eitaa logo
مجله‌ افکار بانوان‌ حوزوی
712 دنبال‌کننده
862 عکس
149 ویدیو
12 فایل
*مجله #افکار_بانوان_حوزوی به دغدغه‌ی انسان امروز می‌اندیشد. * این مجله وابسته به تحریریه تولید محتوای بانو مجتهده امین است. *کلیک بر روی عبارات آبی رنگ در نوشته‌ها، شما را به صفحه نویسنده هدایت می‌کند. 🔻ارتباط با ادمین و سردبیر: نجمه‌صالحی @salehi6
مشاهده در ایتا
دانلود
. آخرین تلاش جاهلان✔️ ✍زهرا نجاتی اول ترسیدم.. هرچه رشته بودم، درهم تنید، اما آخر تصمیم گرفتم بنویسم از قضا از حرف‌های همیشگی هم. چرا؟ اول گفتم شاید کسانی بر من خرده بگیرند که فلانی نشسته‌ای و با یک چنین اتفاقی، از همیشگی‌هایت نوشته‌ای! اما تصمیم گرفتم بنویسم دقیقا به علت اینکه به کسانی که می‌خواهند در سالگرد آن زن کومله، دوباره از سرنو، برگردند به یک‌سال قبل ما، حالی کنم که: ما به عقب برنمی‌گردیم. ما پارسال شیر مردانی از دست دادیم که اتفاقا خون آن‌ها باعث خواهد شد غبار فتنه بنشیند و مثل سال گذشته درگیر دروغ و بازی رسانه‌ایتان نشویم! اتفاقا از روزمرگی مادرانه و بازی نیم ساعته با دخترانم می‌نویسم و حس خوب کودک درونم، به خاطر اینکه به آن عده تفهیم کنم که تلاش دارند ما را مرعوب و ترسان کنند از تروریست و داعش و حمله به زن چادری و آخوند، و جلوه دهند، که ما ایرانی‌ها، کاری به آتش درون شما دشمنان عقده‌ای که آرامش ما خار چشم‌تان است، نداریم در این یک‌سال دیده‌ایم به خودی‌هایتان هم رحم نمی‌کنید. درد شما آرامش ماست. درد شما نفس گرم ماست. درد شما سرکسب و کار رفتن ماست، همان‌طور که به دخترک بخت‌برگشته که با لگدپرانی به مملکتش، ویزای خارجش را گرفت حمله کردید که چرا دنبال کارو کاسبیش است و نرفته سر به بیابان بگذارد و از افسردگی بمیرد! پس؛ ما باخنده‌هایمان، با دل خوش‌مان، باامید و غرورمان به آینده، با نگاه به دست مجروح و چشم پرامید رهبرمان، با دلگرمی به زندگی‌مان و تلاش برای بهتر شدن اوضاع کشورمان با فرزندآوری و تربیت نسل حسینی‌مان، خارچشم شما می‌شویم و نه زیر لب که با فریاد می‌گوییم:_موتوا! بمیرید از غیظتان و بمیرید از خشمتان. چرا که این مملکت با آشوب و ترور و حمله اقتصادی و جنگ ترکیبی و پروژه هزارچاقو، هربار ببشتر از قبل به ققنوسی می، ماند که از دل خاکستربال می‌گشاید و اوج می‌گیرد. 👈بمیرید و آخرین تلاش‌تان را بکنید، چرا که این مملکت، صاحب دارد و پشتش به مهدی فاطمه و حسین سفینه‌النجاه، علیهم السلام، گرم است و اگر شما را توان کشتن مظلومین است، یارای مخالفت با اراده‌الهی براوج گرفتن این مملکت و این انقلاب، نیست! پس به قول شهید بهشتی عزیزمان؛«ازماعصبانی باشید و از این عصبانیت بمیرید». @AFKAREHOWZAVI
. وطن‌پرست باشید ✍🏻زهرا کبیری‌پور با هر عقیده و مسلکی که هستید ترور را محکوم کنید. تروریست اسلحه‌اش را فقط به سمت موافق‌های نظام نمی‌گیرد. او مذهبی و غیرمذهبی را از هم جدا نمی‌کند. برای تروریستی که اسلحه به دست گرفته است حزب‌اللهی با غیرحزب‌اللهی‌ تفاوتی ندارد. او آمده است تا آرامش وطن را از چشمان مردم شریفی که حتی با فشار اقتصادی این روزها و با ناکارآمدی برخی از مسئولین کنار آمده‌اند، بر هم بزند. عليه ترور و تروریست موضع بگیرید. اگر مسلمان هستید و یا حتی دنباله‌رو مذهب و دینی که به انسانیت اعتقاد دارد، بنابر انسانیت و بنابر اخلاق انسانی ترور را محکوم کنید. وقت برای متلک‌پرانی، تمسخر و نقد سیستم امنیتی و امنیتی‌ها بسیار است. در همین صفحات مجازی‌تان یا با پروفایل‌هایتان ترور را محکوم کنید و به تمام آن‌هایی که به دنبال بر هم زدند آرامش این کشور هستند بگویید من وطنم را دوست دارم با تمام آلام‌هایش. @AFKAREHOWZAVI
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ روایت‌نویسی جای خودش را باید پیدا کند چقدر روایت! چقدر عالی! چقدر خوب و صمیمی! چقدر زوایای مختلف و متفاوت! دم همه بچه‌های حسینیه هنر کشور گرم! ببینید بچه‌های حسینیه هنر شیراز با سرعت خوب، چه تعداد روایت‌های متنوع و نابی از حادثه دیشب تولید و منتشر کردند: @hafezeh_shz کاش برای همه حوادث ریز و درشت همین قدر راوی فعال داشتیم... روایت‌ها را ببینید و منتشر کنید. @HOWZAVIAN @de_rang
. باقی مانده، 229 ✍طیبه روستا مرد ساعت مچی‌اش را نگاهی انداخت و زیرلب گفت: وقتشه! لپ تاپش را روشن کرد و چند لحظه بعد به طرفش چرخاند. _چه رنگ هایی! این یکی صورتیه! بالای عکس مسجد صورتی توئیت زده بود: "حنانیا نفتالی‌☑️ معماری خیره کننده و رنگارنگ ~ شیراز، ایران" _ایران، شیراز... با شماره 8 تماس بگیر. سیم کارت جدید را پشت گوشی گذاشت و دکمه سبزرنگ را فشار داد. صدا از بلندگوی تلفن همراه در اتاق کوچک پیچید: دوازده ظهره، اینجا جهنمه! _غروب هوا خنک میشه، وقت نماز... عصر شیراز بهشته... به ساعت نوزده و سی دقیقه عصر، پایین صفحه تلویزیون زل زده بود. لبش را جوید و گفت: تمام هزینه‌هامون تو این چند ماهه برباد رفت، این یکی نباید از دست بره، امروز روز چهلمه. دویست و چهل تا... تصویر محو مردی را پشت ماشین دید. صدای تلویزیون را بیشتر کرد و جلوتر نشست... هنوز وقت نماز نشده بود که جوان قدم به پیاده رو گذاشت. به سمت ورودی دوید، خشاب اسلحه‌اش را کشید و رو به مردم گرفت. فشنگ دوازدهم شلیک نشده بود که ضربه ای او را روی سنگفرش انداخت. صدای قرآن قبل از اذان مغرب هنوز از بلندگوهای حرم شاهچراغ پخش می شد. @AFKAREHOWZAVI
. روایت غمبار به قلم نویسنده‌ی شیرازی ✍رقیه بابایی عصر ۲۲ مرداد است و در مجلس روضه نشسته‌ام. فالوده‌ای که همان ابتدا با آن پذیرایی شدیم تا گرما را در وجودمان فروبنشاند را خورده‌ام و حالا بعد از گریستن بر غم این روزهای کاروان آل الله همه با هم داریم جوشن کبیر می‌خوانیم می‌دانم قرار هر ماه اهل این مجلس همین است؛ جوشن بخوانند و وجودشان را زره پوش از اسماء مقدس کنند. شیرینی نام‌های خداوند هنوز زیر زبانم است که مجلس تمام می‌شود و اذان می‌گویند و همان جا نمازم را می‌خوانم. می‌خواهم خداحافظی کنم که می‌بینم یکی از خانم‌ها پریشان و نگران موبایلش را دست گرفته و رنگش پریده می‌پرسم چه شده؟! می‌گوید دوباره در مرکز شهر بخاطر نزدیکی به سالگرد "م. ا" ریخته‌اند بیرون و اغتشاش شده. سعی می‌کنم آرامش کنم و با جمله‌هایی مثل خبری نیست و حتما بزرگش کرده‌اند آرامش کنم چند نفر دیگر هم به جمع‌مان اضافه می‌شوند و چیزهایی می‌گویند سریع نِت گوشی‌ام را روشن می‌کنم و فقط یک کلمه ذهنم را به هم می‌ریزد. دوباره به حرم حضرت شاهچراغ عليه السلام حمله تروریستی شده، دوباره...دوباره... این کلمه مثل یک خنجر است که بر قلبم فرو می‌نشیند و پشت سر هم ضربه می‌زند پیام پشت پیام می‌رسد و همه همین جمله را تکرار می‌کنند. از مجلس بیرون می‌زنم و زود با همسرم تماس می‌گیرم و خیالم راحت می‌شود که در محل کارش است و بعد یک‌باره در وجودم مرثیه به پا می‌شود! مدام حرم را تصور می‌کنم که در آن لحظاتی که ما در مجلس جوشن می‌خواندیم، جوشن اهل حرم چه بوده؟! در حرم از کودک و طفل به زیارت می‌آیند تا پیرزن و پیرمرد از روستایی تا توریست و مسافر... می‌گویند تروریست از در باب المهدی عجل الله فرجه وارد شده دری که مثل درهای اصلی حرم نیست! این در یک تفاوت بزرگ با بقیه درها دارد! حرم دو در اصلی دارد که وقتی وارد می‌شوید ابتدا صحن کوچکی مقابلش است و بعد از گذشتن از آن تازه وارد صحن بزرگ و اصلی می‌شوید اما این در یک در فرعی در بازار است و همین که راهروی کوتاه و عریضش را پشت سر گذاشتید، مستقیم وارد صحن اصلی و بلوغ حرم می‌شوید این یعنی با یک عملیات حساب شده طرف هستی!! این حمله دوباره انگار کمی آبدیده‌مان هم کرده! از حرف‌ها و تحلیل‌هایی که در گروه‌ها می‌شود معلوم است نسبت به قبل کمتر دستپاچه شده‌ایم و حالا می‌دانیم که فقط باید صبر کنیم تا خبرهای تکمیلی از راه برسد! نمی‌دانم این خوب است یا بد؟! اینکه دیگر مثل بار اول همه احوال هم را نمی‌گیرند و معمولی‌تر برخورد می‌کنند‌ و سعی در کنترلشان دارند خوب است یا این یعنی از روی بیچارگی و تأسف است که یک اتفاق بزرگ و فاجعه‌وار عادی بشود یا حتی کمی عادی!؟ فعلا خبر این است دو تروریست حمله کرده‌اند یک نفر زنده دستگیر شده، یک نفر متواری است دو نفر شهید شده‌اند و چند نفر زخمی البته بعد دو شهید تکذیب می‌شود و هفت زخمی اسم‌هایشان در گروه‌ها پخش می‌شود در میان اسم زخمی‌ها یک نفرشان چشمم را می‌گیرد! غلام عباس عباسی؛ همیشه پیشوند غلام و عبد بر اسم‌ها را دوست دارم. حس می‌کنم این نوعی عرض ارادت متواضعانه است به صاحب این اسم‌ها که فرزند ما قابل نیست همنام شما باشد او فقط غلام و عبد شمااست. زیر لب این نامی که چشمم را گرفته دوباره تکرار می‌کنم غلام عباس... و ناخودآگاه مادرش را تصور می‌کنم که حتما چقدر محب و دلداده حضرت ابوالفضل علیه السلام بوده که چنین نامی را برای پسرش انتخاب کرده و او را هزار بار در طول عمرش صدا زده و قند در دلش آب شده‌است. 🍃ادامه دارد @AFKAREHOWZAVI
‌. روایت غمبار به قلم نویسنده‌ی شیرازی ✍رقیه بابایی دو ساعتی از حمله به حرم گذشته، زخمی‌ها تیر به پا یا قفسه سینه‌شان خورده و حال عمومی‌شان جز یک نفر که در کماست خوب است و اعلام می‌شود یک خادم همان ابتدای درگیری و در وردی بازرسی حرم شهید شده است. او از یادگاران جبهه و پیرغلام هیئت و پاسداران بازنشسته "سپاه" بوده شهید غلام عباس عباسی. به عکس دلنشین و موی سپیدش نگاه می‌کنم و می‌گویم غلامی‌ات قبول شهادتت مبارک... كم كم فیلم دوربین‌های مدار بسته بیرون می‌آید و آتش به دل می‌زند. پدری که با آرامش خاطر گیت بازرسی را گذرانده و حالا ایستاده تا همسرش از گیت بانوان بیرون بیاید و دو کودکش دارند مقابلش بازی می‌کنند. زنی که تند به سوی در خروجی قدم برمی‌دارد و شاید می‌خواهد قبل از غروب خورشید زودتر به خانه برسد. چند مرد جوانی که دارند با هم صحبت می‌کنند و شاید در تدارک برنامه‌ریزی سفر اربعین‌شان هستند؛ اما همه به یکباره غافلگیر می‌شوند! صدای ممتد شلیک می‌آید و در آن راهرو با سقف گنبدی شکلش صدا حتما چند برابر می‌شود! همه غیرارادی فرار می‌کنند، اما نمی‌دانند به کدام سو بروند؟ کجا امن است؟ کجا دشمن است؟ چند نفرهستند؟ آه ؟چقدر این صحنه مثل کربلا شده! همان عصر عاشورا همه از عمه پرسیدند:" کدام سو برويم؟ عمه فقط یک جمله گفت: "عليكن "بالفرار... در راهرو پدر، دست پسر را گرفته و می‌دود و زن جیغ می‌کشد و مستأصل شده اما در این صحنه یک پسربچه عشقش به پدرش فراتر از ترسش است ایستاده بالای سر پدر، پدر به او می‌گوید برو.... برو... و او مانده چه کند! آری اینجا کربلا است. عمو حسین هر چه گفت: عبدالله نرفت! خودش را روی سینه عمو انداخت روی عشق بزرگ زندگی‌اش روی همه چیزش، برو! تروریست خیلی زود وارد صحن شده فقط می‌دود و انگار خیلی ترسیده که درست نشانه‌گیری نمی‌کند و فقط کورکورانه تیر می‌زند و اکثرا به خطا می‌رود. به سمت حرم نمی‌رود، می‌رود به سمتی دیگر به کجا؟...آه... 🍃ادامه دارد @AFKAREHOWZAVI
. روایت غمبار به قلم نویسنده‌ی شیرازی ✍رقیه بابایی روبروی ایوان بزرگ حرم یک خط طولی را تصور کنید ابتدای این خط حوض آب است بعد سایبان و فرش برای نشستن زوار بعد سقاخانه و در آخر قبور مطهر شهدای حمله سال گذشته به حرم وقتی به انتهای خط طولی رسیدید سمت راستتان حرم سید میر محمد و سید ابراهیم عليهما السلام است یعنی در این صحن علاوه بر بارگاه حضرت شاهچراغ علیه السلام بارگاه دیگری هم هست. تروریست از راهرو وارد صحن شده و دقیقا جلوی سایبان و سقاخانه که پر از زائر است بیرون آمده همه با صدای تیراندازی متفرق شده‌اند و فقط صدای جیغ زوار می‌آید حرم سمت راست تروریست است اما او می‌دود سمت چپ که قبور مطهر شهدا و امامزاده سید میر محمد عليه السلام است. اگر چیزی که می‌گویند درست باشد که این حمله انتقام تروریست‌های پارسال است که چهل روز پیش اعدام شدند گمان می‌کنم که شاید این فرد می‌خواسته خودش را به قبور شهدا برسد و اهانت کند! کلیپی از پسر یکی از شهدای حرم منتشر شد که می‌گفت عصر دلم گرفته بود و تمنای شهادت از پدرم داشتم و خوابیدم و در رویایی صادقه دیدم که پدرم حرفی به من زد بیدار شدم و فهمیدم به حرم حمله شده و آمدم. تروریست هنوز مانده تا به قبور شهدا برسد. دقیقا همین لحظه است که قهرمان ماجرا وارد می‌شود! یک جوان با لباس و شلواری طوسی رنگ با قدم‌هایی بلند و هر چه در توان دارد شجاعانه به سمت تروریست می‌دود و با لگدی محکم او را نقش زمین می‌کند و همزمان چند مرد و نیروی امنیتی می‌رسند و اسلحه‌اش را می‌گیرند و تمام! وقتی شجاعت این جوان را می‌بینم مثل همه تحسینش می‌کنم و کمی از غرور جریحه‌دارم ترمیم می‌شود و می‌گویم کاش این قهرمان را بیشتر بشناسم. نیمه شب معرفی‌اش می‌کنند؛ جوانی است از نیروهای خدماتی حرم که خودجوش میان معرکه آمد و اوج ماجرا را پیروزمندانه رقم زد و جاودانه شد. سه ساعت بعد از این اتفاق در حرم باز شده و آرامش بازگشته اما قلبم آرام نیست! دل تنگ حرمم و پر از بغض مثل کسی که به او بر خورده باشد! چشم‌هایم را می‌بندم تا بخوابم اما می‌دانم تا آن انتقام سخت وعده داده شده ساعت یک و بیست گرفته نشود، من خوابم نخواهد برد و آرام نخواهم شد! 🍃پایان @AFKAREHOWZAVI
. باب المهدی ✍مرضیه برزگر، از با ارسال یادداشت به جمع نویسندگان کانال افکار بانوان حوزوی پیوست از باب المهدی که وارد شدم بعد از سلام دادن، دست چپ، ستون دوم را رد کردم و روی پله سنگی نشستم و به رسم هر سه‌شنبه چشم دوختم به گنبد و گلدسته. گوشی را از کیفم بیرون آوردم و ساعت را خواندم: "۱۶:۵۰ دقیقه." هنوز چند دقیقه‌ای وقت داشتم. ریه‌هایم که از هوای حرم پر شده بود را با بازدمی آرام، خالی می‌کردم که صدای پرمحبتش در گوشم نشست: "اینجا نشین دخترم. برو زیر درختا اونجا هوا خنک‌تره." لبخند زدم به مهربانیش: "ممنون عمو. دیگه باید برم." بلند شدنم را ندید. دور شده بود. وقتی به طرف دارالقرآن حرکت کردم موهای جوگندمی و لباس خادمی‌اش در بین جمعیت گم شد. پایین آمدنم از پله‌های دارالقرآن همزمان شد با صدای اذان مغرب که از گلدسته‌های حرم به گوش می‌رسید. هوا داشت تاریک می‌شد. سرعت قدم‌هایم را تندتر کردم و از حرم بیرون آمدم. _ "مواظب باش دخترم" کنار خروجی حرم روی صندلی نشسته و نگران قدم‌های زیکزاکی‌ام شده بود. _ "ممنون، چشم. خدا قوت" حواسش رفت پی زائر دیگر و من دور شدم. ... ورودی باب المهدی سمت چپ، ستون دوم. پله‌های سنگی رنگ خون گرفته و چادری خونین جایم را گرفته بود. قطره‌ای روی صفحه گوشی چکید و عکس تار شد. ورق زدم، عکس بعدی. اولین چیزی که به خاطر آوردم موهای جوگندمی و صدای مهربانش بود. قطره بعدی روی نام شهید چکید. زمزمه کردم: "شهید غلام‌‌عباس عباسی" @AFKAREHOWZAVI
. 🔖مدافعان حرم ایستاده‌اند ✍آمنه عسکری منفرد خبرهایش تازه به دست‌مان می‌رسد که تمام روزها و شب‌های ماه محرم که مردم کشورمان در امنیت خاطر مشغول عزاداری سید و سالار شهیدان بودیم، شما شبانه روز بیدار و هوشیار بودید تا زن و مرد، پیر و جوان‌مان در امنیت کامل با حسین تجدید پیمان کنند، تا ما آرام دست در دست کودکان‌مان کوچه‌ به کوچه شهر به دنبال کاروان کربلا بسوزیم، با زینب هم‌نوا شویم و شب هنگام آرام بخوابیم. شما بیدار ماندید تا دشمن بیدار نماند، هوشیار بودید تا به حرم آسیب نرسد. دیشب که باردیگر در حرم شاهچراغ، دوباره تکفیری‌ها قصد کرده بودند تا حرم را ناامن جلوه دهند، مسلح آمدند اما به فضل الهی ترورها کور بود و دشمن ناکام ماند، بار دیگر یادمان افتاد که امنیت حرم را مدیون شماییم. آری! این بار نیز این شما بودید که به هنگامه‌ی بلا خود را رساندید و مدافع زوار حرم شدید تا حرم و حریمش زخمی نشود، دیوارهای حرم همچنان استوار بماند و زن و مرد با تکیه بر اقتدار و هوشیاری شما طعم امنیت را بچشد. اما این بار نیز سفیری از جانب خود، به عرش فرستادید تا خبر امنیت حرم را برای امام و شهدا برساند. شهید پاسدار بازنشسته، «غلام عباس عباسی» که عمری هم‌نام با ارباب، سرافراز چون عباس ایستاده بود، در حالی‌که مُهر خادمی حضرت شاهچراغ را بر قلب داشت، مدافع حریم شد و شب هنگام پرکشید تا سلام‌‌شما را به مدافع حرم اهل بیت حسین، «حضرت عباس بن علی» (علیه السلام) برساند. خوشا به حال‌تان که «عباس» دعاگویتان می‌شود. حتما سفیر حرم شاهچراغ شرح ایثار شما را برای عباس خواهد گفت و تا دعای «عباس ابن علی» بدرقه راهتان است، قدم‌هایتان استوار چون کوه خواهد ماند. آری! تا مدافعان این حرم استوار و بیدار ایستاده‌اند، دست یزیدیان به حرم و اهلش نمی‌رسد. @AFKAREHOWZAVI
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«روضه‌خونه‌ی ممد دیوونه» ✍ مریم فولادزاده از دور که می‌دیدمش، می‌چپیدم زیر چادر مادر و چشم می‌گرداندم تا از لابه‌لای تاروپودهای سیاه چادر، او را ببینم. شلوار گل‌وگشاد پر از لکه‌های خشکیده‌ی روغنی را می‌کشید روی زمین و دکمه‌های پیراهن جابه‌جا بسته شده‌ی چرک‌مرده‌اش را تاب می‌داد. چشم‌هایش سرخ بود؛ با هیکل درشت و موهای فرفری بلند و ریش و سبیل درهم‌تندیده. می‌فهمید ترسیده‌ام، دستش را می‌گرفت دور دهانش و صدایش را می‌انداخت توی شیپور دستی‌اش. می‌گفتند: «ممد دیوونه بچه‌ها رو می‌دزده»، «یه چاقو داره که اگه حالش بد بشه، فرو می‌کنه تو شکمت»، «یه بچه رو انداخته توی چاه و کشته». ممد ترسناک، تصویر کج‌ومعوج شکل‌گرفته‌ای بود در ذهنم. شادی بچه‌گانه‌ی‌ ته چهره‌اش، گاهی او را نرم‌تر نشان می‌داد. روزهایی که از دنده‌ی راست بلند می‌شد، می‌پرید جلوی عابرها و ماشین‌ها. شکم قلمبه‌اش را تکان می‌داد و دست‌هایش را نامنظم توی هوا می‌پراند. روزهای آن دنده، با چوب می‌دوید دنبال بچه‌ها، صدا بلند می‌کرد و با شکلک‌‌ و شیپور، دلهره می‌انداخت به جانشان‌. گاهی هم تکیه‌ می‌داد به دیوار کوچه و رهگذرها را بدرقه می‌کرد؛ با ناسزا و سنگ‌ریزه‌های توی مشتش. یک لقمه نانش را درمی‌آورد؛ یا با اسکناس‌هایی که کف دستش می‌گذاشتن یا با دعوا و چشم‌ پاییدن. ته‌مانده‌اش را هم می‌برد برای مادر زمین‌گیرش. آن سال، اولین سال جنبیدن سروگوشم برای محرم بود. سمیه روضه داشت برای همکلاسی‌ها. خانه‌شان دو کوچه آن‌ طرف‌تر بود، وسط درخت‌های توت. گچ پای مادر، نمی‌گذاشت که همراهی‌ام کند. مادر گفت: «برو، سپردمت به خدا». فکر و خیال اما رهایم نمی‌کرد. ترسم را از مادر مخفی کردم؛ «اصلاً از کجا معلوم که ممد باشد و با چاقو بدود دنبالم؟» ترس مثل قلوه سنگ قل خورد ته قلبم. راه افتادم. کوچه را پیچیدم سمت راست. خبری از ممد نبود. نفس حبس شده را دادم بیرون. چهار قدم بعدی را که پیچیدم سمت چپ، پایم سست شد. ممد نشسته بود روی صندلی پلاستیکی آبی، زیر درخت توت کنار نانوایی، با چهار پسربچه‌ و دخترکی که روبرویش روی گونی ولو شده بودند. قفل روی در نانوایی دهن‌کجی می‌کرد. فکرها هجوم آوردند: «همه‌شون رو دزدیده بندازه تو چاه» «داره گولشون می‌زنه» و… سرش پایین بود. بدنم می‌لرزید: «کاشکی بال داشتم، این یک تکه راه رو می‌پریدم». «حسین(ع) حسین(ع)». صدای گرفته و بم ممد، کوچه را لرزاند. با مشت‌ می‌کوبید روی پیراهن مشکی رنگ‌ورو رفته‌ و فین‌فین می‌کرد. مرثیه می‌خواند؛ با کلمات مبهمی که فقط «حسین»‌ش وضوح داشت. رقیق شده بود؛ مثل اشک‌های دانه‌درشتی که روی صورت سیاهش می‌غلتید. از صدای سایش کفشم، گردن صاف کرد. آستین کشید گوشه چشم. خندید؛ یک ردیف دندان‌های زردش بیرون آمد. داد زد: «ممد دیوونه ترس نداره! حسین(ع) رو تشنه کشتن بچه!» نگاهم سرید روی کلوچه‌های نارگیلی ترک‌خورده توی سینی فلزی کوچک و سماور زنگ‌زده‌ بدون قوری کنار پایش‌. اشاره کرد سمت بچه‌ها: «اینجا روضه‌خونه‌ی ممده! بشین! هر بچه‌ای برای حسین(ع) گریه کنه، کلوچه و چایی بهش می‌دم، ممد کاری نداره بهش». یک‌دفعه گریه‌ای پیچید توی تنم. ترسم پرید. روضه سمیه کمرنگ شد. ولو شدم روی گونی. کلوچه بهانه‌ بود برای گریه بر حسینِ (ع) ممدِ رقیق شده‌یِ مهربان! لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْسًا إِلَّا وُسْعَهَا خدا هیچکس را جز به اندازه‌ی توانایی‌اش تکلیف نمی‌کند. بقره، ٢٨٦ @AFKAREHOWZAVI
الفبـا ✍زهرا نجاتی اول که خواستیم راه بیفتیم، حرف و حدیث زیاد بود. خیلی‌ها گفتند هرقدر هم عاشقانه باشد، به هرحال عاقلانه نیست. گفتند:« بچه‌ها را نبر». اما به هرحال راه افتادیم. راه عشق، راه خطر هست و ماهنوز باید الفبای عاشقی را مشق می‌کردیم و باید به آنها هم، سفرالی الله، را می آموختیم. در این میان بحث اقتصاد هم بود و طلا، اگر ارزشی هم داشته باشد،به کارآمد بودنش است و البته ماشینی که برای خودمان نبود و ناچار از قم تا مهران، ماشین سمند کرایه کردیم تا جای بچه‌ها در مسیر طولانی چندان تنگ نباشد. در طول مسیر مداحی‌های کودکانه اربعین پخش کردیم. یادم هست آنقدر جذابیت بعضیشان راننده را گرفت که شماره واتس اپش را داد تا برایش بفرستیم و فرستادیم. فاطمه شیر می‌خورد اما برای بقیه آن قدر خوراکی توی راه بود و از نزدیکی‌های ایلام، موکب و هیات و نذری که به جز چند بیسکویت و آبمیوه، کار به خرید خوراکی نرسید. وارد مرز هم که شدیم،همین‌طور. البته تمیزی مرز خودمان با عراق قابل مقایسه نبود و البته سیم‌کارتی که راحت می‌شد تهیه کرد و بعید است امسال بشود. مگر تمهید جدیدی از دولت که ظاهرا به فکرند. به نجف که رسیدیم، جز شلوغی و یک زیارت دور از ضریح، عایدی نداشتیم که البته همان هم از لذت نوشیدن شراب ضریح، چیزی کم نداشت و غروب به سمت کربلا به راه افتادیم. چندسال پیش برای بچه سوم یک کالسکه دست دوم از دیوار پیدا کرده بودم که قیمتش دویست هزارتومان بود، جنس محکمی داشت و زیاد استفاده نشده بود. اما تا به حال چهاربار کربلا رفته و هربار بیشتر کمک کار ما بوده. در این سفر هم یک ساک کوچک برای همه و یک ساک معمولی دستمان گرفته بودیم. رقیه و فاطمه را در کالسکه نشانده بودیم. یک وقت‌هایی هم که گرما و فشار جمعیت یا اطوارهای دخترانه خدیجه اوج می‌گرفت، او هم کنارشان می‌نشست و راه می‌رفتیم. چون بارمان سبک بود ابدا اذیت نشدیم. اما اگر امسال توفیق همراهمان شود از پارسال هم سبک‌تر خواهم رفت، دو چادر، دوشلوار ویکی دو مانتوی بلند اما خنک با روسری کفایت خواهد کرد برای بچه‌ها هم دوسه دست کافیست. چندان جایی برای شست و شوی لباسها نیست و جایی هم برای خرج وسواس. هرچند متاسفانه در بعضی موکبها بودند کسانی‌که بی‌خیال حق الناسی، چادرهای آب چکانشان را از سر و روی بقیه رد می‌کردند. بودند کسانی هم که کالسکه‌ یا ولیچری فقط برای حمل بار آورده بودند که به نظرم عاقلانه بودـ. در مسیر سه روز و سه شب پیاده‌روی می‌کردیم، اصولا همه از دو ساعت یا یک ساعت به سحر به راه می‌افتادند و تا حدود نه صبح پیاده می‌رفتند. بین نه و ده تا حدود پنج غذا و استراحت و نماز و بعد راه افتادن با طعم شیلنگ آب و بستنی و نوشیدنی خنک که سرشاریشان بهشت را به خاطر می‌آورد. ترس از مریضی‌ بود اما توکل، نوددرصد مسائل را حل می‌کرد. برای اذیت نشدن بچه‌ها از دمپایی و کفش‌های پیاده‌روی با سوراخ‌های ریز استفاده کردیم. و تقریبا پدیده تاول، مواجه نشدیم. رسیدن هوا به پوست مانع تاول می‌شد. پوشیدن لباس‌های صددرصد پنبه و نخ هم برای من و بچه‌ها که پوست حساسی داریم. عینک آفتابی و کلاه لبه‌دار هم برای دو سه تایمان که عینکی نبودیم، ضروری بود. یکبار که خدیجه‌سادات خسته شد و بهانه گرفت، قصه پاهای پرتاول و رخمی رقیه و سکینه و راه رفتنشان پشت سر روی نیزه پدر را برایش گفتم. تا آخر سفر، دیگر غر نزد. غروب جمعه که به کربلا رسیدیم در یک موکب درظاهر بی‌امکانات مستقر شدیم اما چند دقیقه بعد خبر آوردند که در این حوالی خانه زیاد است. درخانه‌ای را زدیم، خیلی تمیز و مرتب فقط برای نماز و وضو تجهز شده بود. با همان چندکلمه عربی خودم و به لطف تعداد بچه‌ها و شیرینی دخترها با چندنفر از اقوام صاحبخانه گپ زدیم. بلاخره سراغ مردها که در همان موکب سرکوچه بودند، رفتیم و باز من با اتکا به خدا و همان چندجمله و کلمه نیم‌بندعراقی، پرس وجو کردم تا بببینم کجا می‌توانیم بخوابیم. خانه‌ای در پس کوچه‌ها بود، پر از ایرانی و تا صبح زنها در پایین و مردها بالا، جای استراحت داشتند و پربود از اصفهانی‌ها و یزدی‌ها که تا نیمه‌شب کلی گفتیم وشنیدیم و رفیق شدیم. اما نگویم از به فکر شب جمعه کربلا افتادن و از ورودی کربلا تا حرم حضرت دلبر پیاده وتنها رفتن و به خدای حسین قسم، حتی ذره‌ای یالحظه‌ای، حس ناامنی یا هرچه دیگر که در غیرآن ایام طبیعی است، سراغم نیامد. مانند زمان پس ازظهور، زنی تنها در مسیری طولانی که همه نگاهشان به کعبه دل است با حجاب از میان میلیونها مرد شاید عبور می‌کند امن و راحت و بی‌همراه رفتم وبرای اولین بار تقوایی دیدم گفتنی و شنیدی. وسط جمعیتی که خودشان را به حرم می‌رساندند،دست‌های مردها پشت سرشان می‌رفت و هرگز برخوردی نبود. انگارحسین فاطمه، روی سر وقلب و دل همه، دست کشیده بود. ادامه دارد... @AFKAREHOWZAVI
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. خانواده‌های انقلابی مجلس و لایحه عفاف و حجاباسماء اسدی پور دعوتم کرد بروم مجلس. خانم یکی از نمایندگان بود. از قبل با هم آشنا بودیم. گفت می خواهیم نگرانی هایمان درباره لایحه عفاف و حجاب را به نمایندگان مجلس اعلام کنیم. گفت تو هم بیا. بچه ها را سپردم به مادر و با دفترچه نکاتم رفتم. با کمیسیونی که لایحه به آن ارجاع شده بود، جلسه ترتیب داده بودند. سخنان رئیس کمیسیون در واکنش به حضور همسران نماینده ها ناراحت کننده بود. انتظار حضور خانواده ها را نداشت. گفت عفاف مهم تر از حجاب است. گفت شما تهییج شده از سمت دشمن هستید. گفت این لایحه تصمیم سران قوا است. گفت چطور ممکن است لایحه مشکل مبنایی داشته باشد و سران قوا متوجه نشده باشند و چهارنفر انقلابی نما در فضای مجازی متوجه شده باشند؟ اما اشتباه کرده بود. مجلس انقلابی یعنی همین که از درون خانواده چینش انقلابی داشته باشد. مجلس انقلابی یعنی اگر همسر نماینده احساس کرد تعلل یا تسامحی بوجود آمده، دست به کار می شود. مجلس انقلابی یعنی همین زنانی که با سخنان منطقی و مستدل خود آمده بودند تا بگویند اگر راه شهدا را ادامه بدهید ما پشتتان هستیم. از هیاهوی باطل نترسید که ان الباطل کان زهوقا. زنانی که گفتند حجاب صورت ظاهری عفاف است و کیست که نداند اگر حجاب نماند، عفاف هم نمی ماند. خانم ها برایش از ولایت گفتند که سه بُعد دارد. بُعد اول پیوستگی شدید درونی جبهه است. یعنی خانواده ها را مقابل خود نبینید. جوانان انقلابی معترض به لایحه را بدون پیش فرض بشنوید. شاید شما بازی خورده اید و دوست و دشمن را اشتباه گرفته ایید. بُعد دوم ولایت بر عدم پیوستگی و انفصال از جبهه های دیگر است. یعنی برای تصویب قوانین الهی به دنبال جویا شدن نظر رقاصان بر محل شهادت شهید علی وردی نباشید. جبهه ی باطل به اندازه کافی رسانه دارد که صدایش را به همه جا برساند. بُعد سوم ولایت که اتصال همه به نقطه کانونی جامعه است. هوشیار باشید که حضرت آقا در دیدار با سازمان تبلیغات می فرمایند کار فرهنگی کنید، در دیدار با بانوان می فرمایند اگر کسی ضعیف الحجاب بود از دایره انقلاب خارج ندانید، اما در دیدار با مسئولین نظام می فرمایند کشف حجاب حرام شرعی و حرام سیاسی است. اگر مخاطب بیانات را حذف کنیم تمام تدابیری که ایشان برای هدایت جامعه چیده اند به هم می خورد. مسئول جمهوری اسلامی باید با قاطعیت و بازدارندگی با حرام سیاسی و شرعی برخورد کند. خانم ها گفتند وقتی جنگ ترکیبی است لایحه متناسب با جنگ ترکیبی تصویب کنید. برای هر دستگاهی مسئولیتش را معلوم کنید. وزارت صنعت در حوزه پوشاک. وزارت ارشاد و صدا و سیما و ساترا در تولیدات تصویری و فیلم ، وزارت بهداشت در حقوق بیمار در رعایت محرم و نامحرم ، محیط های علمی، نسبت دانشگاه و مدرسه با عناصری که در اغتشاشات به دانشجویان و دانش آموزان خط دهی کردند، خانم ها گفتند فرهنگ کشور را رویدادهای فرهنگی می سازد، وقتی رویدادهای فرهنگی کنسرت های کذاست نمی توان نگران نبود. وقتی علوم انسانی غربی در دانشگاه به عنوان علم بی بدیل تدریس می شود، نمی توان انتظاری غیر از این از کف خیابان داشت... نمی دانم رئیس کمیسیون و دیگر نماینده های حاضر در جمع چقدر از پیام خانواده ها را قلبا دریافت کردند اما من معنای اینکه حضرت آقا فرمودند این مجلس انقلابی ترین مجلس بعد از انقلاب است را از زاویه ای دیگر درک کردم، از زاویه خانواده ها که فکر نمی کنم تا پیش از این چنین حرکت هایی از سوی خانواده های هیچ مجلسی به سمت اهداف بلند انقلاب دیده شده باشد. @AFKAREHOWZAVI
. روایت اول ✍طیبه فرید بعد از نماز مغرب می‌روم از صحن جامع رضوی برسم به صفوف پیچ در پیچ زوار در صحن انقلاب که با امام رضا جان وداعیه بخوانم که تلفنم زنگ می‌خورد. صدای پشت تلفن یک‌جوری می پرسد حال‌تان خوب است که مطمئن می‌شوم خبری شده! توقع هر چیزی را دارم الا آن چه را که می‌شنوم! به‌قول شاعر جان "خدا کند که کسی حالتش چو ما نشود"، راه دور باشی و خبر بد بشنوی! یک لحظه زمان می‌ایستد، زمین هم! شاید برگشته‌ام به چهارم آبان حواسم نیست. اما نه! امشب بیست و دوم مرداد ماه داغ سال ۴۰۲ است و من ارگ بمم درست ساعت پنج و بیست و چند دقیقه پنجم دی آن سال، که خشت به خشتم وسط صحن فرو می‌ریزد. دلم می‌شورد، می‌شکند، می سوزد، می‌ریزد؛ اشکم هم! خبرها را باز می‌کنم. عملیات تروریستی در حرم احمد بن موسی علیهماالسلام با دو شهید! حس غریبی است. خیلی غریب. @AFKAREHOWZAVI
. ✍زهره قاسمی داغ آمده روی داغ و دل گریان است از کوچ ستاره، سینه‌ها طوفان است ای دشمن سست و رذل و دیوانه بدان خون دادن ما نشانه‌ی ایمان است... @AFKAREHOWZAVI
. نزدیک‌تر از همیشه... ✍طیبه روستا _دوسیا شاهچراغ حمله تروریستی شد دوباره، چند نفر شهید شدن، 19:43 _ می‌خوای ما رو بترسونی؟ دوربین مخفیه؟ _ یاابالفضل، خاله م امشب خادمه! تماس گرفتم، گفت یک نفر شهید شده...از وقتی خبر را شنیدم، سرم سنگین شده. بی‌خوابی بیشتر از قبل به جانم افتاده، منجمد و گنگ فقط فیلم‌ها و خبرها را می‌بینم. طاقت نمی‌آورم. فقط دیدن ضریحش آرامم می‌کند. خانمی کنارم در اتوبوس بعد از گپ و گفتی کوتاه می‌گوید: "یک وقت نری سمت شاهچراغ!" با لبخندی کوتاه جواب می‌دهم "اتفاقا مقصدم حرم است..." نماز مغرب و عشا می‌رسم باب المهدی. بسته است! همه درها را بسته‌اند جز باب الرضا! حرم مثل همیشه است. مردم گوشه کنار حیاط نشسته و ایستاده‌اند؛ به گپ و گفت، عکس گرفتن، عده‌ای به نماز، بچه‌ها سرگرم بازی و نقاشی. دوستانم را می‌بینم که مشغول مصاحبه گرفتن و نوشتن روایت هستند. وارد می‌شوم و زیارت می‌خوانم. صورتم را به پنجره خنک ضریح می‌چسبانم. به آقا سلام می‌دهم، از نزدیک، نزدیک‌تر از همیشه... @AFKAREHOWZAVI
«مُهر و مِهر» ✍زهرا نجاتی مُهر را از سبد کنار ورودی حسینیه بر می‌دارم و بدو خودم را به صف می‌رسانم. موقع سجده لبم نردیک به قالی است، اعتنا نمی‌کنم اما با الله‌اکبر پایانی نماز، یک‌دفعه یاد او و جانماز همیشه در کیفش می‌افتم. از همان جوانی تا روزهای بعد فوتش همیشه چندقلم توی کیف‌هایش بود. می‌نشست با حوصله و سلیقه، با گلدوزی و تکه‌دوزی جانمازهای کوچکی می‌دوخت و همیشه توی کیفش یکی از آنها داشت با یك مهر و گاهی دو تسبیح. ما که کم‌کم قد می‌کشیدیم و باید پابه اجتماع می‌گذاشتیم، هردفعه برایمان، چند نکته را گوشزد می‌کرد، از بلندبلند نخندیدن در روضه و صدا به خنده بلند نشدن در کوچه تا اینکه همیشه یک کیف کوچک همراهتان باشد که در آن مُهر باشد و یک خودکار و دفترچه، یک دستمال، شانه و آینه. وقتی بهشتی شد، توی کیف‌هایش هم مُهربود، هم دستمال، هم چند دانه شکلات. این اواخر دیابت داشت و گاه به گاه قندش را با یک شکلات، تنظیم می‌کرد. گوشی همراهش هم بود اما به سبک کودکی‌هایمان شماره دوستانش را در دفترچه داشت با یک خودکار. کیفش هنوز هم در کمد است باهمان شکلات‌ها، برس، دفترچه‌اش را دیگری به یادگار برداشته... پُر بود از تجربه و مادرانگی‌هایش را می‌ریخت در صورت مهربانش و می‌گفت:_خوب است دختر این چیزها را مراعات کند. از روزهای خوش جوانی‌اش خاطرات ساعت سیکوپنجش به یادگار، مانده بود و بااینکه هیچ‌وقت در زندگیش اهل تجمل نبود، اما همیشه سر و وضع مرتبی داشت. اگر حوصله داشت، کرم مرطوب کننده می‌زد و ساعتش در مهمانی‌ها دستش بود. خدایش بیامرزد. ... امروز روانشناسان باور دارند مادرهای خانه دار، قریب ۱۲۰مهارت دارند که باید در تعاملات مادرانه‌شان، به دخترانشان منتقل کنند. همان‌طور که باوردارند قریب ۷۰درصد فرزندان امروز، مهارت آموخته نیستند و همانطور که اعتقاد دارند مهارت به اضافه‌ی دانایی است که توانایی می‌آفریند نه زیبایی، نه شانس، نه ثروت، نه مال و منال پدر و مادر و نه خیلی چیزهای دیگر که به اشتباه برای ما خیلی مهم‌تر شده. ... قبل‌ترها دخترانگی رنگ و لعاب آرایش و اطوار نداشت اما وقار و رفتار توام با متانت، سبکی از سلام و علیک و معاشرت، چیزهایی بودند که مادرها به دختران می‌آموختند، برخلاف حالا که اغلب دخترها، برای ورود به دنیای نوجوانی و جوانی، اول با عشوه‌گری و آرایش و رنگ لاک آشنا می‌شوند، بعد قد شلوارهایشان آب می‌رود، بعد فاصله دو دسته شالشان از گردنشان بیشتر می‌شود، بعد روسری وشال، کمی عقب‌تر می‌رود، بعد... اما از مهارت‌هایی مثل آنچه مادران قدیم می آموختند، از آشپزی و هنر و زنانگی، کمترخبر هست. کاش زنانگی و دخترانگی رابرایمان لوث نکنند، کاش ما مادرها، با کمی حوصله و متانت بیشتر، برای مهارت‌آموزی در کنارمان به دختر و به پسرمان درکناربابا، اهمیت بدهیم! کاش مهارت‌ها، جای خودشان را وسط این همه علم لاینفع، پیدا کنند تا بتوانیم نسلی قوی، دانا و تواناتر برای روزهای پس ازظهور، تربیت کنیم! @AFKAREHOWZAVI
. به رضا رشیدپور و امثالهم ✍ کبرا خالقی نوشته‌ی شما را خواندم؛ نکاتی راجع به آن یکی از سرمایه‌های بزرگ معنوی ما سیمای جمهوری اسلامی ایران است که بنای آن بر پایه‌ی اسلام و مردم است؛ که استقرار آن با خون پاک شهدا و صبوری و استقامت خانواده‌های آن‌ها عجین گشته است؛ راستی خانه‌ی شما کجاست؟ گفتید صدا و سیما جمهوری اسلامی ایران با نام بزرگان و فرهیختگانی عظمت یافته است بله درست است اما با برنامه‌هایی امثال روایت فتحی که از دریچه نگاه نجیب و زلال شهید آوینی بدون هیچ منّتی به آن پرداخته شده است. نگاه شما کجای این شکل‌گیری معظم است؟ درباره‌ی پیشنهاداتی که به شما شده است بگویم که ظاهرا مدیران روشن‌بین در صدا و سیما از این ضرب‌المثل که مومن از یک سوراخ دوبار گزیده نمی‌شود؛ غافل شده بودند که به شما پیشنهاد کار دادند. گفته‌اید جامعه‌ی دلیر و شجاع ما خسته است؛ نه تنها خسته نیست بلکه جامعه‌ی مقتدر و مظلومی است که در راه آرمان‌های امام حسین (علیه‌السلام) جان می‌دهد. کجا جانبازی با اهل و عیال کار جامعه‌ی خسته است. اتفاقا هرچه شور و نشاط است؛ اینجاست. این طرز تفکر و نگاه شماست که خسته است؛ همان شهدایی که نام بردید و علاوه بر آن دلیر مردان، جوانان امروز _که شما نامی از آنها نبردید چون در کنار نام مهسا نمی‌توانستید قرار دهید_بر همان عهد مانده‌اند؛ برای اعتلای نام ایران اسلامی و امنیت و منافع ملی در مقابل دشمنان نظام ایستادند و خون، جان، مال و آبرو... دادند. شما در این صحنه چگونه‌اید؟ ما با شما برای حفظ مرز و بوم اسلامی ایران اختلاف نظر شدید داریم؛ تنوع سلیقه بماند. صدای ملت ایران در عین حالی که متکثر است اما در مبنا همه با هم در یک مسیر هستیم همچنان که این چند صدایی نه در عقیده بلکه در سلیقه در تشییع پیکر پاک شهدا و به‌ویژه حاج قاسم عزیزمان جلوه کرد. آرزو دارید در فرصت مناسب بیایید. البته تا زمانی که مردم ایران هشیار باشند؛ فرصت خدمت در زمان مناسب برای شما و امثال تفکر شما حاصل نخواهد شد. الحمدلله به برکت خون روح‌الله ها و آرمان‌ها، طرز تفکر و جریان سکولار و تساهل و تسامح در منگنه و فشار قرار گرفته و طرد شده است و فعلا مُیّسر نیست. این اتفاق و دستاورد بزرگ که توفیق آن با یک کار مجازی کوچک حاصل شد را قدردان و شاکر هستیم. حال تصور کنید اگر به میدان بیاییم چه شود. خدا روح حاج قاسم این مرد میدان رو لحظه به لحظه متعالی کند که این مقاومت را به مثابه یک مکتب در چشم همه‌ی مستضعفان جهان نشاند. گفتید دوقطبی! ما و شما دوقطبی؟! قطب عالم استکبار چهل و پنج سال پیش تاکنون با ملتِ با عظمت ایران درافتاده و به خاک مذلت نشسته است؛ شما که...! ما عادت نداریم که با دشمنان این مرز و بوم رفاقت کنیم؛ زندگی ملت قهرمان سرشار از شور و نشاط است که با شور و شجاعت حسینی جوانش، تنها و بی‌سلاح برابر تروریست مسلح، می‌ایستد و او را از پای در‌می‌آورد. شور و نشاط و قهرمانی ملت ایران از نوع هالیوودی نیست که پوشالی باشد و قهرمانانش از فرط افسردگی، خبر خودکشی آنان تیتر رسانه‌ها شود. و آخر اینکه شاید با عرض عذرخواهی در برابر پیشگاه ملت مومن و انقلابی بتوانید فرزند کوچک ایران قوی باشید. والسلام. @AFKAREHOWZAVI
. خانواده محور تبیین حجاب در جامعه ✍ فاطمه میری طایفه فرد در میدان پیش رو، با مین‌هایی مواجهیم که در زمان غفلت ما در ذهن و فکر جوانان و بانوان کاشته شده‌است. مین‌هایی از جنس ناامیدی، ناتوانی و از همه مهم‌تر تحجر. چیزی که امروز در مسائل پیش رو کشور به ویژه حجاب و در یک کلمه زیست عفیفانه جامعه، به آن محتاجیم، تزریق روحیه‌ی امید و توانمندی و جهاد تبیین است. واژه‌ای پرکاربرد که نیاز به پردازش همه‌جانبه دارد. پردازشی که این امر مقدس را از قالب کلمات در آورده و به کارزار مبارزه و آگاهی می‌آورد. کلام آخر این‌که از باب جهاد بودن، مسئله حجاب، جهادی ویژه است و برای همراهی خانواده، نیاز به تبیین ابعاد مختلف آن احساس می‌شود. این روشنگری نیازمند شناخت دقیقِ سلایق متفاوت و فرهنگ‌های مختلف است و وقتی در آستانه تحقق قرار می‌گیرد که تبیین اتفاق افتاده باشد. اولین گروه همراه با مقوله حجاب، خانواده‌ها هستند. قطعا قانون وضع شده در باید و نبایدهای خانواده، آن‌قدر ارج و منزلت می‌یابد که افراد تحت لوای آن ارگان کوچک اجتماع از آن تبعیت کنند. هرگاه مسئله حجاب و زیست عفیفانه به عنوان یک هنجار پذیرفته در خانواده باشد، وقوع تحقق آن در جامعه بسیار دست‌یافتنی می‌شود. متن کامل در خبرگزاری جوان آنلاین 👇 روزنامه جوان http://www.javann.ir/004wWX @AFKAREHOWZAVI
. 🔖این حرم ایستاده به خون شهداست ✍آمنه عسکری منفرد آمریکا و رژیم‌ غاصب اسرائیل به نمایندگی از تمام دنیای کفر، از سالها قبل بعد از ناامیدشدن از حمله نظامی به ایران اسلامی، به ایجاد تحریم‌های اقتصادی روآوردند تا از این طریق مردم کشور ایران را تحت فشار قراردهند. همزمان با شروع تحریم‌ها جنگ نرم همه‌جانبه را علیه کشور شروع‌کردند، تا «قالب‌های ماهوی جامعه» و «ساختار سیاسی» آن‌را «به‌طورتدریجی» و «زیرسطحی»، دچار آسیب و لغزش‌کنند. در جنگ نرم، «تصویری‌شکست‌خورده»، «ناامید و مایوس» از حریف ارائه‌می‌شود و در مقابل، مهاجم با «نمادسازی» و «تصویرسازی»، خود را پیروز و موفق نشان‌می‌دهد و در اینجاست که «عملیات‌روانی» با «توان فوق‌العاده» صورت می‌گیرد. این همان روشی است که از سال‌های قبل، دنیای غرب برای جنگ با ایران مقتدر درپیش گرفته‌است. هدف جنگ نرم «تغییر باورها و اعتقادات» است؛ که اگر چنین تغییری صورت پذیرد، بازگشت‌به‌حالت‌اولیه-سبک زندگی قبل تحریف- به‌راحتی امکان‌پذیر نخواهدبود. در این روش، دشمن «با خلق‌ ارزش‌های جدید»، «اسطوره‌سازی» و «نمادسازی»، با «مهندسی دقیق» از احساسات جامعه نهایت استفاده را می‌برد، از «عواطف و احساسات» جامعه موردنظر، برای «نفوذ در افکار و اندیشه‌ها» در جهت «ایجاد دگرگونی در باورها» استفاده شود‌، که اگر چنین‌ امری محقق‌شد، نتیجه «بحران‌آفرین» خواهدبود. چنان‌که نفوذی‌های دشمن در سال‌های اخیر در یکی از برنامه‌های خود، با حمایت از شبکه‌های خانگی به تولید فیلم و سریال‌هایی با این هدف پرداختند، تا از این طریق به «عمق باور خانواده‌ها» رسوخ‌کنند و «ارزش‌ها» را مسخ‌نمایند. از طرفی «فضای مجازی و سایبری» محیط اصلی جنگ نرم در شرایط کنونی دنیا به‌حساب‌می‌آید، چرا که این فضا «امکان اغواگری با ایجاد جاذبه‌های گوناگون» و «خلق بسترهای لازم برای سوار شدن به انواع امواج احساسات» را به‌خوبی فراهم‌می‌سازد، زیرا از این طریق به راحتی ضمی‌تواند در «بینش و نگرش» افراد تغییرات اساسی ایجاد کرده و آنها را با خود و اهدافش همراه‌سازد. امروز دشمن پلید ایران زمین، همه این راه را طی‌کرده و متاسفانه تا حدی نیز موفق شده، آنجا که از «غفلت مسئولین امر» استفاده‌کرده، با «قطع‌کردن زنجیره تواصی» و «وارونه‌نمایی» حقیقت، تنفس در فضای مسموم مجازی بیگانه را نه تنها برای مردم عادی، که برای عده‌ای از «خواص جبهه حق» به عنوان «ضرورتی برای فعالیت انقلابی» بر علیه دشمن، «عادی‌سازی»کرده‌ است. غافل‌ از اینکه به فرموده رهبر انقلاب، این فضا می‌تواند مانند «سلاح شیمیایی مخرب» باشد و همه باید بدانند، چون اختیار فضای مجازی بیگانه در دست دشمن است، پس در این فضا چه ببریم و چه ببازیم بازنده‌ایم. آری! امروز دشمنی که مانند «موریانه» به جان «پایه‌های اعتقادی و ایمانی» مردم افتاده و در آنها رخنه‌کرده بود، آسیب‌های جبران‌ناپذیری خصوصاً به «زن» در خانواده و «نوجوان» در جامعه واردکرده‌ است؛ اما همه آسیب‌های فرهنگی، کار بیگانگان نیست و مسئولان فرهنگی و غیر فرهنگی «مقصر» هستند زیرا دچار «کم‌کاری‌ها» و «غلط‌کاری‌ها» بوده‌اند. آنها به جای «تولید پادزهر» برای جلوگیری از سرمایه‌گذاری‌های وسیع دشمنان و نفوذ آنان در ارزش‌های اسلامی، باورها و اعتقادات مردم این فضا را «یله و رها» گذاشته و بر خلاف تاکیدات مکرر رهبر انقلاب در این سالها، در «راه‌اندازی شبکه ملی اطلاعات» کوتاهی‌کردند. تاجایی‌ که دشمن با تکیه بر همین ابزار، در شهریور سال گذشته با «برنامه‌های از پیش تعیین‌ شده» و با هدف «براندازی و استحاله نظام» به‌میدان‌آمد و با «بهانه قرار دادن» مرگ یک دختر جوان، با تمام قوای داخلی و خارجی خود، اقتدار نظام را هدف گرفت و در این راه از هیچ جنایتی فروگذارنکرد. وقتی بر خلاف برنامه‌ریزی‌ها و سرمایه‌گذاری‌های طولانی مدت خود، ملت بصیر ایران را همراه خود نیافت، بعد از «اجرای تمام گزینه‌های روی میز خود»، از روی «استیصال» و به‌ رسم منافقینِ کثیف در ابتدای انقلاب، به ترورهای‌کور دست زد. چهارم آبان سال گذشته، در حرم شاهچراغ زن و مرد، کودک و نوجوان را به خاک و خون کشید و این روزها بار دیگر به قصد تعرض به حرم جمهوری اسلامی، در حرم شاهچراغ دست به ترور کور زد تا فضا را متشنج کرده، از آب گل‌آلود ماهی بگیرد. اما خصم دون باردیگر دچار «خطای محاسباتی» شده که فکر می‌کند با این جنایات وحشیانه می‌تواند حرم جمهوری اسلامی را از پای درآورد. این حرم ۴۵ سال است بر روی خون شهدای انقلاب و دفاع مقدس، شهدای مدافع حرم و مدافعان امنیت ایستاده است. اگرچه گاهی شیاطین لگد پرانی‌کرده و می‌کنند، اما خود آگاهند که این ستونهای استوار تکیه به صبر زنان و مردان صبور، بصیر و فهیم ایران مقتدر اسلامی دارد که تا آخرین نفس، برای پاسداری از «حرم» می‌ایستند، حتی به قیمت آبیاری درخت تنومندانقلاب با خونشان. @AFKAREHOWZAVI
. یک روز، یک تصمیم ✍الهام سادات حجازی (1) دنبال آزادی می‌گشت. ذهنش پر از سؤال بود. گاهی سؤال‌های بی‌جواب و تردید کلافه‌اش می‌کرد و موهایش را چنگ می‌زد. نمی‌دانست حسی که دارد اسمش چیست ترس است، تردید است، بی‌هویتی است، کنجکاوی است، لجبازی است یا حتی عشق و حال. نگران بود اما نگران چه نمی‌دانست! سرعت نفس‌هایش تند می‌شد اما علتش را نمی‌دانست بالاخره یک روز با یک تصمیم به همه‌ی تردیدهایش پایان داد و با آنها کنار آمد. دل را به دریا زد. اما همچنان همان حس‌های ناشناس به سراغش می‌آمدند. تصمیم سختی بود اما بر احساسات بدش غلبه کرد یعنی با وجود حس بد یک تصمیم گرفت. در دلش گفت «می‌روم» آماده‌ی رفتن شد. جوراب کالج، شلوار اسلش، پیراهن و همین! از خودش پرسید همین؟ و جواب داد همین بله همین. بدون روسری! حتی به کلاه‌های گپ و مینی اسکارف‌های داخل کمدش نیم نگاهی انداخت اما سریع نگاهش را از آنها دزدید. چشم‌هایش را برای چند ثانیه بست و نفس عمیقی را درونش نگه داشت با خودش گفت اگر کسی هم تذکر داد اهمیت نمی‌دهم و از کنارشان می‌گذرم. به سمت جاکفشی رفت تا کتونی‌هایش را بپوشد. بندهای کتونی‌اش را محکم گره زد و آخر سر که ایستاد، خودش را در آینه‌ی قدی کنار در دید. در آینه به چشم‌هایش خیره شد. چشم‌هایش هنوز تردید داشت، ترس داشت، نمی‌دانست چه خواهد شد. برای آرام کردن چشم‌هایش عینک دودی زد و رفت. هوا گرم بود اما عصرها معمولا نسیم ملایمی می‌وزید. آیلین آن روز موهایش را نبسته بود باد از میان تاروپود موهایش عبور می‌کرد و در این گرمی هوا، خوشایند بود. از در خانه تا سر کوچه کسی نبود و این کمی از اضطراب آیلین را کاهش داد و کمی اعتماد به نفسش را برای بدون روسری گشتن افزایش داده بود. اما فقط کمی. با اولین برخوردِ نگاه مجدد همه‌ی حس‌های بد به سراغش هجوم آوردند. خانم چادری‌ای که در این گرما حتی ساق دست به دست داشت. آیلین پشت عینک دودی می‌توانست به چشم‌های آدم‌ها زل بزند. آدم‌هایی که از اطراف آیلین عبور می‌کردند چیزی به او نمی‌گفتند اما نگاهشان برای آیلین پر از حرف بود و آیلین سؤال‌های ذهنش بیشتر و بیشتر می‌شد و روی ذهنش رژه می‌رفتند. -یعنی این خانم راجع به من چه فکر می‌کند؟ -خب من آزادی را انتخاب کرده‌ام. -من در نوع پوششم آزادم. -اصلا دیگران چرا باید به پوشش من کار داشته باشند؟ -هر کس آزاد است هر چه می‌خواهد بپوشد. -من تصمیم گرفته‌ام و باید به تصمیمم احترام بگذارم. -من حتی با کلاه گپ و مینی اسکارف خداحافظی کرده‌ام. -اصلا من اینطوری دوست دارم و راحت ترم. آیلین بین چالش‌های ذهنش گاهی هم خودش را دلداری می‌داد و آرام می‌کرد. -آیلین به خودت فکر کن. -اینکه مردم چه می‌گویند اصلا مهم نیست. (۲) جملات تسکین‌بخش آیلین کمی او را آرام می‌کرد اما لحظات پر تنش وقتی بود که از کنار آقایان و پسرها عبور می‌کرد. دیروز یکی از دوست‌های آیلین در مترو یک تکه کاغذی از یک پسر رهگذر دریافت کرده بود که بر روی آن نوشته بود «ممنون که هستی، شهر را زیبا کرده‌ای» ظاهر آیلین آرام بود اما در تردد جمعیت قلبش از جا کنده می‌شد و مجدد سؤالات ذهنش او را اسیر می‌کردند. -این آقا راجع به من چه فکر می‌کند؟ -ظاهر من برایشان جذاب است؟ یا نگاه جنسی دارد؟ آیلین همیشه در این مواقع می‌گفت او باید چشمش را درویش کند اگر نکند چنین مردانی مریض‌اند و این نباید مانع از تصمیم من بشود. آیلین در سطح شهر افراد شبیه به خودش را هم می‌دید. دخترهایی که روسری نداشتند و حتی لباس-شان خیلی بازتر از چیزی بود که آیلین به تن داشت. دیدن آنها همراه با پلی موزیک «برای» از تردید تصمیمش می‌کاست. آیلین دوست داشت بی روسری گشتن را در خیابان‌ها تجربه کند که تجربه‌اش کرد. 🍃ادامه دارد @AFKAREHOWZAVI
. یک روز، یک تصمیم ✍الهام سادات حجازی (۳) یاد حرف معلمش افتاد که گفته بود تنها گناهی که قضا ندارد بی‌حجابی است. حالا باید چه می‌کرد، آیا همین رویه را ادامه می داد و یا به راه سابق بر می گشت؟ آیا حس الانش عذاب وجدان بود؟ به راستی آیا آزادی‌ای که آیلین به دنبال آن بود به همین جا ختم می شد؟! اصلا معنای آزادی در ذهن او چه می توانست باشد؟ آیا تصمیمش اشتباه بود؟ آیا با این کار خود و هویت زنانگی خود را فروخته بود؟! آیا سبب به گناه افتادن دیگران شده بود؟ آیا به خاطر این رفتار گرفتار عذاب خواهد شد؟ این‌ها تعارضاتی بود که در ذهن آیلین به سرعت می‌گذشت و ابهامات و سؤال‌های بی‌جواب او را بیش از پیش آشفته‌تر می‌کرد. خانم دکتر صادقی پزشکی که در طبقه‌ی بالای آپارتمان آیلینا زندگی می‌کنند. آیلین برگشت و خودش را بین شمشادهای پیاده‌رو پنهان کرد تا خانم صادقی او را نبیند. بعد که خانم صادقی رفت آیلین جلو رفت دید همه‌ی آن عصبانیت‌های دختر تبدیل به خنده و قهقهه شده بود برایش سؤال شد چرا این دختر به این سرعت عصبانیتش فروکش کرد؟ بالاخره جلوتر رفت تا پاسخ سؤالاتش را بفهمد: -سلام می‌تونم بپرسم چی شده بود؟ اون خانم به شما چی گفته بود؟ -سلام داشتم یواشکی ازش فیلم می‌گرفتم -فیلم؟ -آره دیدم موقعیت خوبیه بذارم روی پیچم -حالا چی گفته بود بهت؟ -بدبخت چیزی نگفت من خودم نقش درآوردم -چیزی نگفته بود!! دختر همین‌طور که به کارش می‌خندید از آیلین دور شد. اما آیلین چند لحظه‌ای سر جایش میخکوب شده بود. شب آیلین روی تختش به اتفاقات امروز فکر می‌کرد. به تصمیمش، به آدم‌هایی که از کنارشان عبور کرده بود، به آن دختری که بدون تذکر خانم دکتر صادقی، فیلم ساختگی درآورده بود. آیلین چند دقیقه‌ای به خانم دکتر صادقی فکر کرد، خانم دکتری که چادری هست و خیلی هم موفق. آیلین با اتفاقات امروز تا حدودی به جواب سؤال‌هایش رسیده بود. آزادی‌ای که آیلین به دنبالش بود آزادی‌ای نبود که امروز در خیابان تجربه‌اش کرده بود. آیلین از روی تختش بلند شد و سری به کمد لباس‌هایش زد. به روسری‌هایش نگاهی انداخت و به آن‌ها گفت «همیشه با شما بیرون می‌روم». از بین آن‌ها استایل فردایش را انتخاب کرد. آیلین فهمیده بود حجاب داشتن با آزادی داشتن تعارضی ندارد. مثل خانم دکتر صادقی که با پوشش چادر به آزادی‌های علمی‌اش که همان موفقیت‌های علمی‌اش بود رسیده بود. 🍃پایان @AFKAREHOWZAVI
. ققنوس‌های وطن ✍فاطمه وجگانی همه آمده بودند، کوچک و بزرگ، آسمان آغوش گشوده، خورشید پر حرارت، سَروها در حال قیام، گلدسته‌ها و مناره‌ها سرود آزادیِ آزادگان را سر داده‌اند. کوچه‌ها بسته به آذین، بوی اسپند و گلاب، چشم‌های منتظر به راه، اشک‌های شوق روان، ذکر حمد خدا بر زبان، دل‌های پر تپش را تسکین می دهد. او می آید.. اشک‌های شوق بر بومِ کوچه‌های خاکی می چکد و بوی خاکِ تربت می‌آید. مسافرانِ ندیده حرمِ دوست(حسین علیه السلام) ، بر بال ملائک سوار می‌آیند. لحظه‌های انتظار به تپش افتاده، عقربه‌های ساعت گیر کرده‌اند.. نگاه‌ها خیره به راه، مهره‌های تسبیح پدران سرعت گرفته، سیلِ جمعیت کلافه شده است از انتظار.. او آمد.. دسته‌های گل با گل صلوات محمدی نثارش می‌شود. بر بلندای سکویی هدایتش می‌کنند تا راز خاطراتش را بازگو کند. لبخند آرامی بر لبانش نشسته است، گودی چشمانش، سیاهی و کبودی چهره اش، لباس خاکی اش، شانه های لاغر و افتاده، چشمان سربه زیر و.. حاکی از اسارت را فریاد میزند. دلتنگی به پایان می رسد، همه خوشحالند، لبخندها زیباتر می‌شوند گرد و غبار اسیری را از تنش می‌تکانند، همه از خاطراتشان می‌گویند و می‌گوید. اما دلتنگی آن‌ها پایان ناپذیر است، آن روز از نامردی بعثی ها دیدند و امروز از بی‌غیرتی و بی‌حیایی و بیکفایتی... دلگیرند. رنج آن سفر عقده ای شده در آشیانه ی قلبشان.. درمانشان در دستان منتظَر است. ای سرو قامتان، یادتان جاوید و نامتان ماندگار. 26 مرداد روز آزادی آزادگان تقدیم به آزادگان سرافراز وطن @AFKAREHOWZAVI