eitaa logo
شعر شیعه
6.9هزار دنبال‌کننده
452 عکس
174 ویدیو
20 فایل
کانال تخصصی شعر آئینی تلگرام https://t.me/+WSa2XvuCaD5CQTQN ایتا https://eitaa.com/joinchat/199622657C5f32f5bfcc جهت ارسال اشعار و نظرات: @shia_poem_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
۷ قاسم بن الحسن علیه السلام با غنچه های ِ دشت و دمن مو نمی زند با مُشک و زعفران و ختن ، مو نمی زند با انبیاء ِ پاک ِ سلف ، هم طراز هست با نِکهـت ِ بهـشت ِ عَـدَن ، مـو نمی زند رُقعه به دست ، بسته و... آماده ، آمـده با غیـرت و غـرور ِ حسـن ، مو نمی زند یاقـوت ِ چشـم های ِ حُنِـینیّ ِ این پسر با خـاتـم ِ نفیـس ِ یمـن ، مو نمی زند با شیر ِ خِبره ی ِ جَمل از جامع ِ صفات وقت ِ نبـرد ، بین دو تـن ، مو نمی زند مرهب مساوی از دم ِ تیغش دو نیم شد اصـلاً بـگو دوبـاره بـزن ، مو نمی زند بو می کشید ، عطر تنش را حسین گفت او با علی ِ اکـبر ِ مـن ، مو نمی زند هر دو شکسته سینه ، نفس می کشند... آه با مادرش به وقت ِ سخن ، مو نمی زند کندو که پاره گشته از آن می چکد عسل با زخم ِ باز کرده ِ دهن ، مو نمی زند روح الله قناعتیان
به پیشگاه شهدای کربلا جناب زهیر بن قین ، بُریر بن خضیر و جُون بن حوی . خوشا به حال نوکری که پیر ِ دِیر می شود اهل ِ سبو پرستی و سلوک و سیر می شود کجا شنیده ای خماری از سبو ، حذر کند ؟! کجا کسی‌که مست تو شد اهل‌غیر می‌شود؟ پر شده از طراوت ِ نشـاط ِ نشئه ی ازل... کسی که سینه‌اش پر از غم ِ «شبیر» می شود ز نَفْس ، قدر ِ نَفَسی ، تکـیده شد اگر کسی... برید از هر هوسی «جُون و بُریر» می شود از « مُلِئَت بُطُونُکُم مِن َ الحَرٰامْ » رد شدن خروجی اش ، ابن انس ، ابن نُـمِیر می شود به پیچ و تاب زلف ِ او اگر گره خورد دلی... مسلماً «حبیب» می شود ، «زهیر» می شود زیاد دیده ایم ما ، مثل ِ « رسـول ترک » را عاقبت ِ غـلام ِ تو خـتم ِ به خیـر می شود روح الله قناعتیان
حضرت قاسم حسن آباد سیزده سال دلم ، بعد پدر شاد نشد هر چه کردم بخدا خانه ام آباد نشد خواستم مثل پسرهای تو باشم اما... آرزوهای کسی این همه بر باد نشد تا کشیدی به سرم دست یتیمی،دیگر مشکلم هیچ کجا،هیچ زمان حاد نشد کاش می شد به غریبی تو کاری بکنم قاسمت هم به خدا ، بهر تو اولا نشد سَروها از پس هم روی زمین افتادند شاخ شمشاد قدان نوبت شمشاد نشد ؟ تشنه ی شهد عسل بودم و مشتاق پدر بهتراز این به خدا، فرصتی ایجاد نشد مَرکبی نیست که از روی تنم رد نشده خواستم ناله کنم ، ناله ی به امداد نشد جای نقل از همه سو سنگ سرم پاشیدند هیچ کس مثل من انگار که داماد نشد خواستم منتقم روضه ی پهلو باشم قنفذی سخت به پهلوی من افتاد نشد شد مشبک تنم از سُم ستور و نفسم از ضریح ِ حرم ِ سینه ام آزاد نشد شمر و خولی و سنان یک طرف اما والله هیچ کس بدتر از این حرمله ، صیاد نشد به تن پاک پدر تیر ، مرا سنگ زدند هیچ جا مثل دل من ، حسن آباد نشد روح الله قناعتیان
گرم روز است و تمام خورشید آفتاب است که می‌بارد تیغ نیست آبی که لبی تَر گردد نیست اشکی که زند حلقه به چشمی بی جان گوشه‌یِ خیمه‌ای از بی تابی مادری می‌خواند نغمه‌یِ لالایی شاید اینگونه بخوابد طفلش ولی اینبار چه آرام و ضعیف تشنگی جوهره‌یِ لالایی او را بُرده تا که هُرمِ نفسش می‌خورَد بر رُخِ کودک آرام چهره‌ی سوخته‌اش میسوزد مادری چشم به راه گونه‌هایش زخم است رَدِ سرخی است که از ناخنِ طفلش مانده هردو باهم تشنه هردو باهم بی تاب هردو دل داده به آوازِ پدر تا کلامی گوید ساقی از راه رسید باز هم مَشکِ پُر آب چقدر طولانی است انتظارِ رُخِ تاول زده‌ای نَفَسِ سوخته‌ای کمی آنسوتر از او زیرِ یک خیمه‌ی تفدیده‌ و خشک کودکانی جَمعند همگی دلواپس چشم دارند به دلگرمیِ یاسی کوچک دختری پوشیده زیرِ یک چادرِ سبز نازدانه که چنین می‌گوید دلتان قرص خیالِ همگی راحت باد به خودم گفته که برمیگردم قول داده به حرم می‌آید دلتان قرص که دریا با اوست ولی انگار در این لحظه شنیدند کسی می‌آید کسی از دور به سمت خیمه او عمو نه  خود باباست ولی وای چرا اینگونه قامتش خَم شده است دست دارد به کمر دست دیگر به عمودی که پناهِ حرم است می‌کِشد خیمه‌یِ عباس زمین می‌اُفتد بُهت در جمعِ حرم می‌پیچد بغض‌ها می‌شکند ناله‌ای می‌آید گوشها را دگر از قبل سبکتر بکنید عمه در حلقه‌ی ماتم زده‌ی دخترکان گره‌ای بر گره‌ی معجر آنان می‌زد گوئیا سوخت و خاکستر شد خیمه‌ی مادر طفل تازه می‌خواست زبان باز کند تازه می‌خواست که بابا گوید غرق در حال پریشانیِ خود بود که دید پدرش میگوید کودکم را آرید (اصغرم را بدهید) تا که سیرابِ دو کف آبِ گوارا گردد طفل را بابا بُرد باز‌هم در دلِ او نورِ اُمیدی پر زد خواست تشویش بیاید به سراغش اما غم به خود راه نداد گفت اینبار علی سیراب است بازهم چشم به راه به درِ خیمه‌ی خود کُند تَر می‌گذرد ثانیه‌ها که سیاهیِ کسی پیدا شد چشم‌هایی که زِ فرطِ عطش  تار شده خیره نمود زیرِ لب با خود گفت : پس علی کو؟ چه شده؟ بچه‌ام با او نیست دید باباست ولی چهره‌ی او خونین است گوشه‌هایی زِ عبایش خونرَنگ می‌رود پشتِ خیام سر به زیر است چرا خواست حرفی بزند بُهت وجودش را برد نفسش بند آمد بعد بغضی سوزان رفت دنبال حسین چشمهای تارش دید در پشت حرم گودی قبری را کوچک اما کم عمق دستِ بابا خاکی دید در سینه‌ی آن کودکش خوابیده خنده‌ای بر لب اوست چشمهایش باز است زلفهایش خونین بِینِ قنداقه‌ی سرخ مثلِ یک کابوس است سرش انگار به مویی بند است از گلویش خبری نیست ولی خبری نیست از آن حلق سفید گوئیا حنجره‌اش تارهای صوتی همگی سوخته‌اند خبری نیست از آن حَلق سفید جایِ آن تیغه‌یِ یک تیرِ مهیب از سه طرف بیرون است طولِ آن بیشتر از قدِ علی حجم آن بیشتر از حجمِ سرش گوش تا گوش نمانده چیزی حرمله میخندد زانوانش خم شد چشمهای پدر از شرم زمین می‌نگرد دستِ خود بُرد به سمتِ لحد و چید بر آن پنجه بر خاک زد و رویِ مزارش پاشید مُشت خاکی به سرش بعد آهی جانکاه اثر از قبر نبود حال زینب ماند و مادری خاک آلود پیرمردی تشنه چه‌کند با این مرد به کدامین برسد ساعتی تلخ گذشت در غروبِ سرخی که حرم شعله‌ور از دستِ غارت شده است خیمه آتش شده است دختران میسوزند همه‌ی هستیشان مثلِ گهواره به غارت رفته چشمِ مجروح رباب دید در پشتِ خیام از همانجا که نشانش کرده در همان نقطه که خاکش کرده گودیِ قبری هست گودیِ کوچکی اما خبر از کودک معصومش نیست سر خود را چرخاند طرفِ طبل زنان طرف هلهله ها نیزه دارانی دید به سرِ نیزه‌ی افراشته‌ی خونین قطور اصغر خود را دید که به او می نگرد حرمله میخندد...... @shia_poem
انگار علی مادر تو شیر ندارد گریه نکن این قدر که تأثیر ندارد بی حال شدی و دل من ریخته برهم درمانده شده فرصت تأخیر ندارد می گیرم از این قوم کمی آب برایت بابای تو ترس از غمِ تحقیر ندارد ای مردم کوفه پسرم تشنه ی آب است این کودک بیچاره که تقصیر ندارد یک مرد بیاید ببرد غنچه ی من را آبش بدهد... مادر او شیر ندارد گفتند: "حسین آمده خود آب بنوشد" یک جرعه ی آب این همه تفسیر ندارد ای حرمله این بچه سرِ جنگ ندارد شش ماهه ی بی شیر که شمشیر ندارد تیری که به عباس زدی؟! وای خدایا... شش ماهه ی من طاقت این تیر ندارد شادی نکنید این همه که مادرش افتاد شش ماهه زدن این همه تکبیر ندارد بیچاره ربابه جگرش سوخت و دیگر کاری بجز اشک و غم شبگیر ندارد گیرم که شکسته شده، بعد از علی اصغر... ...گهواره دگر حاجت تعمیر ندارد خوابش شده دامادی اصغر ولی انگار خواب دل هجران زده تعبیر ندارد @shia_poem
كسي كه از دو لبش كوثر آب مينوشيد كسيكه باده به نامش شراب مينوشيد كسيكه از قدمش سلسبيل سيراب است كسيكه از دم قدسيش ، نيل سيراب است همان كسيكه چكيد آبشار از مشتش همانكه داد به دريا حيات انگشتش كسيكه صاحب آب است جده اش زهرا كسيكه تشنه لبخند او بود سقا كسيكه از غم او كائنات لبريز است همانكه از كرم او فرات لبريز است به آه تشنكي اش هيچ كس جواب نداد كسي به حنجر خشكش دو قطره آب نداد عطش گرفت لبش را كه گفته شير مكيد؟ به جاي شير در آنجا سه جرعه تير مكيد وحوش و طير بيابان ، درنده ها سيراب عزيز فاطمه لب تشنه ، اسبها سيراب چه كرد آب؟ لب كوفيان خنك ميشد كبود شد لب اصغر ، سنان خنك ميشد بس است حرمله دنبال آب پرسه نزن كمان بدست تو پيش رباب پرسه نزن بس است حرمله قلب رباب مي لرزد بگو که اين سر كوچك كه مي ارزد؟ صداي حرمله آتش به عمق جان مي زد عروس فاطمه را با ته كمان مي زد @shia_poem
. حضرت علی اصغر علیه السلام ابروی ابالفضلی خود در هم کرد عزمش به جهاد با عدو ، محکم کرد شش ماهه ترین بود ، ولی ای والله روی ِ همه مردان جهان را کم کرد روح‌الله قناعتیان .
حضرت علی اصغر حرای کوچک از حرای ِ کوچک ِ قنداقه ات ، آغاز کن فاش کن پیغمبری را جرعه ای اعجاز کن فرصتی کوتاه مانده ، از بغل پائین نیا هرچه میخواهی در این کوتاه فرصت ناز کن آی اسماعیل ، هاجر خون جگر شد هو بکش چشمه ی ِ آب ِ حیاتی ، زیر پایت باز کن هفت شهر عشق را پیری انا الحقی بگو مسند ِ لاهوتی ِ اشراق را ، احراز کن خاکیان از سِرّ ِ وَجه اللهی تو عاجزند رازهایـت را برای ِ عرشـیان ابـراز کـن ما همه دلتنگ عطر و بوی حیدر گشته ایم شیشه ی عطر حرم ! خوشبوترین ! سر باز کن چون عمو فرصت نداری تا ببازی دست و چشم وقت کوتاه است ، شور ِ عشق را ایجاز کن کمتر از قاسم نمی باشی بیا بالی بزن از سر ِ دست ِ پدر تا نیزه ها پرواز کن ... * * * * * * ... بانگ هَل مِن در میان کهکشان پیچیده است ای رباب ِ شیر زن ، شش ماهه را سرباز کن روح الله قناعتیان
حضرت علی اصغر علیه السلام . پیچیده بود ، عطر ِ خوش زمهریری اش کوثر ، میان ِ حوض ِ گلوی ِ حریری اش اصغر همان حسین که یک ذره کوچک است مردی بزرگ ، با همه ی ِ سر به زیری اش پیر ِ طریقتی که خود عین الحیات بود طی کرده بود ، راه خدا در صغیری اش او را قنوت بست و به میدان عشق برد این یادگار کوچک ِ خُمّ ِ غدیری اش قنداقه کرد کار ِ زره را ، برای او ... جنگی نداشت بچه در عین دلیری اش می ماند کاش ، محض دل مادرش ولی... می شد برای اهل حرم سخت اسیری اش هر بچه ای مگر چه قدر آب می خورد ؟ کاری نداشت اینکه رسد وقت سیری اش تشنه نشسته گوشه ای از خیمه ها رباب پر می کند خیال ِ علی گوشه گیری اش رفتی به آسمان و پدر ، بی تو پیر شد مادر به دست حرمله ، آخر اسیر شد روح‌الله قناعتیان
حضرت علی اصغر علیه السلام نفرین هر آنچه هست به نابنده ، حرمله بی آبروی ِ پسـت ، سر افکنده ، حرمله مشـکل گشای ِ لشـکر ِ طـاغوت کـربلا آمد به جنگ ِ کودک ِ رزمنده ، حرمله با کفر ابن ملجمی‌اش حرص می خورد از این که باز مانده علی زنده ، حرمله تاوان چگونه می دهد آن نانجیب با قلبی که از رباب ... آه کنده ، حرمله تنها نه بر لب ِ پدر ِ طفل ِ شیرخوار کرده حرام بر لب ِ ما خنده ، حرمله آمد که بغض ِ واشده ی ِ اشک مادرش پنهان کند ، حوالی ِ آن خنده ، حرمله در مقتل ِ لهوف و مقرم نبود کاش ... نامی از این جهنم سوزنده ، حرمله تیری که زد به قصد پسر ، کشته شد پدر یعنی دو قتل کرده ، دو پرونده ، حرمله تکرار نام ِ قاتل ِ شش ماهه خوب نیست شرمنده است ، قافیه شرمنده ، _ ..... _ شد عرش ِ سینه ی ِ پدر ِ او رواق او بیچاره مادرش ، چه کشید از فراق او روح الله قناعتیان
جُنبشی بين آسمان‌ها بود شورشی تا به عرشِ اعلا بود چشمهای فرشتگان مبهوت به جوانی پيمبر آسا بود مرتضايی به شکلِ پيغمبر يا حسينی که عالم آرا بود محشری می‌رود به رویِ زمين يا قيامِ قيامت آنجا بود اينکه پشتِ سرش روانه شده است آيه‌ی «وان يکاد» زهرا بود نه فقط دل زِ کربلا برده با شکوهش دل از خدا برده لرزه بر جانّ دشت اُفتاده از حسينی ترين نبی زاده کيست اين گردباد پيچيده که خدا تيغ در کَفَش داده کيست اين مرد غيرتِ طوفان کيست اين سر فرازِ دلداده همه گفتند که خدا انگار باز پيغمبری فرستاده از نژاد علی به نامِ علی مثل عباس کوهِ اِستاده باز دريای ايستاده ببين شورِ رزمِ امير زاده ببين قدمی زد زمين تلاطم کرد لشکری دست و پای خود گم کرد خویش را قبله‌گاهِ میدان و کعبه را قبله‌گاه دوم کرد آسمان را به خاک می‌دوزد اينکه بر حادثه تبسم کرد شور آتشفشان شروع شده است مرتضی گوئيا تجسم کرد اينکه از کشته پشته می‌سازد با لب تيغ خود تکلّم کرد رجزش دشت را بهم پيچاند نعره‌ای زد زمانه را لرزاند تشنگی می‌بَرَد توانش حيف خشک‌تر می‌شود لبانش حيف پيشِ چشمانِ خسته‌اش انگار تيره شد  تيره آسمانش حيف نَفَسش در شماره اُفتاده خسته شد دستِ پُر توانش حيف مَرکبِ زخمی از نَفَس اُفتاد رفت در بينِ دشمنانش حيف ناگهان ضربه‌ای زد از پهلو نیزه‌ای سمتِ استخوانش حیف بر زمينش زد از سرِ زينش پدرش آمده به بالينش چشمت از حال من خبر دارد پدرت دست بر کمر دارد همه فهميده‌اند بابایت حالتی مثل محتضر دارد تيغهايی که هست اطرافت چقدر لَخته‌ی جگر دارد دستِ لرزانِ من کجا و تنت؟ که تو را تکه تکه بردارد خُرد شد استخوانت اما نه استخوانی تنت مگر دارد نَکنَد از بَرِ پدر بِرَوی خون من گردنت اگر بِرَوی بی تو تنهای کربلا شده‌ام بی تو اُفتاده تر زِ پا شده‌ام من غرورِ شکسته‌ام بابا بی تو غمگین‌ترین صدا شده‌ام نوکِ انگشتهایشان این سوست عاقبت دست بر عصا شده‌ام بی تو بازیچه‌ی نگاه همه بی تو مجروح خنده‌ها شده‌ام همه کف می‌زنند و می‌خندند بِینِ اینان چه آشنا شده‌ام از کنارت چگونه برخیزم خاک باید به روی سر ریزم حجمی از خون و نيزه و تیری حجمی از زخمهای دلگيری حجمی از خُرده‌های يک ساقه حلقه‌هایِ جدایِ زنجيری حجمی از تيغ‌های لب پَرِ سرخ حجمی از تکه‌های شمشيری حجمی از پاره‌های پاشیده غرقِ صد ضربه‌ی نَفَس گيری حجمی از پيکرِ پراکنده در سراشيبی و سرازيری به دلم تيرِ آتشين نزنی پيرمَردَم مرا زمين نزنی @shia_poem
آه ای میوه ی قلب من علی اکبر من. زندگی را شده ای در نظرم باور من. تا هدایت شود این قوم ز دین برگشته. از حرم راهی میدن شدی پیغمبر من. خیره مانده سوی میدان نگران منتظرت. دیده ی غم زده و ملتمس دختر من. مثل شاهین که به یک دسته کبوتر بزند. زده ای بر دل میدان بلا، حیدر من. آب کردی طلب از من، و من از فرط عطش. تر نمودم لب خشکم به لبت کوثر من. نیزه ای میخ شد و پهلویت از هم وا کرد. بیش از پیش شدی، حال تو چون مادر من. تا که از اسب علی جان به زمین افتادی. به زمین خورد ستون همه ی لشکر من. وای بعد از تو و، از بعد عمو عباست. بین این لشکر کافر چه بیاید سر من. در کنار تن تو ارزش دنیا افتاد. مثل اشکی به زمین از سر چشم تر من. حرص شمشیر و سنان ریخت و پاشی کرده. از گلستان وجود تو گل پرپر من. می کشی پا به زمین زمزم خون می جوشد. ای ذبیح از همه اعضای تنت در بر من. غیرت الله حرم از دل نامحرم ها. خیز از جا و ببر سمت حرم خواهر من. @shia_poem
انگار بنا نیست سری داشته باشی سر داشته باشی، جگری داشته باشی انگار بنا نیست که از میوه ی باغت اندازۀ کافی ثمری داشته باشی انگار بنا نیست که ای پیر محاسن این آخر عمری پسری داشته باشی ای باد به زلف علیِّ اکبرِ لیلا مدیون حسینی نظری داشته باشی می میرم اگر بیش از این ناز بریزی بگذار که چندی پدری داشته باشی تو از همه ی آینه ها پیش ترینی تكثیر شدی بیشتری داشته باشی رفتی و نگفتی پدرت چشم به راه است از من تو نباید خبری داشته باشی؟ بی یار اگر آمده ام پیش تو گفتم شاید بدن مختصری داشته باشی چه خوب به هم نیزه تو را دوخت و نگذاشت تا پیکر پاشیده تری داشته باشی با نیم عبا بردن این جسم بعید است باید که عبای دگری داشته باشی @shia_poem
قصد کرده است تمام جگرم را ببرد با خودش دلخوشی دور و برم را ببرد من همین خوش قد و بالای حرم را دارم یک نفر نیست از اینجا پسرم را ببرد؟ دسترنج همه ی زحمت من این آهوست چقدر چشم نشسته، ثمرم را ببرد این چه رسمی است پسر جای پدر ذبح شود حاضرم پای پسرهام، سرم را ببرد تا به یعقوب نگاهم نرسیده خبرش می شود باد برایش خبرم را ببرد نیزه دنبال دلم بود تنش را می گشت قصد کرده است بیاید جگرم را ببرد *** جان من، قول بده دست به گیسو نبری مقنعه ت باز شود، بال و پرم را ببرد تو برو خیمه خودم پشت سرت می آیم چه نیازی است کسی محتضرم را ببرد دست و پاگیر شدم، زود زمین می افتم یک نفر زود، تن دردسرم را ببرد همه سرمایه ام این است که غارت شده است هر که خواهد ببرد جنس حرم را...ببرد صد پسر خواسته بودم ز خدا، آخر داد صد علی داد به من تا که سرم را ببرد @shia_poem
ای تجلی صفات همه ی برترها چقدر سخت بُود رفتن پیغمبرها قد من خم شده تا خوش قد و بالا شده ای چون که عشق پدران نیست کم از مادرها پسرم! می روی اما پدری هم داری نظری گاه بیندار به پشت سرها سر راهت پسرم تا درِ آن خیمه برو شاید آرام بگیرند کمی خواهرها بهتر این است که بالای سر اسماعیل همه باشند و نباشند فقط هاجرها مادرت نیست اگر مادر سقا هم نیست عمه ات هست به جای همه ی مادرها حال که آب ندارند برای لب تو بهتر این است که غارت شود انگشترها زودتر از همه ی آماده شدی، یعنی که: "آنچنان خسته نگشته است تن لشگرها آنچنان کهنه نگشته است سم مرکبها آنچنان کند نگشته است لب خنجرها" چه کنم با تو و این ریخت و پاشی که شده چه کنم با تو و با بردن این پیکرها آیه ات بخش شده آینه ات پخش شده علیِ اکبر من شد علیِ اکبرها گیرم از یک طرفی نیز بلندت کردم بر زمین باز بماند طرف دیگرها با عبای نَبَوی کار، کمی راحت شد ورنه سخت است تکان دادن پیغمبرها @shia_poem
**روضه از زبان بقیت الله الاعظم من روضه خوان ِ غربت ِ آقای عالمم بی تابِ سربریدة ماهِ محرمم با گریه هر غروب من از حال می روم با هر فرازِ ناحیه گودال می روم صبح وغروب ،ندبه کنان گریه می کنم این روضه را به مادرمان هدیه می کنم برنیزه تکیه داد وز جایش بلند شد دردش گرفته بود صدایش بلند شد فرمود: زنده ام به کجا حمله می کنید نامردها به خیمه چرا حمله می کنید کارِ مرا تمام نکرده کجا ؟سنان!!!! اینجا کنارِ لشگری از گرگ ها بمان با یالِ غرق خون شده برگشت ذوالجناح با زین واژگون شده برگشت ذوالجناح اینجا به بعد ضربه زدن ها شروع شد اینجا به بعد شیون زنها شروع شد دیدم خودم به چشم ترم وای وای وای بیرون زدند اهلِ حرم وای وای وای دنبالِ ذوالجناح هراسان وبی پناه با عمه آمدند به بالای قتلگاه جدِ مرا محاصره کردند یک سپاه دیدم چگونه عمه ما می کند نگاه هرکس رسید نیزة خود را شکست ورفت یک استخوان ز سینة آقا شکست و رفت یک عده بر تمام تنش سنگ می زدند یک عده بر لباسِ تنش چنگ می زدند در آن میانه حرمتِ آئینه ها شکست وقتی که شمر آمد وبر سینه اش نشست از دستِ او محاسنِ جدم رها نشد هرچه کشید خنجرِ خود، سر جدا نشد تا که زرویِ پیکرِ بی سر بلند شد فریاد یا بُنَیَ ز مادر بلند شد اینجا به بعد گریة من رنگِ خون شود گیسو به دست شمر ز مقتل برون رود اینجا به بعد زخمِ دلِ ما نمک زدند باور کنید عمة مارا کتک زدند راه فرار از حرم آنروز بسته شد با چوبّ نیزه پهلوی زنها شکسته شد آن شب زنانِ سوخته یاور نداشتند آن شب بنات فاطمه معجر نداشتند @shia_poem
عشق: امام سجاد علیه السلام ما را ضریح ِ قبر ِ تو ، در آفتاب کُشت این‌داغ‌ودرد ، حسرت و اشک و عذاب کشت « خدالتریب » صورت خاکی ، تو را شکست «شیب الخضیبِ»صورت‌ِدرخون‌خضاب‌کشت چشمت به آب خورد و به کامت حرام شد یعقوب ِ دل‌شکسته ، تو را ، داغ آب کشت قلب تو را به سینه چهل سال ، امام صبر بغض ِ صدای ِ تشنه ی طفل ِ رباب ، کشت دیـدی سر ِ بریـده ، سـر ِ نیزه ها ، ولی ... زخم زبان و طعنه ، تو را بی حساب کشت یابن الخلیل ، نوبت آتش شد و تو را ... لجبازی و حرارت ِ سرب ِ مذاب کشت وقتی که خواهرت ، به کنیزی خطاب شد عمری غرور ِ قلب تو را این "خطاب" کشت رقصیدن ِ کنار ِ سر ِ حجت ِ خدا ... رفتن میان ِ مجلس ِ بزم ِ شراب... کشت آمد میان شهر و صدا زد ، گناه نیست ... یک مشرکی اگر که به قصد ثواب کشت پروانه ای و با پر ِ سجاده ، سوختی با داغ کربلا ، سرِ سجاده ، سوختی روح‌ الله قناعتیان
آتش گرفت خیمه میسوخت پا به پایش خورشید شعله ور شد در آسمان برایش زنجیر می زدند و بزم عزا گرفتند ‌زنجیرهای بسته بر رویِ دست و پایش دستان عمه زینب(س) را بسته دید و بی شک هر آن از این مصیبت شد بیشتر عزایش در ازدحام شام و در تنگنایِ بازار در زیر دست و پا رفت در هر قدم عبایش یک روز داغ دید و یک عمر روضه خوان شد با لرزشی که افتاد از بغض، در صدایش میرفت سمت مسجد افتاد یادِ بابا از دست پیرمردی افتاد تا عصایش یادِ غروبِ گودال سر میگذاشت بر خاک آرام گریه میکرد با ذکرِ سجده هایش یادِ محاسنی که خون می چکید از آن یادِ تنی که پُر بود از زخم، جای-جایش لعنت به تیر و شمشیر، لعنت به ذات نیزه لعنت به خنجری که شد واردِ قفایش تصویرِ نعل تازه از خاطرش نمیرفت یک داغِ بیکران بود سوغاتِ کربلایش! @shia_poem
ماجرا هر چه بود پایان یافت هر کسی بود عازم کویش زنی انگار چشم در راه است از سفر، چه می‌آورد شویش لحظه‌ها بی‌قرار و دلواپس غصه‌هایش بدون حد می‌شد مرد او از سفر نیامده بود شب هم از نیمه داشت رد می‌شد آسمان تار و تیره و خونبار آه آن شب نبود معمولی نیمهٔ شب پرید زن از خواب آمده بود از سفر خولی گفت خولی بگو چه آوردی که چنین غرق تاب و تب شده‌ام چیست سوغات تو که این‌گونه دل‌پریشان و جان‌به‌لب شده‌ام گفت هر چند تحفهٔ خولی زر و سیم و طلا و درهم نیست ولی این بار گنجی آوردم که نظیرش به هر دو عالم نیست چیزی از ماجرا نمی‌دانست چشمش اما اسیر شیون بود متحیر شد و سراسیمه دید آخر تنور روشن بود رفت با واهمه به سمت تنور به سر و سینه زد نشست و گریست ناگهان دید صحنه‌ای خونبار آه این سر، سر بریدهٔ کیست؟ به سر او مگر چه آمده است شده این گونه غرق خون، پرپر بر لبش آیه‌های قرآن است می‌دهد عطر زمزم و کوثر سر او را گرفت بر دامن خاک و خون پاک کرد از رویش گفت بیچاره مادرت، اما ناگهان حس نمود پهلویش ـ ـ بانویی قد خمیده، آشفته که گرفته‌ست دست بر پهلو ضجه که می‌زند همه عالم روضه‌خوان می‌شود ز شیون او * گفت بانو تو کیستی که غمت قاتل این دلِ پر از محن است گفت من دختر پیمبرم و این سر غرق خون، حسین من است با دو چشم ترش روایت کرد یک جهان درد و داغ و ماتم را گفت از نیزه‌ها که بوسیدند بوسه‌گاه نبی اکرم را گفت از خیمه‌های آل الله گفت از ماجرای غارت‌ها گفت با چشم‌های خونبارش از شروع همه مصیبت‌ها: آتشی که گرفت راه حرم پیش از این در مدینه برپا شد پشت در که شکست بازویم پای دشمن به خیمه‌ها وا شد گفت غصه اگر چه بی‌پایان ولی این قصه انتها دارد می رسد وارثی به خون‌خواهی خونِ مظلوم خونبها دارد ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ * همسر خولی، از محبین اهل بیت پیامبر صلوات‌الله‌علیه‌وآله بود و گویا در اینجا چشم بصیرت او بینا می‌شود و این حقایق را مشاهده می‌کند. این ماجرا با اختلاف روایت‌هایی، در منابع و مقاتل مختلفی از جمله: مقتل ابی مخنف، ص168؛ مقتل الحسین علیه‌السلام، ص392، بحارالانوار، ج45، ص125 و 177؛ الدمعة‌الساکبة، ج5، ص52 و 384؛ تاریخ طبری، ج5، ص445؛ و روضة الشهدا، ص361، آمده است. (به نقل از: خورشید بر فراز نیزه‌ها، نوشته سید محی الدین موسوی). البته بعضی از گفت‌وگوهایی که در این شعر آمده است از باب زبانحال است. @shia_poem
خدا کند که جهان رنگ آفتاب بگیرد اگر دل یکی از آل‌بوتراب بگیرد گرفته است دل زینب از زمین و زمانه خوشا دلی که از این درد بی‌حساب بگیرد برای عصمت کبری چگونه فرض کنم که کسی بیاید و از روی او حجاب بگیرد؟ اگرچه داغ همه بر دلش نشست، ولی باز ندیده‌اند که او چشم از رباب بگیرد چه باغبان که به چشمان خود نشسته و دیده که نعل مرکب‌ها از گلش گلاب بگیرد بگو چگونه نگیرد دلش اگر که ببیند به سمت تشت کسی جامی از شراب بگیرد کسی ندیده که لب‌های قاری سر نیزه صله نگیرد و از خیزران جواب بگیرد تمام اهل حرم را سوار کرده و حالا کسی نمانده برای خودش رکاب بگیرد... قسم دهید خدا را به حق زینب کبری به این امید که امر فرج شتاب بگیرد. @shia_poem
زرق و برق ظاهری خواب و خیالی بیش نیست با درونت کار دارد روضه های خانگی نیست کمّیت مهم، چون با حضور فاطمه میهمان بسیار دارد روضه های خانگی @shia_poem
گذشته چند صباحی ز روز عاشورا همان حماسه، که جاوید خوانده‌اند او را همان حماسهٔ زیبا، همان قیامت عشق به خون نشستنِ سرو بلندقامت عشق به همره اُسرا، می‌روند شهر به شهر سپاه جور و جنایت، سپاه ظلمت و قهر ندیده چشم کسی، در تمام طول مسیر به جز مجاهدت، از آن فرشتگان اسیر «چهل ستاره» که بر نیزه می‌درخشیدند به مهر و ماه در این راه، نور بخشیدند طناب ظلم کجا، اهل‌بیت نور کجا؟ سر بریده کجا، زینب صبور کجا؟ هوا گرفته و دلتنگ بود، در همه جا نصیب آینه‌ها سنگ بود، در همه جا نسیم، بدرقه می‌کرد آن عزیزان را صبا، مشاهده می‌کرد برگ‌ریزان را نسیم، با دل سوزان به هر طرف که وزید صدای همهمه پیچید، در سپاه یزید سپاه، مستِ غرور است و مستِ پیروزی و خنده بر لبش، از شورِ عافیت‌سوزی... چو برق و باد، به هر منزلی سفر کردند چو رعد، خندهٔ شادی از این ظفر کردند ز حد گذشته پس از کربلا جسارتشان که هست زینب آزاده در اسارتشان گذار قافله یک شب کنار دِیْر افتاد شبی که عاقبت آن اتفاقِ خیر افتاد حَرامیان، همه شُربِ مُدام می‌کردند به نام فتح و ظفر، می به جام می‌کردند اگرچه شب، شبِ سنگین و تلخ و تاری بود سَرِ مقدّسِ خورشید، در کناری بود سری که جلوهٔ «والشّمس» بود در رویش سری که معنی «واللّیل» بود گیسویش سری، که با نَفَس قدسیان مصاحب بود کنار سایهٔ دیوارِ «دِیْر راهب» بود سری، که از همهٔ کائنات، دل می‌برد شعاع نوری از آن سر، به چشم راهب خورد سکوت بود و سیاهی و نیمهٔ شب بود صدای روشنِ تسبیح و ذکر یا رب بود صدای بال زدن، از فرشته می‌آمد به خطّ نور ز بالا نوشته می‌آمد شگفت‌منظره‌ای دید، دیده چون وا کرد برون ز دِیْر شد و زیر لب، خدایا کرد میان راه نگهبان بر او چو راه گرفت از او نشانیِ فرماندهٔ سپاه گرفت رسید و گفت مرا در دل آرزویی هست اگر تو را، ز محبّت نشان و بویی هست دلم به عشقِ جمالی جمیل، پابند است دلم به جلوهٔ خورشید، آرزومند است یک امشبی، «سَرِ خورشید» را به من بدهید به من، اجازهٔ از خود رها شدن بدهید دلم هواییِ دیدارِ این سَرِ پاک است سری، که شاهد او، آسمان و افلاک است بگو که این سر دور از بدن ز پیکر کیست؟ سرِ بریدهٔ یحیی که نیست، پس سَرِ کیست؟ جواب داد که این سر، سری‌ست شهرآشوب به خون نشسته‌تر از آفتاب وقت غروب سر کسی‌ست، که شوریده بر امیر، ای مرد! خیالِ دولتْ پرورده در ضمیر، ای مرد! تو بر زیارتِ این سر، اگر نظر داری بیار، آنچه پس‌اندازِ سیم و زر داری جواب داد که این زر، در آستین من است بده امانت ما را، که عشق، دین من است به چشمِ همچو تویی، گرچه سیم و زر عشق است هزار سکهٔ زر، نذرِ یک نظر عشق است بگو: که صاحب این سر، چه نام داشته است؟ چقدر نزد شما، احترام داشته است؟ جواب داد که این سر، که آفتاب جَلی‌ست گلاب گلشن «زهرا» و یادگار «علی»‌ست سَرِ بریدهٔ فرزند حیدر است، این سر سَرِ حسین، عزیز پیمبر است، این سر... گرفت و گفت خدا بشکند، دهان تو را خدای زیر و زبر می‌کند جهان تو را به دِیْر رفت و به همراه خود، گلاب آورد ز اشک دیدهٔ خود، یک دو چشمه آب آورد غبار راه از آیینه پاک کرد و نشست کشیده آه ز دل، سینه چاک کرد و نشست سری، که نور خدا داشت، در حریر گرفت فضای دِیْر از او، عطر دلپذیر گرفت... دوباره صحبت موسی و طور، گل می‌کرد درخت طیّبهٔ عشق و نور، گل می‌کرد خطاب کرد به آن سر: که ای جلال خدا! اسیر مهر تو شد، دل جدا و دیده جدا جلال و قدر تو را، حضرت مسیح نداشت کلیم، چون تو بیانی چنین فصیح نداشت چو گل جدا ز چمن با کدام دشنه شدی؟ برای دیدن جانان، چقدر تشنه شدی؟ هزار حیف، که در کربلا نبودم من رکاب‌دار سپاهِ شما، نبودم من ز پیشگاه جلال تو، عذرخواهم من تو خود پناه جهانی و بی‌پناهم من به احترام تو، «اسلام» را پذیرفتم رها ز ننگ شدم، نام را پذیرفتم دلم در این دلِ شب، روشن است همچون ماه به نورِ «اَشهَدُ اَن لا اِلهَ اِلاَ الله» فدایِ خون‌جگری‌های جَدِّ اطهر تو فدای مکتب پاک و شهیدپرور تو «شهادتینِ» مرا، بهترین گواه تویی که چلچراغ هدایت، دلیل راه تویی... من حقیر کجا و صحابی تو کجا؟ شکسته بال و پرم، هم‌رکابی تو کجا؟ نه حُسن سابقه دارم نه مثل ایشانم فقط، ز دربدری‌های تو، پریشانم به استغاثه سرِ راهت آمدم، رحمی «فقیر و خسته به درگاهت آمدم، رحمی» بگیر دست مرا، ای بزرگوار عزیز «که جز ولای توأم نیست هیچ دست‌آویز»... نگاه مِهر تو شد، مُهرِ کارنامهٔ من گلاب ریخت غمت در بهارنامهٔ من من از تمامی عمر امشبم تبرّک شد ز فیض بوسه به رویت، لبم تبرّک شد «شفق» اگرچه رثای تو از دل و جان گفت حکایت از سر و سامان عشق «عُمّان» گفت @shia_poem
37.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️تا به حال رفیقی داشتی که در همه حال به فکر تو باشه!؟ @shia_poem
دید از دور مسیحا نفسی می‌آید دید با قافله فریادرسی می‌آید صحنه‌ای دید در آن قافله اما جانکاه بر سر نیزه سری دید، سری همچون ماه این سر کیست که اینقدر تماشا دارد؟ صوت داوودی و انفاس مسیحا دارد؟ از سر هر مژه‌اش معجزه بر می‌خیزد با طنینش همه آفاق به هم می‌ریزد با نسیم از غم دل گفت به صد شیون و آه به ادب نافه‌گشایی کن از آن زلف سیاه گرچه این شیوۀ رندان بلاکش باشد حیف از این زلف که بر نیزه مشوش باشد با دلی سوخته آمد به طواف سر ماه پاره پاره دلش از داغ لب پرپر ماه گفت ای جان جهان نذر غمت! جانم باش امشبی را ز سر لطف تو مهمانم باش ماه را همره خود با دلِ بی‌تاب آورد نذر لب‌های ترک خورده کمی آب آورد خون از آن چهره که می‌شُست، دلش خون می‌شد حال او منقلب و دیده دگرگون می‌شد اشک در چشم پر از شیون راهب می‌خواند روضه می‌خواند از آن اوج مصائب می‌خواند روضه می‌خواند: همه عمر در این چرخ کبود بین زرتشتی و آشوری و ترسا و یهود نشنیدم که سرِ نیزه سری را ببرند یا که در سلسله بی بال و پری را ببرند آه از سوز و گدازی که در آن محفل بود عشق می‌گفت به شرح، آن‌چه بر او مشکل بود گفت: عالم شده حیرانِ پریشانی تو! کیستی تو؟ به فدای سر نورانی تو! ناگهان ماه،‌ چه جانکاه دمی لب وا کرد محشری در دل آن سوخته‌دل، برپا کرد گفت: من کشتۀ لب‌تشنۀ عاشورایم زینت دوش محمد، پسر زهرایم دید راهب به دلش شعله و شور افتاده‌ست شعلۀ‌ آتشی از نخلۀ طور افتاده‌ست تشنۀ عشق شد از غصه نجاتش دادند ناگهان در دل شب آب حیاتش دادند صورتش را به روی صورت خونین حسین... و مُشَرَّف شد از آن لحظه به آیین حسین... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ * در این شعر بعضی از ابیات به شیوه‌های مختلفی تضمین شده است. ** این ماجرا، با تفاوت‌هایی در منابع زیر نقل شده است: - بحارالانوار، ج۴۵، ص۱۸۴ - لهوف، ص۱۳۶ - عبرات المصطفین فی مقتل الحسین(علیه‌السلام)، ج۲، ص۲۵۸ - مقتل الحسین(علیه‌السلام) مقرم، ص۴۴۶ - تذکرة الخواص، ص۱۵۰ (به نقل از کتاب «خورشید بر فراز نیزه‌ها» نوشته آقای سیدمحی‌الدین موسوی، ص۸۸ تا ۹۵) @shia_poem
آنقدر داغ بود از تب که آب اگر بود بر لبش می‌سوخت احتیاجی نبود بر آتش خیمه هم داشت از تبش می‌سوخت درد را چاره‌ای اگر بکند چه کند با غمِ پریشانیش نیست آبی که دستمالی خیس بگذارند روی پیشانیش خویش را می‌خورد ، ندارد جان قوَتی نیست جز تقلا حیف یک به یک می‌روند یاران و چاره‌ای نیست جز تماشا حیف بارها شد به دست بی جانش پرده‌ی خیمه را به بالا زد شاهدِ مقتل همه ، هربار  به سرِ خویش دستِ خود را زد دید از خیمه روی یک نقطه لشکری را که بی هوا می‌ریخت دید در بین راه تا به حرم چقدر اکبر ازعبا می‌ریخت بین بستر نشست در خیمه زد به سر با دو دست در خیمه تا صدای برادرش آمد کمرِ او شکست در خیمه باز هم پرده را کناری زد قاسمش بود و سنگ باران بود یک یتیم و هزارها ... می‌دید لحظه‌ی  پایکوبی سواران بود ناله‌ی دختران به او  فهماند دستهایی میاه راه اُفتاد دید از خیمه خواهرش غَش کرد مادری بینِ خیمه‌گاه اُفتاد پرده را زد کنار و گفت  ای وای حرمله آمده گلو بزند او خجالت کشید وقتی دید پدرش رفته است رو بزند بی برادر شدن چه حسی داشت کمرش را دو مرتبه خَم کرد تشنه‌ای بود یک سپاهی که هرچه آورده بود دَرهَم کرد چند باری فقط برای وداع پدرش بوسه‌اش زد و برگشت دید در قتلگاه خولی را سمت گودال آمد و برگشت او گرفت از عصا که برخیزد تا پدر تکیه داد بر نیزه او زمین خورد تا حسین اُفتاد داد می‌زد بجای سرنیزه گرد و خاکی بلند شد  فهمید آخرش شمر با سنان آمد غم ناموس دارد او یعنی عمه‌اش هم  نفس زنان آمد عمه  فریاد می‌زند  که نزن چکمه بردار احترامش کن چقدر طول می‌دهی نامرد زیر و رویش نکن تمامش کن * * خیمه‌ای که نگاهبانش بود ناگهان سوخت بر سرش اُفتاد بعد از آن سی و پنج سال آقا ناله می‌زد که مادرش اُفتاد.... @shia_poem