eitaa logo
شعر شیعه
7هزار دنبال‌کننده
484 عکس
179 ویدیو
20 فایل
کانال تخصصی شعر آئینی تلگرام https://t.me/+WSa2XvuCaD5CQTQN ایتا https://eitaa.com/joinchat/199622657C5f32f5bfcc جهت ارسال اشعار و نظرات: @shia_poem_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
امشب سپاه حق و باطل صف کشیدند یک دسته حق، یک دسته باطل برگزیدند در انتظار صبح فردا می خروشند یک دسته جان، یک دسته جانان می فروشند یک دسته راه نار را در پیش دارند یک دسته عشق یار را با خویش دارند امشب حسینیون نمی گنجند در پوست فردا بود معراجشان از دوست تا دوست امشب بلا جویان عاشق در نمازند فردا به نوک نیزه سرها سر فرازند امشب دهد آل علی را پاس، عباس فردا کنند اهل حرم عباس، عباس امشب عدو دارد هراس از خشم عباس فردا به میدان خون رود از چشم عباس امشب شود از شرمِ سقا آب، دریا فردا شود از اشک او سیراب، دریا امشب شود وقف ولایت هستِ عباس فردا جدا گردد ز پیکر دست عباس امشب به جای آب، سقا اشک دارد فردا نه دست و نه عَلَم نه مشک دارد امشب شب است و نغمة قرآن اکبر فردا عطش بازی کند با جان اکبر امشب علی دور پدر گردد هماره فردا بود زخمش به پیکر بی شماره امشب فلک بازی کند با جان لیلا فردا شود نقش زمین قرآن لیلا امشب علی اصغر کند شب زنده داری فردا شود خونش ز حلق تشنه جاری امشب سکینه چون کبوتر می زند بال فردا زیارت نامه می خواند به گودال امشب شب است و زینب و اشک شبانه فردا بگیرد اجر خود از تازیانه امشب چو گل زینب گریبان را دریده فردا شود زوارِ رگ های بریده امشب سرشک از چشم پیغمبر روان است فردا سر فرزند زهرا بر سنان است امشب حسین است و شب و چشم تر او فردا زند فواره خون از حنجر او ای کاش امشب آسمان از ره بماند مه جای نور از دیده با ما خون فشاند ای کاش خورشید از افق بیرون نیاید تا جانب گودال شمر دون نیاید ای کاش عمر آسمان پایان پذیرد تا خیمه های فاطمه آتش نگیرد ای اسب ها خون جای اشک از دیده بارید فردا مبادا روی قرآن پا گذارید ای سنگ دشمن نشکنی آیینه اش را ای نیزه نشکافی به مقتل سینه اش را ای اشک امشب مونس چشم ترش باش ای فاطمه فردا تو بالای سرش باش ای جان عالم بال زن از تن برون شو ای چشم "میثم" گریه کن دریای خون شو @shia_poem
آنقدر ناله شدم تا جگرم ریخت حسین آنقدر اشک که مژگان ترم ریخت حسین موی من تار به تارش شده پیش تو سفید مثل پائیز شدم برگ و برم ریخت حسین منکه پیرِ تو شدم پیرتر از این مپسند به جوانِ تو قسم بال و پرم ریخت حسین  نکن ای صبح طلوع ، کاش نیاد که فقط غم عالم به دلِ شعله‌ورم ریخت حسین حق بده خاک به روی سرِ خود می‌ریزم فکرِ فردات چه خاکی به سرم ریخت حسین خار در پشت حرم چیدی ودستت خون شد زخمِ دستِ تو که دیدم جگرم ریخت حسین در میان حرمت حرفِ امان نامه شده دیدم اشکی که زِ چشمِ قمرم ریخت حسین کُشت دلشوره مرا حال رُبابت بد شد طفلِ بی شیر  بهم دور و برم ریخت حسین زود برگرد مدینه که نگویم فردا بعدِ تو جمع حرامی به حرم ریخت حسین تا نگوید لب گودال  سکینه با من آنقدر زخم زدندش ،  پدرم ریخت حسین تا نبینی به کنار دو سه‌تا طفل یتیم خیمه‌ی شعله وری روی سرم ریخت حسین تا نبینی که به  حال من و تو می‌خندد آنکه شلاق به پشت و کمرم ریخت حسین تا رُبابت به سر ِنیزه اشاره نکند وای از سنگ ببین که پسرم ریخت حسین حق بده جان بکَنَم پیشِ تو از حال روم تو بگو من چه کنم جای تو گودال روم @shia_poem
آسمان شد تیره و شد همهمه دور و برت بر سرش میزد زمین در لحظه های آخرت تا به روی زخم های سینه ات قاتل نشست بر زمین افتاد روی تل پریشان خواهرت «وا حسینا» گفت و با هر ضجّه میزد بر سرش شمر(لع) در گودال تا برداشت سر از پیکرت غرقِ خون بر خاک زیر دست و پا افتاده بود خواهرت را بیشتر دق داد وضع حنجرت غارتت کردند و کرده شعله ور جان مرا بیشتر آن دستِ بی انگشت و بی انگشترت اسب سرکش نعل های تازه می‌خواهد چه کار؟! درهم و برهم شدی؛ پاشیده شد سرتاسرت پیرمردی بر عصایش چند نیزه بسته بود میزد و میگفت این هم آب و نانِ دخترت پاک می‌کردند با پیراهنت سرنيزه را ای زبانم لال! رفت از حال زهرا(س)مادرت! #@shia_poem
نشسته‌اند دو عالیجناب در خیمه دو هم مسیر دو تا هم رکاب در خیمه بجز حسین که در خیمه دید زینب را ندیده چشم کسی آفتاب در خیمه شب وصال حسین و خدا است، پس امشب خدا هم آمده با این حساب در خیمه همه به فکر نماز و دعا و قرآن‌اند چقدر ریخته امشب ثواب در خیمه صدای العطش کودکان بلند شده دو قطره نیز نمانده است آب در خیمه بخاطر علی اصغر همه زنان حرم نشسته‌اند به دور رباب در خیمه هنوز سایه عباس هست بر سرشان کسی ندارد اگر اضطراب در خیمه برادران و عموزاده‌هات بیداراند رقیه جان برو راحت بخواب در خیمه غروب روز دهم وای بر دل زینب میان همهمه و التهاب در خیمه مخدرات حرم بین شعله می‌مانند برای خاطر حفظ حجاب در خیمه #@shia_poem
سایه ات بر سر من هست ولی فردا نه! احترام پر من هست ولی فردا نه مشک خالی ست ولی شکر که سقا داریم دست اب آور من هست ولی فردا نه چشم بد دور ز قد من و زنهای حرم دور من اکبر من هست ولی فردا نه! تاکنون پای غریبه به حرم وا نشده.. حُرمت محضر من هست ولی فردا نه بقچه ی کهنه ما هست لباست هم هست هدیه مادر من هست ولی فردا نه بنشین خوب ببین چادر من را حالا چادرم بر سر من هست ولی فردا نه ترسم این است که تو دق بکنی از حرفم به سرم معجر من هست ولی فردا نه گوشواری که خودت داده ای الان دارم محرمم! زیور من هست ولی فردا نه @shia_poem
جانا چرا تو جای خدا پا گذاشتی ای سر بریده سر به سر ما گذاشتی دیروز نیل را به عصایت شکافتی امروز نام خویش مسیحا گذاشتی لبخند بر مسیح زدی یعنی این منم در خاک پای خود دم عیسی گذاشتی ترسم سری ز خانه ی ترسا درآورم ای دوست از چه پا به کلیسا گذاشتی عالم ز خال گونه ی تو میخورد نمک ای نخل! روی لب ز چه خرما گذاشتی با آب و آفتاب نگردد دوباره پاک ننگی که تو به دامن دریا گذاشتی چشمان خود ز دار جهان بسته ایی و بعد ما را حرم برای تماشا گذاشتی کردی اگر چه جمع بساط مرا ولی قلب غریب را به حرم جا گذاشتی @shia_poem
روی خاک دشت جسمت نامرتب مانده است نه ...تو تنها نیستی پیش تو زینب مانده است یادگار مادرت غارت شد اما جای آن روی جسمت یادگار سم مرکب مانده است نیتش خیر است و دارد با عصایش می زند پیرِ نامردی که در معنای مذهب مانده است زیر خورشید بیابان پیکرت ماند و سرت نزد راهب در کلیسا نیمه ی شب مانده است روضه ی سخت سنان و ساربانت خوانده شد روضه ی گرگان وحشی مار و عقرب مانده است قرن ها خواندند از زخم لبت اما هنوز روضه باید خواند زیرا حق مطلب مانده است #@shia_poem
لباسی باید از جنس تجلّی بر تنت باشد که عریانی گواه اشتیاق رفتنت باشد نجیبی، مثل اسرار خدا جای شگفتی نیست اگر جسمت فدای حُرمت پیراهنت باشد اگر کوهی به این سرهای بی تن هم نظر داری تو زانو می زنی تا کلّ صحرا دامنت باشد از این آتش که در سر داری ای وارسته از هستی سری باقی نمی ماند که محتاج تنت باشد تو حق بر گردن توحید داری باز سر دادی مبادا حقّی از حتّی سرت بر گردنت باشد اگر چه وسعت داغ تو در عالم نمی گنجد خدا می خواست قلب شیعیانت مدفنت باشد @shia_poem
ذوالجناح آمد ولی با خود سوارش را نداشت بی قرار بی قرار آمد ،قرارش را نداشت سالها پا در رکاب حضرت خورشید بود بر رکاب اما سوار کهنه کارش را نداشت بر رکاب خود نگین سرخ خاتم را ندید بر رکاب خود نگین شاهوارش را نداشت خوب یادش بود وقتی رهسپار جنگ شد دشت تاب گامهای استوارش را نداشت لحظه هایی را که بی او از سفر برگشته بود لحظه هایی را که اصلا انتظارش را نداشت یالهایش گیسوانی غوطه ور در خاک وخون چشمهایش چشمه ای که اختیارش را نداشت اسب بی صاحب شبیه کشتی بی ناخداست صاحبش را،هستی اش را ، اعتبارش را نداشت پیکر خود را به خون آسمان آغشته کرد طاقت دل کندن از دار وندارش را نداشت اسبها در قتله گاه آسیمه سر میتاختند کاش شرم دیدن ایل وتبارش را نداشت پیکری صدپاره از آوردگاه آورده بود که حساب زخمهای بی شمارش را نداشت کاش دُلدُل بود ودِل دِل کردنش را میشنید لحظه ای که حیدر بی ذوالفقارش را نداشت بالهایش را همان جا باز کرد وجان سپرد آرزویی غیر مردن در کنارش را نداشت @shia_poem
مقتل به فصل ذبح عظیم خدا رسید راوی داستان به غروب منا رسید پیچید بانگ هَل مِن مردی میان دشت او یار خواست لشگر تیر از هوا رسید افتاد بر زمین تن مجروح آفتاب باد مخالف آمد و ابر بلا رسید بازی تیر و نیزه و خنجر تمام شد وقت هنرنمایی سنگ و عصا رسید از تل زینبیه سرازیر شد زنی آری رسید خواهرش اما کجا رسید جایی که حنجری شده درگیر خنجری جایی که جان او به لب تیغ ها رسید جشن است! دور هلهله‌ ها هم گذشت و حال هنگام پایکوبی اسبان فرا رسید برگشت ذوالجناح ولی شاه برنگشت ساحل گریست، کشتی بی ناخدا رسید @shia_poem
کشید فاطمه آه و نی از نوا افتاد شراره ای به دل پاک انبیا افتاد جلال حضرت صدیقه !گوشواره عرش! میان کوچه ی گودال بی هوا افتاد شهی که تکیه ی او تکیه گاه عرش خداست به نیزه تکیه زد اما یکی دوجا افتاد به بارگاه تنش غیر بوسه بار نداشت به این حرم گذر نیزه و عصا افتاد رواق سینه ی او جای چکمه هرگز نیست شکوه عرش خدا زیر دست و پا افتاد چه شد که خنجر کند جماعتی ناپاک به جان آیه ی تطهیر و انما افتاد اگر که تولیت زلف اوست با زهرا چه شد که گیسوی او دست شمرها افتاد هنوز مردم صحرا نشین عزادارند سه روز روی زمین پیکرش چرا افتاد چه کیمیای عجیبی که بعد دفن تنش حریر هم به تمنای بوریا افتاد #@shia_poem
(نامه ی سربسته) حسین گفت:برادر! حدیث طوبی را بخوان دوباره برایم به یاد مادرمان بیا دوباره بگو از دلیلِ خَلق جهان بیا دوباره بگو از شکوه باورمان! از آن درخت که رنگ خزان نخواهد دید به باغبانی ذریه ی مطهرمان کجاست مادرمان تا که افتخار کند به شور قاسم مان و به نور اکبرمان چه شاعرانه در این خانه نجمه و لیلا گذاشتند دو آیینه در برابرمان بیا دمی به تماشای خویش بنشینیم که جلوه کرده در آیینه نیم دیگرمان قسم به زینب کبری که زینت پدرست علیِ اکبر و قاسم شدند زیورمان زبرجد است و به یاقوت سرخ می آید کنار هم چه شکیل اند درّ و گوهرمان وضوی عشق به اهل سما می آموزند شبیه کودکیِ از خدا سراسرمان... حدیث شوکتشان را کشیده ایم به دوش چنانکه دوش نبی بوده است منبرمان پسرعموی هم و بیقرار هم هستند درست مثل پدر پیش جد اطهرمان درست مثل من و تو به پیشگاه علی.... ببین چقدر ادب می کنند محضرمان به پشتوانه اولاد خویش مثل پدر چه باک اگر که نباشد زره به پیکرمان من و تو پیش هم انگار مرتضی هستیم چنانکه اکبر و قاسم شُبیر و شبَّرمان به ذوالفقار قسم تیغمان دودم شده است که یاعلی ست دم این دوتا دلاورمان دوچشمه ای که به تفسیر نور می جوشند به کوری همه ی دشمنان ابترمان یکی به ناز رسانده به جاممان انگور یکی به شوق، عسل ریخته به ساغرمان ستاره های حرم نور چشم عباس اند چه عاشقانه رفیق اند با برادرمان کنار دست علمدارمان قسم خوردند که تا همیشه بمانند یارو یاورمان و گفته اند: که آیین سروری این است غلام فاطمه ایم و علیست سرورمان همین که دیدمشان در کنار هم گفتم هزارشکر که آماده است لشکرمان یکی، نقاب شود قامتش برای حرم یکی، رکاب بگیرد برای خواهرمان به فتح قله ی احلی من العسل رفته بدون واهمه پرمی زند کبوترمان شکست بغض زمان و شکست قلب زمین حسین گفت رسیده ست روز آخرمان و گفت: آه برادر! یکی دوساعتِ بعد بیا به دیدن جسم به خون شناورمان میان اشک من و خط به خطّ نامه ی تو رسید رایحه ی آشنای مادرمان . . . . . حسین پلک زد و نامه ی حسن را بست... @shia_poem
دیگر از روی تنم شمشیرها را برندار نیزه ها را ،تیغ ها را،تیر ها را بر ندار ریشه هاشان در دلی خون است میدانی خودت از ستاره زخمم افزون است میدانی خودت زخم ها آیات قرآنند تفسیرش منم خواب گیسوها پریشان است تعبیرش منم آی صحرا گرد طوفان دیده ی دریا شناس ای پیمبر زاده ی دریا دل مولا شناس نیست اینجا هیچ اقیانوس دردی مثل تو هر چه میگردم در اینجا نیست مردی مثل تو عشق یک دنیا پریشانی وحیرانی ست نیست؟ آنچه من میدانم وخود نیز میدانی ست نیست؟   بعد از این سیلاب عالم گیر کشتیبان تویی ساحل آرامشی تو ، نوح این طوفان تویی اشکها پیغمبران سوز آه کیستند یوسف افتاده در اعماق چاه کیستند؟ غیر از آغوش تو در شام غریب دشتها کودکان تشنه ی من در پناه کیستند خواب مژگان تو را دیدم در این وادی بگو این به خون غلتیدگان خیل سپاه کیستند هر طرف یک آسمان بر خاکها افتاده است این بنی افلاکیان خورشید وماه کیستند رد پایت در مقاتل هست هر جا داغ هست جای دستت بر سر هر غنچه ی این باغ هست بعد من دیگر عصا دست کلیم زینب است وقت «بسم الله الرحمن الرحیم» زینب است گاه گاهی نغمه ای از نینوا خواهی شنید صوت قرآن مرا از نیزه ها خواهی شنید با تمام داغ هایت آشنایم میکنی از حرم تا قتلگاه از بس صدایم میکنی در سفر از کربلا تا شام تنها نیستی میروی اما تو دور از چشم زهرا نیستی مانده حالا از اذان آخرم در قتله گاه اشهد ان علی اکبرم در قتله گاه در مدینه داغهای بیکرانی داشتیم «یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتیم» بار غم را از دلم ای کوه بردار و برو با خودت دشتی پر از اندوه بردارروبرو گفت زینب بس که داغت را نظاره کرده ام مثنوی مرثیه ها را چارپاره کرده ام نیزه ها وتیغ ها وتیرها هم شاهدند من کتاب زخم را بسیار از بر خوانده ام تابشوراند خروش خطبه ام افلاک را خطبه های حیدری را حیدری تر خوانده ام تیر ها یک لحظه از چشم تو غافل نیستند چشم در چشم تو میدوزند این سر نیزه ها من خودم دیدم که در گودال مادر میدوید دم به دم فریاد میزد،آی مادر نیزه ها معجز شق القمر،اعجاز رد الشمس را ماه وخورشید از تماشای سرت آموختند گرد شمع پیکرت پروانه های این جهان مثل فترس نوحه کردند وبرایت سوختند آسمان هم سربلند از سربلندی های ماست ما زمینگیر مصیبتهای طوفان نیستیم داغم از سرهای بر نی نیست داغ این است این اینکه میگویند ما اصلا مسلمان نیستیم مادرم تصویر خونین تو را در این کویر بارها وبارها خونین وعطشان دیده بود رد چشمان تو را تا کهکشان دنبال کرد از همان خونی که تا به آسمان پاشیده بود پاره های پیکرت ترکیب بند دیگر یست ای که در موی پریشانت کمند دیگریست برلبان غرق خونت طعم قند دیگریست در دل گودال عطر دلپسند دیگریست قسمت این بود این کویر خشک بارانی شود هر چه اسماعیل در صحراست قربانی شود هر چه در بزم تن وشمشیر مهمانی خوش است در خراب آباد چشمان تو ویرانی خوش است در طواف کعبه ی معشوق عریانی خوش است صوت قرآن در میان دیر نصرانی خوش است بهتر آن باشد که سّر دلبران از این به بعد گفته آید در حدیث دیگران از این به بعد @shia_poem
نیمه جان بود و پشتِ مركبِ خود بوسه ای سنگ ، بر جبینش زد نوبت تیر ِحرمله شده بود آه، از پشت زین زمینش زد ناله ای میرسد به هركس كه به تنش تیغ میكشد... نزنید مادرش چنگ میزند به رخش دخترش جیغ میشكد... نزنید نوبت یك حرامزاده شد و نوك سر نیزه اش به سینه نشست وزن خود را به روی نیزه نهاد آنقدر تكیه داد نیزه شكست داس هایی بلند را میدید بین دستِ جماعتی خوشحال از سرِ شیب پیكری را ، وای میكشیدند تا ته گودال تبر و داس و دشنه و شمشیر با تنی خُرد جور می آیند تا بدوزند بر زمین ، از راه نیزه های قطور می آیند شمر دستش پُر است و با پایش بدنش را به پشت میچرخاند نیزه ای را حرامزاده زد و نیزه را بین مشت میچرخاند این وسط چندتا حرامزاده بدنی ریز ریز میكردند با لباسی كه از تنش كَندند تیغشان را تمیز میكردند @shia_poem
جگر خواهر او ریخت بهم بس کن شمر گیسوان سر او ریخت بهم بس کن شمر آمدی سر ببری تیز کن این خنجر را از قفا حنجر او ریخت بهم بس کن شمر بی حیا دست که داری به نوک چکمه چرا گیسوی مادر او ریخت بهم بس کن شمر این چه رسمی ست عرب نیزه خود میشکند همه پیکر او ریخت بهم بس کن شمر @shia_poem
کوتاه کن کلام ... بماند بقیه اش مرده است احترام ... بماند بقیه اش از تیرهای حرمله یک تیر مانده بود آن هم نشد حرام ... بماند بقیه اش هر کس که زخمی از علی و ذوالفقار داشت آمد به انتقام ... بماند بقیه اش شمشیرها تمام شد و نیزه ها تمام شد سنگ ها تمام... بماند بقیه اش گویا هنوز باور زینب نمی شود بر سینه ی امام؟ ... بماند بقیه اش پیراهنی که فاطمه با گریه دوخته در بین ازدحام... بماند بقیه اش راحت شد از حسین همین که خیالشان شد نوبت خیام....بماند بقیه اش رو کرد در مدینه که یا ایهاالرسول یافاطمه! سلام ... بماند بقیه اش از قتلگاه آمده شمر و ز دامنش خون علی الدوام ... بماند بقیه اش سر رفت آه، بعد هم انگشت رفت، کاش از پیکر امام ... بماند بقیه اش بر خاک خفته ای و مرا میبرد عدو من میروم به شام ...بماند بقیه اش دلواپسم برای سرت روی نیزه ها از سنگ پشت بام ...بماند بقیه اش دلواپسی برای من و بهر دخترت در مجلس حرام ...بماند بقیه اش حالا قرار هست کجاها رود سرش از کوفه تا به شام ... بماند بقیه اش تنها اشاره ای کنم و رد شوم از آن از روی پشت بام ... بماند بقیه اش قصه به "سر" رسید و تازه شروع شد شعرم نشد تمام ... بماند بقیه اش @shia_poem
تیر از بس که خورده بود حسین بر تنش مثل پیرهن شده بود نیزه هاشان تمام شد کم کم موقع سنگ ریختن شده بود نفسش بین راه بر میگشت موقع دست و پا زدن شده بود بودم اما جلو نمی رفتم شمر آنقدر بد دهن شده بود تکه ای را ربود هر کس که روبه رو با حسین ِمن شده بود هرچه کردند رو به قبله نشد یعنی آنقدر پاره تن شده بود زیر انداز خانه های دهات کفن شاه بی کفن شده بود @shia_poem
يك نفر روى خاك ها بود و صدنفر فكر غارت از اويند چيست جرمش؟عليست بابايش همه فكر غرامت از اويند - راويان گفته اند مولارا با كف پاش پشت رو كرده خنجر كند او نمى برّد شمر را بى آبرو كرده - خواهرش هم رسيد درگودال ديد اورا كه دست و پا مى زد ديد ارباب نيمه جان بود و مادرش را همش صدا مى زد - يك نفرگفت ذبح سر با من بين لشكر دوباره دعوا بود شمر و خولى حريص تر بودند حرف آنها به هم بفرما بود - عده اى بر نگاه بى رمقش مثل خولى بلند مى خندند آن طرف تر هم عده اى نامرد سر اعضاش شرط مى بندند - @shia_poem
از هم جدا کنید، سر و پیکر مرا دیگر رها کنید، تنِ بی‌سر مرا از خیرِ گوشواره و خلخال، بگذرید غارت کنید، با خودم انگشتر مرا تعداد زخم‌های مرا بیشتر کنید یک زخم، هم کسی نزند دختر مرا در قتلگاه، چشم‌چرانِ تنم شوید کمتر نظر کنید، قد خواهر مرا جانی نمانده تا که بگیرید، از تنم کشتید، آن زمان که علی‌اکبر مرا ... خنجر اگر که تیز شود هم نمی‌بُرد بوسیده است، مادر من حنجر مرا آنقدر، بد بُرید سرم را؛ که خونِ من گلدار کرد، روسری مادر مرا دارد صدای جیغِ کسی می‌رسد به گوش «جان مرا بگیر، نبر معجر مرا» @shia_poem
کینه ها چون بود مادرزاد...آمد مادرت کردی از پهلویِ او تا یاد...آمد مادرت غربت و تنهایی ات بر هیچکس پوشیده نیست تا نباشی هیچ دشمن-شاد...آمد مادرت حُرمتِ خونت حلالِ عدّه ای لقمه حرام کشتنت چونکه نبود ایراد...آمد مادرت ضربهٔ شمشیر کاری بود و روی پیکرت اولین زخمی که شد ایجاد...آمد مادرت شمر(لع) وقتی در دلِ گودال، محکم پا گذاشت گفت تا که «هر چه باداباد»...آمد مادرت عرش تا فریاد زد ای وای بر روی زمین- زینت دوش نبی افتاد...آمد مادرت تشنه بودی! بر گلویت رویِ خاکِ کربلا تا به جای آب، خنجر داد...آمد مادرت قتلگاهت شد شلوغ و پیکرت از حال رفت آسمان دق کرد و زد فریاد...آمد مادرت ای زبانم لال! کو پیراهن و انگشترت کو «سرت»؟! شد غارتت آزاد...آمد مادرت این طرف میگفت با گریه «بنیَّ»؛ آن طرف رفت تا که خیمه ها بر باد...آمد مادرت! @shia_poem
کجایی که شبِ غم آخر اومد ببین آهِ دوبیتی هم در اومد دلت اونقدر خونِ که امشب به داد حال و روزت مادر اومد الهی دردِ آقا رو نبینیم بمیریم و مداوا رو نبینیم بگو با صبح  عاشورا نیادش دعایی کن که فردا رو نبینیم الهی رویِ خاکی تو نبینم تو روضه مویِ خاکی تو نبینم شبیه مادرت از پا نیافتی آقا پهلویِ خاکی تو نبینم اگه از ذوالجناح با سر زمین خورد اگه تو خیمه‌ها دختر زمین خورد همه تقصیرِ اون نامرده آقا که آتیش زد در و مادر زمین خورد @shia_poem
الهی سایه‌ات با من بمونه برام با تو فقط بودن بمونه لباس کهنتو تَن کردی اما دعایی کن که پیراهن بمونه ببین پیرم ببین پیرِ گلوتم ببین جونم که درگیرِ گلوتم نرو پنجاه ساله صبر گردم اسیرِ بوسه‌ از زیرِ گلوتم گلو بوسیدم اما سوخت زینب از این آتیش سراپا سوخت زینب گمونم آتیشِ دیوار و در بود عزیزم مثلِ زهرا سوخت زینب می‌خواستم چاک پیرهن رو ببوسم لباس و خود و جوشن رو ببوسم زدم بوسه به این حنجر ولی حیف نذاشتی پشتِ گردن رو ببوسم دارم دنبال تو بی بال میرم بدنبالت فقط از حال میرم بمون پیشه یتیما سخته امشب بزار من جایِ تو گودال میرم نه تنها نیزه‌ها شونو آوردن با چمکه ردپا شونو آوردن تو اینا چارصدتا پیرمَرده عصاشونو عصاشونو آوردن* عزیزم تیرشونو کُند کردند سلاحِ پیرشونو کند کردند تو رو باصبر میخوان سر ببرن لب شمشیرشونو کُند کردند *مقاتل تا۴۰۰ پیرمردمفتی درلشگرعمرسعد ذکر کرده اند @shia_poem
اینبار بی مقدمه از سر شروع کرد این روضه خوان پیر از آخر شروع کرد مقتل گشوده شد همه دیدند روضه را از جای بوسه های پیمبر شروع کرد از تل دوید مرثیه ی قتلگاه را از لابلای نیزه و خنجر شروع کرد  از خط به خط مقتل گودال رد شد و با گریه از اسیری خواهر شروع کرد اینجا چقدر چشم حرامی به خیمه هاست! طاقت نداشت از خط دیگر شروع کرد بر روی سر کشید عبا را و صیحه زد از روضه های سیلی و معجر شروع کرد  برگشت ، روضه را به تمامی دشت برد از اربن اربنِ تن اکبر شروع کرد لب تشنه بود خیره به لیوان و... آب شد از التهاب مشک برادر شروع کرد  هی دست را شبیه به یک گاهواره کرد از لای لایِ مادر اصغر شروع کرد تیر از گلوی کودک من در بیاورید! هی خواند و گریه کرد و مکرر شروع کرد غش کردروضه خوان نفسش با شماره شد مدّاحی از کناره ی منبر شروع کرد: ای تشنه لب حسین من ای بی کفن حسین! دم را برای روضه ی مادر شروع کرد  یک کوچه وا کنید که زهرا رسیده است مداح بی مقدمه از  در شروع کرد - هیزم می آورند حرم را خبر کنید- این بیت را چه مرثیه آور شروع کرد وقتی که شعر  قافیه هایش تمام شد شاعر بدون واهمه از سر شروع کرد. @shia_poem
حرمتش را، خیمه اش را، لشکرش را...بگذریم کینه ی شمشیر زن ها اکبرش را...بگذریم قاسمش را ضربه ها هم قامت عباس کرد تیر بی رحمی گلوی اصغرش را...بگذریم گوشه گودال بود و سایه ای نزدیک شد روبرویش ایستاد و خنجرش را...بگذریم عرش می لرزید حتی اعتنایی هم نکرد گر چه از هر سو صدای مادرش را... بگذریم چشمشان پیراهن صدپاره ی او را گرفت چشم مردی هم گرفت انگشترش را...بگذریم تا بیامیزند با هم استخوان و خون و خاک اسب ها را تاختند و پیکرش را... بگذریم باز آتش کار خود را کرد و صحرا تار شد ناله های دخترانش خواهرش را...بگذریم کاروان آماده ی فریاد بود و ناگهان روبروی محمل خواهر سرش را...بگذریم بگذریم از کوفه و از شام، اما آنچه شد می سپارم دست قلبم باورش را، بگذریم عاقبت کنج خرابه، نیمه شب، دختر که دید- چشم و ابروی پر از خاکسترش را...بگذریم شاعرت انگشت هایش داغ شد، از تو نوشت این غزل باروت بود و دفترش را...بگذریم @shia_poem
چه حالِ پُر ملالی داره زینب اگه دستای خالی داره زینب میره خیمه به خیمه تا بدونن برا فرداش چه حالی داره زینب میون این خزونِ عشق و مردی یکی داره میره به خیمه گردی داره میاد بگوشش از رُبابش چرا مادر چرا باز گریه کردی بخواب مادر بخواب با خوندن من بخواب جونِ عمو رو دامنِ من نزن اینقد زبونت رو رولبهات نکِش ناخنت و رو گردنِ من یکی داره تو تنهایی میخونه یه دختر داره بابایی میخونه موهاشو عمه  می‌بافه دوباره براش با اشک لالایی میخونه تویِ خیمَش ببین دلگیره قاسم زبون میگیره فردا میره قاسم اگه تو کوچه با بابام نبودم تقاصِ کوچه رو می‌گیره قاسم مبادا زیرِ دست و پا بمونی مبادا زنده بی بابا بمونی داره قاسم به عبدالله میگه اگه رفتم مبادا جابمونی نبودم من تو پَهلویِ عمو باش کنارش باش بازویِ عمو باش اگه دیدی که اسبا رو میارن رویِ سینش فقط رویِ عمو باش میگه زینب با اون غمهاش عباس امیدِ خیمه‌هامون ، کاش عباس یه بار خواهر بگی زینب فدات شه یه بار خواهر بگو داداش عباس دلِ گلها میلرزه با عمو نه همه تو خیمه‌اند اما عمو نه حرم خواب است بی خوابه حرامی همه تو خیمه‌هان اما عمو نه غمی که اوج غمهامه آوردن یه دردی که رو دردامه آوردن رُباب خوابونده تازه اصغرش رو نگید پیشش امون‌نامه آوردن منو خیمه به خیمه دیدی آقا برا یاری چه ناامّیدی آقا ببین خونی شدن دستات عزیزم چرا شب خارها رو چیدی آقا بیا بردار از خاکا سرت رو نگاهی های هایِ خواهرت رو می‌ترسم بعد این زنده نباشم بیا امشب ببوسم حنجرت رو بمیرم بی کسی مادر نداری مگه خواهر مگه خواهر نداری بده انگشترت رو تا نگم که چرا انگشت و انگشتر نداری بیا ای سایه‌ی اطفال برگرد از این صحرای بداقبال برگرد ببین زینب داره میمیره امشب بیا از سمتِ اون گودال برگرد @shia_poem