eitaa logo
خاطرات و کرامات شهید عاملو
2هزار دنبال‌کننده
842 عکس
350 ویدیو
21 فایل
مؤلف: @alirezakalami صاحب ۱۲ عنوان کتاب ازخاطرات #شهدا نویسنده سه کتاب از شهید عاملو با عناوین #سه_ماه_رویایی و #رویای_بانه و #شهید_کاظم_عاملو 👈برای دسترسی سریع به #فهرست مطالب کانال، ابتدا پیام «سنجاق‌شده» را کلیک کنید، سپس به سراغ #هشتک‌ها بروید 🫡
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این سخنرانی برای ساعاتی قبل از شهادتش در شلمچه می‌باشد ... ولی انگار نه انگار که چهل سال گذشته، انگار برای همین امروز است... @shahid_ketabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
: جامعه مسلمانان جامعه فضول‌هاست! کسی که از خط عفت عبور می‌کند باید غرولند بشنود. حوزه خصوصی منزل است نه اداره، کارخانه و کوچه و خیابان. @shahid_ketabi
♥️ بعضی آدما حتی بعد از شهادتشون هم برامون خیر و برکت میارن. @shahid_ketabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرمیتای دیروز، آرمیتای امروز 🔹بزرگ شده بود. مثل کودکی‌اش که بازیگوشی می‌کرد و آتش می‌سوزاند، نبود. دیگر برای خودش نمی‌رفت و نمی‌آمد و وسط حرف میهمان نمی‌پرید؛ آنهم چه میهمان رودربایستی‌داری؛ مقام معظم رهبری. حالا موقع حرف زدن دستش به نشانه احترام روی سینه بود. 🔹از لباس کودکانه قرمز رنگش هم خبری نبود و چادر سر داشت،برای خودش خانمی شده بود. وقتی آقا متوجه شدند او کیست، با تعجب شوق‌آوری گفتند:عه؟این آرمیتاست؟ آرمیتا احوالت چطوره خانم؟ 🔹آقا هم از این دیدار غیرمنتظره و این همه تغییر محسوس در آرمیتا شوکه شدند، اصلا انتظار نداشتند دخترِ کوچولویی که روزی پای صندلی‌شان پری دریایی نقاشی می‌کشید و حسابی شیرین‌زبانی می‌کرد، حالا اینقدر بزرگ شده باشد که نتوان او را به سادگی شناخت. 🔹آقا می‌پرسند؛چرا خودت را معرفی نکردی؟ آرمیتا اما نمی‌تواند مثل قبل که حاضرجواب بود به راحتی پاسخ رهبر را بدهد. صدایش می‌لرزد و اختیار دستش برای خودش نیست. معلوم است که بغض کرده. با همین شرایط همه توانش را می‌گذارد تا به زبان بیاورد؛ خیلی مشتاق دیدار‌تان بودم. 🔹شاید در آن لحظه دیدار، یاد بابا داریوشش افتاده باشد و همه سال‌هایی که جای‌ خالی‌اش را با گرمی آغوش پدرانه رهبری با همان دیدار گرم یک ساعته و با همان خاطراتی که هرروز مرور شده‌اند، سر کرده است. 🔹حتماً خیلی وقت بود که انتظار دیدار تازه را کشیده است. بارها حرف‌هایش به را در مقابل آینه تمرین کرده ولی مشخص است آخرش هم نتوانست مثل همان دنیای کودکی‌اش حرف دلش را ساده برای رهبر بگوید. @shahid_ketabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📍مصاحبه جنجالی با قشرِ خاکستریِ مخالف جمهوری اسلامی با موضوعِ شنایِ زنان! ⁉️و قسم به رسانه که انسان‌ها را دگرگون می‌کند❗ نخستین زن شناگرِ ایرانی که را جابجا کرد، با پوششِ اسلامی! دیدید؟ دقت کردید؟ اینها هم مردمِ ایران هستند و هر روز در کوچه و بازار از کنار شما رد می‌شوند اما انگار دنیایی که آنها زندگی می‌کنند با دنیایی که شما در آن زندگی می‌کنید فاصله‌ای از زمین تا آسمان دارد!🤔 @shahid_ketabi
🔻 زنان مبارز ! ✍ به هنگام محاصره یازده ماهه توسط قوای استبدادی، زنان بیشتر کارهای پخت غذا برای مبارزان، دوختن لباس، پر کردن پوکه‌های خالی، پرستاری از مجروحان و رساندن غذا به محل نبرد را انجام می‌دادند. برخی بانوان با پوشیدن لباس رزم، به پیکار با ستم مشغول بودند. یکی از یاران ستارخان نوشته است: 🔸«روزی می‌خواستند مجروحی را زخم‌بندی کنند. مجروح اصرار کرد که لباس او را بیرون نیاورند و بگذارند همان طور جان دهد. تعجب کردند. سرانجام ستارخان نصیحت نمود که موافقت نماید زخم او پانسمان شود. مجروح از روی ناچاری گفت: من مرد نیستم، دخترم و از این بابت مایل نمی‌باشم لباسم را از تنم درآورند. ستارخان منقلب گردید و چشمانش پر از اشک شد و گفت: «دخترِ من، من هنوز زنده‌ام، چرا تو برای جنگیدن آمده‌ای؟!» @shahid_ketabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
...ما از مرگ نمی‌ترسیم که مرگ ما است😭 یک پست اختصاصی هم از که صدایش جانفزا و روح‌بخش است...👇 یکی از دوستان می‌گفت که رمز اثرگذاری صدا و متن (نریشن) در مجموعه ماندگار فقط یک چیز بود و بس. آنهم اینکه سید مرتضی بعد از خواندن مشغول نوشتن آنها می‌شده و... اینگونه دل‌ها با شنیدنش از جا کنده می‌شود و آن را با خود به معراج می‌برَد ! و می‌گفت : قبل از شروع به نوشتن بگو «یا فتّاح» و بنویس آنوقت دیگر تو نیستی که می‌نویسی... 😖 @shahid_ketabi
یک شب رفته بودم سر قبر شهید کاظم عاملو. دعای کمیل را در امامزاده یحیی خواندند؛ در جوار قبور . تصمیم گرفتم همان‌جا بمانم و نماز شبم را در کنار قبر شهید عاملو و اخوی شهیدم بخوانم. معمولاً شب‌ها یک ساعت به اذان صبح، درب امامزاده را باز می‌کنند. نماز را خواندم و زیارتی کردم که اذان صبح گفته شد. بعد از نماز صبح داشتم از سمت درب شمالی می‌آمدم بیرون که یکهو دیدم جوانی حدودا ۲۵ ساله با گریه و زاری وارد گلزار شد. جا خوردم. بلندبلند گریه می‌کرد! تا مرا دید صدا زد: «آقا، قبر  کجاست؟» با چشمانی گرد شده از تعجب نگاهش کردم. دوباره با لهجه کُردی سوالش را تکرار کرد و آمد جلوتر و تا آمدم حرفی بزنم گفت: «تو رو خدا بگو و خیالمو راحت کن! شهید عاملو این‌جا خوابیده ؟» با هم حرکت کردیم تا قبر مطهر را نشانش بدهم. ولی او بی‌تابی می‌کرد و می‌گفت : «من از کردستان اومدم!خیلی مشکل دارم. این شهید رو هم نمی‌شناسم؛ اومده به خوابم و گفته:.بیا کنار قبرم تو سمنان. بیا هر مشکلی که داشته باشی به یاری خدا حل می‌شه...» این‌ها رو می‌گفت و همین‌طور گریه می‌کرد و زار می‌زد. قبر شهید عاملو را نشانش دادم. تا دید، خودش را انداخت روی قبر مطهر. گریه می‌کرد چه گریه‌ای! در همان‌ حال به زبان کردی شروع کرد به درد و دل کردن با . واقعا داد می‌زد و گریه می‌کرد. وقتی این‌طور دیدمش دیگر نایستادم؛ آمدم بیرون. ولی این برایم قصه‌ی عجیبی شد و ذهنم را مشغول کرد. برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر @shahid_ketabi
🔴«عفت» و «شرافت» در کلام «شرافت زن اقتضا می‌‏كند هنگامى كه از خانه بيرون می‌‏رود متين و سنگين و باوقار باشد، در طرز رفتار و لباس پوشيدنش هيچگونه عمدى كه باعث تحريك و تهييج شود به كار نبرد، عملًا مرد را به سوى خود دعوت نكند، زباندار لباس نپوشد، زباندار راه نرود، زباندار و معنى‌‏دار به سخن خود آهنگ ندهد، چه آنكه گاهى اوقات ژست‌ها سخن مى‏‌گويند، راه رفتن انسان سخن مى‏‌گويد، طرز حرف زدنش يك حرف ديگرى مى‌‏زند.» (مجموعه آثار استاد شهيد مطهری، ج۱۹، ص۴۴۷) @shahid_ketabi
🌹 ایشون حاجیه خانم صفیه گلزاری(معروف به مادر ایران) هستند مادر خانواده‌ای با ۹ شهید... 👈خواهر شهید 👈همسر شهید 👈 👌 ما به ایشون می‌گیم ؛ نه زنی که با خون بچه‌ش کاسبی راه انداخته. @shahid_ketabi
گفت: آقای امینی جایگاه من توی سپاه چیه؟ سئوال عجیب و غریبی بود! ولی می‌دانستم بدون حکمت نیست گفتم: شما فرمانده‌ی نیروی هوایی سپاه هستین سردار. به صندلی‌اش اشاره کرد گفت: آقای امینی، شما ممکنه هیچ وقت به این موقعیتی که من الان دارم، نرسی؛ ولی من که رسیدم، به شما می‌گم که این جا خبری نیست!  آن وقت‌ها محل خدمت من، لشکر هشت نجف اشرف بود. با نیروهای سرباز زیاد سر و کار داشتم. سردار گفت: اگر توی پادگانت، دو تا سرباز رو نمازخون و قرآن خون کردی ، این برات می‌مونه؛ از این پست‌ها و درجه‌ها چیزی در نمیاد! @shahid_ketabi
✳️ قرار بود موشکی را در فضای باز تست کنیم. موقع تست باران گرفت. به حاج حسن گفتم: «بگذاریمش برای بعد.» او مخالفت کرد و گفت: «این تست باید الان انجام بگیرد حتی اگر نتیجه اش منفی باشد.» 🔸 اتفاقا نتیجه تست مثبت شد. بچه ها از خوشحالی همدیگر را در آغوش می گرفتند. حاج حسن مثل عادت همیشگی اش شروع کرد به خواندن دو رکعت نماز شکر. بعد از نماز شروع کرد برای بچه ها سخنرانی کردن. توی ذهنم بود که حتما می خواهد از پاداش نیروها برای شان بگوید؛ اما مطلب دیگری گفت: «بچه ها حالا که این تست با موفقیت انجام شده؛ یعنی خدا به ما نگاه کرده و به ما نظر دارد. پس بیاییم از این به بعد به همدیگر قول بدهیم، نمازمان را اول وقت بخوانیم.» 🔹 برای ما می گفت؛ وگرنه نماز او همیشه اول وقت بود. 📚 «با دست های خالی» بقلم مهدی بختیاری نشر یا زهرا (س) @shahid_ketabi
 رضا سگ باز!!! یه لات بود تو مشهد... هم سگ خرید و فروش می‌کرد، هم دعواهاش حسابی سگی بود!! یه روز داشت می رفت سمت کوهسنگی برای دعوا و غذا خوردن! که دید یه ماشین با آرم ”ستاد جنگ‌های نامنظم“ داره تعقیبش می‌کنه. شهید چمران از ماشین پیاده شد و دست اونو گرفت و گفت: ”فکر کردی خیلی مردی؟!“ - رضا گفت: بروبچه‌ها که اینجور میگن.....!!! - چمران بهش گفت: اگه مردی بیا بریم جبهه!! به غیرتش بر خورد، راضی شد و راه افتاد سمت جبهه......! مدتی بعد.... شهید چمران تو اتاق نشسته بود که یه دفعه دید داره صدای دعوا میاد....! چند لحظه بعد با دست بسته، رضا رو آوردن تو اتاق و انداختنش رو زمین و گفتن: ”این کیه آوردی جبهه؟!“ رضا شروع کرد به فحش دادن. (فحشای رکیک!) اما چمران مشغول نوشتن بود! وقتی دید چمران توجه نمی کنه، یه دفعه سرش داد زد: ”آهای کچل با تو‌ام.....! “ شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد و گفت: «بله عزیزم! چی شده عزیزم؟ چیه آقا رضا؟ چه اتفاقی افتاده؟» - رضا گفت: داشتم می رفتم بیرون که سیگار بخرم، ولی با دژبان دعوام شد!!!!  شهید چمران گفت: ”آقا رضا چی میکشی؟!! برید براش بخرید و بیارید.....!“ - رضا بهش برخورد و به چمران گفت: میشه یه دو تا فحش بهم بدی؟! كشيده‌ای، چیزی؟!! - شهید چمران: چرا؟! - رضا: من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده....! تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه!! - شهید چمران: «اشتباه فکر می کنی!!!! یکی اون بالاست که هر چی بهش بدی می‌کنم، نه تنها بدی نمی‌کنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده! هِی آبرو بهم میده..... تو هم یکیو داشتی که هِی بهش بدی می‌کردی ولی اون بهت خوبی می‌کرده.....! منم با خودم گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده و منم بهش بگم بله عزیزم.....! تا یکمی منم مثل اون (خدا) بشم …!» رضا جا خورد!.... رفت و تو سنگر نشست. آدمی که مغرور بود و زیر بار کسی نمی‌رفت، زار زار گریه می‌کرد! تو گریه‌هاش می‌گفت: «یعنی یکی بوده که هر چی بدی کردم بهم خوبی کرده؟» اذان شد. رضا اولین نماز عمرش بود. رفت وضو گرفت. سرِ نماز، موقع قنوت صدای گریش بلند شد!!!! وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد. پشت سر صدای خمپاره هم صدای زمین افتادن اومد..... رضا رو خدا واسه خودش جدا کرد......! @shahid_ketabi
🔅 قبل از عملیات فــاو؛ بچه‌های گردان راهی مشهد الرضا (ع) شدند. در باغی که محل اسکان نیروها بود؛ بچه‌ها توسلی به ساحت مقدس حضرت پیداکردند و سینه‌زنی مفصلی انجام شد. 🔸 ابراهیم خیلی تو عالم خودش بود. بچه‌ها که بیرون آمدند، ایشان هم با آن حالت معنوی خودش به برادر عزیزمان حاج عباس آهسته گفت : «آقـا، گـــرفـتی؟!» حاجی گفت: «چی؟» بعد می‌گوید: «من گــرفتـم؛ ولی مدیونی تا من زنده هستم به کسی بگویی.» 🌹 نمیدانم چه تماس و توسلی با حضرت برقرار کرد که همان جا امضای را از خود آقـــا گرفت. ✓ وصیت شــهید:  .. و دشمنان مکتبم ببینند که گرچه چشم‌ها و دست‌ها و پاها و قلب و سینه و سرم را از من گرفته‌اند؛ اما یک چیز را نتوانسته‌اند از من بگیرند و آن ایمان و هدفم می‌باشد؛ که عشق به الله است و معشوقم به مطلق جهان هستی و عشق به شهادت و عشق به امام و اسلام است. خدایا جندالله را که با سوگند به ثارالله، در لشگر روح الله، برای شکست عدوالله، استقرار حزب الله، زمینه ساز حکومت بقیه الله است؛ حمایت کن. آمین یا رب العـالمین. 🌷 فرمانده گردان عمار لشکر حضرت رسول (ص) شهـادت بهــمن ۶۴ / فتـح فــــاو گلــزار شهدای بهشت زهــرا (س) قطعه ۲۷ / ردیف ۸   @shahid_ketabi
در گرگ و میش هوا جلوی چادر فرمانده گردان نشسته بودیم و داشتیم خستگی در می‌کردیم و باهاش حرف می‌زدیم که یکهو صدای خمپاره آمد. توپ بود. من به حساب آشنایی با مهمات، پریدم و گفتم: «حاجی این گلوله تلفات گرفت!» و به سرعت دویدیم به طرف صدا. توی راه از دور یکی از بچه‌ها رسید به من و گفت: «مصطفی! سوییچ توییتا رو بده که بچه‌ها داغون شدن!» قبل از رسیدن به محل اصابت هنوز نفهمیده بودیم چه شده. رسیدن همان و دیدن بچه‌هایی که با ترکش، پخش و پلا و هر کدام یک گوشه افتاده بودند همان. گلوله توپ به سینه‌کش کوه خورده بود و ترکش آمده بود پایین و در آنِ واحد هشت نه نفر را لَت و پار کرده بود! هر کدام رفتیم طرف یکی. توی هاگیر واگیر جمع کردن بچه‌ها و رسیدگی بهشان یکهو باران هم شروع به باریدن کرد. دست دست نکردیم. تا قبل از اینکه شدید شود زخمی‌ها را ریختیم پشت توییتا و با اینکه لاستیکش پنجر شده بود فرستادیم عقب. تنها شهید معرکه، آن روز بود. او هم با ترکش همان خمپاره شد. البته او بیرون نبود و داخل چادر نشسته یا خوابیده بود. کاظم هیکل تنومندی داشت. دو سه نفری چسبیدیمش و با زخمی‌ها در توییتا گذاشتیم. فکر می‌کنم هنوز جان داشت و مقداری تکان می‌خورد. چون تا گذاشتیمش داخل ماشین بدنش وِل شد و حس کردم همان‌جا تمام کرد. شدت باران انقدر زیاد شد که تا چهل‌وهشت ساعت بعد، راه‌ها را بست. کاظم این‌طوری از بین ما رفت. برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر @shahid_ketabi
..صورتش سرخ شده بود و اشک توی چشم‌هایش برق می‌زد. آلبوم را گرفتم و خواستم آنرا کنار بگذارم. آلبوم را از دستم کشید و گفت: «گُلم! ولش کن؛ این آلبوم تمام زندگی منه؛ انگیزه ماندن و جنگیدن منه.» گفتم: «خودت رو اذیت می‌کنی.» اشک‌هایش دانه‌دانه می‌چکید روی گونه‌هایش. 🔸 گفت: «فرشته؛! اینا همه عاشق آقا اباعبدالله(ع) بودن. بخاطر آقا خیلی عرق ریختن؛ خیلی زخمی شدن؛ خیلی بیخوابی کشیدن؛ خیلی تشنگی و گرسنگی کشیدن؛ خیلی زیر آفتاب سوختن؛ اما یه بار نگفتن خسته شدیم؛ تشنه‌ایم؛ خوابمان میآد. 🔸 به این عکس‌ها نگاه می‌کنم تا اگه خسته شدم، یادم نره شب‌ها به جای خواب و استراحت، نماز شب و زیارت عاشورا می‌خواند و های‌های گریه می‌کرد. 🔸 به اینا نگاه می‌کنم تا اگه یه وقت آرزو کردم کاش منم خانه و زندگی داشتم، یادم بیاد مصیّب می‌گفت: 'زیاد آرزو نکنین؛ چون مرگ به آرزوهای شما می‌خنده.' 👈 یادم باشه امروز زمان آرزو نیست زمان حرف نیست؛ باید عمل کنیم. هر کسی سَری داره باید هدیه بده؛ دست داره باید بده؛ اگه پیره و نمی‌تونه بیاد جبهه، باید از جبهه پشتیبانی کنه.» 🔹 می‌دانستم خسته و غصه‌دار است. به قول خودش از اول جنگ، یک گردان از دوستانش شهید شده بودند. کنارش نشستم و با هم به عکس‌های شهدا نگاه کردیم. او بدون رودربایستی از من، اشک می‌ریخت و من از گریه او بغض می‌کردم و می‌گریستم. راوی: همسر شهید 📚 برگرفته از کتاب « گلستان یازدهم» بقلم بهناز ضرابی‌زاده / نشر سوره مهر @shahid_ketabi
🔸 هــزاران سـال از آغاز حیـات بشـر بر این کـره خـاکی می‌گذرد و همۀ آنان تا به امـروز مـرده‌اند و ما نیز خواهیـم مُـرد و بر مـرگ ما نیز قـرن‌هــا خواهد گذشت. 🔹 خوشـا آنـان که مــردانه مـرده‌اند و تو ای عــزیز می‌دانی که؛ تنهـا کسانی مــردانه می‌میرند کـه مــــردانــه زیـســته بـاشــند... @shahid_ketabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨🎥ان شاءالله به زودی در شبکه خبری معصومه جان😁 ـــــــــــــــــــــــ @shahid_ketabi
یک بار رواق امام رضا(ع) نشسته بودیم و هر کدام توی حال خودمان مشغول خواندن ادعیه بودیم. یک لحظه چشمم به محمدحسین افتاد. دیدم سرش رفته توی کتاب دعا و حس و حال عجیبی دارد. بنظرم زیارت عاشورا می‌خواند. دوباره سرم را گرم کار خودم کردم. اما طاقت نیاوردم و باز نگاهش کردم. انگار در دنیای دیگری بود. عجیب غرقِ فکر بود. مقداری که نشستیم، رفتم زیارت کردم و برگشتم. بعد او بلند شد که برود. دیدم هنوز تو خودش است. تا خواست برود، پایش را چسبیدم و گفتم: «محمدحسین! مدیونی اگه بِری شهادتت رو پیش بگیری و بیای.» نمی‌دانم چرا این حس بهم دست داده بود. گفتم الان می‌رود و می‌گیرد و برمی‌گردد. گواهیِ دلم بود؛ بیخودی. یکی دو بار به جان بچه‌ها قسمش دادم که: «محمدحسین، نگیر.» بار اول گفت: «نه». دوباره هم که تاکید کردم گفت: «نه بابا!» همین. و رفت. یک ربعی طول کشید برگردد. آمد و دیدم بهتر شده و قبراق است. گفتم لابد سبک شده و طبیعی است. بلند شدم برویم. جلوی رواق امام رضا(ع) بچه‌ها گفتند آب می‌خواهیم. رفتم برایشان آب ریختم و برگشتم. وقتی لیوان آب را دادم دست‌شان، یک آن چشمم خورد به محمدحسین. رو به گنبد ایستاده بود و دست‌هایش را به طرف آن دراز کرده بود. برای یک لحظه حس کردم محمدحسین را دارند می‌شویند. انگار سرتاپایش را شستند؛ از بالا به پایین. این را واقعاً دیدم... . یقین پیدا کردم همانجا پاک شده. تا این صحنه را دیدم، ناخوآگاه توی دهنم چرخید و گفتم: «خدا ازت نگذره که شهادتت‌و گرفتی... .» لیوان از دستم افتاد و دیگر اعصابم ریخت به هم و فکرم مشغول شد. توی راه برگشت به باب الجواد(ع)، دلم طاقت نیاورد و به خانمش گفتم قسم‌تان می‌دهم نگذارید این بار به سوریه برود. خانمش با تعجب ازم پرسید: «چرا؟» گفتم: «فقط نذار بره.» محمدحسین سرش پایین بود و ذکر می‌گفت و می‌آمد. حتی در راه، بچه را توی رواق جا گذاشت؛ زینب را. تا فهمیدم شروع کردم با او جر و بحث کردن که «تو حواست کجاست؟» می‌خواستم دقِّ دلی‌ام را خالی کنم. علناً برایش داد زدم و بهش گفتم: «رفتی شهادتت‌و گرفتی و بچه رو فراموش کردی!» خانمش شنید. پرسید: «چی می‌گید؟!» دیگر نفهمیدم چه از دهنم در می‌آید. گفتم: «این بَشَرو به زینب‌تون قسم دادم که شهادتش‌و نگیره. ولی او گرفت!» گفتم خودم دیدم پای آبخوری شُستنَش و به چشمْ دیدم پاکش کردند. خیلی حواسم به دور و برم نبود. داغ کرده بودم. یک مقدار به خودم آمدم. به خودش نگاه کردم و ادامه دادم: «توی این شوق و ذوق، بچه رو فراموش کردی؟» ولی او چیزی نمی‌گفت. ذکرگویان، دوید دنبال بچه. من هم پشتش راه افتادم و از پشت سر برایش غُرغُر می‌کردم. ولی او راه خودش را می‌رفت. انگار نه انگار. چند قدم مانده به رواق امام رضا(ع)، یکهو محمدحسین بغلش را باز کرد و وسط جمعیت دخترش را در آغوش گرفت. نفهمیدم توی آن شلوغی چطور بچه را پیدا کرد. تا بغلش کرد، شروع کرد به عذرخواهی و مدام می‌بوسیدش. زینب هم زهره‌ترک شده بود. یکی از خادم‌ها وقتی مرا دید و صدای مرا شنید با تعجب پرسید: «چی شده؟» دوباره هر چه را دیده بودم تکرار کردم... . همه می‌گویند، با ریختن خونش پاک می‌شود. ولی من معتقدم محمدحسین، قبل از شهادتش پاک شد. برشی از خاطرات که در کتاب نیاوردم. توصیه میکنم حتما بخونید ! خاصه.. مثل بیشتر خاطراتش @shahid_ketabi
شهادت فروردین ۱۳۹۵ خناصر سوریه @shahid_ketabi