eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
19.2هزار دنبال‌کننده
89 عکس
475 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fa1374sh کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
پیش خودم گفتم مگه رفتن به این راحتی اونم تنهاحتمارامین خبرداره اون روزتارسیدم خونه به مامانم زنگزدم وگفتم چی شنیدم مامانم گفت چندباری باخاله ات حرف زدم چیزی نگفته مادخالت نکنیم بهتره خاله ات زیاددوستنداره ازش راجب محسن ومهساچیزی بپرسی خیلی فکرم مشغول شدولی چیزی نگفتم گفتم حتماخاله ام خبرداره زیادپیگیرش نشدم ده روزی ازاین ماجراگذشت یه روزکه ازدانشگاه میرفتم خونه مادرم وقتی رسیدم دیدم خاله ام نشسته ناراحته مامانم زیادسرحال نیست رایان روبغل کردم نشستم به مامانم گفتم چه خبر نگاهم کردگفت کاش این مهسامیمرداین همه دردسردرست نمیکردگفتم چی شدگفت هرچی طلا پول بودازمحسن گرفته قاچاقی ازایران رفته باتعجب گفتم قاچاقی چرا بس محسن چی خاله ام اشکاشوپاک کردگفت کاش محسن اون زمان که بهش میگفتیم این به دردت نمیخوره حرفمون روگوش میدادخودش روبدبخت نمیکرد گفتم چی شده خاله ام گفت خونه روباحیله گری زده به نام خودش بعدم بدون اینکه مامتوجه بشیم فروخته پول طلاهام برداشته رفته گفتم بس محسن چی گفت چند‌وقته بامحسن مشکل داره یک هفته پیش توافقی ازهم جداشدن تازه یادحرف ارایشگرم افتادم گفتم ارین چی گفت اونم باخودش برده گفتم وای مادرشوهرم بفهمه سکته میکنه امیدش این بودارین یه کم بزرگتربشه ارین بیاره پیش خودش اون شب وقتی رامین فهمیدرفت درخونه مهساایناولی اونااظهاربی اطلاعی میکردن مادرشوهرم وقتی شنید خیلی بی قراری میکردفقط نفرین مهسامیکرد رامین حتی سراغ محسنم رفت گفته بودازش خبرنداره وشرایط روحی درست حسابی نداشت هرکس یه حرفی میزدیکی میگفت یه مدت بایکی اشناشده اون گولش زده یکی دیگه میگفت بایه وکیل اشناشده وووو خدافقط میدونست چی شده شیش ماازاین ماجراگذشت یه روزرامین زودتراز موعدامدخونه گفت دارم میرم ترکیه گفتم چراچی شده گفت ازصبح بهم چندبارزنگزدن ومشخصات مهساروبهم دادن که بایدحتمابرم رامین اون روزرفت دنبال کارهاش یکی دوباردیگه بااون خانمی که باهاش تماس گرفته بودحرفزدوچندروزبعدراهی ترکیه شد خیلی دلم شورمیزدبه رامین همش سفارش می کردم ماروبی خبرنذاره وقتی رسیدترکیه اطلاع دادگفت خبرجدیدی به دست بیارم بهت میگم فرداش رامین زنگزدوگفت باارین داریم برمیگردیم ولی ازحرف زدنش میشدفهمیدزیادحالش خوب نیست مامانم همون شب زنگ زدگفت محسن چندتاقرص خورده وخواسته خودکشی کنه که زودبه دادش رسیدن بردنش بیمارستان شستشومعده دادن بهش حق میدادم بازنده اصلی این ماجرامحسن بودکه بخاطرمهساباپدرومادرخودشم درگیرشدواخرشم شداین مهسادرحق محسنم ظلم کرد پروازرامین ساعت دوبعدظهربودوقتی رسیدن مادرشوهرم ارین روبغل کردمیبوسیدش خداروشکرمیکردمادرشوهرم حتی یک کلمه ام ازمهسانپرسیدولی من داشتم ازکنجکاوی میمردم بارامین که تنهاشدم گفتم رامین تعریف کن چی شده گفت مهساباچندنفرایرانی تویه اپارتمان موقتازندگی میکردن تاکارهاشون درست بشه برن تواین مدت نصف پولهاشو برای رفتن به المان داده به قاچاق چی هاکه اوناهم گولش زدن وپولاشو بالاکشیدن وقتی متوجه میشه سرش روکلاگذاشتن بایکیشون دعواش میشه ولی راه به جای نمیبره موقع برگشت تصادف میکنه درظاهرحالش خوب بوده ولی وقتی میرسه خونه حالش بدمیشه که خانم هم اتاقیش میبرش بیمارستان توی بیمارستان به دوستش میگه هربلایی سرمن امدتوپسرم روبرسون ایران وشماره من رومیده به دوستش وهمون شب بخاطرخونریزی داخلی مهسافوت میکنه بااینکه درحق خودم وپسرم خیلی بدی کردبودولی ازخبرمرگش ناراحت شدم بیشترازهمه دلم برای ارین میسوخت تواین مدت خیلی لاغرشده بودوازهرچیزی میترسید معلوم بودسفرراحتی روبامهساتجربه نکرده مادرشوهرم گفت ارین روخودم بزرگ میکنم ارین هم خیلی بهش وابسته بودمنم کم بیش هواش روداشتم اوایل بارایان سازگاری نداشت ولی کم کم باهم کنارامدن ومثل وتابرادربودن که طاقت دوری هم رونداشتن یکسال بعدازبرگشت ارین مادررامین هم براثرسکته قلبی توی خواب فوت کردخیلی روزهای بدی داشتیم مادرشوهرم زن خیلی خوبی بودوبارفتنش من خیلی احساس تنهای میکردم بودنش نعمت بود سرپرستی ارین روعملاماقبول کردیم ومن صاحب دوتاپسرشدم که هیچ کدومشون برام فرقی نداشتن چه بسامحبتم به ارین گاهی بیشترازرایان بودچون نمیخوام کمبودی رواحساس کنه الحق رامین هم همه جوره هواش روداره ومثل یه پدردلسوزهمیشه کنارشه خداروشکرباتمام این سختی هاتونستم درسم روبخونم ویه مطب بزنم زندگی خیلی خوبی کناررامین وبچه هادارم وسپاسگزارخدای بزرگ هستم برای ارامشی که توی زندگیم بهم هدیه کرده امیدوارم ازاین زندگینامه درسهای بزرگی روکنارم بگیریم بنظرمن بزرگترین درس این زندگینامه بی کینه بودن مریم باوجودبدی که مهسادرحق مریم وپسرش کردولی مریم الان داره پسرش روبزرگ میکنه بدون هیچ چشم داشتی مریم جان روح خیلی بزرگی داری پایان ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم تویه خانواده۶نفره به دنیاامدم که۲تابرادریه خواهردارم بچه اخرخانواده هستم بخاطرهمین موردتوجه همه بودم مادرم خانه داربودتمام وقتش روصرف رسیدگی به مامیکرد پدرم یه مردشریف بودکه کارگاه شیرینی پزی داشت توشغلش سرشناس بود اوضاع مالی خوبی داشتیم تورفاکامل بزرگ شدم دوران کودکی نوجوانی خوبی داشتم سال سوم راهنمایی باایسان اشناشدم دخترشیطونی بودکه هرروزبه یه بهانه دفتربودمدیرمعاون ازدستش حسابی شاکی بودن اماچون درسش خوب بودهمیشه میبخشیدنش خونه ماوآیسان تویه کوچه بودبیشتراوقات باهم میرفتیم مدرسه سال تحصیلی که تموم شدباهم رفتیم باشگاه چندتاکلاس هنری ثبت نام کردیم بیشتراوقات باهم بودیم ایسان۴تابرادرداشت به خواهر برادربزرگش ازدواج کرده بود۳تاکوچه پایینترازمازندگی میکردگاهی که ازکلاس برمیگشتیم میرفتیم خونه برادرش... زنداداشش خیلی مهربون بودباروی بازازمون پذیرایی میکرد اشنایی من پروین زنداداش ایسان ازهمینجاشروع شد پروین به دخترجوان خوشگل بودکه اختلاف سنیش باماکلا۴سال بود برادرایسان بوتیک لباس داشت بیشتراوقات سرکاربودومن یکی دوبارازدور دیده بودمش یه روزکه ازکلاس برمیگشتیم ایسان گفت هواخیلی گرم بریم خونه داداشم به شربت بخوریم خستگی درکنیم بعدبریم باشگاه من وسایل باشگام همراهم نبودبه ایسان گفتم توبروخونه داداشت من میرم خونه ساکم بیارم گفت بیایه شربت بخوریم باهم میریم خلاصه من ایسان رفتیم خونه برادرش وقتی زنگ ایفون روزدبدون اینکه کسی جواب بده دربازشدماهم رفتیم داخل.. قبل ازهرچیزی بذاریدمن ازخودم براتون بگم درسته سال سوم راهنمایی بودم ولی ازنظرجثه یه دخترهیکلی قدبلندبودم باموهای بورچشمهای سبزکه ازپدرم به ارث برده بودم اون موقع من اصلاتونخ زشتی خوشگلی کسی نبودم فکرمیکردم منم مثل تمام هم سن سالهام یه دخترمعمولی هستم ولی هرچی که بزرگترشدم تازه متوجه این زیبایی خدادادی میشدم که همه ام ازم تعریف میکردن.. اون روزباایسان واردخونه شدیم برخلاف همیشه هیچ کس به استقبالمون نیومد ایسان چندبارپروین صداکرداماخبری ازش نبودیهوبرادرش بایه حوله تن پوش ازاتاق خواب امدبیرون گفت پروین رفته خونه مادرش فکرمیکردایسان تنهاست تاچشمش به من افتادعذرخواهی کردسریع رفت تواتاق من که خیلی خجالت کشیده بودم به ایسان گفتم خدالعنتت کنه هی میگم من نمیام به زورمیاریم خندیدگفت حالامگه چی شده ادم لخت ندیدی وبی توجه به غرغرهای من رفت سمت اشپزخونه که شربت درست کنه. داداش ایسان که اسمش رضابودبعدازچنددقیقه ازاتاق امدبیرون رفت کمک ایسان انقدرمعذب بودم که تودلم دعامیکردم ایسان زودترشربت بیاره بخوریم بریم توحال خودم بودم که رضاسینی شربت روگرفت جلوم گفت بفرمایید برای اولین باربودرضاروازنزدیک میدیدم ناخوداگاه باهاش چشم توچشم شدم صورت مردونه جذابی داشت که بااون موهای نم دارخیسش جذابترشده بود بادست پاچگی شربت روبرداشتم ازش تشکرکردم نمیدونم چه مرگم شده بوددستام میلرزیدبرای اینکه ازاون حال هوادربیام یه نفس شربت سرکشیدم لیوان روگذاشتم رومیزوقتی به خودم امدم دیدم رضاروبه روم نشسته نیشش بازه داشتم ازخجالت میمردم که گفت معلومه خیلی تشنه بودی!؟ میخوای یه لیوان دیگه برات بیارم گفتم نه ممنون بعدازجام بلندشدم گفتم من دیرم شده بایدبرم ایسان که تواشپزخونه بودگفت صبرکن منم شربتم کوفت کنم باهم میریم احساس میکردم دارم خفه میشم واقعانمیتونستم دیگه اونجابمونم گفتم من میرم توحیاط توام بیا وقتی امدم بیرون انگاراززندان ازادشده بودم... همین اشنایی باعث شدبیشترمواقع که جای میخواستیم بریم داداش ایسان ماروببره اون سالهاواقعاچیزخاصی بینمون نبود دوسه سالی گذشت تامن دیپلم گرفتم میخواستم کنکورشرکت کنم خودم علاقه خاصی به رشته روانشناسی داشتم ولی مامانم میگفت تربیت بدنی بخون خلاصه توگیردارتست زنی برای کنکوربودم که یه شب ایسان بهم زنگزدگفت حالم خوب نیست اگرمیتونی بیاپیشم به مامانم گفتم رفتم خونشون وقتی واردشدم دیدم مامانش رومبل نشسته گریه میکنه یه لحظه ترسیدم گفتم نکنه برای بابای ایسان اتفاقی افتاده اخه چندماهی بودعمل قلب بازانجام داده بودسریع رفتم تواتاق ایسان گفتم چی شده؟چرامادرت گریه میکنه؟ گفت بدبخت شدیم داداشم پروین دعواشون شده داداشم نتونسته خودش کنترل کنه روش دست بلندکرده اونم زنگ زده به پلیس وقتی پلیس میرسه بازباهم درگیرمیشن که داداشم عصبانی میشه پروین ازپله هول میده ایسان که تعریف میکردمن توشوک بودم گفتم الان چی شده؟ گفت داداشتم کلانتریه پروینم بخاطرضربه ای که ازافتادن به سرش خورده بیهوش تومراقبتهتای ویژه است گفتم الان چی میشه!؟ایسان باگریه گفت خانواده پروین ازداداشم شکایت کردن بازداشت بایدصبرکنیم تافرداممکنه برای ازادیش سندبخوان گفتم خب مگه سندنداریدگفت ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
سندخونمون روبرای ازادی عموم گذاشتیم میدونستم عموش بخاطرتصادف ودیه چندسالی زندان بوده گفتم انشالله حال پروین خیلی زودخوب میشه این مشکلم حل میشه نگران سندم نباش من با بابام حرف میزنم هرجورشده راضیش میکنم سندخونمون روبیاره..وقتی به ایسان گفتم نگران سندنباش پریدبغلم کردگفت بخداکه توفرشته ای اگرمامانم بفهمه برای رضاسندجورشده ازخوشحالی بال درمیاره.. اون شب وقتی برگشتم خونه جریان روبرای بابام تعریف کردم ازش خواستم سندخونه روبهم بده هزاریک بهانه اوردگفت نمیشه ولی من چون قول داده بودم نمیشه حالیم نبودانقدراصرارکردم تاراضیش کردم فرداش سنددادم به ایسان گفتم اگربازم کاری بودبهم بگو.خوشبختانه همون روزپروین به هوش امدبعدازکلی پادرمیانی اختلاف بین دوتاخانواده ازبین رفت ایسانم سندبرام اوردتقریبا۳هفته ای ازاین ماجراگذشته بودکه یه شماره ناشناس بهم پیام داددقیقامتن پیامش این بودسلام الهام خانم امیدوارم حالتون خوب باشه نمیدونم میتونیدصحبت کنیدیانه لطفااگرشرایطش روداریدبهم اطلاع بدید رضاهستم چندبارپیام خوندم باورم نمیش رضابهم پیام داده باشه نمیخواستم جلوی مادرم بهش زنگ بزنم درجواب پیامش نوشتم سلام خونه هستم ساعت۳کلاس دارم بهتون زنگ میزنم اموزشگاهی که برای کنکورمیرفتم تقریباازخونمون دوربودبایدنیم ساعت قبلش ازخونه میزدم بیرون که به موقع برسم امااون روزانقدراسترس داشتم که ساعت۲ازخونه امدم بیرون.یه مسیری روبااتوبوس میرفتم بقیه راه روپیاده توایستگاه اتوبوس منتظرنشسته بودم که به رضاپیام دادم میتونیدصحبت کنید؟شایدازارسال پیامم دودقیقه نگذشته بودکه بهم زنگزد وقتی وصل کردم حتی نتونستم بگم الوچندثانیه ای سکوت کردم رضاخودش گفت الوالهام خانم صدام داریدگفتم بله بفرماییدنفسش باصدادادبیرون گفت پس چراحرف نمیزنی!گفتم ببخشیدهول شدم خندیدگفت کلازیادهول میشی ها ازلحن حرفزدنش خندم گرفته بوداماخودم کنترل کردم گفتم بامن کارداشتیدگفت بله کجاییدالان گفتم ایستگاه اتوبوس گفت بیاپارک سرخیابون میام دنبالت بدون اینکه مخالفت کنم رفتم سمت پارک ده دقیقه ای طول کشیدتارضاامدبااینکه خیلی جاهاش باهاش رفته بودم امااون روزبرای سوارشدن خیلی معذب بودم چون هیچ وقت تنهای باهاش نرفته بودم همیشه ایسان باهم بودخواستم برم پشت بشینم که دادزدمگه راننده گرفتی بیاجلوباخجالت سلام کردم رفتم کنارش نشستم.رضاکلاادم شوخی بودتوبدترین شرایطم دست ازمسخره بازی برنمیداشت جواب سلام رومثل خودم باخجالت دادگفت چته بخدامن فقط یه شب بازداشت بودم یه جوری رفتارمیکنی انگارکناریه ادم قاتل نشستی گفتم نه این چه حرفیه گفت پس چی!ترخداازاین فازدربیا امروزخواستم رودرروببینمت که ازت تشکرکنم لطف خیلی بزرگی درحقم کردی که برام سنداوردی رضاگفت باشناختی که ازپدرت دارم میدونم راضی کردنش برای گرفتن سندکارراحتی نبوده گفتم من کاری نکردم خداروشکرکه مشکلتون حل شد یه اهی کشیدگفت کاش حل میشدفکرنکنم دیگه هیچ وقت مشکل من پروین حل بشه باتعجب گفتم مگه اشتی نکردید؟دعواتوهمه ی زندگی هاهست زیادسخت نگیرید گفت متاسفانه پروین یه ادم کینه ای که نمیخوادفراموش کنه ما درظاهرآشتی کردیم وگرنه هرروزدعواداریم واقعاخسته شدم گفتم بهش فرصت بدیدیه کم صبوری کنیددرست مبشه خلاصه رضامن رورسونداموزشگاه رفت منم تودلم گفتم چه ادم بامعرفتیه که حضوری امده ازم تشکرکنه البته اون روزهیچی ازکلاس نفهمیدم فکرم کلادرگیرحرفهای رضابود باورم نمیشدبااین دوتابه مشکل خورده باشن اخه ایسان همیشه ازعشق رضاپروین برام تعریف میکردمیگفت واقعاهمدیگه رودوست دارن ووو.. اخرشب داشتم باگوشیم بازی میکردم که رضابهم پیام دادببخشیدمزاحمت شدم بیداری راستش بخوایدخیلی جاخوردم چرابابدبهم پیام میداد نوشتم سلام بله چیزی شده؟ یهویه عکس ازتوماشین تاریکی شب برام فرستادگفت ظهرحرفهام باورنکردی فکرکردی دارم شلوغش میکنم فازنصیحت برداشتی ولی ببین خسته کوفته رسیدم خونه خانم جای اینکه ارامشم باشه شروع کرده اخم تخم غرزدن بازم دعوامون شده منم برای اینکه ازکوره درنرم یه بلای سرش نیارم ازخونه زدم بیرون فقط خواستم ببینی دروغی بهت نگفتم پروین بعدازاون اتفاق کلادیوانه شده هنگ بودم نوشتم خب الان چی میشه تاصبح که نمیتونیدتوماشین بمونید بریدخونه مادرتون نمبدونم چرانگرانش بودم!! گفت این موقع شب برم اعصاب اوناروهم بهم بریزم که چی بشه همه مثل توفکرمیکنن ماباهم مشکلی نداریم من دیگه عادت کردم این دفعه اولی نیست که این موقع شب دعوامون میشه ازخونه میزنم بیرون توماشین میخوابم یامیرم بوتیک نمیدونستم واقعابایدچه عکس العملی نشون بدم توفکربودم که پیام دادببخشیدمزاحمتون شدم بخداخودمم نمیدونم چرا اصلابه شماپیام میدم فقط خواستم بهت ثابت کنم پروین اون زن عاشقی که توفکرمیکنی نیست شبتون بخیر همون موقع شارژگوشیم تموم شدازشانس خاموش شد ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
سیم شارژرم خراب بودبابدبختی گوشیم شارژ میکردم نیم ساعتی درگیرشارژکردن گوشیم بودم تابلاخره روشنش کردم دودل بودم جواب شب بخیررضاروبدم یانه ونتونستم جلوی خودم روبگیرم بهش پیام دادم هنوزتوماشینی انگارمنتظربودچون بلافاصله ازسقف ماشین برام عکس فرستاداره توماشین راحت ترم مغازه جاخواب ندارم بایدروزمین بخوابم چت من رضااون شب تادیروقت ادامه داشت اخرسرم رضاگفت طبقه بالای مغازه روردیف میکنم تخت یه سری وسیله میذارم که اینجوری آوره کوچه خیابون نشم نوشتم اینجوری که فایده نداره بایدمشکلتون اساسی حل کنیدکاریه روز دوروزکه نیست یه استیکرغمگین برام فرستادنوشت تحمل یه مردهم اندازه ای داره نمیشه هرشب که میام خونه بایه زن نفهم جربحث دعواکنم اخرش اینکه ازهم جدابشیم اون فکرکرده من صبرایوب دارم یاباباشم تحملش کنم ولی کورخونده ببینم درست نمیشه میفرستمش خونه باباش خوشی زده زیردلش.. باورم نمیشدزندگی رضاپروین به این راحتی به مشکل خورده باشه گفتم میخوای من باهاش حرفبزنم؟ نوشت دیوانه شدی میخوای بهت هزارجورتهمت بزنه ولش کن من خودم حلش میکنم اصلانمیدونم چرادارم باهات دردل میکنم فقط ازت خواهش میکنم این حرفهابین خودمون بمونه به کسی چیزی نگو. بعدازچت اون شب تا۲روزازرضاخبرنداشتم رومم نمیشدبهش پیام بدم بپرسم چکارکردی منتظربودم خودش بهم پیام بده یادمه داشتم باایسان ازکلاس کنکوربرمیگشتم که رضابه ایسان زنگزد خیلی متوجه حرفهاشون نشدم اماوقتی قطع کردبه من پیام دادمیشه ازایسان که خداحافظی کردی نری خونه بیاپارک سرخیابون نوشتم اوکی وطبق قراری که گذاشته بودرفتم توپارک منتظرش موندم نیم ساعتی طول کشیدتابیادوقتی سوارماشینش شدم عصبی به نظرمیرسیدگفتم خوبیدگفت نه سکوت کردم تاخودش حرفبزنه یه کم که رفتیم کناریه کافی شاپ نگهداشت گفت بریم یه چیزی بخوریم وقتی روبه روش نشستم سرش رو همانداخت پایین گفت الهام خانم میشه کمکم کنیدگفتم چه کاری ازدست من برمیاداگربتونم دریغ نمیکنم گفت پارسال یه مقدارپول داشتم که به پیشنهادپروین طلاخربدم یه سرویس چندتاالنگوگفتم هم سرمایه گذاریه هم پروین ازش استفاده میکنه ولی الان به پولش احتیاج دارم گفت خب به پروین بگید گفت اون طلاهاهمیشه توگاوصندوق بودحتی پریروزم که میخواستم کارت ملیم روبردارم بوداماازدیروزهرچی میگردم پیداشون نمیکنم گفتم یعنی چی گفت فکرمیکنم پروین برشون داشته شایدم فروختشون البته مطمئن نیستم به کمک شما احتیاج دارم تامطمئن بشم گفتم بایدچکارکنم رضاگفت میدونم خانوادگی میرن پیش یه طلافروش برای فروختن البته نمیدونه که من اینومیدونم یه بارباباش بهم گفت الانم اگرفروخته باشه حتمابرده پیش همون میخوام توعکس طلاروببری نشون بدی یه اماربگیری بااینکه قلباراضی به انجام این کارنبودم اماقبول کردم وبارضاراهی طلافروشی شدم انقدراسترس داشتم که حالت تهوع گرفته بودم طلافروشی که رضامن روبردطلاهای دست دوم بدون اجرت میفروخت فروشنده یه پسرجوان بودپکه معلوم بودصاحب مغازه نیست گفتم یه سرویس طلامیخوام ودقیقامشخصات سرویس طلای که مدنظرم بودروبهش دادم گفت چندتاسرویس دارم چنددقیقه صبرکنیدورفت اتاقک پشت مغازه بادوسه تاجعبه امد ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
وقتی جعبه طلاهاروبازکردسومیش دقیقاهمون سرویس طلای بودکه رضانشونیش روداده بودتودلم گفتم خاک برسرت پروین اخه این چه کاری بودکه توکردی!! به فروشنده گفتم من ازاین سرویس خوشم امده میشه ازش عکس بگیرم به شوهرم نشون بدم گفت بله مشکلی نداره خلاصه چندتاعکس گرفتم ازمغازه امدم بیرون رضاتامنودیدگفت چی شدگفتم حدست درست بودطلارواورده اینجافروخته وعکسهاروبهش نشون دادم ازعصبانیت داشت منفجرمیشد گفتم حالامیخوای چکارکنی؟یه وقت نری بازباهاش درگیربشی گفت توکارت نباشه وبه سرعت حرکت کرد اون لحظه نمیدونستم کاری که کردم درسته یاغلط ولی تودلم ایت الکرسی میخوندم که این قضیه ختم به خیربشه موقع پیاده شدن به رضاگفتم یه کاری نکنی بفهمه من رفتم طلافروشی نمیخوام پای من به این ماجرابازبشه خنده عصبی کردگفت یه کم شجاع باش تواگرجونمم بخوای من بهت میدم ولی نگران نباش نمیذارم کسی بهت شک کنه وقتی رضارفت همش باخودم میگفتم یعنی چی جونش برای من میده! تااخرشب منتظربودم ازرضایه خبری بشه ولی حتی انلاینم نشدفرداش باایسان کلاس داشتم بحث انداختم شایداون چیزی بگه امااون حرفی نزد ازاین ماجراسه روزگذشته بودکه رضابهم پیام دادمیتونی امروزبیای بیرون انقدرازدستش عصبی بودم که حتی جوابش روندادم انگارخودش فهمیده بودناراحتم شروع کردعذرخواهی کردن گفت حالم خوب نبوده ببخشیدوانقدرسماجت کردکه بلاخره جوابش دادم گفتم فقط بگوچی شد گفت بایدحضوری ببینمت فلان ساعت اماده باش میام دنبالت داشتم اماده میشدم که گوشی مامانم زنگ خوردبعدازچنددقیقه که قطع کردامدتواتاقم گفت حال مادربزرگم خوب نیست باید با پدرم چندروزی برن شهرستان گفتم کی میریدگفت یکی دوساعت دبگه راه میفتیم واصرارداشت منم باهاشون برم تودوراهی بدی مونده بودم به رضا پیام دادم نمیتونم بیام دیدنت حال مادربزرگم خوب نیست بایدبرم شهرستان انلاین بودگفت میشه خواهش کنم نری اینجوری چندروزی بدون استرس میتونیم همدیگه روببینیم نمیدونم من احمق چرابدون فکرکردن قبول کردم وبه بهانه کلاس رفتن همراه پدرومادرم نرفتم.. البته توخونه تنهانبودم خواهرم پیشم موندوبقیه همون شب باپدرومادرم رفتن شهرستان وقتی رضاوقتی فهمیدمن نرفتم شهرستان خیلی خوشحال شدگفت فرداایسان روبپیچون تاچندساعتی بریم دور دور منم طبق خواسته رضاکلاکلاس بعدظهرم رونرفتم باهاش رفتیم بیرون خیلی مشتاق بودم بفهمم ماجرای طلابه کجاختم شدتاسوارشدم گفتم بگوببینم چکارکردی بااین حرفم رضاخندیدگفت علیک سلام میخواستی چکارکنم نکنه توقع داشتی بهش مدال قهرمانی بدم! اولش که زیربارنمیرفت میگفت رفتم خونه مادرم اونجاجاش گذاشتم اماوقتی بامدرک بهش ثابت کردم داره دروغ میگه گفتم وسایلت جمع کن ازخونم بروبیرون وفرستادمش خونه باباش فکرکردم شوخی میکنه گفتم جدی؟ گفت من باکسی تعارف ندارم تولطف بزرگی درحقم کردی هیچ وقت فراموش نمیکنم نمیدونم چراعذاب وجدان داشتم گفتم واقعاپروین بیرون کردی گفت اره چون لیاقت زندگی کردن بامن رونداره کسی که دزدکی طلاببره بفروشه قابل اعتمادنیست گفتم خب پول طلاروچکارکرده؟گفت توکارتش بودازش گرفتم ریختمش به حساب خودم ناخوداگاه سکوت کردم رفتم توفکر رضاگفت زندگی مادیگه تموم شده بایدازهم جدابشیم.. بارضارفتیم سفره خونه غذاقلیون سفارش داد میگفت کنارتوحالم خوبه وکلی ازم تعریف میکرد اون شب گذشت فرداش بهم زنگزدگفت پایه مهمونی مختلط هستی گفتم تاحالانرفتم گفت یکبارتجربه اش کن وبااصرارراضیم کردکه همراهیش کنم به خواهرم گفتم تولدیکی ازدوستام ممکنه یه کم دیربیام وقت ارایشگاه گرفتم لباس مهمونیم روبرداشتم ازخونه امدم بیرون موهای بلندم سشوارکشیدم یه ارایش دخترونه ام کردم چون خیلی اهل ارایش نبودم خیلی تغییرکردم وقتی رضادیدم گفت باورم نمیشه واقعاخودتی !! مهمونی یابهتره بگم پارتی توباغ بود اولین بارم بودبدون خانوادم میرفتم مهمونی یه کم استرس داشتم رضاگفت نترس نمیخورنت قول میدم انقدربهت خوش بگذره که بعدابه حال الانت بخندی.. ورودی باغ مهموناروچک میکردن رضاگفت ماازطرف اقامحسن دعوت شدیم وقتی میزبان تاییدکردماروراه دادن توباغ یه باغ میوه خیلی بزرگ بودکه وسطش یه ساختمان دوطبقه بودبه رضاگفتم مطمئنی مهمونیه چراسرصدای نیست گفت الان بریم داخل متوجه میشی وقتی ازماشین پیاده شدم رضاامدسمتم گفت یادت نره ماباهم نامزدهستیم ودستم روگرفت داشتم ازخجالت میمردم ولی روم نشدبگم دستم ول کن خلاصه واردساختمان که شدیم تازه صدای موسیقی روشنیدم وسط سالن چندتادخترپسرهای جوان میرقصیدن رضا رفت سمت مبلهای که گوشه سالن بود دوتامردداشتن باهم حرف میزدن یکیشون تارضارودیدبلندشدامدبه استقبالمون گفت به به اقارضاخوش امدی رضااروم درگوشم گفت ادامه ساعت‌۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ﺍﺯ ﺻﺪﺍﯼ ﭘﺎﯼ ﺻﺒﺢ میفهمیم 🌺ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺗﺎﺯﻩﺍﯼ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺍﺳﺖ ... 🌸ﺧﺪﺍ ﮐﻨﺪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺻﺒﺢ ﺯﯾﺒﺎ 🌺ﻫﻤﻪ ﻏﺮﻕ ﺩﺭ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺍﺟﺎﺑﺖ ﺷﻮﯾﻢ 🌸ﻓﻘﻂ ﺧﺪﺍ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﻣﺎ ﻭ ﯾﮏ ﭼﺘﺮ ﺁﺭﺍﻣﺶ 🌺سلام صبح بخیر☀️ ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
رضااروم درگوشم گفت این اقااسمش محسن صاحب این باغ ومهمونی امشب.. محسن اول به رضادست دادبعددستش درازکردسمت منوگفت خوش امدیدخانم بااینکه قلباراضی به دست دادن نبودم ولی مجبورشدم ودرجوابش گفتم ممنون ازدعوتتون بامحسن رفتیم رومبل نشستیم همون موقع یه دخترجوان امدکنارمون نشست زل زدبه رضا محسن بهش اخم کردگفت پاشوبروتانگفتم پرویزبندازت بیرون دختره که حالت عادی نداشت یه خنده کشداری کردگفت بازیه تازه وارد دیدی ازخودت بیخودشدی مارودورننداز محسن که معلوم بودمیخوادحفظ ظاهرکنه به یکی ازپسرهای که اونجابوداشاره کردبیان ببرنش.دختره که اسمش طلابودشروع کردبه فحش دادن بعدیهوامدچسبیدبه من گفت گول اینارونخوری بدبختت میکنن منوببین محسن نذاشت ادامه بده دستش روگرفت کشون کشون بردش طبقه بالا انقدراعصابم بهم ریخته بودکه دستام میلرزیدبه رضاگفتم این چرااین حرفهارومبزنه گفت این دوست دخترمحسن امشب یه کم زیاده روی کرده بهش فکرنکن هرچی میگذشت به تعدادمهمونااضافه میشدوبساط مشروب بعضی ازقرصهای روانگردانم به راه بود من ازترس معتادشدم لب به هیچی نمیزدم مدام به رضامیگفتم بریم رضامن روبردیه گوشه گفت ببین اینجاهیچ کس کسی رومجبوربه خوردن چیزی نمیکنه همه چی هست اماخودت بایدعاقل باشی که نخوری ماامدیم فقط یه کم خوش بگذرونیم من سالهاست تواینجورمهمونیهاشرکت میکنم معتادشدم نشدم چون خودم نخواستم لطفاشبمون روخراب نکن بذارخوش بگذرونیم.دیدم راست میگه ادم تاخودش نخوادهیچ کس نمیتونه مجبورش کنه خلاصه اون شب یه تجربه جدیدبرام بودوسرهم رفته بدنبودموقع برگشتن رضاگفت فرداشبم تولددعوت شدیم اگردوست داشتی میام دنبالت وبازم بدون فکرکردن قبول کردم وکم کم پام به اینجورمهمونیهابازشدالبته بگم تورابطه دوستی ماتااون زمان چیزخاصی بجزگردش مهمونی نبود.رضاپروین دنبال کارهای طلاقشون بودن یه روزکه رضاامددنبالم گفت بریم خونه ی ما منم چون بهش اعتماد داشتم قبول کردم واین رفت امدمن به خونه رضاچندباردیگه تکرارشدتایه روزبعدظهرکه رفتیم خونش موقع واردشدن پای من به لبه درگیرکرد پخش زمین شدم انقدر درد داشتم که نمیتونستم ازجام بلندبشم رضاکمکم کردبلندشدم من بردرومبل درازکشیدم وشروع کردبه ماساژدادن پام که دردم کمتربشه وهمین کارباعث شدباهم بیشترازقبل راحت بشیم تودفعات بعدکه میرفتم خونش دیگه راحت شده بود.رابطه عاطفی که بینمون به وجودامده بودباعث شدمنم بهش وابسته بشم حس دوست داشتنش تووجودم بیشتربشه و وتیرخلاص رووقتی رضابهم زدکه گفت بعدازطلاق پروین میخوام بیام خواستگاریت بااینکه میدونستم محاله خانوادم قبول کنن امادلم به حرفش خوش شدیه جورای خودم روگول زدم که خب رضاواقعامن رومیخوادحتی اگرخانوادم قبول نکنه.همون زمان‌هم برای خواهرم یه خواستگارامده بودکه همه جوره موردتاییدپدرم بودمیخواستن باهم نامزدکنن وقتی میدیدم خواهرم باخواستگارش بیرون میره باهم خوشن منم خودم روتوجیح میکردم خب رضاهم من رومیخوادقراره دراینده باهم ازدواج کنیم چراباهاش خوش نباشم.یادمه یک هفته مونده بودبه نامزدی خواهرم مامانم گفت بریم خرید خیلی توبازارچرخیدیم امامن چیزی نپسندیدم رضاوقتی فهمیدلباس نخریدم گفت فلان پاساژ لباسهای خوبی داره چون توکارپوشاک بودامارهمه چی روداشت وبهم پیشنهاددادباهم بریم خرید رضامغازه روسپردبه شاگردش باهام امد واقعاهم لباس مجلسیهای اون پاساژخاص بود اماخب قیمتهاش بالابودمن اینقدرپول نداشتم ولی رومم نمیشدبه رضابگم پولم کمه واردهرمغازه ای که میشدیم یه بهانه الکی میاوردم توچهارمین مغازه رضایه پیراهن ابی اسمانی خیلی شیک پسندیدبه زورگفت بایداین روبپوشی میدونستم نمیتونم بخرمش امابرای اینکه دل رضارونشکنم رفتم تواتاق پرولباس تنم کرد انقدرتن خورلباس قشنگ بودبهم میومدکه خودمم شوکه شده بودم تواینه خودم رونگاه میکردم میچرخیدم که یهومتوجه سنگینی نگاه یه نفرازراه دورشدم رضانگاه تحسین امیزی بهم کردبادست اشاره کردهمین بردار دنبال بهانه بودم برای نخریدش اماقبل ازاینکه ازاتاق پروبیام بیرون رضاپول لباس حساب کرده بود ازش تشکرکردم گفت شماره کارت بده پولش روبرات واریزکنم گفت خجالت بکش خودم دوستداشتم برات خریدم گفتم من اینجوری معذبم گفت سرقضیه طلاتازه باهات بی حساب شدم خلاصه اون روزیه کفشم باپول خودم خریدم برگشتم خونه انگارروابرهابودم انقدرذوق داشتم که توخونه لباس کفشم روپوشیدم جلوی اینه قرمیدادم خواهرم وقتی وارداتاق شدگفت ذلیل مرده باابن لباسی که توخریدی من به چشم نمیام خندیدم گفتم حسودی ممنوع خداروشکرخانوادم خیلی دنبال قیمت لباس نبودن منم بهشون گفتم توآف یه مغازه اینوخریدم.شب نامزدی خواهرم هرکس منورومیدید ازم تعریف میکردحتی چندتاخواستگارم برام پیداشدامامن به غیرازرضانمیتونستم کسی روببینم.همون شب به درخواست رضاازخودم چندتاعکس گرفتم براش فرستادم ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
دوسه روزی ازنامزدی خواهرم گذشته بودکه رضادعوتم کردناهاربعدازناهارگفت چای قلیون بریم خونه منم قبول کردم البته چندباری رفته بودم خونه رضابرام عادی بودچون چیزی بینمون نبود رضاخوب منومیشناخت میدونست باچی خوشحال میشم وتمام خوراکیهای که دوست داشتم روبرام خریده بود وقتی قلیون روکشیدیم رضاگفت چندروزیه کتفم خیلی دردمیکنه اگرمیشه یه کم ماساژش بده شایدبهتربشم گفتم باشه ولی اگرپمادعضلانی برای دردداری بیار اونجوری نتیجه بهتری میده خلاصه رفت روتخت منم دستکش دست کردم شروع کردم به ماساژدادن وهمون ماساژباعث شدکاربه جاهای باریک برسه ومتاسفانه کاری که نبایدبشه شداون موقع واقعانمیدونستم عاقبت کارم چیه،پیش خودم میگفتم خب این داره ازپروین جدامیشه قرارباهم ازدواج کنیم.میدونم الان همتون قضاوتم میکنیدامامن رضاروخیلی قبول داشتم میگفتم واقعادوستمداره چون منم دوستش داشتم وبخاطرحرفهای که بهم میزدمطمئن بودم به زودی ازپروین جدامیشه البته طبع عشق منم چندساعت بعدش خوابیدمثل چی ازکاری که کرده بودم پشیمون بودم اماخب رضاانقدردلداریم دادتااروم شدم میگفت من میخوامت هیچ وقت تنهات نمیذارم وهرجورشده خانوادت روراضی میکنم چندروزبعدازاین اتفاق به رضازنگزدم گفتم من خیلی میترسم اگرخانوادم بفهمن حتمامیکشنم ترخدابگوچقدرطول میکشه تاپروین روطلاق بدی؟گفت مهریه اش سنگینه میخوام باهاش صحبت کنم یه پولی ازم بگیره توافقی ازهم جدابشیم چهارماه ازاین اتفاق گذشته بودچندباری بارضا رابطه داشتم گذشت یه روزکه خونش بودم خیلی شانسی رفتم روبالکن که بیرون ببینم یهونگاهم افتادبه پایین دیدم پروین باخواهرش ازماشین پیاده شدن امدن سمت خونه داشتم سکته میکردم دویدم تواتاق به رضاگفتم پروین داره میادبالاانقدرترسیده بودم که بریده بریده حرف میزدم رضاهم هول کرده بوداماسریع به خودش مسلط شدبهم گفت اصلانترس وسایلت جمع کن برو توکمددیواری قایم شو قلبم داشت ازدهنم میزدبیرون مانتو کیف کفش شالم برداشتم توکمدقایم شدم البته گوشیم روهم سایلنت کردم که یه وقت زنگ نخوره پروین خواهرش کلید داشتن وقتی امدن تو رضاطابکارانه گفت کی گفته تشریف بیاری پروین گفت امدم جهیزیه ام روجمع کنم نکنه توقع داری ببخشمش به تورضاگفت چهارتاقاشق چنگال بشقاب اوردی هرکه ندونه فکرمیکنه چندتاکامیون جهیزیه اوردی همین حرف رضاباعث شدجربحثشون بالابگیره ورضابابی احترامی تموم ازخونه بیرونشون کردگفت دیگه نبینم اینجابیایدبروخودم وسایلی که اوردی روجمع میکنم برات میفرستم پروین خواهرش شروع کردن به فحش دادن رضاهم به زورازخونه بیرونشون کرد فکرکردم بیخیال شدن رفتن اما زنگزدن پلیس امدرضابه من گفت هراتفاقی هم افتادتوازاتاق بیرون نیا ازترس داشتم پس میفتادم فقط خدامیدونه چه حالی داشتم تودلم به خودم فحش میدادم ازخدامیخواستم کمکم کنه تاههمه چی ختم به خیربشه آبروم نره اگریه درصدپروین خواهرش میفهمیدن من توخونه هستم خون به پامیکردن خلاصه پلیس امدیه گزارشش نوشت رفت وپروین خواهرشم بعدازکلی دادبیدادرفتن وقتی رضاامدتو‌‌اتاق دیدحالم خوب نیست بغلم کردگفت همه چی به زودی درست میشه باتمام اینابه خودم قول دادم تاتکلیفشون معلوم نشه دیگه پام روتواین خونه نذارم چندروزی ازاین ماجراگذشته بودکه ایسان روتوکوچه دیدم معلوم بودخیلی عجله داره گفتم کجاخیرباشه انشالله؟گفت برامون داره مهمون میادمیوه نداریم دارم میرم خریدکنم زودبرگردم گفتم معلومه مهمون مهمیه که انقدرعجله داری ها!؟ گفت اره خیلی مهمه!ازلحن حرف زدنش فهمیدم داره مسخره میکنه حس فضولیم گل کردگفتم ناقلانکنه داره برات خواستگارمیادگفت نه بابا دلت خوشه خانواده پروین دارن میان بااین حرفش جاخوردم گفتم برای چی میان گفت میخوان بیان حرف بزنن تکلیف رضا معلوم کنن گفتم توکه گفتی میخوان جدابشن گفت اره ولی میدونی که مهریه اش سنگینه بیان به یه توافقی برسن همه چی تموم بشه یه نفس راحتی کشیدم گفتم باشه برو بعدازجداشدن ازایسان به رضازنگزدم ولی ردتماس زدفهمیدم نمیتونه حرف بزنه منتظرموندم تاخودش بهم پیام بده یازنگبزنه امااین انتظارمن۴روزطول کشیدازاونجای که دیگه طاقت انتظارکشیدن نداشتم خودم زنگ زدم تاگفت جانم باتوپ پرشروع کردم گله کردن گفتم معلوم هست کجای من ادم نیستم یه خبربهم بدی گفت عزیزم اروم باش بخداگرفتاربودم حالاببینمت برات تعریف میکنم نذاشتم دیگه ادامه بده به حالت قهرگوشی قطع کردم زنگزدازلجم جوابش روندادم پیام دادبهم زنگ نزن خودم باهات هماهنگ میکنم این تغییررفتاررضابرام یه کم عجیب بوداما پیش خودم گفتم اونم مشکلات خودش روداره وخیلی پیگیرش نشدم یک هفته بعدش داشتیم باایسان میرفتیم اموزشگاه که بهم گفت ۲روزه پروین برگشته بارضااشتی کردن یعنی چاقوبهم میزدن خونم نمیومدانقدربهم ریخته بودم که ده دقیقه بعدازشروع کلاس به بهانه سردرداجازه گرفتم امدم بیرون ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
اولین کاری که کردم به رضازنگزدم بااولین بوق جواب دادنذاشتم حتی سلام کنه شروع کردم به دادبیدادکردن گفتم منو بدبخت کردی حالابرگشتی سرخونه زندگیت فکرکردی میذارم اب خوش ازگلوت پابین بره رضاوقتی دیدخیلی عصبانیم یاعزیزم جانم میخواست ارومم کنه امامن گوشم به این حرفهاش بدهکارنبودفقط گریه میکردم.رضاگفت من اصلادلم نمیخواسته پروین برگرده ولی به اصرارخانواده هافعلاداریم باهم زندگی میکنیم فکرکردی من الان خوشبختم دیگه توروفراموش کردم نه مامثل دوتاادم غریبه داریم زیریه سقف زندگی میکنیم کاری به هم نداریم مطمئن باش اینم خیلی دوام نمیاره بلاخره یکیمون خسته میشه به این زندگی لعنتی پایان میده ازت میخوام یه مدت شرایط من رودرک کنی وقتی خونه هستم مثل سابق نمیتونم بهت پیام بدم گفتم اهان میترسی؟!گفت بحث ترس نیست نمیخوام بهانه دستش بدم که زبونش درازبشه بایدیه کاری کنم خودش مهریه اش روببخشه بره یه کم صبرکن همه چی درست میشه خلاصه رضاانقدراسمان ریسمون بافت که تونست راضیم کنه وقرارشدزمانی که سرکاره باهم درتماس باشیم ازبرگشت پروین دوماه گذشته بودکه رضادعوتم کردباغ محسن یه مهمونی دوستانه بودتقریباهمه رومیشناختم باخیال راحت رفتم بعدازناهاربارضارفتیم تویکی ازاتاقهاوباچرب زبونی باهام رابطه برقرارکردقسم میخوردبه پروین دستم نزده ازوقتی برگشته جدامیخوابن.. نمیدونم چراحرفهاش روباورمیکردم انگارعقل نداشتم جادوم کرده بود تقریباازاین رابطه مادوماه گذشته بودکه یه روزصبح باحالت تهوع سردردشدیدازخواب بیدارشدم چون شبش الویه خورده بودم همش میگفتم مال الویه است خود درمانی کردم یه کم حالم بهترشدامافرداصبحش بازباحالت تهوع ازخواب بیدارشدم مامانم گفت مسموم شدی چندروزی طول میکشه تاخوب بشی اماهرروزکه میگذشت بدترمیشدم ولی بهترنمیشدم وبلاخره بعدازیک هفته رفتم درمانگاه تابه دکترعلائمم روگفتم گفت متاهلی گفتم نه چطورگفت اخه این علائم تورواکثراخانومهای بارداردارن ‌وبرام ازمایش نوشت تودلم اشوب بودتنهادلخوشیم این بودکه میگفتم پریودیهای نامنظمی دارم دکتراشتباه حدس زده ازمایش که دادم ازشون خواستم جواب من رواورژانسی بدن اماانقدربدبرخوردکردن که اصرارنکردم وگفتن غروب بیابگیر ازپذیرش که یه کم دورشدم شنیدم یکی ازپرسنل گفت معلومه گندزده امده مطمئن بشه همکارش گفت بدبخت خانوادش توکوچه خیابون سرگردون بودم میترسیدم برم خونه همش باخودم میگفتم اگرحامله باشم چه خاکی توسرم کنم تاغروب مردم زنده شدم ساعت۷رفتم ازمایشگاه همون خانمی که صبح پشت سرم حرف زده بودجواب بهم دادگفت مبارکه حامله ای ازطرزحرفزدنش کاملامشخص بودکه میخوادعکس العمل من روببینه حال روزم دیدنی بودبادستهای لرزون جواب گرفتم نشستم روصندلی اون لحظه دعامیکردم بمیرم همون خانم انگاردلش برام سوخت یه لیوان اب ازاب سردکن برام اوردگفت بخورحالت جابیاد. اشکم بی اختیارمیومداب ازپرسنارگرفتم یه نفس سرکشیدم خیره شده بودم به سرامیکهای کف ازمایشگاه که اروم گفت کاردوست پسرته ازخجالت نمیدونستم چی بایدجوابش بدم باسرگفتم اره گفت بروبهش بگوتابدونه چه غلطی کرده هرچندخودتم بی تقصیرنیستی چراانقدرساده ای که میذاری ازت سواستفاده کنه تواون شرایط روحی اصلاحال حوصله شنیدن نصیحتش رونداشتم بدون اینکه جوابش روبدم ازازمایشگاه امدم بیرون به رضازنگزدم بعدازچندباربوق خوردن جواب دادگفت سلام عزیزم مشتری دارم بهت زنگ میزنم نذاشتم حرفش تموم بشه دادزدم مردشورخودت مشتریت روببره من کاری ندارم داری چکارمیکنی تانیم ساعت دیگه دورمیدون نزدیک مغازه ای اگرنیای میرم یه بسته قرص میخرم خودم روخلاص میکنم قبلشم تمام ماجراروبرای خواهرم تعریف میکنم رضاانقدرشوکه شده بودکه گفت باشه باشه الان میام انقدرگریه کرده بودم که چشمام قرمزشده بودوقتی رضامن روبااون سروضع اشفته دیدگفت الهام چته گفتم میخواستی چم باشه من روبدبخت کردی خداازت نگذره رضاکه کلافه شده بودگفت میگی چی شده یانه جواب ازمایش روپرت کردم جلوش گفتم این بلایه که توسرم اوردی حالامن چه خاکی توسرم کنم رضاکه حسابی جاخورده بودچنددقیقه ای هیچی نگفت بعددستم روگرفت گفت اصلانگران نباش بدون اینکه کسی بفهمه ازشرش خلاص میشیم هرچقدرهم هزینه اش بشه پرداخت میکنم گفتم مگه فقط بحث هزینه است بس جون من چی ارزش نداره میدونی ریسک اینکارچقدرزیاده گفت پیش بهترین دکترشهربرات وقت میگیرم که مشکلی برات پیش نیاد خلاصه رضاباکلی چرب زبونی بازم آرومم کرد تنهامشکلم خانوادم بودبه هرحال چندروزی بایداستراحت میکردم البته من پریودیهای نامنظم دردناکی داشتم که میتونستم ازاین بهانه استفاده کنم یک هفته ازاین ماجراگذشته بودومن شب روزنداشتم تارضابهم زنگزدگفت فرداصبح زودمن سرکوچه منتظرتم انقدراسترس داشتم که نمیتونستم اون شب بخوابم... رضامن بردی بالاشهرباهم رفتیم مطب یه دکترزنان زایمان ادامه دارد.. ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
خانم دکترقبل سقط ازعوارضش کامل برام گفت امامن نمیتونستم اون بچه رونگهدارم وپی همه چی روبه تنم مالیدم گفتم هرجورشده بایدسقط کنم بهم۲تاامپول زدبعدازنیم ساعت دردام شروع شدوبعداز۲ساعت به اوج خودش رسید داشتم میمردم گریه میکردم رضاکنارم بوددلداریم میدادوبه هرسختی بودبچه روسقط کردم رضا من روبردخونه یکی ازدوستاش که مجردبودگفت تاغروب اینجااستراحت کن یه کم که روبه راه شدی میبرمت وقتی رسیدم خونه مامانم ازرنگ پریدم فهمیدحالم خوب نیست گفت الهام چیزی شده گفتم پریودشدم خیلی درددارم یه کم برام کاچی درست کن.مامانم بنده خداسریع برام کاچی درست کردمسکن بهم دادتا۲روزتوخونه استراحت کردم تایه کم روبه راه شدم رضایکی دوباری بهم پیام دادحالم روپرسیدجوابش روسرسنگین میدادم وتوپیام اخربهش گفتم تکلیف من چیه این وسط نوشت فقط بایدصبرکنی تاهمه چی رودرست کنم اصلانگران هیچی نباش فعلامراقب خودت باش که حالت خوب بشه واین صبرکردن من دقیقا۶ماه طول کشیدوتوابن مدت هرموقع رضاازم رابطه میخواست قبول نمیکردم یه جورای میپچوندمش انقدرسرسقط عذاب کشیده بودم که دوستنداشتم یکباردیگه تجربش کنم وجالبه وقتی رضادیدمثل قبل تن به خواسته هاش نمیدم کم کم رفتارش باهام عوض شد البته خودش میگفت سرم شلوغه باپروین درگیرم هرشب دعواداریم وووو امامن احساس میکردم ایناهمش بهانه است وتازه اون موقع بودکه فهمیدم تمام این مدت بازیچه رضابودم وتنهاامیدم این بودکه تکلیفش باپروین روشن بشه بیادخواستگاری من که ابروم پیش خانوادم نره حتی حاضربودم سوری هم شده باهاش ازدواج کنم که ازنظرروانی یه کم اروم بشم بگم حداقل به خواسته ام رسیدم گذشت تایه روز رضابهم پیام دادعزیزم چندروزی برای یه سفرکاری دارم میرم سفرولی خطم روخاموش میکنم که پروین روحرص بدم نگرانم نباش زودمیام خوشگل خانم منم حرفش باورکردم گفتم بهتربذاردعواشون بشه اینجوری تکلیف منم زودترمعلوم میشه امادقیقافرداش که ایسان رو دیدم گفت مامان بابام باپروین رضارفتن شمال راستش روبخوایدخیلی بهم برخورد باخودم گفتم رضامیگه من باپروین مشکل دارم بعدباهاش میره شمال چرابایددروغ بگه خطم خاموشه وفهمیدم رضایه خط گوشی دیگه داره که تومغازه است وقتی میره خونه باخودش نمیبره چون همیشه میخواست بره خونه به من پیام میداددارم میرم خونه تافرداخداحافظ منم برای اینکه پروین بهش شک نکنه بهانه دستش نیادبهش پیام یازنگ نمیزدم سفررضا۴روزطول کشیدوقتی فهمیدم برگشته سرزدم رفتم دیدنش بااینکه میدونستم بدش میادولی گفتم درک رفتم وقتی من رودیدجاخوردگفت این طرفهاچیزی شده گفتم نه امشب تولد داداشم امدم براش تیشرت بخرم تارضارفت سراغ تیشرت اوردن منم سریع دردخلش روبازکردم دیدم بله اقادوتاگوشی داره خوشبختانه گوشی که باخودش میبردخونه رمزنداشت منم سریع شماره خودم روگرفتم یه میس انداختم بعدم شمارم پاک کردم وقتی شمارش سیوکردم دیدم اقاروپروفایلش عکس خودش پروین گذاشته تاچندروزبه روش نیاوردم اماوقتی ایسان خبربارداری پروین روبهم دادمثل دیوانه هاشدم دیگه نتونستم خودم روکنترل کنم.رفتم بازاردست فروشهایه چاقوی ضامن دارخریدم تمام وجودم پرشده بودازنفرت رضا احساس سرخوردگی بدی داشتم درسته من اشتباه کرده بودم اماچراوقتی باپروین خوب بودبه من دروغ میگفت بازیم میداد حس انتقام بدجوری تووجودم زبانه میکشید فرداش به رضازنگ زدم میخواستم واقعیت اززبان خودش بشنوم دوسه بارزنگ زدم ولی جواب ندادبهش پیام دادم کجای میخوام ببینمت بعدازنیم ساعت پیام دادلطفابهم زنگ نزن خونه ام حالم خوب نیست نمیخوام پروین شک کنه.۳روزنزدیک مغازه رضامیچرخیدم تاببینم کی میادوبلاخره روزچهارم تشریف اوردتارفت تومنم پشت سرش رفتم گفتم سلام بهتری خدابدنده چی شده؟ معلوم بودبادیدنم حسابی جاخورده گفت سرخیزشدی؟!یهویی میای؟زبل شدی کوچولو گفتم خداروشکربهتری پروین خانم چطورن فکرکنم حسابی بهت رسیده که انقدرزودسرپاشدی،رضاکه ازلحن حرف زدن متوجه عصبانیتم شده بودگفت خرجشو میدم وظیفه اش روانجام میده وگرنه ازروی محبت کاری برای من انجام نمیده گفتم معلومه سفرکاری شلوغی داشتی که مریض شدی گفت خودت داری میگی کاری برای تفریح که نرفتم گفتم تنهارفتی باکمال پرویی گفت اره پس میخواستی باکی برم دیگه تحمل فیلم بازی کردنش رونداشتم گفتم این بازی کثیف تاکی میخوای ادامه بدی چرادروغ میگی توکه باپروین پدرمادرت رفتی شمال چه اصراری داری پنهانش کنی فکرنمیکردهمه چی روبدونم به من من افتادگفت به اجبارپدرومادرم رفتیم اگربهت راستش نگفتم بخاطراین بودکه فکربدنکنی گفتم اخی چقدرتوبه فکرمنی ولی بدون دیگه دستت برای من روشده حتی حاملگی پروینم میدونم البته خب زن و شوهرید خیلی جای تعجب نداره مبارکه فقط میخوام بدونم چرامن روبازی دادی بهم دروغ گفتی توکه کنارپروین داری زندگیت رومیکنی چرامنوسرکارگذاشتی ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
رضاکه دیددیگه نمیتونه چیزی روحاشاکنه گفت خیلی وقته میخوام باهات حرف بزنم بهت بگم بیادوستانه این رابطه روتموم کنیم امامیترسیدم ناراحت بشی دنبال یه راه حل بودم من تو هیچ اینده ای باهم نداریم هرکس بایدبره دنبال سرنوشت خودش گفتم اینده من به نظرت بااین بلاهای که سرم اوردی چیه غیرازبدبختی گفت چرابدبختی بایکی باش که شرایطت رودرک کنه من دارم پدرمیشم بایدحواسم بیشتربه زندگیم باشه داشتم دیوانه میشدم گفتم زندگی تومهم امازندگی من که به فنارفته مهم نیست گفت اتفاق خاصی نیفتاده من که زوری باهات نبودم خودت راضی بودی دیگه گله نداره همون موقع شاگردش امدرضابه بهانه خریدنون فرستادش بیرون به من گفت حالاکه همه چی رومیدونی لطفادیگه اینجانیابروبرای همیشه.رضاگفت بروبرای همیشه دوستندارم دیگه ببینمت اینجامحل کارم کسبه برام حرف حدیث درست میکنن نذاشتم حرفش تموم بشه دادزدم اهان الان دیگه یرات حرف حدیث درست میکنن اون موقع که التماسم میکردی بیام تابه خواسته ات برسی کسی حرف حدیث درست نمیکرد رضاکه کلافه شده بوددستم گرفت هولم دادسمت در ورودی گفت برودیگه چی ازجونم میخوای اقانمیخوام دیگه باهات باشم زوره توخودتم کرم داشتی اگرخراب نبودی کاربه اینجانمیکشیداصلاوجودتوباعث شدمشکلات من باپروین چندبرابربشه خودت نگه میداشتی تااین همه بلاسرت نیاد.وای خداداشتم دیوانه میشدم انگاریادش رفته بوداین خودش بودکه باالتماس چرب زبونی منو وارداین بازی کثیف کرده بود وقتی دیدم مثل یه تیکه اشغال داره میندازم دورنتونستم وایستم نگاهش کنم چاقوتوجیبم بودبایه حرکت ازجیبم درش اوردم حمله کردم سمتش چندتاضربه محکم زدم به شکمش انقدرسریع اینکارو انجام دادم که رضانتونست هیچ عکس العملی نشون بده خون زیادی داشت ازش میرفت دستش روگرفت روی شکمش افتاد ازترسم دیگه واینستادم دویدم سمت درفرارکردم باتمام وجودم میدویدم که یه وقت کسی نگیرم وقتی به خودم امدم توپارک سرکوچمون بودم بادستهای خونی رفتم دستشویی پارک دست صورتم شستم بایدمیرفتم خونه وسایلم جمع میکردم یه مدت گورگم میشدم میدونستم باکاری که کردم دیریازودهمه میفهم پلیس دستگیرم میکنه وقتی رفتم خونه خوشبختانه کسی نبود منم تویه ساک کوچیک چنددست لباس ریختم یه مقدارپول از وامی که مامانم کنارگذاشته بودبرداشتم ازخونه زدم بیرون البته قبلش یه نامه نوشتم گذاشتم رومیزخواهرم متن نامه این بود پدرومادرعزیزم من دخترخوبی براتون نبودم امیدوارم یه روزی بتونیدمن روببخشیدمیرم که این لگه ننگ اززندگیتون پاک بشه وقتی ازخونه امدم بیرون بی هدف رفتم سمت ترمینال خودمم نمیدونستم کجامیخوام برم ازمتصدی یکی ازتعاونیهاپرسیدم اولین حرکتتون ساعت چنده گفت کجامیری گفتم هرجامقصدمهم نیست فکرکرددارم شوخی میکنم خندیدگفت دستم انداختی دیگه گفتم نه جدی میگم به کامپیوترجلوش یه نگاهی انداخت گفت تعاونی روبه رو الان یه حرکت داره به سمت کرمانشاه گفتم ازهمینجامیتونم بلیط تهیه کنم ازجاش بلندشدگفت دنبال من بیا باهم رفتیم به همکارش گفت به این خانم یه بلیط کرمانشاه بده.خلاصه من اون روزراهی شهرکرمانشاه شدم شهری که یکبارم نرفته بودم هیچ شناختی ازش نداشتم برای اینکه کسی بهم زنگ نزنه گوشیم روخاموش کردم وقتی رسیدم کرمانشاه نزدیک غروب بودازاتوبوس که پیاده شدم.. وقتی ازاتوبوس پیاده شدم خودم روتک تنهاتویه شهرغریب دیدم ازکاری که کرده بودم واقعاپشیمون شدم امادیگه راه برگشت نداشتم ازچندنفری سراغ مسافرخونه روگرفتم ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii