eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته👌 فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تابه‌چشمشون‌بیاییم خریدنےبشیم اصل مطالب، سنجاق شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر در عکسها☝ 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 ❤️در برابر خداوند... هیچ پناهگاهی جز خود او نیست❤️ ۱۱۸ 💕 @aah3noghte💕
💔 ❤️ قسمت دوم 🚫این داستان واقعی است🚫: بالاخره اون روز از راه رسید موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پایین بود ... با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت: ... دیگه لازم نکرده از امروز بری ! تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم ترین حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم😰 بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز جا نیومده بود ،به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم: ولی من هنوز ...😞 خوابوند توی گوشم👋 برق از سرم پرید⚡️ ... هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد "همین که من میگم ، دهنت رو می بندی میگی چشم.. درسم درسم ... تا همین جاشم زیادی درس خوندی"😡 ... از جاش بلند شد ... با داد و بیداد اینها رو می گفت و می رفت اشک توی چشم هام زده بود ... اما اشتباه می کرد، من آدم نبودم که به این راحتی عقب نشینی کنم ...😏 از خونه که رفت بیرون منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه مادرم دنبالم دوید توی خیابون _هانیه جان، مادر ... تو رو نرو ... پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه ... برای هر دومون شر میشه مادر ... بیا بریم خونه اما من گوشم بدهکار نبود ... من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم ... به هیچ قیمتی ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ❤️بسا چیزی را خوش ندارید و آن برای شما است❤️👍 این آیه خیلی میتونه به صبر انسان در مقابل سختی ها کمک کنه👍 💕 @aah3noghte💕
💔 آیه هایی از جنس نور....❤️ اگه کوله بارت پر از گناهه هر روز این آیه رو زمزمه کن و از رحمت خدا نا امید مشو ...❤️ سوره زمر آیه ۵۳ 💕 @aah3noghte💕
💔 هر وقت دلت گرفت ،مشکلات بهت فشار اوردن نا امید شدی همین یه آیه کافیه که قلبت سرشار از عشق خدا و امید بشه😍❤️ ترجمه آیه؛👇 من کار خود را به میسپارم که خداوند از بندگانش 👌❤️ ۴۴ 💕 @aah3noghte💕
💔 #سوره مبارکه #عنکبوت آیه ۳۳: نترس،اندوهگین مباش،خدا نجاتت میدهد❤️ #دلگرمی از این بهتر 😍 #قران #ذکر_خدا #بهترین_حامی #خدا 💕 @aah3noghte💕
💔 دل نوشته ای با شهدا از خیابان شهدا آرام آرام در حال گذر بودم! . کوچه به نام ؛ محمد ابراهیم با صدایی آرام و لحنی دلنشین... نامم را صدا زد! گفت: توصیه ام بود! چه کردی؟... جوابی نداشتم؛ سر به زیر انداخته و گذشتم... . . کوچه ؛ پرچم سبز یا زهرا سلام الله علیها بر سر این کوچه حال و هوای عجیبی رقم زده بود! انگار همین جا بود... عبدالحسین آمد! صدایم زد! گفت: سفارشم توسل بود به حضرت زهرا و رعایت خدا... چه کردی؟ جوابی نداشتم و از از کوچه گذشتم... . . به کوچه رسیدم! ... به صدایی ملایم،اما محکم مرا خواند! گفت: و در کجای زندگی ات قرار دارد؟!؟ چیزی نتوانستم جواب دهم! با چشمانی که گوشه اش نمناک شد! سر به گریبان؛ گذشتم... . . به کوچه! ... آقا حمید بر خلاف ظاهر جدی اش در تصاویر و عکس ها! بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛ گفت: چقدر برای روشن کردن مردم! کردی؟! برای خودت چه کردی!؟ برای دفاع از !!؟ همچنان که دستانم در دستان شهید بود! از او جدا شدم و حرفی برای گفتن نداشتم... . . به کوچه و ... صدای نجوا و شهید می آمد! صدای و ناله در درگاه پروردگار... حضورم را متوجه اش نکردم! شدم،از رابطه ام با پروردگار... از حال معنوی ام... گذشتم... . . کوچه و ... هیبت خاصی داشت... مشغول تدریس بود! مبارزه با ، نگهبانی دل... کم آوردم... گذشتم... . . کوچه انگار بود! بله؛ ... انگار مرکز کنترل دل ها بود!! هم مدارس! هم دانشگاه! هم فضای مجازی! مراقب دل های دختران و پسرانی بود که در خطر لغزش و تهدیدشان میکرد! را دیدم... از کم کاری ام شرمنده شدم و گذشتم... . . کوچه؛ رسیدم به ... انگار هم کنارش بود! پرونده های دوست داران شهدا را میکردند! آنها که اهل به وصیت شهدا بودند... شهید محمودوند پرونده شان را به شهید پازوکی می سپرد! برای ارسال نزد ... . پرونده های باقیمانده روی زمین! دیدم وساطت میکردند،برایشان... . اسم من هم بود! وساطت فایده نداشت... از تا ! فاصله زیاد بود... . . دیگر پاهایم رمق نداشت! افتادم... خودم دیدم که با چه کردم! تمام شد... . . . . از کوچه پس کوچه های دنیا! بی شهدا،نمی توان گذشت... گاهی،نگاهی... ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 دو قطعه صوت ملکوتی و دلنشین از قاریان برجسته جهان اسلام.. استاد محمود شحات انور استاد سید محمدجواد حسینی ... 💞 @aah3noghte💞
✍️ در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپاره‌های نبود که هرازگاهی اطراف شهر را می‌کوبیدند. خانه و باغ عمو نزدیک به خطوط درگیری شمال شهر بود و رگبار گلوله‌های داعش را به‌وضوح می‌شنیدیم. دیگر حیدر هم کمتر تماس می‌گرفت که درگیر آموزش‌های نظامی برای مبارزه بود و من تنها با رؤیای شکستن و دیدار دوباره‌اش دلخوش بودم. تا اولین افطار چند دقیقه بیشتر نمانده بود و وقتی خواستم چای دم کنم دیدم دیگر آب زیادی در دبه کنار آشپزخانه نمانده است. تأسیسات آب در سلیمان‌بیک بود و از روزی که داعش این منطقه را اشغال کرد، در لوله‌ها نفت و روغن ریخت تا آب را به روی مردم آمرلی ببندد. در این چند روز همه ذخیره آب خانه همین چند دبه بود و حالا به اندازه یک لیوان آب باقی مانده بود که دلم نیامد برای چای استفاده کنم. شرایط سخت محاصره و جیره‌بندی آب و غذا، شیر حلیه را کم کرده و برای سیر کردن یوسف مجبور بود شیرخشک درست کند. باید برای به نان و شیره توت قناعت می‌کردیم و آب را برای طفل خانه نگه می‌داشتم که کتری را سر جایش گذاشتم و ساکت از آشپزخانه بیرون آمدم. اما با این آب هم نهایتاً می‌توانستیم امشب گریه‌های یوسف را ساکت کنیم و از فردا که دیگر شیر حلیه خشک می‌شد، باید چه می‌کردیم؟ زن‌عمو هم از ذخیره آب خانه خبر داشت و از نگاه غمگینم حرف دلم را خواند که ساکت سر به زیر انداخت. عمو می‌خواند و زیرچشمی حواسش به ما بود که امشب برای چیدن سفره افطار معطل مانده‌ایم و دیدم اشک از چشمانش روی صفحه قرآن چکید. در گرمای ۴۵ درجه تابستان، زینب از ضعف روزه‌داری و تشنگی دراز کشیده بود و زهرا با سینی بادش می‌زد که چند روزی می‌شد با انفجار دکل‌های برق، از کولر و پنکه هم خبری نبود. شارژ موبایلم هم رو به اتمام بود و اگر خاموش می‌شد دیگر از حال حیدرم هم بی‌خبر می‌ماندم. یوسف از شدت گرما بی‌تاب شده و حلیه نمی‌توانست آرامَش کند که خودش هم به گریه افتاد. خوب می‌فهمیدم گریه حلیه فقط از بی‌قراری یوسف نیست؛ چهار روز بود عباس به خانه نیامده و در شمالی شهر در برابر داعشی‌ها می‌جنگید و احتمالاً دلشوره عباس طاقتش را تمام کرده بود. زن‌عمو اشاره کرد یوسف را به او بدهد تا آرمَش کند و هنوز حلیه از جا بلنده نشده، خانه طوری لرزید که حلیه سر جایش کوبیده شد. زن‌عمو نیم‌خیز شد و زهرا تا پشت پنجره دوید که فریاد عمو میخکوبش کرد :«نرو پشت پنجره! دارن با می‌زنن!» کلام عمو تمام نشده، مثل اینکه آسمان به زمین کوبیده شده باشد، همه جا سیاه شد و شیشه‌های در و پنجره در هم شکست. من همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمین خوردم و عمو به سمت دخترها دوید که خرده‌های شیشه روی سر و صورت‌شان پاشیده بود. زن‌عمو سر جایش خشکش زده بود و حلیه را دیدم که روی یوسف خیمه زده تا آسیبی نبیند. زینب و زهرا از ترس به فرش چسبیده و عمو هر چه می‌کرد نمی‌توانست از پنجره دورشان کند. حلیه از ترس می‌لرزید، یوسف یک نفس جیغ می‌کشید و تا خواستم به کمک‌شان بروم غرّش بعدی، پرده گوشم را پاره کرد. خمپاره سوم درست در حیاط فرود آمد و از پنجره‌های بدون شیشه، طوفانی از خاک خانه را پُر کرد. در تاریکی لحظات نزدیک مغرب، چشمانم جز خاک و خاکستر چیزی نمی‌دید و تنها گریه‌های وحشتزده یوسف را می‌شنیدم. هر دو دستم را کف زمین عصا کردم و به سختی از جا بلند شدم، به چشمانم دست می‌کشیدم اما حتی با نشستن گرد و خاک در تاریکی اتاقی که چراغی روشن نبود، چیزی نمی‌دیدم که نجوای نگران عمو را شنیدم :«حالتون خوبه؟» به گمانم چشمان او هم چیزی نمی‌دید و با دلواپسی دنبال ما می‌گشت. روی کابینت دست کشیدم تا گوشی را پیدا کردم و همین که نور انداختم، دیدم زینب و زهرا همانجا پای پنجره در آغوش هم پنهان شده و هنوز از ترس می‌لرزند. پیش از آنکه نور را سمت زن‌عمو بگیرم، با لحنی لرزان زمزمه کرد :«من خوبم، ببین حلیه چطوره!» ضجه‌های یوسف و سکوت محض حلیه در این تاریکی همه را جان به لب کرده بود؛ می‌ترسیدم عباس از دست‌مان رفته باشد که حتی جرأت نمی‌کردم نور را سمتش بگیرم. عمو پشت سر هم صدایش می‌کرد و من در شعاع نور دنبالش می‌گشتم که خمپاره بعدی در کوچه منفجر شد. وحشت بی‌خبری از حال حلیه با این انفجار، در و دیوار دلم را در هم کوبید و شیشه جیغم در گلو شکست... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد ... 💞 @aah3noghte💞
✍️ در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را دیدم که با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود. دیگر گریه‌های یوسف هم بی‌رمق شده و به‌نظرم نفسش بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمت‌شان دویدم. زن‌عمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه می‌رفت. من زودتر رسیدم و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زن‌عمو یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید. چشمان حلیه بسته و نفس‌های یوسف به شماره افتاده بود و من نمی‌دانستم چه کنم. زن‌عمو میان گریه (سلام‌الله‌علیها) را صدا می‌زد و با بی‌قراری یوسف را تکان می‌داد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بی‌هوش بود که نفس من برنمی‌گشت. زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود و زینب می‌ترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانه‌های حلیه را گرفته بودم و با گریه التماسش می‌کردم تا چشمانش را باز کند. صدای عمو می‌لرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری می‌داد :«نترس! یه مشت بزن به صورتش به حال میاد.» ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو شد و ناله زن‌عمو را به بلند کرد. در میان سرسام مسلسل‌ها و طوفان توپخانه‌ای که بی‌امان شهر را می‌کوبید، آوای مغرب در آسمان پیچید و اولین روزه‌مان را با خاک و خمپاره افطار کردیم. نمی‌دانم چقدر طول کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت. هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بی‌تاب طفلش بود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه چشمانش باران می‌بارد و زیر لب به فدای یوسف می‌رود. عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره و موج دور باشیم، اما آتش‌بازی تازه شروع شده بود که رگبار گلوله هم به صدای خمپاره‌ها اضافه شد و تن‌مان را بیشتر می‌لرزاند. در این دو هفته هرازگاهی صدای انفجاری را می‌شنیدیم، اما امشب قیامت شده بود که بی‌وقفه تمام شهر را می‌کوبیدند. بعد از یک روز آن‌هم با سحری مختصری که حلیه خورده بود، شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود برای یوسف شیرخشک درست کردم. همین امروز زن‌عمو با آخرین ذخیره‌های آرد، نان پخته و افطار و سحری‌مان نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازی می‌کرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود. زن‌عمو هم ناخوشی ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش را برای حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود که نمی‌دانستم آبی برای دارد یا امشب هم با لب خشک سپری می‌کند. اصلاً با این باران آتشی که از سمت بر سر شهر می‌پاشید، در خاکریزها چه‌خبر بود و می‌ترسیدم امشب با گلویش روزه را افطار کند! از شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس می‌کردم تا خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا اینهمه وحشت را با قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه گوشی خاموش شد. آخرین گوشی خانه، گوشی من بود که این چند روز در مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه فرصت هم‌صحبتی‌ام با حیدر بیشتر شود که آن هم تمام شد و خانه در تاریکی محض فرو رفت. حالا دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زن‌ها هر یک گوشه‌ای کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کردیم. در تاریکی خانه‌ای که از خاک پر شده بود، تعداد راکت‌ها و خمپاره‌هایی که شهر را می‌لرزاند از دست‌مان رفته و نمی‌دانستیم بعدی در کوچه است یا روی سر ما! عمو با صدای بلند سوره‌های کوتاه را می‌خواند، زن‌عمو با هر انفجار (روحی‌فداه) را صدا می‌زد و به‌جای نغمه مناجات ، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت روزه ماه مبارک کردیم. آفتاب که بالا آمد تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پرده‌های زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خرده‌های شیشه پوشیده شده بود. چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حیاط از تکه های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستون‌های دود از شهر بالا می‌رفت. تا ظهر هر لحظه هوا گرم‌تر می‌شد و تنور داغ‌تر و ما نه وسیله‌ای برای خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش. آتش داعشی‌ها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! می‌دانستم سدّ شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمی‌دانستم داغ عباس و ندیدن حیدر سخت‌تر است یا مصیبت ... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد ... 💞 @aah3noghte💞
💔 🖇 بیچـاره‌ڪسی‌است‌ڪہ بیدار‌شـود‌وببیند طورے‌ ڪرده‌ڪہ‌بـا بیگانہ‌بوده و هم‌‌بـا‌او‌بیگـانہ‌استــــ 🌱 ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 ✨ نویســـنده: مردے فریــــاد زد و گفت: "اے مــردم ڪـــوفه! ما اهالــے شــام را به ڪتاب خـــدا ڪردیم، آنان نپذیرفتند. لذا بر این اســــاس با آنان جنگیدیم. اینڪ آنــان ما را به ڪتاب خدا مےخوانند، به خدا قســــم علـــے، امروز همان چیزے را از سپـــاه شـــام نميپذیرد ڪه دیروز آنان را به آن دعـــوت مےڪرد." این صداے «حریث بن جابر اکبری» بــود. مردے ڪه معاویــــه را از خانــدان ڪفر مے دانست و مسلمانےاش را بـــاور نداشت. اینڪه خستـــــه از جنگــے فرسایشـــے، در حلقـــه ے مــردان علـــے بر تختـــه سنگـــے ایستاده بود و به علــــے صلــــــــح با معاویــــه را مے داد. علــــے آثار را در چهره ے بسیارے از یــــاران خـــود مےدید؛ یـــاران ساده اندیشے ڪه به گرفتار حیلـــــه هاے معاویـــه شده بودند. رو بــه آنان گفت: "بندگـــان خـــدا! من از هر ڪسے براے پذیرفتــن دعــوت به حڪم شایستــــه ترم، ولے معاویـــه و عمـــروعـــــاص اهل و نیستند. من ، قــــرآن ناطقـــــم. من بهتــر از شما آنان را مےشناسم. من با آن ها از دوران ڪودڪے معاشـــرت ڪرده ام. آنــــان در تمـــام احـــوال، بدتریـــن ڪودڪان و بدترین مـــردان بوده اند. آنان قــــرآن ها را بلنـــد نڪرده اند ڪه می خواهند به آن کنند؛ بلڪه این ڪار جــــــز حیلـــــه و نیرنــــــــــگ . یـــــاران مــــن! ســـرها و بــــازوان خود را لختــــے به من عاریـــــه دهید که حـــق به نتیجــه ے رسیده اســـت و چیزے تا بریـــــده شدن ریشـــه ے ستمگـــــران باقــے نمانده است." اشعث بن قیــــس، از فرماندهان علــــے و توانمند، پیشاپیش بیست هزار نفر از مخالفــــان ادامه ے جنگ ایستــاد و گفت: "اے علـــــے! مےدانــے ڪه مـــرا از جنــگ نیست؛ من همیشه مـــرد جنـــگ و میــــدان هاے نبـــرد بوده و هستم، اما در حال حاضـــر ادامه ے جنگ را به اســــلام و مسلمــان مےدانم. پس به پیشنهـــاد ایــــن جمــــع از یارانــت گوش ده و دعـــوت معاویــه را به قـــــرآن و حڪمیــــت بپذیـــــــــــــــــــــر." ... 😉 ... 🏴 @aah3noghte🏴 @chaharrah_majazi
💔 زینب، دختری که بخاطر ، منافقین با خفه اش کرده و به شهادت رسوندنش😔 مادر این شهیده 14 ساله درباره دفتر زینب📖 این گونه روایت می‌کند: 📒زینب در خود جدولی کشیده بود که بیست مورد داشت: از نماز به موقع، یاد مرگ، همیشه با وضو بودن، خواندن ، نماز غفیله و نماز امام زمان(عج)♥️ ورزش صبحگاهی،   خواندن بعد از نماز صبح، حفظ کردن سوره‌های قرآن کریم، دعا کردن🤲 در صبح و ظهر و شب، کمتر کردن تا کم‌خوردن صبحانه، ناهار و شام. 📒دخترم جلوی این موارد ستون‌هایی کشیده بود و هر شب بعد از کارهایش جدول را علامت می‌زد؛ من وقتی جدول را دیدم به یاد سادگی در پوشیدن و خوردن افتادم به یاد آن اندام لاغر و که چند تکه استخوان بود افتادم. 📒به یاد آن روزه‌های مداوم و افطارهای ساده، به یاد نماز شب‌های طولانی و ، به یاد گریه‌های او😭 در سجده‌هایش و دعاهایی که در حق (ره) داشت. 🔰زینب در عمل، تک‌تک موارد آن جدولِ و خیلی از چیزهایی که در آن جدول نیامده بود❌ را رعایت می‌کرد. مزار: روبروی خیمه حسینی ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 " امانتےست که آخر مےستانند از همه و خدا مشتری جان های مومنین است "ان الله اشتری..." اگر به او بفروشی نصیبت خواهد بود اما اگر به خدا نفروشی لاجرم به شیطان خواهی فروخت... به هوش باش! این قانونی نوشته شده در است‼️ پ.ن برداشتی از آیه ۱۱۱، سوره توبه 💔 ... 🏴 @aah3noghte🏴 پ.ن١... این دلشکسته قبلا منتشر شده پ.ن۲... جهت کپی، هشتک دلشکسته ادمین حذف شود
💔 ✨ نویســـنده: منــزل ویلایــے و بزرگ سرگئــے، آنقدر اتاق داشت ڪه بتواند یڪے از اتاق ها را در اختیار بگیــرد و مطالعاتـش را ادامـه دهد. ڪتاب هاے اهدایــے جــرج جـرداق را گذاشته بود تو قفسـه و منتظـر فرصتــے بود تا آن ها را بخواند. ولعــے ڪه براے خوانــدن ڪتاب ها داشت، سبب نمےشد تا ے خطــے با ارزش را در اولویت مطالعاتـش قرار ندهـد. ڪاغذهاے پاپیــروس مصرے و پوستــے را ڪه خوانده بـود، در ڪشوے میز ڪارش قرار داد و باقــے اوراق را گذاشـت روے میـز و عینڪش را به چشم زد تا قبـل از نهار، بخش هایــے از آن ها را بخواند. بعدازظــهر استراحتـے ڪند و دوباره تا پاســي از شب بے وقفـه بخوانـد تا فرصـت ها را از دسـت ندهـد و قبـل از بازگشتـن به ، مطالعاتش را درباره علــے به پایـان برساند. دست خط این بخـش از ڪتاب، عربــے و بسیار خوانا نوشتـه شده بود ڪه حدود سے صفحه اے مےشد و تاریـخ آن، مربوط به اواسـط قـرن هشتم بود. شروع ڪرد به خوانـدن: بسم الله الرحمن الرحیم. از بنده ے خـدا زیــد بــن وهــب، ڪاتب درب امیــر عبدالرحمن حاڪم قرطابـه در ، تحریـر مےشود بخشــے از تاریــخ اسلام و وقایع آن، تا به نص صریح ، پند و باشد براے آیندگان. و اما بعد... علــت ڪتابت این مرقومـه؛ روزے امیـر عبدالرحمـن مــرا فــرا خواند و برگ هایے از دست نوشته ے عمــروعــاص و مردڪے از اهالــے را بـه مـن داد و فرمـود تا آن ها را بخوانم و سره از ناسـره باز ستانـم و خود نیز مرقومه ای بر آن ڪتابت ڪنم و حقایقـے را ڪه از آن دوران مے دانم، بر این نوشـته ها بیفزایــم. ... 😉 ... 🏴 @aah3noghte🏴 @chaharrah_majazi
💔 ✨ عبدالله گفت: نترسید؛ بدتر از این که هست نخواهد شد. مگر این همه تفرقه را نمی بینید؟! بهترین یاران و صحابه ی پیامبر اسلام در این اختلافات کشته شده اند. تا کی باید شاهد بی عدالتی ها و فتنه جویی های آن دو باشیم؟ آن ها از دین خارج شده اند و ریختن خونشان، مباح است. برک و عمرو سکوت کردند و به فکر فرو رفتند. عبدالله از این سكوت و تردیدی که می دانست در دل دوستانش به وجود آمده است، بهره جست و ادامه داد: دوستان من! آیا نشستن در خانه، با جهاد در راه خدا یکسان است؟ خداوند می فرماید: مؤمنان خانه نشینی که زیان دیده نیستند، با آن مجاهدانی که با مال و جان خود در راه خدا جهاد می کنند یکسان نمی باشند. خداوند کسانی را که با مال و جان خود جهاد می کنند، به درجه ای بر خانه نشینان مزیت بخشیده و وعده ی نیکو داده و مجاهدان را بر خانه نشینان به پاداشی بزرگ برتری بخشیده است. برک رو به عمرو گفت: چه کنیم عمرو؟ صلاح را در چه می بینی؟ قبل از این که عمر و پاسخ او را بدهد، عبدالله گفت: به یاد آورید روزی را که علی در نهروان، مسلمانان مؤمن را از دم تیغ گذراند و آنان را به قتل رساند. به یاد آورید معاویه چگونه در صفین ریختن خون مسلمانان را مباح دانست و با همفکری دوستش عمروعاص، محمد بن ابوبکر فرزند خلیفه ی اول را به قتل رساند. به یاد بیاوریم که علی در بصره، طلحه و زبیر را کشت. امروز همه ی سرزمین های اسلامی، از ایران و مصر و شام گرفته تا عراق و حجاز، در تفرقه و آشوب هستند. تکلیف شرعی ما این است که با به رساندن این دو، رضایت خدا را به دست آوریم و ها را خاموش کنیم. عمرو به برک چشم دوخت و گفت: فکر می کنم عبدالله راست می گوید ما که خود، را بر دیگران می خوانیم و مسلمانان را به رعایت و دفع ظلم دعوت می کنیم، صلاح نیست که آرام بنشینیم و از بین رفتن دین را نظاره کنیم. ... 😉 ... 💕 @aah3noghte💕 @chaharrah_majazi رمانی که هر بچه شیعه‌ای باید بخواند‼️
💔 هر کسی _البلاغه را نمی‌خواند از خبری ندارد! ❤️ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ”✨برای اولین بار منتشر شد✨“ از چه می دانید؟🤔 همان شهیدی که وصیت کرده بود مزارش در کنار او باشد... رمان پیش رو ای از کتاب است که در مورد زندگی این عارف شهید است. ان شالله کتاب را تهیه کرده و در مورد رفتار این شهید، به طور مفصل بخوانید... آب دریا را اگر نتوان کشید هم به قدر تشنگی باید چشید لازم به ذکر است☝️ 👈مدیر کانال ... اجازه نشر را از مدیر انتشارات مبشر دریافت کرده است و تیم ادمین ها زحمت تایپ را کشیده اند پس لطفا برای انتشار رمان ، فقط فروارد کنید و آن را کپی نکنید.👌
~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~
خانه ی ما در یکی از کوچه های قدیمی شهر کرمان بود که به آن  می گفتند. 

همسرم معلم بود و خدا را شکر وضع مالی خوبی داشتیم. خانه مان بزرگ و باصفا بود و آنچه بر زیبایی این خانه می افزود، صوت زیبای  و اذان صبحگاهی  بود. 

یادم می آید نذر شله زرد هر ساله ای که او به مناسبت رحلت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و شهادت امام حسن مجتبی علیه السلام در ماه صفر در این خانه برگزار می کرد، حال و هوای خاصی به همه می بخشید.


دقت غلامحسین در به دست آوردن  برای فرزندان آن هم از راه گچی که پای تخته می خورد، زبانزد خاص و عام بود...

بااینکه ما در دوران طاغوت زندگی می کردیم اما  علیهم السلام،  و سخنان ائمه به‌ویژه حضرت علی علیه السلام مهم ترین سرمایه زندگی ما بود.


فاصله سنی بین بچه ها کم بود و تعدادشان زیاد؛ اما من سعی می کردم هیچ وقت از زندگی ننالم که مبادا آرامش او را بر هم بزنم...


در یکی از روزهای تابستان ۱۳۳۹ متوجه شدم که نهمین فرزندم را باردار هستم....


... ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 🎥 | با بصیرت 🔶 جلسه‌ قرآنی که شهید حججی در آن شرکت نکرد! 🔰 مجموعه کلیپ‌های برش‌هایی پرجاذبه و زیبا از زندگانی ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ‏قرآن را کہ در کتابخانہ دید، کنجکاو شد، حس کرد سخنان نورانیش از بشر نیست؛ و این شروع مسیرے براے ادواردو بود کہ عطش حق طلبے را با پیدا کردن خدا در وجودش آرام کند ولو بہ قیمت از دست دادن ثروت رویایے خانواده آنیلے و در آخر ... از خانواده طرد و بطرز مشکوکے بہ شهادت رسید.🥀 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 وَ فَدَيْناهُ بِذِبْحٍ عَظيمٍ الصافات / ۱۰۷ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 وَ فَدَيْناهُ بِذِبْحٍ عَظيمٍ الصافات / ۱۰۷ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ... حاج اسماعیل دولابی رحمت الله: شب‌های است، اغلب شما جوان هستید. 🔸وضو بگیرید 🔸نماز بخوانید 🔸کم حرف بزنید 🔸کم قصه بگویید ! این چیزهایی که در تلویزیون نشان می‌دهند برای تفریح است یا برای بچه‌ها ! شما که روزه دارید کمتر این و آن را گوش دهید ، کمی به کارهایتان برسید. نیم ساعت یا یک ساعت بعد از نماز در سجاده بنشینید و خدا را یاد کنید. که کردید، بدنتان که آرام گرفت ، به دعایی ، به ثنایی یک دقیقه خدا را یاد کنید. با خودتان خلوت کنید ، به نگاه کنید ، یا اینکه اصلا ساکت بنشینید ، این خیلی قیمتی است. ... 💞 @aah3noghte💞
💔 خواهر با وقتی دلت میگیرد از پوزخندهای به ظاهر روشنفکرها... را باز کن و سوره آیات 29تا 34 را نظاره کن. "انان که امروز به تو می‌خندند فردا گریانند و تو خندان"👌 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 رازی که تا پس از شهادت فاش نشد علی حافظ کل قرآن بود و هیچ کسی از این مسئله تا زمان شهادت او اطلاع نداشت، بنده هم به صورت بسیار اتفاقی متوجه این مسئله شدم. علی طبق عهده و عادتی که داشت هر شب قبل از خواب یک جزء قرآن باید تلاوت می‌کرد و بعد می‌خوابید و زمان بیداری برای نماز شب او نیز بین 3.30 تا 4 شب بود. یک شب که علی به خانه آمد، بسیار خسته بود به نحوی که به سختی چشم‌های خود را باز نگه می‌داشت، طبق عادت به اتاق رفت که مانند هر شب قرآن بخواند، رفتم که به علی سر بزنم قرآن جلو علی باز بود و در حال قرائت بود اما از صفحه‌های قرآن بسیار جلوتر بود. به او گفتم، علی شما حافظ قرآن هستید؟ من متوجه شدم که بسیار جلوتر از صفحه‌های قرآن می‌خواندید؛ گفت «خب که چی حالا، می‌خواهید داد و بیداد راه‌بندازی که همسر من حافظ قرآن است»😅 گفتم به هیچ کس هیچ چیزی نمی‌گم. از چه سالی حافظ قرآن شده‌اید که او گفت «من 3 سال است که حافظ قرآن هستم». در سالروز ولادتش دسته گلی از صلوات به نیابت از شهید، هدیه می‌دهیم به حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها 🌸الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فَرَجَهم🌸 به امید نگاهی از جانب پُر مهرشان راوی: همسر سالروز ولادت فدایی عمه جان 💞 @shahiidsho💞