. ❌ #لطفا متن زیر رو با #حوصله بخونید❌
#بسم_الله_الرحمن_الرحيم
✖️ محمد! 😊
❌ بله #داداش ؟
✖️ #اینستاگرام اِت رو به روز کردی؟
❌ آره چطور؟ 😎
✖️ این قضیه #استوری چیه اون بالا اضافه
شده
❌ اوووو پسر ، از دنیا چقد عقبی خیلی
باحاله #باحااااال ...
معمولا #عکس های روزانشونو میزارن
البته معمولا به درد ما که خیلی میخوره!😉
✖️ چرا؟
❌ اون زیر میتونی #کامنت بدی واس عکس
طرف؟!
✖️ آره
❌ خب اگه اونجا کامنت بدی میره تو
دایرکتش!
ما قبلا کلی خودمونو میکشتیم بریم
#دایرکت یکی که چجوری سر صحبتو با
طرف باز کنی و #خلاصه .....
اما الان مثلا واسه عکسش نظر میزاری
خود بخود سر صحبت وا میشه
بقیش هم که خودت واردی!! 😉
✖️ عجب! 😃 چقد خوب، تو هم اوستااا
شدیااا ناقُلا
❌ چه کنیم داااش 😅
تازه من تو استوری #قیافه چنتا از
#فالوئر هامو دیدم...اولین بارِ عکسشونو
گذاشتن!!
مثلا تو پستاشون #حیا میکردن نمیذاشتن
ولی اینجا انگار #خصوصی تره و .....
خلاصه فضای خیلی بهتری ساخته
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
✨حسین حسین سلمان
(فیشششششش 📞)
✨ حسین حسین سلمان
(فیشششششش 📞)
✨ حسین جان ما تو شمال حلب گیر افتادیم... آتیش دشمن خیلی سنگینه...
(فیشششششش 📞)
بچه ها یکی یکی دارن پر پر میشن...
شما کجایین پس؟
(فیشششششش 📞)
اینجا نیرو کمه... کسی صدامو میشنوه؟؟؟ (فیشششششش 📞)
✨ بگوشم
✨ سلمان ماهم اینجا درگیریم....
✨ داد نزن از اون طرف بیسیم...
(فیشششششش 📞)
✨ اینجا... تو #سنگر های #دیجیتالی گیر افتادیم...
(فیشششششش 📞)
✨ جبهه ی شمال اینستا گرام...
✨ نیروهامون دارن خودشون خودشونو
#شهید...
✨ نه ببخشید #ساقط میکنن... 😓
(فیشششششش 📞)
✨ زود بازیو باختن سلمان جان...
✨ خیلی زود....
✨ با یه عکس...
(فیشششششش 📞)
✨ اگه میتونی نیرو بفرست برامون....
________________________
✍پ.ن:
طرف صحبت فقط با خانم ها #نیست
متاسفانه هر دو طرف رعایت نمیکنیم...
💥اما...
خواهر من شما باید #بیشتر رعایت کنی...
میدونی چرا⁉️
یاد حرف یه بزرگی میفتم که خیلی سنگینه:
میگفتن دختر شیعه #ناموس_امام_زمانه.
این روزا وقتی واسه ناموس آل الله و قضایای شام گریه میکنیم....
یخورده هم واسه ناموس شیعه و این فضای مجازی #ناله_بزنیم....
🌸 صلوات فراموش نشه!✋
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📝 ژن خانوادگی خوب که میگن یعنی چی؟
🌷 مصطفی بختی و مجتبی بختی دو تا #داداش مشهدی بودند. یکی شون کارت اقامت جعلی به نام #جواد_رضایی واسه خودش درست کرد. یکی شونم اسم خودشو گذاشت #بشیر_زمانی. دو تا داداش میخواستن خودشونو #افعانستانی جا بزنن که از کشور خارج شن.
🌷نسبت شون باهم رو #پسرخاله معرفی کردند. از خودشون جالبتر #مادرشون بود که الکی اومد #نقش بازی کرد گفت من افعانستانیام. گفت مادر جواد و خاله بشیر هستم که بتونه بچههاش رو بفرسته سوریه.
🌷 دوتا داداش رفتند تو یه درگیری سنگین تو #تدمر تو یه سنگر تو #بغل هم #شهید شدند. ۲۲ تیر ۹۴ شهید شدند ولی بخاطر مجهول بودن هویت ۱۷ روز طول کشید تا پیکرهاشون پیدا شه و #تشییع شون انجام شه. (۸ مرداد ۹۴)
🌷 از دو تا داداش و مادرشون جالبتر #دختر کوچولوشون بود که تو تشییع بلندگو رو گرفت گفت "کور خوندید اگر #فکر کنید من ناراحتم. #خون_بابام خانواده ما رو زنده تر کرد. تازه اون یکی #عموم هم تو صف اعزامه به زودی میاد سر وقت تون." #ژن_خوب خانوادگی به این میگن. #کاسبی تو بازار ارز و دلالی و قاچاق و واردات و بساز فروشی با رانت پدر و داداش بازی تو این قوه و اون قوه که #ژن نمیخواد اینچیزا رو هر #دله_دزدی بلده.
🌹شادی روح دو برادر شهید مدافع حرم #صلوات
#شهیدان_مصطفی_و_مجتبی_بختی🕊
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
8⃣7⃣4⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠همت و، همت مقاومت
🔰محمدحسین عاشق #شهید_همت بود.همیشه با شور و هیجان😃 در مورد او حرف میزد. در مورد ✸اخلاصش، ✸فرماندهی بر دلهایش و ....
اسم #حوزه بسیجی که فرماندهش بود نیز شهید همت بود.
🔰در اتاق جلسات #بسیج عکس شهید را طوری نصب کرده بود که در مقابلش👤 باشد.
یادم هست که یکبار من را دعوت کرد به جلسه #خواهران بسیج.
🔰دیدم خواهران در یک طرف میز نشسته اند #محمدحسین هم همان طرف اما چند صندلی آن طرف تر نشسته است😕 طوری که در مقابل خواهران نباشد🚫 و چهره در چهره نباشند.
بعدا دلیلش را پرسیدم گفت: #نمیخام رو د روی خانم ها باشم.
🔰طوری مینشینم که عکس #شهید_همت هم در مقابلم باشه و تا سرم را بالا می آورم یاد این #شهید و چشمان زیبا😍 و عفیفش من را حفظ کند☺️.
🔰بعدها شنیدم در زندگی شخصی و
خانوادگیش هم رفتارش را #شبیه امثال شهید همت کرده است👌.این مجموعه وقتی کامل شده و نتیجه می دهد که روز تشییع جنازه اش⚰ از دو لب معاون #حاج_قاسم سلیمانی شنیدم که می گفت: حاج قاسم گفته که شهید🌷 من را یاد #شهید_همت می انداخت و به خاطر همین دوستش داشتم.
🔰این بود که محمدحسین یا همان حاج عمار سوریه شد #همت_مقاومت
یکی از آخر هفته هایی🗓 که ما مجبور بودیم تو مجتمع دانشگاهی امیرالمومنین #اصفهان بمونیم محمدحسین با ماشین🚗 خودش مارو برد #شهرضا سر مزار شهید همت...
🔰عاشقـ💞 شهید همت بود... ۵ یا ۶ نفر بودیم که محمدحسین به من اشاره کرد که #روضه بخون...منم گفتم #داداش اینجا دیگه نوبته توست.
🔰تو دانشگاه به من گیر میدی کفایت میکنه😅 بزار اینجا من توحال خودم باشم...
شروع کرد به #خوندن و ناز نفسش....
مردم هم کنارمون جمع شدن....
سوز #صداش صفای عجیبی به کل فضای مقبره شهدا🌷 داد....
🔰عارفی گفت: #عاشق اگر نشان از معشوق نداشته باشد در عشق خود #صادق نیست!
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
9⃣0⃣5⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔰( آبان۹۳) نزدیکای تولدش بود که بهم زنگ زد📞.گفت: مهرداد از دستت #کمکی بر میاد؟؟
گفتم: چی ؟؟
گفت:کمک مالی
گفتم:آخه به کی⁉️
گفت: تو دیگه کاریت نباشه
🔰گفتم حتما #نیاز_داره، یه مبلغی💰رو اومد و ازم گرفت. منم چون میدونستم که حتما واسه #کارخیر میخواد دیگه نپرسیدم.یه روز دیگه بازم بهم زنگ زد☎️مهرداد بازم داری #کمک کنی⁉️گفتم: باشه حتما
🔰وقتی اومد بهش گفتم #داداش من یه مقدار پول دارم💴 که مال چند نفره ولی چون هرکدوم یه شهری هستن #نمیتونم بهشون برسونم. چیکار کنم❓
گفت: الان حلش میکنم👌.
🔰زنگ زد📞 به دفتر یکی از #مراجع و ازشون پرسید که چیکار میتونیم با این پول بکنیم
اونا هم جواب داده بودن که میتونیم به #نیت اونا این پول رو احسان بدین.
اون پول رو هم دادم بهش به #نیت_اونا
بازم نپرسیدم🚫 چیکار میخواد بکنه.
🔰بعدها با اصرار ازش پرسیدم و فهمیدم 3 تا بچه #بی_سرپرست بودن که #حامد بهشون کمک میکرد. ولی نام و نشونی نداد ❌که کی هستن.
🔰حامد #عادتش بود...
همیشه دست بخیر بود👌 و به خیلی ها پنهونی کمک میکرد.یه فرشته در قالب #یک_مرد
روی این زمین خاکی
به نقل از رفیق صمیمی شهید
#شهید_حامد_جوانی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
5⃣5⃣5⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔰مجید از کودکی دوست داشت #برادر داشته باشد تا همبازی و شریک شیطنت هایش باشد☺️؛ ⚡️اما خدا در ۶ سالگی به او یک #خواهر داد. «مجید خیلی داداش دوست داشت. به بچههایی هم که برادر داشتند خیلی #حسودی میکرد و میگفت چرا من برادر ندارم🙁.
🔰دختر دومم «عطیه» نهم مهرماه به دنیا آمد. #مجید نمیدانست دختر است و علیرضا صدایش میکرد😄. ما هم به خاطر مجید #علیرضا صدایش می کردیم ؛ اما نمیشد⭕️ که اسم پسر روی بچه بماند.
🔰شاید باورتان نشود. مجید وقتی فهمید بچه #دختر است. دیگر مدرسه نرفت❌. همیشه هم به شوخی میگفت «عطیه» تو را از #پرورشگاه آوردند. ولی خیلی باهم جور بودند حتی گاهی #داداش صدایش میزد.
🔰آخرش همکلاس اول نخواند🚫. مجبور شدیم سال بعد دوباره او را #کلاس_اول بفرستیم. بشدت به من وابسته💞 بود. طوری که از اول دبستان تا پایان اول #دبیرستان با او به مدرسه رفتم و در حیاط مینشستم تا درس بخواند
🔰اما از سال بعد گفتم مجید من واقعاً #خجالت میکشم به مدرسه بیایم. همین شد که دیگر مدرسه را هم گذاشت و #نرفت؛ ⚡️اما ذهنش خیلی خوب بود👌. هیچ شمارهای درگوشی📱 ذخیره نکرده بود. شماره هرکی را میخواست از #حفظ میگرفت.»
#شهید_مجید_قربانخانی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
3⃣6⃣6⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔰پسر کوچکم در #یزد خدمت میکرد، وقتی فرمانده اش #شهادت_آقارضا را میفهمد همانجا او را ترخیص میکند. #رامین خبر نداشت از ماجرا فقط زنگ زد☎️ گفت مامان به من مرخصی دادند میتوانم امروز در یزد بمانم و چرخی بزنم بعد بیایم⁉️
🔰گفتم: نه❌، مواظب بودم پشت تلفن چیزی متوجه #نشود ولی شک کرده بود. دوباره زنگ زد پرسید: چه شده؟ چرا #صدایت گرفته؟ گفتم: هیچی سرما خوردم🤒 تو زود بیا.
🔰باز پرسید از #داداش خبر داری، چیزی شده؟ گفتم: نه❌. خواهرم اشاره کرد که بگو #زخمی شده، من هم گفتم: خبر دادند رضا زخمی شده. رامین وقتی قطع میکند با پدرش تماس میگیرد📞 و به او میگوید: مامان اینطور میگه، چه شده❓ پدرش هم میگوید: شنیده ایم #رضا_شهیدشده ولی هنوز خبر خاصی ندادند😔.
#شهید_رضا_حاجی_زاده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
7⃣0⃣8⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔹دم غروب بود.خونه پدرم🏡 بودم،رفته بودیم #عید رو تبریک بگیم❤️گوشی زنگ خورد📞،پیام داشتم، #رضا بود،پیام رو باز نکردم،از صبح کلی پیام داشتم،پیام تبریک #عید_میلاد
🔸نیم ساعتی گذشت⌚️ که اینبار گوشیم زنگ خورد☎️،آقا مهدی بود،خیلی وقت بود باهاش صحبت نکرده بودم🚫،
بزرگی کرده بود و زنگ زده بود،خیلی #خوشحال_شدم
🔹حال و احوال کردم و #تبریک گفتم و حال #دختر گلش رو پرسیدم.سر حوصله جوابم رو میداد تا اینکه یهو پرسید:
از #محمود خبر نداری⁉️تنم سرد شد
نفسم به شماره افتاد😰.قلبم تند تند میزد💗.
🔸گفتم:نه.... چی شده؟جواب داد:
بچه ها تماس گرفتن☎️ و گفتن که #محمودشهی شده.گفت ولی خبر هنوز تأیید نشده❌،زنگ زدم ببینم تو #خبری نداری.
🔹تک تک سلول های بدنم #سرد شده بود.پشت خطی داشتم،خط رو عوض کردم، #مرتضی بود.گفت خبر رو شنیدی❓چی دارن میگن...؟
🔸گفتم قطع کن ببینم میتونم خبری گیر بیارم.زنگ زدم به یکی از #رفقاش،اگه اون تأیید میکرد✅مطمئن بودم که محمود هم😔..اما امید داشتم که بگه:نگران نباش،فقط #مجروح شده
🔹دوست داشتم حتی شده بهم #دروغ بگه.💥اما حتی نمی تونستم گریه کنم😢سرد سرد سرد بودم.شاید #اشکم یخ زده بود.نباید گریه میکردم❌.نباید #جشن و شادی خانواده رو خراب میکردم... #نباید...
🔸محمودرضا، حتی یک لحظه...
حتی یک لحظه #داداش یک لحظه ناراحت نشدم...
#خوشحال بودم محمود...
خوشحال...
خوشحال از اینکه...
آخ محمود...
اما...
نمیتونستم جلوی #آواری که داشت رو سرم خراب میشد رو بگیرم...😣
🔹باید میخندیدم...
باید...
میفهمی داداش...
خندیدم...
🔸دیدم رو گوشیم📱 یه پیام #نخونده دارم،
از رضا...
بازش کردم...
فکر میکردم تبریک روز #عید🎈 باشه...
باز کردم
دیدم نوشته....
محمود بیضایی هم #شهید شد.... 😭😭
#شهید_محمودرضا_بیضایی🌷
شهادت مصادف با میلاد حضرت رسول (ص) و امام جعفر صادق(ع)
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
8⃣1⃣8⃣ #خاطرات_شهدا🌷
💠قرار پنجشنبه ها
🔰وقتی نگاهی به سیره عملی #بندگان_صالح خدا، شهدا و امام شهیدان🌷 حضرت روح الله(ره) میکنیم، یکی از #نقاط_بارز توجه خاص آنها به ادعیه و مناجات به ویژه #دعای_کمیل است.
🔰 #حسن_جانِ ماهم از خیل این خوبان جدا نبود🚫 و انس و علاقهی خاصی به دعای کمیل داشت. در زمان حیات جسمانیاش در این دنیا التزام خاصی به قرائت دعای کمیل📖 در مسجد🕌 و البته خیلی از اوقات هم در تنهایی👤 و خلوت خودش با خداوند متعال داشت.
🔰یکی از قرارهای #نانوشتهای که بینمون بود اسمشو گذاشته بودیم #قرار_پنجشنبهها، به قول معروف برای ما اوقات طلایی✨ بود.
اونوقتایی که باهم بودیم به گلزار🌷 و #زیارت_شهدا، ✓نماز جماعت، ✓دعای کمیل، ✓روضه، ✓شب نشینی ها و ✓درددلها و... میگذشت
🔰اونوقتایی که باهم نبودیم💕 هم همین اتفاقات با #یادهمدیگه صورت میگرفت و بعدش باهم تماس تلفنی📞 یا پیامکی داشتیم.
جالبه بگم که همیشه آخر حرفها هم خلاصه میشد به #التماس_دعا☺️.
🔰آخه جفتمون #درد داشتیم، درد دوری از #رفقای_شهیدمون؛ حاجت داشتیم، حاجت رسیدن به رفقای شهیدمون🌷.از عمق وجودم بهش میگفتم #داداش پریدی به برادریمون قسم منو یادت نره😢، بیا دست منم بگیر. آخه هیچ وقت شک نداشتم #حسن آسمونی میشه و قافله شهدا میرسه🕊.
🔰بماند بقیه اش.امروز من موندم و روزهایی از #هجران که هر روزش😔...
🔹ماکه جاماندیم، عاشق نبودیم
🔸اَللَّـهُمَّ لا اَجِدُ لِذُنُوبي غافِراً
#قرار_پنجشنبهها
#راه_رفتنی_ست
#سبک_زندگی_شهدایی
#شهید_حسن_عشوری🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
3⃣4⃣8⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠خاطره یکی از رزمنده های #یگان_فاتحین
🔰سال گذشته برای #عملیات_محرم عازم #سوریه شده بودیم بعد از رسیدن به دمشق ما رو سوار اتوبوس ها🚌 کردند. قبل از سوار شدن به اتوبوس حسابی مارو توجیه کردند که تو مسیر از ماشینها پیاده نشیم🚫 و کلی از این دست #تذکرها.
🔰اتوبوس ها حرکت کردند ماهم با رفیقامون کنار هم👥 نشسته بودیم روحیه بچه ها خیلی #عالی_بود، مقصد ما #حلب بود 💥اما به خاطر شرایط و خوردن به تاریکی شب🌚 مجبور بودیم شب را در #حماء بمانیم.
🔰حدود نماز مغرب📿 بود رسیدیم به مقر اصلی حماء که قرار بود #شب را آنجا بمانیم جمعیت نیروها زیاد بود. بعد از نماز زیارت عاشورا📖 و بعد هم شام رو خوردیم🍲 کم کم #هوا_سرد شده بود نیروهایی که تو اون مقر بودند برامون #پتو آوردند و خودشون پتو هارو تقسیم میکردند.
🔰من با #رفقام حلقه زده بودیم و مشغول حرف زدن بودم که نفری که پتو تقسیم میکرد #رسید به ما، ناگهان سرم رو بلند کرده که پتو رو بگیرم که یه دفعه خشکم زد😦
🔰کسی که پتو تقسیم میکرد کسی نبود به جز #مهدی_حسینی تا دیدمش بی اختیار پریدم بغلش💞 کلی ذوق کردم😍 اونم کلی خوشحال شد. کلی باهم حرف زدیم بهش گفتم حاج مهدی اینجا چیکار میکنی⁉️ گفت داداش خدمتگزاری رزمنده رو انجام میدم بهش گفتم سمتت چیه؟
گفت: #هیچ_کارم اینجا میبینی که دارم پتو پخش میکنم!!!
🔰بعد از حدود یه ساعت⌚️ حرف زدن بهم گفت برو #بخواب صبح زود باید حرکت کنی بعد از هم خداحافظی👋 کردیم گفت فردا میبینمت #داداش.
🔰قبل از اذان📣 بیدارمون کردند و رفتیم برای نماز خوندن بعداز #نمازجماعت صبح گفتن به خط بشیم با تمام تجهیزات؛ #فرمانده مقر و مسئول انتقالمون به حلب میخواست صحبت های نهایی رو انجام بده✅
🔰تمام نفرات به خط شدیم👥 که فرمانده بیاد که دوباره مات شدم😧. #آقامهدی دیدم داره میاد پیش نیروها و با همون #لحن_زیبا و لبخند همیشگی🙂 شروع کرد برای نیروها صحبت کردند. بعد از تموم شدند حرفای آقا مهدی خواستیم سوار اتوبوس🚌 بشیم بهش گفتم :
حالا تو هیچکاره ای با معرفت⁉️
گفت : داداش دعا کن #عاقبت_بخیربشیم
که عاقبت بخیر هم شد🌷
#شهید_سیدمهدی_حسینی🌷
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
2⃣3⃣1⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠نگاه به نامحرم
🔰تو شهر #حلب دو تاى سوار موتور🏍 میرفتیم. دیدم #حسن سرش پایین داره میره مدح امیرالمومنین(على علیه السلام) رو میخوند من👤 ترکش نشسته بودم.
🔰ترسیدم😨 فقط میتونست دو سه متر جلو رو ببینه👀 گفتم #داداش مواظب باش تصادف💥 میکنیم. ولى #توجه_نکرد
🔰همینطور که #میخوند. با ناراحتى گفتم، سر تو بیار بالا😒 خیلى #خطرناکه. باز هم به حرفم توجه نکرد❌ داشتم #عصبانى میشدم. که با جدیت گفت:
🔰چه کارم دارى #نمیخوام سرمو بیارم بالا. یک لحظه توجه⚡️ کردم به دور و برمون. دیدم اطوافمون پر از زنهاى #بى_حجاب، میترسید چشمش بیوفته به #نامحرم.
#شهید_حسن_قاسمی_دانا
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔻 دیدار سرزده
🌸عادت داشت سر زده به دیدار ما بیاید، اسمش را گذاشته بود #دیدار_سرزده علی آقایی با خواهران! بعد می خندید و می گفت: درست مثل #احمدی_نژاد
🌸مخصوصا ماه مبارک #رمضان ده تا بیست دقیقه مانده به #اذان_مغرب پیدایش می شد. غیرمستقیم و به بهانه های مختلف سری به #یخچال می زد تا از بود و نبود #وسایل آن باخبر شود.
🌸سرش را این طرف و آن طرف که می چرخاند می دانستم دنبال چیزی می گردد.
-چیزی لازم داری #داداش؟
- تشنمه!
تا بلند شدم برم آب بیارم می گفت: لازم نیست بلندشی خودم میرم و برمیدارم.
🌸یخچال رو به بهانه #آب درست حسابی می گشت. وقتی می دید پر است می خندید و برمی گشت. ولی وقتی خالی بود فردایش با دست پر دوباره می آمد #خانه مان.
- علی تو که دیروز اومده بودی.
- یعنی میگی نیام؟
-نه.... خب تعجب کردم
- راستش داشتم از اینجا رد می شدم، گفتم یه سری بهتون بزنم. .
#شهید_علی_آقایی🌷
#شهید_تازه_تفحص_شده_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
6⃣8⃣1⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔰مجید از کودکی دوست داشت #برادر داشته باشد تا همبازی و شریک شیطنت هایش باشد☺️؛ ⚡️اما خدا در ۶ سالگی به او یک #خواهر داد. «مجید خیلی داداش دوست داشت. به بچههایی هم که برادر داشتند خیلی #حسودی میکرد و میگفت چرا من برادر ندارم🙁.
🔰دختر دومم «عطیه» نهم مهرماه به دنیا آمد. #مجید نمیدانست دختر است و علیرضا صدایش میکرد😄. ما هم به خاطر مجید #علیرضا صدایش می کردیم ؛ اما نمیشد⭕️ که اسم پسر روی بچه بماند.
🔰شاید باورتان نشود. مجید وقتی فهمید بچه #دختر است. دیگر مدرسه نرفت❌. همیشه هم به شوخی میگفت «عطیه» تو را از #پرورشگاه آوردند. ولی خیلی باهم جور بودند حتی گاهی #داداش صدایش میزد.
🔰آخرش همکلاس اول نخواند🚫. مجبور شدیم سال بعد دوباره او را #کلاس_اول بفرستیم. بشدت به من وابسته💞 بود. طوری که از اول دبستان تا پایان اول #دبیرستان با او به مدرسه رفتم و در حیاط مینشستم تا درس بخواند
🔰اما از سال بعد گفتم مجید من واقعاً #خجالت میکشم به مدرسه بیایم. همین شد که دیگر مدرسه را هم گذاشت و #نرفت؛ ⚡️اما ذهنش خیلی خوب بود👌. هیچ شمارهای درگوشی📱 ذخیره نکرده بود. شماره هرکی را میخواست از #حفظ میگرفت.»
#شهید_مجید_قربانخانی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh