#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اسماعیل
#قسمت_ششم
زندگی منونیلوکنارهم شروع شدخداروشکرهمه چی خوب بودتاکتایون زایمان کردپسرش به دنیاامد.همه چی خوب بودتاکتایون زایمان کردپسرش به دنیاامداون زمان مادرنیلودیسک کمرش عمل کرده بودنمیتونست خیلی کارکنه بخاطرهمین بیشتروزهانیلومیرفت کمکش که باهم ازکتایون مراقبت کنن.کتایون۱۰روزبعداززایمانش معده دردشدیدگرفت جوری که هرچی میخوردبالامیاوردبعدازکلی ازمایش عکس معلوم شدزخم معده داره وبرای درمانش بایدبستری بشه چون خون بالامیاورد..
کتایون۲هفته ای بستری شدتایه کم بهترشدمرخصش کردن امدخونه
تواین مدت پسرش پیش مابودنیلومثل بچه خودش ازش مراقبت میکرد
وابستگی نیلوبه پسرکتایون ازهمون زمان شروع شدبااینکه دوست نداشتم خیلی خونه ی کتایون رفت امدکنه اماهیچی نمیگفتم.۵ماه اززایمان کتایون گذشته بودتواین مدت خیلی چیزهاروتحمل کرده بودم گاهی خسته میرسیدم خونه نه شام اماده بود نه خونه مرتب بودنه لباسام اتوکشیده بوددیگه کم کم داشت صبرم تموم میشد
یه شب که خسته رسیدم خونه دیدم طبق معمول نیلوخونه نیست
انقدراعصابم خوردشدکه بهش زنگزدم باصدای بلندگفتم کجای
گفت کیان(پسرکتایون)حالش خوب نیست باشوهرکتایون اوردیمش دکترگفتم مگه خودش مادرنداره که توبردیش
باتعجب گفت عزیزم چیزی شده گفتم نه راحت باش گوشی قطع کردم
دوساعت بعدش نیلوبادوپرس غذاامدخونه اصلاتحویلش نگرفتم شروع کردعذرخواهی کردن گفت کتایون حالش خوب نبودمجبورشدم من ببرمش
گفتم فداکاری گذشت توبرای کنه داره زندگی خودمون خراب میکنه یه نگاهی به دوربرت بندازمن دیگه صبرم تموم شده بسه بگوخانواده شوهرش یه مدت بیان پیشش.خلاصه دعوای اون شب ماباعث شدنیلو یه کم رعایت کنه کمتربره البته گاهی هم الکی میگفت نرفتم ولی من میفهمیدم دروغ میگه.گذشت تایه شب یه شماره بهم پیام دادنوشته بودنمیخوای زنت جمع کنی!ازتوی بعیده خدای غیرت!!یه لحظه دست پام یخ کردنوشتم شما
جواب نداداون لحظه یادنیلوافتادم دقیقا همینجوری امارکتایون بهم داده بودپیش خودم گفتم نکنه نیلومیخوادسربه سرم بذاره رفتم تواشپزخونه ببینم چکارمیکنه.دیدم داره شام اماده میکنه واروم شعرمهستی رو زمزمه میکنه.باچشمم دنبال گوشیش گشتم ولی اون دوربرانبودگفتم گوشیت کجاست گفت نمیدونم فکرکنم توکیفمه چطور گفتم هیچی میخوام چکت کنم.فکرکردشوخی میکنم گفت دیوانه بروچک کن..نیلوفکرکرددارم شوخی میکنم امامن خیلی جدی رفتم کیفش روگشتم گوشیش روبرداشتم.اولین باربودمیدیدم گوشی نیلورمزداره گفتم برای چی رمزگذاشتی؟باتعجب گفت چیزی شده گفتم نه رمزش بگو.بااینکه توگوشی نیلوچیزمشکوکی پیدانکردم که بخوام بهش گیربدم اماخیلی کلافه عصبی بودم
دوسه روزازاین ماجراگذشته بودکه بازهمون شماره بهم پیام دادگفت حاشابه غیرتت زنت باشوهرخواهرش ریخته روهم انوقت توعین خیالت نیست۹
شروع کردم به زنگزدن به اون شماره دوسه باراول جواب ندادبعدبلاکم کرد
بایه خط دیگم بهش پیام دادم ازت شکایت میکنم پدرت درمیارم
جواب داداروم باش اسماعیل خان من بامدرک بهت ثابت میکنم
یه فحش خیلی بدبراش نوشتم گفتم شرف نداری اگرثابت نکنی
فرداش بهم پیام دادگفت زنگبزن به زنتح ببین کجاست بعدبه من بگوتاامارش بهت بدم.زنگزدم به نیلوگفتم کجای گفت بیرونم چطورگفتم دقیقابیرون کجاست بگوبدونم
یه مکث کوتاهی کردگفت امدم دیدن یکی ازدوستام زودمیام.تلفن که قطع کردم به همون شماره زنگزدم ردتماس زدپیام دادکجابودنوشتم رفته دیدن دوستش
گفت به این ادرسی که میگم برو
ویه ادرس مطب برام فرستادوقتی رسیدم دیدم نیلوبچه بغل باشوهرکتایون تونوبت ویزیت هستن.فهمیدم این بازی کثیف کارکتایون ازمطب که امدم بیرون بهش زنگزدم بابیحالی گوشیش روجواب دادگفت بفرمایید گفتم این موش مردگیهاروبرای من درنیارمن اندازه چشمام به نیلواعتماددارم دفعه اخرت باشه ازاین غلطامیکنی.زن من که خواهرته شایدببخشدت امابدبخت اگرشوهرت بفهمه همچین تهمت کثیفی بهش زدی شک نکن طلاقت میده،کتایون گفت چی میگی حالت خوبه وانقدرپرو بودکه هیچ جوره زیرباراین موضوع نمیرفت امامن شک نداشتم کارخودشه.همون شب اب پاکی روریختم رودست نیلوبهش گفتم دیگه حق نداری بری خونه ی کتایون بایدباهاش قطع رابطه کنی واگربفهمم دروغ گفتی طلاقت میدم
نمیخواستم باندونم کاری کتایون ابرونیلوشوهرش بره وانگشت نمافامیل بشن اماخب متاسفانه بخاطروابستگی نیلوبه پسرکتایون این رابطه هیچ وقت قطع نشد نیلوخیلی وقتهایواشکی میرفت به کتایون پسرش سرمیزدوهمین موضوع باعث اختلافمون شده بودوقتی جریان تلفن برای نیلوتعریف کردم باورش نشدگفت توداری به کتایون تهمت میزنی اون هیچ وقت همچین کاری نمیکه
کتایون انقدرخوب نقشش بازی میکردکه هیچ کس حرف منوباورنمیکردمیگفتن یکی میخواسته سربه سرت بذاره وجالبه بعدازاین ماجرااون شماره برای همیشه خاموش شدامامن نتوستم فراموش کنم..
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️ در این شب زیبـا
🌛 دعـا میڪنم مرغ آمیـن بیـاید
⭐️ و بر آرزوهایتـان آمیـن بگویـد
🌛 دلواپسے درخیالتان نماند و آرام باشید
⭐️ چه چیـزے از آرامش خوش تر
🌛 شبتون غرق در آرامش
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
هدایت شده از سرگذشت های تلخ و شیرین
دوستای عزیزم به احترام تاسوعا و عاشورا فردا و پس فردا داخل کانال پستی گذاشته نمیشه التماس دعای فراوان 🙏🏻🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌥درود بر شما🌹صبحبخیر
🌸سر آغاز هر نامه نام خداست
🌺که بینام او نامه یکسر خطاست
🌸به نام خداوند زیباییها
🌺الـهـی بــه امـیـد تــو
🌸امیدوارم امروز براتون پراز
🌺خبرهای خوب و خوش باشه
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اسماعیل
#قسمت_هفتم
ازکتایون بدم میومددست خودم نبودحس خوبی بهش نداشتم نمیخواستم نیلوباهاش رفت امدکنه امابه حرف گوش نمیدادانقدرعاشق کیان بودکه اگردرهفته چندبارنمیدیدش کلافه میشد
سعی میکردم یه کم بیخیال بشم نسبت به این موضوع که خیلی به بهش گیرندم
یادمه تولدکیان بودکتایون کلی مهمون دعوت کرده بود.نیلوازچندروزقبلش همش میرفت خونه کتایون تاکارهای تولدانجام بدن.روزتولدمن یه کم کارم طول کشیددیررفتم وقتی رسیدم بیشترمهوناامده بودن
نیلوحسابی به خودش رسیده بودداشت پذیرایی میکردمنوکه دیدامدسمتم گفت برات لباس اوردم بروتواتاق عوض کن
گفتم همین خوبه حوصله ندارم گفت وازشته ببین شوهرکتایون چقدرمرتب به خودش میرسه این حرفش خیلی بهم برخوردگفتم ااا انگارچشمت گرفته
نیلوگفت خجالت بکش اصلاعوض نکن
نمیدونم چراروشوهرکتایون نیلوحساس شده بودم مدام زیرنظرشون داشتم
شایدبرخوردشون باهم خیلی معمولی بودولی من دوستنداشتم.موقع شام شوهرکتایون یه بشقاب جلوی نیلوگذاشت گفت امروزخیلی خسته شدی نمیدونم چطورازت تشکرکنم ازخودت اقااسماعیل پذیرایی کن.من همون لحظه باکتایون چشم توچشم شدم یه لب خندمسخره تحویلم دادرفت
رفتارش برام خیلی عجیب بودچرامیخواست کاری کنه که من به نیلو شوهرش شک کنم!!چندماهی ازتولدگذشته بودکه یه شب وقتی رسیدم خونه دیدم یه جفت کفش مردونه جلوی درکلیدانداختم رفتم تودیدم شوهرکتایون رومبل نشسته نیلوکیانم توحموم هستن.شوهرکتایون خیلی عادی باهام سلام علیک کردیم.شوهرکتایون گفت کیان بردم پارک ولی همش بهانه خالش میگرفت براش بستنی خریدم خودش حسابی کثیف کرده بودنیلوزحمت کشیدبردش حموم
بااینکه ناراحت شدم چیزی نگفتم همون موقع نیلودادزدشوهرکتایون صدازدکه حوله روازاتاق خواب بهشون بده منومیگی انگاریکی اب یخ ریخت روسرم.قبل اینکه شوهرکتایون عکس العملی نشون بده سریع رفتم تواتاق خواب حوله روبراش بردم.تمام مدت فکرمیکردم نیلولخت توحموم ولی لباس تنش بودالبته خیس بودمن روکه دیدگفت ااا امدی بدون اینکه جوابش بدم حوله رودادم بهش امدم بیرون.خلاصه وقتی شوهرکتایون پسرش رفتن یه دعوای حسابی بانیلوکردم گفتم وقتی من نیستم غلط میکنه شوهرخواهرت میاداینجا،جربحثمون انقدربالاگرفت که یه سیلی محکم زدم توگوش بهش گفتم ازامشب حق نداری کیان روببینی خودش مادرداره به توچه کاسه داغتراز آشی..بعدازاون شب اختلاف من نیلو بیشترشد دروغ چرابهش شک کرده بودم میگفتم ایندفعه من رسیدم خدامیدونه چندباردیگه شوهرکتایون امده خونه بهم نگفته وهمین شک کردن گیردادنم باعث شدرابطمون خراب بشه
البته خودش مقصربود زودمیومدگیرمیدادم دیرمیدادم گیرمیدادم سرکوچکترین چیزی عصبانی میشدم دادبیدادراه مینداختم..نیلویه مدت تحمل کردولی بعدش اونم خسته شدگفت من دیگه تحمل این زندگی روندارم رفت خونه ی مادرش
دوماهی قهربودیم تایه شب خودش بهم زنگ زدگفت بیاتوافقی ازهم جدابشیم
منم مخالفتی نکردم بعدازسه ماه رسماازهم جداشدیم..تایه مدت حالم خیلی بدبودحال حوصله کسی رونداشتم ولی زندگی جریان داشت منم مجبوربه ادامه بودم
۷ماه ازتمام این ماجراهاگذشته بودکه یه شب کتایون بهم زنگ زدگفت میخوام ببینمت گفتم من تمایلی به دیدنت ندارم دیگه ام بهم زنگ نزن اماکتایون بدون توجه به حرفم فرداش به عنوان مریض
امدکلینک.دوست نداشتم تومحیط کارم ببینمش معاینه اش کردم گفتم دیگه نیااینجا گفت پس بعدظهربیاهمون رستورانی که هم رومیدیدم برای اینکه ازسربازش کنم گفتم باشه ولی نرفتم وهرچی هم زنگزدجوابش ندادم.امااخرشب امددرخونه
انقدرازدستش کفری بودم که باعصبانیت تمام رفتم جلودرگفتم شمادوتاخواهرچی ازجونم میخواید چرادست ازسرم برنمیدارید کتایون گفت منم یه زخم خورده ام مثل خودت وقتی نیلوروطلاق دادی مطمئن شدم یه چیزی بینشون بوده که این تصمیم گرفتی منم نتونستم باحمید(شوهرش)دیگه زندگی کنم طلاق گرفتم.گفتم زندگی داغون توبه من ربطی نداره درضمن من واقعاچیزی ازنیلویاشوهرت ندیدم فقط شک کردم اونم باعثش توبودی وحماقت خودش که به حرفم گوش ندادوانقدراحمق بودمه بخاطرپسرتوزندگی خودش روخراب کرد
کتایون که انتظاراین برخوردازم نداشت گفت چقدرعوض شدی گفتم عوض شدم یاعوضی بلایی بودکه شمادوتاخواهرسرم اوردید لطفادیگه اینجانبینمت برو اگریکباردیگه مزاحمم بشی زنگ میزنم به پلیس
موندن تواون خونه دیگه فایده نداشت تصمیم گرفتم محل زندگیم روعوض کنم تاادرسی ازم نداشته باشن هرچندبابرخوردبدمن کتایون دیگه نیومد
بعدازجابجای یه کم اعصابم اروم شدبه ارامش رسیدم.یه شیفت کاریم تویه بیمارستان دولتی بود.یه روزکه سرگرم ویزیت کردن بیمارهابودم یه دخترجوانی همراه مادرش وارداتاق شدن دخترجوان گفت اقای دکترمادرم ازدیشب فکش دردمیکنه نمیتونه چیزی بخوره .
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اسماعیل
#قسمت_هشتم
تومعاینه اولیه متوجه چیزی نشدم چون ظاهرادندوناش سالم بودفقط یه شکستگی کوچیک دندون جلوش داشت که معلوم بودضربه خورده
گفتم بایدعکس بگیرید که متوجه بشم کدوم دندونتون مشکل داره وهمون موقع چشمم افتادبه دخترجوان که دستش گذاشته بودرولپش
گفتم دندون شماهم دردمیکنه
گفت نه ولی مادرش سریع گفت اره اقای دکترولی چون ازدندون پزشکی میترسه الکی میگه نه
گفتم من الان ترس دارم بیا بخواب ببینم کدوم دندونته،دخترجوان چشم غره ای به مادرش رفت غرغرکنان نشست لبه صندلی دهنش بازکرد ازرفتارش خندم گرفته بودگفت اینجوری که نمیتونم معاینه کنم بایدحتمادرازبکشی
خلاصه باکلی استرس درازکشید
۲تاازدندوناش پوسیدگی داشت یکیشونم بایدپرمیشدگفتم اوضاع خودت ازمادرت خرابتره چرابه دندونات نمیرسی مینویسم خودتم عکس بگیر
مادرش گفت اقای دکترهزینه عکس چقدرمیشه گفتم زیادنمیشه بریدطبقه پایین همکارم راهنمایتون میکنه
یکساعتی طول کشیدتاامدن وقتی عکس دخترجوان رودیدم فهمیدم درداصلیش بخاطردندون عقلش که بایدجراحی بشه
گفتم اینجانمیتونم کاری برات انجام بدم ادرس همکارم میدم برومطبش برات جراحی کنه گفت باشه ولی کارمادرش خودم انجام دادم رفتن
دوهفته ای گذشته بودکه مادرش دوباره امدپیشم،فکرکردم بازم فکش دردمیکنه
اماباگریه گفت خودم به لطف شماخوب شدم امادخترم خیلی درددارهرکاری میکنم نمیادپیش دندانپزشکی که معرفی کردیددست خودش نیست میترسه
ترخدااگرمیشه خودتون انجام بدیدگفتم مادرجان کارمن نیست گفت ترخدایه کاری براش بکنیدحالش خوب نیست
چندروزه لب به غذا نزده ازشدت بی حالی فقط درازمیکشه به ناچارادرس کلینیک رپبهش دادم گفتم فردابیارش اونجا
نزدیک ظهربوددیدم بامادرش امدیه طرف صورتش ورم کرده بودازدردبه خودش میپیچید وقتی معاینه کردم دیدم فک جانداره دندون بدجاداره رشدمیکنه باعث عفونت دندون بغلیش شده بامشورت همکارم بهش دارو دادیم گفتم بروچندروزدیگه که عفونتش ازبین رفت بیا
بعدازاون روزفکرخیلی درگیراون دخترشده بودتوچشماش یه غم بزرگ بودکه هروقت نگاهش میکردم دلم براش میسوخت..چندروزی که گذشت دخترجوان به همراه مادرش امدن کلینیک باهمکارم که جراح بودهماهنگ کردم خودم بردمش اتاقش بهش گفتم ازهیچی نترس من کنارتم
گفت خودتون انجام میدید
گفتم من دستیاراقای دکترم وکمکش میکنم
همکارم گفت این چه حرفیه اقای دکتربهش چشمک زدم که چیزی نگه وخودم کارهای بی حسیش انجام دادم گفتم برای اینکه استرس کمتری داشته باشی چشمات ببندتانگفتم بازنکن
خلاصه کنارش موندم تاکارش تموم شدوقتی چشماش بازکردبهش گفتم دیدی ترس نداره گفت سری که ازبین بره درددارم
گفتم بهت مسکن میدم نگران نباش وکارهای که بایدانجام میدادبراش توضیح دادم
اون روزگذشت یک هفته بعدش رها(همون دخترجوان)بایه جعبه شیرینی امدکلینیک کلی ازم تشکرکردگفت چندماه دارم دردمیکشم دستتون دردنکنه راحت شدم
گفتم الکی خودت اذیت کردی هرکاری سختی خودش داره که بایدتحمل کنی
اون روزسرم خلوت بودبارهایه کم گپ زدم ومتوجه شدم پدرش به همراه برادرش توتصادف ازدست داده بامادرش به تنهای زندگی میکنه
ومادرش باترشی درست کردن سبزی پاک کردن خرجشون درمیاره خودشم بااینکه لیسانس معماری داشت امابیکاربود
خیلی یهوی بدون فکربهش گفتم اگرکلینیک منشی بخوادمیای کارکنی
چشماش برقی زدگفت ازخدامه چرانیام
حرفی بودکه زده بودم گفتم شمارت بهم بده خبرت میکنم
میدونستم یکی ازمنشی هاداره ازدواج میکنه دیگه نمیادسرکارهمون روزبحثش انداختم برای هفته بعداوکی کردم که رهابیاد
وقتی رفتم خونه بهش زنگزدم تاصدام روشنیدباخوشحالی گفت شماییداقای دکتردرست شد
انگارمنتظرخبرم بودگفتم بله ازهفته بعدمیتونی بیای
خلاصه رهابه عنوان منشی امدمشغول به کارشدانقدردخترمودب مهربونی بودکه خیلی زودجای خودش بازکردهمه دوستش داشتن
رهابرخلاف دخترهای هم سن سالش اهل ارایش کردن قرفرنبودوخیلی ساده میومدکلینیک کاری به کسی نداشت همین خصوصیات اخلاقیش باعث شده بودجایگاه ویژه ای پیشم داشته باشه
۶ماه ازامدن رهاگذشته بودکه به شب یکی ازهمکارام گفت خانم رادمنش(یکی ازدستیارها)رهارو برای برادرش خواستگاری کرده انقدرهول شدم گفتم رهاقبول کرده گفتم نمیدونم من ازفلانی موضوع روفهمیدم
نمیدونم چرا حالم بدشده بود
دوستنداشتم رهاازدواج کنه البته اون زمان واقعابه ازدواج بارهاحتی فکرم نکرده بودم
ولی عصبی کلافه بودم نتونستم طاقت بیارم به بهانه کاربهش زنگزدم گفتم بیااتاقم وقتی امدمثل همیشه سرش پایین بودگفت بفرماییداقای دکتر
مونده بودم سرحرف چه جوری بازکنم..
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اسماعیل
#قسمت_نهم
مونده بودم چه جوری سرحرف روبازکنم
گفتم ازخانم رادمنش چه خبر؟بااین حرفم رهاچشماش گردشدباتعجب گفت چیزی شده اقای دکتر!؟منظورم خوب فهمیده بودولی نمیخواست حرفی بزنه
امامن توچشماش نگاه کردم گفتم شنیدم برای برادرش ازت خواستگاری کرده مبارکه نیومده شوهرم کردی عجب دستم برات سبک بود رهاباخجالت گفت بله ولی من هنوزجوابی بهش ندادم چون شناختی ازبرادرش ندارم گفتم یه مدت باهاش رفت امدکن شناخت پیدامیکنی این دیگه غصه نداره!!!البته این حرفم باتیکه بهش گفتم رهاهیچی نگفت ازاتاق رفت بیرون
خودمم نمیدونستم چرارواین قضیه حساس شده بودم من که حسی به رهانداشتم دلیلی نداشت ازدواجش برام مهم باشه البته بهتره بگم یه جورایی توسطح خودم نمیدیدمش خلاصه چندروزی که گذشت رهاخودش امدپیشم گفت اقای دکتراگراجازه بدیدمن دیگه نیام کلینیک انقدرغافلگیرشده بودم که گفتم چرا نکنه رادمنش برات دردسردرست کرده گفت نه خودم راحت نیستم
میدونستم یه چیزی شده ولی نمیخوادبگه
گفتم فعلا بروسرکارت بعداراجبش حرف میزنیم اون روزوقتی کارم تموم شدبه رهاپیام دادم پایین منتظرتم برای اینکه کسی مارونبینه رفتم پشت ساختمان منتظرش موندم وقتی هم سوارماشین شدسریع حرکت کردم توراه گفتم نمیخوای بگی چرایهواین تصمیم گرفتی گفت دلیلش مهم نیست من نباشم یکی دیگه چه فرقی میکنه گفتم فرقش که زیاده ولی تامن نفهمم دلیل اصلی این تصمیمت چیه قبول نمیکنم گفت بهتون میگم ولی بایدقول بدیدبعدش هیچ کاری نکنید برای اینکه بادقت به حرفاش گوش بدم کنارخیابون نگه داشتم گفتم چی شده گفت من به خواستگاری خانم رادمنش جواب رد دادم فکرمیکردم منطقی رفتارمیکنه ولی ازروزی که من گفتم فعلاقصدازدواج ندارم باهام سرلج افتاده میترسم یه گندی بزنه بندازه گردن من گفتم کلینیک بی درپیکر نیست که هرکس هرغلطی دلش میخوادبکنه توچرابری ببینم رادمنش داره اذیتت میکنه اونواخراج میکنم گفت وای نه اقای دکتراوضاع رو از اینی که هست بدترنکنیدبرادرش ادم کینه ای همینجوریش کم اذیتم نکرده وای به روزی که بفهمه خواهرشم بخاطرمن اخراج کردید گفتم چی برادرش چه غلطی کرده مگه دیدیش،گفت قبل ازاینکه خواهرش ازم خواستگاری کنه چندباری برادرش منو رسونده البته همراه خانم رادمنش
راستش بخواید برادرش خیلی لاته ومن ازش میترسم..گفتم برادرش لاته برای خودش لاته غلط میکنه بخوادبرای تومزاحمت ایجادکنه ازدواج که زوری نیست
گفت اقای دکترشماکم بیش از زندگی من خبرداریدمن کسی روندارم که ازم دفاع کنه ترجیح میدم بااین ادمهاطرف نشم که اسیبی بهم نزنن
گفتم توکارت نباشه من درستش میکنم رهابااینکه میترسیدولی قبول کرد
فرداش که رفتم کلینیک خانم رادمنش روصدازدم تواتاقم بعدازیه کم مقدمه چینی بهش گفتم اگرمیخوای اینجاکارکنی نبایدکاری به رهاداشته باشی
انقدرمارموزبودکه خودش زدبه موش مردگی گفت من کاری به رهاندارم اگرمشکلی باهام داره بیادبه خودم بگه چرابه شمازحمت داده
گفتم اون دختری نیست که بخوادزیراب کسی روبزنه میخواست ازاینجابره من پیگیردلیلش شدم مجبورشدبهم بگه
درضمن به برادرتم بگوپاشوازگلیمش درازترنکنه وگرنه بامن طرفه..
سرتون درنیارم سراین قضیه من همجوره پشت رهابودم ازش دفاع کردم وهمین باعث شده بودهمه فکرکنن من عاشق رهاشدم!!
این درحالی بودکه واقعابین من ورهاچیزی نیودالبته اونم خدایش دخترجلفی نبودکه به هردری بزنه که نظرمن روجلب کنه
توهمین گیرداریه همکارخانم دکترجدیدبرامون امد
که اسمش سارابودالبته بگم تومحیط کارماهمدیگه روبه فامیلی صدامیکنیم ولی من اینجابرای اینکه اسامی توذهنتون بمونه به اسم کوچیک صداش میزنم
سارا۲سال ازمن کوچیکتربودتک دخترخانواده وانجوری که خودش تعریف میکردتورفاکامل زندگی میکردبخاطرعلاقه اش به این رشته میومدسرکاروگرنه ازنظرمالی واقعانیازی به کارکردن نداشت البته پدرش یکی ازبازاریهای سرشناس بودوضعشون واقعاخوب بود
رابطه ی من سارا درحد۲تاهمکاربودالبته تنهاکیس مجرداون کلینیکم من بودبخاطرهمین سارابامن راحت تربود
چندماهی که گذشت سارامنودعوت کردبه تولدش نمیخواستم قبول کنم ولی انقدراصرارکردگفت نترس نمیخوادکادوبیاری که مجبورشدم برم
تولدکه چه عرض کنم درحدیه عروسی بودانقدربریزبه پاش کرده بودکه من هنگ بودم
تنهاشانسی که اورده بودم این بودکادوتولدیه ربع سکه خریده بودوگرنه ابروم میرفت
بعدازتولدرابطه ی من ساراصمیمی ترشدجوری که خیلی وقتهااگرکاری داشت به من میگفت براش انجام میدادم
وهمین رابطه ی صمیمی باعث شدمن ازش خوشم بیادعاشقش بشم
عاشق شدن من چیزعجیبی بودچون بعدازماجرای کتایون به خودم قول داده بودم عاشق نشم ولی کاردل بودنمیشدکاریش کرد وقتی عاشق ساراشدم فهمیدم حسم به رهاعشق نبودبیشترترحم بودکه ازش دفاع کنم.ساراهمه جوره موردتاییدم بودخب ازنظرسطح اجتماعی هم بهم میخوردیم
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اسماعیل
#قسمت_دهم
یه مدت عشقم رومخفی کردم ولی خیلی طولانی نشدحسم روبه ساراگفتم ازش خواستگاری کردم
ساراازم فرصت خواست تابیشترفکرکنه بهش حق میدادم چون اون انتخاب اولش بودولی من یه ازدواج ناموفق توگذشته ام داشتم نمیتونستم قایمش کنم
ازخواستگاریم یک ماه گذشته بودکه ساراگفت من فکرام کردم موافقم ولی هرکاری یه رسم رسوماتی داره که بایدانجام بشه
گفتم شماامرکن من درخدمتم
ساراشماره پدرش بهم دادگفت من امشب جریان خواستگاریت روبه پدرم میگم وتوفردابهش زنگبزن باهاش صحبت کن
نمیدونم چرااسترس گرفتم مثل بچه های دبیرستانی هول شدم گفتم نمیشه شماره روبدم بابام
حرفم تموم نشده بودکه ساراخندیدگفت وامگه خودت زبون نداری که مثل بچه هامیخوای دست به دامن بابات بشی
دیدم خیلی ضایع شدم گفتم شوخی کردم خودم زنگ میزنم
اون شب تاصبح چندبارحرفهای روکه بایدبه پدرسارامیگفتم باخودم تکرارکردم که سوتی ندم
خلاصه فرداش وقتی کارم تموم شدبه پدرسارازنگزدم خودم رومعرفی کردم
برخلاف انتظارم پدرسارایه مردخیلی خونگرم مودب بودکه بااحترام تمام باهام حرف زدودراخرازم خواست اخرهفته حضوری برم دیدنش
به دعوت پدرساراپنج شنبه رفتم خونشون
خونه که چه عرض کنم بیشترشبیه یه عمارت کوچیک بودکه وقتی واردش میشدی ناخوداگاه مجذوب زیبای خونشون میشدی
من خیلی سعی میکردم عادی رفتارکنم اماگاهی واقعامحوچیدمان زیبای سالن پذیرایشون میشدم
اون شب یه گپ کوتاه باپدرسارازدم ازخودم خانوادم گذشتم گفتم
پدرساراکلیدکرده بودعلت جدایم ازنیلو روبدونه نمیدونم چرازبونم نمیچرخیدبگم خیانت کرده
چون واقعاخیانتی ازش ندیده بودم درحدیه شک بود
گفتم باهم تفاهم نداشتیم
یک هفته ای ازدیدن من وپدرساراگذشته بودکه خودش بهم زنگزدگفت ازاونجای که دخترم راضیه ماهم حرفی نداریم میتونیدهرموقع صلاح دونستیدباخانوادتون تشریف بیارید
سریع به داداشم زنگزدم جریان براش تعریف کردم گفت مبارکه برای هفته بعدباهاشون قراربذاربریم جمعش کنیم
گفتم برادرمن مگه میخوای معامله کنی که اینجوری حرف میزنی گفت ازدواجم یه نوع معامله است یادت نره
خلاصه باپدرومادرم برادرم زنداداشم رفتیم خواستگاری سارابااینکه برخوردخیلی خوبی داشتن واقعابهمون احترام گذاشتن ولی مادرم خیلی راضی به این وصلت نبودمیگفت ادم بایدلقمه رواندازه دهنش برداره
من حرفهای مادرم رومیذاشتم روحساب کهولت سنش واینکه تومحیط بسته ای بزرگ شده زندگی کرده
بعدازچندجلسه رفت امدکردن منوسارانامزدکردیم وقرارشدخانوادش یه عقدبزرگ بگیرن بعدازچندماه من عروسی بگیرم…خیلی واردجزئیات مراسم عقدوعروسیمون نمیشم چون همه چی به بهترین شکل ممکن برگزارشدوسارایه جهیزیه توپ اورد
که دهن همه ازجمله خودم بازمونده بود
البته توقع کمترازاینم ازش نداشتم چون وضع مالی پدرش خیلی خوب بود
منم یه خونه بزرگ تویه محله ی خوب اجاره کرده بودم تاساراپیش خانوادش کم نیاره
این وسط تنهاکسی که ازاین وصلت خوشحال نبودمادرم بود
یادمه یک هفته مونده به عروسیم مادرم گفت اسماعیل یه قرص برام بیاردلشوره دارم باتعجب گفتم چرا!چی شده؟گفت نمیدونم انگارتودلمرخت میشورن
سرش بوسیدم گفتم به خودت استرس الکی نده همه چی روبرنامه ریزی کردم عروسی به خوبی برگزارمیشه
گفت من استرس بعدازعروسیت رودارم تویکبارشکست خوردی نمیخوام برای باردوم تجربش کنی
حرفهای مادرم روگذاشتم روحساب حس مادرانه خیلی بهش توجه نکردم
فقط یه چیزی رویادم رفت بگم
روزی که خبرنامزدی من وساراپیچیدتوکلینیک رهارفت تولک دیگه تاچندوقت بامن وساراسرسنگین بود
من خیلی به رفتارش اهمیت نمیدادم میگفتم بیچاره میترسه من زن بگیرم دیگه بهش توجه وکمک نکنم ولی هرماه که حقوق میگرفت من یه مبلغی روجدا بهش میدادم که کمک خرجش باشه.چندماهی از ازدواج منوساراگذشته بودهمه چی خوب بودوتنهاچیزی که اذیتم میکرداین بودکه ساراخیلی دوست نداشت باخانواده ی من رفت امدکنه
اوایل خیلی بهش سخت نمیگرفتم میگفتم زمان میبره تااخلاق مادستش بیادوکم کم خوب میشه
یادمه۳ماه بعدازعروسیمون خواهرم دعوتمون کردساراگفت من ازعروس پاگشابدم میادقبول نکن گفتم زشته ناراحت میشه گفت ناراحتی نداره این رسم روسمات جمع کنیدسرفرصت خودمون میریم خونش وهرکدوم ازفامیل دعوتمون میکردخانم یه بهانه ای اورد
گذشت تایه روزکه سرکاربودیم گوشیش زنگ خوردبعدازکلی خوش بش کردن گفت راضی به زحمتتون نیستیم بخدا
این حرفش که شنیدم گوشام تیزکردم تابفهمم پشت خطش کیه اماچیزی دستگیرم نشدوقتی قطع کرد گفتم کی بودگفت عموبزرگم بودبرای اخرهفته دعوتمون کرده گفتم به چه مناسبت گفت تولد عموم ماهم دعوت کرده باتیکه بهش گفتم ااا عروس پاگشاکه نیست گفت نه چطور گفتم اخه ازاین رسم رسومات خوشت نمیاد اخرهفته یه جعبه شیرینی خریدیم رفتیم خونه عموش.توراه گفتم کادوچی میخوای بدی گفت ادکلنی که دوستداره روبراش خریدم
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اسماعیل
#قسمت_یازدهم
عموی سارابازاری بوداوضاع مالیش خوب بود اون شب بجزماپدرومادرساراهم بودن
بعدازشام من منتظرکیک تولدبودم وقتی دیدم خبری نیست اروم به ساراگفتم مگه نگفتی تولدعمومه گفت دیشب بوده..به ساراگفتم مگه نگفتی تولدعموم پس چراخبری نیست گفت دیشب بوده باحرفش عصبانی شدم گفتم چرادروغ گفتی گفت دروغ نگفتم خب دیشب بوده ولی امشب بخاطرمایه کیک کوچیک خریدن خلاصه بعدازنیم ساعت زن عموش بایهکیک که روش نوشته بودپیوندتان مبارک بااینکه ازحرص داشتم منفجرمیشدم ولی سعی میکردم خونسردی خودم روحفظ کنم وقتی عموسارابه جفتمون سکه کادودادفرضیه ی عروس پاگشاروکامل کرد
توراه برگشت یه کلمه ام باساراحرفنزدم اونم میدونست دستش روشده هیچی نمیگفت.۲روزباهاش حرف نزدم تاخودش پیش قدم شدعذرخواهی کردمنم چون دوستش داشتم بخشیدمش.پیش خودم فکرمیکردم بعدازاین ماجراعاقلانه تررفتارمیکنه امااین یه خیال باطل بودساراخودش رودرحدخانواده ی من نمیدونست که باهاشون رفت امدکنه
هردفعه که میخواستیم بریم خونه ی مادرم یه بامبولی درمیاوردکه نیاد ومن مجبورمیشدم تنهابرم ولی خب وقتی هم تنهامیرفتم دیدن خانوادم انقدرسین جینم میکردن که چرازنت رونمیاری منم عصبی میشدم وبخاطرهمین موضوع کمترمیرفتم بهشون سربزنم وکم کم ازخانوادم دورشدم..یادمه نزدیک عیدیودسارامیخواست خونه تکونی کنه.یه کمکی مادرش داشت که درهفته چندیارمیمومدخونشون اشپزی نظافت میکردامااون سال خانمه خورده بودزمین پاش شکسته بودومادردختردربه دردنبال یه نیروی کمکی مطمئن بودن
یه روزکه کلینیک بودیم ساراگفت راستی به رهابگم ببینم مادرش میادبرای نظافت
بااینکه ته دلم راضی نبودم اماحرفی نزدم گفتم وقتی کلینیک خلوت شدبهش بگو
اون روزسارابارهاحرف میزنه قرارمیشه خودشم بامادرش اخرهفته بیاد
رهامادرش وقتی امدن من خونه نبودم بایکی ازهمکارام برای خریدیه سری وسیله رفته بودیم بازار،اخرشب که امدم خونه دیدم همه جاازتمیزی برق میزنه
به ساراگفتم دستشون دردنکنه همه جاروبرق انداختن گفت اره خیلی زحمت کشیدن گفتم پولشون رودادی گفت اره طبق قراری که داشتیم یک میلیون بهشون دادم.گفتم به دونفرشون یانفری گفت واچه خبره کلا دیگه
گفتم کم دادی همین مبلغم بذارتوپاکت بده به رها سارامیدونست اگرخودش نده من دست به جیب میشم بااکراه گفت باشه.بعدازاین ماجرا رها مادرش چندباردیگه امدن خونه مابرای نظافت دفعه اخری که امدن چندساعت بعدش سارابهم زنگ زدگفت اسماعیل حلقم نیست..به ساراگفتم خوب همه جاروگشتی
گفت اره نیست
گفتم یعنی کاررهاومادرشه
گفت به جزاونامگه کس دیگه ای هم امده خونه ی ما
بااینکه باورش برام سخت بودامامنم متقاعدشدم
به ساراگفتم زنگبزن به رهاازش بپرس
ساراوقتی زنگ میزنه به رهاماجراروبهش میگه میزنه زیرگریه وکلی قسم میخوره که ماحلقه روبرنداشتیم وجالبه دوسه روزبعدش حلقه ی ساراتوکشوی کمدش توکلینیک پیداشد
ولی خب خودش میگفت من حلقم روخونه گم کردم مطمئنم اینجانذاشتمش
وهمین ماجراباعث شدازرهامادرش دیگه کمک نخوایم
چندوقتی که گذشت رهاخودش امدپیشم گفت اقای دکترمیدونم به مادیگه اعتمادنداریدولی خانومتون به من مادرم تهمت زده چون ازطرف من احساس خطرکرده الانم دنبال اینکه من روازکلینیک بندازه بیرون
گفتم چرابایدازطرف تواحساس خطرکنه گفت چون میدونه من شماروخیلی دوستدارم بااین حرفش یه لحظه شوکه شدم گفتم معلوم هست چی مبگی
گفت چندباری که امدم خونتون ازشمازیادتعریف کردم واحساس میکنم خانم بدبین شده کاش هیچ وقت ازعلاقه ام به شماچیزی نمیگفتم
فکرنمیکردم من رودرجایگاه رغیب خودش ببینه
گفتم میفهمی چی میگی!!گفتم بله من حرف دلم روبهتون زدم که بدونیدمادزدنیستیم من چوب سادگیم روخوردم نبایدرازم روفاش میکردم الانم اگرپیشتون اعتراف کردم بخاطراینکه میخوام برای همیشه برم تاتهمت سنگین تری بهم نزده
انقدرشوکه شده بودم که هیچ عکس العملی نتونستم نشون بدم ورهابارضایت خودش ازاون کلینیک رفت
منم مانعش نشدم چون نمیخواستم ساراشک بیخودکنه
بعدازماجراتقریباهمه چی خوب بودبه غیرازرفتارساراباخانوادم اصلادوست نداشت باهاشون رفت امدکنه وخانوادمم کم بیش این موضوع رومیدونستن خیلی خونم نمیومدن
البته منمبه تلافی رفتارساراخونشون نمیرفت یااگرخانوادش میومدن خونمون دیرمیرفت خونه
گذشت تاپدرم سکته کردبیمارستان بستری شد
من عاشق پدرم بودم هرروزمیرفت بیمارستان بهش سرمیزدم وتویک هفته ای که بیمارستان بستری بودساراکلایکبارامدکارش بهانه میکردومتاسفانه بعدازیک هفته درعین ناباوری پدرم سکته دوم روکردفوت شدمرگش برای من خیلی سخت بودازنظرروحی خیلی بهم ریختم
سارا حتی برای مراسم پدرمم بااکراه میومد!!
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اسماعیل
#قسمت_آخر
توسه روزی که مراسم داشتیم کلاسه ساعتم توجمع مانبودهردفعه به یه بهانه ای میرفت خونه.مادرم خواهرام بااینکه ازرفتارش ناراحت بودن ولی به روی خودشون نمیاوردن یاجلوی من چیزی نمیگفتن که ناراحت نشم امادروغ چرامن کینه ی ساراروبه دل گرفتم چون این دیگه عروس پاگشامهمونی نبود من عزیزترین کسم روازدست داده بودم ساراجای اینکه کنارم باشه مرهمی به دردخودم وخانوادم باشه ازمون فرارمیکرد بعدازفوت پدرم رفتارم باسارا۱۸۰درجه عوض شدوسرکوچکترین چیزی باهام
دعوامون میشدوهمین جربحث دعواهاباعث شدیعدازیکسال کارمون به جدای بکشه من برای باردوم توزندگیم شکست روتجربه کردم
ازنظرروحی خیلی داغون بودم طوری که یه مدت کارم روتعطیل کردم توخونه فقط استراحت کردم تواین مدت تنهاکسی که بدون چشم داشت بهم محبت میکردمادرم بودازم میخواست خودم روپیداکنم دوباره سرپابشم وانقدرصبوری کردتاموفق شدمن برگشتم سرکارم البته بایکی ازهمکارام نزدیک محله ی قبلی که زندگی میکردم مطب زدم۶ماهی ازکارکردنم گذشته بودکه یه روزمنشی اسم وفامیل یه مریض روصداکردباشنیدن اسمش چشمام چهارتاشدناخوداگاه به درچشم دوختم تاببینم حدسم درسته یانه..بله نیلوبودالبته اون اندازه ی منجانخوردهبودچون میدونست داره پیش کی میادشایدتعجبش ازدیدنم بخاطرموهای سفیدم قیافه شکسته ام بودسلام کردوارداتاق شدمن که هنوزتوشوک دیدنش بودم نتونستم حتی جواب سلامش روبدم خودش فهمیدبهمربختم گفت اگرنمیتونی به چشم یه بیماربهم نگاه کنی برم سعی کردم به خودم مسلط بشم اروم گفتم بفرماییدودستیارم روفرستادم بیرون
نیلونشست روصندلی گفت چندروزدندون دردامانم روبریده ولی نمیدونم دقیقاکدوم دندونم چون کل فک پایینم دردمیکنه
بدون توجه به حرفش گفتم این همه دندون پزشکی چرامن؟!
گفت چون تورویکی ازهمکارام معرفی کردوقتی اسم فامیلت روگفت فهمیدم خودتی چون به کارت ایمان داشتم امدم..دست تقدیریکباردیگه نیلوروسرراهم قرارداده بودبااین تفاوت که ایندفعه هردوتامون پخته ترازقبل شده بودیم ونیلومیدونست اشتباه کرده چوب بدذاتی خواهرش روخورده
بااینکه ازکتایون بدم میومدولی برای اینکه عکس العمل نیلوروببینم گفتم ازخواهرت خواهرزادت که زندگیت روفداشون کردی چه خبر؟؟گفت خریت روبه روم نیار
ولی پشت سرمرده ام حرف نزن
گفتم کتایون مرده گفت خودکشی کرد..درسته نیلوتویه مقطعی بخاطرعلاقه زیادش به خواهرزادش اشتباه زیادکرده بودولی هیچ وقت نتونستم باورکنم بهن خیانت کرده وخودشم باگریه گفت..کتابون فکرش مریض بودبرای انتقام ازتوهرکاری میکردکه منوازچشمت بندازه من خردیرفهمیدم چون عاشق پسرش بودم واین وسط برای رسیدن به خواسته ی کثیفش به ابروی شوهرشم رحم نکرد
البته چرادروغ من بخاطرحرفهای کتایون به نیلوشک کرده بودم ولی هیچ وقت ته قلبم باورنکردم بهم خیانت کرده..یکسالی بانیلودرارتباط بودم تاکم کم تونستیم همدیگه روباورکنیم وایندفعه باچشم بازبرای زندگیمون تصمیم گرفتیم نیلوواقعاعاشق من بوداین روتوزندگی مجددی که باهم شروع کردیم بهم ثابت کرد خداروشکربه دورازتنش زندگی ارومی داریم وخدایه دخترکوچلوخوشگل بهمون داده این وسط فقط دوستدارم رهاروپیداکنم ازش حلالیت بطلبم چون یه مدته احساس میکنم سارابهشون تهمت زده
درحقشون جفاکردم به امید روزهای خوبترازخوب درپناه حق باشید
پایان
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️ آرامشِ شب
🌟 حاصل آرامش درون است
⭐️ از خدا میخواهم
🌟 آرامشی الهی،
⭐️ دلی شاد
🌟 و انگیزهای قدرتمند،
⭐️ برای فردایی زیبا داشته باشید...
🌟 شبتون سرشار از عشق خدایی
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐آمدن هر صبح پیام خداوند برای آغاز
💐یک فرصت تازه است برخیز و در این
💐هوای صبحگاهی زندگی را زندگی کن
💐تغییر مثبتی ایجاد کن و از یک روزِ
💐دوست داشتنی خداوند لذت ببر....
💐سلام دوست من صبحت بخیر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#بهار
#قسمت_اول
اسم من بهاره دختری که روایت زندگیش شایدخیلی تلخ باشه
من یه دختردوستداشتنی بودم که ازسه سالگی زندگیم کم بیش یادم میاد
ازوقتی خودم روشناختم شاهددعوا ومشاجره پدرمادرم بودم که همیشه باهم اختلاف داشتن اون زمان دلیل این اختلافات رونمیدونستم ولی بعدها متوجه شدم ازدواجشون به خواست بزرگترها بودوخودشون راضی به این وصلت نبودن
وقتی این اختلافات زیادشدتصمیم به جدای گرفتن کارای طلاقشونو خیلی زود انجام دادن چون مامانم مهریش روبخشیدوفقط میخواست تموم کنه این زندگی رو
خانواده مامانم یزدزندگی میکردن وخانواده بابام شمال زمان جدایی مامانم من روباخودش بردیزد
اون زمان تواوج بچگی بودم وفکرمیکردم میتونم تا آخرعمرم پیش مامانم زندگی کنم چون وابستگی خیلی زیادی به مامانم داشتم
وخیلی دوستش داشتم روزا همین جور میگذشت ومن بزرگتر میشدم
مامانمم برای تامین مخارج زندگی مجبوربودکارکنه وقالی میبافت گاهی ازفرط خستگی پای دارقالی خوابش میبرد
خیلی دوست داشتم کمکش کنم واون دستهای خسته اش یه کم استراحت کنه ولی کاری ازدستم برنمیومد
به زورخرج خودمون رودرمیاوردیم وکمکی ازطرف خانواده مامانم دریافت نمیکردیم
توعالم بچگی خودم بودم که نفهمیدم چه جوری بزرگ شدم وقتی به هفت سالگی رسیدم متوجه بی حوصلگی وعصبی بودن مامانم میشدم انگارازیه چیزی ناراحت بودونمیتونست بهم بگه ولی روز که داشت توتنهای خودش گریه میکردرفتم پیشش نشستم وگفتم مامان قشنگم چراداری گریه میکنی
بغلم کردوگریه هاش به هق هق تبدیل شده بود گفت بهارخودت میدونی چقدردوستدارم وتوتمام زندگی من هستی ولی یه چیزی هست که بایدبهت بگم
بابات چاره ای جزپس دادن توبهش برام نذاشته وطبق حکم دادگاه باید سرپرستیت روبدم به بابات هرچندازنظرمالی هم خیلی مشکل داریم ولی بازم حاضربودم شب روز کارکنم وباقالی بافی خرجت روبدم
ولی پدرت قبول نمیکنه بعدازشنیدن حرفهای مامانم خیلی حس بدی داشتم باورم نمیشدکه بایدازمادرم جدابشم اخه مگه من چندسالم بودکه بخوام ازالان ازمحبت مامانم محروم بشم
یه حس ترسی توی وجودم بودکه نمیذاشت ازمامانم جدابشم دیگه بیرون نمیرفتم وبیشتراوقات کنارش بودم
مامانم بااینکه گفتن این حرفهابراش خیلی سخت بودولی همش منودلداری میدادومیگفت شمال جای خیلی قشنگیه واگربری اونجاعاشقش میشی ولی هیچ کدوم ازاین تعریف هانمیتونست منوقانع کنه
حاضربودم برم توی بیابون زندگی کنم ولی پیش مامانم باشم یه هفته ای گذشت که بامامانم عازم شمال شدیم فکرشم نمیکردم این سفربدون بازگشته وتاسالیان سال ازدیدن روی مادرم محروم میشم واون زمان نمیدونستم بازی سرنوشت چه چیزی رومیخواد برام رقم بزنه.وقتی رسیدیم شمال مامانم منوبردکناردریااولین بارم بوددریارومیدیدم باهمون دستهای کوچیکم سفت مامانم روچسبیده بودم که ازم دورنشه
بعدش رفتم خونه پدبزرگم وازدیدنم خوشحال شدن چون من اولین نوه اشون بودم خیلی دوستمداشتن وبهم محبت میکردن.قرارشدمامانم چندروزی پیشم بمونه تامن به خانواده بابام که زیادچیزی ازشون نمیدونستم عادت کنم
عمو وعمه هام هرکدوم برام یه کادواسباب بازی میخریدن تابهم نزدیک بشن واحساس غریبی نکنم
یادمه پدربزرگم برام یه دوچرخه خریدکه اون زمان ارزوی هربچه ای توسن سال من بودکه یکی داشته باشه ومسلمامن بایدخیلی خوشحال میشدم ولی اصلابرام مهم نبود چون باهمون سن کمم میدونستم اینهانمیتونه جایگزین مادرم بشه.تواون مدت پدربزرگم همش قربون صدقم میرفت وبهم محبت میکرد
ولی هردفعه که مامانم رومیدیدم اشک تو چشماش جمع شدبودودرحال گریه کردن بود.معلوم بودغم بزرگی توسینه اشه
اون چندشبی که کنارمیخوابیدم هردفعه چشماموبازمیکردم میدیدم بیداره وداره نگاهم میکنه یابادستاش موهامونازمیکنه
جالبه تواین مدت بابام حتی یکبارم نیومددیدنم ومن متوجه اصرارش برای برگشت من چی بود
بابابزرگمم که دیدمامانم خیلی بی تابی میکنه گفت دخترم چرا بی قراری میکنی میدونم نگران سرنوشت بهارهستی ولی بهت قول میدم تاوقتی زنده ام خودم ازش مراقب کنم نمیذارم زیردست زن بابابزرگ بشه
مامانم اشکاشو پاک کردو گفت تنهاغصه و نگرانیم اینکه سرنوشت دخترم چی میشه بعداز رفتن من قرار چه اتفاقی براش بیفته وباز شروع کرد به گریه کردن .پدر بزرگم با ناراحتی سرشو انداخت پایین و گفت شرمندتم دخترم که ازدواج با پسر من باعث شد این سرنوشتت بشه این طفل معصوم هم بیگناه قربانی شداین وسط ولی خیالت راحت تاوقتی من زنده هستم نمیزارم نوه ام پاخونه باباش بزاره خودم بزرگش میکنم مرد قولش بهت قول میدم. مامانم باحرفهای پدربزرگم یکم دلش اروم شد ولی بازم میشدغم روتوی چشمای قشنگش دید.اون چندروز به سرعت برق وباد گذشت روز رفتن مامانم تنهاپناه زندگیم رسید
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#بهار
#قسمت_دوم
من میدونستم قراربره وتنهام بذاره فقط گریه میکردم.انقدربامامانم گریه کرده بودیم که دیگه نا نداشتیم انگار اون روز همه روزه سکوت گرفته بودن و حرفی برای گفتن نداشتن.من روبه زورازبغل مامانم گرفتن ومامانم رفت ومن که فقط۷سالم بودموندم باخانواده پدری که شناخت زیادی ازشون نداشتم.مامانم رفت باورش برام سخت بودوقتی سواراتوبوس شدوماشین حرکت کرددستم روازتوی دست بابابزرگم کشیدم ودنبال اتوبوس دویدم باگریه میگفتم مامان ترخدانروتنهام نذارحالم خیلی بدبوداحساس بی کسی میکردم باتمام محبتی که بهم میکردن ولی بازم نمیتونستن جای مامانم روپرکنن میترسیدم سنی نداشتم ۷سالم بودوتویه جمع غریبه که تاچندروزپیش ندیده بودمشون قرارگرفته بودم وقتی برگشتم خونه جای خالی مامانم این حس ترس غربت روبرام بیشترکردتاجای که تب کردم انگارازتوداشتم میسوختم. بابابزرگم بغلم کردگفت بهاردخترم بغض کرده بودانگارفقط منتظرهمین حرفش بودم همشون رومقصررفتن مامانم میدونستم باهمون مشتهای کوچولوشروع کردم به زدنش جیغ میزدم میگفتم ازت متنفرم همش تقصیرتوکه مامانم رفته ازتون بدم میادوقتی خسته شدم نشستم گوشه اتاق هرچی برام میاوردن نمیخوردم فقط دوستداشتم بخوابم همونجادرازکشیدم وچشماموبستم دیگه چیزی یادم نمیادتاوقتی که چشماموبازکردم دیدم بابابزرگم مادربزرگم باعمه م کنارم نشستن به زورمیتونستم چشماموبازنگهدارم اشک روتوی چشمای بابابزرگم دیدم که میگفت بهارباباخوبی توکه مارونصف عمرکردی. خودم نمیدونم چقدرخواب بودم بااون تب که همشوننگرانم شده بودن.بازم یادمامانم افتادم دهنم خشک بودگفتم اب میخوام
مامان بزرگم باعمه م سریع رفتن برام یه کم غذاواب بیارن وقتی اونارفتن بابابزرگم بهم نزدیکترشدگفت میدونم الان هیچکدوم ازماهرکاری هم که بکنیم نمیتونیم جای مادرتوبگیریم ولی یه کم که بزرگتربشی خودت میتونی تصمیم بگیری پیش بابات بمونی یابری پیش مامانت بابغض گفتم چقدربزرگتربشم بابابزرگم گفت یه ذره بزرگترمنتهی بایدتااون موقع خوب غذاتوبخوری به حرفم گوش بدی تازودبزرگ بشی توعالم بچگی حرفش روباورکردم گفتم باشه غذامرومیخورم تازودبزرگ بشم برم پیش مامانم بابابزرگم پیشونیم روبوس کردگفت قربون دخترگلم برم.کم کم بایدباشرایط جدیدکنارمیومدم وچاره ای نداشتم به امیدیه کم بزرگترشدن ورفتن.بعدازچندروزمتوجه شدم بابام زن گرفته وسرگرم زندگیشه نیتش ازاوردن من نگرانی یادلتنگی نبوده فقط نمیخواست پیش مامانم بمونم بابابزرگم خیلی مهربون بودوتواون مدت بهم ثابت کردکه هوام روداره ومنم کم کم بهش اعتمادکردم بابابزرگم بهم قول دادهروقت بتونه من روببره مامانم روببینم بااین وعده تونستم اونجاروتحمل کنم بعدازیه مدت مامانم بهم زنگ زدوقتی صداش روشنیدم انگاردنیاروبهم دادن ازخوشحالی جفتمون گریه میکردیم
مامانم بهم قول دادکه زودمیاددیدنم قولی که سالهاطول کشیدچندماهی ازامدنم گذشته بودوبابابزرگم میونه خیلی خوبی داشتم تااون روزصبح لعنتی که باصدای نم نم بارون ازخواب بیدارشدم ازپنجره وقتی بیرون رونگاه کردم کسیتوحیاط نبود آروم روسریم روسرکردم که برم کناررودخونه ای که پشت خونه بابابزرگم بودوقتی رسیدم توی حیاط دیدم بابابزرگم توباغچه کنارگلهازیردرخت نشسته تامن رودیدسلام کردگفت زودبیدارشدی بهارکم گفتم خوابم نمیبردمیخواستم برم کناررودخونه گفت بیاپیشم بشین بعدابارون قطع بشه باهم میریم رفتم نشستم گفتم بابابزرگ چقدردیگه مونده من بزرگبشم یه نگاهی به من کردگفت خیلی زودبزرگ میشی بعدبغلم کردنشوندم روپاهاش موهامو نوازش کردگفت بهارکم میدونم دلت واسه مامانت تنگ شده ولی زودمیبرمت پیشش بااون سن کمم احساس میکردم حالش خوب نیست ونفس کشیدنش یه جوریه بعدازچنددقیقه دیدم دستاش روسرم سنگین شده وسرش روتکیه داده به درخت ازبغلش که درامدم دستش اروم افتادکنارش پلک نمیزدبه آسمون بارونی خیره شده بودترسیدم شروع کردم جیغ دادکردن که عموم اولین نفری بودکه بیدارشدخودش رورسوند هرچی صداش کردبابابزرگ جواب ندادهمه بیدارشدن عمه م مادبزرگم خودشون رومیزدن زنگ زدن آمبولانس آمدولی دیگه دیرشده بودوبابابزرگم بزرگترین حامیم روازدست داده بودم اون روزتمام خونه روسیاه پوش کرده بودن واکثرفامیل امدن واسه اولین بارزن بابام رو توختم بابابزرگم دیدم زیادازش خوشم نمیومدولی میگفتم بامن کاری نداره این مراسمم تموم بشه میرن ازدست دادن بابابزرگم بزرگترین غمم بعدازرفتن مامانم بودساعتهامیشستم عکسش رونگاه میکردم بعدازمراسم ختم خونه خلوت شده بودوعمه عموهام توی اتاق نشسته بودن منم کنارمادربزرگم بودم که اروم اروم اشک میریختوباخودش حرف میزددلم براش سوخت دستاش روگرفتم نگاهم کردگفت بهاردیدی چه تنهاشدیم حرف مادربزرگم تموم نشده بودکه زن بابام گفت مادرپاقدم این مادر و دخترچقدرنحس بودبه چندماه نکشید حاجی مرد وگرنه چیزیش نبودسالم بود.
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#بهار
#قسمت_سوم
بااین حرفش همه نگاه من کردن مادربزرگم گفت این چه حرفیه میزنی به این طفل معصوم چه ربطی داره اجلش رسیده بودوموقع رفتنش بودبااین دفاع مادربزرگم متوجه نگاه بدزن بابام شدم چهل روزازرفتن اقاجونم گذشت ومراسم چهلمشم گرفتن ومن تاچهلم دیگه زن بابام روندیدم ولی چندباری بابام امدومیدیدمش.بعدازچندروزبابام امدصدام کردگفت بیابشین کارت دارم وقتی نشستم کنارش گفت تاالان بابابزرگت بودوخیالم راحت بودولی الان که نیست مسولیتت بامنه ازامروزندامادرت میشه بااین حرفش زدم زیرگریه وگفتم ولی بابابزرگم به من قولدادیه کم بزرگ بشم میتونم برم پیش مامانم من خودم مامان دارم باباگفت نبینم دیگه اسم مادرت روبیاری وسایلت جمع کن بریم ومن به اجباربابابام رفتم ومیدونستم این رفتن پایان تمام خوشیهامه.وقتی رسیدیم نداجلوی بابام من روبغل کردگفت خوش امدی به خونه خودت اینجادیگه خونه خودته یه خونه نقلی کوچیک که یه خواب داشت گفتم ولی من میخوام با مامانم زندگی کنم بابابزرگمگفت یهکم بزرگتربشی میتونی بری پیش مامانت
بابام گفت خونه تواینجاست ونداهم ازاین به بعدمامانته دیگه ام نشنوم اسم مادرتوبیاری بغض کردم گفتم ولی من خودم مامان دارم نداسریع گفت بهارجان مگه نشنیدی بابات چی گفت مامان تومن هستم نه کس دیگه ای اگه مامانت دوست داشت نگه ات میداشت نمیاوردت اینجاوخودش بره دنبال زندگیش خودش بزرگت میکرد
من دوستدارم بایدبه حرفم گوش بدی عزیزم حالاهم برولباساتو عوض کن بیاغذابخوریم نمیدونم چراازش میترسیدم به اجباررفتم لباسهامو عوض کردم امدیه گوشه نشستم اون شب جای من روانداخت تواتاق که بخوابم
صبح وقتی ازخواب بیدار شدم بابام نبودرفته بود سرکارنداهم هنوزخواب بودتحمل اون خونه با ندا رو نداشتم
رفتم توحیاط یه هوای بخورم ازبیرون صدای شیهه اسب امدمن عاشق اسب بودم سریع درحیاط روبازکردم سرم روبردم بیرون یه اسب قهوه ای خوشگل توکوچه بودباصاحبش داشتم اسب رونگاه میکردم که یهویکی ازپشت موهام روکشید دردم امدگفت ببینم داری چه غلطی میکنی ها
من که ازاین کارش توشک بودم نتونستم چیزی بگم که موهامو محکمترکشیدوگفت مگه لالی چراجواب نمیدی کی بهت اجازه داددر حیاط روبازکنی ها
منم گفتم ببخشیدکاربدی نکردم که یه هوچنان کشیده ای توگوشم زدکه سرم خوردبه دیواراشکام سرازیرشده بود
نداگفت اگه گریه کنی خودت میدونی ولی من اختیاراشکام رونداشتم که یکی محکم ترازقبلی زداونورصورتم گفت خیال نکن اینجااومدی بخوری وبخوابی نه جانم دیگه نه بابابزرگی داری نه مادری که پشتت باشه باباتم که سرکار فقط من و تومیمونیم اگه یه کلامم ازاین اتفاق به بابات بگی روزگارتو سیاه میکنم سرم دردمیکردجارو داددستم گفت جای گریه کردن شروع کن به تمیزکردن زودباش به زورجاروگرفتم دستم ازترس کتک خوردن شروع کردم به جاروزدن موقع ناهارم یه تیکه مرغ یه ذره نون جلوم گذاشت گفت بخورصبحانه ام که نخورده بودم خیلی گرسنه ام بود بااون یه ذره غذاسیرنشدم ولی بازم صدام درنیومدنمیذاشت بیکاربمونم دستمال میداددستم که گردگیری کنم
شب که بابام ازسرکاراومدتامنودیدباتعجب گفت بهارچراصورتت اینجوری قرمزشده نداباچشماش برام خط نشون کشیدکه چیزی نگم ازترس تنهاشدن باهاش وکتک خوردن ساکت بودم که نداسریع گفت چیزی نیست ازپله هاافتاده مگه نه بهاربه ناچارگفتم آره
بابام گفت ازاین به بعدبیشترمراقبش باش حواست کجاست.بابام به نداگفت فردابرودنبال کارهای مدرسه اش ندابااینکه اصلا دوست نداشت من مدرسه برم ولی ازترس بابام گفت باشه.روزبعدباندارفتیم دنبال کارهای مدرسه من کلی غرغرمیکرد
گاهی هم یکی میزدپشتم میگفت درس بخونی که چی بشه میدونستم ازترس بابام داره کارهاموانجام میده
چندساعتی طول کشیدتاکارثبت نامم انجام شدامدیم خونه خداروشکرانروزخیلی خسته بودکاری بهم نداشت دوهفته دیگه بایدمیرفتم مدرسه اون زمان بابام دنبال خونه میگشت خونه ای که توش میشستن مال مادربزرگندابودکه میخواست خودش بیاد توشبشینه
بابام نزدیک مدرسه یه خونه اجاره خواهرندابرای اسباب کشی امدکمکش اخلاقشون مثلهم بود عین انگارخون بدجنسی تووجودشون بودخواهرندایه دخترهم سن من داشت که باهاش دوست شدم ازتنهای بی کسی خیلی بهتربود روزاکه بابام میرفت سرکارندا سرگرمیش شده بودیه بهانه ازکارهای من پیداکردن وازاراذیت من حبسم میکردتویه اتاق قدیمی که دیوارهاش سیمانی بودومن ازترس جیغ میزدم بعدش میومدباشلنگ گازشروع میکردبه کتک زدن من هرچی التماسش میکردم که نزنم قبول نمیکردهیچی حالیش نبودانگاراون لحظه جنون میگرفت اینقدرمیزدکه خودش خسته میشدولم میکردتواین مدت مامان بزرگم۲باربه دیدنم امد چون ازنداخوشش نمیومد ومیونه خوبی باهم نداشتن زیادنمیومد منم جرات حرف زدن بهش رونداشتم
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#بهار
#قسمت_چهارم
مدرسه ای که میرفتم دوشیف بودیه هفته صبحی بودم یه هفته ظهری بااینکه شرایط روحی وجسمی خوبی نداشتم ولی نمراتم خوب بود نداازترس بابام میومدجلوی مدرسه دنبالم یه خیابون بودکه ماشینهاباسرعت ازش میگذشتن من همیشه ترس داشتم ازعبورکردن ازاون خیابون .نداوقتی میرسیدیم وسط خیابون دستم رو ول میکردخودش سریع ردمیشدبه امیداینکه ماشین من روبزنه شایدبمیرم ازدستم راحت بشه ازبابام خواستم خودم بادوستام مدرسه ام که تومحل بودن برم بیام به زورراضیش کردم اینجوری حداقل چندساعتی راحت بودم ازازاراذیت ندایه روزوقتی امدم خونه حالم خوب نبودنداداشت تلویزیون میدیدیه سلام اروم کردم رفتم تواتاق بدون ناهارخوردن گرفتم خوابیدم وقتی بیدارشدم دیدم نداداره شکایت منوبه بابام میکنه وحسابی بابام روبرعلیه من پرکرده وقتی سلام کردم بابام گفت بیاببینم چرااینقدرمامانت رواذیت میکنی چرابهش سلام نکردی گفتم اون من رواذیت میکنه تااین حرف روزدم بابام که حسابی نداتحریکش کرده بودشروع کردبه زدنم ونداهم داشت ازکتک خوردن من لذت میبردوقتی به زوررفتم تواتاق نداامدگفت فکرکنم دیگه یادگرفتی چه جوری سلام کنی روزامیگذشت ازاراذیتهای نداتمومی نداشت من تمام درسهام روتوی مدرسه یادمیگرفتم چون اگرتوی خونه کتاب دستم میدیدبه سختی تنبیه ام میکردحتی یه باربخاطرش دستم روسوزوندکه بعدازگذشت سالهاجاش مونده چندسالی روی اینجوری گذروندم تا اینکه یه روزکه ازخواب بیدارشدم دیدم ندا خونه نیست دیگه ازدست کتک هاش خسته شده بودمتمام بدنم سیاه کبودبودمجبورم میکردلباسهای استین بلندبپوشم که بابام متوجه نشه هروقتم بابام میومدنمیذاشت زیادپیشش باشم که متوجه بشه میگفت بروسردرست!اون روزبهترین فرصت بودبرای اینکه از دستش خلاص بشم سریع چندتا تیکه لباس توکولم گذاشتم وازخونه فرارکردم تنها ثجایی که داشتم خونه مامان بزرگم بوداز ترس اینکه یه وقت توخیابون نبینمش ازکوچه پس کوچه ها میرفتم اینقدرسریع میدویدم که نفس میزدم خودم روبه خونه مامان بزرگم رسوندم مامان بزرگم وقتی منودیدباتعجب گفت بهارچی شده چراتنهااومدی من که دیگه تحمل اون همه مشکل وکتک خوردن رونداشتم شروع کردم به تعریف کردن وهمه چی روبه مامان بزرگم گفتم مادربزرگم میشنیدفقط گریه میکردوفقط ندارونفرین میکردگفت دیگه نمیذارم ببرنت پیش خودم میمونی بعدظهروقتی عموهام اومدمامان بزرگم داستان روبراشون تعریف کردوجای کبودیهای بدنم روبهشون نشون دادعموبزرگم پاشدتاخواست بره مادربزرگم گفت بذارمنم میام نمیدونستم کجامیخوان برن من پیش عمه ام موندم ولی بعدهافهمیدم رفتن سروقت نداوحسابی مادربزرگم باهمون شلنگ ازخجالتش درامده به عمه ام گفتم ازمامانم چه خبرگفت به شماره ای که ازش داشتیم زنگزدیم ولی کسی ازش خبرنداره خیلی دلتنگ مامانم بودمن تاکلاس پنجم پیش مامانبزرگم بودم بابام چندباری امددنبالم که برگردم ولی مامانبزرگم نذاشت منوببره وهرچی بابام میگفت ندادیگه جرات نداره قبول نکردوهفته ای یکی دوباربابام میومددیدنم بهترین سالهای عمرم همون چندسالی بودکه کنارمادربزرگم بودم وبه دوره راهنمایی رسیدم ولی انگاردست سرنوشت تقدیرمن رو دوستداشت طوردیگه ای رقم بزنه.تادوره راهنمایی پیش مادربزرگمبودوهمه چی خوب بودولی کم کم متوجه بیماری مادربزرگم شدم قندداشت وچون دیرمتوجه شده بودیم وبدنش پرازکبودی زخم بود وبیشتراوقات مریض بود بیمارستان بستری می شد یه روزبابام امدگفت بهارمیخوام باهات حرف بزنم تودیگه بزرگشدی شرایط رومیتونی درککنی مادربزرگت دیگه نمیتونه ازت نگهداری کنه بیابریم خونه میدونم نداخیلی اذیتت کرده ولی دیگه اون سالهابرنمیگرده.نداالان خودش مادرشده واخلاقش مثل سابق نیست باوضعیت مامان بزرگم دیدم حق با بابامه هرچندمادربزرگم بااون حالشبازم راضی نبودامامن بابابام برگشتم خونه بابام یه خونه جدیدساخته بودومن واسه اولین بارداشتم میرفتم اونجا تاواردخونه شدم چشمم به یه پسرکوچولودوسه ساله افتاداون برادرم بودعلی باهمون نگاه اول مهرش به دلم افتاد وقتی ندارودیدم حسابی چهره اش زنونه شده بودولی هنوز همون ندابودهمون روز اول باهام اتمام حجت کردکه بایدتمام کارای خونه و کارای علی رومن انجام بدم که چاره ای جزقبول کردنش نداشتم.صبح تا ظهر مدرسه بودم بعدشم که میومدم کارام رومیکردم باعلی بازی میکردم بعدمیرفتم تواتاق درس میخوندم.روزای اول نداعلی روپیشم نمیذاشت میترسیدمن تلافی کارای خودش روسرعلی دربیارم ولی بعدازیه مدت که خاطرش جمع شدمن دوسشدارم وعلی رواذیت نمیکنم میسپاردش به من ومیرفت دنبال کارهای خودش یه شب که عروسی دعوت بودیم من ونداکنار هم نشسته بودیم که یه خانمی اومدکنار نداسرتاپای منونگاه کردبعدبانداشروع کردصحبت کردن من حواسم به علی بودوزیادمتوجه حرفهاشون نمیشدم شب که ازعروسی برگشتیم خواستم برم تواتاقم که نداگفت وایسابهارکارت دارم
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#بهار
#قسمت_پنجم
بابام که حواسش به ماجمع بودگفت چی شده نداگفت امشب برای بهارخواستگار پیدا شده قرار بیان خواستگاری
بابام گفت چی میگی بهارهنوزسیزده سالشه. نداگفت همچین میگی سیزده سالشه انگارمن خودم بیست سالم بودباتوازدواج کردم خوب منم یکی دوسال ازبهاربزرگتربودم بابام گفت امابهارهنوزدرس میخونه انگارندااز قبل خودشو برای همه چی آماده کرده بودگفت خوب درسشم میتونه ادامه بده اگرشوهرش راضی باشه
این دلیل نمیشه که ازدواج نکنه
این پسریکی یه دونست پولدارن زمین شالی دارن پسر خودش همه چی داره بذارفعلا بیان بابام دیدحریف ندانمیشه به اجبارقبول کرد.ندابابام روراضی کردشب خواستگاری سر رسید خیلی استرس داشتم یه دخترسیزده ساله بودم اصلاچیزی ازازدواج خواستگاری نمیدونستم. اون شب مادرپدرپسره باخاله اش اومده بودن خواستگاری خبری ازدامادنبود من باعلی تواتاق بازی میکردم ولی حرفاشونم میشنیدم سربحث که بازشد بابام گفت اقاپسرتون تشریف نیاوردن مامانش گفت اگرشماقبول کنید سری بعدمزاحمتون میشه اون شب مامانش خاله اش ازدامادغایب حسابی تعریف کردن ودقیقا چیزایی روکه نداگفته بودروتکرارکردن. بابام گفت بایدتحقیق کنم بعداز چند روزکه بابام رفته بودتحقیق بااعصبانیت امدخونه شروع کردباندادعواکردن که دفعه اخرت باشه هرکسی روراه میدی میادخونه .ایناپسرشون هزارجورمورد داره خلاصه اون خواستگاری تموم شدمن خیالم راحت شد بعدازاون نداچندتاخواستگاربازبرام جورکردولی بابام قبول نکردیکسالی گذشت ومن چهاردسالم شدکه یه سفرکاری برای پدرم پیش امدکه قرارشدنداوعلی همراهش برن ومن روگذاشتن خونه مادرندابرعکس خودندا خانواده اش ادمهای خوبی بودن
وبه من خیلی محبت میکردن مامان بابای نداکشاورزبودن وخیلی زحمت کش بودن گهگاهیمنم بهشون کمک میکردم
اون چهار روز خیلیزودگذشت بابام وندابرگشتن نداخیلی خوشحال بودواین ازقیافه اش معلوم بود اما بابام توفکر بود شب که ازخونه مامان بابای ندا برگشتیم نداگفت بهارخودت روآماده کن.گفتم چراچیزی شده گفت آره قراربازبرات خواستگاربیادمن وبابات تومسافرتی که خونه دوستش رفتیم دیدیمش خیلی پسر خوبیه. گفتم چی دارین میگین شایدمن قبول نکنم که درکمال تعجب بابام گفت اشتباه میکنی بهار این یکی با بقیه فرق داره درست خونه نداره ماشین نداره ولی دیپلم داره اهل دود نیست وپسرسالمیه این آیندت رو تضمین میکنه ما خوشبختی تو رو میخوایم.یه هفته گذشت ومن هرکاری کردم نتونستم نظر بابام رو عوض کنم تاخواستگارمن ازشهرستان امدن ازقیافه هاشون معلوم بودچه جورآدمایی هستن اماخواهرخوبی داشت خیلی مظلوم بودیه دختر کوچولونازم داشت دوست بابام شوهرهمین خواهرشوهراینده من بودخواستگارمم یه پسربا قدمتوسط پوستی سفیدوچشمای سبزوموهای بورداشت قیافه اش یه جورایی مرموز بودو همش اخم توصورتش داشت سرصحبت بازشدوخیلی زودماروفرستادن تواتاق حرفامون بزنیم تواتاق پسرکه اسمش حسن بودگفت ببین من قرار نیست اینجاها زندگی کنم قرار داداشم یه کاربرام جورکنه تا بتونم یه خونه اجاره کنم خرج زندگیمو بدم میدونستم حرفها زده شده ومن هیچ کاره ام بنابراین حرفی نزدم. وقتی ازاتاق اومدیم بیرون حتی نظرامونم نپرسیدن و گفتن مبارکه به این ترتیب مابعدازدوروزعقدکردیم بعد ازیه هفته که کارامون روانجام دادیم رفتیم شهرشون.سریع کارهای ازدواج من شدوراهی شدیم به شهرستانی که حسن وخانواده اش زندگی میکردن وقتی رسیدیم واردیه خونه قدیمی شدکه دوطبقه داشت که تویه روستابود یه مقدارپدرم بهم جهیزیه داده بودکه باکمک مادرش وخودم چیدیم.اوایلش مامان باباش باهام خوب بودن ومراقبم بودن هوام روداشتن باباش زمین کشاورزی داشت مامانش قالی میبافت میکرد دوتابرادر بزرگترازخودشم داشت که ازدواج کرده بودن وتوشهرزندگی میکردن
اخلاق حسن خیلی سردبودنه تنهابامن بلکه با خانوادشم همین جوری بود
برادر بزرگش میگفت تقصیرمادرشونه حسن رو نازی بارش اورده نذاشته روی پای خودش وایسته تعجبم بیشتر از این بود که اصلا سر کار نمیرفت و همش توی خونه بودحتی اگه خواهر برادراشم میومدن بدون سلام احوالپرسی میرفت داخل اتاق ودر رومیبست ومحل نمیدادبه کسی خیلی از این رفتارش تعجب میکردم اما اهمیت نمیدادم رابطه ام با خواهر برادراش و زن داداشاش خیلی خوب بود و احساس تنهایی نمیکردم
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#بهار
#قسمت_ششم
حسن اصلا سرکار نمیرفت پول تو جیبیش از مامان باباش میگرفت یه روز گفتم حسن توکه روز اول گفتی من میرم سرکاروخونه اجاره میکنم ولی الان چندماه بیکاری تاکی میخوای پول ازمادر بگیری
گفت به توربطی ندار من چیکارمیکنم بااین حرفش دعوامون شدحسن هم شروع کردبه کتک زدن من
خواهرش که تازه امدبودبه زورازمن جداش کردمامان باباشم وقتی فهمیدن گفتن چی شده خواهرش گفت من امدم توخونه حسن داشت بهارروکتک میزد
ازمن که پرسیدن منم همه حرفهای حسن روکه روزاول قول داده روبراشون گفتم
مامانش گفت اینکه دعوانداره این خونه همینجاپیش خودمون زندگی کنین خرجتونم خودمون میدیم نمیخواد پسرم بره سرکار باباش تااین حرف روشنیدگفت اینقدراین بچه رو پرونکن بذارروپای خودش وایسه مگه چیش از برادراش کمتر بذارمردباربیاد امامادرش حرف خودش رومیزدوازاون روزرابطه اش بامن بدشد شروع کردبه اذیت کردن خودش قالی میبافت ومن بااون سن کم بایدهمه ی کارهای خونه وغذاپختن روبرای چندنفرانجام میدادم خیلی خسته میشدم تواون سن کم ولی چاره ای نداشتم.برادربزرگه حسن گاهی که ازشهرمیومدوبهمون سرمیزدمیدیدمامانش چقدرمنواذیت میکنه وحسن هم سرکوچکترین چیزی بهانه میگرفت شروع میکردبه زدن من. یه روزکه امدگفت بهارمیخوام باهات حرف بزنم وقتی روبه روش نشستم گفت بهتره بری من برات یه بلیط تهیه میکنم وازاینجابرو گفتم کجابرم من که جایی روندارم گفت اینجایهروستاکوچیکه که همه ازترس ابروشون نمیذارن کسی اززندگیشون چیزی بفهمه. تویه مدت قهربروخونه پدرت من بهت قول میدم مادرم خودش حسن رومیفرسته سرکار گفتم بابام چی گفت من بااونم حرف میزنم وقرارشدرضابرام بلیط بگیره ومن برم.قرارشدرضابرادرحسن فردابرای من بلیط بگیره ومن راهی شمال بشم رضابه بابام همون شب زنگ زدوجریان رفتن من روتعریف کردباباقبول کردو من فردای اون روزبه لطف رضاراهی شمال شدم یه ماهی شمال موندم هرچندازاراذیتهای نداهم کمترازحسن ومادرش نبودولی من باید تحمل میکردم بعدازیک ماه پدرحسن زنگزدوگفت فردامیام دنبالت حسن توی راه آهن کارپیداکرده ویه خونه هم توی شهراجاره کرده من خیلی خوشحال بودم که زندگیم داره روبه راه میشه وسایلم روجمع کردم ودوروزبعدبا پدرحسن راهی شدم یه مختصرجهیزیه ای هم که داشتم حسن ازقبل بردبودتوخونه ای که اجاره کرده بودچیده بود بعدازیک ماه که برگشتم هیچ تغییری توی اخلاق حسن ندیدم تازه بدترم شده بودومنومقصرمیدونست که مجبورش کردم بره سرکاروباکوچکترین حرفی باکمربندمیفتادبه جونم تازه خیالشم راحت بودکسی نیست که جلوش روبگیره میخواستم اوضاع بهتربشه ولی بدترشده بودیه روزکه حالم خوب نبودونتونسته بودم غذادرست کنم وقتی دیدغذا حاضرنیست بازشروع کردبه زدنم که حالم خیلی بدشدباتن زخمی ومریض یه گوشه افتاده بودم زنگزدم به خونه که به بابام بگم بیاد دنبالم ولی نداجواب داد بابام رفته بودمسافرت وقتی جریان روبراش تعریف کردم گفت گوشی روبده به حسن گوشی روکه بهش دادم بعدازچنددقیقه دیدم نیشش بازه وامدنشست کنارم زد روپخش صدامیشنیدم که ندامیگفت اقاحسن ازبچگیشم همینجوری اززیرکاردر رووحاضرجواب بود!!هروقت دیدی داره بلبل زبونی میکنه بزنش تاادم بشه تربیتش کن!!اشکام همینجوری میومدچقدرپست بوداین ندا وقتی حسن گوشی روقطع کردگفت بدبخت به امیدکی زنگزدی پاشویه چیزی برای من درست کن وبالگدمجبورم کردازجام بلندبشم
ازوقتی امده بودیم شهرحسن بدترشده بودوباهمون سن کمم متوجه میشدم پای یکی به زندگیم بازشده اوایل چیزی نمیگفتم تاجای که گاهی منومجبورمیکردشبهابرم خونه برادرش رضابخوابم وقتی میومدم خونه متوجه بهم ریختگی خونه ونفردومی میشدم دیگه تحمل این وضعیت رونداشتم یه شب که من روبه زورفرستادخونه برادرش جریان روبا رضا گفتم وصبح زودبرگشتیم خونه وباشواهدی که دیدحرفم روتاییدکردوزنگ زدبه حسن که بیادخونه بعدازیکساعت که امدوقتی متوجه ماجراشدوفهمیدمن برای داداشش همه چی روتعریف کردم به حدی عصبانی شدکه شروع کردبه زدنم ومیگفت روت زیادشده برادرش به زورازمن جداش کردوباهم درگیرشدن...
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫در این شب زیبـا
♥️آرزو مے ڪنم
💫همہ خوبے هاے دنیا
♥️مال شماباشه
💫 شبتون بخیر در پناہ خداے مهربون
♥️شب زیباتون بخیر✨🌙
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸صبح که می شود
🌿دنبالِ اتفاقاتِ خوب بگرد
🌸دنبالِ آدم هایِ خوبی
🌿که حالِ خوبت را
🌸با نگاهشون و لبخند شون
🌿به روزگارت سنجاق کنی
🌸یک روزِ خوب، اتفاق نمی افتد!
🌿ساخته می شود
🌸سلام صبح آدینه تون تون بخیر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#بهار
#قسمت_آخر
رضا وحسن باهم درگیرشدن ورضاهمون لحظه زنگ زدبه پدرومادرش وگفت تاظهربیایدشهروقطع کردمن بارضارفتم خونشون نزدیک ظهرپدرومادرحسن که امدن رضاجریان روبراشون تعریف کرد
وقتی حرف رضاتموم شد
مامانش گفت خوب حالا مگه چی شدلابدبهارزن خوبی نیست که حسن اینکاروکرده توشوهرداری بلدنیستی واگرمیخوادمشکلاتت تموم بشه یه بچه بیاراگریه بچه بیاری حسن به زندگیش دلگرمترمیشه میدونستم حرفزدن بامادرحسن بی فایده است ومن رومجبورکردن کوتاه بیام واین موضوع روکش ندم به اجباربرگشتم ومتاسفانه دوماه بعدش بارداربودم شرایط خودم اصلا خوب نبودکه حالا بخوام یه بچه ام این وسط بدبخت کنم ولی بایدقبول میکردم که تواین سن کم دارم مادرمیشم ماه سوم حاملگیم بودکه حالم بعدشدرفتم دکتربعدازانجام سونوگرافی وازمایشهای که انجام دادم گفتن نمیتونی بچه رونگهداری مشکل داره وباید سقط کنی بعدازچند روزرفتم بیمارستان وبچه روسقط کردم هیچ کس نبودازم مراقب کنه ودلم خیلی هوای مادرم روکرده بوداون شب باقلبی شکسته ازخداخواستم کمک کنه تابتونم مامانم رو دوباره ببینم
عیداون سال وقتی برای عید دیدنی رفتیم عمه ام رو دیدم ازدیدنش خیلی خوشحال شدم عمه ام گفت بهارمیخوام یه چیزی روبهت بگم مادرت خیلی دنبالت گشته ولی بابات این چندسال نذاشته بیاددیدنت
الان که ازدوج کردی دیگه اختیارت دست بابات نیست میتونی مامانت روببینی
خیلی خوشحال شدم گفتم یعنی میاد دیدنم عمه ام هماهنگ کردومامانم امد
بعداز۹سال تونستم مادرم روبه اغوش بکشم خیلی شکسته شده بودوکلی باهم درددل کردیم ازسختیهای این چندسال براش گفتم مامانم باحسن صحبت کردوراضیش کردبرای کاروزندگی بریم یزدهرچندمادشوهرم یه دعوای حسابی راهانداخت ولی دراخرموفق شدیم اون چندتیکه وسیله ای که داشتم روبردارم وبریم یزد
وقتی بابام فهمیدکه من مامانم روبه اون ونداترجیح دادم گفت دیگه حق نداری به مازنگ بزنی که برام مهم نبود
مابرای زندگی رفتیم خونه مامانم بزرگبودوماراحت میتونستیم کنارش زندگی کنیم یه کارم برای حسن جورکردومن بعدازچندماه بازباردارشدم ولی بازم سه ماهگی همون مشکلات قبل برام تکرارشدوبازبچه روازدست دادم اخلاق رفتارحسن بازعوض شده بودسرکارنمیرفت وجلوی من بادوست دختراش چت میکردحتی یکباربایه زن متاهل دوست شدهبودکه شوهرش ازش شکایت کردحسن به دست پای من ومامانم افتادرضایت بگیریم باچه بدبختی رضایت گرفتیم ولی چندوقت بعدش بازکارهاش روادامه میداد
مامانم دیداینجوریه گفت بهاربهتره جدابشی
خودمم که خسته شده بودم قبول کردم
حسن هم ازخداش بودوگفت بایدمهریه ات روببخشی
وماتوافقی درعرض سه ماجداشدیم
چندسالی کنارمادرم زندگی ارومی داشتم
والان ۱۹ سالمه ودوباره ازدواج کردم بایه مردخیلی خوب وباردارم از زندگیم خیلی راضی هستم.
پایان
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_اول
ازصبح که بیدارشده بودم خیلی عصبی بودم باهمه دعواداشتم حوصله هیچ کس رونداشتم مادرم وخواهرم عطیه میدونستن مشکلم چیه ولی ساکت بودن
باورم نمیشدامشب نامزدیشه بااینکه میدونست من دوستشدارم عاشقش بودم چطورراحت تونست به یکی دیگه بله بگه مامانم بایه سینی صبحانه امدتواتاقم روبه روم نشست گفت رضا بیاصبحانه ات بخور
نگاهش کردم گفتم میل ندارم دوستداشتم بزنم بیرون برم جایی که هیچ کس نباشه غرورم بهم اجازه نمیدادگریه کنم یه پسربیست سه ساله که ازپانزده سالگی عاشق دخترهمسایه شده بود اونم همیشه بهم میگفت دوستمداره عاشقمه ولی نمیدونم چرا بعدازهشت سال یکی که وضع مالیش ازمن بهتربود ماشین داشت خونه داشت رو به من ترجیح داد خیلی دوستداشتم بدونم نگارچرااینکارروبامن کرد به اصرارمامانم چندلقمه ای خوردم لباس پوشیدم که برم بیرون مامانم دیگه طاقت نیاوردگفت رضاجای نری کاری نکنی نگاراگرواقعا دوستداشت بعدازچندسال اشنایی اینکارروباهات نمیکرد
دخترااین دوره زمونه همین هستن تایکی باموقعیت بهترپیدامیشه عاشقی یادشون میره هنوزم تحمل اینکه مامانم این حرفهاروپشت سرش بزنه رونداشتم
همیشه میگفتم نگارمن بابقیه فرق داره مثل بقیه نیست خیلی داغون بودم هوای خونه داشت خفه ام میکرد
پاشدم رفتم بیرون ناخدا اگاه چشمم به پنجره ای افتادکه همیشه نگاررومیدیدم انگارهنوزم منتظربودم پشت پنجره ببینمش چنددقیقه ای که وایسادم گفتم رضادیگه داره ازدواج میکنه میشه ناموس یکی دیگه سرت روبندازپایین برو
داشتم رفتم تاسرکوچه ولی دوباره برگشتم نمیدونم چندبارعرض کوچه روبی دلیل رفتم امدم که خودم خسته شدم
هیچ انگیزه ای نداشتم توفکربودم که گوشیم زنگ خورد دوستم امیربودگفت کجای بیامن سرکوچه وایسادم
باامیرمثل داداش بودیم چون برادرنداشتم وتک پسربودم خیلی باهم صمیمی بودیم هیچی ازهم پنهان نداشتیم رفتم سرکوچه باماشین باباش امده بود دنبالم حدس میزدمکارمامانم باشه وبهش خبرداده باشه وقتی سوارشدیم گفت چته کشتیهات مگه غرق شده بیخیال بابا شوهرکرده که کرده
لیاقتت رونداشت دختراهمینن نباید بهشون دلخوش کنی!!!! سرم روانداختم پایین گفتم امیرباورم نمیشه به این راحتی اینکارروکرده باشه باامیرخیلی حرفزدیم یهکم سبک شدم الحق مثلبرادرم بودوهمیشه راهنمایم میکرد
تاغروب باهم بودیم خیلی اصرارکردشب برم خونشون ولی میخواستم برم خونه که مادرم زنگزدوگفت شب خونه خاله ات دعوتیم بیااونجامیدونستم همه دست به یکی کردن که امشب من خونه نباشم
وازاون مراسم لعنتی دورباشم فکرشم قلبم روبه دردمیاوردنمیتونستم به خودم دروغ بگم من هنوزم نگاررودوستداشتم وبایدکاری میکردم نمیدونم چطورشدکه یدفعه اون فکربه سرم زد.نمیتونستم خودم روقانع کنم ازاین موضوع به این راحتی بگذرم به امیرگفتم بایدبرم جایی کاردارم نمیخوادمن روبرسونی
هرچی سوال جواب کردپیچوندمش وبه زورسرچهارراه نزدیک خونه پیاده شدم وقتی ازرفتن امیرمطمئن شدم رفتم سمت خونه هواکم کم داشت تاریک میشدرسیدم دم درخونه دیدم چندتابچه دم درخونه نگاروایسادن به یکیشون نزدیک شدم گفتم عروسیه اینجا
سرش روتکون دادگفت اره گفتم عروسم امده یکی دیگه ازبچه هاسریع جواب دادنه منتظریم بیاد
رفتم دم درخونه خودمون ومنتظرموندم نیم ساعتی گذشت داشتم دیگه خسته میشدم که متوجه ماشین بابای نگارشدم که داشت ازسرکوچه میومد
ازجام بلندشدم وقتی دم درخونه نگهداشت اروم راه افتادم سمت ماشین نگارباپدرش بود وقتی رسیدم ازماشین پیاده شدن به پدرنگارسلام کردم بهم دست دادبه گرمی وحال پدرم روپرسید
گفتم خوبن سلام دارن نگارسرش پایین بود گفتم به سلامتی مبارکه باشه نگارخانم خوشبخت بشید
به جای نگارباباش جواب دادوگفت ایشالله عروسی خودت رضاجان مگه شب تشریف نمیارید گفتم نه امشب مهمون خاله ام هستیم شرمنده نمیتونیم شرکت کنیم
ازپدرش خداحافظی کردم راه افتادم سرکوچه دیگه طاقت نیاوردم اشکام همینجوری میومدن نگارتجربه اولین عشقم بودومن عاشقانه دوستشداشتم بااینکارش من روازهرچی دخترودوستداشتن وعشق بودبیزارکرده بودازاون شب تصمیم گرفتم به هیچ دختری دلنبندم واگرهم باکسی دوست میشم درحدسرکارگذاشتن وتفریح باشه
یک ماهی گذشت ومن کم کم حالم بهترشده بود ولی بازم ته قلبم نمیتونستم فراموشش کنم من دانشجورشته مدیریت بازرگانی بودم واول مهرکه میومدبایدترم چهارم روشروع میکردم اخرای شهریوریه مسافرت سه روزه باامیرودوتاازدوستام رفتیم که خیلی خوش گذشت ومیدیم دوستام بادوست دختراشون هماهنگ کردن وامدن شمال البته اوناهم باخانوادهاشون امده بودن ولی خب همدیگرومیدیدن وخیلی خوش بودن
من رومسخره میکردن میگفتن خیلی عقب افتاده ای که بخاطریه عشق الکی خودت روداغون کردی ولی برام مهم نبود
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_دوم
چندروزی بودکه ازسفربرگشته بودم که به طوراتفاقی نگارونامزدش رودست تودست هم دیدم بادیدن این صحنه خیلی حالم بدشدوتنفرم ازدخترابیشترشدویادحرف دوستام افتادم که میگفتن عشقها الکی هستن تصمیم گرفتم بانازی که خیلی وقت بودمیخواست بامن دوست بشه ولی من بخاطرنگاربهش محل نمیذاشتم دوست بشم نازی دوست مشترک نگار وعطیه خواهرم بود.تصمیم گرفتم بانازی که دوست مشترک عطیه خواهرم ونگاربود دوست بشم باهم تویه دانشگاه درس میخوندیم یه روزکه باامیرداشتیم ازدانشگاه میومدیم بیرون نازی دوستش رودیدم بهش که نزدیک شدم سلام کردم نذاشت حرفم تموم بشه که گفت به به اقای عاشق دلشکسته من گفتم تاالان خودکشی کردی بخاطرنگارمیبینم که نه هنوز زنده ای دخترپروای بود
جای من امیرجواب دادمگه حالا نگارچه تحفه ای بودکه رضابخوادخودکشی کنه خلایق هرچه لایق لیاقتش همون که امده گرفتش
دست خودم نبودتااسم نگارمیومدعصبی میشدم نازی گفت همون که رفیقت روگذاشت توخماری خودش کلیه جناب
نذاشتم باامیربیشترکل کل کنن گفتم خوشبخت بشه
نازی گفت انشالله
جلوی امیرنمیخواستم بهش پیشنهادبدم فقط ازش پرسیدم فرداهم کلاس داری گفت اره وبعدازهم جداشدیم فرداکه امدم دانشگاه امیرروپیچوندم ومنتظرنازی شدم
بعدازیه ربع دم نگهبانی دیدمش بهش نزدیک شدم وسلام کردم نازی نیشش بازشدگفت علیک سلام چه عجب شمامارودیدی
گفتم خودتم میدونی چرابس نپرس باهم ازدانشگاه خارج شدیم وپیاده راه افتادیم سمت پارک نازی دختر رکی بودگفت هنوزم نگار رودوستداری نگاهش کردم به دروغ گفتم نه اون دیگه نامزدکرده بهش فکرنمیکنم نازی امد روبه روی صورتم قرارگرفت گفت داری دروغ میگی به خودم جرات دادم دستاش روگرفتم گفتم اگرتوباشی زودفراموشش میکنم ازحرکتم نازی تعجب کرد
گفت یعنی من بایدحکم پاک کن روالان ایفاکنم ازمثالش خندم گرفت گفتم بس پاک کنم میشی که ذهنم روازگذشته پاک کنم ویه دوستداشتن دیگه ای رو توی مغزم نقش ببندم یه ذره نگاهم کردگفت من از روز اولی که کنارعطیه دیدمت دوستتداشتم رضا ولی تونگارروانتخاب کردی بارهاخواستم بهت نزدیک بشم وبگم نگاردختریه که اگرازتوبالاتروبهتر روببینه وتوی شرایطش قراربگیره حتما ولت میکنه
ولی میترسیدم بهت بگم چون میدونستم حرف روباورنمیکنی اون لحظه ازعشق دوستداشتن نازی چیزی رونمیتونستم درک کنم چون فکرم وذهنم هنوزدرگیرنگاربود ونازی روفقط میخواستم واسه فراموش کردن وشاید بزرگترین گناهای که درزندگیم مرتکب شدم همین بودمتاسفانه که بعدها متوجه میشید..من به نازی نزدیک شده بودم برای فراموش کردن نگارولی مگه میشد عشق دوستداشتن که هشت سال تووجودت کم کم جوانه زده والان تبدیل شده به یه نهال که به بارنشسته رو به این راحتی فراموش کنی شبهاوقتی سرم رومیذاشتم روبالشت ناخدااگاه خاطراتی که بانگارداشتم مثل فیلم ازجلوی چشمام ردمیشدوعذاب میکشیدم
فرداصبح وقتی میخواستم برم دانشگاه نازی سرکوچه منتظرم بود
اول فکرکردم اشتباه میکنم ولی خودش بودبهش که نزدیک شدم دست دادگفت چطوری درجوابش گفتم خوبم توچطوری
گفتم این موقع صبح این طرفها بحرکاری امدی
خندیدگفت نه امدم باهم بریم دانشگاه
اگردیرت نمیشه یه مسیری روپیاده بریم بااینکه تومحل بوددوستنداشتم کسی من روبانازی ببینه گفتم اشکالنداره بریم
تو راه نازی گفت سردمه ودستش گذاشت توی جیب پالتومن همچنان ساکت بودم کنارهم اروم قدم میزدیم
نازی گفت رضاهنوزم به نگارفکرمیکنی گفتم نه چندبارمیپرسی
طفلک انگارحرفام روباورنمیکرد همینجوری که دستش توجیبم بوددستم روگذاشتم رودستش گفتم میشه دیگه اسم نگاررونیاری
سرش روتکون دادگفت باشه هرچی توبگی
رابطه من ونازی خیلی صمیمانه شده بودمتوجه عشق ودوستداشتن پاک نازی نسبت به خودم میشدم
چهارماهی ازدوستی من ونازی میگذشت وتواین مدت نگار روندیده بودم
نزدیک تولدم بودم که مامانم گفت یه مهمونی خانوادگی برام گرفته
وقتی نازی فهمیدشب قبلش برای من تولدگرفت ویه پلیوربرام کادوخریده بودیه جشن دونفره بودولی خیلی خوش گذشت
ازش تشکرکردم بابت همه چی بهش گفتم فردانمیتونم ببینمت واسه پس فردابرای رفتن به دانشگاه باهاش قرارگذاشتم
فرداشب عطیه تمام خونه روتزیین کرده بوده ومیزصندلی چیده بودن وچندرقم غذادرست کرده بودن حسابی سنگ تمام گذاشته بودن
بعدازشام اهنگ گذاشتن وکیک اوردن من کیک روببرم
همه دست سوت میزدن وپسرخاله ام گفت یه ارزوکن
نمیدونم چرا اون لحظه هیچ ارزوی به ذهنم نمیرسیدتولحظه اخرگفتم خدایامیشه نگاربرگرده وکیک روبریدم!!
اون شب به نازی قول داده بودم پلیوری که برام کادوخریده روبپوشم ولی اینقدرسرم شلوغ بودکه یادم رفت
فرداصبح نازی سرقرارمنتظرم بودتامنودیدامدسمتم گفت خوش گذشت
باخنده گفتم جای شماخالی خوب بود
یدفعه خودش گفت ایشالله عروسیمون
نمیدونم چرابااین حرفش چندلحظه ای نتونستم چیزی بگم
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_سوم
وقتی متوجه نگاهش شدم یه لبخندزدم نازی پرسیدرضا پلیورمنوپوشیدی
میدونستم بعداعکسهاروممکنه عطیه بهش نشون بده گفتم بخدایادم رفت ببخشید ناراحت شدوچیزی نگفت اون روزتازه رسیده بودم خونه که برام یه پیام امدوقتی نگاه کردم.ازیه شماره ناشناس یه اس داشتم که نوشته بودباتاخیرتولدت مبارک درجوابش نوشتم مرسی شماومنتظرجواب موندم هرچی منتظرموندم کسی جواب ندادبهش زنگزدم بازم جواب ندادمیدونستم اشتباه نگرفته چون هرکس که هست میدونه دیشب تولدم بوده اون شب فکرم مشغول بودوبه زورخوابیدم .فرداش کلاس نداشتم وتانزدیکهای ظهرخوابیدم وقتی بیدارشدم ازپنجره بیرون رونگاه کردم دیدم برف همه جاروسفیدکرده بود توفکربودم که گوشیم زنگ خوردجواب که دادم صدای نازی بودگفتم کجای گفت امدم بیرون وازتلفن مغازه دارم بهت زنگ میزنم دلم برات تنگ شده باتعجب پرسیدم کدوم مغازه گفت سرکوچتون اون موقع تومغازه هاتلفن سکه ای بودنازی گفت پاشوبیابیرون باچندتاازدوستامون میخوایم بریم برف بازی زیاداهل برف بازی وشیطنت نبودم ولی نمیخواستم دلش روبشکنم لباس پوشیدم به امیرم زنگزدم که بیادرفتم سرکوچه نازی منتظرم بودبهش اشاره کردم اروم اروم بره که منم پشت سرش برم تاکسی تومحل ماروباهم نبینم رسیدیم سرخیابون اصلی که تازه بهش سلام کردم وبهش دست دادم نازی گفت بریم سمت دربندواسه برف بازی گفتم قرارکی بیاد گفت امین وساناز متین رهاالبته اونا جلوتررفتن من توهم باهم بریم گفتم صبرکن به امیرزنگزدم باهم بریم نازی ازامیراصلاخوشش نمیومدتااسمش رواوردم اخم کردگفت توچراهرجامیری اینوباخودت میبری حرفش تموم نشده بودکه امیرباماشین جلوپامون وایسادامیربادیدن نازی یه نگاهی به من کردسلام کردنازی رفت پشت نشست منم جلو به زوربه امیرسلام داد امیرم جوابش روبه سردی دادگفت رضامن فکرکردم مردونه میخوایم بریم تامن جواب بدم نازی گفت منم فکرکردم دونفری میریم ازاینه یه نگاهی به نازی کردم واشاره کردم چیزی نگه امیرگفت ببخشیدجای شماروتنگ کردم خلاصه نازی دیگه هیچی نگفت ومن وامیرشروع کردیم به حرفزدن تارسیدیم به بچه هاقبل برف بازی رفتیم رستوران یه چیزی خوردیم وبعدحسابی برف بازی کردیم بعدشم چای قلیون خیلی خوش گذشت من گوشیم روداده بودم به نازی که بذاره توکیفش موقع امدن وقتی میرم دستشویی گوشیم زنگ میخوره همون شماره ناشناس بوده که نازی شماره رومیشناسه وقتی ازبچه هاخداحافظی کردیم وباامیرسوارماشین شدیم متوجه تغییررفتارنازی شدم ولی متوجه نمیشدم گوشیم که زنگ خورد نازی باحرص گوشی روداد دستم یه نگاهی بهش کردم که سرش روبرگردون
مامانم بودمیخواست بدونه کی برمیگردم
نازی خونشون سر راه بودبه امیرگفتم نازی روبرسونه وقتی نزدیک خونشون شدیم باناراحتی پیاده شدبامن یه خداحافظی زوری کردرفت دلیل رفتارش رونمیدونستم وقتی رسیدم خونه باز گوشیم که زنگ خوردصدای نگارپیچیدتوگوشم که میگفت رضاکارت دارم واجبه اول فکرکردم اشتباه گرفته ولی دوباره صدام کردرضا باشنیدن صداش نمیدونم چرادلم لرزیدگفتم جانم انگارنمیتونستم باهاش بدباشم گفت بایدببینمت گفتم تونامزدکردی چه دلیلی داره بخوای منوببینی گفت توبیابهت میگم ساعت سه جای همیشگی که قبلاهم رومیدیدیم باش قطع کرد خوشحال بودم که دارم بعدازچندماه دوری دوباره ازنزدیک میبینمش رفتم سراغ کمدلباسهام که یه دست لباس بذارم برای ساعت۳ چشمم افتادبه پلیورنازی که برام خریده بودمیدونستم نازی دیوانه واردوستمداره ولی من هنوزم فکرذهنم پیش نگاربودنزدیک ساعت۳راه افتادم که به موقع برسم چنددقیقه ای منتظربودم نگارامد ازهمون دورم که میدیدمش بازم ته دلم اشوب بودنزدیک که شداروم سلام کردسرش روانداخت پایین جوابش رودادم ولی سعی میکردم به خودم مسلط باشم اروم گفتم بامن چکارداشتی نگار؟نگاهم کردگفت رضامن اشتباه کردم من فکرمیکردم میتونم فراموشت کنم چندماه هرکاری میکنم فراموش نمیشی انقدربابام مامانم بهم گفتن نامزدکن مهرش به دلت میشینه وازموقعیتش خانواده ش گفتن مجبورم کردن وبااصرارپدرم وفشارهاش قبول کردم چون بابام با بابای شاهین شریک کاری شدن ولی الان پشیمونم کمکم کن گفتم چه کاری ازدست من برمیادمیشه بگی گفت اگرباشاهین بهم بزنم تومیای خواستگاریم؟گفتم من فعلا دانشجوهستم من چیزی ندارم نه خونه نه ماشین نه کاربنظرت پدرت قبول میکنه نامزدیت روباپسری که باباش شریکشه وهمه چی داره بهم بزنی وبیای بامن نامزدکنی نازی شروع کردبه گریه کردن گفت تواگربخوای میتونی بابام روراضی کنی من میخوام نامزدیم روبهم بزنم نمیدونستم اون موقع چی بهش بگم گفتم بهت خبرمیدم وازهم جداشدیم
خیلی باخودم فکرکردم ولی اخرش میرسیدم به دوستداشتن نگارازنازی خبرنداشتم که بازخودش بهم زنگزدگله کردوگفت اگرمن زنگنزنم تونمیخوای بهم زنگبزنی ازش عذرخواهی کردم گفت نگارچرابهت زنگزده بود اون روزمگه نامزدنداره
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_چهارم
تازه متوجه ناراحتی اون روزش شدم که شماره نگاررونازی داشته وشناخته
نمیدونم چرابهش راستش رونگفتم گفتم خواسته تولدم روتبریک بگه همین کارخاصی نداشته نازی گفت خجالت نمیکشه نامزدیکی دیگست به توزنگ میزنه تولدت روتبریک میگه وقطع کرد همون روزنگاربهم زنگزدگفت بانازی دعوام شده وبهش گفتم میخوام نامزدیم روبهم بزنم ودست ازسرت برداره من این وسط نمیتونستم کاری کنم گفتم ولشون کن خودشون دوتاحلش میکنن فرداش توی دانشگاه نازی روکه دیدم امدسمتم گفت حرفهای نگارراسته؟
سرم روانداختم پایین گفتم نازی معذرت میخوام وطفلک بدون هیچ حرفی رفت یه جورای عذاب وجدان داشتم ولی نمیتونستم پاروی دلم بذارم من هنوزم نگار رودوستداشتم یک هفته ای ازاین جریان گذشت که نگارگفت به خانواده ام گفتم وپدرم مخالفت کرده
ولی من کوتاه نمیام ومیخوام باشاهین حرفبزنم بعدازکلی کش مکش نامزدی نگاروشاهین بهم خورد روزی که شنیدم انگاردنیاروبهم دادن وتوی این مدت هروقت نازی رودیدم سرش رومینداخت پایین ازکنارم ردمیشد سعی میکردم تاجای که امکان داره بانازی رودر رونشم ازش خجالت میکشیدم
رابطه من ونگار دوباره گرم شده بودوقراربودمن با خانواده ام صحبت کنم وبرن خواستگاری وقتی بامادرم صحبت کردم به شدت مخالفت کردوگفت من خواستگاری دختری که یه بارنامزدکرده نمیرم بامادرم دعوام شدوبه حالت قهرازخونه زدم بیرون کسی روبجزامیرنداشتم رفتم سمت خونشون خواهرش گفت نیست وهمراه باباش برای کاری رفتن شهرستان
رفتم خونه خاله ام تامن رو دیدفهمیدبامامانم دعوام شده کلی باهاش درد دل کردم وازعشق دوستداشتنم براش گفتم خاله ام به مامانم زنگزدوگفت رضاپیش مانگرانش نباشید اخرشب بابام ومامانم امدن خونه خاله ام باکلی حرفزدن قانع شدن برن خواستگاری نگار انقدراون شب خوشحال بودم که انگارتمام دنیاروبهم داده بودن فرداش به نگارخبردادم وگفتم اخرهفته میایم خواستگاری مامانم با مادرنگارصحبت کردومااخرهفته برای خواستگاری رفتیم باکلی شرط شروط خانواده نگارقبول کردن وبرای هفته بعد قرارنامزدی گذاشتیم
ازفرداش دنبال خرید وکارهای نامزدی افتادیم بانگار تنهاعروس خانواده بودومامانم براش بهترین چیزهارو انتخاب میکرد روزنامزدی باعطیه رفتن ارایشگاه.نگارروبارها باارایش دیده بودم ولی اونشب برام ازهمیشه قشنگترشده بودوخودم روخوشبخت ترین مردروی زمین میدونستم انگشترنشون روتوی دستش کردم وخیالم راحت شدبرای همیشه مال هم شدیم
یک هفته ای ازنامزدی من ونگارگذشته بودکه نازی روتوی حیاط دانشگاه دیدم فکرمیکردم مثل دفعه های قبل من رومیبینه مسیرش عوض میکنه ومیره
ولی باکمال تعجب امدسمتم بهم که نزدیک شدسلام کردونامزدی من ونگارروتبریک گفت باورم نمیشداین دختراینقدر بزرگوارباشه که بخوادازخطایی من به این راحتی بگذره ازش تشکرکردم ولی متوجه گردنبندی که خودم با سنگهای فیروزه براش درست کرده بودم توی گردنش شدم هنوز تو گردنش بود!!ازم خداحافظی کرد رفت خانواده نگارخیلی اصرارداشتن که مازودترعقدکنیم پدرش مخالف نامزدموندن بودشایدم علتش بهم خوردن نامزدی قبلی نگاربود ومنونگارخیلی زودبه عقدهم درامدیم وسرعقدپدرم یه واحدخونه بهمون کادو دادکه قراربودبعدها توش زندگی کنیم ونگار خانواده اش شیش وهفت ماه فرصت خواستن تاجهیزیه تهیه کنن ومامراسم عروسی بگیریم.خانواده نگارازماشیش یاهفت ماه فرصت خواستن که جهیزیه تهیه کنن ومراسم عروسی روبگیریم
ازبابت خونه که خیالم راحت بودبرای کارهم پدرم پیشنهاددادتوی شرکتش مشغول بهکاربشم وکناردرس به کارپدرمم که یه شرکت بازرگانی داشت اشنابشم
پدرم بارهابهم پیشنهادداده بودولی من قبول نمیکردم میخواستم بعدازتموم شدن درسم روپای خودم وایسم وبدون کمک پدرم زندگیم روبچرخونم
ولی تواون شرایط مجبوربودم قبول کنم کم کم به کارپدرم علاقه مندشدم وبه خیلی چیزهاآشناشدم دوماهی ازعقدمن ونگارمیگذشت وتقریبا هرروزنگاررومیدیدم وازخریدهای که میکردن باشورشوق برامتعریف میکردوبه من انگیزه بیشتری میدادبرای تلاش کردن وپول جمع کردن
نازی باعطیه هنوزدرارتباط بودوگاهی بیرون میرفتن باهم وگاهی هم من نبودم متوجه میشدم میادپیش عطیه
یه روزکه عطیه داشت بامامانم حرف میزد میشنیدم که میگفت نازی خواستگارزیادداره ولی به همه جواب ردمیده یادحرف اون روزش افتادم که بهم گفت انشالله عروسیمون!!توماه سوم عقدمون بودیم که یه روزجمعه نگاربهم زنگ زدکه باهم بریم بیرون
ادامه دارد..
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_پنجم
بانگارامدیم کرج که بریم جاده چالوس یه دوری بزنیم من ماشین مامانم روازش گرفتم بانگاررفتین سمت کرج نزدیکیهای ظهررسیدیم اول جاده نگارباخودش غذاوچای اورده بود کناررودخونه یه جاپهن کردیم وغذاروخوردیم یکی دوساعتی استراحت کردیم نگارگفت تااینجاامدیم بریم سدروهم ببینیم وسایل روجمع کردیم ورفتیم سمت سد نرسیده به سدنگارگفت همینجانگهدارحالم خوب نیست وقتی نگهداشتم رفت سمت کنارجاده که شیب تندی داشت وایسادحالت تهوع داشت رفتم ازتوی ماشین براش اب بیارم دست صورتش روبشوره وقتی برگشتم نگارنبوداطراف رونگاه کردم نبودش یه لحظه پایین جاده رونگاه کردم دنیاروسرم خراب شد نگارتعادلش روازدست داده بودافتاده بودپایین کنار رودخونه شیب تندی داشت به راحتی نمیتونست بری پایین رفتم وسط جاده جلوی چندتاماشین روگرفتم که کمکم کن حال خودم رونمیدونستم مثل بچه هاگریه میکردم میگفتم کمک کنید زنگزدن راهداری وامدادکه برای کمک بیان طاقت نیاوردخودم میخواستم دست بکاربشم که نذاشتن گفتن خودتم لیزمیخوری میفتی بعضی هافکرمیکردن دوست دخترم بوده میگفتن بدون اجازه دخترمردم برداشتی اوردی برام مهم نبودچی میگن امدادوراهداری رسیدن کمک کردن ونگاررواوردن بالا صورتش خونی بودو هیچ تکونی نمیخوردبه منم چیزی نمیگفتن جمعیت زیادی جمع شده بود یکی ازامدادگرهاگفت داریم میریمش بیمارستان کرج گفتم ترخدابگیدزنده است گفتن ماکارهای اولیه روکردیم باید دکترش بهتون بگه ازم خواستن به خانواده اش خبربدم نگارروبردن تواون لحظه انقدرحالم بدبودکه نمیتونستم رانندگی کنم یه بنده خدایی دیدحالم زیادخوب نیست ومنم به کرج اشنانیستم گفت من میبرمتون تا بیمارستان من رورسوند
رفتم اطلاعات گفتم یه مریض تصادفی داشتیم کجابردنش راهنماییم کردن اورژانس چندتادکتربالاسرش بودازپرستارپرسیدم گفتن صبرکنیدتادکترش بیاد تواون لحظه تازه یادم افتادبه کسی نگفتم زنگزدم به مادرم انقدرصدام گرفته وبم بودکه تاسلام کردم وحالش روپرسیدم فهمیدیه اتفاقی افتاده گفت رضاکجای چته بابغضی که توصدام بودجریان روبراش تعریف کردم ودست پاشکسته ادرس بیمارستان رودادم قرارشدبه خانواده نگارخودش اطلاع بده بعدازنیم ساعت دکترش من روصداکردیه نسخه بهم دادگفت ایناروبایدتهیه کنید
حال نگارروپرسیدم گفت فعلابیهوشه به احتمال زیادضربه به سرش خورده وتاسی تی اسکن نکنیم نمیتونیم تشخیصی بدیم
دستش هم شکسته بایدگچ بگیرن وچندجای بدنش زخم شده بودکه داشتن پانسمان میکردن که ببرن برای عکسبرداری وگچ گرفتن سریع رفتن داروخونه داروهای که خواسته بودن روتهیه کردم بهشون دادم
بعدازیکساعت پدرمادرخودم باپدرمادرنگارامدن مامان نگارانقدرگریه کرده بودکه صداش گرفته بود ازشون خجالت میکشیدم که نتونسته بودم خوب ازش مراقبت کنم پدرم بازجریان روازم پرسید وقتی براشون تعریف کردم مادرش گفت چندروزه حالش خوب نیست ومیگه حالت تهوع دارم نمیدونم دلیلش چی بودمیخواستم شنبه ببرمش دکترفکرمیکردم کم خونی داره تازه اونجابودکه متوجه شدم نگارازچندروزیه حالش خوب نبوده تعجب کردم چرابه من چیزی نمیگفته من هرروزنگار رویکی دوساعتی میدیدم ولی حرفی نزده بودبهم دست نگارروگچ گرفتن وبعدازاینکه جواب سی تی اسکن رودادن تشخیص دکترش این بود براثرافتادن توی سرش یه لخته کوچیک به وجودامده که چیزمهمی نیست وبامصرف دارورفع میشه وبخاطرضربه ای که به سرش خورده بیهوش شده وجای نگرانی نیست به هوش میادظرف۲۴ ساعت اینده ولی دکترش بازم گفت نظرنهایی رو وقتی مریض کامل به هوش بیادمیتونیم بگیم این خبردکتربهترین خبرتمام عمرم بودوخداروشکرکردم که ظرف ۲۴ ساعت اینده بهوش میاد هیچ کدوم ازمااون شب برنگشتیم خونه وتوی بیمارستان موندیم
تاخبربهوش امدن نگارروبهون بدن نزدیک ساعت ۱۲ ظهربودکه نگاربهوش امدوپرستاربه مادرم گفته بودولی اجازه ملاقات به مانمیدادن تابعدظهرمنتظربودیم که دکترش روببینیم وحال نگارروبعدازبهوش امدن بدونیم که وقتی دکتر رودیدیم گفت متاسفانه...
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمیدونم کجای دنیا و با چه حالی هستی که داری اینو میخونی
اما یادت نره...!
غم همیشه پررنگ نمیمونه...
شب بخیر❤️
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐برخیز و سلامی کن
🌺و لبخند بزن
💐که این صبــح نشانی
🌺زغم و غصـہ ندارد
💐لبخنـد خـدا درنفس صبح عیان است
🌺بگـذار خـدا دست به قلبت بگذارد
💐سلام صبح زیباتون بخیر💐
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_ششم
نگاربه هوش امده بودودکترش رووقتی دیدیم گفت متاسفانه براثرضربه ای که به سرشون خورده ممکنه به عصب بینائیشون اسیب رسیده باشه وتامدت طولانی دوبینی وسرگیجه داشته باشه
برای تشخیص قطعی بهتره به یه متخصص چشم پزشک هم مراجعه کنید نگاربعدازچندروزترخیص شد وتواین مدت میگفت تارمیبینم. پیش یه متخصص رفتیم بعدازمعاینه گفت باید عمل بشه شایدتاهشتاددرصدمشکلش حل بشه
بعداز۲۵ روزنگار جراحی شدوبعدازیک هفته چشماشوبازکردن. ازقبل خیلی بهترشده بودوسرگیجه دوبینی نداشت ولی بایدعینک میزد.خودش خیلی ناراحت بودومیگفت قبل ازاین اتفاقم وقتی تلویزیون یاکتاب میخوندم حالت تهوع سرگیجه داشتم که این اواخربیشترم شده بوددرهرصورت همه خوشحال بودیم که این اتفاق به خیرخوشی تموم شده بود
ولی نمیدونم چرا من هنوزخیال راحت نشده بود بعدازچندوقت به طوراتفاقی وقتی داشتم میرفتم شرکت نازی رودیدم بهم سلام کردوحال نگار روپرسید گفت خیلی دوستداشتم بیام عیادت نگارولی میترسیدم ناراحت بشه. ازش تشکرکردم وگفتم حالش خوبه بازم مثل همیشه سربه زیرباهام حرف میزدواروم هم خداحافظی کردورفت.چندماهی گذشت وجهیزیه نگاراماده شدوبزرگترها برای ماه بعدقرار عروسی گذاشتن من ونگارخیلی خوشحال بودیم وبه پیشنهاد مادرم قرارشدواحدی که پدرم سرعقدبهمون داده روکاغذدیواری کنیم. بانگاربرای انتخاب کاغذدیواری رفتیم وبعدنصاب روبردیم که خونه روببینه که هفته بعدبرای کاغذدیواری کردن بیاد طول مدتی که بانگاربودیم متوجه میشدم باوجودعینکم باز خیلی چیزهارو واضح نمیبینه وسر راهش اگریه پله یا بلندی کوچیکی هست بهش میخوره بعدازرفتن نصاب به نگارگفتم توبینائیت چه طوربهترنشدی سرش روانداخت پایین وگفت باوجورعینکم بازتارمیبینم گفتم بس چراچیزی نمیگی گفت نمیخواستم نزدیک عروسیه ناراحتت کنم برای فردا باهاش هماهنگ کردم که بریم پیش دکترش فرداکه رفتیم دکترمعاینه کردوشماره عینکش روعوض کردولی گفت حتمایه سی تی اسکن ازسرش انجام بدیدوجوابش روبرای من بیارید.نگارگفت فعلا خوبم بذاربعداز عروسی میریم دنبال سی تی اسکن هرچقدراصرارکردم قبول نکردوگفت خیلی کارداری. روزها میگذشت من ونگارهرروزدنبال خریدوکارهای عروسی بودیم باتمام خستگی که داشتم ولی وقتی میرسیدم به نگاردستاشومیگرفتم یایه بوسه ازپیشونیش میکردم تمام خستگیم درمیرفت مگه یه مرداز زن زندگیش چی میخواست غیرازارامش که من این ارامش خوشبختی روکنارنگارم داشتم یه هفته به عروسی کارتهاروپخش کردیم.قراربودنگارروببرم لباس عروسش روپروکنه خیاطش گفته بودساعت ده اونجاباشه صبح زودبلندشدم صبحانه خوردم کاراموکردم به امیرزنگ زدم برای چراغونی جلوی حیاط بیادکمکم نزدیک ساعت ۱۰رفتم درخونه نگاراینامادرش در روبازکردسلام کردم گفتم من پایین هستم به نگاربگیدبیادپایین مادرش گفت هنوزخوابیده تعجب کردم گفتم قراربودبریم خیاطی تعارف کردگفت بیا بالاتابیدارش کنم تودلم گفتم من هولترازنگارم که تولباس عروس ببینمش. وقتی رفتم تواتاق نگاردیدم هنوزروی تختش خوابیده.کنارش نشستم اروم موهاشونوازش کردم به زورچشماشوبازکرد یه نگاه به من انداخت تندتندپلک میزدانگارخوب خوب نمیتونست من روتشخیص بده.عینکش که کناررومیزبغل تختش بود روبهش دادم به زوربلندشدنشست باخنده گفتم تنبل خانم دیرمون شدقراربودساعت ۱۰ اونجاباشیم میدونی ساعت چنده.گفت الان اماده میشم دستش روگرفتم چقدربه نظرم لاغرشده بودموقع پاشدن انگارحال نداشت صداش کردم نگارخوبی
برگشت گفت اره عشقم نگران نباش رفت بیرون دنبالش رفتم نشستم توحال مادرش تانگاراماده بشه ازم پذیرایی کرد
بعدازنیم ساعت راه افتادیم وقتی لباس عروس عروسکیش روتنش کرد مثل خورشیدازنظرمن توش میدرخشید
نگارظاهراخوشحال بودولی من متوجه میشدم خنده هاش زورکیه بعدازچندسال اشنایی وشناخت خوب میفهمیدم کدوم کارش ازته دلشه وکدوم کارش برای رضایت من اون روزخیلی اصرارکردم ببرمش دکترولی قبول نکردبرگشتیم خونه تاشب چندبارحالش روپرسیدم که هردفعه میگفت خوبم .اون چندروزم گذشت وشب عروسی من ونگارتنهاموجود دوستداشنی زندگیم رسیدهرچندمن عاشق پدرومادرم بودم ولی باتمام وجودم نگار رودوستداشتم برای خوشحالیش حاضربودم هرکاری بکنم بردمش ارایشگاه وخودمم رفتم ارایشگاه موهام روکوتاه کنم. پدرم برامون سنگ تمام گذشته بودویه تالارخیلی خوب باچندنوع غذاسفارش داده بودمن به کمک ساقدوشام اماده شدم رفتم دنبال نگاربافیلمبرداررفتیم توباغ وعکس گرفتیم.احساس میکردم نگاربدون عینکش خیلی سختشه بخاطرهمین تمام لحظات دستش رومیگرفتم کمکش میکردم. اون شب بهترین شب زندگی من بودوباهمراهی فامیل ودوستان راهیه خونه ای شدم که تمام ارزوهام روتوش وکنارنگارمیدیدم.شب عروسی وقتی امدیم خونمون نگارروتوبغلم گرفتم گفتم اخرش مال خودم شدی بایدقول بدی تااخرش کنارم باشی گفت من همیشه کنارتم واحتیاج به قول دادن نیست.
ادامه دارد..
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_هفتم
باصدای اذان بیدارشدم وقتی نگاه کردم نگارروکنارم ندیدم چندبارصداش کردم ولی جواب نداد
سریع بلندشدم تاازاتاق خواب امدم بیرون دیدم جلوی دراشپزخونه افتاده رفتم کنارش تکونش دادم ولی هیچ عکس العملی نشون نداد گرفتمش بغلم فقط سویج روبرداشتم رفتم پارکینگ خیلی لاغربودولی تواون زمان انگارشدبودهزارکیلونمیشدراحت تکونش داد گذاشتم توی ماشین انقدرسرعتم بالابودکه نزدیک بودچندبارازجاده خارج بشم باهمون ماشین گل کاری رسوندمش بیمارستان. توی بیمارستان تازه متوجه سروضع خودم ونگارشدم هردوتامون لباس راحتی تنمون بود.انقدرنگران حالش بودم که اصلابه اینجورچیزهاتوجه نمیکردم
وقتی بیهوش روی تخت بیمارستان دیدمش اونم فردای عروسیمون قلبم به دردمیومد.توهمون حال دکترشرح وضعیتش روازم خواست وهمه چی روبراش تعریف کردم
دکترش گفت بیهوش شده وبایدسی تی اسکن کنه بردن وازش سی تی اسکن گرفتن نزدیک ساعت ۸ صبح بودجواب رودکتردید.گفت یه لخته خون توی سرشه که بایدجراحی بشه گفتم یعنی مشکل بینایش واین بیهوش شدنش ازیه لخته است. دکترش گفت نه تشخیص من توده ای هست که کناراین لخته وجودداره که وبه احتمال زیادتوی سی تی اسکن قبلی خیلی کوچکتربوده که تشخیص ندادن
گفتم اقای دکترخطرناکه گفت این جراحی ریسک خیلی بالای داره واگرخودتون راضی باشید انجام میدیم
گفتم کی بهوش میاد گفت اونم معلوم نیست ممکنه چندساعت دیگه ممکنه یک هفته بعد زمان مشخصی نداره
اون لحظه ازخداخیلی شاکی بودم حق من بعدازاین چندسال دوری این نبودکه روزبعدازعروسی جای ماه عسل توی بیمارستان باشم. کاری ازدست من برنمیومدوبرگشتم خونه انقدرحالم بدبودکه بالباس رفتم زیردوش یه دل سیرگریه کردم وقتی امدم بیرون تلفن زنگ خوردمادرنگاربودوطبق رسمشون میخواستن برای عروس داماد چاشت بیارن. وقتی حال نگارروپرسید چنددقیقه ای سکوت کردم دوباره پرسیداقارضانگارخوابه هنوز مجبوربودم بگم چه اتفافی افتاده
من دوباره برگشتم بیمارستان جلوترازمن مادرنگاروپدرش اونجابودن ومادرش انقدربی تابی کرده بودکه همه فهمیده بودن دیشب عروسیمون بوده وبرامون دلسوزی میکردن بیهوشی نگار ایندفعه طولانیترشدوبعدازچهارروزباکلی نذرنیازبه هوش امد.به تشخیص دکتربایدهرچه زودترتصمیم میگرفتیم برای جراحی پدرنگارپیشنهاد دادبرای جراحی ببریمش خارج ازایران ولی دکترای اینجاپروازروبراش خطرناک میدونستن ومامجبورشدیم رضایت بدیم عملش کنن. قبل عمل نگاردستاموگرفت گفت اگر..نذاشتم حرفبزنه اروم دم گوشش گفتم توبغلم شب عروسی قول دادی تنهام نذاری یادکه نرفته ونگارعزیزترازجانم روبردن توی اتاق عمل وماموندیم یه دنیادلشوره که چه اتفاقی قراربیفته.نگارروبردن اتاق عمل ومن موندم یه دنیادلشوره واسترس حال مادرنگران اصلا خوب نبودومادرم تمام مدت کنارش بود دلداریش میداد تنهاکاری که ازدستمون برمیومد اون لحظه دعاکردن بودد
وضوگرفتم رفتم نمازخونه بیمارستان وشروع کردم باخدای خودم حرفزدن ازش میخواستم هرچی بهم بخشیده روازم بگیره فقط عشقم روبهم برگردونه چون زندگی بدون نگاربرام خیلی زجراوربود
بادعاهای ماولطف خداعمل نگارموفقیت امیز بودوگفتن توده ای که توسرش بوده بدخیم نبوده وبعدازیک هفته مرخص شده بیناییش بهترشده بودولی هنوزم ازسردرد گله میکرد زیادشرکت نمیرفتم که پدرم بخاطرنگاردرکم میکردولی دانشگاه رومیرفتم تاهرچه زودترتمومش کنم
من ونگاربعدازهفت ماه تونستیم یه سفربریم جای ماه عسلی که نتونستیم بریم.رفتیم مشهدنذرداشتیم بعداززیارت وچندروزی مهمان اقابودن رفتیم شمال دوسه روزی هم شمال بودیم کنارنگارهمه چی خوب بودوخوشحال بودم ازنظرروحی خیلی بهترشده بود یکسالی اززندگی مشترک من ونگاروتواین مدت غیرازسردردهای که به سراغش میومدوهرچی هم دکترمیرفت نمیتونستن تشخیص بدن مشکل خاص دیگه ای نداشتیم. یه روزکه ازشرکت میومدم خونه بی مناسبت براش چندتاشاخه گل خریدم عاشق گل رزبود رفتم خونه کلیدکه انداختم برقهاخاموش بودتعجب کردم ازنبودن نگاربدون اطلاع جای نمیرفت یه کم نگرانش شدم
برق رو روشن که کردم دیدم روی مبل نشسته وکل خونه روبا بادکنک وریسه تزیین کردویه کیکم روی میزبود
نگاهش کردم گفتم خوبی خندیدگفت عالی وامداستقبالم پیشونیش روبوس کردم گفت نگارنه سالگردازدواجمونه نه تولدمیشه بگی جشن به چه مناسبته
گفت بیابشین تابهت بگم بعدکنارم نشست دستم روگرفت گفت داری بابامیشی عزیزم .نمیتونم بگم چقدرخوشحال بودم اون لحظه فقط یادمه پاشدم جلوش یه کم رقصیدم که نگارباحرکاتم که بیشترمسخره بازی بودمیخندیدفرداش خانواده هامونم فهمیدن خیلی خوشحال شدن مخصوصامادرم چون تک پسربودم خیلی دوستداشت خداچندتابچه به من بده
نگارتوی ماهای چهارم وپنجم بارداری بودکه مشخص شدتوراهی مایه دخترنازخوشگله مراقبتم ازنگارچندبرابرشده بودواکثرکارهاروخودم انجام میدادم
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii