#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حمید
#قسمت_یازدهم
دوستم گفت حوصله جای شلوغ روندارم باپدرم دعوام شده ازخونه زدم بیرون امشب بیخیالشوجای نرو
گفتم باشه بشین تامن بساط شام رو ردیف کنم لباسهام روعوض کردم مشغول املت درست کردن شدم که برادرهمسایه که مارودعوت کرده بود دوباره امددنبالم
گفت داداشم گفته چرانمیاید
گفتم سلام برسون بگوشرمنده من مهمون دارم ونمیتونم بیام
خلاصه اون شب شام روبادوستم خوردیم تانصف شب باهم حرفزدیم من مهمونی نرفتم
ازنیمه شب گذشته بودجاانداخیم که بخوابیم
صدای تیراندازی به گوشمون رسید
خیلی ترسیدیم چراغ توری روبرداشتیم تادم دررفتیم
ببینم چه خبره
ولی همه جاتاریک بودمشخص نبودچیزی ومتوجه ننشدم صدای تیراندازی ازکجاست
اما میدونستم همین دوراطراف هست که صداش روانقدرواضح شنیدیم
به اجباربرگشتم تواتاق بایدتانزدیک صبح صبرمیکردیم تابفهمم چه اتفاقی افتاده
صبح که شدچندنفرازاهالی روستاسراسیمه امدن درمانگاه گفتن خونه فلانی تیراندزی شده وصاحبخونه ودوتامهمونش کشته شدن گویابایکی ازمهموناخصومت شخصی داشتن
باشنیدن این حرف وارفتم چون همون مهمونی بودکه من روهم دعوت کرده بودن
اگردوستم نمیرسیدمن هم الان جزکشته شده هابود
اونجابودکه به بزرگی خداپی بردم که تاخودش نخوادهیچ اتفاقی نمیفته
همون روزازطرف اداره برای من نامه ای رسیدکه باید منتقل میشدم یه روستای دورافتاده تروچندمابیشترفرصت نداشتم برای عمه پیغام فرستادم که هرچه زودتربساط عروسی روفراهم کنه.به عمه گفتم هرچه زودتربساط عروسی روردیف کنه
جریان خواستگاری من به گوش پدرم وبانورسیده بود
به شدت مخالف این ازدواج بودن وخیلی سعی میکردن من روازاین ازدواج منصرف کنن اصلابرام مهم نبود
علت مخالفت بانوروخوب میدونستم
بانوعمه روخوب میشناخت ومیدونست یه زن محکم وخودساخته است که به کسی اجازه دخالت نمیده
وکسی بودکه توی جوانی همسرش روازدست داده بودوباعزت آبروبچه هاشوبزرگ کرده بود
جلوی کسی دست درازنکرده بود
باتمام این مشکلاتش همیشه باروی بازوبدون هیچ منتی ازبچه های برادرش نگهداری کرده بود
این عزت بزرگی برای بانوسنگین بودوخوب میدونست نمیتونه روی آرزوتسلطی داشته باشه
بدون کمک پدرم تدارک عروسیم رودیدم وچندروزقبل مراسم باهانیه وعمه آرزورفتیم خریدعروسی وهرچیزی که هانیه برای ارزوبرمیداشت میگفت نیازندارم
میدونستم رعایت جیب من رومیکنه
توی مغازه طلافروشی آروم که کسی نشنوه درگوشش گفتم نگران جیب من نباش
اگرنمیتونستم برای زنم چندتاخرت وپرت بخرم عمراازدواج میکردم
ارزوباچهره ای جدی برگشت وتوصورتم رونگاه کردگفت بدجایی غرورگرفته ات ها
بعداشاره ای به ویترین طلافروشی کردنتونستم جلوخنده ام روبگیرم زدم زیرخنده
دخترباهوشی بودبه موقع جواب میدادوبرخلاف ظاهرغدش قلب مهربونی داشت
خلاصه خریدعروسی روتموم شدوبرادرهام هانیه خیلی کمکم بودن
حتی یکی ازدوستام که صدای خوبی داشت قراربودبیایدتوعروسیم بخونه
کارتهای عروسی رونوشتم ورفتم درمانگاه یک هفته ای میشدازنرگس بی خبربودم وچون همه همکارهام رودعوت کرده بودم
بایدبه نرگس هم کارت میدادم کارت نرگس رودادم به دوستش که بهش بده
روزعروسی یه کت شلوارمشکی وپیراهن سبزتیره پوشیده بودم
ریشمم مرتب کردم ورفتم دنبال عروس
وقتی واردارایشگاه شدم بادیدن آرزوتپش قلب گرفتم انگاراولین باربودمیدیدمش ودوستداشتنی ازجنس عشق توی فلبم جوانه زدشایدقبل انروزتحت تاثیرمحبتهای عمه میخواستم باآرزو ازدواج کنم امااون روزفهمیدم خودش برام خیلی باارزشه
باخودم عهدبستم همه جوره خوشبختش کنم
شب عروسیم پدرم باعاقد واردمجلس شدومن ارزوبه عقدهم درامدیم
پدرم که کنارم بودبعدازجواب بله آرزودست مادوتاروتودست هم گذاشت گفت خوشبخت بشی بابا کلمه باباچقدربرام غریب بود
هیچ حرفی برای گفتن نداشتم چون خاطرات تلخ کودکیم به این راحتی یادم نمیرفت
تونگاه هانیه غم بودومیدونستم بخاطراینه که پدرم تومراسم عروسیش شرکت نکرده
شایدبودنش توی عروسی من هم بخاطرحفظ ابروتوی مردم بود
خلاصه عروسی مابه خوبی خوشی تموم شدچندروزی هم رفتیم شیرازماه عسل
روی هم رفته خوب بود
بعدازبرگشت وقتی برگشتم درمانگاه باخبرشدم نرگس خودکشی کرده وهمه ناراحت بودن
ازشنیدنش این خبرواقعاشوکه شده بودم باورم نمیشد
هرچندمیدونستم نرگس توزندگیش خیلی مشکل داره وبرادرهاش زندگی روبراش جهنم کردن وهمیشه ازدستشون شاکی بودواحتمال میدادم بخاطرمشکلات خانوادگیش وخسته شدن ازاین شرایط دست به همچین کاری زده
ناخودآگاه یادکارهای که برام کرده بودودست پختش افتادم ودلم خیلی گرفت
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حمید
#قسمت_دوازدهم
دخترخوب ومهربونی بودکه سهمش اززندگی مرگ نبودیه کم که به خودم مسلط شدم یه دسته گل تهیه کردم رفتم سرمزارش خیلی حالم گرفته بودچندتای ازدوستاش سرمزاربودن که باصدای بلندشیون گریه زاری میکردن
انقدرجواونجابرام سنگین بودکه داشتم خفه میشدم ونمیتونستم بمون دسته گل روگذاشتم رومزارش فاتحه ای فرستادم دورشدم.راه زیادی نرفته بودم که دوست صمیمی نرگس صدام کردمیشناختمش اسمش مریم بودوخیلی وقتهابانرگس دیده بودمش بعدازسلام احوالپرسی کوتاهی گفتم مریم خانم چرانرگس خودکشی کرده شمادلیلش رومیدونید
سرش روتکون دادگفت چیززیادی نمیدونم فقط دو روزقبل این اتفاق وقتی دیدنمش گفت اگرمردم تومن روبشور من فکرمیکردم مثل همیشه خسته است اززندگی وداره شوخی میکنه
ولی وقتی گفت روی بازوم اسم شماروخالکوبی کرده ونمیخوادکسی بفهمه تعجب کردم
مریم درحالی که اشک میریخت گفت اون روزهم که کارت عروسی شمارومیخواستم بهش بدم توی باغ نشسته بودرفتم کنارش نشستم سرحرف بازشدونرگس کلی از آرزوهاش برام تعریف کردکه دوست داره کنارشمازندگیه خوب وارومی داشته باشه ومیخوادبعدازاین همه مشکلات به ارامش اسایش برسه بعدازتموم شدن حرفهای نرگس نمیدونستم بایدچکارکنم ازدادن کارت عروسی شماپشیمون شدم میخواستم بهش ندم یعنی جراتش رودیگه نداشتم ولی نرگس توی دستم دیده بودش وازدستم گرفتش وقتی فهمیدکارت عروسی شماست باصدای بلندشروع به گریه کردن کردهرکاریش میکردم نمیتونستم ارومش کنم میگفت تونمیدونی این عشق تنهادلخوشیه من توی زندگیم بوده واحساس میکنم دیگه هیچ امیدی به اینده ندارم
اینقدرحالم بدشدکه نذاشتم دیگه ادامه حرفش روبده ازمربم خداحافظی کردم
قیافه معصوم نرگس یه لحظه ازجلوی چشمم دورنمیشدومیدونستم عشق یکطرفه نرگس واون همه مشکلات زندگیش باعث این تصمیم جنون امیزشده وازخدابراش طلب امرزش میکردم.بعدازخودکشی نرگس تامدتی توخودم بودم ولی کم کم به روال عادی زندگیم برگشتم کارهای انتقالی من درست شدباآرزو راهیه روستای دورافتاده ای که اداره گفته بودرفتیم روستای خیلی خوش اب وهوای بودواهالی روستا ساده ومهربونی داشت
ومن خیلی زودتونستم باهاشون رابطه ی صمیمانه برقرارکردنم
برعکس من آرزو زیادازخونه بیرون نمیرفت باکسی درارتباط نبودآرزودختری بودکه محبت کردنش روبیشترباکارهاش بهم نشون میدادوبارفتارش بهم میفهمونددوستمداره وهمین که پذیرفته بودبامن بیاداین روستاوسختی راه دوروندیدن عمه روقبول کنه خودش نشانه محبتش بودهیچ وقت بدون من غذانمیخوردصبرمیکردمن بیام باهم بخوریم
آرزو ابراز علاقه زبانی روبلدنبودومنم به این مدل محبت کردنش عادت کرده بودم
بعدازمدتی کم کم بازنهای روستاآشناشدورفت امدمیکردچندوقتی که گذشت ازتغییرشرایط جسمانیش متوجه شدم بارداره ازاینکه قراربودبابابشم خیلی خوشحال بودم
تاجای که میتونستم کمکش میکردم وهواش روداشتم عمه ام چندروزی امدپیشمون رفت
آرزوهشت ماهش بودومن روزشماری میکردم برای بغل کردن بچه ام
ولی یه روزکه آرزوبازنهای روستامیره کنارچشمه کمک یکی ازخانمهامیکنه که دبه اب روبذاره رودوشش
ولیرتعادلش روازدست میده میخوره زمین
وقتی رفتم خونه دیدم حالش خوب نیست درازکشیده
سریع بردمش دکترولی دیرشده بودبچه روازدست داده بودیم
خیلی بهم ریختم وازنظر روحی کلاداغون شدم وچون ادم توداری هم بودم همه چی رومیریختم توخودم
آرزوازنظرجسمی بهترشده بودولی من بخاطر روحیه حساسم نتونسته بودم باموضوع کناربیام
یه شب که ازدرمانگاه برمیگشتم خونه یکی ازاهالی روستا متوجه حال بدم شد
گفت بیابریم خونه ماوبااصرارزیادباهاش رفتم
تانشستم بساط کشیدن تریاک روپهن کردگفت بکش اروم میشی
اولش امتناع کردم گفتم نه
ولی باحرفهاش تحریکم کردگفت حالت روخوب میکنه
منم دوسه پوک کشیدم سرم سنگین شده بود گلوم به شدت میسوخت یه لحظه ازکاری که کردم پشیمون شدم
عذاب وجدان گرفتم
سریع بلندشدم خداحافظی کردم ازخونش امدم بیرون خیلی دیرکرده بودم اولین باربودآرزوروتااین موقع شب تنهاگذاشته بودم تارسیدم خونه آرزو امدسمتم گفت کجابودی حس بویایش خیلی خوب بود
ازبوی لباسهام سریع فهمیدشروع کردجیغ دادکردن هرکاری میکردم آروم نمیشدبهش حق میدادم
تا دوسه روز باهام قهربودکلی منت کشی کردم ازش عذرخواهی کردم وقول دادم دیگه تکرارنشه تاآشتی کردارزو میدونست من عاشق بچه هستم وبعدازمدت کوتاهی بااینکه براش خطرداشت بازباردارشد وایندفعه خیلی بیشترازقبل مراقب بود
وبعدازنه ما انتظارشیرین دخترم ساحل به دنیاامدوباامدنش رنگ بوی خاصی به زندگی مابخشید..بابه دنیاامدن ساحل زندگی ماروروال سابق افتادمنم به زندگی دلگرمترشده بود
به ارزو کمک کردم که تودوره های اموزشی بهورزی ومامایی که استان برگزارمیکردشرکت کنه وباهرسختی که بودتونست مدرکش روبگیره ومشغول به کاربشه.چهارسال توی اون روستابودیم دوباره منتقل شدیم روستای که قبلاتوش کارمیکردم
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حمید
#قسمت_سیزدهم
اونجادختردومم هم به دنیاامدوخانواده ماچهارنفره شدتواین مدت پدرم ازبانوصاحب۶تافرزندشده بودکه همه جورامکانات دراختیارشون قرارداده بود
برام مهم نبودتمام تلاشم روبرای زندگی خودم میکردم بعدازچندوقت شنیدم عروسیه نسرینه اصلادوست نداشتم برم ولی بخاطرنسرین رفتم وازخوشبختیش خوشحال بودم
توکارم پیشرفت کرده بودم و تونستم توشهریه خونه بخرم وبرای زندگی امدیم شهرزمان جنگ بودتصمیم گرفتم برم جبهه وداوطلبانه برای کمکهای پزشکی عازم شدم خیالم ازبابت آرزووبچه هاراحت بودمیدونستم برادرهام هواشون رودارن.توی یکی ازبمبارانها من دچارموج گرفتگی شدم وبه بیماری اعصاب وفشارخون مبتلاشدم واون ادم ساکت اروم تبدیل شده بودبه یه ادم پرخاشگروعصبی که باکوچکترین حرفی عصبانی میشدوازکوره درمیرفت
وکنترلی رورفتارم نداشتم باتمام این فشارهای عصبی تنهاکسی که کنارم بودباصبوری ومهربانی ارومم میکردآرزوبود
وباکمک آرزودرمانم روشروع کردم وتحت نظردکترهای شیرازقرارگرفتم وباداروهای که مصرف میکردم روزبه روزبهترمیشدم وماهی یکباربرای کنترل شرایطم میرفتم پیش دکتر اون زمان سه تااز بچه های بانو ازدواج کرده بودن ولی میشنیدم اسد پسربزرگش خیلی اذیتشون میکنه ونمیذاره اب خوش ازگلوشون پایین بره ومعتادشده وعاشق یه زن عقدکرده شده وبانوشب و روزاشک میریزه.یه شب اسد با یه خانم امدن خونمون وقتی فهمیدم این همون خانم عقدکرده است که شوهرداره ازخونه بیرونش کردم باچاقوتهدیدبه خودکشی کردولی اصلااهمیتی ندادم درروشون بستم اسدشب و روزپدرم روسیاه کرده بودوامیدپسردومی پدرم هم بخاطرهمسرش کلاباپدرم وبانوقطع رابطه کرده بودواین شرایط برای پدروبانوخیلی آزاردهنده بود بلاخره بانونتونست حریف اسدبشه وبعدازجداشدن اون دخترازهمسرش باهم ازدواج کردن
بانوروزبه روزشکسته ترمیشدمادربانواون زمان به سختی بیماروزمین گیرشده بود
بانوهم به بهانه اینکه توان نگهداری ازش رونداره فرستاده بودش خونه برادرش
گاهی درتعجب بودم ازبازی سرنوشت کی باورش میشدزمانی برسه که بانومادرش روازخونه اش بیرون کنه
ولی دست تقدیربرای منم بازهای عجیبی داشت وزمانی که بچه چهارمم به دنیاامدودوسالش شد.وقتی حال روزآرزو رودیدم دلم گواهی بدمیداد نمیتونستم خودم روقانع کنم که مشکلی نداره
بردمش بیمارستان دکترباتوجه به شرایطش براش چندنوع ازمایش نوشتن انجام دادیم وباید منتظرجواب میموندیم
انتظارخیلی سخت بودوتاجواب آزمایش آرزوبیادعصبی بودم دلشوره داشتم
روزی که جواب ازمایش روگرفتم وبه دکترنشون دادم یه نگاهی به برگه ازمایش کردچنددقیقه ای درسکوت گذشت که دکترسرش رواوردبالاگفت همسرتون بیماریه مغزاستخوان داره
میدونستم منظورش چیه انگاردنیاروسرم خراب شد آروم قرارنداشتم نمیدونستم بایدچکارمیکردم به ارزوگفتم بایدبرای ادامه درمانت بریم تهران نگران حال بچه هابود گفتم میسپاریمشون به داداشم وزنداداشم خیالت راحت مراقبشون هستن
عمه بخاطرکهولت سن نمیتونستم ازش برایه نگهداریه بچه هاکمک بگیرم
وبه عمه ازبیماریه ارزوچیزی نگفتم
به بهانه کارامدیم تهرانوخونه یکی ازدوستام تهران بودچندروزی مهمون اون بودیم تاکارهای آرزوردیف بشه کارهرروزمن رفتن به بیمارستان ومطب دکتربود وقتی مریضهای باشرایط ارزو رومیدیدم که نتیجه نگرفته بودن بیشترتودلم خالی میشدنمیخواستم ثانیه ای روبرای ارزوازدست بدم ازتکرارزندگی پدرم برای خودم میترسیدم دلم نمیخواست خانواده ام ازهم بپاشه.ترس ازدست دادن ارزودیوانه ام میکرداین زن همه کس من بودبس بایدبراش میجنگیدم وحقم رواززندگی میگرفتم نبایدتسلیم میشدم وبه خودم قول دادم هیچ وقت نذارم سرنوشت تلخ خودم برای بچه هام تکراربشه هردفعه به مطب دکترمیرفتم ناامیدترازقبل برمیگشتم چون هیچ امیدی بهم نمیدادن ولی من باخودم میگفتم خدارو دارم وتسلیم نمیشم به هرسختی بودبرای ارزو نوبت گرفتم وجلسات شیمی درمانیش شروع شددکترش گفت خانومت اماده پیونده ولی بایدمنتظربمونی تاتخت خالی بشه تازمان نوبتش وخالی شدن تخت برگشتیم شهرستان بچه هاهم نگران مادرشون بودن مخصوصاساحل که تاحدودی پی به بیماریه مادرش برده بود
یک هفته ای گذشت وروزمادربودبچه هاهرکدوم برای مادرشون کادو تهیه کرده بودن قیافه زردورنجورارزو روکه میدیدم طاقت نمیاوردم بغض گلوم روفشارمیدادازخونه میزدم بیرون.اکثراتوی ماشین گریه میکردم شایدسبک بشم جوخونه برام خیلی سنگین بودولی من بایدبخاطربچه هاهم که شده خودم روقوی نشون میدادم ودربرابرمشکلات کم نمیاوردم
چند روزی گذشت ارزوازدردبه خودش میپیچیدولی حرفی نمیزدچندوقتی بودمیدیدم روسریش رومحکم میبنده یه روزدرحالی که گریه میکردامدسمتم دست کردزیرروسریش ویه مشت موکشید بیرون گفت حمیدتمام موهام داره میریزه
من جواب بچه هاروچی بدم
همون موقع ساحل امدتو ومادرش روتواون شرایط دید.باحرف آرزو ساحل وارداتاق شدانگارپشت درگوش وایساده بود
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حمید
#قسمت_آخر
امدجلوی آرزووایسادیه لبخندزورکی زدگفت مامان موهات داره میریزه
اصلا نگران نباش مادریکی ازدوستای منم مثل شماست
ولی بعدازتموم شدن دوره درمانش موهاش خیلی پرتروقشنگترازقبل درامد
ارزوبغلش کردقربون صدقه اش رفت
تازه اونجابودفهمیدم دخترم چقدربزرگ شده
چهره اروم آرزو بعدازحرفهای ساحل باعث شدمنم اروم بشم
هرچندارزو اطلاع چندانی ازبیماریش نداشت به دکتراوپرستارهاسپرده بودم بهش بگن بیماریش خوش خیمه ومشکلی نداره
چندروزی منتظرموندم ازبیمارستان بهم زنگبزن ولی خبری نشددیگه طاقت نیاوردم به ارزوگفتم وسایلت روجمع کن خودمون بریم
وقتی رسیدیم تهران ارزو روگذاشتم خونه دوستم خودم رفتم بیمارستان
گفتن تخت خالی نداریم بریدبهتون زنگ میزنیم امامن قبول نکردم هواسردبودتاصبح اطراف بیمارستان پرسه میزدم
چون میدونستم تخت که خالی بشه به اولین نفری که اقدام کنه تخت رومیدن
دوروزتمام کارم گشتن اطراف بیمارستان بودروزسوم بلاخره تونستم یه تخت خالی برای ارزو ردیف کنم
یه هفته بستری شدیه جورای قرنطینه بعدازپیوندزدن بود
خداروشکردکتراخیلی راضی بودن
پسرکوچیکم بهانه ارزوروگرفته بودواورده بودنش بیمارستان پشت شیشه برای مادرش گریه میکردباگریه اون منم گریه میکردم
ارزویک ماه بیمارستان بستری بودوقتی میخواستیم مرخصش کنیم گفتن بایدمحیط زندگیش کاملا ضدعفونی شده باشه
نمیتونستم باقطار یاهواپیمابرش گردونم ماشین رواوردم داخلش روضدعفونی کردم
همه جاروملافه سفیدانداختیم ماسک دستکش سفیدپوشیدوباهم برگشتیم شهرمون
توخونه ام همین شرایط روداشتیم وعیادت کننده هاش ازپشت شیشه میدیدنش
عمه ام ازبیماری آرزوخبرنداشت یه کمم الزایمرگرفته بود
یکبارم که اوردیمش خونه ارزو ازلای دردزدکی مادرش رومیدبد
به عمه گفتیم ارزوخونه نیست
خلاصه خیلی سختی کشیدیم تاحال ارزوبهترشده بانومیدیدماخواهروبرادرهاپشت هم هستیم ازبی عاطفگیه بچه هاش غصه میخورد
اسدشیشه ای شده بودزن بچه هاش ازخونه بیرونش کرده بودن
پدرم چندباری بردترکش دادولی دوبارشروع میکرد
خیلی باهاش صحبت میکردیم ولی فایده نداشت تنهاکمکی که ازدستمون برمیومدرسیدگی به زن و بچه اش بودکه مشکلی نداشته باشن
امید برادرناتنیمم بیشتر سمت مابودبامارفت امدمیکرد برخلاف تمام برنامه های بانو بچه هاش دوست داشتن بامارفت امد داشته باشن.چهارماه ازپیوندمغزاستخوان آرزومیگذشت وخداروشکرحالش خیلی خوب شده بود
مثل معجزه بودودکترهامیگفتن خیلی بهترازاون چیزی که فکرش رومیکردیم جواب داده توهمونروزهابودکه عمه نازنینم روکه حق مادری به گردنم داشت بخاطرکهولت سن ازدست دادم
بچه هام وآرزوخیلی بهش وابسته بودن بعدازمدتهاآرزومیخواست توی شلوغی حاضربشه بخاطرمراسم مادرش خیلی نگرانش بودم وبه همه میسپردم مراقبش باشن
روزتشیع جنازه عمه غم انگیزترین روزعمرم بودحس میکردم دوباره مادرم روازدست دادم
چندوقتی ازفوت عمه گذشته بودکه ازاطرافیان میشنیدم مادربانوبه شدت مریض احواله وحالش خوب نیست
طوری که حتی توان تمیزکردن خودش رونداره وتهاکسی که زیرباررفته بودازش مراقبت کنه عروسش بود
حتی خودبانوهم تردش کرده بود
باآرزو وهانیه رفتیم عیادتش به شدت ناله میکردوعروسش میگفت شب روزفریادمیزنه که سوختم اب جوش نریزیدروم
میگفت حتی بااب یخ هم وقتی پاشویش میکنیم میگه چرااب داغ روتنم میریزید
وقتی فریادمیزدوازدرد گرمامینالیددلم براش میسوخت هرچندمنم به اصرارآرزورفتم دیدنش ونمیدوم چراهرکاری میکردم باتمام عذابی که میکشیدنمیتونستم ببخشمش چون کودکی ام رونمیتونستم به این راحتی فراموش کنم
شایدروزی خدادل بزرگتری بهم بده وبتونم ببخشمش مادربانو دوسال تمام زجرکشیدتاازدنیارفت وبه همین راحتی پرونده زندگیش بسته شده
روزخاکسپاریش به هانیه گفتم حاضری ببخشیش اخمهاش روتوهم کردگفت نمیبخشم وحلالش نمیکنم بایدتاوان کودکی من روپس بده خداروشکرماچهارتاخواهربرادرزندگیه نسبتا اروم وخوبی داریم ومثل کوه پشت هم هستیم
ارزوبه لطف خداکاملاخوب شده ومن همیشه شکرگزارخداهستم
واماپدرم سالهای اخرعمرش بیماری سختی گرفت که توان خوردن هیچی رونداشت و۶ماه توبستربیماری بود
وحتی توی خونه خودش اختیارهیچی رونداشت وتمام امورات خونه دست بانوودختراش بود
هرچندروزهای اخرعمرپدرم ماچهارنفرمدام بالاسرش بودیم وقتی هم نفس های اخرش رومیکشیداشک ازگوشه چشمش میچکیدونگاه پرحسرتش به ما۴نفربود
بعدازمرگش بانوهم باتمام غرورکاذبش فروریخت وبودنبودش برای مادیگه مهم نیست
پدرم ازدنیارفت وما۴نفربخشیدیمش ولی هنوزم ازته دل تمایلی برای سرمزاررفتنش ندارم وازخدامیخوام ازسرتقصیراتش بگذره
زندگی من خیلی پرفرازنشیب بودوپرازسختی وگفتنش شایدوقت بیشتری میخواست
ولی تنهاپندی که میتونیداززندگینامه من حقیربگیرید اینکه
دوستان همراه هیچ وقت ازسختی ومشکلات ناامیدنشدوباتوکل به خدای بزرگ بجنگیدتابه چیزهای که میخوایدبرسید..
پایان
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
8.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭐پروردگارا همان طور که شب
🌸را مایه آرامش قرار دادی
⭐قرار دلهاے بیقرار ما باش
🌸فراوانے را در زندگے ما جارے کن
⭐وجودمان را لبریز آرامش کن
🌸و شناختمان را فزونے بخش
⭐شبتون بخیر ، حال دلتون خوب🌙
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
11.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 صبح است و یک تصویر
🌹 زیبا با هزاران خاطره، بازیِ
🌹 انوار خورشید در کنار پنجره...
🌹 آرزوهای قشنگ و زیبا سهم
🌹 لحظههای خوب زندگیات
🌹 سلام صبحت بخیر و شادی
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساناز
#قسمت_اول
اسمم سانازه و تو یکی از روزای بهمن به دنیاامدم ومتولدشیرازوازیه خانواده ی اصیل ترک قشقایی هستم
خانواده مادرم۵تابرادرداشت وپدرم یه خواهر
اززمانی که یادم میادتوخونمون همیشه دعوابودپدرومادرم باهم نمیساختن
البته ازدیدمن مادرم مقصربودچون پدرم خیلی آروم وساکت بود
ولی کارهای مادرم باعث عصبانیتش میشدچون مادرم اهل خوشگذرونی وتفریح بودوبیشتراوقاتم سراین موضوع باهم دعواداشتن
واین وسط من همیشه ازدست مادرم کتک میخوردم ودق دلش روسرمن خالی میکرد
باهمون سن کمم میدونستم مامانم بامردهای غریبه ارتباط داره وگاهی که من روباخودش میبردمیدیدم بایه مردمیرن بیرون ومن روتهدیدمیکرداگربه کسی حرفی بزنم کتک میزنه
منم ازترسم جرات حرفزدن نداشتم
اگرکارهای مامانم به گوش برادرهاش میرسیدمطمئنن به بدترین شکل باهاش رفتارمیکردن
یه روزکه مامانم طبق معمول رفته بوددنبال خوشگذرونی ومنم توخونه تنهابودم یکی ازهمکارهای بابام زنگ خونه روزدگفت پدرت توماشینه کارت داره ترسیدم دویدم سمت ماشین
دیدم بابام توی ماشین پاش رودرازکرده ونشسته حالش خوب نییت
پدرم توی شهرداری کارمیکردوآبدارچی بود
گفتم چی شده بابا
گفت ازپله افتادم وپام شکسته بروبه مامانت بگوبیادودفترچه منم باخودش بیاره بایدبریم بیمارستان وپام روگچ بگیرم
گفتم مامان نیست
بابام تاشنیدحسابی عصبانی شدگفت خودت برواماده شوبامن بیا
سریع رفتم حاضرشدم بابابام رفتیم بیمارستان
توی بیمارستان بودیم کارهای بابام روانجام دادیم که مامانم امد
بابام تامامانم رودیدشروع کرددعواکردنش که هیچ وقت خونه نیستی وهمیشه ولی وتوی بیمارستان کلی باهم دعواکردن
چند روزی باهم قهربودن بابام باپای شکسته توخونه افتاده بود
مادرم که ازتوخونه موندن خسته شده بود به بابام گفت من باساناز میخوام برم خونه برادرم
بابام مخالفت کردگفت من پام شکسته حالم خون نیست توکجامیخوای بری
همین موضوع باعث شدبازم باهم دعواشون بشه
وتوی دعواتمام ظرفهای خونه روززدن شکستن وازدادبیدادشون همسایه هاجمع شدن
واین دعواکارشون روبه دادگاه کشوند
مامانم ازبابام شکایت کرده بود
یادمه توی دادگاه بودیم که مادرم به من گفت بروبه بابات بگوحاضری من روطلاق بدی
منم روبچگی خودم رفتم به بابام گفتم
اونم باکمال میل ازاین پیشنهاداستقبال کردگفت اره بهش بگومن حرفی ندارم
وبه همین راحتی ازهم جداشدن ومامانم من روجای مهریه ازپدرم گرفت.مامانم من روجای مهریه ازبابام گرفت مامانم ازیه خانواده اصیل وابروداری بود
وتمام کارهای طلاقش روازترسش دورازچشم اوناانجام داد
وقتی خانواده مامانم فهمیدن باورشون نمیشدوگفتن اگرواقعاجداشدی بایدقیدماروبزنی ومادرم به راحتی پاروی خانواده اش گذاشت
یه روزکه بابام رفته بودسرکارباهمون مردی که من چندباردیده بودمش یه وانت گرفتن وامدن همه وسایل خونه روبارزدن ومن روهم بدون دیدن بابام باخودشون بردن
وقتی بااون مردرفتیم فهمیدن اون اقازن وسه تابچه داره که توی یکی ازروستاهای اطراف شیراز زندگی میکنه
مامانم روصیغه کرده بودومابایدمدتی بازن اول اونااقاکه اسمش عزیزبودزندگی میکردیم
به ناچاررفتیم اوارشدیم روزندگیه اوناخیلی حس بدی داشتم ازخودم ومادرم بدم میومدولی حریف مامانم نمیشدیم
زن اقاعزیزازمادرم متنفربودوباهم نمیساختن هرروزتواون خونه دعواوجربحث بو
این وسط من وبچه های اقاعزیزعذاب میکشیدیم چندوقتی به همین روال گذشت
تااینکه اقاعزیزامدبه مامانم گفت چندتاکوچه بالاترزمین خریدم میخوام برات خونه درست کنم
ویه مدت تحمل کن همه چی درست میشه
۶ماهی گذشت تااون خونه تقریبااماده شدخیلی خوشحال بودم که حداقل داریم مستقل میشیم وازاون خونه میریم
خیلی زودمن ومامانم اسباب کشی کردیم رفتیم تواون خونه
همه چی یه مدت خوب بود
پشت خونه مایه گاورداری بود
وصاحب گاوداری توی کوچه مایه گودال درست کرده بودکه توی اون گودال گونیهای که مال یونچه وکاه بودرواتیش میزد
یه روزبعدظهرکه مامانم خوابیده بودرفتم توکوچه تابازی کنم
اون روزهم کلی گونی اتیش زده بودن وماداشتیم همونجابازی میکردیم
یکی ازبچه هایه سنگ انداخت توی گودال وگونیهای که اب شده بودبااتیش پاشیدروصورت من
دیگه چیزی متوجه نشدم ازسوزش فقط جیغ میزدم مامانم وهمسایه هارسیدن پشت چشمم وروی پیشونیم سوخته بود
نمیتونستم چشمام روبازکنم مامانم وهمسایه هاسیب زمینی رنده کردن گذاشتن روش
وهرچی به مادرم گفتن من روببره دکترگوش نداد
من تاچندهفته چشمام بسته بودنمیتونستم جای روببینم تابه مرورزمان خوب شدولی جاش موند
ومامانم میگفت کم کم که بزرگ بشی پوستت بازمیشه وجاش نمیمونه
متاسفانه مامانم بااقاعزیزهم نساخت وبعدازمدتب ازاونم جداشدوبه اجباربایدازاون خونه ام میومدیم بیرون
مامانم توی روستایه اتاق اجاره کردوخودشم سرزمین کشاورزی کارمیکرد
مدتی که گذشت زن صاحبخونه برای مادرم یه خواستگارپیداکرداصلاحس خوبی نداشتم
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساناز
#قسمت_دوم
نمیخواستم مامانم دوباره ازدواج کنه
ولی جرات دخالتم نداشتم اون زمان من سوم ابتدایی بودم وخواستگارمامانم یه مردافغانی بودکه باهم ازدواج کردن.مادرم به خواستگاریه ولی که اصالتا افغانی بودجواب مثبت دادخیلی دوستداشتم قدرتی داشتم که نمیذاشتم دیگه مادرن ازدواج کنه ومادونفری باهم زندگی میکردیم
ولی یه پسرداشت که سه سال ازمن کوچیکتربود
اون زمان من کلاس سوم ابتدایی بودم
ازوقتی هم امده بودم پیش مادرم ازپدرم خبرنداشتم حتی یکبارهم سراغم رونگرفته بود
ازخانواده مادرم هم فقط مادربزرگم گاهی روحساب دلسوزی میومددیدنمون ولی داییهام سراغی ازمانمیگرفتن ازدست مادرم بخاطرطلاقش ازپدرم دلخوربودن
مامانم من رومجبورمیکردبه ولی بگم باباخیلی تمایل نداشتم به اسم باباصداش کنم
ولی قدرت مخالت بامادرم رونداشتم میدونستم اگربه حرفش گوش ندم به سختی تنبیه ام میکنه
ولی تویه روستای دیگه نگهبان باغ بودوهمونجاهم زندگی میکرد
من ومامانمم بعدازازدواجش رفتیم همون باغ
درهمون نگاه اول ازاونجاخوشم امد
اون باغ استخروزمین بازی داشت ومن خیلی ذوق داشتم چون راحت میتونستم بازی کنم
چندماهی زندگیه ارومی داشتیم
تااینکه خبررسیدپدرم۲ساله ازدواج کرده ولی بچه دارنمیشن وتصمیم داره من روازمامانم بگیره
من اصلا دوستنداشتم ازپیش مامانم برم وازدوری ازش خیلی میترسیدم
ولی بابام شکایت کرده بودواحظاریه برای مامانم امده بود
بامامانم رفتیم دادگاه بعدازچندسال بابام رودیدم ناخوداگاه دویدم سمتش وبغلش کردبوسیدمش ازدیدنش خیلی خوشحال بوددم
توبغل بابام بودم که یه خانم امدکنارپدرم
یه نگاهی به من انداخت دولاشدگونم روبوسیدوگفت خوبی سانازجان
هیچی جوابش روندادم
خودش دوباره گفت من زن بابات هستم عزیرم بامن غریبی نکن
وقتی رفتیم پیش قاضی گفت بچه بزرگه وخودش میتونه انتخاب کنه باکی زندگی کنه
منم سریع مامانم روانتخاب کردم
باانتخاب من قاضی به پدرم اجازه ملاقات یک روزدرهفته روداد
من خیلی خوشحال بودم که میتونم پیش مامانم بمونم
هفته اول که بابام بازنش امدن دیدنم کلی برام اسباب بازی ولباس خریده بودن وزنش کلی بهم محبت میکرد
ولی من ازش خوشم نمویدبدجنسی رومیشدازقیافه اش فهمیدوحس میکردم داره نقش ادم خوبه روبازی میکنه.بدجنسی رومیشدازقیافه زن بابام فهمیداصلا دوستنداشتم برم پیشش
ازامدن بابام که یه مدت گذشت مامانم یه شب صدام کردگفت وسایلت روجمع کن
باتعجب بهش نگاه کردم گفتم چراچی شده
گفت بایدازفردابری وپیش بابات زندگی کنی
گفتم من نمیخوام برم
ولی مامانم قبول نکردگفت دیگه تواین خونه نمیتونی بمونی
خیلی ناراحت شدم وسایلم روجمع کردم خیلی دلم گرفته بودهمون شب متوجه شدم مامانم درقبال پولی که ازبابام گرفته من روبهشون داده
فرداصبح بابابام راهیه خونش شدیم
زن بابام به ظاهرادم خوبی بود
البته جلوی بقیه که همه بگن خیلی مهربونه
ولی اصلاادم خوبی نبودوبزرگترین مشکلی که داشت وسواسی بودنش بود
ساعتهازیرشیراب دستش رومیشوست
وقتی من ازمدرسه میومدم مجبورم میکرددست پاهام روبشورم واینقدرتوی حیاط وایسم تاخشک بشه
بدون اجازه اش حق نداشتم به چیزی دست بزنم شایدبرای یه غذای ساده بایدساعتهامنتظرمیموندم واگرخلاف میلش رفتارمیکردم کتکم میزد
یه روزخیلی گرسنه بودرفتم سریخچال تاچیزی برای خوردن بردارم
وقتی دیدیه کتک حسابی بهم زد
اون روزتاغروب چیزی نخوردم بابام که امدتمام اتقاقات افتاده روبراش تعریف کردم
پدرم خیلی عصبانی شدبازن بابام دعواش شد
زن بابام به خونم تشنه بودومن رومقصرمیدونست فرداصبح زودکه پدرم رفت سرکارمن روهم ازخواب بیدارکردوانداختم توحیاطوخودش رفت خوابید هواخیلی سردبودازسرمادندونهام روهم بندنمیشد
همونجاتوی حیاط خوابم بردکه بایه لگدبه پهلوم ازخواب بیدارشدم
ازدردش به خودم میپیچیدم ولی انگاربراش کافی نبودحسابی به خدمتم رسیدطوری که چونه ام زخم شدوسرزانوهام خون امدومن روباهم سروضع راهیه مدرسه کرد
پیش دوستام خیلی خجالت کشیدم
من قبل ازاینکه بیام پیش بابام درسم خیلی خوب بودولی ازوقتی امده بودم تواون خونه رودرسم تمرکزنداشتم وشاگردتنبل محسوب میشدم
یه روزسرکلاس خوابم بردمعاون مدرسه به زن بابام زنگزدگفت بایدبیاید مدرسه وقتی امدفهمیددرسم خوب نیست وازم راض نیستن
همونجاجلوی بچه هاکلی من روزدوصورتم روبادندون گازگرفت
جلوی هم کلاسیهام خیلی خجالت کشیدم دوستداشتم بمیرم
دیگه تحمل رفتارهای زن بابام رونداشتم
وقتی غروب رفتم خونه به بهانه خریدکردن ازسوپری سرکوچه ازخونه زدم بیرون
آژانس گرفتم رفتم پیش مامان
چون اخرسال بودازسه ماه تعطیلات وتنهابودن بازن بابام میترسیدم میدونستم اذیتم میکنه
باکلی امیدرفتم پیش مامانم
وقتی بهش گفتم میخوام پیشت بمونم
درکمال ناباوری گفتمن نمیتونم ازت مراقب کنم وباید برگردی پیش بابات
هرچقدرالتماسش کردم قبول نکردوزنگ زدبه بابام گفت بیادنبال سانازپیش منه..
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساناز
#قسمت_سوم
مامانم زنگ زدبه بابام گفت سانازامده پیش من بیادنبالش باخودت ببرش نمیدونم چی جواب مامانم روداد
ولی اینقدرازاین کارمامانم دلم شکست که دیگه دوست نداشتم هیچ وقت ببینمش
اون لحظه احساس زیادی بودن ونخواستن بهم دست زده بود
وقتی مادرخودم این رفتاروباهام داشت اززن دوم بابام دیگه چه توقعی داشتم
بایدخودم روواسه رفتارزن بابام اماده میکردم
بابام به مامانم گفته بودهمنجوری که امده بگوبرگرده مامانم برام ماشین گرفت گفت بروبه سلامت تاخودخونه گریه کردم
وقتی هم رسیدم بابام کلی دعوام کردولی زن بابام خیلی حرفهای زشتی بهم زد
میگفت تویه دختره هرزه ای وبااین سن سال کم زیرسرت بلندشده
اگردنبال شوهری بگوشوهرت بدیم چرااینکارهارومیکنی
همچین حق به جانب حرف میزدکه هرکس نمیدونست فکرمیکردتمام حرفهاش درسته ومن ازروی خوشی فرارکردم
بابام هیچی نمیگفت فقط گوش میدادوخودش روباتلویزیون دیدن سرگرم کرده بود
حالم ازاین زندگی خودم بهم میخوردازخدابابت سرنوشتم شاکی بودم
توسن۱۰سالگی منم دوستداشتم مثل بقیه هم سن سالهام بازی کنم وازمحبت پدرمادربهرمندبشم
خونه ای که پدرم داشت اجاره ای بودوچندوقتی بوددنبال خونه برای خریدبود
این وسط سیمین زن بابام خیلی تلاش میکردکه نزدیک فک وفامیلش خونه بخره وباتلاشی هم که کردتونست پدرم روقانع کنه یه خونه نزدیک برادرش بخره
البته برای منم بدنشدچون برادرش چندتادخترداشت که میتونستن بامن همبازی بشن
وبرخلاف خودسیمین برادروزنداداشش خیلی مهربون بودن وبامن برخوردخوبی داشتن
بیشتراوقات برای فرارازسیمین میرفتم خونه برادرش هرچندسیمین میدیدباهام خوب هستن بیشتراذیتم میکرد
وسرهربهانه الکی کتکم میزدموهام رومیکشیدیاانقدربالگدمیزدم توشکمم که گاهی چندساعتی غش میکردم
من یه دخترلاغرونحیف بودم غذای من جیره بندی بودیه ذره پنیریه کف دست نون برای هروعده صبحانه ام بود
ازهمه بدتربخاطروسواسی بودنش من بیشتراوقات توحیاط بودم اجازه رفتن به خونه رونداشتم
یه جورای خونه من حیاط بودمن توحیاط چندین سال بابدبختی بزرگ شدم
مامانم تواین چندسال به دیدنم نیومدیاسراغی ازم نمیگرفت
یه روزکه ازمدرسه بادوستم ومادرش برمیگشتم خونه احساس دردشدیدی توی پام کردم
طوری که نتونستم دیگه راه برم
مادردوستم کفشم رونگاه کردگفت فکرکنم شیشه رفته توپات
نمیتونم دستش بزنم بیابریم درمانگاه
دکترکه دیدگفت برای دراوردنش بایدبی حسی بزنیم
اون لحظه ترس ازدیررسیدنم ازدردپاداشتم بیشتربودوازسیمین برخوردش میترسیدم
خلاصه تابی حسی زدوشیشه روداوردپانسمان کرد دوساعتی طول کشید
وباکمک مادردوستم راهیه خونه شدیم.وقتی بامادردوستم رسیدم خونه
سیمین توحیاط منتظربرگشت من بودوتادرروبازکردم شروع کردجیغ جیغ کردن که کجابودی
باترس پانسمان پام روبهش نشون دادم گفتم توراه مدرسه شیشه رفت توپام وبعداشاره کردم به مادردوستم گفتم این خانم مادرصبادوستمه لطف کرد من روبرددکتروشیشه روازپام دراوردن
سیمین که گوشش به این حرفهابدهکارنبودگفت داری دروغ میگی معلوم نیست تاالان کدوم گوری بودی والانم داری بهانه الکی میاری برای پیچوندمن
اون پارتم باندپیچیدی که من روگول بزنی
هنگ بودازحرفهاش دید دارم نگاهش میکنم امدسمتم و با بی رحمیه تمام پاش روگذاشت روپام فشارداد ازدرد نزدیک بودغش کنم وفقط جیغ میزدم گریه میکردم
بنده خدامادردوستم که ازاین همه خشونت سیمین تعجب کرده بودگفت سانازدروغ نمیگه من باهاش بودم
همین حرفش کافی بودتاسیمین بیشترعصبانی بشه ورفت سمتش باصدای بلندهرچی ازدهنش درامدبهش گفت وجای تشکرم تهدیدش کردکه ازت شکایت میکنم
ومیگفت توبدون اجازه دخترمن روباخودت بردی به چه حقی بردیش دکتر
صبابه مادرش گفت بریم وباسرازمن خداحافظی کردن رفتن
واقعاشرمندشون شدم کلی خجالت کشیدم
تعطیلات تابستون شروع شده بودمنم حال حوصله غرزدن وکتکهای سیمین رونداشتم
هرجورشده بایدخودم رونجات ازدستش نجات میدادم
باپدرم صحبت کردم اجازه بده برم سرکاراولش مخالفت کرد
ولی انقدراصرارکردم تا قبول کرد
توی محلمون یه مغازه گل فروشی بودکه کارگرمیخواست رفتم وباهاشون صحبت کردم
قبول کردبرم کارکنم وچندوقتی مشغول شدم
خیلی خوب بودهمین که تواون خونه کنارسیمین نبودم برام کافی بود
ولی ازشانس من بعدازیه مدت صاحب مغازه گفت میخوایم مغازه روجمع کنیم ومن بیکارشدم وخونه نشین البته حیاط نشین چون سیمین توخونه زیاد رام نمیداد
خیلی داشتم زجرمیکشیدم تایه روزکه سیمین بازبهانه الکی گرفت میخواست کتکم بزنه حمله کردسمتم
ننترسیدم وجلوش وایسادم هولش دادم عقب
جیغ زدم بسه دیگه خستم کردی چی ازجونم میخوای
اولین باربوداینجوری باهاش برخوردمیکردم
خودشم شوکه شده بودازرفتارم هیچی نگفت رفت
میدونستم منتظره تابابام بیاد
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساناز
#قسمت_چهارم
غروب که بابام امدکلی هم دروغ از زبون من گذاشت روحرفهاش تحویل بابام داد
بابامم که حرفهای سیمین روباورکرده بودحسابی دعوام کرد
حرفهایی زدکه دلموواقعاشکوند
هیچ کس تواون خونه منودرک نمیکرد دیگه طاقت اون شرایط رونداشتم وتصمیم گرفتم ازخونه فرارکنم
فرداصبح که شدوسایلم روجمع کردم رفتم پیش دوستم مریم ومادرش
غافل ازاینکه واردچه خونه ای دارم میشم
چون اون زمان فقط میخواستم ازدست سیمین خودم رونجات بدم.تصمیم گرفتم برم پیش مریم دوستم ومادرش زندگی کنم وزنگ زدم به مریم.کم بیش درجریان زندگی من بودبهش گفتم دیگه خسته شدم ازدست کتکهاوفتنه های زن بابام میخوام برای خودم زندگی کنم
مریم گفت ادرس میدم بیاپیش ما
یه مقدارلباس جمع کردم راهیه ادرسی شدم که مریم داده بود وقتی رسیدم مریم ومادرش بارویی خوش ازم استقبال کردن خیلی مهربون بودن همش حسرت میخوردم که چرامادرمن باهام اینجوری رفتارنمیکنه وچرابایدانقدرتنهاباشم
چرا مادرم فقط فکرخودشه.خونه ای که رفته بودم توش خیلی بزرگ بودوچندتااتاق داشت من نمیدونستم اصلا اونجاچکارمیکنن وتازمانی هم که من اونجابودم کسی کاری بهم نداشت وبامریم بیشترهم صحبت بودم همون شب که بابام میره خونه متوجه میشه خونه نیستم همه جارودنبالم میگرده
وازطریق یکی ازدوستای مشترک من ومریم ادرس اونجاروپیدامیکنه
من بی خبرازهمه جابامریم سرگرم حرف زدن بودم که باصدای درزنگ به خودمون امدیم وقتی در بازکردیم بابام باچندتامامورامدن تو ومن روبردن اگاهی
زبونم بندامده بودهنگ بودم
اونجابودکه زن بابام سیمین گفت دختره فلان فلان شده فرارکردی رفتی خونه تیمی جایی که زنهای خراب هستن
معلوم نیست چه غلطی کردی توازاولشم زیرسرت بلند بوداصلا معلوم نیست الان دختر باشی جلوی بابام وقتی اون حرفهاروبهم میزد دوست داشتم ازخجالت بمیرم.سرم انداخته بودم پایین اشک میریختم که متوجه شدم یه زن ازدور داره گریه میکنه میاد اشک چشماموکه پاک کردم دیدم مامانمه بااینکه درحقم بدی کرده بودوازش خیلی ناراحت بودم
امااون لحظه اینقدراحساس بی پناهی میکردم که دویدم سمتش وخودم توبغلش جاکردم مامانم گفت امدم باخودم ببرمت تو دلم گفتم تو من رودرقبال پول فروختی وبه این روزانداختیم الان چی شده که امدی من روببری ولی بازم باتمام بدیهاش ترجیح دادم برم وبامامانم زندگی کنم
بابام گفت قبل ازاینکه بامادرت بری باید به من ثابت کنی که دختری ویه نامه از اگاهی گرفت برای پزشک قانونی
باچشمام التماسش میکردم که بیشترترازاین غرورم روخوردنکنه وبهم اعتمادکنه ولی مرغش یه پاداشت وبه اجبارمن رو بردن پزشک قانونی واونجا بعدازمعاینه برگه سلامت بهم دادن
و بابام خیالش راحت شد مادرم گفت بخاطرکارشوهرش ولی ازشیرازنقل مکان کردن رفتن قزوین وبایدهمراهش راهیه قزوین میشدم وقتی رفتم وسایلم روجمع کنم که برای همیشه ازپیش بابام برم
سمین گفت نروبمون پیش ماازاین به بعدهرچی توگفتی!! آدم عجیبی بود وقتی پیشش بودم انقدراذیتم کردکه حدنداشت والان که میخواستم برم میگفت نرو
من قبول نکردم بامادربرای تغییرسرنوشتم راهیه قزوین شدیم.مامانم ازازدواج دومش باولی دوتابچه داشت یه دخترویه پسرکه مثل خواهربرادرخودم میدونستمشون بامامانم رفتیم ترمینال که عازم قزوین بشیم.تودلم خیلی خوشحال بودم که دارم میرم دنبال یه زندگیه جدیدوقتی رسیدیم قزوین دقیقا دوروزقبل ازعیدبوداقاولی باروی خوش ازمن استقبال کردکمک مامانم یه کم کارهای قبل عیدروانجام دادیم وبعدازتحویل سال اقاولی ماروبردگردش وتفریح که خیلی خوش گذشت
خونشون دوطبقه بودوطبقه بالای هم یه خانواده افغانی زندگی میکرد که۴تابچه داشت۲تادخترو۲دخترپسر که یکی ازدختراش هم سن من بودخیلی زودباهم دوست شدیم.نوریه که باهاش دوست شده بودم توباغ میوه کارمیکردمن اون زمان بجزیارانه ام چیزی دیگه ای نداشتم ولی خیلی دوستداشتم کارکنم دستم توجیب خودم باشه هرجوربودمادرم روراضی کردم که بذاره منم بانوریه برم سرکارمادرم راضی شداماآقاولی مخالفت کردزیادکه اصرارکردم گفت به شرطی میذارم بری که میلاد برادرناتنیم روهم باخودم ببرم من مشکلی نداشتم قبول کردم وباهم رفتیم سرکارصبح میرفتیم تاعصرمیوه ازدرخت میچیدیم واکثراوقات تایم ناهارهمه دورهم غذامیخوردیم حرف میزدیم میخندیدیم یه روزکه ازباغ برگشتیم خونه میلادرفت پیش اقاولی گفت باباوقتی میریم باغ سانازبامردها بگو بخندمیکنه من که ازشنیدن حرفهاش عصبی شده بودم گفتم همکارهستیم کاراشتباهی هم نکردیم زمان استراحت همه هستن حرف میزنیم یدفعه اقاولی دادزدخفه شودختره هرزه دیگه حق نداری بری وبعدازکلی جربحث بیخیال کارکردن شدم موندم خونه.چندوقتی گذشت که ناپدریم گفت قراره برات خواستگاربیاد
گفتم من نمیخوام ازدواج کنم کلا۱۴سال سن داشتم ولی حرفش یکی بودوبه حرف من گوش نمیدادمامانم گفت فعلا لجبازی نکن بگوباشه بذارخواستگاربیاد
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساناز
#قسمت_پنجم
به اجبارقبول کردم شب خواستگاری خیلی استرس داشتم هنوزبچه بودم وازازدواج میترسیدم نزدیک نه شب بودکه امدن
ازروستاهای اطراف قزوین امده بودن
من همش منتظریه پسرنهایتا۲۵ساله بودم.ولی درکمال ناباوری بایه مرد۴۵ساله روبه روشدم که من جای دخترش بودم
اون شب حرفهای مقدماتی زده شدرفتن
کارمن شده بودگریه مخالفت کردن ولی گوش هیچ کسم شنوا نبود
بعدازدوروزخانواده داماد مارددعوت کرد گن روستاشون تابیشترباهاشون اشنابشیم.به زورمادرم باهاشون رفتم
خونشون خیلی بزرگ بودوخانواده خیلی شلوغی داشت وهمه زنداداشهاش باهم تویه خونه زندگی میکردن
بعدازپذیرایی برادربزرگ دامادبه من گفت بریدتواتاق وحرفاتون روباهم بزنید
بااینکه ازش بدم میومدومیترسیدم ولی مجبوربودم برم
تواتاق ازاسترس وترس زیادبادستام بازی میکردن که امدتویه نگاهی به من کردگفت.من رفتم تواتاق پشت سرمن اقادامادم آمد
خیلی استرس داشتم یه نگاهی به من کردگفت ازمن نترس من ازبچگی سرزمین کارکردم
عاشق درس خوندن بودم ولی شرایط ادامه تحصیل رونداشتم
گرهمه چی جوربشه وزن من بشی میذارم درست روبخونی وهمه چی برات فراهم میکنم نمیذارم کمبودی احساس کنی
حرفهاش بیشترشبیه پدری بودکه داشت به بچه اش وعده میدادکه اگردرست روبخونی فلان چیز روبرات میخرم!!!
درظاهرمردخوب ومهربونی بودولی من اصلادوستش نداشتم
نمیتونستم قبول کنم باکسی که جای بابامه زیریه سقف زندگی کنم
ولی حق انتخاب نداشتم ودعامیکردم معجزه ای بشه این وصلت سرنگیره
ازاتاق که امدیم بیرون احساس میکردم جواتاق خیلی سنگینه ورفتاربقیه عوض شده
ناپدریم گفت بریم وبرادر داماد مارورسوندخونمون
همه ساکت بودن
میدونستم یه اتفاقی افتاده
وقتی رسیدیم خونه اروم درگوش مامانم گفتم من نمیخوام ازدواج کنم
اونم باکسی که جای پدرمه
مامانم بایه حالت عصبی گفت گمشوبروبخواب قرارنیست زن کسی بشی
رفتارمامانم طوری بودکه انگارمن زیادی هستم ومیخوادهرچه زودترازشرم خلاص بشه
وحالاکه بهم خورده ناراحته
اون شب نفهمیدم چه اتفاقی افتاده ولی یه مدت که ازاین ماجراگذشت متوجه شدم ناپدریم به رسم کشورخودشون درقبال من پول ازخانواده داماد خواسته که اوناهم قبول نکردن
گفتن معلوم نیست دخترت چه مشکلی داره که میخوای بفروشیش
باشنیدن این حرفها ازگوشه کنارحالم خیلی بدمیشداحساس میکردم یه جنس بی ارزش هستم که برای همه زیادی هستم
وبرای ازدواجمم حتی پول میخوان
یه مدت گذشت که باز سرکله یه خواستگاردیگه پیداشد
ناپدریم خیلی خوشحال بودکلی ذوق میکردیه کم که فضولی کردم فهمیدم این
خواستگارم یه مردافغانیه که قراره پول زیادی بهشون بده
تحمل اینکه برای باردوم بخوان من روبفروشن وقیمت روم بذارن رونداشتم بامامانم دعوام شد گفتم ازهمتون بدم میادوسایلم روبرداشتم ایندفعه رفتم پیش یکی ازدوستام که سرکارباهاش اشناشده بودم واسمش مهنازبودیه پسر۵ساله داشت وشوهرش فوت کرده بود
مادرم میدونست کجاهستم دوروزی پیش مهنازبودم که ناپدریم بامادرم بایه مامورکلانتری امدن دنبالم وبردنم پاسگاه
من رومتهم کردن به فرارازخونه واینکه موقع فرارگوشواره های خواهرناتنی خودم روازگوشش کشیدم وباعث پارگی گوشش شدم وخواهرم مهتاب روباگوش پانسمان شده اوردن برای شهادت
ازاین همه نامردی درتعجب بودم که پدرناتنی ومادرخودم ازم شکایت کرده بودن وتوسن ۱۴سالگی بهم دستبند زدن روانه بازداشگاه شدم
این درحالی بودکه مامانم میدونست من کجاهستم وخونه دوستم روبلدبودواصلافرارنکرده بودم.من ازطرف خانواده خودم متهم به دزدی وفرارازخونه شدم وتوسن۱۴سالگی دستبندبه دست بردنم بازداشگاه
داشتم دق میکردم به مهتاب خواهرم گفتم من گوشواره ات رودزدیم!!
مهتاب نگاهم کردزدزیرگریه میدونستم ازترس مامانم واقاولی داره حرفشون روتاییدمیکنه
اروم گفت اره کارتوبوده اون شب باتمام وجودم احساس بدبختی وتنهای میکردم یه دخترهرجاکم میاره به امیدپدرومادرش ازخودش دفاع میکنه که پشتش هستن ولی من مادرخودم ازم شکایت کرده بودبهم تهمت دروغ زده بود
خلاصه همون شب باحرفهای که زده شدمن ازپاسگاه امدم بیرون شایدخودم رئیس پاسگاهم فهمیده بودمن واقعابی گناه هستم
مادرم وشوهرش به خیال خودشون من رومیخواستن بترسونن که دیگه سرکشی نکنم
خیلی حالم بدبودواقعادیگه تحملشون رونداشتم تواون سن کم مگه گناه من چی بودکه بایداین همه بدبختی روتجربه میکردم
وقتی رسیدیم خونه تمام وسایلم روجمع کردم تصمیم خودم روگرفته بودم به مامانم گفتم دیگه نمیتونم بمونم میخوام برگردم شیرازوپیش بابام زندگی کنم
برخلاف تصورم نه مادرم ونه آقاولی هیچ مخالفتی نکردن گفتن برو
شده بودم مثل توپ فوتبال که هرسری پاس میشدم سمت یکی
زنگزدم به بابام گفتم شرایطم پیش مامانم خوب نیست میخوام بیام پیش شما
بابام گفت حق نداری بیای من نمیتونم نگهت دارم همونجابمون
باگریه گفتم من دارم میام وبابام گوشی روقطع کرد
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساناز
#قسمت_ششم
همون شب رفتم ترمینال تاصبح منتظراتوبوس موندم وصبح راهیه شیرازشدم
ساعت۹شب رسیدم درخونه پدرم
وقتی زنگزدم بابام درروبازکرد
سیمین تامن رودیدامدسمتم ساکم روانداخت توکوچه گفت گمشوبروبیرون دختره هرزه معلوم نیست اونجاهم چه گندی بالااوردی که بیرونت کردن
بابام میدیدولی انگارجادوشده بودوهیچ حرفی نمیزدسیمین من روبیرون کردواوارگی من تازه شروع شد
کسی روجزمریم دوستم نمیشناختم بهش زنگزدم گفت بیا
وقتی رفتم پیشش کل اتفاقات این مدت روباگریه براش تعریف کردم
مریم گفت سانازتاکی میخوای اینجوری زندگی کنی بایدازدواج کنی تاسرسامون بگیری سرخونه زندگی خودت باشی ازشرپدرومادرتم خلاص میشی
یه جورای حرفش به دلم نشست شایداگرازدواج میکردم ازاین اوارگی بدبختی نجات پیدامیکردم
یه مدت پیش مریم زندگی کردم که بادایی مریم که اسمش رحمان بودو۲۳ سالش بودآشناشدم
توی رفت امدهای که رحمان به خونه مریم ومادرش داشت متوجه شدم ازمن خوشش امده
مادرمریم ازم خواستگاری کردگفت رحمان عاشقت شده
این خواستگاری زمانی اتفاق افتادکه من ۶ ماه بودازپدرومادرم هیچ خبری نداشتم.من شیش ماه بودازخانواده ام خبرنداشتم واوناهم سراغی ازمن نگرفته بودن
به اجبار قبول کردم چون۶ماه بودباهاشون زندگی کرده بودم واحساس میکردم شدم سرباربه پدرم زنگزدم گفتم خواستگاردارم ودوستدارم شماتومراسم خواستگاریم باشید
پدرم گفت هرغلطی دلت میخوادبکن به من ربطی نداره وهرچی زنگزدم دیگه جوابم رونداد
به مادرمریم گفتم پدرم جواب تلفنهام رونمیده
گفت اشکالنداره شماعقدکنیدبعداخودشون راضی میشن میان دیدنت
وقتی رفتیم محضربرای عقد
گفتن بدون رضایت پدردخترنمیتونیم عقدکنیم بایدحتماپدرش باشه
میدونستم بابام نمیادوقتی برگشتیم خونه خیلی دلم گرفته بودچون نه مراسمی قراربودبرام بگیرن نه حلقه ای نه عروسی وفقط بخاطرسرباربودنم داشتم تن به این ازدواج میدادم
رحمان چیزی ازخودش نداشت
وبامادرمریم برادرناتنی بودن وپدرشون فوت کرده بود
یه مدت گذشت که مادرمریم گفت یه محضرپیداکردم که بادادن پول صیغه۹۹ساله میخونه
فعلاصیغه کنیدبعداشایدپدرت راضی شدوتونستیدعقدکنید
خیلی برام سخت بودکه توسن۱۴سالگی صیغه بشم ولی قبول کردم وبارحمان صیغه شدیم
رحمان توهمون محل یه اتاق اجاره کردومیگفت ازپیش خواهرم بایدبریم
مادرمریم مخالف رفتن مابودوبه من میگفت ازاینجانبایدبرید
دلیلش رونمیدونستم ولی حریف رحمان نشدم ویک هفته بعدازصیغه کردنم ازپیششون رفتیم
تمام وسیله من یه فرش کهنه دوتاپتوبالشت ویه کم خرت پرت بود
بعدازرفتن به اون اتاق من رسمازن رحمان شدم و ازدنیای دخترونه ام خداحافظی کردم وواردیه دوره جدیداززندگیم شدم
بیشترشبهاتنهابودم ورحمان سرکاربود
مریم ومادرشم بعدازرفتن ماازپیششون باهامون قهرکرده بودن
یه مدت گذشت که متوجه رفتارهای عجیب رحمان شدم وفهمیدم معتاده وشیشه مصرف میکنه انگارخدادوستنداشت من روی ارامش راتوزندگیم ببینم
اینقدرترسیدم که به ناچاررفتم خونه مریم که به خواهرش بگم
اماوقتی مادرمریم فهمیدمن روگرفت به بادکتک طوری که همسایه هاامدن کمکم نجاتم دادن مادرمریم میگفت تومقصری بهت گفتیم ازاینجانروباحال زار برگشتم خونه
وقتی رحمان امدگفتم تومعتادی باکمال پرویی گفت اره من شیشه میکشم
گفتم بخاطرتوباخواهرت دعوام شده ومن روزدن
من به امیدخوشبختی باتوازدواج کردم
رحمان تافهمیدخواهرش من روکتک زده ازخونه رفت بیرون میدونستم رفته سراغ خواهرش
وقتی برگشت قیافه اش خیلی ترسناک بودازترس داشتم میمردم یه چیزشیشه ای که باهاش موادمیکشیدتودستش بود
حمله کردبه سمتم وتودستش شکست باخورده شیشه های تودستش تمام دستم روزخمی کردویه کتک مفصلم بهم زدوقتی از زدنم خسته شدازخونه رفت بیرون خلاصه
یه کتک مفصلم ازرحمان خوردم از زدنم که خسته شدازخونه رفت بیرون دلم ازاین سرنوشت شومم خیلی گرفته بودتنهاجایی که ارومم میکردشاهچراغ بودپناه بردم به حرمش کلی گریه کردم موقع برگشت بازم به امیدکمک پدرم بهش زنگزدم ولی بازم گفت به من ربطی نداره وبهم زنگ نزن اززندگی خیلی خسته شده بودم دوستداشتم بمیرم ولی جرات خودکشی نداشتم برگشتم خونه وتانزدیک۴صبح رحمان نیومدوقتی امدیه ساک دستی بزرگ تودستش بود...
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii