بود که من هم نمی آمد لحظه ای نگاهم را از چشمان کشیده و زیبایش بردارم که با که در انتهای کلامش پیدا بود، تمنا کرد: "الهه جان! میشه یه لحظه بیای دمِ در؟" نمیدانستم چه بگویم که من درِ خانه خودم را هم نداشتم چه برسد به کلید درِ حیاط و او اصرار کرد: "من حواسم هست بابا نیاد. وقتی بیاد، ماشینش از سرِ کوچه پیداس." جگرم گرفته بود که یک سال پیش مجید خانه ما بود و هر بار که برای کاری به در خانه ما می آمد، اگر سفره پهن بود مادر اجازه نمیداد از درِ خانه برگردد و به هر ، این جوان غریبه را سفره مهربانش میکرد و امسال مجید شوهر من بود و باید از پشت در برای دیدن ، التماس میکرد که اشک حسرتم را با سرانگشتم پاک کردم و با صدایی پاسخ دادم: "مجید! من میترسم، اگه بابا ببینه خیلی عصبانی میشه!" و بهانه ای جز این نداشتم که اگر میفهمید درهای خودش به روی همسرش قفل شده، دیگر کوتاه نمی آمد. نفس کشید و مثل همیشه دلش نیامد به کاری وادارم کند که دوست ندارم و در عوض با لحنی لبریز پاسخ شرمندگی ام را داد: "باشه الهه جان! هر طور راحتی! همین یه نظر هم که دیدمت، !" و از همان فاصله دور، شکوه مهربانش را دیدم و صدای مهربانترش را شنیدم: "برو بخواب الهه جان! برو خوب استراحت کن!" و شاید همچون من، نمیتوانست از این ملاقات دل بکند که آهی کشید و باز زمزمه کرد: "تا فردا هم که اینجا وایسم، از دیدنت سیر نمیشم الهه جان! برو عزیزم، برو آروم بخواب!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 گر بگردے در زمین و در زمان و عالمین هیچ عشقے نشود والاتر از عشق حسین بانیانِ عرش هم گویند نامش را مدام بَہ چقدر زیباسٺ، این آهنگ و این نام حسین @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
: امروز دفاع از فلســـطین، دفـاع از حقیقت است؛ حقیقتی بسیارگسترده‌تر از مسئله‌ ی فلسطین امروز مبارزه‌ی با رژیم صهیونیســـتی مبـــــارزه با استکــبار است، مبارزه با نظام سلطه است. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌿 رفاقت‌های خاص حاج محمد به توابین شهر محدود نبود و شمار کسانی که مشکلات و گرفتاری‌هایشان آنها را به حاجی پیوند زده، کم نیست. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | گوشه اتاق پذیرایی، روی نشسته و خسته از این همه مصیبت، تکیه ام را به داده بودم که دیگر نمیتوانستم دهم. از دیشب که پدر بار دیگر بر سرم شده بود، اشک چشمم خشک نشده که این بار دستش خالی نبود و با دادگاه به سراغم آمده بود. میگفت به عبدالله سپرده که تاریخ دادگاه را به اطلاع برساند و من چقدر ترسیدم که بلافاصله با عبدالله گرفتم تا حرفی به مجید نزند و عبدالله چقدر کرد که چرا از روز اول به جای ترک و پیوستن به مجید، به دادگاه رفته و درخواست طلاق داده ام. عبدالله نمیفهمید و شاید نمیتوانست که من چطور از جان و دلم میکنم تا خانواده و همسرم را با هم داشته باشم و حتی میخواهم از این خدمتی هم به آخرت کرده و قلبش را به مذهب اهل تسنن کنم و با فداکاری، همه سنگینی این بار را به به دوش گرفته و فقط از خدا میخواستم کمکم کند. از شدت تمام بدنم میرفت و باز نمیتوانستم چیزی بخورم که از نه به هوای حالت تهوع بارداری که از حجم سنگین اندوهی که گلوگیرم شده بود، نتوانسته بودم لب به چیزی بزنم. از هیاهوی غم و که به جانم حمله کرده بود، دیشب تا صبح پلک به هم نگذاشته و تنها بی صدا گریه میکردم و چه آتشی به جان مجیدم انداخته بودم که از دیگر تلفنهایش را جواب نداده و دست آخر به یک پیام خشک و ساده نشان دادم که حوصله حرف زدن ندارم. شاید دیگر دلم نمیخواست را بشنوم که با خودخواهی هایش را به جایی رسانده بود که در چنین مخمصه ای شوم. اگر اهل سنت را پذیرفته و این همه نمیکرد، میتوانست دوباره به خانه بازگشته و در این لحظات تنهایی کنارم باشد نه اینکه بخواهم در دادگاه به انتظار دیدارش بمانم و چه بدی داشتم که هنوز مجید از هیچ چیز خبر نداشت و همچنان منتظر اعلام رضایت من بود تا بیاید و با پدر صحبت کند، بلکه راهی پیش پایش بگذارد. گمان میکردم پیش از رسیدن دادگاه میتوانم کنم که به عنوان یک اهل سنت به خانه بازگشته و با پدر کند، ولی حالا احضاریه دادگاه رسیده و من از این چند روزه نتوانسته بودم هیچ استفاده ای بکنم. حالا پدر به طلاق من به شادی وصال نوریه رفته و میکرد تا روز دادگاه، میخ جدایی من را به مجید بکوبد و خیال همه را راحت کند. هر چند روند شاید مدتها طول میکشید، ولی میخواست روز دادگاه آب پاکی را روی دست مجید بریزد که دیگر از چشم بپوشد و من که تا امروز به این درخواست تنها به این خاطر رضایت داده بودم که چند روزی از پدر رها شده و فرصتی برای هدایت همسرم داشته باشم، حالا مهلتم به پایان رسیده و بایستی قدم به بازی زشتی که آغاز کرده بودم، میگذاشتم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊