eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
246 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ لیست با لینک قسمت اول ۳۱)🍃 عاشقانه شهدایی (١۴۴ قسمت ) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/17841 _______________________ ⛔️۳۲)🍃 عاشقانه، جدید (٧۴ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/18372 ⛔️رمان ، کپی در هر شرایطی و است __________________________ ۳۳)🍃 عاشقانه، پلیسی، سیاسی(١۵٣قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/18796 ۳۴)🍃 (نام دیگه رمان همه‌ی زندگی من) عاشقانه مفهومی (۴٨ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/19327 ۳۵)🍃 عاشقانه، شهدایی، امنیتی(۴٢ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/19506 ۳۶)🍃 عاشقانه، اجتماعی(١۴٨قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/19765 ۳۷)🍃 مفهومی،عارفانه،اجتماعی(۵٨ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/20312 ۳۸)🍃 عاشقانه شهدایی (۴١ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/20472 ۳۹)🍃 عاشقانه، شهدایی، امنیتی(۵٠ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/20591 ۴۰)🍃 امنیتی، شهدایی، عاشقانه {به درخواست نویسنده رمان حذف شده تا دوباره نویسی و ویرایش بشه وقتی ویرایش شد دوباره میذارم کانال😊} https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/20820 ۴۱)🍃 نام دیگر رمان؛ عاشقانه، باستانی، سنتی، شیعه‌سنی https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/20948 (بدلیل چاپ ادامه رو نمیذارم) ۴۲)🍃 کوتاه، امنیتی و عاشقانه (۱۰ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/21011 ۴۳)🍃 سیاسی،اجتماعی، اعتقادی، امنیتی (۴۸قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/21034 ۴۴)🍃 امنیتی، دخترانه، شهدایی (۱۷۹قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/21139 ۴۵)🍃 جلد اول؛ امنیتی، شهدایی، انقلابی (۱۵۳ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/21488 ۴۶)🍃 جلد دوم؛ بلند، امنیتی، شهدایی، انقلابی (۴۶۶ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/21772 ۴۷)🍃 اسم دیگه رمان طلبگی، عاشقانه، اجتماعی ( ۵۶ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/22570 ۴۸)🍃 کوتاه، دو قسمتی ،امنیتی https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/22920 ۴۹)🍃 عاشقانه شهدایی (۸۲ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/22931 ۵۰)🍃 جلد اول، امنیتی، نظامی، عاشقانه، شهدایی (۱۶۵ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/23062 ۵۱)🍃 جلد دوم امنیتی، عاشقانه، شهدایی https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/23316 ۵۲)🍃 آموزنده، امنیتی (۲۳ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/23468 ۵۳)🍃 باستانی، عاشقانه،مذهبی (۱۳۹قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/23504 ۵۴)🍃 (بخاطر مشکلی حذف شد) ۵۵)🍃 کوتاه، عاشقانه، شهدایی (۱۱قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/23885 ۵۶)🍃 کوتاه، آموزنده، امنیتی، انقلابی، به سبک رئالیسم جادویی (۲۸ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/23913 ۵۷)🍃 عاشقانه، مذهبی، شهدایی(شهدای مدافع حرم)، نسخه pdf https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/23968 ۵۸)🍃 شهدایی(شهدای مدافع حرم)، عاشقانه، طنز (۲۷قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/23977 ۵۹)🍃 معرفتی، بصیرتی، تاریخی (۱۴۱ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/24034 ۶۰)🍃 کوتاه، آموزنده، عاشقانه (۱۸ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/24340 🍃۶۱) (حوراء) عاشقانه، خانوادگی (۱۴۱ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/24395 ۶۲)🍃 تلنگری، عاشقانه، شهدایی (۳۸ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/24693 ۶۳)🍃 عاشقانه، شهدایی، (مدافع حرم) (۱۳۲ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/24786 ۶۴)🍃 آموزنده، بصیرتی، امنیتی، ترسناک (۴۹ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/25099 ۶۵)🍃 کوتاه، عاشقانه دهه انقلاب، فانتزی، نظامی (۲۴ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/25223 ↘️↘️↘️↘️↘️↘️↘️ با ما همـــراه باشیـــــن https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❤️ @asheghane_mazhabii ↖️↖️↖️↖️↖️↖️
۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
🌺بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین.. سلام و رحمت خدا و عرشیان نثار همه شما.. باعث افتخار و مایه مباهات هستید.. به کانال خودتون خوش آمدید.. 🌴لیست اول؛ رمان شماره ۱ تا ۳۰ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/17818 🌴لیست دوم؛ رمان شماره ۳۱ تا ۶۵ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/17846 🌴لیست سوم؛ رمان شماره ۶۶ تا ۱۰۰ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/24365 🌴لیست چهارم؛ رمان شماره ۱۰۱ تا ۱۳۰ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/30359 🌴لیست پنجم؛ رمان شماره ۱۳۱ تا ۱۶۵ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/33929 🌴لیست ششم؛ رمان شماره ۱۶۶ تا ۲۰۰ 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 ✓ رمان های واقعا مذهبی، امنیتی، عاشقانه، پلیسی ✓با سبک های https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🔸 🔹🔸 🔸🔹🔸
۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۷ اردیبهشت ۱۳۹۹
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمت ۴ _چادرت هم به خاطر من گذاشتی کنار؟اون روزی که لیدر اغتشاشات دانشکده بودی که اصلاً منو ندیده بودی! به قدری جدی شده بود که نمیفهمید چه فشاری به مچ دستم وارد میکند و با همان جدیت به جانم افتاده بود _تو از اول با خونواده ات فرق داشتی و به خاطر همین تفاوت در نهایت ترکشون میکردی! چه من تو زندگی ات بودم چه نبودم! و من آخرین بار خانواده ام را در محضر و سر سفره عقد با «سعد» دیده بودم.. و اصرارم به ازدواج با این پسر سر به هوای سوری، از دیدارشان محرومم کرده بود که شبنم اشک روی چشمانم نشست. از سکوتم فهمیده بود در مناظره شکستم داده که با فندک جرقه ای زد و تنها یک جمله گفت _مبارزه یعنی این! دیگر رنگ محبت از صورتش رفته و سفیدی چشمانش به سرخی میزد که ترسیدم. مچم را رها کرد،.. شیشه دلستر را به سمتم هل داد و با سردی تعارف زد _بخور.! گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و مردمک چشمم زیر شیشه اشک میلرزید و او فهمیده بود دیگر تمایلی به این شب نشینی عاشقانه ندارم که خودش دست به کار شد. در شیشه را با آرامش باز کرد و همین که مقابل صورتم گرفت، بوی حالم را به هم زد. صورتم همه در هم رفت و دوباره خنده مستانه سعد بلند شد... که وحشتزده اعتراض کردم _میخوای چیکار کنی؟ دو شیشه بنزین و فندک و مردی که با همه زیبایی و عاشقی اش دلم را میترساند. خنده از روی صورتش جمع شد، شیشه را پایین آورد.. و من باورم نمیشد در شیشه های دلستر، بنزین پُر کرده باشد که با عصبانیت صدا بلند کردم _برا چی اینا رو اوردی تو خونه؟!! بوی تند بنزین روانی ام کرده و او... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
۷ اردیبهشت ۱۳۹۹
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمت ۵ بوی تند بنزین روانی ام کرده و او همانطور که با جرقه فندکش بازی میکرد، سُستی مبارزاتم را به رخم کشید.. _حالا فهمیدی چرا میگفتم اون روزها بچه بازی میکردیم..؟ فندک را روی میز پرت کرد، با عصبانیت به مبل تکیه زد و با صدایی که از پس سالها انتظار برای چنین روزی برمیآمد، رجز خواند.. _این موج اعتراضی که همه کشورهای عربی رو گرفته، از تونس و مصر و لیبی و یمن و بحرین و سوریه، با همین بنزین و فندک شروع شد؛ با حرکت یه جوون تونسی که خودش رو آتیش زد! مبارزه یعنی این!...! گونه های روشنش از هیجان گل انداخته و این حرفها بیشتر دلم را می ترساند.. که مظلومانه نگاهش کردم.. و او ترسم را حس کرده بود که به سمتم خم شد،.. دوباره دستم را گرفت و با مهربانی همیشگی اش زمزمه کرد.. _من نمیخوام خودم رو آتیش بزنم! اما مبارزه شروع شده، ما نباید ساکت بمونیم! بن علی یه ماه هم نتونست جلو مردم تونس وایسه و فرار کرد! حُسنی مبارک فقط دو هفته دووم اورد و اونم فرار کرد! از دیروز ناتو با هواپیماهاش به لیبی حمله کرده و کار قذافی هم دیگه تمومه! و میدانستم برای سرنگونی بشّار اسد لحظه شماری میکند.. و اخبار این روزهای سوریه هوایی اش کرده بود که نگاهش رنگ رؤیا گرفت و آرزو کرد.. _الان یه ماهه سوریه به هم ریخته، حتی اگه ناتو هم نیاد کمک، نهایتاً یکی دو ماه دیگه بشّار اسد هم فرار میکنه! حالا فکر کن ناتو یا آمریکا وارد عمل بشه، اونوقت دودمان بشّار به باد میره! از آهنگ محکم کلماتش ترسم کمتر میشد، دوباره احساس مبارزه در دلم جان میگرفت.. و او با لبخندی فاتحانه.... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
۷ اردیبهشت ۱۳۹۹
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمت ۶ او با لبخندی فاتحانه خبر داد... _مبارزه یعنی این! اگه میخوای کنی الان وقتشه نازنین! باور کن این حرکت میتونه به ختم بشه، بشرطی که ما بخوایم! تو همون دختری هستی که به خاطر اعتقاداتت قیام کردی! همون دختری که ملکه قلب پسر مبارزی مثل من شد! با هر کلمه دستانم را بین انگشتان مردانه اش فشار میداد تا از قدرتش انگیزه بگیرم.. و نمیدانستم از من چه میخواهد که صدایش به زیر افتاد و عاشقانه تمنا کرد _من میخوام برگردم ... یک لحظه احساس کردم هیچ صدایی نمیشنوم و قلبم طوری تکان خورد که کلامش را شکستم _پس من چی..؟؟ نفسش از غصه بند آمده و صدایش به سختی شنیده می شد _قول میدم خیلی زود ببرمت پیش خودم! کاسه دلم از ترس پُر شده بود و به هر بهانه ای چنگ میزدم که کودکانه پرسیدم _هنوز که درسمون تموم نشده! و نفهمید برای از دست ندادنش التماس میکنم که از جا پرید و عصبی فریاد کشید.. _مردم دارن دسته دسته کشته میشن، تو فکر درس و مدرکی؟ به هوای 🔥عشق سعد🔥 از بریده بودم و او هم میخواست بگذارد... که به دست و پا زدن افتادم.. _چرا منو با خودت نمیبری سوریه؟ نفس تندی کشید که حرارتش را حس کردم، با قامت بلندش به سمتم خم شد و با صدایی خفه پرسید _نازنین! ایندفعه فقط و و نیست! ایندفعه مثل این بنزین و فندکه، میتونی تحمل کنی؟ دلم میلرزید.. و نباید اجازه میدادم این لرزش را حس کند.. که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و حرف زدم.. _برا من فرقی نداره! بالاخره یه جایی باید ریشه این خشک بشه، اگه تو فکر میکنی.... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
۷ اردیبهشت ۱۳۹۹
ادامه رمان.. فردا میذارم به امید خدا.. 😊😢😜
۷ اردیبهشت ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۷ اردیبهشت ۱۳۹۹
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۷ _برا من فرقی نداره! بالاخره یه جایی باید ریشه این خشک بشه، اگه تو فکر میکنی میشه شروع کرد، من آماده‌ام! برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم.. که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید _حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟ شاید هم میخواست تحریکم کند و سرِ من از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم _بلیط بگیر! از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمیدانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچه ها ذوق کرد _نازنین! همه آرزوم این بود که تو این مبارزه تو هم کنارم باشی! سقوط بشّار اسد به اندازه همنشینی با سعد برایم مهم نبود و نمیخواستم بفهمد بیشتر به تن به این همراهی داده‌ام.. که همان اندک عدالتخواهی ام را عَلم کردم _اگه قراره این خیزش آخر به برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام! و باورم نمیشد فاصله این ادعا با پروازمان از تهران فقط چند روز باشد... که ششم فروردین در فرودگاه اردن بودیم. از فرودگاه اردن تا مرز سوریه کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم... 🔥سعد🔥 گفته بود اهل استان درعا است.. و خیال می کردم به هوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده... و با سرعت به سمت میدان پیش میرویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم... من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً میدانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه میکرد.. و میدیدم از آشوب شهر... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
۸ اردیبهشت ۱۳۹۹
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۸ میدیدم از شهر میبرد... در انتهای کوچه ای خاکی و خلوت مقابل خانه ای رسیدیدم و به خانه پدرش آمده ایم... که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد.. و با خونسردی توضیح داد _امروز رو اینجا میمونیم تا ببینم چی میشه! در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را میلرزاند.. و میخواستم همچنان باشم که آهسته پرسیدم _خب چرا نمیریم خونه خودتون؟ بیتوجه به حرفم در زد و من نمیخواستم وارد این خانه شوم.. که دستش را کشیدم و اعتراض کردم _اینجا کجاس منو اوردی؟ به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم.. و من نمیتوانستم اینهمه خودسری اش را کنم که از کوره در رفتم.. _اگه نمیخوای بری خونه بابات، برو یه بگیر! من اینجا نمیام! نمیخواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید _تو نمیفهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر دارن یه جا رو میزنن و آدم ! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمیبینی؟ بین اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی محبت میداد که رام احساسش ساکت شدم.. و فهمیده بود در این شهر غریبی میکنم که با هر دو دستش شانه هایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد _نازنین! بذار کاری که صالح میدونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمیخوام صدمه ببینی! و هنوز عاشقانه اش به آخر نرسیده، در خانه باز شد... مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
۸ اردیبهشت ۱۳۹۹