eitaa logo
شعر شیعه
7هزار دنبال‌کننده
476 عکس
178 ویدیو
20 فایل
کانال تخصصی شعر آئینی تلگرام https://t.me/+WSa2XvuCaD5CQTQN ایتا https://eitaa.com/joinchat/199622657C5f32f5bfcc جهت ارسال اشعار و نظرات: @shia_poem_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
قصد کرده است تمام جگرم را ببرد با خودش دلخوشی دور و برم را ببرد من همین خوش قد و بالای حرم را دارم یک نفر نیست از اینجا پسرم را ببرد؟ دسترنج همه ی زحمت من این آهوست چقدر چشم نشسته، ثمرم را ببرد این چه رسمی است پسر جای پدر ذبح شود حاضرم پای پسرهام، سرم را ببرد تا به یعقوب نگاهم نرسیده خبرش می شود باد برایش خبرم را ببرد نیزه دنبال دلم بود تنش را می گشت قصد کرده است بیاید جگرم را ببرد *** جان من، قول بده دست به گیسو نبری مقنعه ت باز شود، بال و پرم را ببرد تو برو خیمه خودم پشت سرت می آیم چه نیازی است کسی محتضرم را ببرد دست و پاگیر شدم، زود زمین می افتم یک نفر زود، تن دردسرم را ببرد همه سرمایه ام این است که غارت شده است هر که خواهد ببرد جنس حرم را...ببرد صد پسر خواسته بودم ز خدا، آخر داد صد علی داد به من تا که سرم را ببرد @shia_poem
آمد از خیمه همچو قرص قمر آنکه آماده بهر پرواز است اشتیاق است و ترس جاماندن بند نعلین او را اگر باز است کربلا با نسیم گلبرگش رنگ و بوی گلاب می گیرد حسنی زاده است٬ حق دارد چهره اش را نقاب می گیرد آخر او ماهپاره می باشد مثل خورشید عرشه ی زین است آن گلی که به چشم می آید زودتر در نگاه گلچین است قامت سبز و قد کوتاهش بوی کامل ترین غزل دارد اینکه شوق زبان زد عشق است سیزده شیشه ی عسل دارد جشن دامادی و بلوغش بود که به تکلیف خود عمل می کرد مثل یک غنچه زیر مرکب ها داشت خود را کمی بغل می کرد سینه گاهش کمی تحمل داشت آن هم از دست نعل ها وا شد معجزه پشت معجزه آمد نونهالی شبیه طوبی شد گر عمو را شکسته می خواند گر کلامی به لب نمی آرد در مسیر صدای بی حالش استخوانِ مزاحمی دارد قامت او کمی بزرگ شده است یا عمو قامت خمی دارد؟! رد پای کشیده ی او تا وسط خیمه لاله می کارد بر سر گیسوی پریشانش رنگ خونابه نیست٬ رنگ حناست آخر این نوجوان بی حجله تازه داماد سیدالشهدا ست... @shia_poem
همینکه بر رخ تو آفتاب می افتاد میان خیمه زنها رباب می افتاد فرات موج زد و از خجالت آب شدم نگاه تو روی دستم به آب می افتاد چقدر هلهله میکرد لشگر کوفه که داشت پلک تو از فرط خواب می افتاد جواب حرف مرا حرمله سه پهلو داد گلوی نازکت از این جواب می افتاد چنان سریع تورا زد که گردنت جا خورد سرت به سمت عقب با شتاب می افتاد تمام خون تورا فاطمه به بالا برد وگرنه بر سر دنیا عذاب می افتاد ز دستهای تو قنداقه باز شد اما به دست مادر زارت طناب می افتاد @shia_poem
کاش میشد با لالا آرومت کنن یا که بی سرصدا آرومت کنن تو همینجا بمون و هی گریه کن نکنه نیزه ها آرومت کنن اخلاق تو و باباتو میشناسم ناله های آشناتو میشناسم نگو این صدای گریه تو نیست من صدای گریه هاتو میشناسم خیمه خیمه با شتاب رفتم علی هرطرف خونه خراب رفتم علی هفت دفعه هاجر دوید به آب رسید صددفعه دنبال آب رفتم علی راستی خندون شدنت مبارکه مرد میدون شدنت مبارکه گریه کردی و همه کل کشیدن آخ رجز خون شدنت مبارکه از کسی سه شعبه  خودی انگاری بازه چشمات ولی مردی انگاری عجله داشتی برا بزرگ شدن سه تا دندون دراوردی انگاری ی خبر فقط برام بیاد بسه خبلی نه! ی خط برام بیاد بسه حالا که بابات میره پشت خیام بند قنداقت برام بیاد بسه کاش بشه تیر و ی گوشه چال کنم زبون سپاه شام و لال کنم من اگر هم که ببخشم همه رو محاله حرمله رو حلال کنم حال من بی تو دیگه جا نمیاد سر تو پیشم با دعوا نمیاد من دلم خوش بود هنوز نفس داری نفساتم دیگه بالا نمیاد اومدم پشت حرم خاکت کنم یه گوشه با قد خم خاکت کنم بابا میگه دیر شده خاک و بریز چه کنم نمیتونم خاکت کنم روی دست دلاوری کردی علی مث جدت حیدری کردی علی آبرومو خریدی بین زنا روت سفید چه محشری کردی علی @shia_poem
دستت افتاده لب افتاده و سر افتاده عمویت دیده تو را و ز کمر افتاده همه با چکمه جنگی ز تنت رد شده اند بس که امروز تنت بین گذر افتاده پشت لبهای تو دیگر پسرم سبز شده روی خشکی لبت خون جگر افتاده چشمهای حسنی تو نه بسته ست نه باز هرکسی دیده تورا یاد پدر افتاده آستین پاره ی تو در بغلش خونی شد حق بده تازه عروس تو اگر افتاده باز انگار علی رفته احد برگشته باز انگار روی فاطمه در افتاده آسمانی شده ای که پر ماه است عمو برویت سم فرسها چقدر افتاده مشتری های تو با سنگ خریدند تورا عسلت ریخته و شیشه دگر افتاده... @shia_poem
اگر که رعیت ارباب رعیت حسن است بدست سینه زنان برگ دعوت حسن است بساط گریه ی هیئت ز برکت حسن است تمام ماه محرم روایت حسن است حسینیه حسنیه ست خانه دل ماست مقام صلح حسن همطراز عاشوراست سپرده دست حسینش اگر پسرهارا برای معرکه ها نذر کرده سرهارا چه بهتر است نبندنداین گذرهارا که شرمسار نسازند خون جگرهارا به دست های عقیله ست دست عبدالله امید کل قبیله ست دست عبدلله به سن و سال کمش غیرت حسن دارد خلاصه ای ز کرامات پنج تن دارد عجیب حال و هوایی جمل شکن دارد کفن برای چه وقتی که پیرهن دارد نگاه میکند از تل تمام قائله را شنیده از سوی میدان صدای هلهله را دوید و دید به مقتل سروصدا مانده عموی بی کفنش زیر دست و پا مانده هزارو نهصد و پنجاه زخم جا مانده چقدر میزند اورا سنان وامانده عموش در ته گودال پاره پاره تن است برای غارت پیراهنش بزن بزن است کسی نشسته به سینه که خنجری بکشد به قصد قرب به رگ های حنجری بکشد درست در جلوی چشم خواهری بکشد نشد حسین نفس های آخری بکشد رسید سینه زنان لا افارق العمی سپاه کوفه بدان لا افارق العمی کشید دست خودش را سپر درست کند سپر برای عمو نه پدر درست کند پناه بر بدنی محتضر درست کند به گریه مرهم چشمان تر درست کند دوباره حرمله با یک سه شعبه بلوا کرد یتیم را بروی سینه پدر جا کرد @shia_poem
به یا قدوس به یارب به زینب عبادت میکند هرلب به زینب خدارا دیده ام امشب به زینب بدهکار است این مذهب به زینب دوعالم تکیه دارد بر عصایش میوفتم شصت و نه دفعه به پایش وقار آمد به پابوس وقارش علی حظ میکند از اقتدارش خدا بوده فقط آموزگارش برون زد از دهانش ذولفقارش نگو یک زن بگو یک مرد آموز شده زینب ولی زهراست امروز نخی از چادرش نور است زینب ولی الله مستور است زینب ز فهم این و آن دور است زینب میان خیمه در طور است زینب چه بهتر از حرم لشگر بسازند برادرها به این خواهر بنازند همه رفتند تنها مانده حالا و دردش بی مداوا مانده حالا ز زنهای حرم جا مانده حالا به یادش حرف زهرا مانده حالا تمام دشت پیچیده خبرها رسیده نوبت رزم پسرها عزیزم  یار آوردم برایت گل بی خار آوردم برایت علاج کار آوردم برایت دوتا سردار اوردم برایت نگو نه! تا به شب رو میزنم من به پیش پات زانو میزنم من نزن تکیه به نیزه خواهرت هست سر ناقابلم نذر سرت هست تنی لاغر فدای پیکرت هست ببین پشت سرت را لشگرت هست بده شمشیر را دستم بگیرم رجز خوان باشم اینجا دم بگیرم به میدان میروند این دو برایت زمین خوردند اگر اصلا فدایت نبینم بغض مانده در صدایت نبینم لرز افتاده به پایت نبینم شرمت از چشمان زینب فدای تار مویت جان زینب چه بهتر جان دهند اینها به پیکار نبینند ازدحام جمع اشرار همان وقتی که میبینند انظار همان وقتی که می آیم به بازار نبینند احترامم را شکستند مرا در پیش مردم دست بستند @shia_poem
لحظهء پر زدن ما به نظر نزدیک است راه عرش از دل صحرا چقَدَر نزدیک است در دل خیمهء بیایید همه جمع شوید همه را سیر ببینم که سفر نزدیک است مادرم زودتر از ما زده خیمه اینجا چقَدَر بوی گل یاس پدر نزدیک است تا سری هست به سجده بگذارید امروز لحظهء بال درآوردن سر نزدیک است تا توانید به ششماههء من بوسه زنید بوسه های لب یک تیر سه پر نزدیک است گریه ای کرد و غریبانه به زینب فرمود: دخترم پیش تو باشد که خطر نزدیک است گفت آسوده بخوابید همین شبها را وقت بیداری شب تا به سحر نزدیک است گریه کرد و به علمدار اشاره فرمود: که فدای تو شوم درد کمر نزدیک است بر سر و روی یتیمان حسن دست کشید گفت قاسم که: عمو مرگ مگر نزدیک است قد و بالای جوانش جگرش را سوزاند ای خدا صبر بده داغ پسر نزدیک است @shia_poem
تا می شود ز چشمه ی توحید جو گرفت از دست هر کسی که نباید سبو گرفت تو آبی و به آب تو را احتیاج نیست پس این فرات بود که با تو وضو گرفت کوچک نشد مقام تو، نه! تازه کربلا با آبروی ریخته ات آبرو گرفت شرمِ زیاد تو همه را سمت تو کشید این آفتاب بود که با ماه خو گرفت دیگر برای اهل بهشت آرزو شدی وقتی عمود از سر تو آرزو گرفت خیلی گران تمام شد این آب خواستن یک مشک از قبیله ی ما یک عمو گرفت از آن به بعد بود صداها ضعیف شد از آن به بعد بود که راهِ گلو گرفت ... زینب شده شکسته غرورش، شنیده ای؟ دست کسی به کنج النگوی او گرفت در کوفه بیشتر به قَدَت احتیاج داشت با آستین پاره نمی شد که رو گرفت @shia_poem
روی پیکر سری داشتی یادته رگای حنجری داشتی یادته من ی روز بابایی داشتم یادمه تو ی روز دختری داشتی یادته؟ ناخنام شکسته پام زخمی شده خیلی داد زدم صدام زخمی شده نمیشه برات بابا بابا کنم حق بده آخه لبام زخمی شده بدتر از حال همه حال منه قاتلت با نیزه دنبال منه دختری که میکشه پیرهنمو چادر روی سرش مال منه چشم زمزمو دیگه میخوام چیکار موی درهمو دیگه میخوام چیکار وقتی دستم به سرت نمیرسه این قد خمو دیگه میخوام چیکار دختر معصومتو که حد زدن بعد اون حرفای خیلی بد زدن گریه مسیحیا هم دراومد به تنم تبرکا  لگد زدن نمیدونی که چیا دیدم بابا داد زدن بدجوری ترسیدم بابا خودشون کباب بره خوردنو من شبا گرسنه خوابیدم بابا به دلم هی داره درد و غم میاد با عذاب پلکای من رو هم میاد بالا پایین کردنش کشته منو دیگه اصلا از شتر بدم میاد دختر تورو با دعوا میبرن دیگه جون نداره اما میبرن نکنه کنیزامون خبر بشن مارو بازار کنیزا میبرن یزیدو وقتی دیدم آماده بود باغرور جلوی ما لم داده بود نمیگم هیچی فقط اینو بدون دلقکش خنده کنان وایساده بود نه مسلمون بود و نه نماز میخوند با چوبش روضه رو باز باز میخوند  آدمی که مسته بی حیا میشه وقت قرآن خوندنت آواز میخوند یکی روی ماذنه اذون میداد عمه داشت از ی قضیه جون میداد بشکنه دستش دیگه بلند نشه نانجیب سکینه رو نشون میداد @shia_poem
وقتی که در دور و برت لشگر نباشد وقتی برایت یک نفر یاور نباشد وقتی که هَل مِن ناصر تو بی جواب است وقتی که شرم از سبط پیغمبر نباشد خواهر اگر جان را نریزد زیر پایت دیگر به جان تو قسم خواهر نباشد باید که قربانی شوند این دو جوانم باور بکن راهی از این بهتر نباشد وقتی که عبدالله هم داده رضایت عذری نمانده صحبتی آخر نباشد وقتی وهب را مادرش تقدیم کرده از یک مسیحی خواهرت کمتر نباشد بگذار تا کامل شود عشق من و تو بگذار بین ما کسِ دیگر نباشد کاری بکن ای عشق من در روز محشر تا خواهرت شرمنده از مادر نباشد من هر چه را دارم اگر ریزم به پایت جبران یک موی علی اصغر نباشد هستند اولاد من ، اما خون اینها رنگین تر از خون علی اکبر نباشد گفتی همیشه خواهرت را دوست داری حالا نباید روی حرفش نه بیاری از غربتت مولا خبر دارند هر دو بر حال امروزت نظر دارند هر دو تنهایی ات اینجا درآورد اشکشان را از غصه ات چشمان تر دارند هر دو پوشانده ام بر تن لباس رزمشان را بنگر چه تیغی بر کمر دارند هر دو من که حریف بی قراری شان نبودم شور عجیبی بین سر دارند هر دو از لحظه ای که گفته ای "نه" ای برادر حال و هوای محتضر دارند هر دو از بسکه شوق پر زدن تا دوست دارند بر تن به جای دست پر دارند هر دو از نسل ابراهیم و اسماعیل هستند در دستشان تیر و تبر دارند هر دو وقت رجز خواندن شبیه شیر هستند وای از دمی که نیزه بر دارند هر دو مانند خورشیدند و آتش می فشانند شیران جنگند و شرر دارند هر دو با خونشان آمیخته شور شجاعت مانند عباست جگر دارند هر دو بگذار اینها سوی میدان پر بگیرند من راضی ام هر دو به پای تو بمیرند @shia_poem
همین که نام بلندش کنار من پیچید میان هر دو جهان اعتبار من پیچید شهاب هر چه رها شد به جان خویش خرید ز بس که ماه حرم در مدار من پیچید قرار بود خرابش کند امان نامه چه لحظه ها به خودش در کنار من پیچید! همین که رفت، نشستم به روی دست زدم خدا به خیر کند! کار و بار من پیچید دخیل طفل رباب مرا نشانه گرفت همین که تیر به مشک نگار من پیچید سرش که ریخت سر شانه اش، به دنبالش... صدای گریه ی بی اختیار من پیچید سر عمود سرش را به هر طرف می برد ز بس که رفت و به گیسوی یار من پیچید گه فرود که برگشت، علتش این بود رکاب اسب به پای سوار من پیچید کنار علقمه وقتی روی زمین افتاد صداش بیشتر از انتظار من پیچید شکستنش کمرم را شکست و جار زدند قدم، قدم، خبر انکسار من پیچید! @shia_poem
این آب ها که ریخت، فدای سرت که ریخت اصلا فدای امّ بنین مادرت، که ریخت گفته خدا دو بال برایت بیاورند در آسمان علقمه، بال و پرت که ریخت اثبات شد به من که تو سقای عالمی بر خاک، قطره قطره ی چشم ترت که ریخت طفلان از این که مشک به دست تو داده اند شرمنده اند، بازوی آب آورت که ریخت گفتم خدا به خیر کند قامت تو را این قوم غیض کرده به روی سرت که ریخت وقت نزول این بدن نا مرتّبت مانند آب ریخت دلم؛ پیکرت که ریخت معلوم شد عمود شتابش زیاد بود بر روی شانه های بلندت سرت که ریخت اما هنوز دست تو را بوسه می زنم این آب ها که ریخت فدای سرت که ریخت @shia_poem
ای بزرگ خاندان آب ها آشنای مهربان آب ها در مقام شامخ سقائیت بند می آید زبان آب ها با تماشای لب دریائیت آب افتاده دهان آب ها مثل دریایی ولیكن می دهی مشك خشكی را نشان آب ها زیر بار تیر های مشك تو خورد گردید استخوان آب ها بعد لب های تبسم ریز تو گریه افتاده به جان آب ها از وداع تو حكایت می كند دست های پر تكان آب ها گریه ی امروز مال چشم تو گری یه فردا از آنِ آب ها راستی بی تو چه رنگی می شود؟ شعرهای شاعران آب ها... @shia_poem
طوقی دلم به گنبدت زائر شد پرچم که سیاه شد قلم شاعر شد پیک از طرف فاطمه آورده خبر پیراهن مشکی شما حاضر شد @shia_poem
بر مشامم می‌رسد هر لحظه بوی کربلا مادری آمـاده ی مـاه "محـرم" می‌شود... @shia_poem
دست و پا می زنی انگار بغل می خواهی یا که جای من از این تیر عسل می خواهی می شُد ای کاش به جایش که عبا اندازم بغلت گیرم و با خنده هوا اندازم لااقل بر لبِ من قند بده پیشِ رباب به لبت حالتِ لبخند بده پیشِ رباب عمه ات نَشنود این را: کَمَرم درد گرفت چقَدَر دورِ گلویت پسرم درد گرفت تیر ای کاش به سویِ پدرت می آمد صبر می کرد که دندانِ تو در می آمد صبر می کرد که یک جرعه دلِ سیر خوری صبر می کرد که این دفعه کَمی شیر خوری به لبت حداقل آب ندادند که هیچ به رویِ دست تو را تاب ندادند که هیچ خواستی تا بخوری آب پریدی بابا ناگهان تیر زد از خواب پریدی بابا خونِ سُرخی به رُخِ زرد گرفتی ای جان محکم انگشتِ من از درد گرفتی ای جان مادرَت بر درِ خیمه نگرانِ من و توست نَشَود فاشِ کسی آنچه میانِ من و توست همه بر خواهشِ بابا چه کنم خندیدند به همه رو زدم اما چه کنم خندیدند هِلهله زودتر از من خبرت را می بُرد من نبودم لبه ی تیر سرت را می بُرد بی تعادل شدم از زین پدَرَت می اُفتد وای اگر خَم کُنَمَت زود سَرت می افتد بوسه بر حلقِ تو باید که از این پس بدهم کارِ من نیست که قنداق تو را پَس بدهم بندِ قُنداقِ تو را سرخ ندیده بودیم پیرهن هایِ تو را تازه خریده بودیم عاقبت دادِ مرا تیر در آورد ای وای حجمِ حلقومِ تو را حرمله پُر کرد ای وای نَفَسِ بی رمقت کار به دستم داده حرمله نیزه ای انگار به دستم داده درد داری که پُر از چین شده ای بابا جان؟ با سه شعبه تو چه سنگین شده ای بابا جان تیر چرخی زَد و با خویش پَرت را چرخاند خواستم بوسه بگیرم که سَرَت را چرخاند به لبت حالتِ لبخند بده حِس دارد می روم خیمه ولی زخمِ تو خِس خِس دارد روضه هایِ تو مهیب است زبان بسته چه شد استخوانِ تو ظریف است زبان بسته چه شد یِک سَرِ تیر گلویِ پسرم را سوزاند دو سرِ دیگر آن هم جگرم را سوزاند ضَربَش آنقَدر شدید است که پاشید علی تارِ صوتیِ تو را تیر تراشید علی مادرت دید به رویِ تو عبا اُفتاده استخوان های گلویَت به صدا اُفتاده نفس از حنجره یِ پاره کشیدن سخت است پا برهنه عقبِ بچه دویدن سخت است @shia_poem
گرم روز است و تمام خورشید آفتاب است که می‌بارد تیغ نیست آبی که لبی تَر گردد نیست اشکی که زند حلقه به چشمی بی جان گوشه‌یِ خیمه‌ای از بی تابی مادری می‌خواند نغمه‌یِ لالایی شاید اینگونه بخوابد طفلش ولی اینبار چه آرام و ضعیف تشنگی جوهره‌یِ لالایی او را بُرده تا که هُرمِ نفسش می‌خورَد بر رُخِ کودک آرام چهره‌ی سوخته‌اش میسوزد مادری چشم به راه گونه‌هایش زخم است رَدِ سرخی است که از ناخنِ طفلش مانده هردو باهم تشنه هردو باهم بی تاب هردو دل داده به آوازِ پدر تا کلامی گوید ساقی از راه رسید باز هم مَشکِ پُر آب چقدر طولانی است انتظارِ رُخِ تاول زده‌ای نَفَسِ سوخته‌ای کمی آنسوتر از او زیرِ یک خیمه‌ی تفدیده‌ و خشک کودکانی جَمعند همگی دلواپس چشم دارند به دلگرمیِ یاسی کوچک دختری پوشیده زیرِ یک چادرِ سبز نازدانه که چنین می‌گوید دلتان قرص خیالِ همگی راحت باد به خودم گفته که برمیگردم قول داده به حرم می‌آید دلتان قرص که دریا با اوست ولی انگار در این لحظه شنیدند کسی می‌آید کسی از دور به سمت خیمه او عمو نه  خود باباست ولی وای چرا اینگونه قامتش خَم شده است دست دارد به کمر دست دیگر به عمودی که پناهِ حرم است می‌کِشد خیمه‌یِ عباس زمین می‌اُفتد بُهت در جمعِ حرم می‌پیچد بغض‌ها می‌شکند ناله‌ای می‌آید گوشها را دگر از قبل سبکتر بکنید عمه در حلقه‌ی ماتم زده‌ی دخترکان گره‌ای بر گره‌ی معجر آنان می‌زد گوئیا سوخت و خاکستر شد خیمه‌ی مادر طفل تازه می‌خواست زبان باز کند تازه می‌خواست که بابا گوید غرق در حال پریشانیِ خود بود که دید پدرش میگوید کودکم را آرید (اصغرم را بدهید) تا که سیرابِ دو کف آبِ گوارا گردد طفل را بابا بُرد باز‌هم در دلِ او نورِ اُمیدی پر زد خواست تشویش بیاید به سراغش اما غم به خود راه نداد گفت اینبار علی سیراب است بازهم چشم به راه به درِ خیمه‌ی خود کُند تَر می‌گذرد ثانیه‌ها که سیاهیِ کسی پیدا شد چشم‌هایی که زِ فرطِ عطش  تار شده خیره نمود زیرِ لب با خود گفت : پس علی کو؟ چه شده؟ بچه‌ام با او نیست دید باباست ولی چهره‌ی او خونین است گوشه‌هایی زِ عبایش خونرَنگ می‌رود پشتِ خیام سر به زیر است چرا خواست حرفی بزند بُهت وجودش را برد نفسش بند آمد بعد بغضی سوزان رفت دنبال حسین چشمهای تارش دید در پشت حرم گودی قبری را کوچک اما کم عمق دستِ بابا خاکی دید در سینه‌ی آن کودکش خوابیده خنده‌ای بر لب اوست چشمهایش باز است زلفهایش خونین بِینِ قنداقه‌ی سرخ مثلِ یک کابوس است سرش انگار به مویی بند است از گلویش خبری نیست ولی خبری نیست از آن حلق سفید گوئیا حنجره‌اش تارهای صوتی همگی سوخته‌اند خبری نیست از آن حَلق سفید جایِ آن تیغه‌یِ یک تیرِ مهیب از سه طرف بیرون است طولِ آن بیشتر از قدِ علی حجم آن بیشتر از حجمِ سرش گوش تا گوش نمانده چیزی حرمله میخندد زانوانش خم شد چشمهای پدر از شرم زمین می‌نگرد دستِ خود بُرد به سمتِ لحد و چید بر آن پنجه بر خاک زد و رویِ مزارش پاشید مُشت خاکی به سرش بعد آهی جانکاه اثر از قبر نبود حال زینب ماند و مادری خاک آلود پیرمردی تشنه چه‌کند با این مرد به کدامین برسد ساعتی تلخ گذشت در غروبِ سرخی که حرم شعله‌ور از دستِ غارت شده است خیمه آتش شده است دختران میسوزند همه‌ی هستیشان مثلِ گهواره به غارت رفته چشمِ مجروح رباب دید در پشتِ خیام از همانجا که نشانش کرده در همان نقطه که خاکش کرده گودیِ قبری هست گودیِ کوچکی اما خبر از کودک معصومش نیست سر خود را چرخاند طرفِ طبل زنان طرف هلهله ها نیزه دارانی دید به سرِ نیزه‌ی افراشته‌ی خونین قطور اصغر خود را دید که به او می نگرد حرمله میخندد...... @shia_poem
سه شعبه خواست تو را هم به ميزبان بدهم از اين به بعد در آغوش آسمان بدهم چه خورده بد گره اي دست تير با دستم نمي شود كه علي جان تو را تكان بدهم ميان خيمه نگاهت به چشم من مي گفت اجازه اي بده بابا خودي نشان بدهم تو تشنه تر زعلي اكبري ولي پسرم خودت زبان نگرفتي به تو زبان بدهم اگر كه دفن شدي پشت خيمه علت داشت نخواستم كه بهانه به دستشان بدهم @shia_poem
اگرچه تو بی تابِ آبی، بمان تو آرام قلب ربابی بمان تو همنام با بوترابی بمان علی جان مبادا بخوابی، بمان تو دیگر دلم را نسوزان، علی چه کرده لب خشک تو با حسین که اینجا شده از وسط تا، حسین نگفتی تو یکبار: بابا حسین اگر خسته جانی بگو یا حسین تو آرام جانی نده جان، علی چونان گرگ از هر طرف می زنند عروسی گرفتند و دف می زنند برای کماندار، کف می زنند همیشه به قلب هدف می زنند گلی را به همراه گلدان، علی ببین مرگ من را دعا می کنند ببین حرمله را صدا می کنند چه تیر بزرگی رها می کنند علی جان سرت را جدا می کنند ذبیح من ای پور عطشان، علی حسودند و زنگ خطر می زنند تو از بس قشنگی نظر می زنند سه شعبه به قلب پدر می زنند گلوی تو را سر به سر می زنند گلوی خودت را بپوشان! علی مگر وقت هل من مبارز شده مگر کشتن طفل، جایز شده؟ چرا رنگ قنداقه قرمز شده؟ پدر پیش درد تو عاجز شده تو ای ماهی سرخ بی جان، علی اگر قلب من را تو راضی کنی بخندی و با خنده نازی کنی تو را می برم خیمه، بازی کنی به شرطی که کمتر تلظّی کنی دعا می کنم بهر باران، علی نباشی دل ما ترک می خورد و بر چهره آب، لک می خورد دل عرش سنگ محَک می خورد نباشی رقیه کتک می خورد تسلای قلب یتیمان، علی... @shia_poem
در قد و قامت تو قد یار ریخته در غالب تو احمد مختار ریخته به عمه های دست به دامن نگاه کن دور و برت چقدر گرفتار ریخته گفتی علی و نیزه دهان تو را گرفت از بس که در اذان تو اسرار ریخته معلوم نیست پیکرت اصلا چگونه است بهتر نگاه می کنم انگار ریخته دارد زِرِه ضریح تو را حفظ می کند بازش اگر کنند بالاجبار ریخته یک روز جمع کردن تو وقت می برد امروز بر سرم چقدر کار ریخته زیر عبا اگر بروم پا نمی شوم از بس به روی شانۀ من بار ریخته گیسوی تو همین که سرت نیمه باز شد از دو طرف به شانه ات ای یار ریخته آن کس که تشنگی مرا پاسخی نداد حالا نشسته بر جگرم خار ریخته @shia_poem
با سرِ نیزه تنت را چه به هم ریخته اند ذره ذره بدنت را چه به هم ریخته اند سنگ ها روی لب خشک تو جا خوش کردند این عقیق یمنت را چه به هم ریخته اند وسط معرکه ای رفتی و گیر افتادی سر فرصت بدنت را چه به هم ریخته اند تا به حالا نشده بود جوابم ندهی وای بر من دهنت را چه به هم ریخته اند چشم من تار شده به چه مداواش کنم یوسفم پیرهنت را چه به هم ریخته اند عمه ات آمده تا دست به معجر ببرد پدر بی کفنت را چه به هم ریخته اند ابروان تو حسینی ست و چشمت حسنی ست این حسین و حسنت را چه به هم ریخته اند @shia_poem
خیری به جز از برکت کوثر ندیدیم ما جز کرم چیزی پسِ این در ندیدیم ما انتخاب دست زهرائیم، پس شکر ما که به جز خوبی از این مادر ندیدیم بعد از محمد هیچ کس را، هر چه گشتیم از اکبر لیلا پیمبرتر ندیدیم گشتیم ما، اکبرتر از حیدر ندیدم گشتیم ما، حیدرتر از اکبر ندیدیم از اکبر لیلا برای سفره داری بعد از حسن، ما هیچ کس را سر ندیدیم دیدیم ما، در خانه اش آقا زیاد است گشتیم ما در خانه اش نوکر ندیدیم آمد، لب جن و ملک غرق دعا شد یوسف شد و ماه رخش قبله نما شد گلخنده بر روی عمو پاشید اول اکبر همان اول مرید مجتبی شد هر کس که شد خاک درش، تا آسمان رفت فطرس شد و بال و پرش غرق شفا شد یک عمر خاک پای بابا بود و آخر شش گوشه ی اکبر همان پائینِ پا شد وقتی گره افتاد در کار گداها خاک قدم های علی مشکل گشا شد زائر دو رکعت عشق زیر قبه را خواند زائر همان پائین پا حاجت روا شد آئینه آئینه است کوچک یا بزرگش هر کس که شد عبد علی عبد خدا شد گفتم علی و سینه ام مست نجف شد تیر غمش را سینه ی عاشق هدف شد وقتی علی و فاطمه دریای نورند اکبر دُر و ارباب نوکرها صدف شد جنگاوری را از عموها ارث برده لرزید خاک دشت وقتی که به طف شد در صحنه های تن به تن خونش زمین ریخت هر کس که در این عرصه با اکبر طرف شد لشکر به هم پاشید وقتی رفت میدان تا گفت نام من علی ... نیزه به صف شد دارد تلاطم می کند باران نیزه وسعت گرفته تا کجا، میدان نیزه دور علی حلقه زده ابر سیاهی حالا گرفته دشت را طوفان نیزه حالا دل غم دیده ی بابای پیرش مثل تن اکبر شده مهمان نیزه صدها که نه بلکه هزاران بار پیکر بالا و پائین رفته بر دستان نیزه پس لااقل پیراهنش را پس بیارید حالا که گشته یوسف قرآن نیزه @shia_poem
دو جرعه آب ندیدی رباب را کُشتی سه جرعه تیر مکیدی رباب را کُشتی نگاه سمتِ حرم نه، به سویِ علقمه کن بگو عمو نرسیدی رباب را کُشتی برات رو زدم و رویِ من زمین اُفتاد تو خواهشم نشنیدی؟ رباب را کُشتی نشست ضربه ی تیر و کمی تو را چَرخاند زِ خوابِ ناز پریدی رُباب را کُشتی صدایِ حنجرِ تُردَت رسید زینب گفت سه شعبه را چو کشیدی رُباب را کُشتی بگو به تیر کمی جا برای بوسه نماند چرا عمیق بُریدی رُباب را کُشتی به رویِ دست چرا جمع کرده ای خود را زِ دردِ تیر خمیدی رُباب را کُشتی تو را نهان کنم اما من این عبا چه کنم از این لباس چکیدی رُباب را کُشتی امانتیِ ربابم،بگو به مادرِ من چه جایِ شیر چشیدی؟رباب را کُشتی همین که گریه نکردی حسین را کُشتی همین که آب ندیدی رباب را کُشتی @shia_poem
پدری آب شده تا پسری آب خورد ا"خون ز پیمانه ی خورشید جهانتاب خورد" ماهی تنگ عطش راه به جایی نبرد حنجرش آن قدری نیست به قلاب خورد به لبش آب رسد یا نرسد می میرد نوش دارو ست پس از مرگ که سهراب خورد پلک بر پلک نهاده است در آغوش پدر شاید او خواب ببیند که کمی آب خورد لعنت حق به کسانی که گمان می کردند که به نام پسرش کام پدر آب خورد سرخی خون علی شانه به مغرب زده است آسمان سرخی اش از جای دگر آب خورد @shia_poem