🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلاماللهعلیها.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی
🐎 #آفتاب_درحجاب
🌴قسمت ۵۸
#برسرسجاد می گیرى و بر سر ابن زیاد فریاد مى کشى :
_✨ #بس_نیست خونهایى که از ما ریخته اى. به خدا قسم که براى کشتن او باید از روى #جنازه_من بگذرید.
ابن زیاد به اطرافیان خود مى گوید:
_ #حیرت از این محبت خویشاوندى! به خدا قسم که به راستى حاضر است #جانش را فداى او کند.
سجاد به تو مى گوید:
_✨آرام باش عمه جان! بگذار من با او سخن بگویم.
و بر سر ابن زیاد فریاد مى کشد:
_ابن زیاد! مرا از قتل مى ترسانى؟! تو هنوز #نفهمیده اى که کشته شدن #عادت ما و شهادت #کرامت خاندان ماست ؟!
ابن زیاد از #صلابت این کلام برخود مى لرزد. رو مى کند به ماموران و مى گوید:
_رهایش کنید. بیمارى اش او را از پا
در خواهد آورد.
و فریاد مى زند:
_ببریدشان. همه شان را ببرید.
و با خود فکر مى کند:
_کاش وارد این جنگ نمى شدم . هیچ چیز جز #شکست و #شماتت بر جا نماند...
شما را #درخرابه اى کنار #مسجد_اعظم سکنى مى دهند تا فردا راهى #شامتان کنند و تا صبح ، هیچ کس سراغى از شما نمى گیرد، مگر #کنیزان و #اسیرى چشیدگان.
#پس_کجارفتند آنهمه مردمى که در بازار کوفه #ضجه مى زدند....
و #اظهارندامت و #حمایت مى کردند؟!
چه شهر #غریبى است #کوفه!
🏴پرتو پانزدهم🏴
پشت سر، فریبگاه فتنه خیز کوفه است و پیش رو، شهر شوم #شام....
پشت سر، خستگى و فرسودگى است و پیش رو التهاب و #اضطراب...
کاش کوفه، نقطه ختم مصیبت بود... کاش شهرى به نام شام در عالم نبود.
کاش در بین کوفه و شام ، منزلى به نام #نصیبین نبود و #سجاد در این منزل #باغل_و_زنجیر از مرکب فرو نمى افتاد.
کاش منزل'' #جبل_جوشن '' ى درنزدیکى شام نبود و #زنى از اهل بیت ، به ضرب #تازیانه ماموران ، کودکش #سقط نمى شد....
کاش در بین کوفه و شام قریه اى به نام '' #اندرین'' نبود و اهالى و ماموران ، شب را تا صبح با #شادى و #طرب و #خواندن و #نواختن و #شراب نوشیدن ، آتش به دل کاروان نمى زدند.
کاش منزل '' #عسقلان '' ى در کار نبود و #دخترکى از مرکب نمى افتاد و زیر #دست_وپاى شتران نمى رفت و با #مرگش جگر تو را نمی گداخت....
کاش راه اینقدر طولانى نبود....
کاش هوا اینقدر گرم نبود،
کاش در منازل بین راه ، دشمن ، شما را در ضل آفتاب ، رها نمى کرد...
تا تو ناگزیر شوى #سجاد بیمار را در زیر #سایه_شتر بخوابانى و کنار بسترش #اشک بریزى و بگویى :
_✨چه دشوار است بر من ، دیدن این حال و روز تو.
کاش سهم هر کدام از اسیران در شبانه روز #یک_قرص_نان نبود... تا تو ناگزیر نشوى نانهایت را به #کودکان ببخشى و از فرط #ضعف و #گرسنگى ، نماز شبت را #نشسته بخوانى.
و باز همه این مصائب، قابل تحمل بود اگر شهرى به نام شام در عالم نمى بود....
#کوفه اى که زمانى مرکز حکومت پدرت بوده است ، جان تو را به آتش کشید،...
#شام با تو چه خواهد کرد!؟
🌴ادامه دارد....
🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
۱۰ آبان ۱۳۹۷
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلاماللهعلیها.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی
🐎 #آفتاب_درحجاب
🌴قسمت ۵۹
#شام با تو چه خواهد کرد!؟
''شام '' ى که از #ابتدا مقر حکومت بنى امیه بوده است...
و بر تمام منابر، هر صبح و ظهر و شام ، #علیه على خطبه خوانده اند و به او #ناسزا گفته اند،
''شام '' ى که #مردمش دست پرورده #یزید و #معاویه اند،...
''شامى '' ى که #نطفه اش را به #دشمنى با #اهلبیت بسته اند، با تو چه خواهد کرد؟!
چهار ساعت، این کاروان #خسته و #مجروح و #ستم_کشیده را بر '' دروازه جیران'' نگاه مى دارند...
تا شهر را براى #جشن این پیروزى بزرگ مهیا کنند....
به نحوى که دروازه از این پس به خاطر این معطلى چند ساعته ، '' #دروازه_ساعات'' نام مى گیرد.
پیش از رسیدن به شام ، تو خودت را به #شمر مى رسانى و مى گویى :
_✨بیا و یک #مردانگى در #عمرت بکن.
شمر مى گوید:
_باشد، هر خواهشى که کنى برآورده است.
با تعجب و تردید مى گویى :
_✨نگاه نامحرمان، دختران و زنان آل الله را آزار مى دهد. ما را از دروازه اى وارد شام کن که #خلوت_تر باشد و چشمهاى کمترى نگران کاروان شود.
شمر #پوزخندى مى زند و مى گوید:
_عجب ! نگاهها آزارتان مى دهد. پس از #شلوغترین دروازه شهر وارد مى شویم ؛
جیران!
و براى اینکه دلت را بیشتر بسوزاند، اضافه مى کند:
_یک خاصیت دیگر هم این دروازه دارد. #فاصله اش با دارالاماره بیشتر است و #مردم_بیشترى در شهر مى توانند #تماشایتان کنند.
کاروان در #پشت_دروازه ایستاده است... و تو به #سرپرستى و #دلدارى کودکانى مشغولى...
که زنى پرس و جو کنان خودش را به تو مى رساند، پسر جوانى که همراه اوست ، کمى دورتر مى ایستد...
و زن که به کنیزان مى ماند، به تو سلام مى کند و مى گوید:
_من اسمم '' زینبه'' است. آمده ام براى خانمم خبر ببرم . شهر شلوغ است و ما نمى دانیم چرا. گفتند کاروانى از اسرا در راه است. آمده ام بپرسم که شما کیستید و در کدام جنگ اسیر شده اید.
تو سؤ ال مى کنى:
_✨خانم شما کیست ؟
کنیز مى گوید:
_اسمش؛ #حمیده است از طایفه بنى هاشم.
و به جوان اشاره مى کند:
_آن جوان هم پسر اوست. اسمش #سعد است
سعد، قدرى نزدیکتر مى آید تا حرفها را بهتر بشنود.
تو مى گویى :
_✨حمیده را مى شناسم. سلام مرا به او برسان و بگو من زینبم، دختر امیرالمؤمنین، على بن ابیطالب. و آن سرها که بر نیزه است ، سر برادران و برادرزادگان و عزیزان من است . بگو که...
پیش از آنکه کلام تو به پایان برسد،... کنیز از شنیدن خبر، بى هوش بر زمین مى افتد.
سر بلند مى کنى، جوان را مى بینى که #گریان و #برسرزنان مى گریزد.
به زحمت از مرکب فرود مى آیى...
🌴ادامه دارد....
🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
۱۰ آبان ۱۳۹۷
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلاماللهعلیها.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی
🐎 #آفتاب_درحجاب
🌴قسمت ۶۰
به زحمت از مرکب فرود مى آیى و #سرکنیز را به #دامن مى گیرى . کنیز انگار سالهاست که مرده است....
مصیبتى #تازه براى کاروانى که قوت دائمى اش مصیبت شده است.
صداى فریاد و شیون ، توجهت را جلب مى کند....
#زنى را مى بینى ، با سر و پاى برهنه که افتان و خیزان پیش مى آید،...
مى افتد، برمى خیزد، شیون مى کند، چنگ بر صورت مى زند و خاك بر سر مى پاشد.نزدیکتر که مى آید، مى بینى #حمیده است.... خبر، او را از جا #کنده است و با #سر_وپاى_برهنه به اینجا کشانده است.
سر کنیز را زمین مى گذارى و به استقبال او مى شتابى تا مگر سر و رویش را #بپوشانى....
#پسر که خود، #بى_تاب و #وحشتزده است با تکه پارچه هایى در دست به دنبال او مى دود....
براى اینکه #زن را در #بغل بگیرى و #تسلا دهى ، #آغوشى_مى_گشایى،...
اما زن پیش از آنکه آغوش تو را درك کند #صیحه اى مى کشد و بر #روى_پاهایت مى افتد....
مى نشینى و سر و شانه هایش را بلند مى کنى ، #یال_چادرت را برسرش مى افکنى و #گرم در #آغوشش مى گیرى....
و به #روشنى درمى یابى که هم الان #روح از بدنش مفارقت کرده است،...
اگر چه از #خراشهاى صورتش خون تازه مى چکد...
و اگر چه #پوست و #گوشت صورتش در زیر ناخنهاى خون آلودش رخ مى نماید...
و اگر چه #چشمهاى اشکبارش به تو خیره مانده است.
سعد #گریان و #ضجه_زنان پیش پایت زانو مى زند و نمى داند که بر #مصیبت شما گریه کند یا #ازدست_دادن_مادر.
#ماموران ، حتى مجال #گریستن بر سر #جنازه را به تو نمى دهند.
#باخشونت، کاروان را راه مى اندازند و به سمت دروازه، پیش مى برند....
#پیش از ورود به شام ، صداى ، #دف و #تنبور و #طبل و #دهل ، به #استقبال کاروان مى آید....
#شهریکپارچه_شادى_ومستى_است .
#مغنیان و #مطربان در کوچه و خیابان به #رقص و #پایکوبى مشغولند....
👈 #حجاب_برداشته_شده_است....👉
دختران و زنان ، #بى_پوشش در #ملاءعام مى چرخند....
پارچه هاى #زرنگار و #پرده هاى دیبا، همه دیوارهاى شهررا پر کرده است....
هر که با هر چه توانسته ، کوچه و محله و خیابان را #آذین بسته است.
جا به جا شدن #پرچم_شادى افراشته اند...
و قدم به قدم ، #نقل بر سر مردم مى پاشند.
همه این #افتخارات به خاطر #پیروزى یک لشگر چندین هزار نفرى بر یک سپاه کوچک صد و چند نفرى است؟! ...
همه این ساز و دهلها و بوق و کرناها براى اسیر گرفتن یک مرد بیمار و هشتاد زن و کودك داغدیده و رنج کشیده و بى پناه است!؟
آرى آنکه در #کربلا به دست سپاه #کفر کشته شد، #برترین مخلوق روى زمین بود...
و همه عالم و آدم در ارزش با او برابرى نمى کرد...
و این #بزرگترین_پیروزى #کفرظاهر و #شیطان_باطن بود....
ولى مردمى که به پایکوبى و دست افشانى مشغولند که این چیزها را #نمى_فهمند.
آرى، تمام #کوفه و #شام و #حجاز و #عراق و پهنه گیتى با #کودك_خردسالى از این کاروان ، برابرى نمى کند...
و #ارزش این کاروان به معنا بیش از تمام جهان است.
اما این عروسکان دست آموز که دنبال #بهانه اى براى #غفلت و بى خبرى مى گردند که این حرفها را نمى فهمند.
#شیعه_پاکدلى که قدرى از این حرفها را مى فهمد و از مشاهده این وضع ، حیرت کرده است ، مراقب و هراسناك ، خودش را به تو مى رساند و مى گوید:
_قصه از چه قرار است ؟ شما که از چنان منزلتى برخوردارید، به چنین ذلتى چرا تن داده اید؟ چرا خدا به چنین حال و روزى براى شما رضایت داده است ؟!
تو به او مى گویى :
_✨به آسمان نگاه کن!
نگاه مى کند...
و تو پرده اى از پرده ها را برایش کنار مى زنى...
در آسمان تا چشم کار مى کند، لشکر و سپاه و عده و عده است...
که همه چشم انتظار یک اشارت صف کشیده اند.....
غلغله اى است در آسمان و لشگرى به حجم جهان ، داوطلب یاورى شما خاندان ، گشته اند....
مرد، #مبهوت این #جلال و #شکوه و #عظمت ، زانو مى زند...
🌴ادامه دارد....
🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
۱۰ آبان ۱۳۹۷
ادامه کتاب
#شنبه میذارم براتون
به امید خدا..
سَلامٌ عَلی قَلبِ الزِینَبِ الصَّبور
صَلَّی اللّهُ عَلَی الباکينَ عَلَی الحُسِــــیْن
😭 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
۱۰ آبان ۱۳۹۷
۱۰ آبان ۱۳۹۷
۱۰ آبان ۱۳۹۷
🍂🌺جمع صلوات بچه های باصفای کانال ۶٣٢٣ گل محمدی🌺🍂
🍂جهت نثار روح و علو درجات شهدای عزیز🍂
👣شنبہ؛ شہید علے اڪبر جوادے نظــرلو
👣دوشنبہ؛ شہید سرلشگر محــمدباقـر روحــے
👣چهارشنبہ؛ شہـید محمدرضا حقیقـــے
#خدایا_ختم_عمر_ناقابل_وپراز_گناه_و_نمک_بحرومی_ما_رو_هرچه_سریعتر_به_شهادت_بفرما😭
#زندگیتون_پراز_عطر_شهدا😭
🌷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
۱۰ آبان ۱۳۹۷
۱۲ آبان ۱۳۹۷
۱۲ آبان ۱۳۹۷
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلاماللهعلیها.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی
🐎 #آفتاب_درحجاب
🌴قسمت ۶۱
مرد، #مبهوت این #جلال و #شکوه و #عظمت ، زانو مى زند....
و تو پرده مى اندازى...
و مرد، کاروانى را مى بیند...
که مردى #نحیف و لاغر را در #غل و زنجیر بر شترى #برهنه سوار کرده اند...
و #زنان و #کودکان را بر استران #بى_زین نهاده اند...
و نیزه دارانى که #سرها را حمل مى کنند، در میانه کاروان پخش شده اند و ماموران، گرداگرد کاروان حلقه زده اند...
تا هر مرکبى آهسته تر مى رود یامسیرش منحرف مى شود،...
#سوارش را به ضرب #تازیانه بزنند...
و یا هر زنى و کودکى #اشک مى ریزد، گریه اش را با سرنیزه ، آرام کنند....
#سهل_بن_سعد از اصحاب پیامبر که پیداست #تازه وارد شام شده و #مبهوت این جشن بى سابقه است،...
به زحمت خودش را به سکینه مى رساند و مى پرسد:
_تو کیستى ؟
و مى شنود:
_✨من سکینه ام دختر حسین.
شتابناك مى گوید:
_من سهل بن سعد صاعدى ام. از اصحاب جدت رسول خدا بوده ام . کارى مى توانم برایتان بکنم؟
سکینه مى گوید:
_✨خدا خیرت دهد. به این نیزه داران بگو که #سرها را از کاروان #بیرون ببرند تا #مردم به تماشاى آنها، #چشم_ازحرم پیامبر بردارند.
سهل ، بلافاصله خود را به سردسته نیزه داران مى رساند و مى گوید:
_به چهارصد درهم خواهش مرا برآورده مى کنى؟
نیزه دار مى گوید:
_تا خواهشت چه باشد.
سهل مى گوید:
_سرها را از کاروان بیرون ببرید و جلوتر حرکت دهید.
نیزه دار مى گوید:
_مى پذیرم.
#چهارصد_درهم را مى گیرد و سرها را از کاروان بیرون مى برد.....
#پلیدى دشمن فقط این نیست...
که دورترین مسیر به دارالاماره را برگزیده است،
پلیدى مضاعف او این است که کاروان
را #دوباره و #چندباره در شهر مى گرداند...
تا #چشمهاى_بیشترى را به تماشاى کاروان برانگیزد...
و از رنج حرم رسول الله #لذت بیشترى ببرد....
تو و چه مى توانى براى زنان و دختران کاروان بکنى....
جز دعوت به صبر و تحمل و آرامش ؟ تویى که خودت سخت ترین لحظات زندگى ات را مى گذرانى....
تویى که خودت خونین ترین دلها را در سینه مى پرورانى،...
تویى که خودت سنگین ترین بارها را با شانه هاى مجروحت مى کشانى....
کاروانتان را مقابل مسجد جامع شهر -محل نمایش اسراى جنگى - متوقف مى کنند....
اگر چه حضور در بارگاه #یزید، عذاب و شکنجه اى تازه اى است ،...
اما همه زنان و کودکان کاروان دعا مى کنند که این #نمایش جانسوز #خیابانى #زودتر به پایان برسد...
و زودتر از زیر بار این نگاهها و شماتت ها و ریشخندها رهایى یابند...
و زودتر بگذرانند همه آنچه را که به هر
حال باید بگذرانند.
این معطلى در مقابل مسجد جامع شهر، #فقط به خاطر #نمایش نیست.. .
🌴ادامه دارد....
🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
۱۲ آبان ۱۳۹۷
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلاماللهعلیها. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 رمان
اینهمه درد...
اینهمه زجر و سختی...
آن هم برا یه زن....
آن هم بدون محرم....
ولی باز...
به فکر پوشش...
برای خود...
برای اطرافیان....
برای زنان اهل حرم....
که میان چشم نامحرمان نباشند....
بعد میگن...
حجاب رو اخوندا اوردن...
حجاب رو انطور که دوست دارن تفسیر میکنن...
#روشنفکری..... #روغنگری...
#بصیرت.... #عفت....
#آزادی.... #چهارشنبه_ها....
#شرم_وحیا
👉 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
۱۲ آبان ۱۳۹۷
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلاماللهعلیها.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی
🐎 #آفتاب_درحجاب
🌴قسمت ۶۲
#فقط به خاطر #نمایش نیست....
براى مهیا شدن #مجلس_یزید نیز هست....
به همین دلیل ، #سرها را از کاروان #جدا مى کنند تا #آماده نمایش در مجلس یزید
کنند....
#محفربن_ثعلبه که #دستیارشمر در سرپرستى کاروان است، هنگام بردن سرها فریاد مى کشد:
_این محفر ثعلبه است که #لئیمان و #فاجران را خدمت امیرالمؤمنین مى برد.
#امام، بى آنکه روى سخنش با محفر باشد، آنچنانکه او بشنود، مى گوید:
_✨مادر محفر عجب فرزند خبیثى زاییده است...
#پیرمردى خمیده با سر و روى سپید، خود را به امام مى رساند و مى گوید:
_خدا را شکر که شما را به هلاکت رساند و شهرها را از شر مردان شما آسوده کرد و امیرالمؤ منین را بر شما پیروزساخت.
#حضرت_سجاد، اگر چه از شدت ضعف ، ناى سخن گفتن ندارد، با #آرامش و #طمانینه مى پرسد:
_✨اى شیخ ! آیا هیچ قرآن خوانده اى؟
پیرمرد مى گوید:
_آرى، #هماره مى خوانم.
امام مى فرماید:
_✨این آیه را مى شناسى:
'' قل لا اسئلکم علیه اجرا الاالمودة فى القربى(28) از شما اجر و مزدى براى رسالتم نمى طلبم جز مهربانى با خویشانم.''
پیر مرد مى گوید:
_آرى خوانده ام.
امام مى فرماید:
_✨ماییم آن خویشان پیامبر. این آیه را مى شناسى: و آت ذالقربى حقه ؛(29)
حق نزدیکانت را به ایشان بده.
پیرمرد مى گوید:
_آرى خوانده ام.
امام مى فرماید:
_✨ماییم آن نزدیکان پیامبر.
رنگ پیرمرد آشکارا #دگرگون مى شود و عصا در دستهایش مى لرزد.
امام مى فرماید:
_این آیه را خوانده اى: '' واعلموا انما غنمتم من شى فان االله خمسه و للرسول ولذى القربى .(30) و بدانید هر آنچه غنیمت گرفتید خمس آن براى خداست و رسولش و ذى القربى.''
پیرمرد مى گوید:
_آرى خوانده ام.
امام مى فرماید:
_✨آن ذى القربى ماییم!
پیرمرد #وحشتزده مى پرسد:
_شما را به خدا قسم راست مى گویید؟
امام مى فرماید:
_✨قسم به خدا که راست مى گوییم . این آیه از قرآن را خوانده اى که:
انما یرید االله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیرا.(31)خداوند اراده کرده است که هر بدى را از شما اهل بیت دور گرداند و پاك و پیراسته تان قرار دهد.
پیر مرد که اکنون به پهناى صورتش #اشک مى ریزد، مى گوید:
_آرى خوانده ام.
امام مى فرماید:
_✨ما همان اهل بیتیم که خداوند، پاك و مطهرمان گردانیده است.
پیرمرد که شانه هایش از هق هق گریه مى لرزد، مى گوید:
_شما را به خدا اهل بیت پیامبر شمایید؟!
امام مى فرماید:
_✨قسم به خدا و قسم به حقانیت جد ما رسول خدا که ماییم آن اهل بیت و نزدیکان و خویشان.
پیرمرد، #دستار از سر مى اندازد، سر به آسمان بلند مى کند...
🌴ادامه دارد....
🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
۱۲ آبان ۱۳۹۷