eitaa logo
شعر شیعه
6.6هزار دنبال‌کننده
438 عکس
162 ویدیو
14 فایل
کانال تخصصی شعر آئینی تلگرام https://t.me/+WSa2XvuCaD5CQTQN ایتا https://eitaa.com/joinchat/199622657C5f32f5bfcc جهت ارسال اشعار و نظرات: @shia_poem_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
ده روز دیگر گریه ی ما فرق دارد ده روز دیگر روضه اما فرق دارد ده روز دیگر ماجراها فرق کرده ده روز دیگر قصه ی ما فرق کرده ده روز دیگر نه حبیبی، نه زهیری ده روز دیگر نه سعید و نه بریری ده روز دیگر خواهرش در اضطراب است ده روز دیگر در حرم قحطی آب است ده روز دیگر در تب و تاب است زینب ده روز دیگر دور از ارباب است زینب ده روز دیگه این حرم سقا ندارد ده روز دیگر دختری بابا ندارد ده روز دیگر اکبرِ لیلا نمانده ده روز دیگر قاسمِ زیبا نمانده ده روز دیگر مادری در التهاب است خیمه به خیمه در پی یک جرعه آب است ده روز دیگر زین اسبی واژگون است سالار زینب پیکرش در خاک و خون است ده روز دیگر راهی گودال گشته ده روز دیگر پیکرش پامال گشته ده روز دیگر روی سینه می نشیند از روی تل هم خواهرش زینب ببیند ده روز دیگر صورتش بر خاک صحراست ده روز دیگر رأس او بالای نی هاست ده روز دیگر خواهرش ماتم گرفته ده روز دیگر زیر نعل تازه رفته ده روز دیگر روی پیکر سر ندارد ای وای من ... انگشت و انگشتر ندارد #@shia_poem
سخت بیتاب است و در جانش بلا انداخته کلّ عالم را به یاد کربلا انداخته در حضورِ کائنات و روبرویِ اهل عرش نوحه خوانی کرده و شور و نوا انداخته سفرهٔ پر برکت ماه محرّم را مدام بیشتر از هر کجا، اطراف ما انداخته در حضورش نوکری امسال هم قسمت نشد نفْس، ما را آخر از چشمش چرا انداخته؟! شهر را محض عزاداری مهیّا کرده و دشت را یادِ غروبِ نینوا انداخته بر فراز خیمه گاهش پرچم ِ مشکی زده حضرت صاحب عزا، شالِ عزا انداخته مانده ردّی از غم و دلشوره رویِ صورتش باز هم بر گونه هایش اشک، جا انداخته ذکر «یا جدّاه» بر لب دارد و مضطر شده روضه خوان او را به یاد بوریا انداخته عمری از داغِ به غارت رفتنِ آن پیراهن با چه آهی روی دوش خود عبا انداخته برده سمتِ علقمه گریان؛ گریزِ روضه را بر زبانِ روضه خوان «أدرک أخا» انداخته! @shia_poem
شش ماه راه آمد که راه غم بگیرد شش ماه آمد بر دلش مرهم بگیرد اما رسیده مجلس ماتم بگیرد جایی که دلها را غم عالم بگیرد حق دارد این خانوم قلبش غم  بگیرد   این کیست این نامی نفس‌گیر است زینب این کیست معنای تفاسیر است زینب بالاتر از درک تعابیر است زینب او کاف و هاء و یاء تقدیر است زینب باید که شام و کوفه را باهم بگیرد با محملی که راهدار آن خلیل است با کعبه‌ای که پرده‌دارش جبرئیل است با پرده‌ای که آفتاب آنجا دخیل است بر ناقه‌ای که   تحت فرمان کفیل است بانو رسیده پهنه‌ی عالم بگیرد  تا کربلا تا کربلا را دید زینب آمد سرش از آنچه می‌ترسید زینب بعد از حسن هرگز نمی‌خندید زینب گرچه به این عالم نفس بخشید زینب می‌گفت غم راهِ نفس‌هایم بگیرد آنقدر دارد دلهره شاید بمیرد راحت نمی‌گردد فقط باید بمیرد پایش بر این صحرا اگر آید بمیرد اکبر اگر این پرده بگشاید بمیرد باید که دستش را علی محکم بگیرد عباس زانو زد رکابش را گرفته است اکبر دو دست مستجابش را گرفته است حالا حسینش اضطرابش را گرفته است با خواهرش دور رُبابش را گرفته است بابا زِ چشم دختران شبنم بگیرد عباس علم کوبید یعنی شیر اینجاست یعنی که صاحب صولتِ شمشیر اینجاست یعنی علی یعنی دَمِ تکبیر اینجاست یعنی به مرگِ بی رگان تعبیر اینجاست در پیش خانوم است تا پرچم بگیرد سینه سپر کرده سواری را نبیند قد راست کرده نیزه‌داری را نبیند تا چادر خانوم غباری را نبیند دامان طفلان ردِ خاری را نبیند با تیغ خود ذکر هوالاعظم بگیرد فرمود با بانو امیر کربلا من با مرتضی تا مرتضی یا مرتضی من پیش تو خاک و پیششان واویتلا من هرقدر لشگر هرقَدَر نامرد با من با غم بگو دارد جگر راهم بگیرد اما هزاران بار غم را دیده زینب از کودکی دست قلم را دیده زینب پیشانی و ضرب علم را دیده زینب بی او حرامی و حرم را دیده زینب پنجاه سال این نوحه‌ها را دم بگیرد در زیر لب می‌گفت با تکرار ای وای از قتلگاه و تل و چشمِ تار ای وای از ازدحام و خنده و انظار ای وای از شعله و از خیمه و اشرار ای وای دور مرا نامرد و نامحرم بگیرد دارد دعا طفلی زِ محمل‌ها نیافتد یا که حسینش پیش قاتل‌ها نیافتد تا که سرش دست اراذل‌ها نیافتد تا که تنش بین قبایل‌ها نیافتد تا در بغل آن پیکر درهم بگیرد @shia_poem
قصد سفر از گوشه ویرانه نداری؟ ای دختر دلخسته مگر خانه نداری؟ یک چادر خاکی که در آن نقش گلی نیست بر روسری سوخته پروانه نداری از موی پریشان تو چیزی که نمانده‌ست پس غصه نخور هیچ اگر شانه نداری بر صورت تو پنج خط سرخ کشیدند خورشیدی و جا در شب ویرانه نداری دندان به دهان تو یکی هست یکی نیست اصلا اثر از کودک دردانه نداری اصلا پدرت کیست؟ اگر دختر شاهی بر گوش چرا زیور شاهانه نداری؟ برگرد برو شهر خودت جای تو آنجاست ای دختر دلخسته مگر خانه نداری؟ @shia_poem
از شب نیزه سحر داشت می آمد پایین صبح با دیدهء تر داشت می آمد پایین سرخ, مانند اناری که ترک بردارد از نوک شاخه ثمر داشت می آمد پایین تا سر نیزه...ولی قامت دختر کوتاست مثل هر بار پدر داشت می آمد پایین هرم لبهاش که بر صورت دختر می خورد مثل این بود که در داشت می آمد پایین دست را سمت سرش برد که از بین دو کتف درد تا پای کمر داشت می آمد پایین خوابِ آشفته, شبِ سرد, خرابه, می دید خیزران مثل تبر داشت می آمد پایین چوب که با نفس گرم تو بالا می رفت سیلی چند نفر داشت می آمد پایین عرش را دید که بر خاک زمین افتاده است آسمان چاره اگر داشت می آمد پایین خواست جبران بکند آمدنت را این بار دخترک جانب سر داشت می آمد پایین مات و مبهوت به بابای خودش خیره شد و اشک نه, خون جگر داشت می آمد پایین . @shia_poem
آسمان ابری شد آخر پا به پای صورتم آفتابی نیست بعد از تو هوای صورتم شد سپید از داغ و برعکس مصیبت دیده ها رخت نو‌ پوشیده مویم در عزای صورتم از دو چشم خود فرات و دجله آخر ساختم تا کمی لب تر کنی در کربلای صورتم بسکه دنبال سرت افتان و خیزان آمدم مانده روی خاک صحرا رد پای صورتم با عمو حرفی نزن از بس که سیلی خورده ام مانده روی دست های زجر جای صورتم مردم از دلتنگی ات بابا مرا محکم ببوس بوسه با اینکه ضرر دارد برای صورتم صورت زخمی اگر که باب میل بوسه نیست گیسوانم را نوازش کن به جای صورتم آه بگذارم پدر این بار با این وضعیت دست هایی که نداری را کجای صورتم . @shia_poem
هر کسی اندازه ی رزقش به او نان میرسد سائل این طائفه باشی فراوان میرسد رزق ما ایرانیان دست امام هشتم ست کربلا میخواهم از شاه خراسان میرسد قول داده لحظه ی مرگم به دادم میرسد قبل از آنی که به گودی گلو جان میرسد صحبت از حبّ ست در خانه ، عرب یا که عجم اتفاقاً واژه ی "منّا" به سلمان میرسد هر گدایی که غم نان میخورد کاهل ترست آب و نان ما که از سمت حسن جان میرسد عالمی در مجلس روضه دم در می نشست بیشتر انعام شاهانه به دربان میرسد روضه خوان می گفت که :موی سه ساله سوخته چون پریشان ست بابا هم پریشان میرسد زجر و موهای رقیه ،خیرزان،موی حسین وای ازآن لحظه که چوب از مو به دندان میرسد عمه باقی مانده ی از چادرم را پهن کن سفره دارم امشب و از راه مهمان میرسد . @shia_poem
بابا خوش اومدی ای مهربون‌تر از همه دنیا خوش اومدی وقتِ گلایه نیس با اینکه دیر اومدی امّا خوش اومدی روشن شده چشام مهمونِ آشنا به غمِ ما خوش اومدی رو پایِ من بخواب چون خسته‌ای مسافرِ صحرا، خوش اومدی بابا به خونه‌ی_ این دخترِ سه ساله‌‌‌ و تنها خوش اومدی بعد از یه ماه غم تو از خودت بگو که منم از خودم بگم اوّل بگو چرا زخمِ لبت، چرا شده سر از تنت جدا خاکسترِ تنور مثلِ یه ابر مونده رویِ چهره‌‌ی شما خیلی عجیبه که؛ با خون شده محاسن و مویِ سرت حنا پیشونیِ تو هم مثلِ سرم شکسته توو این شهر پُر بلا میشه بهم بگی رفتی سفر بدونِ من و عمو جون چرا؟ بابا، عمو کجاست؟ دلتنگشم، ندیدمش از بعدِ کربلا بعد از یه ماه غم حالا بزار تا که منم از خودم بگم من بی مقدمه باید بهت بگم که چقد توو دلم غمه تا مثلِ من بشن توو کاروانِ ما شده خم قامتِ همه از سنگ‌هایِ شام خورده به رویِ صورتِ عمه یه عالمه باور نمیکنی ... ما رد شدیم از وسطِ رقص و همهمه بازارِ شهرِ شام ... این نقطه از سفر بخدا اوجِ ماتمه بابا منو ببخش خیلی لباسِ دخترِ تو نامنظمه این هاله‌ی سیاه پوشیه نه کبودیه سیلیِ محکمه تقصیرِ من که نیس تقصیرِ زجر بوده که مویِ سرم کمه شد خوشبحالِ من تو اومدی منو ببری، خاطرم جمه ... @shia_poem
حض بوسه از سرت را آه تنها برده است حق من بوده سرت را نیزه اما برده است پرچم صلح است گیسوی سپید تو ولی نیزه دار آن را به قصد جنگ بالا برده است کار دنیا را ببین با اینکه با هم آمدیم ساربان ما را بدون تو از اینجا برده است قطره قطره جمع کرده آبرو دریا ولی آبرویش را لب خشک تو یکجا برده است آمدم یک بار دیگر بوسه بارانت کنم خولی اما زودتر از من سرت را برده است من که ده تا دوستت دارم تو نه تا ، ساربان... ...یکی از انگشت هایت را به یغما برده است کاش ما هم تکه ای از پیکرت را داشتیم هرکه از راه آمده یک تکه ات را برده است . @shia_poem
سیاهی شب یلدا سیاه گیسویش گل سری است ستاره نشسته بر مویش و ماه آمده قبل از شب چهاردهم بدون واسطه سر خط بگیرد از رویش برات کرب و بلا را شکسته نستعلیق نوشته است بدون دوات ابرویش دوگوشواره به گوشش دو زخم آویزان به دور دست رقیه طناب النگویش بغل گرفته خودش را به جای بابایش کشیده دست خودش را به روی بازویش برای دادن پاداش قهرمان اینبار به جای سینه مدال است روی پهلویش @shia_poem
ای سر ، سر بریده ی بر نیزه ها سوار خورشید گونه برده سران را به یک مدار از خون تو به سر زده تا عرش هر چه هست حتی خدا به داغ تو گردیده سوگوار قاسم نیابتی است حسن را به روی نی با این حساب عرش گرفته دو گوشوار جای خلیل در دل آتش تو سوختی رفتی به جای عیسی مریم به روی دار داوود نوحه ای است پر از شور ماتمت بر مجمر عزای تو یحیی سپند وار حزقیل و نوح و آدم و ادریس در غمت زنجیر از یمین زده و لطمه از یسار گاهی کشیده در دل گودال و گه به نی یک لحظه کم نمی‌شود از هیئتت وقار بالا تر از سپاه عدو میروی که باز عزم ظفر نموده رکاب تو ای سوار ای سر که فائق آمده بر مجلس شراب ای نفس مطمئنه ی پیروز بر قمار ای سر تویی حقیقت دریا و میشوند سر های قدسیان همه دورت حباب وار ای لب ، لب تکیده ی در عین حال تر دریا اسیر حسرتت ای لعل آبدار قد میکشند و باز به اوجت نمی‌رسند آخر توجهی به تموج در این بحار بشکسته از ترک ترکت پهنه ی کویر هفت آسمان به پای تو افتاده شرمسار رنگی نداشته است برایت حنای دهر رویش سفید میشود از سرخی ات انار سنگ است و بوسه گاه نبی وای با چه دل؟؟؟ پیچیده دور لاله ات ای لب چگونه خار؟؟؟ ای زلف ، زلف خاکی آشفته از هجوم روشن ترین سیاهی افتاده در غبار قابل نبوده دست خبیثش ولی ز تو در چنگ شمر رفته به غارت یکی دو تار دشمن تلاش کرده بیفتد علم ولی این زلف بی قرار مگر میشود مهار؟؟؟ سر میبرند از بدن کفر و ظلم و شرک در وحدتند پیچ تو با تیغ ذوالفقار با اینکه نازل است چنان برگ در خزان صاعد شد از شکوفه ی سرخ تو صد بهار گفتم به رنگ سرخ و سیاه و سپید تو سبحانه کما خلق اللیل و النهار با اینکه کم شده است به گودال قتلگاه اما سپاه مقتدرت هست بی شمار ای چشم ، چشم خون شده از گریه های داغ خون گریه میکنم به نگاه تو زار زار ای چشم ، چشم ما همه جا رفته است باز هرگز ندیده است چنان نقش تو نگار ما را نگاه کن ز بلندای نیزه ات ما را به جز نگاه تو با دیگران چه کار؟؟؟ عمری گذشته بر من و یک عمر بوده ام بی تاب روی ماه تو هر سال آزگار مژگان تو کشیده به ما تیر بی درنگ از ابروی کمان زده بیرون پی شکار قابل بدان و صید کن از دشت مرحمت سودی اگرچه نیست در این وحشی نزار آیات کهف خواندن تو بی دلیل نیست القصه من سگم بده جایم همین کنار آرام میشود دل ما بعد دفن نیز با یک نگاه منت تو بر سر مزار یک شب بیا به دیدن ما ، در عزای تو شب‌های بی قراری ما بوده بر قرار ما را چه طاقتی است که دنبال نظره ایم خورشید در مقابل تو میشود بخار عزت ببین که بی خبرند از هم آن دو چشم در صورت تو گر چه که هستند همجوار با اینکه بین ارض و سما دود دیده ای از دودمان ظلم درآورده ای دمار عالم سیاه باد که از شدت عطش دیده است دشت ماریه را مردم تو تار وقتی نداشت ساغری از آب در کفش ابر است در تمامی عمر از غمت خمار اشک کسی به اشک تو هرگز نمی‌رسد ای چشم خون گرفته به داغ خودت ببار پیشانی شکسته ات از سنگهای سخت آیینه ای است آینه ی ذات کردگار بختت بلند بود و حسودان بد نظر همراه سنگ چشم زدندت به کارزار تعداد زخم های تو از دست رفته است خون گریه میکنند به داغ تو هر هزار ای سر سر بریده کجا مانده پیکرت افتاده در میانه ی گودال آشکار گل بود حنجر تو گلابش گرفته شد از ضربه های خنجر و از آفتاب حار در کربلا گرفته تن تو هزار زخم ای کاش در غم تو بمیرم هزار بار گودال قتلگاه تو از جبر سر برید بی چاره در مقابل خون تو اختیار مشمول رحمت است به بزم عزای تو وقتی به آب میزند این چشم بی گدار اجداد ما همیشه به دنبال ماتمت بودند و بوده ایم از اول از این تبار امروز کوچه های عزای تو میشویم فردا ترحمی به رفیقان هم قطار در روز حشر اگر کرم  تو اجازه داد بگذار تا مرا بکشندم به سوی نار دستی بزن به شانه ما روز واپسین زیرا کشیده زیر علم بار افتخار گردن به تیغه ی علم تو نهاده ایم جانم فدای این علم و اینچنین شعار جایی نبوده بهتر از آن گوشه ی شریف تا چشم تو ز دست همه میکنم فرار احوالی از گدای سر کوچه هم بپرس هر شب که آمدی به تفقد در این دیار بگذار چشمم از قدمت محترم شود این فخر را به من بده بر خود بگیر عار خ پرسند اگر زمن که چه داری در عالمین سر تا قدم دهن شده گویم که یار یار خونی است در جگر همه دارایی ام حسین نا قابل است و پای تواش میکنم نثار بگذار بی قرار تو باشم الی الابد بگذار تا بمانمت ای مهربان دچار جان را بگیر و روی مگردان ز ما حسین در حق عاشقان خود این را روا مدار از روزگار سفله نداریم حسرتی هر کس رسیده کرببلا هست کامکار پرچم که نیست خون تو بالای گنبد است بی طاقت است راه کسی را به انتظار ... @shia_poem
ای گریه‌های هرشبِ یکریز  جان حسین باران هر نگاهِ غم‌انگیز  جان حسین زد صحیه فاطمه که بمیرم حسین جان زهرا که گفت ، شد دَمِ ما نیز  جان حسین ما آمدیم چای خوریم آبرو بریم جانم بگیر و چایِ مرا ریز جان حسین از عشق توست لب به لبِ این سینه‌های سرخ می‌ریزد  این پیاله‌ی سر ریز جان حسین ای عاشق تهجد عشاق بی نشان از جنس توست اشکِ سحرخیز جان حسین دیدم خدا که خط به گناهان من کشید تنها خرید از منِ ناچیز جان حسین با آهِ آتشین سرِ راهم نشسته عشق از پنبه است خِرقه‌ی پرهیز جان حسین آقای ما بیا جگری شرحه شرحه‌ایم تا بشنویم از آن لبِ خونریز جان حسین @shia_poem
و این پایان راه ماست بگشایید بار اینجا که دارم وعده از آغاز با پروردگار اینجا هر آنکس را هوای عشق بازی نیست برگردد که حتی از برادر هم ندارم انتظار اینجا بیابان است آری خشک و بایر خالی خالی ولی خواهد شد از خون شهیدان لاله زار اینجا همین صحراست ای مردم منای ال پیغمبر به روی خاک خواهد ریخت خون این تبار اینجا عطش اینجاست اشک اینجاست خون اینجاست این یعنی بلا اینجاست کرب اینجاست داغ بی شمار اینجا همان ساعت که چون برگ خزان از اسب می افتیم دو چشم فاطميات است چون ابر بهار اینجا نگه هرگز نخواهد داشت دشمن حرمت ما را که می خندند این مردم به اشک داغدار اینجا به دختر بچه هاشان قول سوغات از طلا دادند نمی ماند به گوش دخترانم گوشوار اینجا نوامیس علی را چند روز بعد نامحرم به چشم خویش خواهد دید بر مرکب سوار اینجا @shia_poem
ثابت شده به گریه کنان منورش.. عزت فقط برای حسین است و نوکرش طبق حدیث هرکه دراین داغ گریه کرد آقا نشسته است دوزانو برابرش آهی ز دل کشیدم و گریه حساب کرد ریز و درشت ثبت شده بین دفترش از پرچم عزای حسین دل نمیکنم گوهر شناس چشم نپوشد ز گوهرش من خاک بر سرم اگر این خاک کربلاست هرکس که خاک پاش نشد خاک بر سرش آن منبری که وقف عزای حسین نیست چوب است چوب خشک نخوانید منبرش.. تا نقد هست فکر نسیه نمیکنم اول ز چای روضه بخور بعد کوثرش منت سرم‌گذاشت و اینجا مرا کشاند جایی که ایستاده دم در پیمبرش شکر حسین میکنم آخر سپرده است کار تمام گریه کنان را به دخترش ما تربیت شدیم به دست رقیه اش بیراه نیست گرکه بخوانیم مادرش این روز ها رکوع و سجودش مصیبت است از بس شکسته است همه جای پیکرش @shia_poem
خودم را می‌کِشم سویت دو پایِ ناتوان را نَه غمم از یاد بُردم   طعنه‌های کودکان را نَه سرِ تو رفت و قولت نه   یقینم بود می‌آیی به عمه صبر دادی  دخترِ شیرین‌زبان را نَه تمام دختران خوابند زیرِ چادرِ عمه یتیمت را ببر  سربارم  اما  عمه‌جان را نَه خداصبرت دهد دیدی که می‌خندند بر وضعم که بر هر زخم طاقت داشتم  زخم زبان را نَه شنیدم غارتت کردند و عُریانت  به خود گفتم که دزدان را نمی‌بخشم  خصوصا ساربان را نَه حلالت می‌کنم ای تازیانه سنگ خاکستر حلالت می‌کنم ای خار   اما خیزان را نَه همینکه چوب می‌خوردی لبانم چاک می‌خوردند به او گفتم بزن من را  ولیکن آن دهان را نَه طنابی در تمام شهر دورِ گردنِ ما بود فقط گفتم بکش مویم   ولی این ریسمان را نَه گذشتم با مکافات از حراجیِ یهودی‌ها من عادت داشتم بر درد ، درد استخوان را نَه به من برمی‌خورَد ما سفره‌دارِ عالمی هستیم بیاندازید سویم سنگ  اما تکه نان را نَه اگرچه کودک و پیرش هولم دادند و مو کندند پدر  بخشیدم آنان را   ولی پیرِزنان را نَه @shia_poem
کجایی؟ تو بدون من نمی‌رفتی آخه جایی... ببین رو گردنم ردِّ طناب افتاده بابایی کجایی تا ببینی که نمیتونم پاشم از جام نشستم کنج ویروونه میگیرم خار از پاهام هجوم آوردن و بی تو توو قلب من تلاطم شد تموم خاطراتمون میون شعله ها گم شد کشیدن از پاهام خلخال نمونده گردن آویزی سرم ریخت-آتیش ِ خیمه نمونده از موهام چیزی کتک از حرمله(لع) خوردم بدم میاد ازش بی حد رباب(س) و گریه می انداخت به عمه حرف بد میزد گمونم گوشهٔ ابروم شکسته...مضطرم کرده یه شب افتادم از ناقه با پهلویِ ورم کرده واسه اینکه من از عمه جداشم زجر(لع) میومد همش محکم رو دستم با غلافِ خنجرش میزد دلم آتیشه بیتابم برا داغِ عمیقِ تو سنان(لع) داره یه انگشتر شبیه اون عقیقِ تو یه روز گوشواره م و دید و دوید و زد سرم فریاد کشید از گوشم و میگفت به گوش ِ دخترم میاد می مُردم تا که می دیدم به جایِ روی ماهِ تو نشسته شمر(لع) با خنده به روی ذوالجناحِ تو! #@shia_poem
کلام الله هستی که خدا کرده است منقوشت پدر! از غصه جبرائیل گردیده سیه‌پوشت تو وجه الله هستی نقش رویت تا ابد باقی است کجا دستی تواند که کُند با تیغ مخدوشت؟ تو آن شمع فروزانی که تا صبح قیامت هم هجوم هیچ طوفانی نخواهد کرد خاموشت هنوز ای بی کفن یک جان به کف در لشکرت داری خودم با این لباس پاره خواهم شد کفن‌پوشت به من گفتند دیگر رفته‌ای و بر نمی‌گردی یقین دارم قرار ما نخواهد شد فراموشت تصور هم نمی‌کردم تو را اینگونه می‌بینم گمان کردم می‌آیی و می‌آیم بین آغوشت پدر! از حال رفتن‌های من از زخم‌هایم نیست چنان از دیدنت مستم، شدم از ذوق مدهوشت خجالت می‌کشم بابا بگویم که چه‌ها دیدم بیا نزدیک تا گویم فقط آهسته در گوشت کف پایم چه می‌سوزد کجایی ای عمو جانم؟ کجایی تا مرا قدری بگیری باز بر دوشت؟ مخواه ای عمه! تا برگردم از مرگی چنین شیرین شراب وصل را لاجرعه می‌نوشم بگو نوشَت @shia_poem
کنون که داغ تو بر سنگ‌ هم اثر بگذارد چه مرهمی ز غمت عمه بر جگر بگذارد برو بهشت که جبریل جای خشت خرابه برای زیر سرت بالشی ز پر بگذارد سه سال داری و صد زخم، باید عمه‌ات امشب برای غسل تنت وقت، بیشتر بگذارد کجاست فاطمه تا بازوی شکسته ببیند علی کجاست به دیوار غصه سر بگذارد منم حسین و تو عباس، پس رواست که عمه کنار  پیکر تو  دست بر کمر بگذارد تن کبود تو را بین قبر می‌نهم اما هلال قامت رنجیده‌ات اگر بگذارد کنار عمه بمان؛ من نمی‌گذارم از این پس در این خرابه کسی با تو سر به سر بگذارد بمان عزیز دلم قول می‌دهم نگذارم دوباره چوب قدم بر لب پدر بگذارد **** خودم به پای خودم می‌روم دوباره به بازار کفن برات بگیرم سنان اگر بگذارد @shia_poem
اگر آتش به دلت هست  اگر حالِ مُشَوَش داری و اگر تب داری یا شکایت زِ خود و از همه بر لب داری یا اگر از غم و اندوه و بلا سینه لبالب داری و اگر زندگیِ سرد و پُر از درد و دل آشوب  مرتب داری،  یا پریشانیِ روز و دل آتش زده  هرشب داری روز و شب تب داری چاره‌اش نور علی نور ، دعای نور است بسم رَبِ نور است گرچه او مستور است چاره‌اش زمزمه‌ی نور  دعای زهراست چاره‌اش یک مدد از چادر بانوی خداست نور خورشید نه ، مهتاب نه ، اینها همه هیچ نور می‌خواهی از آن چادر مشکی دریاب ، نور آن عصمت ناب نور از ریشه‌ی آن چادر قدسی است که قدیسه‌ی صدیقه به سر داشت که بر افلاک گذر داشت که از او نور ، سحر داشت همه شب یا همه روز نور می‌تابد از آن چادر مشکی تا ماه نور می‌گیرد از آن نور سرِ صبح ، پگاه نور می‌جوشد از این چادرِ پُر وصله‌ی خاتون علی ، سِرِ مکنون علی چادری که نه به هر ریشه فقط  معجزه پنهان کرده عرش از حسرت آن پاره گریبان کرده چادری که در آن جمع اسماء خدا است و خدا در دلش فاطمه پنهان کرده چادری که همه افلاک پریشان کرده زخم کتمان کرده درد درمان کرده جمعِ هفتاد یهودی همه یک روز مسلمان کرده در دل این گرداب سیره‌اش را  دریاب ریشه‌اش را دریاب چادر ارث زهراست این سلاحِ تقواست رنگی از نورِ خداست هرکه دارد ، به سرش سایه‌ی رحمت دارد حسِ آرامشی از باغِ نجابت دارد عفّت و عاطفه و لطف و محبت دارد عطرِ عصمت دارد چادرِ مشکیِ او ریشه‌ی غیرت دارد  آی عزت دارد چادرت را دریاب چیست آن پوشش بیت الله است مشکی اما به به دلش جوشش بیت الله است چیست چادر  صدف گوهرهاست حرم دخترهاست  حافظ باورهاست چادر مشکی تو شهپر توست خواهرم سنگر توست دست زهراست که روی سر توست وارث نور حجاب  چادرت را دریاب  حاضری  در همه جا  ولی از پلکِ هوس‌هایی دور مثل قرآن کریم فی کتابٍ مکنون فی حجابٍ مَستور چادر آرامشِ یاس از اثر طوفانهاست سِتر ناموس خداست چادر آسودگی لاله از اندیشه‌ی باد چادر آسایش گلبرگ از احساس نظر بازی‌هاست خیمه‌ی عاشوراست صاحبش با زهراست چادرِ مادرمان دست مرا می‌گیرد  با همان انوارش با همان اسرارش با همان حِسِ صمیمیتِ خود با همان غیرتِ خود بِینِ راه و بیراه بِینِ گاه و بیگاه ... تا که لب باز نکرده است دعا می‌گیرد با همان مادریش فکر من است روز وشب روضه‌ی او ذکر من است نه فقط دست من و تو   به پرش هست دخیل همه از نوح و خلیل فطرس و جبرائیل  دودمان آدم سالها هست که حاجات از آن می‌گیرند از همان مقنعه جان می‌گیرند ناتوانند و  توان می‌گیرند قرن‌ها هست زبان می‌گیرند: چادرت را بتکان لطف خدا را بفرست چادرت را بتکان روزی ما را بفرست و خدا نیز از آن نور مباهات کند فخر بر مادر سادات کند محورِ اهلِ کسا معنی آل عبا پنج دفعه به علی جلوه به میقات کند چادری که به پَرَش بوسه‌ی ، احمد دارد روی هر ریشه‌ی آن بوی محمد دارد چقدر چشم کشیده است علی بر رویش چادرِ بانویش نورِ سرمد دارد   ولی افسوس که  یک روضه‌ی پر غُصه‌ی بی حد دارد روضه‌ای بد دارد ای مدینه ای داد  دادها از بیداد از نگاهی سنگین آه این چادر پُر نور زمین خورد زمین چه شده ، طعمه‌ی بی باکی شد یک نفرکاش بگوید که چرا خاکی شد پشت در بود که آتش سر زد یک نفر شعله‌ای آورد و به جانِ در زد  در آتش زده را وای که بر مادر زد زینب اُفتاد  حسن  بر سر زد دید در کَنده نشد ضربه‌ی دیگر خورد   وای که محکمتر زد ... (قنفذ از راه از آن لحظه که آمد می‌زد تازه می کرد نفس را مجدد می‌زد وای از دست مغیره چقدر بد می‌زد جای هرکس که در آن روز نمی‌زد می‌زد) .... کربلا چادرِ زهرا به سرِ زینب بود سپرِ زینب بود لشکری دور و بر زینب بود  در میان گودال جگر زینب بود آنطرف‌تر حرمِ شعله‌ورِ زینب بود اینطرف بر سرِ نِی همسفرِ زینب بود گرچه زینب از غم غیر خوناب  نخورد گرچه مانند دلش جگری چاک نشد زیر لب گفت ولی «مادر آب ببین که  پسرت آب نخورد پدرِ خاک بیا که   پسرت خاک نشد» چادرش را دو گره بست ، قدم را برداشت کوهِ غم را برداشت بی حسین و عباس دو عَلَم را برداشت یک تنه بارِ حرم را برداشت نعره‌اش کاخ ستم را برداشت..‌ @shia_poem
ذکر هر دم زینب ذکر آزادگی عالم‌و‌آدم زینب زائر کرب‌وبلاست هرکسی گفت دمادم زینب شانه‌اش یک‌دم هم خم نشد از غم عالم زینب مادرم گفت بگو دم شادی و دم غم زینب می‌شود سال‌به‌سال بانی اشک محرم زینب سایه‌ات از سر ما تا قیامت نشود کم زینب شیر نر آورده‌ست دوپسر نه دوسپر آورده‌ست لشکری را با خود در شکوه دونفر آورده‌ست کوکب بیت علی با خودش شمس‌وقمر آورده‌ست در دل کرب‌وبلا نخل ایثار ثمر آورده‌ست پای قربانی عشق حاصل خون جگر آورده‌ست این دوقربانی را با چه‌شوقی به سفر آورده‌ست شد به میدان عازم دوتن از ایل و تبار هاشم عون، اکبر شده است پس محمد شده مثل قاسم دست خالی رفتند شیر شمشیر ندارد لازم دارد از قلب خطر بانگ تکبیر می‌آید دائم در فنون رزمی هردو هستند حسابی عالِم آه از آن ساعت که برنگردند به خیمه سالم... دوکبوتر پرپر لاله خشکید و صنوبر پرپر نوه‌های زهرا پیش چشم تر مادر پرپر غنچه‌ها چیده شدند غنچه شد با دم خنجر پرپر سرشان روی نی و در دل خاک دوپیکر پرپر یادش آمد زینب یاس شد در پس آن در پرپر فاطمه افتاد و شد دل فاتح خیبر پرپر شعر از؛ گروه ادبی "یاقوت سرخ" انجمن شعر آیینی شهرستان بروجرد @shia_poem
اگر بر آستان خوانی مرا؛ خاک دَرَت گردم و گر از در برانی؛ خاک پای لشکرت کردم به درگاهت غبارآسا نشستم؛ بر نمی خیزم و گر بفشانی ام چون گَرد بر گِرد سرت گردم علی شیر خدا، باب تو، شیر خود به قاتل داد تو ای دلبندِ او مپسند نومید از درت گردم دل و جانم ز تاب شرم همچون شمع می سوزد بده پروانه تا پروانه وش؛ خاکسترت گردم ببین از کرده ی خود سر به زیرم؛ سربلندم کن مرا رخصت بده تا پیشمرگِ اکبرت گردم اگر باشد به دستم اختیاری بعد سر دادن  سرم گیرم به دست و باز بر گِرد سرت گردم به صد تعظیم نام فاطمه آرم به لب یعنی که خواهم رستگار از فیض نام مادرت گردم @shia_poem
عالم علی و نورِ جهانتاب زینب است مثلِ علی و مثلِ نبی ناب زینب است از جلوه‌های فاطمه سیراب زینب است تشنه حسین تشنه حسن آب زینب است یعنی که پنج تَن دلِ یک قاب زینب است این کیست این عقیله‌ی آقای کربلاست این کیست این که غیرت فردای کربلاست این کیست این رَاَیتُ جمیلای کربلاست این کیست حضرت زهرای کربلاست   عصمت کم است صاحب القاب زینب است آورده رویِ دست خودش جانِ خویش را آماده کرده است دو قرآن خویش را رو کرده است بر همه شیران خویش را دو گِرد باد خویش دو طوفان خویش را خورشیدِ این دو اختر نایاب زینب است زخمِ دل شکسته‌ی خود را که هَم گذاشت اذن دخول خواند به خیمه قدم گذاشت از خود گذشت و تُحفه‌ای از بیش و کم گذاشت سنگِ تمام پیشِ امیرِ حرم گذاشت قبله حسین باشد و محراب زینب است زینب رسید و باز امام احترام کرد مثلِ علی ، حسین به پایش قیام کرد تا او سلام کرد خدا هم سلام کرد زینب که است؟ آنکه ادب را تمام کرد در کربلا معلمِ آداب زینب است دو مرد از  قبیله‌یِ خود انتخاب کرد آئینه بود و رو به سوی آفتاب کرد با التماس دامنِ خود را پُر آب کرد بر روی نام مادرش اما حساب کرد فرمود این شکسته‌ی بی تاب زینب است بالی اگر نیست برادر دلی که هست آورده‌ام شعله کشم حاصلی که هست حل کن به دست خویش مرا مشکی که هست از من بخر دو هدیه‌ی ناقابلی که هست باور بکن که اولِ اصحاب زینب است رفتند سمت معرکه پَر در بیاورند عباس گشته‌اند جگر در بیاوَرَند چون ذوالفقار تیغِ دوسر در بیاورند از یک یکِ سپاه پدر در بیاورند این دو  دو موج بوده و سیلاب زینب است از دور دید و گفت علمدار مرحبا بر ضربه‌هایشان صدو ده بار مرحبا بر دو امیر به دو جگردار مرحبا زینب شدند و حیدر کرار مرحبا اما میانِ خیمه‌ی بی آب زینب است اما رسید لحظه‌ی در خون صدا زدن خونین نَفَس نَفَس زدن و دست و پا زدن یک بار تیغ و بار دگر نیزه را زدن دور از نگاهِ مادرشان بی هوا زدن در بینِ خمیه شاهدِ گرداب زینب است یک نانجیب دشنه به اَبرویشان کشید یک بی حیا دو نیزه به پهلویشان کشید یک ناصبی که چکمه سَر و رویشان کشید یک پیرمرد پنجه به گیسویشان کشید آنکه دو چشم او شده خوناب زینب است آمد غروب و خنده‌ی دشمن بلند شد وقتی صدای غارت و شیون بلند شد دو نیزه در مقابلِ یک زن بلند شد زینب نظر نکرد ولیکن بلند شد چشم حسین از سرِ نِی ها به زینب است @shia_poem
سلام حضرت دارالسلام‌ها زینب سلام جامع جمع امام‌ها زینب شکوه صبر و سکوت و صلابت و فریاد حماسه‌ی ابدی  و سَّلام‌ها زینب سلام ای جگرِ فاطمه  جهادِ علی سلام خواهر صلح و قیام‌ها زینب تمامِ پاسخِ پرسش  برای خلقتِ زن جواب کاملِ این  احترام‌ها زینب چه کس رسیده به نور نَوافِلت بانو چه کس رسیده به شانت کدام‌ها زینب حسین ملتمس یک قنوتِ تو تا که...‌  تمام با تو شود  ناتمام‌ها زینب سلام زمزمه  هفت مرتبه سوگند برای دیدن ختم کلام‌ها زینب فقط نه روضه که باید کلام تو برسد پیام داری و باید پیام تو برسد برای خاکِ ترک خورده آب آوردی هزار چشمه به جای سراب آوردی تو از بهشت تو از نور از کنار خدا تو با نهایت عزت حجاب آوردی فقط تویی که در این روزگارِ پُر تشویش برای عاطفه‌ی زن جواب آوردی که جمع عاطفه و عقل و عشق و احساس است و در کمال شرف انتخاب آوردی تو نقطه چینی و باید ادامه‌ی تو شوند تو خواهرانِ مرا در حساب آوردی فقط خداست که آرامش تو را فهمید که ایستادی و فصل‌الخطاب آوردی تو روی دست هرآنچه که داشتی دادی برای عشق دو عالیجناب آوردی وداع نکردی و دیدی به شوقِ غم رفتند خدای من  دو جگرگوشه‌ی حرم رفتند خدا کند نرسد ناله‌های آخرشان خدا کند نرسد دادشان به مادرشان میان خیمه نشسته چسان؟ نمی‌دانم دعا کنید  نبیند وداعِ آخرشان نشسته فاطمه اینسو علی هم آنطرفش نشسته‌اند  بگِریند پیش دخترشان سوارِ نیزه به دستی بقیه را می‌خواند: زمانش آمده بازی کنیم با سرشان سوارهای حرامی چقدر می‌چرخند که حلقه تنگ شود دورِ حلقِ حنجرشان که نیامده عباس کار خود بکنند که تا گلاب کشند از تمام پیکرشان جگرخراش بوَد ناله‌های وا اُمّا سپاه ساخت خدایا علیِ اکبرشان حسین آمد و در بِینشان زمین اُفتاد بلندمرتبه شاهی زِ صدرِ زین اُفتاد @shia_poem
بادست خالی آمدم آقا ببخشی حُر نگون بخت پشیمان را ببخشی تاریکم و ظلمتکده محتاج نورم بر پای عفوم میشود امضا ببخشی حالا که من برگشته ام با روسیاهی ای کاش میشد که مرا درجا ببخشی اصلا تو حق داری تو صاحب اختیاری من را از آقایی نبخشی یا ببخشی اما تو را جان رقیه نه نیاور هرچه بگویی روی چشمم تا ببخشی روی نگه کردن به چشمت را ندارم ای کاش جان حضرت زهرا ببخشی @shia_poem
به لحن اشک خواندم آیه در آیه پیامت را و پاسخ دادم آهنگ غم انگیز سلامت را   خودم را در جنان محبوب جد اطهرت دیدم حبیب خویشتن وقتی صدا کردی غلامت را   به گیسویی که با عشقت سپیدش کرده ام سوگند من آن صیدم که منت می کشم یک عمر دامت را   جوان بودم که جانم را گرفتی، باز پس دادی که بگذاری به پیری بر سر من باز گامت را   یقینا روزهای تیره ای در پیش خواهی داشت من از کوفه تماشا کرده ام هر روز شامت را   به میدان می زنم تا بیرق موی سپید من بر افرازد به خطی سرخ، در این خاک، نامت را   برایت باز جانی تازه خواهم داد آن روزی که مهدی می رسد تا که بگیرد انتقامت را @shia_poem