#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_بیستوهشتم
رفتم جلو و سلام کردم اونم پیاده شد و سلام کرد ... گفتم : برادرم بهروز ؛؛... .آقای دکتر بشیری ... دکتر اومد خیلی مودب با بهروز دست داد و گفت : ببخشید من چند روز پیش خانم تهرانی رو چون بارون میومد رسوندم خونه ....بهروز گفت : می دونم آقای دکتر واقعا زحمت کشیدین بهاره همه چیز رو تعریف کرده .... گفت : می دونین خواهرتون حالا برای من یک درد سر درست کرده؟ توی بیمارستان همه دارن برای من و خواهر شما داستان درست می کنن و هر کسی هم هر طوری خودش دلش می خواد قصه رو تعریف می کنه باور کنین من هفت ,هشت جورشو تا حالا شنیدم .... الانم اومدم کت شما رو بدم که دیگه نرین تو بیمارستان سراغ کت رو از پرستار ها بگیرین بعدم باید با من بیاین و جلوی همه دوتایی موضوع رو روشن کنیم .. من تنهایی بگم شما نباشین حرفمو باور نمی کنن ... تا حالا نگذاشتم کسی برام حرف درست کنه که به لطف شما اینم شد ...... سرمو انداختم پایین و نمی دونستم چی بگم .. اون حق داشت ... بهروز گفت : خودشم الان چند روزه از این موضوع ترسیده ولی من فکر نمی کردم اینطوری بشه خوب اگر بهاره قصدی داشت که نمی رفت و به پرستار بگه چرا مردم این طوری شدن آخه یک کم آدم فکر می کنه ... دکتر گفت : شما نباید کاپشن منو می دادین به منیژه اون فتنه ی دو عالمه ازش هر کاری بر میاد .... ممکن بود کس دیگه ای باشه حرف در نیاد ولی اون با سرعت نور همه جا پخش کرده ... بهروز گفت : حالا می خواین چیکار کنین می خواین منم بیام فکر میکنین اگر باشم بد نیست ؟ گفت : نه من از پسشون بر میام زیاد مهم نیست ... ولی نمی خوام برای خانم تهرانی بد بشه ... هر چند ایشون حقشونه چون فکر نکرده کاری رو انجام میدن مثل اون روز توی بارون ..... بهروز دستشو گذاشت تو پشت منو گفت : نه خواهر من هیچوقت کار نادرستی نمی کنه .... اونا فکر شون خرابه تقصیر این نیست .......با همون سادگی خودم پرسیدم گفتین کت منو آوردین ؟ خنده اش گرفت و گفت : بله و رفت و از تو ماشین اونو آورد داد به من ....... خشک شویی رفته و مرتب و لای کاغذ ... خجالت کشیدم که کاپشن اونو همین طور مچاله برده بودم ... سرمو تکون دادم و گفتم ممنونم که ثابت کردین من آدم بی فکری هستم ....به جای اون بهروز پرسید چرا ؟ گفتم دکتر کت منو دادن خشک شویی ولی من کار احمقانه ای کردم ...... گفت : پس میشه امروز بیاین بیمارستان ؟جبران کنین ؟ گفتم اصلا من داشتم می رفتم بیمارستان امروز استثنا کلاس دارم .... گفت : پس بیان با هم بریم ....و خودش با بهروز دست داد و رفت توی ماشین ...من فورا کت بهروز رو در آوردم و دادم بهش و کت خودم رو پوشیدم .. بهروز رو بغل کردم و بوسیدم و خدا حافظی کردم همون طور که توی بغل بهروز بودم در گوشش گفتم تو رو خدا حالا بپوش که سرما نخوری ... و رفتم و کنار دکتر نشستم ....تا راه افتاد شروع کرد به خندیدن .... و باز خندید ...یک کم رفت و باز خندید ....... ولی حرفی نمی زد ...رفتم تو هم و پرسیدم ... به چی می خندین ؟ گفت : به تو ... گفتم برای چی مگه من خنده دارم ؟ گفت : آره ..خیلی حالا بازم می خوام تو رو قضاوت کنم ....بازم عقیده ام عوض شد ....باور می کنی از اون روز که دیدمت صد بار عقیده ام عوض شده ..... داشتم میومدم در خونه ی شما که باهات دعوا کنم و بگم چرا کاپشن منو دادی به منیژه و حرف درست کردی ؟ و فکر کردم تو عمدا این کارو کردی که خودتو به من بچسبونی .. و همه تو بیمارستان فکر کنن که با منی .... گفتم خوب این چه افتخاریه که من خبر ندارم ؟ شاید هم شما داری این کارو می کنی ....چون اصلا من فکرشم نکرده بودم و نخواهم کرد خاطرتون جمع باشه ....اولا من در مورد این طور چیزا اصلا فکر نمی کنم ... تا برم سر کار و مستقل نشم به هیچ عنوان ... ... دوما چرا شما اینقدر از خودتون راضی هستین ...بدم اومد که در مورد من همچین فکری کردین .... گفت : تو متوجه نیستی تو بیمارستان چقدر دخترا دلشون می خواد من بهشون توجه کنم ؟ فقط توجه کنم ... همین .....گفتم ...حالا من در مورد شما قضاوت می کنم .... دلیل اون ژست ها و حرکات اضافه ای که از خودتون در میارین تا دوتا بچه رو ویزیت کنین همینه که جلب توجه کنین ....
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_بیستونهم
ولی من فکر می کنم به جای اینکه نگاه کنین چهار تا دختر چی می خوان در مورد شما بگن به اون بچه ها فکر کنین که اگر روی خوش داشته باشین و بهشون یک لبخند بزنین چقدر خوشحال میشن ..... گفت : تو هنوز با محیط بیمارستان درست آشنا نیستی ...نمی بینی فورا حرف در میاد منم خیلی برام مهمه که حرفی پشت سرم نباشه ..... گفتم منم همین طور ولی بهش فکر نمی کنم و ناخودآگاه همیشه خودم هستم نمی تونم به چیز دیگه ای تظاهر کنم ...ولی امروز که دیدم خندیدین تعجب کردم ... خوش به حال من که هر وقت هر کاری دلم بخواد می کنم ..... شما باید ببینن وقتی دکتر شادکام میاد بچه ها از خوشحالی بال در میارن یک ساعت با اونا میگه و می خنده و من واقعا تحسینش می کنم که اینقدر مریض هاشو دوست داره...... حرف منو نشنیده گرفت و پرسید : مثل این که عاشق برادرتم هستی؟ .... گفتم : آره اون الان به جای بابام از من و مادرم مواظبت می کنه و خیلی مهربونه .... گفت مشخصه پسر خوبیه قبول دارم راستش بهش حسودیم شد چون من خواهر ندارم .... گفتم : ای وای ... برادر دارین ؟ گفت : آره دوتا از من بزرگترن و ازدواج کردن و یکی یک دونه بچه هم دارن .... پرسیدم اونام دکترن ؟ گفت : نه کاسب هستن یک شون دیپلم هم نگرفته من توی اونا درس خون بودم ... گفتم بابای منم می گفت تو باید دکتر بشی ولی من درس خون نبودم همین پرستاری رو هم نمی دونم چطوری قبول شدم خواست خدا بود .... نگاهی به من کرد و با لبخند گفت : که با من آشنا بشی ؟ گفتم : ببخشید دکتر بازم دارین به خودتون افتخار می کنین .... نه خواست خدا بود که بتونم کاری رو که دوست دارم پیدا کنم ...من خیلی دوست داشتم خواننده بشم و فکر می کردم جز این هیچ کاری رو دوست ندارم ....ولی حالا می بینم که پرستاری بهترین شغله.... آدم هر روز می تونه خودشو محک بزنه که چقدر انسانه ؟ .. وقتی پرستاری هر ساعت و هر لحظه داری به در گاه خدا و خودت امتحان پس میدی .. توی این کار .یک لحظه نباید از خودت غافل بشی و یادت بره که اون مریض به تو نگاه می کنه و شکستن دل اون یعنی از دست دادن همون لحظه ..... و همون میشه برات گناه و ثواب ... این خیلی جالبه که من شغلی داشته باشم که توی تمام لحظات زندگیم مراقب اعمالم باشم ...... گفت : اگر این طور که تو میگی من مسئولیت بیشتری دارم که ....نمی دونم تا حالا این طوری بهش فکر نکرده بودم .... خوبه .... بهاره ؟ می خوام دوباره در موردت قضاوت کنم .... گفتم بفرمایید ... گفت : تو اصلا احمق نیستی ...... گفتم دست شما درد نکنه همین هم خوبه که فکر کنین احمق نیستم ولی خودم میگم اون چیزایی که مردم منو با اونا احمق فرض می کنن سادگی و زود باوریه ...و این تو وجود منه کسی نمی تونه عوضم کنه .... آقای دکتر میشه منو جلوتر پیاده کنین که تو بیمارستان کسی ما رو با هم نبینه این طوری بدتر میشه ..... گفت : حامدم .... پرسیدم خوب ؟ گفت هیچی دیگه اسمم حامده ...گفتم باشه ......از این حرف یکه خوردم من اسم کوچیک اونو می خواستم چیکار .......گفتم فکر نکنم به کارم بیاد .ساکت شد و رفت تو فکر ... و به حرف من گوش نکرد و رفت توی بیمارستان نگه داشت .... گفتم آقای دکتر اگر کسی الان ما رو ببینه دیگه حرفمون رو باور نمی کنن ... گفت : پیاده شو بریم .. به درک ما میگیم خودشون می دونن می خوان باور کنن می خوان نکنن ....با من بیا تو بخش ..... در ماشین رو قفل کرد و اون جلو و من پشت سرش رفتیم تو .... منیژه تا چشمش افتاد به ما از جاش پرید ....به دکتر سلام کرد ... دکتر گفت : همه بیاین تو اتاق من ....و خودش رفت من مثل بچه ها دنبالش رفتم یک دفعه یکی از پشت یقه ی منو گرفت و برگشتم ..منیژه بود انگشتشو گذاشت روی دماغش و گفت : هیس .. وایستا ببینم چی رفتی گفتی به دکتر ؟ گفتم من که حرفی نزدم ولی فکر کنم یکی اینجا براشون حرف درست کرده که همه تو بیمارستان در موردش حرف می زنن هر کس دکتر رو می بینه یک داستان ساختگی براش تعریف می کنه ... فکر می کنم ایشون می خوان داستان واقعی رو براتون تعریف کنه تا همه چیز روشن بشه ..... اون یک کم منو با خشم نگاه کرد و رفت تا همه رو بیاره تو اتاق دکتر .... من زودتر رفتم و جلوی در وایستادم ...به من گفت بشین لطفا چرا وایستادی ؟ .... گفتم این طوری بهتره ........ بچه های بخش یکی یکی اومدن و آخر از همه هم منیژه اومد و گفت دکتر لطفا زودتر که بخش خالی نباشه ..... دکتر گفت : بله حتما این بستگی به شما داره لطفا بگین چی دیدن و چی شنیدین که این شایعه رو درست کردین ؟ خودتون بگین ... گفت به من ربطی نداره من فقط به کارم فکر می کنم و به کار کسی هم کار ندارم .....
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب برای دل های پاکتون
از پروردگار مهربان میخواهم
فاصله نباشد میان شما و
تمام احساس های خوبتون
شما باشید و عشق باشد و
یک دنــیــا سلامتی و شــادی و
امضای خدا پای تمام آرزوهاتون
شبتون در پناه خدا⭐️
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر روز صبح
پلک هایت فصل جدیدی از
زندگی را ورق میزند
سطر اول همیشه این
است: خدا همیشه با ماست...
سلام صبح بخیر
روزتون در پناه خداوند مهربان
زندگیتون زیبا و پر برکت🌹
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_سی
دکتر گفت : اولا خانم تهرانی کاپشن رو داده بود به شما ؛؛و فقط شما خبر داشتین پس اینکه شما گفتین حرفی درش نیست ........دوما همه میگن از شما شنیدن با عقل هم جور در میاد ولی من کار ندارم خانم ها و آقایون حالا حقیقت رو از خودم بشنوین ..... چیزایی که شنیدین درست نیست ... خانم تهرانی توی بارون مونده بودن و من ایشون رو بردم خونه شون همین چیز دیگه ای نبوده ولی این که من قصد دارم با ایشون ازدواج کنم یا نه .... دیگه به خودم مربوط میشه .. لطفا به کارتون برسین و شایعه درست نکنین ... ممنونم بفرمایید سر کارتون ..... من اومدم چیزی بگم که همه داشتن از در اتاق می رفتن بیرون وا مونده بودم اصلا اون چی گفت ؟ منظورش چی بود ؟ اصلا نفهیمدم جمله ی آخر یعنی چی ؟ بعد رو کرد به من و با همون اخم گفت شما هم لطفا سر کارتون بفرمایید ......من رفتم سر کارم ولی تمام ذهنم به حرفی بود که دکتر زده بود و اصلا خوشم نیومده بود اون فکر می کرد من کسی هستم که دوست دارم زن اون بشم اون روز منم مرتب به آخرین جمله ی دکتر بشیری فکر می کردم ... وقتی اومدم خونه همه چیز رو برای بهروز تعریف کردم .... اون گفت : خوب این که ناراحتی نداره همین حرفیه که براش درست کردن می خواست بگه به شما مربوط نیست .... دست انداختم دور گردنش و گفتم: داداش خوش خیال من .... عزیزم همه رو مثل خودت می دونی .... گفت : نکنه بهاره فکر کردی دکتر تو رو می گیره ؟ گفتم : اِاا توام که ؛؛ دوست نداشتم همچین فکری بکنی بدم اومد .... چرا همه فکر می کنن دکتر بشیری تحفه ای ..من به جون داداش دلم می خواد درس بخونم پول در بیارم و برای تو زن بگیرم .. اگر شوهر کنم اختیارم میره دست اون،،، بدم میاد تازه امکان نداره دکتر بشیری منو بگیره چرا خودمو علاف اون بکنم مسخره اس نه ؟ .... صدای زنگ در اومد و حرف ما قطع شد ....هانیه و مریم بودن ..... مریم حالا راه می رفت و شیرین زبونی می کرد و خیلی هم به من علاقه داشت ..منم شروع کردم بعد از مدت ها با اون بازی کردن و خندیدن .... دنبالش می دیدم و قایم موشک بازی می کردیم .... هانیه مدتی بود که تو کوک کارای من بود عاقبت گفت : چیه ؟ بهار خوشحالی ؟ وایستادم و بهش نگاه کردم .... سر جام موندم موهامو صاف کردم و نشستم کنارش انگار راست می گفت گفتم :آره مثل اینکه حالم بهتره ...چرا؟ ؟ نمی دونم ؛؛ شاید بارون کار خودشو کرده ...پرسید دیوونه چی میگی ... یک چیزی بگو منم بفهمم ...بهروز داشت کفش می پوشید که بره گارگاه ... گفت : بارون که خورد مریض شد عقلش اومد سر جاش .... مامان گفت : ولش کنین بچه رو داشت بازی می کرد زدین تو ذوقش ..... هانیه گفت : مامان جان کجاش بچه اس شما تا کی می خوای لوسش کنی ...... صبح آماده شدم برم دانشگاه زود تر از بهروز اومدم بیرون چون اون هنوز خواب بود ...چند قدم بیشتر نرفته بودم که یک ماشین نگه داشت . صدای دکتر بشیر ی اومد ... بهاره .....بهاره .با تعجب رفتم جلو و خم شدم و گفتم سلام باز چی شده آقای دکتر؟ ... گفت بیا بشین تا بهت بگم ....گفتم همینطوری بگین چون نمی تونم برای همسایه ها توضیح بدم شما کی بودین ...... حالا اونا برای من حرف در میارن ... گفت : یک کاریش بکن چون واقعا کارت دارم پس برای چی اون روز سوار شدی ؟ گفتم :خوب بهروز اون روز پیشم بود ...صبر کنین الان میام ... و برگشتم رفتم توی خونه و بهروز رو صدا کردم و گفتم میشه بلند شی؟ نمی دونم چی شده دکتر بازم اومده میگه کار مهمی دارم ... تو بیا تا من بتونم سوار ماشین بشم ... چشماشو مالید و گفت : بهاره دکتره می خواد تو رو بگیره به خدا .... فکر کنم گلوش گیر کرده ... گفتم :خودتو لوس نکن بی غیرت داداشم,, داداشهای قدیم اقلا یک ذره غیرت داشته باش بلند شو بیا دم در تا من بتونم سوار ماشینش بشم و برم ببینم باز چی شده .... خندید و گفت : به خدا داره کلک می زنه اومده تو رو ببینه من اگر بیام می زنمش بعد دیگه تو رو نمی گیره ....... مامان گفت : ولش کن, من میام ....تا اون حاضر بشه یک ساعت طول می کشه ...و همون طور که حرف می زد چادرشو سرش کرد و راه افتاد ... دکتر دنده عقب اومده بود و سر کوچه وایستاده بود چشمش که به مامان افتاد زود پیاده شد و اومد جلو و سلام کرد ... مامان گفت : سلام پسرم بفرمایید تو ...گفت مرسی دیرم شده با بهاره خانم یک کاری دارم خودشون می دونن اجازه می فرمایید با من بیاد ؟ مامان گفت خواهش می کنم بهاره خودش تصمیم می گیره ولی خوب دهن مردم رو نمیشه بست ..در ضمن از شما ممنونم که اون روز بهاره رو رسوندین این یکی یک دونه ی ماست ... گفتم : ایییی مامان ؟
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_سیویکم
دکتر خیلی مودب جلوی مامان وایستاده بود و گفت : بله ؛؛ بله ,, معلوم میشه ته تاقاریه .... مامان گفت : خدا شما رو هم خیر بده که اون روز تو بارون اونو آوردین خونه ...دعات می کنم مادر دکتر گفت خواهش می کنم کاری نبود که لطف می کنین منو دعا می کنین ...امری ندارین ببخشید دیرم شده مامان اومد دم ماشین و گفت نه برین خدا پشت و پناهتون باشه ...... من سوار شدم و یک بای بای با مامانم کردم و راه افتادیم . گفتم: آقای دکتر من نظرم در مورد شما عوض شد ....فکر می کردم آدم خشک و یک دنده و بد اخلاقی هستین ولی انگار این فقط شخصیت توی بیمارستان با شماست ...وقتی اونجا شما رو می بینم ازتون می ترسم و زبونم بند میاد .... الان جلوی مامانم مثل بچه های مودب و حرف گوش کن بودین چرا ؟ خندید .... بازم خندید ... گفتم بازم من خنده دارم ؟گفت نه بازم نظر من در مورد تو عوض شد تو خیلی ساده بی ریا با هوش و نترسی ....گفتم و نقش هم بازی نمی کنم مثل شما گفت نه نقش نیست توام توی خونه کارایی می کنی که تو دانشگاه نمی کنی یا توی بیمارستان ... این مصلحته که کجا باید چطور رفتار کرد گفتم کار مهم شما چی بود؟ با من چیکار داشتین ؟ اگر میشه منو سر ایستگاه پیاده کنین این جوری راحت میرم دانشگاه ...گفت خودم می رسونمت. پرسیدم خودم ؟ آقای دکتر لطفا بگین چی می خواستین به من بگین ؟ گفت : با من ازدواج می کنی ؟رسیدیم دم دانشگاه نگه داشت و گفت : مطمئنی که عقیدت عوض نمیشه چون من اهل دوباره گفتش نیستم اگر می خوای بهت فرصت بدم فکر کنی ....... گفتم نه ..... نمی تونم شما رو هم سر کار نمی زارم ..... گفت : پس لطفا به کسی نگو از تو خواستگاری کردم .. میشه ؟ گفتم چشم آقای دکتر ...خنده ی تمسخر آمیزی زد و من پیاده شدم و اونم گاز داد و رفت ..... علی با جفت پا پرید روی پشتم و چنان از خواب پریدم که نفسم بند اومد هراسون پرسیدم ساعت چنده ؟ یلدا گفت ده صبح ...گفتم خدا منو بکشه چقدر خوابیدم ... باید غذا درست کنم...برم سر کار وای خدا ..... شما ها صبحانه خوردین ؟ یلدا گفت : آره مامان ما خوردیم براتون چایی بریزم ؟ ... گفتم : باید برم سر کار روز اولی نباید دیر برسم .... الهی فدات بشم مادر دستت درد نکنه ...کو امیر ؟ گفت رفته تو حیاط داره بازی می کنه .... گفتم چرا اجازه دادی ممکنه مزاحم مردم بشه صداش کن بیاد تو ..... اون روز پنجشنبه بود من تند و تند ناهار بچه ها رو حاضر کردم و اونا رو به یلدا سپردم و رفتم سر کار ..... وقتی از در رفتم بیرون مصطفی رو دیدم...اومد جلو سلام کرد و گفت : بزارین روز اولی من شما رو ببرم که راه رو یاد بگیرین ...گفتم اگر اجازه بدین از همین اول خودم برم یاد می گیرم مزاحم شما نمیشم ممنونم ....از این که اون منتظر من بود ، ناراحت شدم نمی دونستم می خواد به من لطف کنه و مراقب من باشه یا ...... در هر صورت من باهاش نرفتم و آدرس گرفتم و یک تاکسی در بست خودمو رسوندم به کلینک ... خیلی زود وارد کار شدم و همه هم اونجا فهمیدن که من تو کارم قابلیت هایی دارم ....و تقریبا روز پر کاری رو هم داشتم ....و باز همون طور یک تاکسی گرفتم و بر گشتم ...سر راه خرید کردم ولی اینقدر نگران بچه ها بودم که نمی دونستم چطوری خودمو برسونم به خونه .... کلید انداختم و رفتم توی حیاط چراغ ها خاموش بود قلبم ریخت ....داد زدم یلدا .... امیر ..... و در و باز کردم هیچ کدوم نبودن دویدم طرف خونه ی حاج خانم و محکم زدم به در ... یلدا درو باز کرد ...داد زدم چرا اومدین بیرون من که مُردم این چه کاری بود کردی ؟ ... حاج خانم اومد جلو و گفت تقصیر منه عزیزم شام درست کردم به فکر بچه ها افتادم آوردمشون اینجا ببخشید دخت،م .... دستم روی قلبم بود گفتم : آخه شرایط ما یک جوریه شما نمی دونین ....یلدا گاهی مریض میشه من ترسیدم ، گفتم حتما یلدا حالش بد شده ببخشید حاج خانم لطف کردین ....تو رو خدا خودتون رو به زحمت نندازین راضی نیستم .... گفت ..بهاره جان میشه یک کم راحت باشی .. خوب فکر کن من مادرتم و مصطفی برادرت ... من فرستادمش تو رو ببره چرا باهاش نرفتی خوب روز اول راه و چاه رو بلد نبودی ..منم تلفن کردم و بهش گفتم بیاد .....یک نفس راحت کشیدم از اینکه مصطفی خودش سر خود این کارو نکرده بود .... و خودمو نفرین کردم که چرا این قدر بد خیالم ...و بچه ها رو بر داشتم که بریم خونه دیدم باز یک ظرف غذا برای من گذاشته گفت بچه ها سیرن اینم سهم تو برو خسته هستی ..... گفتم حاج خانم با من که اینطوری هستین با دختر تون چیکار می کنین ؟ گفت : راستی فردا دخترام میان اینجا ناهار شما هم دعوت دارین می خوان با تو آشنا بشن .... گفتم حاج خانم پس من صبح بیام بهتون کمک کنم؟ گفت : آره دیگه بیا خوشحالم میشم باهات کارم دارم ....
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_سیودوم
سر جام میخکوب شدم ...یک لحظه فکر کردم اشتباه شنیدم ..... گفتم چی ؟ گفت: واضح و روشن با من ازدواج می کنی ؟... سکوت کردم .....یک کم خشکم زده بود اصلا انتظار همچین چیزی رو نداشتم ... گفتم : نه ... چرا باید این کارو بکنم؟ ....به خدا ترسیدم فکر کردم توی بیمارستان اتفاقی افتاده ..... پرسید : واقعا نمی خوای یا داری ناز می کنی ؟ گفتم آقای دکتر واقعا نمی خوام ..اولا فکر می کنم خیلی از من بزرگ ترین ... شما چند سالتونه ؟ گفت سی و دوسال ... گفتم خوب سیزده سال از من بزرگ ترین ..یا حالا بگو دوازده سال .... همین اختلاف سن کافیه که بگم نه .... بعدام شما خیلی با من بد حرف می زنین همش به من دستور میدین ,,و یک جواریی تحقیر آمیز منو صدا می کنین .... خوب تا حالا فکر می کردم که دکتر بیمارستان هستین و من باید حرف شما رو گوش کنم ولی این طوری نمی تونم ........ نه ....نه .... من زیر بار نمیرم ....نه متاسفم......... نکنه دارین منو مسخره می کنین؟ یا امتحان؟ .. گفت : نه این کارو نمی کنم ...با تو نه .....خیلی خوب قول میدم باهات درست حرف بزنم ....... گفتم: ببینین ؛؛ ببینین ؛؛ الانم لحنتون تحقیر آمیز بود .... اصلا خانواده ی ما بهم نمی خورن مامان منو دیدین ؟,, بهروز رو هم دیدین .... خوب ما آدمای عادی هستیم ، طبقه ی متوسط به شما نمی خوریم فکر کن مامان من بشه مادر زن شما خیلی خنده داره ........ اخماشو کشید تو هم و گفت : ولی مامان من شکل مادر توست یک کم پیر تر بهروزم شکل برادرای منه ...من که فرقی بین خودمون نمیبینم .. خونه ی ما تو سر سبیله به خونه ی شما نزدیکه خیلی نزدیک .... فکر کنم مامانت با مادر من خوب کنار بیان .....با تعجب پرسیدم : راست میگی شما هم محله ای ما هستین ؟ گفت : آره ....من این طرفا بزرگ شدم ....... گفتم به خدا فکر کردم از اعیان و اشرافین ...... تو رو خدا راست میگین شما تو سرسبیل زندگی می کنین ؟ گفت : مگه عیبی داره ؟ گفتم نه ولی من فکر می کردم مامان تون از اون خانم های شیک و متجدد باشه مثل خودتون .... گفت به نظرت من شیک و متجددم ؟ ........... رفتم تو فکر بهش نگاه کردم احساس خاصی بهش نداشتم ... گفتم : نه آقای دکتر جواب من منفیِ..... اصلا حالا نمی خوام به این زودی ازدواج کنم منو ببخشید ... میشه منو پیاده کنین ....... دلم می خواست هر چه زود تر از ماشین پیاده بشم ........... گفت : باشه می رسونمت ...اشکالی نداره ...می دونی تا حالا من از کسی تقاضای ازدواج نکرده بودم و اصلا بهش فکرم نکردم ..... پرسیدم :خوب چرا ؟ گفت درس می خوندم بازم قصد داشتم اول مطب بزنم بعد ازدواج کنم ... ولی فکر کردم شاید تو همونی باشی که من دنبالش می گشتم ............ سرم رو به طرف پنجره کردم صورتم رو نیبنه من نمی تونستم چیزی رو از کسی پنهون کنم آشکار توی صورتم نمایون می شد ....چون یک کم دستپاچه شده بودم پرسیدم : شما برای چی می خواین با من ازدواج کنین ؟ گفت : خوب معلومه به نظرم ..برای من مناسبی دیگه ........ یک جورایی باهات راحتم و احساس خوبی دارم وقتی هم ازت جدا میشم همش بهت فکر می کنم و دلم می خواد ببینمت ....راستش از جر و بحث با تو لذت می برم ..... گفتم چشم مامانم روشن اگر می دونست برای چی می خوای باهات بیام حتما نمی گذاشت فقط برای اینکه با من جر و بحث کنی می خوای ازدواج کنی .... تا حالا این جوری ندیده بودم ... پس خوب لازم نیست این همه خودتو به دردسر بندازی صبح به صبح بیا در خونه ی ما و من با بهروز میام دم در توام منو برسون ...تو راه با هم جر و بحث می کنیم ....این که دیگه ازدواج نمی خواد ... خنده ی بلندی کرد و گفت : همین جواب ها رو دوست دارم ...خیلی راحتی و با اعتماد به نفس خوشم میاد ... منظورم این بود که از حرف زدن با تو لذت می برم ..... گفتم : نه ؛؛ فایده نداره آقای دکتر ببخشید ..با اینکه من به دکتر نه گفته بودم ولی تمام روز رو به اون فکر کردم ... یک جور حس دخترونه داشتم که خوشم اومده بود دکتر از من خواستگاری کرده بود و اگر به من سفارش نمی کرد حتما به دوستام می گفتم ... در واقع توی اون شرایط امتیاز بزرگی بین دوستام برای من بود ....و از اینکه بهش نه گفته بودم بیشتر خوشحال بودم ..که اینقدر به خودش ننازه ؛؛؛ دیرم می شد که کی برسم خونه و به بهروز و مامان جریان رو بگم بیشتر به خاطر پیش بینی که بهروز کرده بود .... وقتی رسیدم هنوز نیومده بود ....اول برای مامان تعریف کردم اونم فورا شماره ی کارگاه رو گرفت و به بهروز گفت تو صبح چی گفتی ؟ بهروز گفت : نمی دونم یادم نیست در مورد چی ؟ گفت در مورد دکتر بشیری چی گفتی ؟ بهروز داد زد درست حدس زده بودم ؟ می دونستم یک کسی مثل اون که هی بی خودی نمیاد دم خونه ی ما از اولش هم بهانه بود صبر کن الان میام خونه الان میام .....
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_سیوسوم
به فاصله ای که ما سفره رو پهن کردیم بهروز اومد زود دست و صورتشو شست و نشست سر سفره و گفت : خوب تعریف کن .... گفتم نه گذاشت و نه ور داشت روک و راست پرسید با من ازدواج می کنی ؟ منم روک و راست گفتم نه ..... بهروز گفت : خوب غلط کردی چرا گفتی نه دیگه چی می خوای دختر ..میمونی رو دستمون و باید ازت ترشی درست کنیم .... گفتم سیزده سال از من بزرگ تره ... مامان گفت : باید باشه مادر باباتم ده سال از من بزرگتر بود...همین عطا نه سال از هانیه بزرگتره,, باید باشه مادر,, ...مرد که سنش کم باشه فردا زیر سرش بلند میشه ...ولی بزرگتر که باشه ناز زنشو می کشه و عبد و عبیدش میشه ... گفتم : نه بابا من عبد و عبید نمی خوام من یک نفر رو می خوام که با من درست رفتار کنه اون همیشه فکر می کنه هنوز تو بیمارستان هستیم ... نمی خوام از الان منو این طوری صدا کنه انگار نوکر باباشم صدا می زنه بهاره ... بهاره ؟ می خواستم بگم درد مرض و بهاره .. میمیری یک خانم کنارش بزاری ....نه با این نمیشه ... خودم می فهمم که نمیشه..جور نیستیم با هم ..باهاش حرف می زدم که اون فراموش کنه ولی هر چی به مدرسه نزدیک می شدیم اون حالش بدتر می شد ... می گفتم آخه چرا این کارو می کنی بهم بگو ... دیگه خودم هم بی اختیار اشک هام سرازیر شد و گفتم باشه بیا برگردیم خونه نمی خواد امروز بری ..... گفت نه میرم ....میرم مامان تو رو خدا تو گریه نکن ..... در حالیکه می لرزید دست منو محکم گرفته بود و می گفت : قول میدم مامان ....قول میدم .... تو رو خدا بزار برم مدرسه ..... کشیدمش کنار خیابون و گفتم باشه صبر می کنیم تو خوب بشی بعد میریم ......بیا تو بغلم هر وقت آروم شدی می برمت ...الان بگو چرا این طوری شدی ؟ گفت اون آقاهه که چاق بود از کنارم رد شد رفت ...اون بود .... گفتم خوب عزیز مادر مگه نگفتم به کسی نگاه نکن ؟ تو رو خدا تو مدرسه هم همین کارو بکن اگر این طوری شدی چشمتو ببند و ده تا صلوات بفرست یک دفعه همه چیز درست میشه یک دفعه می بینی که خوب شدی ..... با تلقین اونو آماده کردم و بردمش توی مدرسه ....... ناظم خانم خیلی مهربون و خوبی بود ..من کشیدمش کنار مدرسه و گفتم: راستش یلدا یک مشکل داره که ممکنه گاهی ناراحت بشه اگر دیدین ترسیده زود منو خبر کنین ....وشماره ی حاج خانم رو دادم بهش ..... خانم ناظم پرسید دختر به این زرنگی و خوشگلی چه مریضی داره ؟ ... گفتم : یک بار تصادف کردیم حالا یادش میاد و می ترسه .... با این که دل تو دلم نبود اونو گذاشتم و برگشتم خونه و اولین کاری که کردم این بود که به حاج خانم گفتم : ببخشید بی اجازه شماره ی شما رو دادم به مدرسه ی یلدا اشکالی نداره اگر زنگ زدن منو صدا کنین ؟ با خوشرویی گفت : خوب کاری کردی نگران نباش صدات می کنم ........اون از حرفا و کارای من فهمیده بود که یلدا مشکلی داره که من این طور به خاطر اون آواره شدم ..... نمی تونم بگم با چه حالی تا ظهر سر کردم حالا دور از چشم اون می تونستم راحت گریه کنم برای بچه ام جگر گوشه ام که نمی تونستم حتی اونو پیش دکتر ببرم ....زبون گرفته بودم و اشک می ریختم و با امام رضا حرف می زدم و بازم ازش کمک می خواستم ...... همیشه همین طور بودم ...یلدا از نیم متری من دور میشد قلب من درد داشت تا دوباره به اون میرسیدم .... نزدیک ظهر دیدم مصطفی در اتاق ما رو می زنه ..با چشمان ورم کرده در و باز کردم ...گفت سلام بهاره خانم مامان گفتن این تلفن رو تو اتاقتون نصب کنم .... گفتم : وای دست شما درد نکنه ..کار خیلی خوبی کردین واقعا لازم داشتم فقط وقتی میرم بیرون از بچه ها خبر داشته باشم برام کافیه. مصطفی بدون اینکه یک کلمه حرف بزنه تلفن رو وصل کرد و رفت اصلا حوصله نداشتم درست و حسابی ازش تشکر کنم ...مثل این که اونم حال و روز منو دید برای اینکه هیچی نگفت و قیافه اش رفته بود تو هم ظهر که شد زودتر از موقع دم مدرسه بودم .... که تا زنگ خورد یلدا رو با خودم بیارم ...وقتی از کلاس اومد بیرون دیدم صورتش باز شده و خوشحاله .... نفس راحتی کشیدم ...منو که دید دوید طرف من با ذوق و شوق گفت : مامان اینجا همه خوبن ... خیلی خوش گذشت ...چقدر بچه های مهربون و معلم های خوبی داره ...بی اختیار بغلش کردم و گفتم الهی مادر به قربونت بره انشالله همیشه خوب باشی فدات بشم.بعد در حالیکه سعی می کردم اون به اطراف نگاه نکنه بر گشتیم خونه ناهار بچه ها رو دادم و علی رو خوابوندم و رفتم سر کار .... مصطفی داشت میرفت بیرون منو که دید گفت : می خواین من برسونمتون دارم از اونطرف میرم ....گفتم آره برسون .... خیلی خسته بودم و انگار همینو از خدا می خواستم. شب باید از راه کلینک می رفتم برای یلدا لوازم مدرسه شو می خریدم اونشب از خستگی و استرس روز خوابم نمی برد هی از این دنده به اون دنده می شدم..
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_سیوچهارم
صبح ، من زود بیدار شدم و رفتم بیرون و خرید کردم ....... و با عجله یک مرغ رو درسته پختم و سرخ کردم یک سالاد کاهو درست کردم و دو تا کاسه هم ژله یکی برای بچه ها و یکی برای حاج خانم و ساعت ده اونا رو بر داشتم و رفتم ...... فکر کردم الان بهم میگه چرا این کارو کردی ولی با همون روی خوشش به من گفت : دستت درد نکنه کارمون جلو افتاد ...به به ژله؛؛؛ ..من خیلی دوست دارم و هیچوقت درست نمی کنم ... چه کار ِخوبی کردی ....دستت درد نکنه ..... گفتم ژله هنوز نبسته میشه بزارم تو یخچال ؟ بی ریا با هم گرم کار کردن و حرف زدن شدیم اون از شوهرش گفت که چطوری نا بهنگام سکته کرد و از گذشته های خودش تعریف کرد و بالاخره از من پرسید : مثل اینکه تو دهنت خیلی قفله ؟ هیچی نمیگی ... نگو مادر اگر دلت نمی خواد نگو ..... گفتم : حاج خانم گفتی نیست دلم اونقدر از دنیا پُرِ که دهن باز کنم باید سه روز برای خودم زار بزنم چی بگم ؟ یک روز همشو برات تعریف می کنم ..... گفت : شوهر داری ؟ ... اومدم حرف بزنم که صدای در اومد ..... یکی از دخترای حاج خانم بود خودش در باز کرد... مرضیه زن خوش صورتی بود با قد متوسط با یک خال گوشتی سیاه کنار لبش دست یک دختر سه ,چهار ساله تو دستش بود و اومد تو منو بغل کرد و بوسید و گفت : خدا رو شکر که شما اومدین پیش مامان ..خیالمون راحت شده دیگه تو خونه تنها نیست ...یکسال خونه ی ما حاضر بود ولی نمی رفتم و از وقتی هم رفتیم همش نگرانش میشدیم...... حالا هر وقت زنگ می زنیم همش از شما تعریف می کنه ....الان خونه مون خیلی دوره .......تا از مدرسه میام خونه دیگه شب میشه ..خدا شما رو برای ما رسوند ..... اون شیرین زبون بود و مهلت نمی داد من حرف بزنم و خواهرش طیبه هم همین طور تقریبا همون حرفا رو به من زد ...اون یک پسر داشت همسن امیر ....... هر دو شون منو موهبتی الهی برای مادرشون می دونستن ....یا داشتن این طوری می گفتن که من خوشحال باشم نمی دونم به هر حال در اون موقع من نیاز شدیدی به محبت داشتم ........هر دو شوهراشون رفته بودن پیش مصطفی و مجلس زنونه بود و ما تا عصری با هم گفتیم و خندیدم و امیر و علی با دختر مرضیه و پسر طیبه توی حیاط بازی کردن وخوشبختانه حال یلدا هم خوب بود و هیچ اتفاقی نیفتاد ...چیزی که من ازش می ترسیدم ...... غروب وقتی می خواستن برن کلی با هم آشنا شده بودیم .... سه روز بعد اول مهر بود و من باید یلدا رو می بردم مدرسه ....هم اون استرس داشت هم بینهایت من ....امیر و علی رو گذاشتم پیش حاج خانم و با یلدا راه افتادیم .... چند قدم که رفتیم یلدا حالش بد شد ..... احساس کردم صورتش تغییر کرده پرسیدم الهی مادر فدات بشه چی شده می خوای برگردیم؟ ... گفت : آره من اصلا مدرسه نمیرم ....نگاهش به دوتا پلاکارت شهید روی دیوار بود با اینکه یکسال از تموم شدن جنگ گذشته بود مثل این اینکه تازه جنازه ی اون جوون رو آورده بودن.. گفتم عزیز دلم مگه قرار نشد نگاه نکنی ..تو رو خدا به خاطر من سعی کن ...تو دیگه بزرگ شدی امسال میری سوم راهنمایی و سال دیگه انشالله اول دبیرستان ... خانم میشی میری دانشگاه ....با وجود همه ی این حرفا که زدم ....همش داشتم به نوع خواستگاری اون فکر می کردم ... طوری که اون به من پیشنهاد کرده بود خیلی عجیب و غیر منتظره بود ...برای همین نمی تونستم به چیز دیگه ای فکر کنم .... اگرم می خواستم فراموش کنم مامان نمی گذاشت و مرتب می گفت : من تا دیدمش فکر کردم یک آشناست ، اصلا برام غربیه نبود ... چقدر صورت دلنشینی داشت .... چقدر با ادب و با نزاکت بود آدم دلش ضعف می رفت نگاهش می کرد .... داد زدم مامان؟... تو رو خدا بس کن دیگه,,, چی میگی برای خودت؟ می بُری و می دوزی گفتم که جواب منفی دادم تموم شد و رفت ....دلم ضعف رفت یعنی چی ؟ گفت : لیاقت نداشتی مادر به خدا هر چی فکر می کنم حیف اون پسر مقبول بود برای تو .... از فردا همه جا با نگاه دنبال اون می کشتم هیچ کجا نبود ....
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_سیوپنجم
گاهی دلم می خواست یک جوری برم و سر راهش سبز بشم ببینم که چیکار می کنه... ولی جلوی خودمو می گرفتم ... از ته قلبم می خواستم که همین مقدار هم که بهش فکر می کنم از سرم بیرون بره ....ولی نمی شد نه که دوستش داشتم باشم نه،،، ولی از در خونه که میومدم بیرون نگاه می کردم ببینم اومده یا نه ؟ نزدیک بیمارستان اطرافم رو می پایدم شاید ببینمش ... و موقعی که بر می گشتم تا دم ایستگاه اتوبوس همش حواسم به خیابون بود و مرتب پشت سرمو نگاه می کردم .... ولی خبری ازش نشد و کم کم باورم شد که اون راست گفته بود و دیگه سراغم نمیاد برای همین منم داشتم فراموش می کردم و انگار خیلی برام مهم نبود .... من از اول هم اونو برای خودم زیاد می دیدم .... یکماه شایدم بیشتر گذشت ....و من به زندگی عادی خودم برگشتم ....... با خودم می گفتم حتما عاشق من نبود چون اگر بود به همین راحتی دست بر نمی داشت ... ولش کن تا گفتم نه رفت و پشت سرشم نگاه نکرد .. خوب شد بهش جواب منفی دادم ....... و این طوری از خودم راضی می شدم . تا یک روز پنجشنبه که زود تعطیل شده بودم و برگشتم خونه دیدم هانیه و مامان دارن بالا رو تمیز می کنن و همه چیز رو می سابن در و پنجره و پله ها و همه چیز در دست تمیز کردن بود. بلند گفتم : .سلام ..من اومدم ....مامان از همون بالا گفت : برو ناهارتو بخور برو حموم داره برات یک خواستگار میاد .... پامو کوبیدم زمین و گفتم: مامان جان ای بابا این چه کاری بود کردین؟ من از خواستگاری بدم میاد شما هم که می دونین من جلو نمیام ...( مریم دوید بغل من ) گفتم همین مریم رو عروسش کنین بره خونه ی بخت الهی خاله قربونت بره. مامان گفت : به خدا خانمه خیلی اصرار کرد ... گفت در حد یک دید و باز دید همین بزار مادر بیان؛؛ در خونه رو که نمیشه روی خواستگار بست , می گن اگر خواستگارو راه ندی بختت بسته میشه.. اون داشت منو راضی می کرد که بهروز وارد خونه شد از شیر مرغ و جون آدمیزاد رو خریده بود و همه چیز عالی و درجه یک گفتم داداش جان دید و بازدید همین طوری که این کارا رو نداره ... گفت : نه آبرومونه فردا میگن باباش مرده بود نتوستن برای دخترشون خواستگار قبول کنن باید سنگ تموم بزاریم. از این که اونا داشتن اونقدر زحمت می کشیدن خجالت کشیدم بیشتر جلوشون وایستم ..این بود که به ناچار به حرفشون گوش کردم و منتظر اولین خواستگار خودم شدم قبل از اینکه اونا بیان از مامان پرسیدم حالا اینا کی بودن اسمشون چی بود؟ گفت نمی دونم والله یادم رفت ولی خانمه خیلی خوب حرف می زدو با ادب بود فامیلش ؟؟؟؟.. صبر کن....گفت به خدا ایییی چرا این طوری شدم ...فر....فَرَ...فَرَخ.....نمی دونم یک همیچین چیزی ... حالا میان می پرسیم .درست سر ساعت اومدن بهروز در و باز کرد . من چراغ آشپز خونه رو خاموش کردم که اونا رو از تو تاریکی ببینم ... سه تا خانم که یکی شون چادری بود اومدن تو با یک جعبه ی شیرینی و یک نفر که آخر از همه وارد شد و توی دست راستش یک سبد گل بود که جلوی صورتش رو گرفته بود و من نتونستم ببینمش با بهروز سلام و علیک گرم و صمیمی کردن و رفتن بالا هیچ احساس خاصی نداشتم و مراسم خواستگاری رو مسخره ترین و توهین آمیز ترین کار توی دنیا می دونستم همون جا تصمیم گرفتم که این آخرین باری باشه که تن به این کار میدم با اخطار هانیه یک سینی چایی بردم تو اتاق وقتی وارد شدم سر جام خشک شدم دکتر درست روبروی در نشسته بود هوا سرد بود و من باید در و زود می بستم ولی سینی به دست به اون نگاه می کردم .... یک کم دستپاچه شدم هانیه زود سینی رو ازم گرفت و خودش تعارف کرد من سلام کردم و دست دادم و کنار مامانم نشستم ... خانمی که معلوم می شد مادر دکتره نگاه خریدارانه ای به من کرد در حالیکه که خیلی شیرین و صمیمی شکل مامانم حرف می زد . ازم پرسید حالتون خوبه ؟ نترس دخترم این مرحله ها رو همه ی دخترا باید طی کنن ..چاره ای نیست بعدا برای بچه هات تعریف می کنی که کیا اومدن کیا رفتن. روشون چه ایرادی گذاشتی که رفتن و پشت سرشون رو نگاه نکردن از کی خوشت اومد اونوقت بچه هات هم به همین روزا می خندن ... گفتم: نه ؛؛من شوکه شدم دیدم آقای دکتر اومده اصلا فکرشم نمی کردم.. خنده ی کش داری کرد و گفت راستش دسته جمعی برات نقشه کشیدیم ...تا الان شوکه بشی گفتم راستی مامان ؟ بهروز ؟ مامان گفت چیکار کنم آخه می گفتی نمی خوای شوهر کنی ترسیدم قبول نکنی همه با هم داشتن از شیرین کاری خودشون تعریف می کردن و می خندیدن و من از بین حرفای اونا فهمیدم که مدتیه مادر دکتر مامان رو دیده و بهروز و دکتر هم چند بار همدیگر رو ملاقات کردن و خلاصه با هم نقشه کشیدن و این جلسه رو درست کرده بودن. راستش چرا دورغ بگم داشت ته دلم قند آب می کردن مخصوصا از صمیمیتی که بین اونا پیش اومده بود خیلی خوشحال بودم .
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐ خدایا شکرت🙏
⭐ دلم گرمِ خداوندیست که با دستان من
⭐ من گندم برای یاکریمِ خانه میریزد
⭐ دلم گرم است ، میدانم
⭐ بدونِ لطفِ او تنهایِ تنهایم
⭐ برایت من "خدا" را آرزو دارم...
⭐ خدا جونم صد هزار مرتبه شکرت که
⭐ در شادی و ناراحتی و مشکلات
⭐ به قلبمون آرامش میدی
🌙 شب قشنگت در پناه خدا
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امیدوارم تواین روزا
خدامهمونت کنه
به یک اتفاق خوبِ یهویی
که بعدمدتها یه آخیش بگی
درست از نقطهای که
انتظارشو نداری ..
سلام امروزتـونعـالی😍🌼🍃
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_سیوششم
من ساکت به حرفاشون گوش می کردم و اونا هم خیلی راحت با هم می گفتن و می خندیدن تا بهروز به دکتر گفت : بفرما چایی تون سرد میشه ... اونم گفت: بهاره خانم شیرینی تعارف کنه بعداچایی هم می خوریم ..... مادرش گفت این طوری که نمیشه ..باید اول بله بگیریم بعد شیرینی بخورم ...... خوب با اجازه(کمی جا بجا شد و یک دستشو گذاشت روی زانو شو به من نگاه کرد و گفت ) ..... بهاره خانم ..خلاصه که ما اومدیم خواستگاری شما عزیز و نور چشم ؛؛؛...پسر من یک دل نه صد دل نه هرازون دل عاشق شما شده .....حالا شما زن پسر من میشین ؟ ...... من که خیلی هم خوشحال بودم و نمی تونستم اینو پنهون کنم ... خندم گرفت و گفتم : خوب الان نمی دوم چی بگم ...راستش غافلگیر شدم ... نمی دونم چی بگم .. مادر دکتر که یک زن تهرانی بود و خیلی هم شبیه مامانم بود ...سر و گردنشون تکون و داد وگفت : هر چی دلت میگه ...ناز خاتون بی رو در وایسی حرف دلتون بزن ........ یک کم سکوت کردم ...سرمو بلند کردم و دیدم همه دارن به من نگاه می کنن ....یک نگاهی به دکتر کردم و بعد به مادرش گفتم : اگر الان بگم راضیم پر رویی میشه ؟ ... همه شروع کردن به دست زدن ...اون دوتا خانم که زن برادر های دکتر بودن از جاشون بلند شدن و هورا کشیدن و یکی شون با لحن مخصوصی که انگار داره با یک بچه حرف می زنه گفت : آخیش.... چقدر ساده و بی ریاست الهی .... عزیزم .... مادردکتر هم گفت : فکر کنم همین طوری دل بچه ی منو بردی مبارکه.... انشالله مبارکه دست دست ........ بیا جلو بوست کنم ، عروس من ... به به چه عروسی گیرم اومد همونی که می خواستم به به .......و منو بغل کرد و چند تا ماچ محکم از لپ من کرد و گفت : الهی شکرت خدا و نشست و گفت : بگیر اون شیرینی رو ببینم زنیت داری یا نه ؟ ........ خودشم کلی خندید .....ولی من رفتم سراغ مامانم و اونو بغل کردم و بعدم بهروز منو بغل کرد و محکم به خودش فشار دادو گریه اش گرفت و سرمو بوسید ...و با همون بغض نشست .. در حالیکه همه تحت تاثیر قرار گرفته بودیم ... مادر دکتر که خانجان صداش می کردن گفت : هر چی دلت می خواد الان بغلش کن و ماچش کن که دیگه شوهر کنه ..این طوری نمی تونی بغلش کنی دیگه خواهرت صاحب داره ....از این حرف خوشم نیومد و اگر من از چیزی خوشم نیاد فورا میگم و نمی تونم تو دلم نگه دارم گفتم : صاحب که نه یار و همراه ....خانجان بالافاصله گفت : البته اونم تو این دور و زمونه.... من به شوخی گفتم ناز خاتون ...... من شیرینی رو تعارف کردم و همه با شادی خوردن در حالیکه من خجالت می کشیدم به دکتر نگاه کنم ولی صداشو می شنیدم که با بهروز و عطا حرف می زد ..و معلوم بود که از خوشحالی روی پاش بند نیست .... همه مشغول خوردن بودن و یادشون رفته بود برای چی اومدن .... بالاخره خانجان که نبض جلسه دستش بود از مامان پرسید : خوب کی برای بله برون بیام شما وقت تعین کنین ... مامان هم که خودش از اونا بیشتر عجله داشت گفت : هر وقت شما بگین ..فردا شب پس فردا شب هر وقت شما بخواین ما در خدمتیم .....من گفتم : اجازه میدین مامان ؟ شب جمعه ی هفته ی آینده که ما هم کارامون رو بگنیم ......... بعد از قول و قرار اونا راه افتادن که برن ولی فکر کنم نیم ساعت بیشتر طول کشید تا از در رفتن بیرون البته خانجان و مامان حرف می زدن و اون دوتا خانم، و من بدون اینکه حتی یک نظر به دکتر نگاه کنم وایستاده بودم و کاملا مشخص بود که نمی خوام چشمم بهش بیفته .وقتی رفتن یاد حرف اون روز ِدکتر توی بیمارستان افتادم که به پرستار ها گفت : اینکه من با خانم تهرانی ازدواج می کنم یا نه به خودم مربوطه .... و لبخند رضایت مندی روی لبم نقش بست ...دلم می خواست برقصم و آواز بخونم ... خیلی احساس خوب و لطیفی داشتم همه چیز رو شاعرانه و زیبا می دیدم ...و فکر می کردم دو تا بال دارم که به راحتی می تونم توی آسمون پرواز کنم ...وقتی بهروز از بدرقه ی اونا برگشت خودمو انداختم توی بغلشو ...گفتم بهروز خیلی خوب شد ... راست گفتی داشتم اشتباه می کردم اونا عین خودمون می مونن ....... گفت : بیا حالا برات تعریف کنم که از فردای اون روز دکتر چند بار اومد پیش منو بالاخره با هم این نقشه رو کشیدیم ...مامان چادرشو از دورش باز کرد و نشست و دو حبه انگور انداخت توی دهنش که گلوی خشک شده اش تازه بشه و گفت : وای خدایا شکرت دلم از حال میره دکتر و می بینم ... یک پارچه آقا؛؛ برو ...هانیه برو اسفند دود کن ..به خدا خودم چشمش می کنم بدو ... و تند و تند یک چیزایی خوند و به من و بقیه فوت کرد ..... هانیه یک کاست کرد تو ضبط صوت و خودشم شروع کرد به قر دادن و به من گفت بیا برقصیم .... منم از خدا خواستم
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_سیوهفتم
اونشب زیبا ترین شب زندگی من بود چون فقط رویا بود و خوش خیالی و آرزو هایی که همون شب برای من دست یافتی شده بود و من با دو بال خیال بر فراز این آرزو ها پرواز می کردم و توی این پرواز شاعرانه به جایی رسیدم که آغوش کسی رو می خواستم که نبود آره بشدت آغوش پدرم رو می خواستم ...کاش اونم بود و خوشبختی منو می دید.صبح جمعه بود و من دلم نمی خواست تو اون هوای سرد نزدیک زمستون از توی رختخواب بیام بیرون ... مامان صبحونه رو نزدیک رختخواب من پهن کرده بود و هی منو صدا می کرد ....بهروز تازه دست و صورتشو شسته بود و اومد کنار سفره نشست ... و گفت بهاره ...می خوای سرویس اتاق خوابت رو خودم درست کنم ؟ سرمو از زیر لحاف در آوردم و گفتم مگه بلدی ؟ گفت آره ..اگر تو بخوای بهترینشو برات درست می کنم چرا که نه .... گفتم عزیزم از خدا می خوام ..تو بهترین داداش دنیایی ... و دوباره رفتم زیر لحاف انگار دلم نمی خواست اون رویاهام تموم بشه ......تلفن زنگ زد ... من همون طور زیر لحاف موندم ...بهروز گوشی رو بر داشت ..... و گفت سلام دکتر جان خوبین ... بله نه بابا چه زحمتی خواهش می کنم ....نمی دونم به خدا بهش بگم ....نه چه اشکالی داره خوب شما باید با هم آشنا بشین.... چشم .... چشم به مامان میگم شما نیم ساعت دیگه تماس بگیرین الان بهاره خوابه ....چشم ...نه بابا تو رو خدا این حرفا رو نزنین ... خدا نگهدار .... من حالا نشسته بودم و منتظر که ببینم دکتر چی گفت ؟ ولی خوب از مکالمه ی بهروز کاملا معلوم بود ..... پرسیدم می خواد بیاد دنبالم؟ می خواستی بگی بیاد ..... گفت : پر رو شدی بهاره ...نه من اجازه نمیدم بری ...... سرمو تکون و دادم و خودمو لوس کردم و گفتم : باشه داداش جون هر چی تو بگی ..... ولی ببخشید شما برای من نقشه کشیدی و اونا رو آوردین تو خونه آقا بهروز ..... خندید و از مامان پرسید ...شما چی میگین بره با دکتر بیرون ....مامان که حال و روزش معلوم بود گفت : آره که بره برای چی نره ؟ دیگه حکم نامزدشو داره ما که جایی نداریم با هم حرف بزنن برن بیرون بلکه با خلق و خوی هم آشنا بشن .... گفتم اگر آشنا شدیم و دیدم به درد هم نمی خوریم دیگه دلت ضعف نمیره براش ؟ گفت دهنتو ببند نفوس بد نزن همیشه حرف خوب بزن ..... تا برات خوبی بیاد ......از در هم که می خوای بری بیرون بگو بسم الله سه تا صلوات بفرست که خدا بهت کمک کنه ...وقتی هم رفتی حرف یاوه نزن....گفتم مامان منو نگاه کنین! اگر اون صلوات نفرستاد و یاوه گفت چی میشه؟ خوب عیب نداره مرده دیگه هر کاری دلش خواست می تونه بکنه... بهتون بگم مامان خانم اگر دیدم به دردم نمی خوره باهاش عروسی نمی کنم گفته باشم...دکتر که دوباره زنگ زد من تو حموم بودم و بهروز بهش گفته بود ساعت ده بیاد دنبالم. تعجب می کردم از اینکه مامان و بهروز با همه کار اون موافق بودن و تازه یک جورایی هم خوشحال بودن و می ترسیدن اونو از دست بِدن... من موهامو سشوار کشیدم و لباس پوشیدم و منتظرش شدم و برای اولین بار تو زندگیم آرزو کردم یک پالتو داشتم که باز همون کت رو نمی پوشیدم...صدای زنگ در که اومد قلبم ریخت پایین و به تپش افتاد... تجربه ای تازه برای من... دلم برای دیدنش پر می زد و نمی دونستم چرا یک دفعه این طوری شدم. از مواجه شدن با اون هراس داشتم... بهروز در رو باز کرد، من روی پله ها وایستادم تا اون منو صدا کنه، ولی نتونستم طاقت بیارم و وقتی اونا داشتن سلام و تعارف می کردن رفتم جلو و به بهروز گفتم: من از نقش بازی کردن خوشم نمیاد... و سلام کردم. پرسید برای چی؟ گفتم قرار بود من رو پله وایسم تا بهروز صدام کنه ولی نتونستم و هر سه تایی کلی خندیدیم و من با اون رفتم... کنارش که نشستم حس غریبی داشتم، حالا فکر می کردم اون مال منه و از داشتن اون احساس غرور بهم دست داد... می دونستم که این خبر مثل بمب توی دانشگاه و بیمارستان منفجر میشه... از من پرسید دوست داری کجا بریم؟ گفتم باورکن من خامِ خامم!! هیچ کجا رو بلد نیستم و نرفتم. هر جا بری برای من تازگی داره... گفت: بهاره نکنه تو یک روز عوض بشی تو رو خدا همین طوری بمون... پرسیدم چه طوری؟ گفت: رک و راست همونی که الان هستی... خام خام... وقتی میگی آره، همونه و وقتی میگی نه، بازم همونه. پشتش چیزی نیست. آدم که نگاهت می کنه انگار دورن تو رو می بینه... گفتم خوش خیال نباش! من یک روی سگ بدی دارم که تو نمی دونی.خوب نگاه نکردی؟ ببین اون سگ هاره رو می بینی؟ آخ مامانم گفته بود یاوه نگم یک چیزی می دونست... گفت: مامانت خیلی خواستی و مهربونه... از بهروز هم خوشم اومده، با معرفت و عاقله... گفتم پس تو بابامو ندیدی نمی دونی چه انسان بی نظیری بود... گفت: اگر تو و بهروز بچه هاشین همین طور باید باشه...
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_سیوهشتم
بهاره از کی فهمیدی دلت می خواد با من ازدواج کنی؟ یک فکری کردم و گفتم شما از کی؟ گفت از اون روزی که توی بیمارستان به جای همه حرف زدی... توجه منو جلب کردی. هر وقت میومدم توی بخش دنبالت می گشتم، ولی بهت محل نمی گذاشتم اون موقع نمی دونستم چرا ذهن منو مشغول می کنی تا توی بارون دیدمت... وقتی دیدم برامون حرف درآوردن دلم خواست راست باشه. گفتم برای چی پس می خواستی منو ببری و جلوی همه انکار کنی؟ گفت فقط برای این که از خونه تون تا بیمارستان باهات باشم و کتت رو هم بدم... من اونجا می دونستم که تو قسمت منی... گفتم: توهین؟؟ گفت: چی؟ گفتم قسمت هم هستیم آخه مثل اینکه منم آدمم اینجا فقط شما نیستین... گفت چشم مراقب میشم. خوب بگو تو از کی فهمیدی؟گفتم: وقتی با سینی اومدم تو و چشمم به شما افتاد...گفت: حامد... اسمم رو صدا کن دختر... گفتم: یک کم برام سخته... بهم فرصت بده هنوز تو شوکم نمی دونم شاید خواب می بینم... گفت: بریم کنار یک رودخونه؟ پرسیدم کجا؟ گفت: جاده چالوس... گفتم: نه اصلا من خیلی دور نمی تونم بیام... گفت پس می برمت یک جایی تو فرح زاد خیلی کباب خوبی داره... پرسیدم با گوجه و ریحون؟ با دست زد رو فرمون و گفت با گوجه و ریحون ... با کله پاچه چطوری؟ گفتم نگو که عاشقشم. بلند خندید و گفت به به منم عاشق توام... با این مرامت... پس یک روز صبح میام دنبالت میریم کله پاچه می خوریم و میریم سر کار... پرسیدم چه غذا هایی رو دوست داری؟ گفت راستشو بگم از همه بیشتر دمپختک با سیر ترشی... گفتم پس خاطرت جمع هفته ای دوبار برات درست می کنم چون منم خیلی دوست دارم... گفت: می دونی چیه تو رو از همه بیشتر دوست دارم؟ این که جلوی تو راحتم... لازم نیست کلاس بزارم و به چیزی تظاهر کنم انگار صد ساله باهات آشنام ...خانجانم چقدر ازت خوشش اومده و از دیشب تا حالا داره از تو تعریف می کنه.گفتم بهت قول میدم از مامان من که از تو خوشش اومده بیشتر نیست یک دل نه صد دل عاشق تو شده... اگر من به تو نه می گفتم منو می کشت... مطمئن باش بازم با شما ها هم دست می شد و بالاخره منو می داد به تو.. حامد گفت: آخه ما خیلی شبیه هم هستیم پدر منم وقتی کوچک بودم مرد جلوی مغازه اش یک ماشین زد بهش... سرش خورد به جدول و در جا تموم کرد و داداش بزرگم حسین اونجا کار کرد و خرج ما رو داد برای همین من اینقدر بهروز رو دوست دارم ... الانم ماهیانه به خانجان پول میده و محسن تو برق الستون کار می کنه... بد نیستن... ولی من مثل تو ته تاقاری هستم و هنوز تو خونه ی پدری زندگی می کنم از دار و دنیا همین ماشین رو دارم و چند دست لباس و همین مدرکی که دارم. هنوز که پول نداشتم مطب بزنم فکر نمی کنم به این زودی ها هم بشه. در آمدم از بیمارستانه... همین و همین. گفتم چه خوب... پرسید این خوبه؟ گفتم یک جورایی آره چون هر دو با هم کار می کنیم و زندگیمون رو می سازیم. با خوشحالی گفت: آره منم همین رو می خوام. اگر تو کمک کنی با هم همه چیز رو درست می کنیم... ولی... یک چیز دیگه باید بهت بگم... نمی تونم از خانجان جدا بشم اون تنهاس... تو راضی میشی با ما زندگی کنه؟ گفتم خوب معلومه که میشم... نمیشه که آدم زن بگیره مادرشو ول کنه... فکر کنم بهروز هم باید همین کارو بکنه مامان منم تنها میشه اگر بهروز زن بگیره... با خوشحالی گفت : خیلی ازت ممنونم که همین اول کاری خیالم رو راحت کردی ... حامد اصلا یک آدم دیگه بود ساده و خوش سر زبون و بی ریا با هم رفتیم و کباب خوردیم برامون پیاز آوردن... من دلم پیاز می خواست... بهم نگاه کردیم و من پرسیدم پیاز خوری؟ و در حالیکه هر دو از خنده ریسه رفته بودم شروع کردیم پیاز خوردن با کباب.... تا ساعت هفت شب با هم بودیم حرف زدیم خندیدیم و شوخی کردم و اونقدر به هر دوی ما خوش گذشت که باور نمی کردیم ساعت هفت شبه... وقتی خواستم ازش جدا بشم گفت: بهاره دوشنبه شام بیاین خونه ی ما. گفتم نمی دونم به مامان بگم بعدم مثل اینکه باید خانجان دعوت کنه. گفت: پیشنهاد خودشه یک بار هم شما بیاین خونه ی ما رو ببینین. به مامانت بگو خبرشو به من بده. راستش دلم نمی خواست ازش جدا بشم. خدا حافظی کردم و رفتم. اون همین طور سرش کج بود تا من وارد خونه شدم... با دعوت خانجان ما شب سه شنبه رفتیم به خونه ی اونا... عطا و هانیه اومدن دنبالمون و با هم رفتیم...
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_سیونهم
یک خونه ی قدیمی با در آهنی کوچیک. این در توی یک راهرو ی خیلی باریک باز می شد و اتنهای اون یک حال کوچیک بود. یک طرف سرویس بود و آشپزخونه و یک راه پله باریک که روش موکت قرمز کشیده بودن و طرف دیگه دوتا اتاق اِل مانند که پذیرایی و ناهار خوری اونا بود . یک دست مبل کهنه ی نخ نما و دو قطعه فرش قرمز رنگ قدیمی و خیلی وسایلی که همه مال خیلی سال پیش بود اتاق رو پر کرده بود. من بالا نرفتم ولی پیدا بود که اتاق حامد اون بالاس... زندگی اونا از ما بهتر نبود که هیچ، یک جورایی ما از اونا بهتر بودیم. توی اون خونه همه چیز بوی کهنگی می داد و این ناخودآگاه باعث خوشحالی من می شد. یک حس عجیب و باور نکردنی، چرا که من دلم نمی خواست که جلوی شوهرم کم داشته باشم و حالا از اینکه اونا مثل ما بودن راضی بودم. خانجان شام درست کرده بود و حسین و محسن با خانواده اومده بودن. حسین یک دختر و یک پسر بزرگ و یک دختر کوچیک داشت و محسن هم سه تا بچه داشت که معلوم می شد پشت سر هم هستن از ده ساله تا شش ساله و شنیدم که طاهره زن محسن بازم بارداره... شب خیلی خوبی رو توی خونه ی حامد گذروندیم و حالا من تازه اونو شناختم و می دونستم که اون کیه و چطور بزرگ شده... من از حامد خواستم که تا عقد نکردیم توی بیمارستان به کسی نگیم، موافق نبود ولی قبول کرد..شب بله برون با حرفایی که حامد زده بود من هیچ امیدی نداشتم که اونا بتونن کار مهمی برای من انجام بدن ولی به اندازه ی خودشون سنگ تموم گذاشتن انگشتر خریده بون و یک گردنبد و یک پالتو.... حتما حامد فهمیده بود که چقدر دلم یک پالتو می خواد و چقدر از اون پالتوی یشمی خوشم اومد، مثل کاپشن خودش شیک و قشنگ بود... و ما رسما نامزد شدیم و قرار بود خونه ی اونا رو بزارن برای فروش و یک جای دیگه بخرن و تا اون موقع صبر کنیم که مامانم هم فرصت داشته باشه جهاز منو درست کنه... و حالا مونده بود که توی بیمارستان همه بدونن... این بود که با هم رفتیم و بدون اینکه به کسی حرفی بزنیم با هم برگشتیم... زمزمه ها در مورد ما شروع شد و بالاخره بعد از چند روز همه فهمیدن از خواب پریدم باید یلدا رو می بردم مدرسه. بیدارش کردم و زود براش صبحانه آماده کردم. اونو گذاشتم مدرسه و با عجله رفتم خرید کردم و برگشتم خونه دلهره ی من از این بود که علی بیدار نشده باشه چون اون اگر بیدار می شد و می دید من یا یلدا نیستیم با صدای بلند گریه می کرد و می ترسیدم مزاحم حاج خانم بشه. ساعت هفت بود که یلدا رفته بود تو کلاس و درست ساعت نه بود که زنگ تلفن به صدا در اومد و چند لحطه بعد دیدم حاج خانم می زنه به تلفن و بعدم خودش با عجله اومد تو حیاط و از همون جا داد زد بهاره خانم گوشی رو بردارپریدم روی گوشی... ناظم مدرسه ی یلدا بود. پرسید خانم بشیری؟ گفتم بله چی شده؟ یلدا ؟ گفت: حالش بده زود خودتون رو برسونین دیگه نمی فهمیدم دارم چیکار می کنم داد می زدم وتو سر و کله ی خودم می زدم حاج خانم گفت تو برو من مراقب بچه ها هستم برو همین طور که اشک می ریختم توی کوچه می دویدم و از خدا می خواستم چیزیش نشده باشه وقتی رسیدم یلداداشت می لرزید و جیغ می زد و ناظم و مدیر مدرسه سعی می کردن اونو آروم کنن. همه ی بچه ها جمع شده بودن...فورا خودمو بهش رسوندم و گرفتمش تو بغلم. دستهاشو دور کمر من حلقه کرد و همین طور که می لرزید گفت: مامان... مامان جون خیلی بد بود، خیلی به دادم برس... من به کمک ناظم یلدا رو بردم توی کتابخونه ی مدرسه و درو بستم. گفتم: چیزی نیست خودت که می دونی.. نگو عزیز دلم، نگو. شب با هم حرف می زنیم. تو رو خدا تحمل کن قربونت برم... الان آروم باش بالاخره تونستم اونو آروم کنم. خانم ناظم گفت می خواین ببرینش خونه؟ ما نفهمیدیم چی شده بود؟ گفتم: وقتی از چیزی می ترسه این طوری میشه به خاطر اینه که تهرون بمب بارون بود از اون موقع این طوری شده. اونم گفت خدا ذلیل کنه صدام رو که چقدر جنایت کرده طفلک بچه شما برو من مراقبش هستم گفتم اگر اجازه بدین یک کم دیگه بمونم تا خیالم راحت بشه. مدتی بعد رفتم پشت در کلاس و گوش دادم. خبری نبود با دلهره از در مدرسه اومدم بیرون. مصطفی جلوی در منتظرم بودزمستون سرد و بدی بود صبح ها یلدا مدرسه بود و بعد از ظهر ها هم من می رفتم سر کار ... در حالیکه این جور زندگی موقتی کردن ، خیلی سخت بود گاهی علی رو با خودم می بردم سرکار تا یلدا بتونه درس بخونه هر چند امیر بیشتر اذیتش می کردتازگی ها بهانه گیر شده بود و لج بازی می کرد و مثل گذشته با من راه نمیومد خوب بچه بود و حق داشت نه تفریحی برای اون بود و نه شادی توی خونه هر شب تصمیم می گرفتم که وقتی برگشتم خونه اونا رو خوشحال کنم ولی اصلا دل و دماغ نداشتم هیچ آینده ای برای خودم و اونا نمی تونستم تصور کنم حتی فرصت نمی کردم تا حرم برم و کمی دلم رو خالی کنم
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_چهلم
یک روز صبح برف سنگینی بارید و مدرسه ها تعطیل شد ....یلدا تا شنید که نمی خواد بره مدرسه دوباره رفت تو رختخواب ...منم تنبل شدم و رفتم کنارش دراز کشیدم .... موهاشو نوازش کردم و گفتم : عزیز دلم ..چقدر خوبه که چند وقته حالت خوبه فکر می کنی از چی باشه ؟ به جای اینکه جواب منو بده دست انداخت گردن منو ازم پرسید مامان من تا کی اینطوری می مونم؟ ... میشه دیگه این طوری نشم ؟ دلم خیلی گرفته و حوصله ام سر رفته آخه این شد زندگی ؟ من می خوام مثل قبل زندگی خوبی داشته باشیم برای همین می خوام خوب بشم که برگردیم تهران .... اینجا رو دوست ندارم ما اینجا حتی یک تلویزیون نداریم ....آه بلندی کشیدم و گفتم : می خوای براتون بخرم ؟ .... گفت : آره خیلی دلم می خواد میشه ؟ ..... با خودم فکر کردم آره این کارو می کنم بچه ها سرشون گرم میشه عیب نداره برای خوشحالی اونا این کارو می کنم .... اگر خواستم از اینجا برم دیگه دلم نمی سوزه برای اینکه تو خونه ی حاج خانم می مونه ... با این فکر تصمیم گرفتم حالا که امروز یلدا خونه اس برم و این کارو بکنم ....هنوز سه ماه نشده بود و حقوق من کم بود و باید از پس اندازم استفاده می کردم .....وقتی به یلدا گفتم همین امروز حتما برات می خرم با اعتراض گفت : تو رو خدا نرو مامان جان الان تو این برف که نگفتم دیر نمیشه ...... نمی زارم بری سرما می خوری ....... ولی من به حرفش گوش نکردم فورا ناهار رو آماده کردم بچه ها رو به یلدا سپردم و رفتم بیرون ....رفت و آمد خیلی کم بود تا چهار راه خسروی پیاده رفتم تا یک تاکسی گیر بیارم .. ولی هیچ خبری نبود ...هوا بیشتر از اونی که فکر می کردم سرد شده بود ....که دیدم یکی منو صدا می کنه ....برگشتم و مصطفی رو دیدم که از ماشین پیاده شده بود . .... اومد جلو و در حالیکه سعی می کرد به من نگاه نکنه .... گفت : سلام کجا میرین بهاره خانم خواهش می کنم بیاینن من ببرمتون الان تاکسی نیست .... دیدم راست میگه ..به دو دلیل اول اینکه هوا خیلی سرد بود و بشدت پام یخ کرده بود ..دوم اینکه خوب اون پسر حاج خانم بود و نمی خواستم غیر طبیعی رفتار کنم ....پس بدون چون و چرا سوار شدم و گفتم مزاحم نباشم ؟ گفت : نه معلومه که نه ....تو این برف کجا میرین ؟ گفتم راستش باید یک تلویزیون برای بچه ها بخرم امروز یلدا خونه بود با وجود اینکه احمقانه به نظر میاد من آدم عجولی هستم وقتی تصمیم می گیرم یک کاری بگنم تا انجامش ندم راحت نمیشم .. گفت : من به مامان گفتم ما یک دونه سیاه و سفید داریم ...بیارم براتون نصب کنم ولی مامان می گفت : نباید مزاحمتون بشیم ....لبخند تلخی زدم و گفتم : دیگه از این حرفا به من نزنین من مزاحم شما هستم ..... ولی با اینکه صلاح نیست من پولامو خرج بی خودی بکنم تو این شرایط تلویزیون برای بچه ها لازم بود اونا خیلی تنهان .... پرسید اونا تنهان شما نیستی ؟ گفتم دیگه یک کاری نکن همین جا برات گریه کنم .... گفت : من از صبح تا شب فکر می کنم چرا شما نمی تونی با کسی درد دل کنی ؟ و این برای من معما شده ؛؛؛این نوع زندگی کردن خیلی عجیبه .... به خوبی معلومه که از چیزی فرار می کنی و اون چیه که اینقدر باعث آزار شما ها شده منو گیج می کنه ...خوب راستش دلم می خواد بدونم .... گفتم: دقیقا این همون چیزیه که وقتی پیش میاد موقع رفتن من میشه ........وقتی کسی در مورد زندگی من کنجکاو میشه ... آقا مصطفی یک کاری برای من می کنی ؟ تو رو به هر کس می پرستی در مورد زندگی من کنجکاوی نکن بزار به حال خودم باشم ..... گفت : به خدا قصدم این نیست؛؛؛ فقط نگرانم .... نمی تونم در مورد شما بی تفاوت بمونم ....دلم .....یعنی ....دلم برای بچه ها می سوزه ..... من سکوت کردم ..بهتر دیدم به اون بحث ادامه ندم ...اونم پسر محجوبی بود و وقتی دید که من نمی خوام چیزی بگم ساکت شد .... رانندگی خیلی توی اون برف سخت بود ...با همون حال من با مصطفی رفتم و یک تلویزیون پارس خریدم و همون طور که ساکت بودیم آوردیم خونه .... مصطفی بدون اینکه حرف بزنه ....خودش اونو آورد تو خونه و جا سازی کرد و رفت که آنتن اونو نصب کنه ..... بچه ها از خوشحالی بالا و پایین می پریدن ...... دیدن این خوشحالی برای من خیلی خوب بود با خودم گفتم که ارزش اینو داشت که خودتو به زحمت بندازی ...... ولی از این که مصطفی اونقدر داشت زحمت می کشید و هی میرفت رو پشت و بوم و بر می گشت خجالت می کشیدم ....
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_چهلویکم
حتی نمی تونستم براش زبون بریزم که نکنه سوء تفاهم بشه ...اشک تو چشماش جمع شده بود و با نگرانی منو نگاه می کرد گفتم نترس آقا مصطفی حالش بهتره وای مُردم ... دیگه جونی برام نمونده درِ ماشین رو باز کرد و گفت اومده بودم یلدا رو ببریم دکتر الان چطوره ؟ اون نمی دونست که یلدای من دکتر بردنی نیست و من باید این غم رو به تنهایی به شونه هام بکشم گفتم نه لازم نیست حالش بهتر شده و سوار ماشین شدم و با هم رفتیم خونه حاج خانم هم آشفته و پریشون شده بود و اومده بود پیش بچه ها امیر که تا حالا از این جور صحنه ها زیاد دیده بود ..داشت گریه می کرد و به پیرو اون علی منو که دیدن خودشون رو به من رسوند و اومدن تو بغلم همین طور که بچه ها تو بغلم بودن ، نشستم روی زمین و بی اختیار دستمو گذاشتم روی صورتم و های و های گریه کردم .....از ته دلم می خواستم بمیرم ولی این سه تا بچه منو به اون زندگی وصل کرده بودن ولی دیگه تحملم تموم شده بود و حاج خانم وقتی دید من گریه می کنم به مصطفی گفت بچه ها رو ببر یک دور بزنین و اونم فورا دست اونا رو گرفت و با خودش برد ....... حاج خانم از دیدن گریه ی دلخراش من .... دیگه ولم نمی کرد و منو سئوال پیچ کرده بود ... اون واقعا کنجکاو شده بود که بدونه یلدا چرا این طوری میشه .در حالیکه نگرانی از صورتش می ریخت کنارم نشست و پرسید : بگو ببینم یلدا چه مشکلی داره شاید ما بتونیم کمکت کنیم ..... صورتم رو با دستمال پاک کردم ولی بازم اشک راه خودشو پیدا می کرد و میومد پایین ..نگاهی به حاج خانم کردم ... تنها تونستم بگم نپرسین تو رو خدا ازم نپرسین ..... آخه نمی تونستم به آدم خوب و مهربونی مثل اون دروغ بگم ....و ممکن بود یک روز این دروغ فاش بشه و من خجل بشم ..... حاج خانم گفت : بگو دخترم به تنهایی کشیدن این بار کمر تو رو میشکنه....بازم خودت می دونی من فکر می کنم اگر با یکی در میون بزاری حداقل می تونی باهاش درد دل کنی و یک کم خالی بشی .... گفتم : نمی تونم به خدا نمی تونم ... نمیشه .... اگر می شد که من اینجا نبودم ....... دو ماه گذشت ... هوا روز به روز سرد تر می شد .. و من و بچه هام توی اون خونه ی کوچیک و سرد فقط با یک والُر گرم می شدیم ....... من تا اونجایی که ممکن بود سعی می کردم از حاج خانم و خانواده اش دوری کنم تا از راز من سر در نیارن .... ولی بازم مصطفی منو شرمنده کرد و یک روز که از سر کار برگشتم دیدم توی خونه بخاری نصب کرده و اونو روشن کرده ....و من دوباره مدیون محبت اون شده بودم .....وقتی میرفتم سر کار حاج خانم تمام مدت مراقب بچه ها بود و من از این بابت خیالم راحت بود ....ولی چیزی که حالا ناراحتم می کرد شکی بود که به مصطفی کرده بودم و با هر نگاه اون این احساس در من زنده می شد و باعث می شد که تا می تونم از اون فاصله بگیرم ........ و شاید اینو مصطفی هم فهمیده بود چون در نبودن من این کارو کرده بود ...... روز ها و شبهای من به این می گذشت که ببینم حالا فردا چی میشه ...بالاتکلیف بودم و گرنه پول داشتم که بخاری بخرم ولی نمی خواستم خرج اضافه بکنم و اگر قصد رفتن کردم چیزی دست و پای منو نگیره.اون برای نصب آنتن بیشتر از ده بار رفت بالا و اومد پایین ...... حاج خانم هم با یک بشقاب شلغم پخته اومد و ....همون طور که از سرما قوز کرده بود گفت : مبارکه خیلی کار خوبی کردی ...بهاره جان ..لازم داشتین دیدم صبح رفتی بیرون به مصطفی گفتم بی غیرت پاشو ببین بهاره خانم داره کجا میره؟ ... فکر کردم مشکلی برات پیش اومده .... آغوشم رو باز کردم و بغلش کردم و بوسیدمش؛؛؛ از دل و جون،،، اون یک فرشته بود که خدا برای من نازل کرده بود مگه می شد اینقدر یک آدم نیک نفس و مهربون باشه .. گفتم : چقدر خوبه که حواستون به ما هست .. شما برای من نعمت خدا هستین .....اومد تو و کنار من نشست .... تا کار مصطفی تموم بشه .... دیگه نزدیک ظهر بود و من باید حاضر می شدم برم سر کار ..... بالاخره کارش تموم شد و بچه ها با خوشحالی نشستن به تماشا ...مصطفی از اون بالا پرسید خوب شد بهاره خانم گفتم بله دست شما درد نکنه عالی شد ....و درو بستم که اتاق سرد نشه ... و اون از پشت بوم اومد پایین و رفت تو اتاقشون و من دیگه ندیدمش ....و برای تشکر و قدردانی که باید ازش می کردم به حاج خانم پیغام دادم ..... حِسم به من دورغ نمی گفت ...مصطفی یک چیزیش شده بود چون وقتی به حاج خانم گفتم که از قول من از آقا مصطفی تشکر کنین از کار و زندگی امروز افتاد ... گفت : نه مادر این روزا نمی دونم چش شده که دل به کار نمیده ..همش تو فکره و شب ها نمی خوابه ... بچه ام تا حالا این طوری غمگین نبوده ... نمی دونم چرا حالش خوب نیست ... دیشب خونه ی مرضیه بودیم یک کلمه حرف نزد .... بهاره میشه از دختری خوشش اومده باشه روش نمیشه به من بگه ؟
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بار الها تنها کوچه ای که
بن بست نيست کوچه ياد توست
از تو خالصانه ميخواهم
که دوستان خوبم و هيچ انسانی
در کوچه پس کوچه های زندگی
اسير و گرفتار هيچ بن بستی نگردند
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام✋
صبحت بخیـر☕️
امروزت پراز زیبایی🌸🍃
روزت پرانرژی و نشاط
چهرهات شـاد و خنـدان🙂
لبت پراز تبسـم
قلبت پراز نورالهی
زندگیات پراز سلامتی و عافیت
صبحت سرشار از خیر و برکت
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_چهلودوم
گفتم نمی دونم به خدا من به خلق و خوی اون وارد نیستم ....خوب چرا ازش نمی پرسین ؟ انشالله هر چی هست خیر باشه چون پسر خوبیه و باید خوشبخت بشه. حتی دلم نمی خواست به این فکر کنم که مصطفی به خاطر من تو فکر رفته و حالش خوب نیست این به نظر خیلی دور از ذهن میومد .... ولی این فکرا باعث نمی شد که من بیشتر از پیش نگران نباشم ....... اونشب دیگه من همون یک ذره آرامشم هم ازم گرفته شده بود و فکر می کردم اگر این فکر من درست از آب در بیاد باید از اونجا برم و دیگه موندنم جایز نبود .... و باز تا صبح فکر و خیال نگذاشت بخوابم ..... و باز رفتم به گذشته.آخرای خرداد بود و ماه صفر داشت تموم می شد ، من با حامد یک جفت جور بودیم هیچ مشکلی بین ما نبود حامد به کمک حسین خونه رو فروختن و اول توی گیشا یک آپارتمان خوب و نو ساز خریدن .. حامد به من حرفی نزد ولی فکر می کنم از همون محل فروش خونه بود که داشت خرج عروسی رو می داد البته هر دو برادرش پشتش بودن و خودشم پس انداز خوبی داشت ....... همه چیز حاضر بود ، اون باید عروسی مفصلی برای ما می گرفت .... می گفت : با خیلی ها دوست و آشناست که روش حساب می کنن و خوب نیست عروسیمون ساده برگزار بشه...... و من با همه ی کارای اون موافق بودم ..... بالاخره اون روز قشنگ رسید توی یک باشگاه خیلی خوب عروسی ما برگزار شد........ بیشتر مهمون های ما از دوستان حامد بودن دکتر ؛؛ پرستار؛؛ و کارد بیمارستان .... مامان و بهروز چندین ماه بود که در تلاش درست کردن جهاز من بودن .... و چون من و حامد با هم توافق کامل داشتیم همه چیز به آرومی و خوبی و خوشی پیش می رفت .... چیزی که برای هر دوی ما عجیب بود عشقی بود که بین ما روز به روز بیشتر می شد تا حدی که اغلب یا من خونه ی اونا بودم یا اون خونه ی ما ... حامد با بهروز هم خیلی رفیق شده بود ساعتها با هم می گفتن و می خندیدن . تا شب عروسی .........وقتی همه چیز به خوبی داشت پیش می رفت و من غرق شور و شادی و عشق حامد بودم متوجه چیزی شدم ..که بیشترِ شب منو خراب کرد ..... با اون لباس سفید پف دار و زیبا همه می گفتن که خیلی زیبا شدی و همین تعریف ها به من انرژی می داد که با اعتماد به نفس خاصی دوش به دوش حامد راه برم ..... همه چیز اونقدر خوب و رویایی بود که باور کردنی نبود .... خیلی شاد و سر حال بودم و روی پام بند نمیشدم .تا این که بعد از شام .یک مرتبه یک دختر جوون با لباس خیلی کوتاه و آرایش غلیظ اومد جلو یک پشت چشم به من نازک کرد و دستشو دراز کرد تا با حامد دست بده و حامد سرخ وسفید شد و یکم تامل کرد و دستشو دراز کرد و دست داد ، دختره خیره خیره بهش نگاه می کرد و چند بار دست اونو تکون داد و گفت : خوشبخت بشی آقای دکتر .....حامد به زور دستشو کشید .... و دست منو گرفت و از اون معرکه دور کرد ..در حالیکه بطور آشکاری صورتش تغییر کرده بود ... من پرسیدم اون کی بود چرا این طوری کرد ؟ گفت ولش کن دیوونه اس .... ولی من نتونستم ولش کنم ... رفتم تو فکر و ساده لوحانه ازش پرسیدم باهاش دوست بودی ؟ گفت : مزخرف نگو ولش کن دیگه ....و به هوای چند تا دوستش ازم جدا شد ...از بس همه ازم می پرسیدن که چی شده چرا ناراحتی ؟ خودمو دلداری می دادم و فکر می کردم آره بهاره الان ول کن وقتش نیست ، حالا دوست بوده مگه چی میشه طبیعیه دیگه تموم شده مال گذشته بوده .. ولی اون با من ازدواج کرده ....داشتم فراموش می کردم که منیژه اومد تا خداحافظی کنه از همون دور به من گفت : خدا حافظ خوشبخت بشی و رفت سراغ حامد باهاش دست داد و مدتی از نزدیک باهاش حرف زد ... حامد معلوم بود زیر چشمی به من نگاه می کرد کاملا معلوم بود که بازم تغییر حالت داده .... دوباره بهم ریختم .... ولی برای اینکه شبم بیشتر خراب نشه دیگه بروی خودم نیاوردم اما یک چیزی توی قلبم سنگینی می کرد و آرامشم رو گرفته بود ..... بقیه ی شب حامد زیاد پیشم نمیومد و منم با یک لبخند مصنوعی سر جام نشسته بودم ....آپارتمانی که توی گیشا خریده بودن به نام مادر حامد بود و سه خوابه بود دوتا بزرگ که هر دو رو خانجان برای خودش برداشته بود و یکی کوچیک که وقتی تخت و کمد و میز آرایشم رو توش گذاشتم فقط به اندازه ی رد شدن یک نفر جا بود ...مبل ها رو خود حامد خریده بود و میز ناهار خوری رو من برده بودم ولی مامانم تمام وسایل آشپزخونه و اتاق خواب رو اون طوری که شایسته بود تهیه کرده بود ....
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_چهلوسوم
ولی خانجان اجازه نداد ما همه ی اونا رو باز کنیم ، همش می گفت رفع احتیاج رو بیار بالا و بقیه رو خودش کرد تو کارتون و فرستاد پایین توی انباری ...من اون زمان غرق عشق حامد بودم و هیچ چیزی جز رضایت اون برام مهم نبود ... با همه چیز موافقت می کردم .....و خانجان خونه رو مطابق میل خودش چید و به روش خودش رضایت منم گرفت .... مثلا می پرسید اینو اینجا بزارم ؟ می گفتم نه خانجان اگر میشه اونو نزارین قدیمی شده ...می گفت : ببین چقدر قشنگ میشه ناز خاتون .... خوب نگاه نکردی من خیلی دوست دارم تو چی ؟ منم دلم نمیومد ناراحتش کنم می گفتم باشه آره شما درست میگین ...... هانیه می گفت : این کارو نکن تا کی می خوای این وضع رو تحمل کنی بهتر از الان بگی چی دوست داری ؟ منم به شوخی بر گزار می کردم و می گفتم من که گفتم حامد رو دوست دارم ؛؛نگفتم ؟ ولی همین کارای من باعث شده بود که خانجان خیلی منو دوست داشته باشه و هوای منو داشت ... از کلمات خوب و شیرین در حرف زدن با من استفاده می کرد و آزارم نمی داد ....همین برای من کافی بود .... شب اول هم رفت خونه ی حسین آقا تا ما تنها باشیم و به این ترتیب زندگی مشترک ما شروع شد .... وقتی تنها شدیم هنوز لباس سفیدم تنم بود که ازش پرسیدم حامد دلم می خواد بین ما صداقت و رو راستی باشه اگر حقیقت رو بهم بگی من می پذیرم ولی دروغ از دلم بیرون نمیره ... منو بغل کرد و گفت : چشم عزیزم قبوله چون منم از تو همین انتظار رو دارم ...پرسیدم اون دختره کی بود ؟ گفت : ندونی بهتره ؛؛ گفتم : نه می خوام همین امشب بدونم .... گفت : قسم می خورم اون دنبال من بود یک مدتی با هم میرفتیم بیرون اون زمان تو نبودی ...... بهت راست گفتم اما تو رو خدا فراموش کن من دو سال بود اونو ندیده بودم .... گفتم پس چرا به عروسی دعوت شده بود ... گفت : وای این کارو نکن بهاره ...من اینقدر احمقم که اونو به عروسی خودم دعوت کنم ؟ نمی دونم از کجا با خبر شده و اومده ... باید دم درکارت می خواستیم ....باور کن به جون خودت خودش اومده بود ..من خبر نداشتم ....پرسیدم قسم نخور تو بگی قبول می کنم منیژه چی ؟ با اونم رابطه داشتی ؟ یک کم ناراحت شد و یک فوت محکم کرد که نشونه ی کلافگی بود و گفت : خدا به خیر کنه ...بهاره خانم شما که این طوری نبودی اینو دیگه از کجا در آوردی ؟ نکنه می خوای امشب رو خراب کنی ؟ گفتم : چرا جواب نمیدی ؟ گفت : نه خیر خانم چون خیلی دور از ذهنه امکان نداره خودت ندیدی توی بیمارستان سکه ی یک پولش کردم ؟ ندیدی ؟ ...... گفتم چرا می خواستم خیالم راحت بشه.خیالم راحت نشد ...و این موضوع مثل یک غده رفت توی ذهن منو جا خوش کرد ... من همیشه حامد رو توی بیمارستان آدمی می دیدم که توجهی به کسی نداره و انسان پاکیه ولی حالا این تصور من خراب شده بود ..وقتی قیافه ی اون دختر رو مجسم می کردم و جر و بحثی که با منیژه داشت جلوی نظرم میومد ... دیگه نمی تونستم بهش اعتماد داشته باشم و توان اینکه, این فکر رو از ذهنم بیرون کنم رو هم نداشتم .... نمی دونستم دارم حسودی می کنم یا دلم برای آینده شور می زنه ..به هر حال حس بدی بود و اونشب رو برای من جهنم کرد .... دلم می خواست بدونم اگر حامد توی شرایط من قرار می گرفت چه عکس العملی نشون می داد ولی من صبر کردم به امید اینکه اشتباه کرده باشم ...... صبح اول وقت صدای زنگ در اومد منو حامد با عجله لباس پوشیدیم و حامد در رو باز کرد...... خانجان با خانم حسین ، آذر خانم اومده بودن .. خوب من تو اتاقم بودم و خجالت می کشیدم بیام بیرون .... خانجان صدا زد ناز خاتون بیا مادر فدات بشم بیا براتون ناشتایی آوردم این کار مامانت بود,,,, من کردم ..... به ناچار در رو باز کردم که برم بیرون ولی خانجان پشت در وایستاده بود منو بغل کرد و بوسید و گفت : بیا ...بیا بشین با شوهرت ناشتایی بخور .....که از فردا خودت باید بهش بدی .... گفتم چشم حتما ....بعد سرک کشید توی اتاق خواب ما و گفت راحت بودی دیشب مادر ؟ و همین طور داشت به اطراف نگاه می کرد .... گفتم بله مرسی ...یک مرتبه زد پشت دستش که وای ... خاک بر سرم اون چیه ؟ پرسیدم چی خانجان ؟ گفت مادر نباید این کارو بکنی عکس باباتو چرا گذاشتی تو اتاقت الان که تازه عروسی شگون نداره ... تو بزاری حامد هم دلش می خواد عکس باباشو بزاره اونوقت میشه مثل ماتم سرا ..برو برش دار یک جایی بزار که فقط خودت ببینی ....
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_چهلوچهارم
گفتم خانجان ولی من همیشه عکس بابام باید جلوی چشمم باشه و گرنه دلم براش تنگ میشه می خوام تو اتاقم باشه .... گفت : الهی بمیرم برات عزیزم که اینقدر باباتو دوست داری ..... حامد جان اون عکس رو بردار برای بهاره کوچیک کن بده بزاره تو کیفش بچه ام دلش برای باباش تنگ نشه ..تو اتاقم نباشه که تازه عروسه ... خوبه مادر؟ به ناچار گفتم دست شما درد نکنه آره خوبه .... حامد دست و صورتشو شسته بود اومد و گفت : شما چیکار به اتاق ما دارین خانجان بزار هر طوری دوست داره باشه لطفا اختیار اتاقش دست خودش باشه ..... خانجان گفت : البته من فقط نظرم رو گفتم این عروسِ خوشگل و خانم و حرف گوش کن من هر کاری بکنه به نظر من شیرین میاد ....ولی اگر از جاش بلند شد و رختخوابش خوب مرتب کنه که دیگه نور علا نور میشه . گفتم نه بابا راست میگه خانجان بهتره تو کیفم باشه ..چشم تختم رو هم درست می کنم ..بعد رفتم با آذر خانم رو بوسی کردم اون زن مهربونی به نظر می رسید ..... یک کم توی صورتش آثار آبله مونده بود به خصوص روی دوتا گونه هاش و مقداری هم چاق شده بود و شکمش خیلی بیشتر از حد جلو اومده بود .... و هر وقت خانجان از من تعریف می کرد اون می رفت تو هم ......... باز خانجان گفت : بهاره خانم تصمیم بگیره من اطاعت می کنم گفتم فداتون بشم خانجان مهربون اینجا احساس کردم آذر خانم یک کم دماغش تیر کشیده.... نمی دونم شاید اونم مرام خانجان رو می دونست ... و از این کارای اون ناراحت می شد ، به هر حال من برای اینکه از من همین اول کاری دلخور نشه گفتم : آذر خانم خیلی زحمت کشیدی تشریف آوردین من سعادت داشتم که شما جاری من شدین گفت ای بابا این حرفا چیه ؟ وظیفه ی ما بود.همینکه نشستیم صبحانه بخوریم زنگ در ببه صدا در اومد و مامانم با هانیه اومدن با دست پر و یک صبحانه ی مفصل هم اونا آوردن من که خوشحال شدم ... هم برای این که خانجان اون حرف رو زده بود ... هم از اینکه این اولین روزی بود که من توی خونه ی جدید زندگی می کردم ....و هنوز عادت نداشتم ...... خانجان با خوشحالی از اونا استقبال کرد و گفت : ای بابا چرا زحمت کشیدین لازم نبود من که بودم زری خانم جان به خدا اینقدر بهاره رو دوست دارم که برام مثل دختر خودمه اصلا فکر نمی کنم که عروسم باشه .... مامانم هم گفت : البته که دیگه دختر شماست خوش به حالش که شما مادرشین حالا ازش یک زن کامل می سازین من که نتونستم .... گفتم : مامان خانم طور دیگه ای نمی تونستی منو خراب کنی ؟ همه دور میز نشستیم و صبحانه خوردیم ...منو حامد باید حاضر می شدیم بریم اصفهان ..چون من از پاتختی بدم میومد اجازه ندادم این مراسم رو بگیرن .. مامان و هانیه کمکم کردن و حاضر شدم و در میون دود اسفند و رد شدن از قران راهی شدیم .... حامد اونقدر خوشحال و شنگول بود که منم به وجد آورد ... آهنگ گذاشته بود و باهاش می خوند و می رقصید .. یک دفعه دیدم دوتایی با هم همصدا با خواننده می خونیم ...عاشقانه بهم نگاه می کردیم و دنیا مال ما شده بود ...حامد چند بار اصفهان رفته بود ولی من برای اولین بار بود اونجا رو می دیدم ..... به محض اینکه به این شهر قشنگ رسیدم محو تماشا شدم ... میدون نقش جهان خیابون های زیبا با درخت های تنومند و بلند .... حامد فورا یک هتل گرفت و همون جا ناهار خوردیم و رفتیم تو اتاقمون که کمی استراحت کنیم ... اون که تا سرشو گذاشت خوابش برد ولی من دلم می خواست برم بگردم ...یکساعت که خوابید ... من ورد گرفتم بلند شو تنبل ....بلند شو تنبل ... می خوام برم بگردم نیای من میرم ..تا .بالاخره بلندش کردم وبا زور حاضر شد و رفتیم برای دیدن اصفهان ..... اول رفتیم سی و سه پل کنار زاینده رود ....تا به حال چنین منظره ی زیبایی ندیده بودم و هنوزم ندیدم ..... اونشب کنار اون آب خروشان که بی وفقه از زیر پل بیرون می ریخت.. منو مجذوب خودش کرده بود ... همون جا نشستم و از جام تکون نخوردم .... حامد هی می خندید و می گفت بابا بیا بریم اصفهان خیلی جا های بهتری هم داره .... گفتم نمی خوام اینجا رو دوست دارم ....... حامد رفت و شام گرفت و آورد و کنارم نشست کمی که مثل من نگاه کرد گفت : راست میگی خیلی قشنگه تا حالا این طوری دقت نکرده بودم ...
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_چهلوپنجم
تا نزدیک صبح رضایت ندادم و همین طور کنار آب نشستم و هر دو شب بعد هم وقتی همه جا رو می گشتیم باز خودمون کنار زاینده رود می رسوندم و شب رو اونجا می گذروندم. از نگاه کردن به اون منظره ی زیبا سیر نمیشدم ... تا جایی که حامد می پرسید منو بیشتر دوست داری یا زاینده رود رو ....منم به شوخی می گفتم : زاینده رود ... از اصفهان برگشتم ولی اون رود و اون حالتی که آب از زیر سی و سه پل بیرون میومد رو تو خاطرم ثبت کردم و همیشه وقتی خیلی ناراحت بودم توی رویاهام می رفتم و کنارش می نشستم ..... ساعت یک شب بود که رسیدیم خونه کلید انداختیم رفتیم تو .... ولی خانجان بیدار و منتظر ما بود ...با خوشحالی گفت :خوش اومدین ...خوش اومدین به سلامتی .... گفتم مرسی خانجان جاتون خالی بود ....ولی اون به حرفم گوش نکرد و گفت : مادر این کاره زنه که به مردش بگه به موقع حرکت کنه که دیر وقت نرسه نه به خاطر خودم بگم که جون بسر شدم تا شما ها برگشتین .. نه ؛؛ به خاطر اینکه توی شب رانندگی خطرناکه ؛؛ یادت باشه دیگه دیر وقت نیاین خونه .... گفتم ببخشید خانجان خوب شما می خوابیدین .... گفت : نه مادر مگه میشه بچه ام تو جاده باشه و من بخوابم ... فردا صبح حامد حاضر می شد بره بیمارستان ... جلوی آینه خودشو نگاه کرد سه بار پیراهنشو عوض کرد با شلوار و جورابش ست کرد کراواتش رو عوض کرد و دوباره یکی دیگه بر داشت و گرفت جلوی آینه و وراندازش کرد .. چند بار به خودش ادو کلون زد .... و شاید سه ربع ساعت طول کشید تا اون خودشو آماده کرد .... صبحانه هم نخورد گفت :خیلی دیرم شده تو بیمارستان یک چیزی می خورم ..از این که اون اینقدر حساسیت برای لباسش به خرج می داد خوشم نیومده بود ولی خودمو قانع کردم که حامد از قبل هم همینطور بوده ... پس سخت نگیر ... اون فقط تو رو دوست داره .... خوب اون همین طور لباس می پوشید که همه فکر می کردن از پولدارهای تهرونه ...... من و خانجان با هم صبحانه خوردیم ...گفتم امروز می خوام برم به مامانم سر بزنم دلم تنگ شده ... خانجان گفت : آفرین به تو دختر خوب و با وفا ..آره مادر برو ... ولی فکر کنم دفعه ی اول باید با حامد بری مادر زن سلام ... این طوری بده مامانت فکر می کنه من چیزی حالیم نیست ..برای من بده حالا بازم خودت می دونی .....نمی دونستم تا غروب که حامد بر می گرده با خانجان تنها چیکار کنم !!! ولی اون خودش راه رو نشونم داد گفت : عزیزم برو ناهار درست کن من دست پخت تو رو بخورم ببینم عروس خوشگلم چی برام درست می کنه .... فکر خوبی بود پرسیدم چی درست کنم خانجان ؟ گفت : هر چی دوست داری ... خانم خونه تو هستی ... گفتم قورمه سبزی درست کنم ؟ گفت : نه مادر,,,, پرسیدم : قیمه ؟ گفت : نه بابا قیمه چیه ؟ گفتم : کرفس ؟ آش ؟ کتلت ؟ گفت نه اینا رو نمی خوام آش شوربا درست کن ..پرسیدم چی من تا حالا نشنیدم ... گفت : واااا؟ چطور مامانت تا حالا درست نکرده و یادت نداده ...خوب عیب نداره من بهت میگم و اون روز فهمیدم که خانجان چطور می خواد با همون زبون هر کاری خودش دلش می خواد انجام بده و منو وادار کنه که راضی به رضای اون باشم البته خانجان با همه همین طور بود و منظورش تنها من نبودم ولی خوب و همون روز اول با دستور هایی که می داد منو کلافه کرده بود ... حتی وقتی می خواستم تو قابلمه آب بریزم اون یک ایراد می گرفت و کار خودشو می کرد ... ولی من دوستش داشتم و تصمیم گرفته بودم هم همسر خوبی باشم و هم عروس خوبی برای خانجان .... ولی عادت به فرمون بردن نداشتم و دیگه در حال دیوونه شدن بودم که حامد با یک دسته گل اومد خونه و منو در آغوش کشید و گفت دلم برات یک ذره شده بود و خستگی رو از تن من در آورد و حالا نوبت من بود که خستگی اونو در بیارم .....گفتم : الان برات چایی می ریزم یک مرتبه دیدم خانجان گوشی رو بر داشته و داره زنگ می زنه و گفت : الو ...الو زری خانم جان ؟ سلام و علیکم پاشو کاراتو بکن داریم میام برای مادر زن سلام البته بدون اینکه با من و حامد هماهنگ کنه ...ما بهم نگاه کردیم حامد به شوخی گفت : خانجان....آره ما هم میایم ، راضی هستیم با اینکه من خیلی خسته ام چشم امر شما اطاعت میشه خانجان خندید و گفت : وا؟ مادر خودت که می دونستی باید امشب بریم مادر زن سلام بهاره بهت نگفته بود عیب نداره عقلش نرسیده برین حاضر بشین که دیر میشه اونشب خانجان دستور داد برای مامان من یک انگشتر بگیریم و منم از حامد خواستم برای بهروز هم یک چیزی بخریم چون خیلی زحمت کشیده بود وقتی رسیدیم خونه ی مامانم ....بهروز در رو باز کرد ، انگار اونم خیلی دل تنگ برای من شده بود چون تا چشمش به من افتاد بغلم کرد و به گریه افتاد و گفت بدون تو چطوری تو این خونه زندگی کنیم منو مامان داریم دق می کنیم دیگه کسی نیست که برامون آواز بخونه ..و من سر بسرش بزارم .
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_چهلوششم
با صدای سرفه ی علی از خواب بیدار شدم..... نگاهی به بیرون انداختم هوا هنوز روشن نشده بود و بد جوری یخبندون بود ... یک لیوان آب آوردم بدم به علی....سرشو از زمین بلند کردم اینقدر تنش داغ بود که فورا متوجه شدم بشدت تب داره بغلش کردم و یک کم بهش آب دادم ... وقتی صبح آنتن رو نصب می کردم در و خیلی باز و بسته کرده بودیم و بچه سرما خورده بود ... اون موقع شب کاری نمی تونستم بکنم جز این که از دواهایی که همیشه همراه داشتم بهش بدم ... شربت سرماخوردگی بچه و یک قرص تب بر و اونو گذاشتم روی پام ... با اینکه بزرگ شده بود بازم دوست داشت که من اونو روی پام بزارم مخصوصا وقتی حالش خوب نبود ...... همین طور که روی پام بود احساس می کردم پای منم داره میسوزه .... صداش کردم علی ...علی جانم؛؛؛؛ فدات بشم مادر نگام کن خوبی مامان ؟ چشمش باز نمی کرد ... و لخت روی پام افتاده بود از جام پریدم و داد زدم یلدا بیدار شو .... علی حالش بده .... تو یک دستمال بیار تبشو پایین بیاریم ...خودم لگن آوردم و اونو پاشویه کردم ولی فایده نداشت و اون سر حال نشد بدنش رو دستمال انداختم ولی همین طور سرش کج مونده بود .... دستپاچه شده بودم و گفتم ... باید ببرمش دکتر .. تازه هوا روشن شده بود و من که اگر پای بچه ام در میون بود ملاحظه ی هیچ کس رو نمی کردم دویدم در اتاق حاج خانم و زدم به در ... اون موقع صبح معمولا بعد از نماز تا طلوع آفتاب دعا و قران می خوند .... صدا کردم حاج خانم .... حاج خانم ...سکوت بود و کسی در و باز نکرد دنیا روی سرم خراب شده بود اون موقع صبح و یخبندون نمی دونستم بچه مو چیکار کنم,, ای خدا به دادم برس ... ای خدا کمکم کن ... و فقط همینو می تونستم بگم ...با نا امیدی داشتم برمی گشتم که مصطفی در باز کرد و پرسید چی شده بهاره خانم ؟ گفتم : آقا مصطفی .. علی حالش بده چیکار کنم ؟ .... گفت حاضرش کنین من ماشین رو بیارم دم در حیاط ...... خیلی سریع لباس و کاپشن علی رو همون طور که بیحال افتاده بود تنش کردم ..... مانتوی خودم رو می پوشیدم و منتظر شدم که مصطفی اومد و زد به در مقنعه مو سرم کردم و در باز کردم با عجله علی رو بغل کرد و گفت: بریم .... در حالیکه کفشمو می پوشیدم .به یلدا گفتم مدرسه نرو مامان جان تا من بیام .....من نشستم عقب و مصطفی علی رو گذاشت تو بغل من و راه افتادیم ماشین روی یخ سر می خورد بهش گفتم بریم همون کلینک خودمون اقلا آشنا هستن ..نمی دونم چرا این طوری شده حس نداره نباید از تب باشه من بدنش رو سرد کردم ولی به حال نیومد ای خدا چیکار کنم بچه ام داره از دست میره گفت: این حرف رو نزنین خوب میشه فکر کنم دیروز سرما خورد چون چند بار اومد دم در که منو نگاه کنه جلوی کلنیک نگه داشت و خودش با سرعت اومد و علی رو از بغل من گرفت و با عجله برد تو بیمارستان .... منم دنبالش می دویدم فورا دکتر کشیک اومد بالای سر علی یک کم علی رو معاینه کرد و گفت خانم تهرانی خوبه که شما پرستاری چی بهش دادی ؟ گفتم یک تب بر دادم یک قاشق شربت سرماخوردگی یک قاشق هم ضد سرفه همین با خونسردی گفت بچه خوابه ...با تعجب گفتم: نمیشه دکتر اون هیچوقت این طوری نمی خوابه تازه نبضش خوب نمی زد ... گفت اتفاقا به خاطر تب؛؛ تند می زنه و علایم حیاتی اون خوبه باید تبشو بیاریم پایین دیگه بقیه اش رو که شما خودت خوب بلدی . گفتم شما مطمئنی اجازه بدین منم ببینم خودم معاینه اش کردم راست می گفت.دکتر خودش یک آمپول بهش زد و گفت شربت خواب آور بوده؛ نگران نباشید اونا یی که شما بهش دادی و با این آمپولی که من بهش زدم تا ظهر می خوابه ...الانم تبش بند میاد یک آمپول دیگه هم هست خودتون ساعت شش بعد از ظهر بهش بزنین اون روز رو اجازه گرفتم که نرم سر کار و مراقب علی باشم مصطفی دوباره اونو بغل کرد و با هم برگشتیم تو ماشین حالا من چه حالی دارم خدا می دونه ...بازم خجالت زده ی مصطفی شدم وقتی بر می گشتیم از اون پرسیدم حاج خانم از سر و صدای من بیدار نشد ؟ گفت خونه نبود رفته بود خونه ی مرضیه دیشب با شوهرش دعوا کرده بود زنگ زد و گریه و زاری .. منم مامان رو بردم اونجا خودم دیگه تو نرفتم و برگشتم گفتم برای چی دعوا کرده بودن گفت کار همیشگی اوناس بهش گفتم طلاق بگیر خواهر من هم خودتو راحت کن هم ما رو گوش نمی ده چسبیده به شوهره و هر روزم همین بساط بر پاس گفتم اختلافشون سر چیه ؟ گفت والله مرضیه میگه اون داره یک غلطایی می کنه ولی خودش بشدت انکار می کنه و میگه مرضیه دیوونه شده گفتم پس مرضیه راست میگه ...همه ی اونایی که خیانت می کنن اول تهمت دیوونگی به زنشون می زنن چرا دنبال کارشو نمی گیرین و روشنش نمی کنین خوب معلومه که میگه نکردم نمیاد اعتراف کنه که کمی سکوت کرد و از من پرسید : شما خیانت دیدی ؟
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_چهلوهفتم
یکه خوردم گفتم : مشکل من از این حرفا بیشتره ... روی .... یعنی من روی تجربه ام میگم .... گفت : نمیشه تو زندگی کسی دخالت کرد باید خودش به من بگه این کارو بکنم یک دقیقه زیر و روشو در میارم ..ولی مرضیه خودش میگه نه خوب نیست اگر فهمیدم دیگه زندگیم بهم می خوره و بچه هام بی پدر میشن ..... گفتم خوب بشن .. پدر اینطوری به چه درد می خوره ؟ بازم از من پرسید : شما برای همین شوهرتو ول کردی ؟ گفتم نه شوهرمن باید سر کارش باشه ..اون مرد خوبیه من به خاطر شرایط یلدا آواره شدم ... گفت : پس چرا از شما ها حمایت نمی کنه ؟ گفتم چون نمی دونه کجام ... آقا مصطفی داری ازم حرف می کشی؟ رفتی دنبال کنجکاوی خودت ..؟ گفت : وای شما نمی دونین چقدر من بد شدم همش دارم به شما فکر می کنم و یک لحظه آرامش ندارم ...توی اون دوتا اتاق با سه تا بچه خیلی سخت و بده ...مجسم می کنم ما توی اون خونه ی بزرگ و شما تو اون جای کوچیک و امکانات کم خیلی ناراحت میشم ... گفتم : نه این جایی که الان دارم توی سه سال گذشته از همه بهتر بوده نگران نباشین عادت کردم ... گفت : بهاره خانم بزارین هر کاری از دستم بر میاد براتون بکنم شاید این طوری وجدانم راحت تر بشه .... گفتم برای چی وجدان شما ناراحت بشه حاج خانم و شما هر کاری از دستون بر میومد کردین دیگه ,, من تا ابد به شما مدیون شدم ...تو رو خدا منو به حال خودم بزارین که از این جا آواره نشم ... گفت : منم التماس می کنم؛؛ التجا می کنم ,,که به من اعتماد کنین و به من بگین دارین از چی فرار می کنین ؟ قسم می خورم فقط بین من و شما می مونه قول مردونه میدم ..... گفتم متاسفانه من به قول مردونه اعتمادی ندارم ...و اینی که شما گفتین قبلا شنیدم ..و اعتماد کردم و متاسفانه باعث آزار خودم و بچه هام شد ...دیگه تصمیم ندارم این کارو بکنم ... فقط بدونین هر چی هست مربوط میشه به یلدا ... همین ... آقا مصطفی من خیلی مزاحم شما میشم ولی باور کنین که هر بار از روی اجبار این کارو می کنم و دلم اینطوری نمی خواد ... شاید امام رضا این حاجت منم بده و مشکل حل بشه ..رسیدیم در خونه و مصطفی با سرعت اومد علی رو از بغل من گرفت ... من در ماشین رو بستم و رفتیم تو خونه .... یلدا در رو باز کرد و پرسید علی خوبه ؟ گفتم نترس خوبه فقط تب داره ... از وقتی ما اومده بودیم تو اون خونه هر چهارتایی روی همون تخت دونفره می خوابیدیم ... امیر هنوز خواب بود و مصطفی علی رو هم برد گذاشت روی تخت و رفت دم در وایستاد و در حالیکه صورتش باز تغییر کرده بود ، گفت : تو رو خدا بهاره خانم هر کاری داشتین به من بگین از ته دلم خوشحال میشم انجامش بدم .... بهم اعتماد کنین من هیچ وقت تنها تون نمی زارم حتی اگر شما بخواین .....و با سرعت قبل از اینکه من حرفی بزنم رفت و درو بست ....... لحنش طوری بود که چیزی که توی قلبش بود بیان کرد جملات چیزی نبودن ولی کاملا مشخص بود که نسبت به من بی منظور نیست ... یلدا نگاهی به من کرد و ... با شک گفت : مامان ؟ فکر کنم آقا مصطفی از شما خوشش اومده ؛؛ گفتم : نه عزیزم این چه حرفیه می زنی ؟ وای یلدا باید از اینجا بریم ...حالا چیکار کنیم ...اگر این طوری باشه من دلم نمی خواد اینجا بمونم .... آخه نمیشه ... نه ... تو مگه چی دیدی که اینو گفتی ؟ چیزی به نظرت اومد ؟ گفت نه مامان جان نظر نمی خواست معلوم بود ..... گفتم : برو یک چایی برای من بریز ببینم چیکار باید بکنم ..... فعلا دیگه اگرم مُردیم نباید از اونا کمک بخوایم ..باید خودمون از پس کارامون بر بیایم توام باید کمکم کنی .... می خوای الان بری مدرسه ؟ گفت : مدرسه امروزم شیفت صبح تعطیل شده خیالت راحت باشه ....... علی تا بعد از ظهر تبش بند اومد...حاج خانم نزدیک غروب برگشت و اومد به دیدن من ...درو براش باز کردم بازم دستش پر بود به هوای اینکه علی مریضه چند تا پلاستیک میوه با خودش آورده بود و می شد حدس زد که اونا رو مصطفی خریده ...... و من اینو می فهمیدم و نمی تونستم به روی خودم نیارم ....ولی توی این زمستون چیکار باید می کردم ..... اگر این فکر احمقانه در ذهن مصطفی شکل گرفته باشه ؟ موندنم اینجا یک اشتباهه بزرگ بود...اگر مصطفی یک روز خدای نکرده دست از پا خطا کنه ؟ چیکار باید می کردم ؟در حالیکه مدیون محبت های اونو حاج خانم بودم و نمی تونستم حرفی بزنم.نمی دونم اون روز ها رو چطور تحمل می کردم ...... وجودم مثل کوهی از غم و درد بود ... نه از وجود بچه هام لذت می بردم نه می تونستم براشون زندگی خوبی فراهم کنم که شایسته ی اونا باشه ...یلدا مثل یک گل داشت توی این وضع پژمرده می شد و دوران نوجوانی شو به بدترین شکل می گذروند و حتی امیر که خیلی هم باهوش بود و همه چیز رو می فهمید دیگه معترض من می شد و می گفت می خواد از اینجا بره و انگار طاقت اونم تموم شده بود
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐خدایا کمکم کن🙏
⭐ساحل دلت را به خدا بسپار
⭐خودش قشنگ ترین قایق را برایت می فرستد
⭐و در انتهای شب نگرانی هایت را به خدا بسپار
⭐و آسوده بخواب که او همیشه بیدار است
⭐و آنان که به بیدار بودن خداوند اعتماد دارند
⭐آسوده تر می خوابند.
⭐شبت غرق در آرامش الهی🌙
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی! تو بساز که دیگران ندانند
و تو نواز که دیگران نتوانند
الهی!
بساز کار من و منگر به کردار من
سلام صبحتون بخیرونیکی🌱❤️☀️
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_چهلوهشتم
شب که می خواستم بخوابم علی بازم یک کم تب داشت ..... کنارش دراز کشیدم و دستم رو انداختم دور کمرش و کشیدمش توی بغلم .....باز یادم اومد ...... اونشب بهروز اولین کاری که کرد بلوزی که براش خریده بودیم پوشید و خوشحال بود مرتب از ما می پرسید بهم میاد ؟ مامان تدارک شام دیده بود و با هم رفتیم تو آشپز خونه....اون رفت کنار ظرف شویی ...من از پشت بغلش کردم و سرمو گذاشتم روی پشتش و گفتم ....مامان خیلی دل تنگت میشم .... یک چیزی ازت می پرسم راهنماییم کن .... با ترس برگشت و پرسید ؟ چی شده اذیت شدی ؟ گفتم نه ,, خانجان ....خیلی زن خوبیه ولی هیچ اختیاری به من نمیده حرف, حرف اون این طوری من برام خیلی سخته اینجا شو دیگه فکر نکرده بودم .... وسایلم که بیشتر تو انباریه ولی من حتی اختیار اتاق خودمو ندارم .... گفت : ترسیدم ای مادر گفتم حالا چی شده ...از همین اول کاری بهانه نگیر باید زندگی کنی راهشو پیدا کن ..نمیگم تن در بده ولی با خوبی و مهربونی نزار بین تون اختلاف پیش بیاد هانیه هم همش نگران همین بود و به من می گفت ولی من فکر کردم حالیت نیست نمی خواستم بهت بگم که بهش فکر کنی ولی از همین الان کار خودتو بکن به زبون خودش راضیش کن بزار بفهمه که توام برای خودت عقیده ای داری و باید حرف توام مهم باشه به جای این که چند سال عذاب بشی و بعد این کارو بکنی از همین اول محترمانه جلوش وایستا ..... فردا باز حامد یک ساعتی رو صرف پوشیدن لباس کرد و یک دوش مفصل با ادوکلن گرفت و از خونه رفت.... تا دم در بدرقه اش کردم و با خودم فکر کردم در مقابل اونم باید همین کارو بکنم فردا میگه تو که راضی بودی و حرفی نمی زدی چرا حالا یادت اومده ..... حالا تازه فهمیده بودم زندگی به اون راحتی ها هم که من فکر می کردم نیست و باید سیاست و فکر پشت یک زندگی باشه تا بتونی به مشکل بر نخوری ..کاری که من می خواستم بکنم تا با همه فرق داشته باشم .... وگرنه همه چیز به زودی با تموم شدن صبر من تموم میشد.خانجان که تا قبل از اومدن من خودش حامد رو بدرقه می کرد پشت سر من وایستاده بود با خنده ی بلند و کش داری گفت : خوب شد والله اصلا منو یادش رفت.... تو رو ماچ کرد ... به من محل نگذاشت ....... بیا مادر بچه بزرگ کن .... گفتم خانجان خودم بوست می کنم ولش کن پسرا وفا ندارن .... شما ناراحت نشین ..... گفت نه مادر شوخی کردم ..می دونم بچه ام عجله داشت ....... تو امروز یک خورش بِه درست کن ببینم چیکار می کنی ؟الو هم توش بزن ... گفتم ولی من به دوست ندارم میشه یک چیز دیگه درست کنم ؟ .... گفت : نه مادر فکر می کنی دوست نداری حتما برات بد درست کرده بودن ...من دست پخت مامانت رو دیدم برای همین دوست نداری حالا امروز من بهت یاد میدم بخور و تعریف کن .... گفتم نه خانجان تو رو خدا من از اسمشم بدم میاد گفت : نه؛ نه , برو گوشت رو در بیار تا بهت بگم .....منم بِه ها رو خورد می کنم ...بهت یاد میدم یک خورش بهی بپزی که انگشتو بخوری ... حالا یک پیاز خورد کن توی این قابلمه ......... خلاصه اون روز من مجبور شدم خورش بِه درست کنم و توشم آلو بزنم که اصلا دوست نداشتم و خودش با بَه ,بَه و چهچه خورد و گفت : دیدی چه خوب شده بود؟ ...حالا برو برای مامانت تعریف کن ..... در حالیکه من فقط یک کم از گوشتشو گذاشتم روی برنجم و خورده بودم اونم فقط برای اینکه اون ناراحت نشه ...... بعد از ناهار نشست و یک ریز تا حامد برگشت خونه حرف زد نه گذاشت من کاری برای خودم بکنم و نه گذاشت حرفی بزنم .... داشت سرم می رفت و دیگه کلافه شدم ...دلم می خواست سرمو بزنم به دیوار ...
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_چهلونهم
وقتی حامد اومد از صورتش پیدا بود که خسته اس منو که دید پرسید چیزیت شده ؟ حالت خوبه ؟ به جای من جانجان گفت : چرا نباشه مادر از صبح استراحت کرده و اونجا روی مبل لمیده و باز با یک خنده ی بلند ادامه داد حالا داره برای تو ناز می کنه .... ماشا لله به فکرشم نرسیده که برای شوهرش شام درست کنه ...گفتم خانجان ؟ شوخی می کنین یا جدی میگین ؟ گفت : نه بابا شوخی می کنم داشتیم حرف می زدیم نفهمیدیم چطوری وقت گذشت ...عروس و مادر شوهر گرم حرف زدن بودیم ......حامد باز منو بغل کرد و گفت : عزیز دلم حتما حوصله ات سر رفته ؟ خانجان گفت : آره والله من همش حرف زدم حوصله اش سر نره و احساس تنهایی نکنه ... چرا نمی بریش بیرون یک بادی به کله اش بخوره؟ گناه داره بچه ی مردم .... حامد گفت : چشم روی چشمم یک کم استراحت کنم می برمش گفتم خانجان شما نیای منم نمیرم ... گفت : نه مادر شما ها جوون هستین من نماز می خونم و کارامو می کنم تا شما ها برگردین .... .من اونجا فهمیدم که در مورد اون اشتباه کردم و از کاراش منظوری نداره و می خواد فقط برای من دلسوزی کنه ...... با خودم فکر کردم اگر من یک کم گذشت داشته باشم اون زن خوبیه ....... اونشب منو حامد با هم بیرون شام خوردیم ولی من یک پرس هم برای خانجان گرفتم و براش بردم خونه و دیدیم که هنوز شام نخورده و منتظر ماست.... خوشحال شد که بفکرش بودیم ... .... تا موقعی که دانشگاه باز شد من همین جور باب میل خانجان و دست براه پا براه راه می رفتم . راضی نبودم و بهم سخت می گذشت ولی اینو فقط خودم می دونستم و بس ..... همین که می دیدم اون منو دوست داره منم به دلش راه میومدم .... حامد دوستم داشت و عاشقانه با هم زندگی می کردیم .... اون غیر از توجهی که به من و احساسم داشت همیشه از کلمات خوب و عاشقانه استفاده می کرد ... روز اولی که دانشگاه باز شد من برای از خونه بیرون رفتن داشتم پرواز می کردم از اینکه دیگه مجبور نبودم تا برگشتن حامد با خانجان تنها باشم خوشحال بودم ..... صبح با حامد از خونه اومدم بیرون و کنارش توی ماشین نشستم ...اونم راه افتاد و گفت : وای چه خوبه توام با من اومدی ..... به نیمه های راه که رسیدیم ...من احساس کردم حالم خوب نیست گفتم حامد ؟ گفت :جانم عزیزم چیزی می خوای ؟ گفتم : حالم خیلی بده ...حامد دستپاچه شد و زد کنار و گفت: چی شدی فدات بشم؟ بهاره .... بهارم .... انگار تمام تن منو سوزن می زدن، احساس کردم بدنم داره بی حس میشه. دیگه قدرتی توی تنم نبود حتی نمی تونستم حرف بزنم. نگاه ملتمسانه ای بهش کردم، دیگه چیزی نمی شنیدم و آخرین چیزی که دیدم صورت وحشت زده ی حامد بود و از حال رفتم.... موقعی که حامد داشت منو از ماشین پیاده میکرد رو حس کردم داد می زد بهار ... بهارم .... چشمتو باز کن تو رو خدا، عزیز دلم... و همینطور منو بغل زد و بطرف بیمارستان دوید فورا منو روی یک تخت خوابوند و دستگاه فشار رو به دستم بست... تمام دوستانش تو بیمارستان دورم جمع شده بودن. اون بی تاب بود پشت سر هم و بدون اختیار می گفت: فشارش پایینه... فشارش پایینه... بدو بهش سرم وصل کن بدو... و خودش یک آمپول به من زد. دو تا پرستار دست و پا و بدن منو ماساژ می دادن... دکتر باقری دوست صمیمیش بود. مرتب بهش می گفت تو دستپاچه ای تو بشین بسپرش به من. آروم باش حامد... اینطوری نکن... خودت می دونی که الان بهتر میشه دیگه فشارش کم کم میاد بالا. نترس رفیق ....ای بابا... مرد گنده داره گریه می کنه... نمی دونم چقدر طول کشید که من تونستم حرف بزنم ... حامد دست منو گرفته بود و ماساژ می داد. آهسته چشممو باز کردم و گفتم حامد؟ گفت جانم عزیزم نگران نباش داری بهتر میشی... و بلند شد و دوباره فشارم رو گرفت و گفت خدا رو شکر بهتره. دکتر باقری گفت: چیکارش کردی مرد به همین زودی از پا دراومد...راستشو بگو... گفت نه والله از شوخی گذشته اصلا حالش خوب بود حتی خوشحال شده بود که دانشگاه باز شده امروز با ذوق و شوق داشت میرفت دانشگاه... اصلا ناراحتی در کار نبود. من از همین نگران شدم ... آخه کلا دختر قوی و سالمیه ... چرا این طوری شده نمی دونم ...
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii