نامه 🌹امام راحل 🌹 به
همســـ💞ــرشان...
تصدفت شوم...😍
نور چشم...🙈
#عاشقانهـ
#امام_امت
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🌸رمان جذاب و شهدایی
🌸🍃 #علمدارعشق
🍃قسمت ۱۰
رفتیم فردوگاه امام خمینی تهران
ساعت پروازمون اعلام شد
چمدون ها تحویل دادیم
و سوار هواپیما شدیم
هواپیما داشت از باند فرودگاه بلند میشود.
بعداز ۲ ساعت رسیدیم شیراز
رفتیم هتل بعداز چندساعت استراحت
تایم ناهار بلندشدیم رفتیم قسمت رستوران هتل... وای چقدر گشنم بود
مامان: نرگس جان دخترم ما نمازمون قبل از ناهار خوردیم.. شما هم برو بخون
حاضرشو بریم حرم زیارت
-چشم مامان جون
مامان : پس منو آقاجونت میریم لابی منتظر تو میمونیم
- باشه عزیزجون
گاهی ما به مامان عزیزجون میگفتیم
رفتم تو اتاق
اول وضو گرفتم نمازم خوندم
بعد حاضرشدم تیپ سرمه ای زدم کلا
آخرسر در چمدون باز کردم چادرم برداشتم و سرم کردم
از اتاق خارج شدم.. رفتم سمت لابی
آقاجون با دیدنم گفت :
_ماشاالله نرگس سادات چقدر خانم شدی باچادر
خیلی خجالت کشیدم رو به آقاجون گفتم
- آقاجون شما پدری دعاکنید عاشقش بشم هرچه سریعتر
آقاجون : ان شاالله بابا
با آقاجون و عزیزجون رفتیم «شاهچراغ» زیارت
من دوتا نذر کردم
اینکه؛ تا دو سال دیگه عاشق چادربشم
و #عاشقانه ازش استفاده کنم
دومی: همون فیزیک کوانتوم دانشگاه امام قزوین قبول بشم .
عزیزجون یه دسته اسکناس درآورد از داخل کیفش انداخت تو ضریح
برای نماز مغرب و عشا هم ما موندیم حرم
بعد نماز....
چون پنجشنبه بود دعای کمیل خونده شد
بعداز نماز و دعا رفتیم هتل
تقریبا جزو آخرین نفراتی بودیم که برای شام میرفتیم
بعداز شام به اصرارمن رفتیم یه پیاده روی یک ساعته
طرفای ساعت ۱۲ شب بود که برگشتیم هتل
صبح بعداز نماز و صبحونه
قرارشد بریم حافظیه و سعدیه
تو حافظیه؛
به اصرار عزیزجون یه فال حافظ خریدیم
شعرش یادم نیست
اما تعبیرش خیلی خوب یادمه
درهای موفقیت و سعادت و خوشبختی به رویت گشوده شده است
قدم به راهی میذاری که تمامش برای تو عشق و علاقه است
- حافظ عشق و علاقه
دوهفته شیراز بودیم تمام جاهای دیدنی شیراز دیدیم
آقاجون طوری من از شیراز برگردوند که برابر بشه با اعلام نتایج کنکور...
🍃🌸ادامه دارد....
🌸نویسنده؛ خانم پریسا_ش
🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌸🍃🍃🌸🌸🍃🍃🌸
ســــــــــــلام
😵خبـــــــر آوردم خبـــــــرررر😵
🍂🌸یہ ڪانال ݐر از داسٺان هاے عاشقانہ
🍃🌹یہ ڪانال رمـــان... اونم چــــــی؟؟ رمان هاے #مذهبــے #عاشقانہ #عرفانے #مفہومـے #شہدایـے
🍁🌺 #بیشـــــــتراز ۱۱۰ تا رمــــــــان #واقعا مذهبی
☄حتــے رمان هایــے ڪہ #دســـٺ_اول هسٺ..و در هیــــــچ ڪانالــے نمیبینــے
بیا ببیـــــــــن👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۲۸
ساعتی بعد.. باز زهراخانم تماس گرفت..
_جانم مامان
_سلام پسرم.. خب چطور بود.؟!
_چی چطور بود..؟
_عباااس...!!
_نمیفهمم مامان.. باور کن
_منظورم هانیه بود.. دیدیش...؟؟! چطور بود.؟
_هانیه کیه..!؟
_عبــــااااااس
عباس پیشانی اش را خاراند.. و گفت
_اهااا... والا راستش ندیدمش
_وا.. یعنی چی..! تو که نگاهش کردی..!
_اره خب.. ولی دقت نکردم.. نمیدونم
با لحنی که خنده در آن بود.. زهراخانم را به خنده وا داشت..
_الهی بگردم برات عباس.. باشه مادر.. نگران نباش.. درستش میکنم
_نمیشه بیخیال من بشی..!؟
زهراخانم محکم جواب داد
_نه
_بله... بله..!! ما نوکرشمام هسیم
_خدا نگهت داره مادر.. #نوکراهلبیت باشی همیشه
از دعای مادرش خوشحال شد.. و با ذوق خداحافظی کرد
مراسم عروسی خواهرش عاطفه.. تمام شد..
چقدر خانه شان.. ساکت تر شده بود..
یاد شیطنت های..
خواهرانه عاطفه افتاده بود.. وقتی بدخلق بود.. وقتی درهم و فکری بود..
هر از گاهی..
که نگاهش به اتاق می افتاد لبخندی میزد..
الحمدالله.. که ایمان پسر پاک.. و سر به راهی بود.. جوهر کار داشت.. دلسوزانه کار میکرد.. #عاقلانه انتخاب کرده بود.. و #عاشقانه زندگی میکردند..
۶ماه از اولین جلسه ای که..
به زورخانه رفته بود.. میگذشت..
خدا و اهلبیت(علیهالسلام)..
چنان #عزت و #احترامی.. به عباس داده بودند..
که همه اهل محل.. روی اسمش.. قسم میخوردند..کسی #جرات نمیکرد..
به دختران و زنان اهل محل.. چپ نگاه کند.. میدانستند.. #عباس بفهمد.. یا ببیند.. قیامت میکند..
همه مردها،او را.. چون پسرشان..
دوست میداشتند.. و پسرها.. بجز چند نفری.. حسابی شیفته.. مرام و معرفت عباس.. شده بودند..
به پیشنهاد سید ایوب بود..
که به کلاس های.. اخلاقی، عرفانی، تربیتی.. میرفت..
اما #تداوم در کلاس ها.. از اراده #خودش بود.. که با ذوق میرفت.. و مدام.. در #محاسبه و #مراقبه خودش بود..
و چنان #تاثیری..
در رفتار.. اخلاق.. و منش.. عباس گذاشته بود.. که هر غریبه ای را.. #شیفته خود میکرد..از اهل محل.....
💞ادامه دارد...
✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨✨✨✨✨✨✨✨
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷
💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی
🤍#از_روزی_که_رفتی
❤️ قسمت ۵۷ و ۵۸
_....به #دانستههایت غرّه نشو که به لحظهای فراموشی بند است...
آیه بانو... من تمام روزهایی را که کنارت زندگی کردهام را #عاشقانه به خاطر سپردهام، نترس از #تنهایی بانو! نترس از #نبود من بانو! کسی هست که #نگاهش را به امانتم دوخته و امانتدار خوبی هم هست؛
اگر مادرم غم در دلت نشاند، بر من ببخش... ببخش بانو، مادر است و دلشکسته، رفتن پدر کمرش را خم کرده بود. نبود من درد بر درد کهنهاش گذاشته است.
وصیت اموالم را به پدرت سپردهام. هیچ در دنیا ندارم و داشتههایم برای توست. بانو... مواظب خودت، دخترکم و مردی که نیازمند ایمان تو است باش!
حلالم کن که تنهایت گذاشتهام! تو را اول به خدا و بعد به او میسپارم! بعد از من زندگی کن و زندگی ببخش! تو آیه ی زیبای خدایی! من در انتظارت هستم و به امید دیدار دوبارهات چشم به راه میمانم.
🕊✍همسفر نیمهراهت «سید مهدی علوی»
آیه نامه را خواند و اشک ریخت... نامه را خواند و نفس زد...
"در خوابت چه دیدهای که مرا رها کردی؟ آن َمرد کیست که مرا به دستش سپردی؟
تو که میدانی تا دنیا دنیاست تو مرد منی! تو که میدانی بیتو دنیا را نمیخواهم! در آن خواب چه دیدهای مرد؟
*********************
رها: _خودم میومدم، لازم نبود اینهمه راه رو بیای
صدرا: _خودمم میخواستم حاج علی رو ببینم؛ بالاخره مراسم هفتم بود دیگه، ارمیا رو هم دیدم نمیدونستم اونا هم از بچههای تیپ شصت و پنجن! انگار همکار سیدمهدی بودن، همدوره و همرزم بودن.
رها در جایش جابهجا شد:
_همکارای سیدمهدی برای همه مراسمها اومدن، فردا هم تو مرکزشون مراسم دارن؛ آیه گفت با حاج علی میاد فردا تا به مراسم برسه.
صدرا سری تکان داد و سکوت کرد. رها در جایش جابهجا شد:
_ببخشید این مدت باعث زحمت شما شدم، نامزدتون خیلی ناراحت شدن؟
صدرا: بهخاطر نبودم ناراحت نبود، چون با تو بودم ناراحت شد و قهر کرد؛ شدم مثل این مردای دو زنه، هیچوقت فکر نمیکردم منم بشم مثل اون مردایی که دوتا زن دارن و هیچ جایی تو زندگی هیچکدومشون ندارن. همه جا متهمم، کلی به خاطر این قهر کردنش پول خرج کردم.
پوزخندی به یاد رویا زد:
_شما زنها عجیبید، تا وقتی براتون پول خرج کنن، براتون فرق نداره زن چندمید، مهم نیست شوهرتون اخلاق داره یا نه، اصلا مهم نیست آدمه یا نه؛ حالا برعکسش باشه، یه مرد خوش اخلاق مهربون عاشق، باشه و پول نداشته باش؛ براش تره هم خرد نمیکنن!
رها: _اینجوری نیست، شاید بعضی آدما اینجوری باشن که اونم زن و مرد نداره؛ بعضیا اعم از زن و مرد
مادیات براشون مهمه؛ پول چیز بدی نیست و بودنش تو زندگی #لازمه، اما بعضیا پول رو #اساس زندگی میدونن! این اشتباه میتونه زندگیها رو نابود کنه. عدهای هم هستن که کنار همسرشون کار میکنن و زندگی رو کنار هم با همه سختیهاش میسازن! مهم اینه که ما از کدوم دستهایم و همسرمون رو از کدوم دسته انتخاب میکنیم
صدرا: _یه عدهی دیگه هستن که جزء دستهی دوم هستن اما وسط راه خسته میشن و ترجیح میدن برن جزء دستهی اول!
رها: _شاید اینجوری باشه اما زنهای زیادی تو کشور ما هستن که با بیپولی و بدیها و تمام مشکلات همسرشون، باز هم خانواده رو حفظ کردن؛ حتی عشقشون رو هم از خانواده دریغ نمیکنن!
صدرا: _تو جزء کدوم دستهای؟
رها: _من در اون شرایط زندگی نمیکنم!
صدرا: _تو الان همسر منی، جزء کدوم دستهای؟
رها دهانش تلخ شد:
_من خدمتکارم، اومدم تو خونهی شما که زجر بکشم... که دل شما خنک بشه، همسری این نیست، فراتر از این حرفاست؛ از رویا خانم بپرسید جزء کدوم دستهست.
تلخی کلام رها، دهان صدرا را هم تلخ کرد. این دختر گاهی چه تلخ میشود!
صدرا: _یه کم بخواب، تا برسیم استراحت کن که برسی خونه وحشت میکنی؛ مامان خیلی ناخوشه، منم که بلد نیستم کار خونه رو انجام بدم! خونه جای قدم برداشتن نداره!
خودت تلخ شدی بانو!
خودت دهانم را تلخ کردی بانو! من که از هر دری وارد میشوم تو زهر به جانم میپاشی!
رها که چشم باز کرد،
نزدیک خانهی زند بودند. در خانه انگار جنگ به پا شده بود.
رها: _اینجا چه خبر بوده؟
صدرا: _رویا و شیدا و امیر و احسان اینجا بودن، احسان که دید تو نیستی شروع کرد جیغ زدن و وسایل خونه رو به هم ریختن؛ بعدشم به من گفت تو چه جور مردی هستی که میذاری زنت از خونه بره بیرون! این حرف رو که زد رویا شروع کرد جیغ زدن و وسایل خونه رو پرتاب کردن سمت من؛ البته نگران نشو، من جا خالی دادم!
رها سری به افسوس برایش تکان داد ،
و بدون تامل مشغول کار شد. فکر کردن به رویا و کارهایش برای او خوب نبود!
کارهایش که تمام شد، نیمه شب شده بود. شام را آماده کرد.
خانم زند که پشت میز نشست....
💚ادامه دارد.....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕊🌷🌷🇮🇷🌷🌷🕊🕊
Az Rozi Ke Rafti_novelbaz.pdf
حجم:
1.62M
☘نسخه پی دی اف (pdf)
☘ رمان👈 #از_روزی_که_رفتی
☘جلد اول👉
✍نویسنده: سنیه منصوری
📖تعداد صفحات: ۱۶۰
🇮🇷 #عاشقانه #مذهبی #رمان #رمان_عاشقانه
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
Shekastehayam Bade To_novelbaz.pdf
حجم:
1.5M
🍃نسخه پی دی اف ( pdf)
🍃رمان 👈 #شکسته_هایم_بعد_تو
🍃 (جلد دوم👉 از روزی که رفتی)
✍نویسنده: سنیه منصوری
📖تعداد صفحات: ۱۵۴
#عاشقانه #مذهبی #رمان #رمان_عاشقانه
📚 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
Romanbank.parvaze shaparak ha.pdf
حجم:
1.25M
🌱 نسخه پی دی اف (pdf)
🌱رمان👈 #پرواز_شاپرک_ها
🌱 (جلد سوم👉 از روزی که رفتی)
✍نویسنده: سنیه منصوری
📖تعداد صفحات: ۱۵۱
#عاشقانه #مذهبی #رمان #رمان_عاشقانه
📚https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
4_5765083839202331382.pdf
حجم:
2.59M
🌿نسخه پی دی اف (pdf)
🌿رمان👈 #اسطوره_ام_باش_مادر
🌿 (جلد چهارم👉 از روزی که رفتی)
✍نویسنده: سنیه منصوری
📖تعداد صفحات: ۱۱۶
#عاشقانه #مذهبی #رمان #رمان_عاشقانه
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
دیوید متوجه شد آن زن هم اهل ایران است، پس با ذوقی کودکانه گفت :
_سلام مادر،شما از ایران میآیید؟ به تنهایی سفر می کنید؟ آیا سفر در این سن برایتان مشکل نیست؟
پیرزن سری تکان داد و گفت :
_بله از ایران می آیم، مشخص است فارسی میدانی اما نمیدانم واقعا ایرانی باشی... تنها نیستم ، #خدا با من است و هوایم را خواهد داشت ، مگر نمیبینی اینهمه #عاشقی ،که اطرافم را گرفته اند ، آیا در این بین تنهایی معنایی دارد؟ برای من این سفر نه مشکل ، بلکه پر از عشق است و سعادتی ست که سالها در انتظارش بودم
و سپس صدایش را پایین آورد و ادامه داد :
_مگر میشود سفر به سوی #ارباب لذت بخش نباشد؟ سختی در راه #حسین علیهالسلام که سختی نیست ،اوج راحتی ست و نیش در این راه نوش است ،قربان امام حسینم بشوم من، که سخت ترین روزها و دردهای این دنیا را دید و کشید ،اما به عشق خدایش تحمل کرد و هرچه داشت و نداشت فدای معبود نمود
و سپس آهی کشید و گفت :
_بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت، سرخم می سلامت شکند اگر سبویی...
دیوید از حرفهای زن چیزی نمیفهمید،
اما خوب میدانست که این زن در عین پیری می تواند اطلاعات خوبی به او دهد،
پس خودش را به گاری نزدیک تر کرد وگفت :
_همسر یا فرزندانتان کسی همراه شما نیست؟
پیرزن لبخند دلنشینی زد و گفت :
_آنها که همه جا با من هستند، همسرم سالهاست از ملکوت همراه من است و مرا نظاره می کند و پسرم هم مدتهاست چشم انتظار آمدنش هستم ، او هم مدتهاست در جایی داخل همین سرزمین آرمیده...
دیوید مشتاق شنیدن بود و با سکوتِ پیرزن گفت :
_چه زیبا حرف میزنی،اصلا توقع نداشتم اینگونه سخن بگویی، منظورت چیست که فرزندت در این سرزمین است؟
پیرزن لبخندش پر رنگ تر شد و گفت : _عمریست که آداب سخن گفتن به شاگردان میآموزم...فرزندم اینجاست برای این است که به تأسی از #مولایم حسین ، سالها پیش در زمان #جنگ_تحمیلی ،تنها فرزندم را برای #جهاد در راه خدا به جبهه فرستادم، #عاشقانه فرستادم و عاشقانه رفت و هنوز که هنوز است خبری از آمدنش نیست و خوب میدانم که #خودش_خواست #گمنام باشد و #مانند_مادرمان زهرا سلام الله علیها گمنام بماند.
🚶ادامه دارد....
🎒نویسنده: سیده طاهره حسینی
✨ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌴✨🎒✨🎒✨🎒✨🎒🌴