eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۶۱ و ۶۲ پری مقابلم مینشیند و سوالاتی که ذهنم را پر کرده، جواب میدهد. یکی از سوالات من است و آن با مبارزه ای که " آیت الله خمینی" شروع کرده‌. پری با شنیدن سوالم فوری جوابش را میدهد: _رویا، ما ترسو نیستیم. اگه قراره برای مردم و کشورمون کاری کنیم از جون و دل مایه میزاریم. ما دلمون نمیخواد مردم فدای ما بشن و ما هم پشت مردم خودمونو قایم کنیم. روش‌هایی مثل اعتراض خوبه اما نه برای براندازی رژیم. اعتراض برای مسئله های کوچیک و پیش پا افتاده راهگشاست. شاه جلوی ما اسلحه میگیره پس ما هم باید با جنس خودشون جلوشون بایستیم. اونا بچه‌های ما رو میگیرن و اعدام میکنن، خب ما هم مستشارها و تیمسارهاشون رو تیکه پاره میکنیم. جواب های هوی عزیزم. به دقت به گفته هایش گوش میدهم.نظرم درباره‌ی میکند، حس میکنم آنها ملعبه‌ی دست روحانیون شده‌اند. شجاعتی که پری در درونم تزریق میکند غیرقابل وصف است. _یادته از فیدل کاسترو و چگوارا برات گفتم؟ قهرمان‌های جهانی که تونستن از طریق مبارزه‌ی مسلحانه پیروز بشن؟ با یادآوری آن حرف‌های مبهم سر تکان میدهم که یعنی بله. 📌_پس نباید ترسید! من با کنار اومدم. آره‌ گاهی وقتا حس میکنم میکنن اما کنار اومدم. چون داره با این روش پیش میره. خیلیا بر علیه ما افتادن، دور برداشتن که ما نجسیم و کافر! نه! اینا یه مشت حرفه، ما هم از ساواک میکشیم هم ازین قماش ترسو.ما مسلمونیم، تا جایی که قرآن و خدا میگه عمل میکنیم اما از یه جایی به بعد خود خدا هم میگه لا اکراه فی الدین..بعدشم الان قرن ها از زمان نزول قرآن گذشته..علمی هم بخوای حساب و کتاب کنی میبینی خیلی چیزا تغییر کرده پس اشکال نداره برای رفع نیازهای جدید دست به کارهای دیگه‌ای زد. جملات پری را کمی بالا و پایین میکنم و متوجه میشوم درست میگوید. توی رختخواب آرام میگیرم اما ذهنم مشغول است. نمیدانم چه وقت اما پلک‌هایم روی هم میروند و خواب هوش را با خود میبرد. صبحانه را که میخوریم، پری قصد رفتن میکند‌. من هم برای این که خلاء تنهایی‌ام را پر کنم کاغذ و قلم برمیدارم و از جملاتی که توی کتاب نوشته و دوستش دارم، رونویسی میکنم. اکنون حس میکنم آن عطشی که داشته‌ام را شناخته ام. حس مصمم بودن و هدف داشتن کم نیست! آن هم هدفی چون پیمان که بزرگی‌اش به وسعت نابودی ظلم میباشد. هر لحظه خودم را در آینده فرض میکنم که همچون پری چم و خم کار مبارزاتی را یاد گرفته‌ام. آنگاه پیمان هم فکر نمیکند خوی اشرافی بر فطرتم برتری کرده است. برای ناهار پری مرا به ساندویچی میبرد.با هم ساندویچ خوراک سوسیس سفارش میدهیم و منتظر می‌مانیم.مغازه‌ی کوچکی است که پشت یخچالش اجاقی دارد. ساندویچ‌ها که حاضر میشود، پسری آن را روی میز میگذارد و میرود.در کنار پری به اشتها می‌آیم و شوخی‌های او مرا بیشتر تشویق به خوردن میکند. بعد از بیرون آمدن از مغازه، پری رو به من میکند. _رویا؟ _جان؟ به آسمان بالای سرمان نگاه میکند و لب میزند: _پیمان میخواد ببینتت. یکهو قلبم شروع می کند به بالا و پایین پریدن. رطوبت دهانم به خشکی گراییده و میپرسم: _چیکارم داره؟ _والا اون حرف زیادی به من نمیزنه. نمیخواد نگران بشی، حتما خیره! باز هم ضایع بازی درآورده‌ام! خب معلوم است از چهره‌ی رنگ پریده میفهمد چه مرگم شده! _نه نگران نیستم. _باشه، بهم گفت ساعت چهار بری پارکی که مقابل اون کافه‌ای بود، که یه بار رفتیم. آدرسشو بلدی؟ چند باری سر تکان می دهم. _آ... آره، چشمی بلدم. بعدشم مگه تو نمیای؟ کیفش را روی دوشش می‌اندازد و همانطور که یک قدمی از من فاصله دارد، لب میگشاید: _در مورد اومدن من چیزی نگفت پس فکر کنم لزومی نداره بیام. از روی اکراه قبول میکنم. بهم دست می دهیم و او به پایین خیابان میرود و من می‌ایستم و تاکسی میگیرم. دست‌هایم را بهم فشار میدهم و با خودم میگویم یعنی چه میخواهد بگوید؟ دلیل این رفتن چیست؟ به کافه میرسم و تاکسی نگه میدارد.به اطرافم نگاه میکنم و با دیدن پارک آن سوی خیابان بیشتر استرس میگیرم.با قدم‌های آرام خودم را به ورودی پارک میرسانم. صدایی مرا میخکوب میکند. جواب سلامش در گلویم مانده و نمیتوانم لام تا کام جوابی بدهم. 🔥_حالتون خوبه؟ _بله به نیمکت رنگ‌ و رو رفته‌ای اشاره میکند.. _________ 📌سخن نویسنده؛ دوستان عزیز اینها برخی مغالطه‌هایی هست که برای توجیه رویه مسلحانه‌ی مجاهدین خلق استفاده میشده و خیلی‌ها اینجوری گول خوردن. من پاسخ به تمام این شبهات رو بعداً و در قسمت های آینده‌ی رمان میگذارم پس این مغالطه ها رو جدی نگیرین. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۶۳ و ۶۴ اشاره می کند تا بنشینیم.کنارم مینشیند. کیف زنانه‌ای از پشت سرش درمی‌آورد و مقابلم میگیرد.وقتی خوب با چشمانم جسم در دستش را زیر و رو میکنم، تازه پی میبرم آن کیف من است. 🔥_خوشحال نشدین؟ _چرا خوشحال شدم. منتهی یکم شوکه شدم. پری که گفته بود پس گرفتن این کیف سخته! نگاهش جنس پیروزمندانه ای به خود میگیرد و باد به قبقبه‌اش می‌اندازد و جواب میدهد: 🔥_خب... سخت که بود اما سابقه و اعتبار من توی سازمان تونست اون کیف رو پس بگیره. اصلا دلخوش نیستم و نمیخواهم تشکر کنم اما چاره چیست؟ خواهش میکنمی میگوید و از جایش بلند میشود. 🔥_من واقعا ازتون ممنونم. این چند وقت خیلی جور من و پری رو کشیدین. چند روزی تحملش کردین و من شرمنده‌ام. امیدوارم خوشبخت باشین و سفر خوبی براتون آرزو میکنم. _خواهش میکنم. شما منو ببخشید. با کمی فاصله جلوی پیمان می ایستم. سرم را پایین می اندازم: _خب... دیگه وقت خداحافظیه.مثل این که دیگه هم رو نمیبینیم پس خدانگهدارتون. پشتم را بهش میکنم و به طرف در ورودی به حرکت می‌آیم. صدای پیمان می‌آید.به طرفش برمیگردم.دلم گواهی میدهد اکنون جلو می‌آید و میگوید که بمانم و عضو سازمان شوم. اما با جلو آوردن کارت پرواز و کلید به علاوه یک پاکت کاهی، آب میروم. 🔥_من یادم رفت اینا رو بهتون بدم.برای کارت پرواز قبلیتون عذرمیخوام برای همین یکی دیگه برای دو روز دیگه خریدم. اینم کلید آپارتمان تون و اینم مدارکی که دستم بود. هنوز چند قدمی برنداشته‌ام که پایم بخاطر پاشنه‌ی کفش میپیچد. به عقب نگاهی می‌اندازم. پیمان دست تکان میدهد و به طرف دیگری میرود.به درد پایم توجه نمیکنم کنار خیابان می‌ایستم که با صدای بوق ماشین به خودم می آیم و قدمی به طرف پیاده رو برمیدارم. دستی برای تاکسی تکان میدهم. مرا به هتل میرساند.پری با دیدنم پیش می‌آید و بعد از سلام و احوالپرسی میپرسد: _چی شد؟ _هیچی، کیفمو پس گرفته با یه کارت پرواز دستم داد. _خب خدا رو شکر هم تو تکلیفت معلوم شد هم پیمان دیگه عذاب وجدان نداره. _عذاب وجدان چرا؟ کمان لبش را کج می کند. _والا پیمانو تو نمیشناسی‌.تا به یه چیزی پیله کنه تا تهش میره. اون دوست داشت تو کیفتو بگیری و لنگ نمونی. خدا رو صد مرتبه شکر که هر دوتاتون به مراد دلتون رسیدین. کیف را روی میز رها میکنم و جواب الکی به پری میدهم. وقتی پری از خانه بیرون میزند وقت خوبی است برای عقده‌گشایی.بلند میشوم و تابلوی پیمان را از توی کمد چوبی برمیدارم.از توی کابینت چاقوی نوک تیزی انتخاب میکنم. خشمم فوران میکند و تمام بوم را با چاقو رد می‌اندازم.تابلو را تکه تکه میکنم تا قابل تشخیص نباشد و آن را به سطل آشغال می‌اندازم.سعی می کنم دیگر به او فکر نکنم و ارزشی برایش قائل نباشم. با خودم میگویم شاید تا حدی اشرافی بتواند این عشق به فقر نشسته را در خود حل کند.برای همین با پری هم سرسنگین رفتار میکنم تا دوباره سخنی از پیمان به زبان نیاورد. صبح با مدارکم راهی دفتر آقای افشارمنش میشوم و کلید خانه را به دستش میدهم تا مشتری برای خانه و ماشین پیدا کند‌. دوست دارم زودتر پایم را از این مملکت بیرون بگذارم و دیگر هیچگاه برنگردم.افشار منش فردای آن روز خبر میدهد برای کار سند به دفترخانه برویم.بعد از امضا کردن دفاتر از دفترخانه بیرون میزنم. بخاطر این که ماشین ندارم مرا میرساند.تشکر میکنم و سهم خوبی از این معامله را به جیبش میریزم. با این که دلم راضی نیست اما مشغول جمع کردن وسایل و جا دادن آن در چمدان میشوم. هرگاه پری به من کمک میکند کمی خودم را کنار میکشم.لباس ها و وسایل نقاشی‌ام را برمیدارم و به سختی درچمدان را میبندیم.اتاق را تحویل میدهیم و جلوی هتل می‌ایستیم. پری دستم را میگیرد و میگوید که دل خداحافظی ندارد و ادامه میدهد: _دلم نمیخواد باهات خداحافظی کنم. میشه تا لحظه‌ی آخر پیشت باشم؟میشه باهات بیام فرودگاه. از خداخواسته قبول میکنم و با تاکسی راهی فرودگاه میشویم. توی سالن‌فرودگاه نگاه میگردانم تا شاید باری دیگر پیمان را ببینم. صدای زنی می‌آید که مسافران پاریس را میخواند. پری با اشک بدرقه ام میکند و در لحظات آخر میگوید: _عزیزم، هر وقت برگشتی و خواستی منو ببینی ادرسمو از توی این کاغذ پیدا کن. من که خیلی خوشحال میشم! کاغذ میان دستانش را میگیرم و آغوشش را می‌قاپم.اشک دست بردار چشمانم نیست و با گریه از او جدا میشوم.در حال رفتن به سالن پرواز هستم که صدای زن می آید که میگوید هواپیما دچار نقض شده و با تاخیر پروازمیکند. روی صندلی فلزی مینشینم.نگاهم روی سنگ‌های کف فرودگاه است.روزی که کتاب تکامل را میخواندم ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۶۵ و ۶۶ و برای یک لحظه‌ام که شده زندگیم زیر و رو شد. من آن روز فهمیدم جز رنگ و قلمو چیز دیگری هست که به آن اهمیت بدهم. هدف بزرگی که زندگی ام را به پایش بریزم تا همچون درختی تنومند شود. جرقه ای توی ذهنم کلید میخورد. زن دوباره اعلام میکند هواپیما درحال حرکت است.بلند میشوم و به کدام سو برم! ذهنم مرا یاری نمیکند! ترس از جلوی راهم سد شده و درست کنم.با خودم میگویم، شاید سرنوشت تو میون این مبارزه به چیزی گره خورده پس اگه اون دنبالت نمیاد تو دنبالش برو! با این جمله دو دلی را کنار میگذارم و به طرف تحویل چمدان‌ها میروم و چمدانم را پس میگیرم. بی هوا با قدم‌هایم از فرودگاه بیرون می‌آیم و به دنبال پری میگردم اما تا چشم کار میکند چهره‌ی غریبه‌ها را میبینم. تاکسی‌های فرودگاه کنار هم صف کشیده‌اند و سوار یکی از آنها میشوم. پیرمرد خوشرو بعد از کمی رفتن از من مقصدم را میپرسد سرم را به طرف پایین سر میدهم و میگویم: _اگه ممکنه یکم تو خیابونا دور بزنین میخوام تهرانو ببینم. پیرمرد خنده‌ای کوتاه میکند و لب میزند: _من مثل شما مسافر زیاد داشتم.میبرمشون دور میدون دورشون میدم. میخواین بریم اونجا بابا؟ قبول میکنم و سرم را به شیشه میچسبانم. سردی شیشه مرا دچار لرز می کند و اما سر از روی آن برنمیدارم. با خودم افسوس میخورم کاش که من هم کسی مثل این شیشه میداشتم تا به آن تکیه کنم. ماشین دور میدان چرخیدن میگیرد و من به غول آزادی نگاه میکنم. گذر زمان را احساس نمیکنم که پیرمرد میگوید: _میخواین بایستم یکم تو میدون برین؟ حرفش را می‌پذیرم و به طرف میدان میروم. صدای هیاهو همه جا را پر کرده است. مشغول تماشای برج هستم که صدایی احوالاتم را برهم‌میزند. _خانم، عکس بگیرم؟ به چهره‌ی پسر نوجوان خیره میشوم.کلاه فرانسوی روی سرش برایش بزرگ است اما بامزه اش کرده. _البته! به من اشاره میکند تا جلوی برج بایستم. دستش را روی دکمه دوربین میگذارد و صدای چیلیک‌اش می‌آید. کمی بعد با عکس چاپ شده خودش را به من می رساند و پولش را میدهم.به عکس سیاه و سفیدم خیره میشوم و میگویم بد نشده. گشت و گذار تمام میشود و به طرف تاکسی زرد میروم. پیرمرد خیلی خوش اخلاق است و اصلا گله ای از من نمیکند.توی ماشین مینشینم و میپرسد: _ببرمتون هتل یا میخواین هنوزم بگردین؟ فکری خودش را به ذهنم میرساند و میگویم: _نه. کاغذی که پری به دستم داده بود را به پیرمرد میدهم. او هم می گوید آن طرف‌ها را خوب میشناسد و حرکت میکند.فقط مانده ام این وقت شب چطور رو بشم و در بزنم؟ به آدرس می رسیم. یک خانه‌ی قدیمی و دو طبقه است. تشکر میکنم و پیرمرد چمدانم را به دستم میدهد و میگوید تا وقتی در را باز کنند میماند. دستم را به در میزنم و چند قدمی فاصله میگیرم‌. چند دقیقه‌ای میگذرد و دوباره در را به صدا درمی‌آورم اما باز هم خبری نیست. سرما پوستم را آزار میدهد و سر در گریبان کردم تا کمی گرم شوم. پیرمرد اشاره می کند: _نکنه نیستن؟ شانه ای بالا می‌اندازم و خودش پیش می‌آید و سنگ‌ریزه‌ای را به تنه‌ی در میکوبد.اما آب از آب تکان نمی خورد.هنوز قدم اول را برنداشته‌ام که قامت پیمان از در بیرون می‌آید. _بِ... ببخشید. پری هست؟ نگاهش را از چهره ام دور نمیکند. رگه‌هایی از تعجب در چشمانش هویدا میشود و با بهت سر تکان میدهد.پری با چادر گل گلی پیش می آید و مثل پیمان با چشمان گرد مرا از دید میگذراند. برای چند ثانیه احساس پشیمانی میکنم که خودم را میان آغوش پری میبینم. سرش را از روی شانه ام برمیدارد و با نگاهش پیرمرد و چمدانم را میبیند. _فکرشو نمیکردم برگردی! خوشحال شدم! از لبخند او من هم کمان لبهایم را میکشم. پیمان پیش می آید و چمدان را از دستان پیرمرد میگیرد.کرایه را حساب میکنم. به همراه پری وارد خانه میشوم و او مرا به طبقه‌ی اول میرساند. پله‌های نمور و تنگ خلقم را تنگ میکند و دکمه پالتوام را باز میکنم. پیمان به طبقه‌ی بالا میرود و میگوید چمدان را توی نشیمن گذاشته است. وارد خانه میشوم، از آن چیزی که فکر میکردم هم ساده تر است! فرش دوازده متری، کف نشیمن را به کل پوشانده و جز چند پشتی در آن نیست.آشپزخانه هم بعد نشیمن است و یک انباری کوچک دارد‌.کل خانه شان همین است! پری لبخندی میزند و اشاره میکند تا کنارش بنشینم‌.دست روی پایم می‌نشاند و با لبخند شیرینش میگوید: _خوب کردی اومدی. فقط دلیلشو میتونم بپرسم؟ _ممنون. خب راستش با اون حرفا و کتابی که بهم دادی من نظرم کرد. دیگه نمیخوام سرم تو لاک خودم باشه. میخوام باشم. کاسه‌ی چشمانش از تعجب پر میشود. _من؟ ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۶۷ و ۶۸ _من؟ مگه من چطوریم؟ حرف هایم را مزه مزه می کنم. _خب‌... خب تو...تو از من بهتری! تو ارزش زندگیت از من بیشتره. حداقل تو یه هدف مشخص داری که میخوای بهش برسی و پشت اون هدف چیزای باارزشی هست اما من چی؟ جز اینکه تموم عمرمو پشت یه تابلو بگذرونم و از دنیای واقعی عقب باشم؟ تای ابروی پری بالا میرود و با نرمی جوابم را میدهد: _خب دنیای هنر هم باارزشه به شرطی که هدف پشتش باشه. این روزا مردم کمتر حوصله‌ی خوندن کاغذ و روزنامه دارن، تو میتونی با نقاشی که میکشی حرفاتو بزنی. حرفش در ذهنم مزه میدهد. چرا به ذهنم خودم نرسیده بود؟ چه توانایی‌هایی دارم که روش درست استفاده کردنش را نمیدانم. با ذوق فراوان به پری میگویم: _واقعا؟ یعنی چطوری؟ شما که مسلحانه مبارزه میکنین. من که نمیتونم با قلموم کاری کنم. _چرا نتونی؟ تو تصمیمتو برای سازمان جدی کن من بهت میگم. از شوق در پوست خودم نمیگنجم! به خواب هم نمیدیدم پری از من بخواهد در سازمان عضو شوم. این حرف‌ها اشتهایم را برای ادامه دادن تشویق میکند و فوراً میگویم: _من از خدامه! میخوام عضو باشم. پری تشک و پتو را روی زمین پهن میکند. _خب همینجوری ساده ام نیست ولی چون تو رو خوب میشناسم فردا تو رو به رابطم معرفی میکنم. مفهوم رابط را نمی‌فهمم اما میدانم هر که هست از پری مقامش بیشتر است. پری سر روی بالشت نگذاشته خوابش میبرد اما من از شوق این که میخواهم عضو سازمان شوم، خوابم نمیبرد.این پهلو و آن پهلو میشوم تا بالاخره بخوابم. صبح با صدای پری بیدار میشوم. او در حال وضو گرفتن است و خوب نگاهش میکنم. آب از آرنج دستانش می چکد و صورتش خیس است. دست خیس اش را به فرق سر و روی پایش میکشد. من هم آن را مثل فیلمی بخاطر میسپارم و درست وضو میگیرم. پشت سرش می ایستم تا بتوانم ببینم چطور نماز میخواند. میترسم بفهمد نماز خواندن یاد ندارم و از پیشنهادش منصرف شود! بعد از نماز هر کاری میکنم خوابم نمیبرد.به کتابخانه‌ی دیواری شان میرسم و عنوان کتاب ها را با چشمانم رد میکنم. دستم را روی کتاب شناخت میگذارم و آن را مقابلم میگیرم. به نظر کتاب جالبی می‌آید از دین، آیه و حدیث کم ندارد و تعابیر جالبی هم ازشان شده که مزه ی خوبی به تفکرم میدهد. آنقدر غرق کتاب می شوم و حس ورق زدنش حالم را خوب می کند که یادم می رود کی سپیده‌ی صبح بالا آمد؟ شیر آب را باز میکنم دستم را زیر شیر میبرم و به صورتم میپاشم. همه چیز باب دلم در حال حرکت است که با صدای 🔥پیمان🔥 رو به رو میشوم. دست را به پنجره میرساند و قفلش را می‌بندد. از این کارش، هیچ خوشم نمی‌آید اما اعتراضی نمیکنم. 🔥_این جا کمتر تو دید باشه بهتره! پوزخندی در دل نصیبش میکنم.او فقط میخواهد به من امر و نهی کند و بگوید عقلش بیشتر میکشد درحالیکه من بیشتر از او حالی ام هست! کنار پری مینشیند و صدایش میزند. پری خمیازه کشان سر جایش سیخ مینشیند و به برادرش نگاه میکند. _صبح شده؟ پری صبح بخیری را حوالیه گوش‌هایم میکند و به آرامی جوابش را میدهم.چشم برمیگردانم و می‌بینم اثری از پیمان نیست! با نشستن دست پری بر روی شانه ام و فشاری که به آن وارد میشود به عقب برمیگردم. لبخند شیطنت آمیزی به لب میزند و میگوید: _چی شده؟ _چیزی نشده که! کتاب شناخت را از روی کابینت برمیدارد و سریع کل کتاب را ورق میزند. _شناخت میخوندی؟ فکر میکنم نباید بی اجازه برمیداشتم و با شرمندگی لب میزنم: _ببخشید... باید اجازه می گرفتم. تک خنده‌ی پری مرا از عالم پشیمانی بیرون میکشد. _نه بابا! اون که مشکلی نداره. میگم چطور بود؟ دوست داشتی؟ حس رضایت در صورتم می دود و با ذوق میگویم: _من از دین نمیدونم، از و اما این کتاب برام! رگه هایی از رو در زندگی میشه دید. این که اسلام فقط برای آخرت نیست و حکم به جهاد میده. زبان پری شروع به تحسینم میکند: _آفرین تو واقعا خیلی باهوشی! واجب شد تو رو به رابطم معرفی کنم. دستم را ناباورانه روی دهانم میگذارم و چشمانم تا آخرین حد بیرون میزنند. _واقعا؟ تو منو معرفی میکنی؟ دستانش را از هم باز میکند و قیافه‌ی جدی به خود میگیرد. _آره چرا که نه! در همین میان پیمان تقی به در میزند و در خانه سرک میکشد. پری، پیمان را صدا میزند تا اندکی وقتش را به ما بدهد.پیمان با کیفی به دوش مقابل مان می ایستد و معطل شنیدن است. _داداش عضو جدید داریم! ابروی پیمان بالا میپرد و موشکافانه به پری زل میزند. 🔥_کی؟ پری دستش را به طرفم دراز میکند و انگشتانش دور مچ ام حلقه میشود. _رویا جان! چند بار پلک میزنم تا تعجب در چشمانم محو شود... ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۶۹ و ۷۰ 🔥پیمان🔥 با تمام بی ذوقی اش لب کج میکند و هنگام رفتن میگوید: 🔥_درموردش فکر میکنم. قیافه‌ی پری هم دست کمی از من ندارد!او با این واکنشش برجکمان را زد!سنگین نگاه پری را روی خودم احساس میکنم و کمی بعد دست گره خورده به مچم مرا به طرفش میکشاند. _ناراحت نشی رویا جونم. این پیمان از بچگی بی‌ذوق بود! مثلا دوردونه‌ی مامانم بود و مامان کلی بهش میرسید. اگه سهم ما توی خونه دو تا بود او دوبرابر ما سهم داشت! اگه مامان چیزی میخرید به اون بهترشو میداد اما اون هیچوقت معنی محبتو نمیفهمه. کلا همین شکلیه! مایوس بودم و با این حرف ها پر و بال امید بیشتر چیده میشود.هر زمان به سازمان فکر میکردم یک طرف قضیه اش هم پیمان بود.با خودم میگفتم اگر من وارد سازمان شوم آن وقت پیمان بیشتر به من اهمیت میدهد یا حداقل ارزش قائل میشود. برای منی که گوشم به "چشم خانم" و "حتما خانم" عادت کرده بود، این حرفها خیلی سنگین و گستاخانه به نظر میرسید‌. پری دلداری‌ام میدهد و رویش را به من میکند _صبحونه بخوریم؟ لب برمیچینم و سر تکان میدهم.لیوان چای را جلویم می گذارد و قندی از توی قندان برمیدارم.صبحانه را با بی‌میلی میخورم.حوصله ام توی خانه سر رفته و به کارهای پری نگاه میکنم.روی زمین پر شده از برگه‌هایی که آرم سازمان بالایش کشیده شده. با دست به برگه ها اشاره میکنم و میپرسم: _اینا چیه پری؟ دستش شروع میکند به جمع کردن برگه ها. _اینا اعلامیه است. _خب چرا این همه زیادن؟ میخوای باهاشون چیکار کنی؟ برگه ها توی کیف جا میگیرند و پری بعد از تکیه دادن به پشتی با صدایی که به زور شنیده می شود، می گوید: _باید بین اعضا تقسیم بشه. همیشه با پیمان میریم برای پخش اما الان خبری ازش نیست. من هم مثل او به در نگاه میکنم: _خب میتونیم یه کاری بکنیم. _چیکار؟ _ببین! تو مگه نمیگی اینا باید پخش بشه و پیمان نیست؟خب این که کاری نداره، منو تو میریم اونا رو پخش میکنیم..بریم؟ با شک و تردید جواب میدهد: _نه! پیمان میگه خطرناکه و باید باهم بریم. اکنون گمان میبرم که خیلی شجاع هستم پس شجاعانه حرف میزنم: _ببین پری، تا کی میخوای به برادرت بچسبی؟ اون تو رو توی سازمان آورده اما دیگه نباید به خودت اجازه بدی همش تو رو بپاد. مگه تو نمیتونی انجامش بدی؟مگه ضعیفی؟ با حرف های من صورتش را جمع میکند. _نه! من ضعیف نیستم ولی... با سر انگشتانم کیف را لمس میکنم و با استواری سخن لب میزنم: _پس بریم! صبر پری کارد را به استخوانم میرساند که یک باره بلند میشود.کیف را میان مشتش میگیرد و روسری حریرش را سر میکند.با تعجب نگاهم را به او میسپارم که میگوید: _معطل چی هستی؟ بیا بریم انجامش بدیم. لبخند روی صورتم محو نمیشود و لباس میپوشم.پری به قد و قامتم در آینه نگاه می‌اندازد و میپرسد: _لباس دیگه ای نداری؟ دست هایم را باز میکنم و به پالتوی خزدار و شال گردن پشمالوام نگاه میکنم. _چطور؟ _یه چیز ساده تر بپوش. باید بهم بیایم یا نه؟ نظرم را به گوشش میرسانم که او مثل من لباس بپوشد تا کسی به ما شک نکند.از نظرم خوشش می‌آید و یکی از لباس‌های گرانم را به دستش میدهد. کلاه کاموایی را تا روی گوش هایش میکشد. _رویا، موهام که دیده نمیشه؟ از پشت سر نگاهش میکنم که یقه را تا آخرین حد بالا آورده و چیزی مشخص نیست. سر تکان میدهم که یعنی نه. برگه ها را توی کیف زنانه ای میگذارد و به راه می افتیم.در میان کوچه هستیم که لب میگزد و میگوید: _اگه پیمان بفهمه، بیچاره میشیم! حرفش اندکی استرس را به من وارد میکند اما همانطور که سعی دارم سرم را بالا بگیرم لب میزنم: _نترس، مگه همه‌ی خانوما که توی سازمان فعالیت دارن آقا بالا سر دارن؟من فکر کنم ازین که ببینه چقدر شجاعانه این کارو انجام دادیم خوشحالم بشه. سرش را به دو طرف تکان میدهد و زیر لب غر میزند: _تو پیمانو نمیشناسی. خودم را به نشنیدن میزنم و باهم وارد کوچه ای میشویم. پری مدام به اطراف سرک میکشد که صدایم درمی‌آید و میگویم: _پری جان اگه بیشتر از این ضایع مون نکنی ممنونت میشم. با کفش‌های پاشنه بلند تلو تلو میخورد و همین برای جلب توجه بس است که رفتارهای سرسام آورش هم به آن اضافه شده.دستم به دستانش میخورد و سرمای آن در پوستم میخزد. _چرا اینقدر سردی؟ صدای قورت دادن آب دهانش به گوشم میرسد و از استرس دستانش را در هم میکشد. _دست خودم نیست استرس دارم. _مگه دفعه‌ی اولته؟ ناخن اش را میجوید و لرزش صدایش محسوس است. _نه خب... همیشه با پیمان بودم _ما رو باش رو دیوار کی یادگاری نوشتیم. تو و اونوقت من به شخصیت تو غبطه میخورم؟ تو که قبلا خودتو شجاع‌تر نشون میدادی. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۷۱ و ۷۲ نگاهش را با غیض از من دور میکند و با لج میگوید: _باشه بابا من ! هر چیم میخوای بارم کن وقتی میترسم چیکار کنم؟ پشت درخت های بلوار میرویم و از خیابان دید ندارد. جلوی پری می‌ایستم و دست را جلو میبرم‌. _اگه میترسی کیفو بده من! چشمان لرزان پری پیاده رو را میپاید و بعد از کمی مکث جواب میدهد: _نمیخواد، خودم میارمش. _پس اینقدر ترس برت نداره. یکم خوشبین باش! با این کار حتما سازمان یه کاری برات انجام میده! خوشحالی حالات صورتش را عوض نمیکند و با لب های افتاده اش میگوید: _من این کارو باید خیلی وقت پیش یاد میداشتم. شاید جایزه ام این میشه که منو سوسول خطاب نکنن، کار کردن پیشکش! چند خیابان را پشت سر میگذاریم و پری اشاره میکند داخل کوچه ای شویم. انتهای کوچه با دیواری بن‌بست شده و او رو به روی خانه ای در وسط کوچه می‌ایستد. وقتی صدایی می پرسد کیه، او جواب میدهد منم مینا. از جوابش تعجب میکنم و لب باز میکنم چیزی بپرسم که انگار از افکارم متوجه میشود و میگوید بعدا برایم تعریف میکند. پسر جوانی در را باز میکند.پری چرخی توی حیاط خاکی‌شان میزند و با او وارد خانه میشوند.پری به من میگوید همانجا بایستم و من هم قطعه آجرها را روی هم می ذارم و روی صندلی که ساخته ام مینشینم. کنجکاو می شوم و با نگاهم وارد خانه میشوم.پری چند کاغذی را به طرف پسر میگیرد و با تکان های انگشت سبابه اش متوجه میشوم دارد نصیحت میکند.با آمدن پری از جا بلند میشوم و لباسم را تکان میدهم. خداحافظی میکنیم و به طرف دیگری میرویم.این بار مقصد مان چند کوچه بالا تر از خانه‌ی قبلی است.زنگ را به صدا درمی‌آورم و وقتی میپرسند کیه پری به اسم مینا خودش را معرفی میکند. وارد راهرو میشویم که زنی به ما سلام میدهد.پری دست به کیف میبرد و کاغذها را به دست زن میدهد. صدای پری در گوشم میپیچد و نگاهم به زن است. _سفارش نکنم مهری جان.اینا رو خوندی به بقیه هم میگی و یا میسوزونیش یا هم یه جوری قایمش کن که کسی پیداش نکنه. مهری قبول می کند و از خانه بیرون میرویم. تنها میماند یک خانه تیمی دیگر که خیابانها از این جا دور است! از بس راه رفتن با کفش ها برایش سخت است که کمرش به درد آمده و از روی اجبار سوار تاکسی میشویم. چند کوچه مانده به خانه‌ی مورد نظر پیاده میشویم و پری کرایه را میدهد. نگاهم به تابلوی اول کوچه میرود و شماره اش را به خاطر میسپارم. این بار پری بیشتر به دور و برش نگاه میکند. روبروی دومین خانه‌ می‌ایستد. این هم خانه‌ی آپارتمانی است و زنگ را به صدا درمی‌آورم. مرد کچلی سرش را از داخل پنجره بیرون می‌آورد و سیگار روی لبش را برمی دارد. _فرمایش؟ _داداش درو باز کن، مینام! مرد سری تکان میدهد و با آمدم آمدم اش منتظر میمانیم. کشوی در را میکشد و اشاره میکند داخل برویم. تیپ مان را از تیغ‌تیزنگاهش میگذراند و با طعنه میگوید: 😈_فُکول زدیا! لبهای پری مثل خط صافی میشود و چشمانش را تنگ میکند: _تو سرت تو کار خودت باشه. هه گفتنش بدجور روی اعصابم راه میرود و انگار دست بردار نیست.دستش به طرف شال گردنم میرود که خودم را قدمی عقب می کشم. 😈_ندیده بودم خوشگل کنی. این تیپی هم بهت میاد. این بار صورت پری به سرخی میزند و سعی دارد نفس‌های عمیقی بکشد. _گفتم به تو ربطی نداره! کیف را به سینه اش میزند و هل اش میدهد. مرد دیگری از بالای پله ها حرفی میزند و صدایش با اکو میپیچد. _چه خبرتونه؟ بیاین بالا. زود از پله‌ها بالا میرویم.همان صدای بم جلوی مان ظاهر میشود و با اخم میگوید: _صداتونو بیارین پایین، مثلا قراره جلب توجه نشه! متاسفم برات پری. به چهره‌ی پری نگاه میکنم که رنگ عصبانیت به صورتش پاشیده شده.مشت لرزانش نشان میدهد چقدر از تحقیری که مسبب اش نبوده ناراحت است. انگار تاب این ناراحتی را ندارد و میگوید: _ولی من مقصر نیستم. اون هاشم نمیتونه جلوی زبونشو بگیره!!! اخم‌های مرد چین روی پیشانی‌اش را درشت‌تر نشان میدهد و رگ گردنش متورم میشود: _هاشم هم مقصره ولی تو سابقه‌ات بیشتره نباید دهن به دهنش بذاری بحث به همينجا خاتمه پیدا میکند و پری خشمش را میبلعد.مرد روبروی من می‌ایستد و به من اشاره میکند: _پری، تازه وارده؟ _نه هنوز ☆✍سمپاتِ☆ ولی دختر زرنگیه و ایدئولوژی سازمانو قبول داره. اسمشم رویا هست. _____ ✍☆پی‌نوشت؛ به معنی هوادار یک گروه یا جریان یا فرد است. سمپات اصطلاحاً به کسی اطلاق می‌شود که ایدئولوژی دسته،گروه،سازمان، حزب را قبول دارد، ولی به دلایلی هنوز نمی‌تواند در مناسبات سازمانی و در درون تشکیلات قرار گیرد و انضباط سازمانی را بپذیرد و مانند یک عضو از مرکزیت آن تبعیت کند. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۷۳ و ۷۴ از صورت مرد میفهمم ناراضی نیست.دستش را جلو می‌آورد و لبخند کمرنگی به لب می زند: _خوشبختم رویا خانم. به دست درازشده‌اش نیم نگاهی می‌اندازم. از خودم میپرسم مگر در سازمان از این کارها هم میشود؟ مگر او نیست؟ تعلل مرا میبیند و دست پس میکشد. _رویا مارکسیسم نیست کیوان! سری تکان میدهم و اگر چه با تاخیر اما بالاخره لب می زنم: _منم همینطور آقا کیوان. کیوان به هاشم میگوید صندلی برایم بیاورد. صندلی را میگیرم و خیلی آرام تشکر میکنم. احساس معذب بودن درونم جولان میدهد و دست هایم به شدت عرق کرده اند. متوجه بعضی از حرفهایی که میان پری و کیوان رد و بدل میشود، نمیشوم. حرفهای پری که تمام میشود به آشپزخانه‌ی خالی میرود. _اینجا که چیزی نیست. قشنگ معلومه خونه تیمیه! نگاهم را دور اتاق میچرخانم. موکت خاکستری که به صورت عمودی پهن شده و یک میز ناهار خوری شش نفره که دور تا دورش صندلی چیده اند.جرئت ندارم برگردم و نیم نگاهی هم به اتاقها بیاندازم چون با کمی چرخش میتوانم چشمان از کاسه درآمده‌ی هاشم را ببینم. پری با سه استکان چای و یک مشت قند برمیگردد. قندانها را کف سینی میریزد و رو به من میگوید: _قندون نداشتن دیگه! هاشم بلند میشود و به طرفمان می‌آید.پری اخمهایش را برای او در هم‌ میکشد و غر میزند: _برو برای خودت بریز! به لبهای لرزان و مشت گره شده اش که هر لحظه بزرگتر میشود نگاه میکنم.کم‌کم حس ترس درونم میخزد اما پری بابیخیالی نگاهش را از او میرباید.کیوان استکان چایش را برمیدارد. _خب...این دوستمون معلومه جیگر مبارزه رو داره. سر بلند میکنم تا دستم به سینی برسد که لبخند پری پر رنگ میشود و دستش را به شانه‌ام میزند: _آره، رویا جون بود که بهم قوت داد تا امروز اعلامیه‌های سازمانو به دست بچه‌ها برسونیم. ابروهای کیوان بالا میرود و لب کَجش به صورتش خشک میشود. _آفرین! حتما فکر این پوشش هم کار خودشه؟ واقعا میخوای عضو بشی؟ باری دیگر دلایلم را مرور میکنم و با اشتیاق فراوان پاسخ میدهم بله!، بله‌ای که پشت آن هزار و یک بود و یک ! _باشه، چون پری تعریفتو میکنه من صحبت میکنم. اگه موافقت شد و کارت خوب بود حتما عضو ساده نمیمونی. ممنون را دو بار تکرار میکنم و از ذوق دوست دارم جیغ بکشم. دیگر حواسم جمع نیست. پری چای را به دستم میدهد و بدون توجه چای ام را یک نفس و بدون قند سر میکشم. موقع برگشت وقتی به راه رفتن پری دقت میکنم مثل پنگوئن ها راه میرود و همین مرا به خنده وادار میکند اما مجبورم خنده ام را بخورم. مثل دفعه‌ی پیش تاکسی به گفته‌ی پری چند کوچه بالاتر از کوچه‌ شان می ایستد. هر قدم که به خانه نزدیکتر میشویم. استرس پری درونش پررنگتر میشود.کلید را توی قفل می اندازد. و صدای قیژش بلند میشود. آرام به در میکوبد و به من اشاره میکند تا پشت سرش وارد شوم. پاورچین پاورچین خودمان را به خانه میرسانیم. پری نگاه سریعی به خانه می‌اندازد و نفسی از روی آسودگی میکشد. _آخیش، فکر کنم هنوز برنگشته! حرف در دهان پری بود که صدای غریدن پیمان را از پشت سرم میفهمم و باوحشت برمیگردم. پری از صدای هین من رویش را مایل میکند و با دیدن قامت پیمان به لرز درمی‌آید. پیمان با چشمانی که خون در آن جمع شده بود به من و پری خیره میشود.قدمی به طرف پری برمیدارم.دستم را روی دهان میگذارم تا بهم خوردن دندان‌هایم را نبیند.هر قدم که من دور میشوم او چندین قدم به من نزدیک میشود. در آخر وارد آشپز خانه میشود و از پری میپرسد: 🔥_کجا بودین؟؟؟؟ نگاهش لباسهای تن مان را میدَرّد.دستش را به طرف لباسم در تن پری میبرد و آن را دور دستش تاب میدهد: 🔥_لال شدی؟؟؟؟خب معلومه کجا بودی! همش تقصیر این دخترست.معلوم نیست چه غلطا که نکرده تو عمرش! از پسر بازی بگیر تا مهمونی های مختلطشون...من اشتباه کردم که تو رو به یه گرگ سپردم! خاک تو سر غیرت من که تو با این لباس تو شهر نگردی و بی غیرتی منو جار نزنی. کلمات تیزش پرده‌ی گوشم را میدرد. اصلا فکرش را نمیکردم در تصور پیمان من همچین دختری باشم. پری سعی دارد مرا تبرئه کند اما گوشی برای شنیدن نیست. _داداش این چه حرفیه! توروخدا اینجوری نگو، پشیمون میشیا! وایستا برات توضیح میدم. خون خون پیمان را میگزد و آتش خشمش دامن همه‌مان را میگیرد. 🔥_ببند دهنتو! اگه ریگی به کفشت نبود چرا به خودم نگفتی میخوای بری بیرون؟ چرا واینستادی خودم بیام؟ دست پیمان بالا میرود و سیلی محکمی به گونه‌های پری میخورد. اشک و هق‌هق هر دومان خانه را پر میکند. حتی خیال همچین برخوردی از پیمان هم به ذهنم خطور نمیکرد. پری دستش را روی گونه‌اش گذاشت: _بخدا ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۷۵ و ۷۶ _بخدا جای بدی نرفتیم. ما رفتیم اعلامیه پخش کنیم. میتونی از کیوان هم بپرسی. دست های پیمان دوباره بالا میروند و پری سرش را خم میکند. چشمان بسته‌ی پری را میبینم و دیگر طاقت نمی‌آورم. از جا برمیخیزم و با ترس و لرز مقابل پیمان می‌ایستم. _آقا پیمان شما دارین اشتباه میکنین.بله حق دارین...من اشرافیم و توی خانواده‌‌ای بزرگ شدم که نصف عمرشون توی مهمونی‌های مختلط بودن اما نه من!متاسفم برای سازمانی که شما توش‌ عضوی. چطوری عملیات میری؟ با همین عجول بودنت؟ اصلا برام مهم نیست چی میگی ولی کاش دو کلمه از اون آقای کیوان میپرسیدی تا بعدا پشیمونی رو برای خودت نخری! پیمان نگاهش را از من پس میگیرد و با غیض جواب میدهد: _دیگه نمیزارم با خواهرم بمونی. همین که بزکش کردی و دور شهر دورش دادی برام بسه! الانم میرم میپرسم... انگشت سبابه اش را جلوی دو چشمم تکان میدهد و پس از مکث چند ثانیه‌ای میگوید: _فقط دلم میخواد چیزی رو بشنوم که نباید بشنوم. اونوقت روزگار جفتتون سیاهه! همین را میگوید و بساطش را جمع میکند.با صدای مهیب بسته شدن در پری دستهای لرزانش را از روی گونه‌اش برمیدارد. گونه‌اش به قرمزی شقایش میزند و رد انگشتان پهن پیمان روی اش نقش بسته. نچ نچی میکنم و او را به بغلم میفشارم. _غصه نخور فدات شم. غصه نخور پری‌جون دست گرم پری روی گونه‌هایم جا میگیرد. رد اشک هایم را با سر انگشتانش پاک می کند و فین فین کنان میگوید: _تو خوبی؟ ببخشید پیمان اینجوری قاطی کرد! بخدا کم از این کارا می کنه، تا حالا دست روم بلند نکرده بود. لب ورمیچینم و همراه با آهی سوزان لب میزنم: _درست میشه... یاد حرفهایی می‌افتم که پیمان بارم کرد و من اهل نبودم! تا بعد از ظهر من و پری کنار دیوار نشیمن نشسته‌ایم و بغ کرده‌ایم. گلویم از حجم زیاد بعض ورم کرده و دلم تلنبار خانه‌ی غم است‌. یکهو در باز میشود و با دیدن پیمان هر دومان بلند میشویم. پیمان سرش را پایین انداخته و با نگاهش گلهای قالی رامیکاود. _یه نفر بیرون کارتون داره! آب دهانم را قورت میدهم. با خودم میگویم الان است که بیرون بروم و مرا توی ماشینی بیندازد و ببرد تا جایی که دیگر نتوانم پری را ببینم. بدون هیچ حرف و نگاهی از کنارش رد میشوم. از پله های بسیار کم راهرو پایین میروم و به مردی خیره میشوم که پشتش به من است. کله میکشم تا بفهمم کیست اما موفق نمیشوم تا این که لب می زند: _سلام. خوبی؟ با خودم میگویم کیوان است! نفسی از روی آسودگی میکشم و میگویم حتما پیمان همه چیز را فهمیده. _زود باش بریم جایی. انگار متوجه رنگ پریدگی‌ام میشود و توضیح میدهد: _جای بدی نیست دوباره برت میگردونم همینجا. هنوز میان دو راهی تردید هستم و قدم از قدم برنمیدارم. صدای کیوان بالا تر میرود تا حواسم را جمع کنم. _دِ برو دیگه! مگه نمیخواستی عضو بشی؟ برو حاضر شو که بخت بهت رو کرده. متوجه حرفهایش نمیشوم اما از این که ربطی به عضو شدنم دارد خوشحال هستم. لبم به خنده کش می آید: _حتما! و به پری با شادی میگویم: _من برم برمیگردم. کجا اش را نمیپرسد چون میداند من اطلاعی ندارم. دسته‌ی کیفم را میکشم و خداحافظی زیر لب میپرانم. کیوان با دیدنم سری تکان میدهد و به ماشینش اشاره میکند. در عقب را باز میکنم و مینشینم. هنوز مشغول مرتب کردن کت و دامن هستم تا چروک نشود که در باز میشود و پیمان پایش را داخل میگذارد.چشمانم از تعجب گرد میماند. _تو... تو اینجا چیکار میکنی؟ همان وقت کیوان سرش را از ماشین بیرون میدهد و میگوید: _من گفتم بیاد. کیوان پشت فرمان مینشیند و به راه می‌افتد. پشت چهارراهی می‌ایستد و چشم‌بند مشکی به دستم میدهد. _اینو بزنین. البته قبل از این که سو تفاهم پیش بیاد باید بگم اینو همه اول کار میزنن. با این توضیحات دست دراز میکنم. دستم از بس خم بوده درد گرفته و دوست دارم چشم بند را تکه تکه کنم. پیمان با صدایی که به زور شنیده می شود، لب می زند: _من میبندم. با این که دلخوشی از او ندارم اما میدانم اگر به او ندهم حتما میگوید ریگی به کفش دارم. با سفت شدن پارچه پشتم را به صندلی تکیه میدهم. متوجه گذر زمان نیستم که ماشین می ایستد و بخاطر ترمز سرم به صندلی جلو میخورد. با آخ پیشانی‌ام را میگیرم. با راهنمایی‌های پیمان به در خانه میرسیم. _پاتو بلند کن، جلو پله است. دستم را به دیوار میگیرم و پایم را بلند میکنم. با احتیاط وقتی میفهمم جای پایم سفت است شروع میکنم به راه رفتن. کیوان صدایم میزند و چشم بند را از چهره‌ام دور میکند. نور کم راهرو چشمم را میزند. دستم را روی چشمانم میگذارم و از لای انگشتانم سرک میکشم. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۷۷ و ۷۸ زنی با روسری بادمجانی جلویمان ظاهر میشود. کیوان به او اشاره میکند. _سپیده! ☆✍تقی☆ هست؟ زن عبوس سر جایش می‌ایستد و برنمیگردد: _هست، فقط یکم اعصابش خط خطیه. زیاد بهش نپرین! قبول میکند و سه نفری داخل خانه میشویم. راهرو روی هم چهار پله هم نداشت! دور تا دور اتاق پر شده بود از کتابهای کوچک و بزرگ. کیوان اهمی میکند و وارد میشود. مردی پشت میز چوبی نشسته و با دیدن پیمان و کیوان آغوش میگشاید.به مردی که تقی صدایش میزنند سلام میدهم. چهره‌ی سختی دارد و ابروهای کلفت و سیبیل مشکیش ترسناکترش کرده.نگاه را میان چهره ام میدواند و آهسته سلام میگوید. با اشاره‌ی او روی زمین مینشینیم.سرم را به پایین سُر میدهم تا از چشم در چشم شدن با تقی آسوده باشم. کیوان رو به من توضیح میدهد: _ایشون داش تقی هستش. رهبر مجاهدین یا گروه پیکار. لبهایم را روی هم فشار میدهم و ترس مقامش هم وارد دلم میشود. _خوشبختم. کیوان این بار رو به تقی میکند و او را با من آشنا می کند. _ایشونم خانم رویا توللی هستن.پدرشون تاجر درباری بودن که بعد فوت پدرشون به حقانیت سازمان پی میبرن و میخوان عضو بشن. تعریف شونو از مینا زیاد شنیدم. مطمئنم میتونن ما رو یاری کنن. تقی تابی به سیبیل اش میدهد و با تکان دادن سرش می‌فهماند که گوشش با اوست. _درسته! تبریک میگم به خواهر مجاهدمون. جهاد شما ارزشش از ما کمتر نیست. کسی که ثروت رو رها کنه و برای بجنگه کم کاری نمیکنه! نمیدانم باید از تعریف بالا مقامشان خوشحال باشم یا نه! تنها چیزی که میتوانم احساس کنم لرزش دستانم است و ترس شعله‌ور درونم که آرامشم را ربوده است. آخر سر با همان لرزش صدا میگویم: _مَ... ممنون. _خب... ما هر کسی رو قبول نمیکنیم‌.حتما میدونین یا شنیدین که خطرناکتر شده و ما مجبوریم بیشتر حساس باشیم. هر سمپاتی حق عضویت نداره اما شما بخاطر حسن نیت‌تون عضو میشین. تنها یک نکته هست که برای همه روشنه. به دقت گوش میسپارم. میپرسم: _چی؟ _اینکه جلسه‌هایی توسط رابطتون گذاشته میشه تحت عنوان جلسه‌های شناخت. شما باید ببینین، چه به لحاظ چه از لحاظ .ایمان به کاری که میکنی مهمتره از اسلحه‌ی توی دستت، پس به مسلحانه بیار! کیوان چشمش را به دهان تقی دوخته و پیمان سرش را پایین انداخته و مدام سر تکان میدهد. نگاه‌های منتظر تقی به من دوخته شده. _چشم، حتما! این بار نگاه تقی، کیوان را هدف گرفته: _از کیوان شنیدم امروز با چه شهامت و زیرکی اعلامیه‌ها رو به بچه‌ها رسوندین. کیوان هم دنباله‌ی سخن را میگیرد: _آره، رویا خیلی باهوش عمل کرده! تو اون لباس ها کمتر کسی میتونه بفهمه طرف یه مبارز سیاسیه! جلسه با همین حرفها به پایان میرسد. خوشحال از اعتماد رئیس سازمان میشوم و در پایان زبانم به تشکر میچرخد. خداحافظی‌هایمان را کردیم و پا گذاشتیم بیرون که تقی، پیمان را خواست.با اشاره‌ی کیوان نمی‌ایستم. چشم‌بند را به صورتم برمیگردانم از ساختمان خارج میشویم. کیوان منتظر پیمان نمیشود و صدای جیغ لاستیک‌ها در سرم تلو تلو میخورد.این بار از حرکت کند شدن ماشین متوجه ایستادن میشوم و خودم را به صندلی میچسبانم. با اجازه‌ی کیوان چشم‌بند سیاه را درمی‌آورم. با نگاه مرموزش میگوید: _حالتو زیادم برات غریب نیست. تاریکی جهل هم مثل همین چشم‌بند میمونه. به قول نظریه غار افلاطون که میگه وقتی میخوای از غار جهل بیای بیرون اذیت میشی. نور حقیقت چشمتو میزنه اما عادت میکنی. خلاصه اینکه رویا خانم شاید اول راه سختی ها چشمتو بزنه اما تو به هدف آزادیت فکر کن. هر شب و هر روزبروزی فکر کن که دیگه زورگویی نیست که حقمون رو بخوره. خب؟ با این که رابطه‌ی خوبی با فلسفه ندارم اما تحسینش میکنم. _ممنون برای این غافلگیری. واقعا فکرشو نمیکردم سر از خونه‌ی رئیستون دربیارم. _دستور خودش بود.ما معمولاً عضوهایی که میگیریم از طبقه‌ی ضعیف هستن اما تو فرق داری.اینجا جاش نیست حرف بزنیم و فقط تو اینو بدون یه دختر ثروتمند که تقاضای یه عضو ساده توی سازمانی میده که هدف حق کارگره، جالب نیست؟ روزنه‌ی دیدگاهم با تعاریف کیوان... __________ ✍پی‌نوشت؛ محمدتقی شهرام(۱۳۲۶–۱۳۵۹)یکی از چهره‌های شاخص سازمان مجاهدین خلق ایران و یکی از رهبران شاخه‌ی مارکسیسم -لنینیسم سازمان پس از انشعاب درسال ۵۴ بود. این شاخه کمی پیش از پیروزی انقلاب ۵۷به سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر (که به اختصار پیکار نامیده می‌شد) تغییر نام داد. تقی شهرام در تیرماه ۵۸ دستگیر و در مرداد ۵۹ به اتهام صدور دستور ترور مجید شریف واقفی محاکمه و اعدام شد. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۷۹ و ۸۰ روزنه‌ی دیدگاهم با تعاریف کیوان صد برابر تغییر میکند.خداحافظی میکنم.زنگ در را فشار میدهم و کمی بعد از صدای تق‌اش میفهمم در باز شده. وارد راهرو میشوم و میخواهم در را ببندم که کیوان دستش را تکان میدهد و میگوید: _ثریا خانم! ثریا خانم وایستین. از نگاه های مستقیمش میفهمم‌مخاطبش من هستم.در را میان انگشتانم نگه میدارم. وارد میشود و در را پشت سرش میبندد. با قدمی به عقب خودم را از او دور نگه میدارم. _فراموش کردم.اسم سازمانی شما ثریاست. کسی شما رو به اسم رویا نمیشناسه پس همه جا خودتون ثریا معرفی میکنین.در ضمن اولین ماموریت شما فردا هستش.ما بهتون اعتماد داریم پس تمام سعی‌تونو کنین تانا امید نشیم. ذوق، خون در رگهایم را به جوشش فرامیخواند. _خب چه ماموریتی؟ کراوات صورتی اش را کمی شُل میکند تا بهتر نفس بکشد.کاغذی را با سر انگشتانش به طرفم میگیرد. _فردا میری به این آدرس، یه مرد کت و شلواری هست که باید ساک طوسی ازش بگیری. این ماموریت باید سِری بمونه. به پیمان و پری هم چیزی نمیگی.ساک رو به آدرسی میبری که پشت کاغذ نوشته و پشت بوته ها یا هرجایی که میشه پنهانش میکنی..رمز بین تو و اون آقا هم اینکه اون بهت بگه "ناهار خوردی یا نه". گرفتی چی شد؟ سر تکان میدهم و زیرلب چشمی میگویم. لبخند مورد رضایتی تحویلم میدهد.دو انگشتش را بهم میچسباند و مثل خلبان ها کمی جلو می‌آورد. _بدرود! خداحافظی میکنم.با بسته شدن در به طرف خانه میروم.دستگیره را به پایین میکشم و با تَقی وارد میشوم. بدن رنجور پری جگرم را پاره پاره میکند و خوشحالی ماموریت و عضو شدن را از سرم خارج میکند. آهسته صدایش میکنم.پلکهایش تکان نمیخورد و با فکر این که خواب است از کنارش رد میشوم.به طرف آشپزخانه میروم و در یخچال را باز میکنم.شانه‌ی تخم مرغ نظرم را جلب میکند. با پیچیدن بو در خانه صدای پری بلند میشود.لبخند کمرنگ روی لبش نگاهم را نوازش میکند. _بیدارت کردم؟ دستش را جلوی دهانش میگذارد. خمیازه میکشد و میگوید: _نه دیگه! باید بیدار میشدم. سرکی به گاز میکشد و با چشمانی که از گرسنگی برق افتاده میگوید: _وای! منم گشنمه! تخم مرغ دیگری را برمیدارم و توی ماهیتابه میشکنم.نان و تخم مرغ در نظرمان گوشت برّه شده و با ولع به نان چنگ می‌اندازیم. در ذهنم کمی به این فکر میکنم که حرفی از سازمان بزنم یا نه؟ نمیتوانم دهنم را قفل بزنم و آهسته به پری میگویم: _پری؟ او همانطور که درگیر پیدا کردن کتابی است میپرسد _چه؟ _من رسماً عضو سازمان شدم. _چطوری؟ _دیگه! دست از سر کتاب ها برمیدارد. با نگاه مظلومی میپرسد: _خب چجوری دیگه؟ لوس نشو! میان دو راهی گفتن و نگفتن هستم که راست و پوست کنده جواب میدهم: _مَ.. منو بردن جای تقی شهرام. چشمانش گرد میشود و تن صدایش را توی گلویش میریزد و داد میزند: _تقی شهرام؟؟؟؟ با خونسردی سر بلند میکنم و مثل پیروزمندها سینه جلو میدهم. _آره دیگه! بعدشم گفت خیلی خوبه که برای آزادی کارگرها بجنگم. پری هنوز توی شوک است و پلک چپش هر از گاهی میپَرَد.حالت عجیبی در رفتارش است که فکر میکنم او گمان میکند من خالی میبندم! _چیه؟ فکر کردی دروغ میگم؟ دستانش را به موازات از هم بالا می‌آورد و تردید از لحن نامطمئنش میبارد. _نه‌... آخه من تنها یک بار اونو دیدم اونم از دور! _اگه حرفمو قبول نداری از داداشت بپرس، اونم بود. حالا غافلگیری پری تکمیل میشود و بلندتر فریاد میزند: _جان؟؟؟؟ داداشم؟؟؟؟ هومی میگویم که حلال زاده از راه میرسد. تقه ای به در میزند و پایش را داخل خانه میگذارد. سلام گفتنش تعجب‌مان را برمی‌انگیزد. با اشارات و صداکردن‌های پری، پیمان و او بیرون میروند. به طرف کیف میروم.تکه کاغذی که آدرس روی آن نوشته را میخوانم.کمی بعد با باز شدن در دستپاچه میشوم و خیلی دیرتر کاغذ را به کیف برمیگردانم. پری با ذوق وارد میشود.به طرفم می‌آید و روبرویم مینشیند. _وای رویا! باورت نمیشه پیمان چی گفت؟ _چی گفت؟ _ازم معذرت خواست! باورت میشه؟پیمان با او اخم هاش بهم گفت ببخش! تمام ذهنیتم فرو میریزد و باتعجب دوست دارم بدانم ریشه‌ی این رفتار چیست؟ تا شب پری رادیو روشن میکند و از اخبار چیزی جز چند مشت دروغ و سانسور نصیبش نمیشود. سرم را روی بالشت میگذارم. از اتفاقات امروز مغزم کرده!نمیدانم آیا کسانی مثل من وجود دارند که یک بار درشان را بزند؟ تصور ملاقات با تقی شهرام تا ماموریت جدید مرا غیرقابل پیش‌بینی کرده.صبح با تابش نور خورشید هراسان برمیخیزم.تصمیم میگیرم چند لباس از پری بپوشم و بدون آرایش از خانه بیرون میزنم. خم میشوم تا کفش‌هایم را ببندم که.... ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۸۱ و ۸۲ که پاهایی را پایین پله‌ها میبینم.بدون اینکه به چهره‌اش نگاه کنم سلام میگویم. سعی دارم طبیعی رفتار کنم اما دست خودم نیست! کیفم را چنگ میزنم و از کنارش رد میشوم. 🔥_کجا میرین؟ بسختی از پس ترس نهفته درصدایم جواب میدهم: _برمیگردم! 🔥_خب نمیخواین بگین کجا میرین که برمیگردین؟ از لحن و حرفش خوشم نمی‌آید.تقصیر شخصیتم است اگر جوابش را دندان شکن ندهم! با محکمی جوابم را به طرف پرتاب میکنم. _نخییر!!! شما اختیار خواهرتونو دارین نه من!!! دفعه دیگه دلم نمیخواد سین جینم کنین چون خودتون سنگ رو یخ میشین. خب؟؟؟ با جوابم مبهوت میشود. _ببخشید... من... منظوری نداشتم. بی اعتنا به او در را میکشم که مرا با نام رویا خانم صدا میزند. با کمی مکث برمیگردم اما چیزی نمیگویم. _من معذرت میخوام برای دیروز...سوتفاهم شده بود! واقعا متاسفم. با یادآوری حرفهای ویرانگرش دلم نمیخواهد چیزی بگویم چون واقعا فکر کردن هم در موردش روحم را آزار میدهد. همراه با بغض گیر کرده‌ام لب میزنم: _سو تفاهم؟ اون سوتفاهم بود؟؟ سرش را از شرمندگی به پایین می اندازد. _بله... من عذرمیخوام که... جفت پا میان حرفش میپرم و میگویم: _ببینید، شما حق ندارین اگه خانوادم نبوده منو قضاوت کنین.من توی مهمونی شرکت نکردم که دلم بخواد! من اگه مثل شما نیستم یا شاید دینو نمی دونم به این معنی نیست اهل هر کاری هستم.بله، پدرم منو آزاد گذاشت اما چارچوب های و رو نشونم داد. اون به من نباید قضاوت کنم! شما حق نداشتین شخصیتم رو خورد کنین! 🔥_قضاوت یا سوتفاهم.شما مختار هستین هر اسمی دوست دارین روش بزارین اما من تنها یه چیزی میتونم بگم و اونم این که خیلی خیلی معذرت میخوام و متاسفم. هر کاری بگید برای جبرانش میکنم. به باشه ای اکتفا میکنم. عقربه‌های ساعت از ۱۱ رد شده اند و میترسم دیر شود. با عجله خداحافظی میکنم.سر کوچه با دیدن پیکان زرد رنگ دست بلند میکنم. سریع سوار میشوم و به راه می‌افتیم.از توی کاغذ آدرس را به راننده میگویم.با ایستادن ماشین جلوی پارک پیاده میشوم و کرایه را پرداخت میکنم.نگاهم به ساعت می افتد.گوشه‌ای ایستاده‌ام که مردی با کت و شلوار طوسی خودش را به من میرساند.چشمم به دستان خالیش می‌افتد. خیلی آهسته میگوید: _ناهار خوردی؟ با دست اشاره میکند پشت سرش بروم.دست و پایم یخ کرده و مدام به این فکر میکنم آیا خودش است یا نه؟ کنار بوته.های شمشاد می‌ایستد و دستش را به میانشان میبرد.ساک ورزشی را بیرون میکشد و نزدیکم می‌آید. _ثریایی دیگه؟ بدون این که سر بلند کنم میگویم بله. _خیلی با احتیاط و بدون تابلوبازی‌میبریش به آدرسی که بهت گفتن. حالا هم خدافظ! نگاهم به ساک میلغزد و دستهای لرزانم۷ بند ساک را در مشت میفشارند.همه اش احساس میکنم کسی دارد نگاهم میکند یا مرا تعقیب میکنند!از در دیگر پارک خارج میشوم.دست تکان میدهم و تاکسی دیگری می‌ایستد. آدرسی که آن طرف کاغذ نوشته شده را برایش میخوانم.جرئت ندارم ساک را روی صندلی یا کف ماشین بگذارم.حس کنجکاوی به سراغم نیامده و اصلا تمایلی ندارم که بدانم داخل ساک چیست.در آخر سریع پیاده میشوم و دنبال جایی برای قایم کردن ساک هستم.باغچه‌ی خانه ای را میبینم که پر شده از علفهای هرز.به دور و برم نگاه میکنم و با چاقوی توی کیف باغچه را کمی گود میکنم.مدام چشمم کوچه و خانه را می پاید.در عرض همین چند دقیقه ده ها بار با خودم تکرار میکنم اگر از این‌ ماموریت جان سالم به در ببرم قیدسازمان را بزنم! نیمی از ساک را داخل گودی فرو میرود و نیم دیگرش را علف ها پوشش میدهند.با ترس بلند میشوم.شلوار و لباسم پر از خاک شده و تکانی به خودم میدهم. کیف را به دست میگیرم و نمیفهمم چطور خودم را به خانه می رسانم.پشت در می‌ایستم و قبل از رفتن نفس عمیقی میکشم و تمرین لبخند میکنم.در را باز میکنم و پری را میبینم که با دیدن من سلام میدهد. _خوبی؟ _آ...آره! _آخه، رنگ صورت زرد شده! اگر انکار کنم قضیه بودار میشود و مجبور میشوم ربطش بدهم به حرفهای امروز پیمان! _باورت نمیشه پیمان امروز بهم چی گفت! _چی گفت؟ _ازم معذرت خواهی کرد. نه یک بار، دروغ نمیگم اگه بگم بیشتر از سه بار حرفشو تکرار کرد! پری زیر لب میخندد و دستش را تکان می دهد. _برو بابا! پیمان؟ محاله! _باور کن! _بگو به جون پری! اولش طفره میروم اما بعد مجبور میشوم بگویم به جان پری. _من کتکشو خوردم اونوقت از تو معذرت میخواد! پری دستش را روی شانه‌ام میگذارد تا چیزی بگوید که صدای در اجازه‌ را بهش نمیدهد.پری زودتر از من بلند میشود و در را باز میکند. _به رویا خانم بگو یه دیقه بیاد بالا ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛