✍ لیست #دوم با لینک قسمت اول
۳۱)🍃 #دمشــق_شهرعشق
عاشقانه شهدایی (١۴۴ قسمت )
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/17841
_______________________
⛔️۳۲)🍃 #من_غلام_ادب_عباسم
عاشقانه، جدید (٧۴ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/18372
⛔️رمان #اختصاصی، کپی در هر شرایطی #حرام و #حقالناس است
__________________________
۳۳)🍃 #پلاک_پنهان
عاشقانه، پلیسی، سیاسی(١۵٣قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/18796
۳۴)🍃 #قیمت_خدا (نام دیگه رمان #تمام_زندگی_من همهی زندگی من)
عاشقانه مفهومی (۴٨ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/19327
۳۵)🍃 #ابوحلما
عاشقانه، شهدایی، امنیتی(۴٢ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/19506
۳۶)🍃 #سرباز
عاشقانه، اجتماعی(١۴٨قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/19765
۳۷)🍃 #سرزمین_زیبای_من
مفهومی،عارفانه،اجتماعی(۵٨ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/20312
۳۸)🍃 #مقتدا
عاشقانه شهدایی (۴١ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/20472
۳۹)🍃 #تنها_میان_داعش
عاشقانه، شهدایی، امنیتی(۵٠ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/20591
۴۰)🍃 #عقیق_فیروزهای
امنیتی، شهدایی، عاشقانه {به درخواست نویسنده رمان حذف شده تا دوباره نویسی و ویرایش بشه وقتی ویرایش شد دوباره میذارم کانال😊}
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/20820
۴۱)🍃 #نیمه_شبی_درحلّه نام دیگر رمان؛ #رویای_نیمه_شب
عاشقانه، باستانی، سنتی، شیعهسنی
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/20948
(بدلیل چاپ ادامه رو نمیذارم)
۴۲)🍃 #نامزد_شهادت
کوتاه، امنیتی و عاشقانه (۱۰ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/21011
۴۳)🍃 #نقاب_ابلیس
سیاسی،اجتماعی، اعتقادی، امنیتی (۴۸قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/21034
۴۴)🍃 #شاخه_زیتون
امنیتی، دخترانه، شهدایی (۱۷۹قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/21139
۴۵)🍃 #رفیق
جلد اول؛ امنیتی، شهدایی، انقلابی (۱۵۳ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/21488
۴۶)🍃 #خط_قرمز
جلد دوم؛ بلند، امنیتی، شهدایی، انقلابی (۴۶۶ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/21772
۴۷)🍃 #ازعشق_تاپاییز اسم دیگه رمان #خاطرات_یک_طلبه
طلبگی، عاشقانه، اجتماعی ( ۵۶ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/22570
۴۸)🍃#شبی_درسوریه
کوتاه، دو قسمتی ،امنیتی
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/22920
۴۹)🍃 #لیلا
عاشقانه شهدایی (۸۲ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/22931
۵۰)🍃#پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
جلد اول، امنیتی، نظامی، عاشقانه، شهدایی (۱۶۵ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/23062
۵۱)🍃#از_کرونا_تا_بهشت
جلد دوم امنیتی، عاشقانه، شهدایی
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/23316
۵۲)🍃 #عشق_رنگین
آموزنده، امنیتی (۲۳ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/23468
۵۳)🍃 #روایت_دلدادگی
باستانی، عاشقانه،مذهبی (۱۳۹قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/23504
۵۴)🍃 #یوزارسیف(بخاطر مشکلی حذف شد)
۵۵)🍃 #برات_میمیرم
کوتاه، عاشقانه، شهدایی (۱۱قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/23885
۵۶)🍃 #نیمه_تاریک
کوتاه، آموزنده، امنیتی، انقلابی، به سبک رئالیسم جادویی (۲۸ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/23913
۵۷)🍃 #دلارام_من
عاشقانه، مذهبی، شهدایی(شهدای مدافع حرم)، نسخه pdf
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/23968
۵۸)🍃 #عشق_سرخ
شهدایی(شهدای مدافع حرم)، عاشقانه، طنز (۲۷قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/23977
۵۹)🍃 #شاهزاده_ای_در_خدمت
معرفتی، بصیرتی، تاریخی (۱۴۱ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/24034
۶۰)🍃 #عشق_مجازی
کوتاه، آموزنده، عاشقانه (۱۸ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/24340
🍃۶۱) #حورا (حوراء)
عاشقانه، خانوادگی (۱۴۱ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/24395
۶۲)🍃 #سجده_عشق
تلنگری، عاشقانه، شهدایی (۳۸ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/24693
۶۳)🍃 #لبخندبهشتی
عاشقانه، شهدایی، (مدافع حرم) (۱۳۲ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/24786
۶۴)🍃 #دام_شیطانی
آموزنده، بصیرتی، امنیتی، ترسناک (۴۹ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/25099
۶۵)🍃 #بیسیمچی_عشق
کوتاه، عاشقانه دهه انقلاب، فانتزی، نظامی
(۲۴ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/25223
↘️↘️↘️↘️↘️↘️↘️
با ما همـــراه باشیـــــن
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️ @asheghane_mazhabii
↖️↖️↖️↖️↖️↖️
۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
🌺بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..
سلام و رحمت خدا و عرشیان نثار همه شما.. باعث افتخار و مایه مباهات هستید.. به کانال خودتون خوش آمدید..
🌴لیست اول؛ رمان شماره ۱ تا ۳۰
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/17818
🌴لیست دوم؛ رمان شماره ۳۱ تا ۶۵
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/17846
🌴لیست سوم؛ رمان شماره ۶۶ تا ۱۰۰
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/24365
🌴لیست چهارم؛ رمان شماره ۱۰۱ تا ۱۳۰
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/30359
🌴لیست پنجم؛ رمان شماره ۱۳۱ تا ۱۶۵
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/33929
🌴لیست ششم؛ رمان شماره ۱۶۶ تا ۲۰۰
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
✓ #بهترین رمان های واقعا مذهبی، امنیتی، عاشقانه، پلیسی
✓با سبک های #متفاوت
✓https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🔸
🔹🔸
🔸🔹🔸
۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
۷ اردیبهشت ۱۳۹۹
۷ اردیبهشت ۱۳۹۹
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌قسمت ۴
_چادرت هم به خاطر من گذاشتی کنار؟اون روزی که لیدر اغتشاشات دانشکده بودی که اصلاً منو ندیده بودی!
به قدری جدی شده بود که نمیفهمید چه
فشاری به مچ دستم وارد میکند و با همان جدیت به جانم افتاده بود
_تو از اول با خونواده ات فرق داشتی و به خاطر همین تفاوت در نهایت ترکشون میکردی! چه من تو زندگی ات بودم چه نبودم!
و من آخرین بار خانواده ام را در محضر و سر سفره عقد با «سعد» دیده بودم..
و اصرارم به ازدواج با این پسر سر به هوای سوری، از دیدارشان محرومم کرده بود
که شبنم اشک روی چشمانم نشست.
از سکوتم فهمیده بود در مناظره شکستم داده که با فندک جرقه ای زد و تنها یک جمله گفت
_مبارزه یعنی این!
دیگر رنگ محبت از صورتش رفته و سفیدی چشمانش به سرخی میزد که ترسیدم.
مچم را رها کرد،..
شیشه دلستر را به سمتم هل داد و با سردی تعارف زد
_بخور.!
گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و مردمک چشمم زیر شیشه اشک میلرزید و او فهمیده بود دیگر تمایلی به این
شب نشینی عاشقانه ندارم که خودش دست به کار شد.
در شیشه را با آرامش باز کرد و همین که مقابل صورتم گرفت، بوی #بنزین حالم را به هم زد.
صورتم همه در هم رفت و دوباره خنده مستانه سعد بلند شد...
که وحشتزده اعتراض کردم
_میخوای چیکار کنی؟
دو شیشه بنزین
و فندک و مردی که با همه زیبایی و عاشقی اش دلم را میترساند.
خنده از روی صورتش جمع شد، شیشه را پایین آورد..
و من باورم نمیشد در شیشه های دلستر، بنزین پُر کرده باشد که با عصبانیت صدا بلند کردم
_برا چی اینا رو اوردی تو خونه؟!!
بوی تند بنزین روانی ام کرده و او...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
۷ اردیبهشت ۱۳۹۹
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌قسمت ۵
بوی تند بنزین روانی ام کرده و او همانطور که با جرقه فندکش بازی میکرد، سُستی مبارزاتم را به رخم کشید..
_حالا فهمیدی چرا میگفتم
اون روزها بچه بازی میکردیم..؟
فندک را روی میز پرت کرد، با عصبانیت به مبل تکیه زد و با صدایی که از پس سالها انتظار برای چنین روزی برمیآمد، رجز خواند..
_این موج اعتراضی که همه کشورهای عربی رو گرفته، از تونس و مصر و لیبی و یمن و بحرین و سوریه، با همین بنزین و فندک شروع شد؛ با حرکت یه جوون تونسی که خودش رو آتیش زد! مبارزه یعنی این!...!
گونه های روشنش
از هیجان گل انداخته و این حرفها بیشتر دلم را می ترساند..
که مظلومانه نگاهش کردم..
و او ترسم را حس کرده بود که به سمتم خم شد،..
دوباره دستم را گرفت و با مهربانی همیشگی اش زمزمه کرد..
_من نمیخوام خودم رو آتیش بزنم! اما مبارزه شروع شده، ما نباید ساکت بمونیم! بن علی یه ماه هم نتونست جلو مردم تونس وایسه و فرار کرد! حُسنی مبارک فقط دو هفته دووم اورد و اونم
فرار کرد! از دیروز ناتو با هواپیماهاش به لیبی حمله کرده و کار قذافی هم دیگه تمومه!
و میدانستم برای سرنگونی بشّار اسد لحظه شماری میکند..
و اخبار این روزهای سوریه هوایی اش کرده بود که نگاهش رنگ رؤیا گرفت و آرزو کرد..
_الان یه ماهه سوریه به هم ریخته، حتی اگه ناتو هم نیاد کمک، نهایتاً یکی دو ماه دیگه بشّار اسد هم فرار میکنه! حالا فکر کن ناتو یا آمریکا وارد عمل بشه، اونوقت دودمان بشّار به باد میره!
از آهنگ محکم کلماتش ترسم کمتر میشد، دوباره احساس مبارزه در دلم
جان میگرفت..
و او با لبخندی فاتحانه....
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
۷ اردیبهشت ۱۳۹۹
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌قسمت ۶
او با لبخندی فاتحانه خبر داد...
_مبارزه یعنی این! اگه میخوای #مبارزه کنی الان وقتشه نازنین! باور کن این حرکت میتونه به #ایران ختم بشه، بشرطی که ما بخوایم! تو همون دختری هستی که به خاطر اعتقاداتت قیام کردی! همون دختری که ملکه قلب پسر مبارزی مثل من شد!
با هر کلمه دستانم را بین انگشتان مردانه اش فشار میداد تا از قدرتش انگیزه بگیرم..
و نمیدانستم از من چه میخواهد که صدایش به زیر افتاد و عاشقانه تمنا کرد
_من میخوام برگردم #سوریه...
یک
لحظه احساس کردم هیچ صدایی نمیشنوم و قلبم طوری تکان خورد که کلامش را شکستم
_پس من چی..؟؟
نفسش از غصه بند آمده و صدایش به سختی شنیده می شد
_قول میدم خیلی زود ببرمت پیش خودم!
کاسه دلم از ترس پُر شده بود و به هر بهانه ای چنگ میزدم که کودکانه پرسیدم
_هنوز که درسمون تموم نشده!
و نفهمید برای از دست ندادنش التماس میکنم که از جا پرید و عصبی فریاد کشید..
_مردم دارن دسته دسته کشته میشن، تو فکر درس و مدرکی؟
به هوای 🔥عشق سعد🔥 از #همه بریده بودم و او هم میخواست #تنهایم بگذارد...
که به دست و پا زدن افتادم..
_چرا منو با خودت نمیبری سوریه؟
نفس تندی کشید که حرارتش را حس کردم، با قامت بلندش به سمتم خم شد و با صدایی خفه پرسید
_نازنین! ایندفعه فقط #شعار و #تجمع و #شیشه_شکستن نیست! ایندفعه مثل این بنزین و فندکه، میتونی تحمل کنی؟
دلم میلرزید..
و نباید اجازه میدادم این لرزش را حس کند..
که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و #محکم حرف زدم..
_برا من فرقی نداره! بالاخره یه جایی باید ریشه این #دیکتاتوری خشک بشه، اگه تو فکر میکنی....
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
۷ اردیبهشت ۱۳۹۹
۷ اردیبهشت ۱۳۹۹
۷ اردیبهشت ۱۳۹۹
۸ اردیبهشت ۱۳۹۹
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۷
_برا من فرقی نداره! بالاخره یه جایی باید ریشه این #دیکتاتوری خشک بشه، اگه تو فکر میکنی #ازسوریه میشه شروع کرد، من آمادهام!
برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم..
که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید
_حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟
شاید هم میخواست تحریکم کند و سرِ من #سوداییتر از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم
_بلیط بگیر!
از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمیدانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچه ها ذوق کرد
_نازنین! همه آرزوم این بود که تو این مبارزه تو هم کنارم باشی!
سقوط بشّار اسد به اندازه همنشینی با سعد برایم مهم نبود و نمیخواستم بفهمد بیشتر به #بهای_عشقش تن به این همراهی دادهام..
که همان اندک عدالتخواهی ام را عَلم کردم
_اگه قراره این خیزش آخر به #ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام!
و باورم نمیشد فاصله این ادعا با پروازمان از تهران فقط چند روز باشد...
که ششم فروردین در فرودگاه اردن بودیم. از فرودگاه اردن تا مرز سوریه کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم...
🔥سعد🔥 گفته بود اهل استان درعا است..
و خیال می کردم به هوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده...
و #نمیدانستم با سرعت به سمت میدان #جنگ پیش میرویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم...
من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً میدانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه میکرد..
و میدیدم از آشوب شهر...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
۸ اردیبهشت ۱۳۹۹
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۸
میدیدم از #آشوب شهر #لذت میبرد...
در انتهای کوچه ای خاکی و خلوت مقابل خانه ای رسیدیدم و #خیال_کردم به خانه پدرش آمده ایم...
که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد..
و با خونسردی توضیح داد
_امروز رو اینجا میمونیم تا ببینم چی میشه!
در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در
شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را میلرزاند..
و میخواستم همچنان #محکم باشم که آهسته پرسیدم
_خب چرا نمیریم خونه خودتون؟
بیتوجه به حرفم در زد و من نمیخواستم وارد این خانه شوم..
که دستش را کشیدم و اعتراض کردم
_اینجا کجاس منو اوردی؟
به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم..
و من نمیتوانستم اینهمه خودسری اش را #تحمل کنم که از کوره در رفتم..
_اگه نمیخوای بری خونه بابات، برو یه #هتل بگیر! من اینجا نمیام!
نمیخواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید
_تو نمیفهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر دارن یه جا رو #آتیش میزنن و آدم #میکُشن! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمیبینی؟
بین اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی محبت میداد که رام احساسش ساکت شدم..
و فهمیده بود در این شهر غریبی میکنم که با هر دو دستش شانه هایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد
_نازنین! بذار کاری که صالح میدونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمیخوام صدمه ببینی!
و هنوز عاشقانه اش به آخر نرسیده، در خانه باز شد...
مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
۸ اردیبهشت ۱۳۹۹