💟رمان شماره👈 صـــد و چـــــهارده😍
💚اسم رمان؛ #توّاب
🤍نویسنده؛ اسمی از نویسنده این رمان پیدا نکردم
❤️چند قسمت؛ ۱۵۴ قسمت
✍با کانال رمانهای مذهبی✨ و امنیتی🇮🇷 همراه باشید.😇👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄
🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده #توّاب
🍃قسمت ۱ و ۲
﴿بســـــماللّھالرحمنالرحیـــــم﴾
الَّذِینَ تابُوا وَ أَصْلَحُوا وَ بَیَّنُوا فَأُولئِكَ أَتُوبُ عَلَیْهِمْ وَ أَنَا التَّوَّابُ الرَّحِیمُ
مگر آنها كه توبه و بازگشت كردند و(اعمال بد خود را با اعمال نیک)اصلاح نمودند من توبه آنها را میپذیرم كه من توبهپذیر و مهربانم
(سوره بقره آیه۱۶۰)
چاقو تو دستم بود.
اینجا که نمیشه کنار ورودی حرم... لعنتی رفت داخل حرم... چاقو رو تو جیبم گذاشتم.
با صدای دختر بچه ای به خودم اومدم
+آقابفرمایید.
_ این چیه؟
+مشکل گشاست!
_خوب چیکارش کنم؟
×نمیخام برو کناردخترجون!
اون مرد هم در حال دور شدن بود.
نمیتونستم اونجا بایستم پس برای همین دختر رو کنار زدم که به اون مرد برسم.
دختربچه تعادلش به هم خورد و نقش بر زمین شد و چیزهایی که تو دستش بود روی زمین ریخت.
اون مرد دیگه از جلوی چشمم ناپدید شده بود.
پس سریع به سمت دختربچه رفتم بلندش کردم و پشیمون گفتم:
_عمو جون ببخشید گفتم که نمیخوام.
سرم رو که بالا آوردم دیدم یه زن درحال دویدن به سمتمون هست. نگران میگفت:
_فاطمه!فاطمه! مادر چی شدی؟
دخترکوچولو که حالا فهمیدم اسمش فاطمه بود گفت :
_مامان پام لیز خورد افتادم.
+الهی قربونت برم چرا دستمو ول کردی؟ اگر بلایی سرت میاومد من چیکار میکردم؟
_مامان جون میخواستم یکی از این مشکل گشاها رو به این آقا بدم.
مادرش که تازه متوجه من شد رو به من
گفت :
_سلام ممنون آقا که کمک کردید.
من که مسبب افتادن بچه اش بودم، تنها جواب سلامش رو سر دادم. فاطمه یه دونه از مشکل گشاها رو به من داد و با معصومیتی که در چهره اش موج میزد رو به من گفت:
_ ان شا الله شما هم مثل مادرم به هر حاجتی که میخواهید برسید. خداحافظ عمو...
من تمام مدت از رفتار این دختر کوچولو
متعجب بودم!
چرا نگفت من هُولش دادم؟ به اون نخود و کشمش های تو پارچه توری سبز رنگ که تو دستم بود نگاه کردم.
حتما این چند دونه نخود و کشمش میخوان مرا از این کثافت بیرون بیارند؟
لبخند تلخی زدم ؛
بسته رو گذاشتم تو جیب ام.
اون مرد رو از فرودگاه تا اینجا دنبال کرده بودم. کیفش رو تحویل داده پس حتما دوباره برای گرفتن کیفش برمیگرده!
سه ساعتی تا اذان مونده بود! پس تصمیم گرفتم وارد حرم بشم.
یاد چاقوی تو جیبیام افتادم!
حالا اینو چیکار کنم؟ آهان امانت حرم...
رفتم نزدیک امانت حرم...
_بیا ...
مرد کفشدار متعجب گفت:
_این چیه آقا؟
+نمیبینی چاقو رو؟
_این برای چی باهاته؟
+به تو چی ربطی داره؟ یادگاری دوستمه مشکلیه؟
پیرمردی که کنارش ایستاده بود گفت:
_محسن اصول دین میپرسی؟ تحویل بگیر!
_آخه حاجی قیافه اشو مشکوکه میزنه! ولی چشم هرچی شما بگید.
چقدر از آدم مذهبیها بدم میاد فقط فکر میکنند خودشون خوب اند! همینا باعث شدن که اینجور بشم! باعث شدن حتی از خدا هم بدم بیاد روز به روز از دین دور بشم!
وگرنه من آدم بدی نبودم...
🍃ادامه دارد....
🍃کپی با ذکر صلوات هدیه به شھید مجید بندری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄
🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده #توّاب
🍃قسمت ۳ و ۴
یادم میاد بچه که کوچک بودم....
اولین باری که میخواستم تو مسجد اذان بگم خیلی استرس داشتم. همراه بابام به مسجد رفتم.
بابام خیلی تشویقم میکرد و باهام تو خونه خیلی تمرین میکرد. من تو خونه باهاش تمرین کرده بودم و آماده ی آماده بودم.
اتفاقا اون روز یکی از پسرای همسایه مون که پدرش یکی از خیرین هم بود
میخواست اذان بگه
اما برای اذان گفتن به من اجازه دادن. هادی یه آدم کینهای هست. همیشه دوست داشت خودش اولین نفر تو هر کاری باشه....
اومد روبهروی من نشست وگفت:
_تو صدات خوب نیست بزار من اذان بگم.
بهت میخندن از ما گفتن بودن.
و از کنارم بلند شد رفت. بلند شدم خواستم شروع کنم همین که گفتم:
_الله اکبر....
هادی به باباش ( با صدایی که من میشنیدم) برگشت گفت:
_بابا داره اشتباه میخونه
همینجور یواش پچ پچ میکرد که اعصاب من رو بهم بریزه که آخر هم موفق شد!
من یه عادت بدی داشتم وقتی استرس و عصبانیت می اومد سراغم همه چیز یادم میرفت.
هرچی که تمرین کرده بودم فراموش کردم و همین باعث شد بزنم زیر گریه ...
هادی که از خدا خواسته بود با خنده گفت:
_بیا بشین از اول گفتم بزار من اذان بگم.
یکی از پیرمردهای مسجد هم گفت:
_تو که بلد نیستی چرا بلند میشی اذان بگی؟
بابام وقتی دید گریه میکنم اومد دستم رو گرفت و کنار خودش نشوند و گفت:
_گریه نکن بابا..حتما استرس گرفتی یادت رفته اشکالی نداره.
هادی شروع به اذان گفتن کرد و من می شنیدم که از گوشه کنار مسجد همه دارن میگن؛ به به چه صدای داره و از این جور تعریفها
بعد نیم نگاهی به من میکردند. منم خجالت زده سرم رو پایین انداختم. دلم میخواست زمین وا بشه من برم توش...
بعد از نماز هادی اومد کنارم با صدای بلندی گفت:
_محمد میخوای اذان گفتن رو بهت یاد میدم؟
همین جمله باعث شد یقه اش رو بگیرم و عصبی داد بزنم
_من خودم بلد بودم تو باعث شدی هم چی یادم بره!
پدر هادی اومد جلو ما رو از هم جدا کرد و گفت:
_واقعا که محمد چرا اینجوری میکنی؟ جواب محبت داری با بدی میدی؟ پسرم میخواد بهت اذان رو یاد بده چرا اینجور میکنی؟
دستمو از یقه هادی ول میکنم درحالیکه آثار خشم روی صورتم بود بدون هیچ حرفی به سمت در مسجد میرم.
باز هم کسانی تو مسجد بودن مرا منو به خاطر رفتار بدم سرزنش، و هادی رو به خاطر کارش مورد تعریف قرار دادن.
صدای بابامو میشنیدم که داره از بابای هادی به خاطر رفتار بد من معذرتخواهی میکنه.
چقدر از این آدم ها مثل هادی و پدرش بدم میاد، بخصوص از مردمی که فقط میخوان با #حرف از کسی تعریف و تمجید کنند یا تخریب...
این مردم با حرفاشون یکی مثل هادی رو بالا میبرن و یکی مثل من رو زمین میزنن...
سرمو بلند کردم با بغض نگاهی به گنبد طلایی انداختم....
وارد حرم امام رضا(ع) شدم میشم..این اولین سفری بود که مسافر مشهد بودم.
نه برای زیارت برای کشتن یه نفر!
البته دیگه اعتقادی ندارم...
اما نمیدونم چرا از بودن در اینجا #آرامش داشتم.
سال ها پیش پدرمو تو حادثهی رانندگی از دست دادم،اون زمان من ۸ سالم بود...
آرزوی یه زیارت امام رضا به دلش مونده بود.
همش میگن باید بطلبه!
کدوم طلبیدن؟؟! لابد من رو هم برای کشتن اون مرد طلبیده!
🍃ادامه دارد....
🍃کپی با ذکر صلوات هدیه به شھید مجید بندری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄
🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده #توّاب
🍃قسمت ۵ و ۶
مادرمو که یکسال قبل فوت بابام بر اثر سرطان از دست دادم.... شدم بیکس و تنها ؛ آواره و درمونده تو این جامعه ای پر از گرگ...
من رو بعد از فوت بابام به عموی معتادم سپردن اونم از من سوءاستفاده میکرد برای منافع خودش از خرید مواد گرفته تا کارهای خلاف دیگه ...
یه آدم معتاد، تعادلی روی رفتار خودش نداره. عموم بیشتر اوقات سر هر مسئله ای من رو به باد کتک میگرفت.
درسته «زن عمو بدری»، همیشه سپر کتکهای من میشد ولی عموم به زن و دختر خودش هم رحم نمیکرد.
گاهی اوقات فکر میکنم خدایی وجود نداره!
اگر خدایی وجود داشت این همه آدم بدبخت مثل من تو، این دنیا چرا وجود داره؟
اگر خدایی بود چرا تنها یاورم رو تو زندگی ازم گرفت؟!
که مجبور بشم با عموم زندگی کنم؟
البته اگه بشه اسمشو زندگی گذاشت....
دیگه بغضم به گریه تبدیل شده بود...
به سمت صحن اصلی حرکت کردم و یه جای خلوت از حرم نشستم و شروع به زار زدن کردم.
نمیدونم اصلا چرا این ها رو دارم به تو میگم؟
مگه صدام رو میشنوی؟
واقعا خستم از این زندگی کوفتی...
از خودم تعجب میکردم اصلا چرا اینجوری شدم؟
من که واسه یه چیزی دیگه اومده بودم مشهد!
سرم رو گذاشتم روی پاهام چشمهام رو آروم بستم تا کمی آرامش پیدا کنم....
بعد از چند ثانیه صدای یه آشنا به گوشم رسید که داشت دعا میخوند سرمو که بلند کردم باور نمیشد پدرم رو میبینم.
صدا کردم
_بابا.....بابای خوبم!
برگشت به سمتم نگاهش به من افتاد در نگاهش غم عجیبی دیدم.
روش از من برگردوند انگار ازم ناراحت بود و بلند شد که بره... سریع کفش هام رو پوشیدم پشت سرش
شروع کردم به قدم های بلند برداشتن با کلی غم تو صدام گفتم :
_بابا صبر کن...صبر کن ببینمت... بمون پیشم.. نرو بابا....
ولی به حرف من توجه نکرد و به راهش ادامه داد. جمعیت زیادی که تو حرم بود باعث شد بابام رو گم کنم. نا امید ازهمه جا ایستادمو به جای خالیش نگاه کردم.
همان لحظه یه نفر دست گذاشت رو شونمو از خواب پریدم و بیدار شدم.
چند نفر با تعجب بهم نگاه میکردند که گفتم:
_ اتفاقی افتاده؟؟
پیرمردی که منو از خواب بیدار کرده بود آرام کنار گوشم گفت:
_نه پسرم، اتفاقی نیوفتاده.
لیوان آبی به طرفم گرفتو گفت:
_بخور کمی حالت بهتر بشه!
همان طور که لیوان آبو از دستش میگرفتم گفتم:
_پس چی شده؟
+مثل این که خواب پدرتون رو میدیدی؟
تو خواب حرف میزدی. گفتم درست نیست حرفهایی که تو خواب میزنی ما بفهمیم پس برای همین بیدارت کردم...
تازه فهمیدم موضوع از چه قراره پس این نگاهها بی معنا نبود. ببخشیدی گفتم و از جام بلند شدم.
یه ساعت از اذان مغرب گذشته بود نگاهی چرخوندم که همون مرد رو دوباره دیدم داشت از حرم خارج میشد قدمهامو بلند برداشتم. تا باز گمش نکنم.
داخل صحن صدای جمعیتی که داشتند مداحی می کردند میاومد. مداح مولودیه زیبایی رو داشت میخوند.
درسته الان که دقت کردم صحن ها همه چراغانی شده....
حتما امشب شب میلاد یکی از امامانه و برای همینه حتماً صحنها این همه شلوغ شده. این مرده حتما میخواد از حرم بیرون بره...
حرم به قدری شلوغ بود که جای سوزن انداختن نبود! اگر گمش کنم دیگه نمی تونم پیدایش کنم!
به خروجی حرم که رسیدم...
_لعنتی ...لعنتی.....
باز گُمش کردم...
🍃ادامه دارد....
🍃کپی با ذکر صلوات هدیه به شھید مجید بندری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄
🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده #توّاب
🍃قسمت ۷ و ۸
حالا باید چیکار میکردم.....
اول رفتم چاقومو تحویل گرفتم. دست کردم تو جیبم کارت هتلی که برا اتاق گرفته بودم در آوردم "هتل مدینة الرضا "
خسته و کلافه رفتم یه ماشین بگیرم مغزم دیگه کار نمیکرد.
نیاز به استراحت داشتم .
برای اولین تاکسی منتظر دست تکون دادم و بعد از سوارشدن اسم هتل رو بهش گفتم و حرکت کرد.
_آقا خیلی دور هتلش؟
راننده کمی سرشو چرخوند طرفم و با همان لهجهی شیرین مشهدی گفت :
_نه تا حرم فاصلهای نداریم ولی الان میبینی که چه ترافیکی شده یکم طول میکشه.
گفتم:_مردم به چی دلشون خوشه که این مراسم ها رو میگیرن؟
راننده پرسید:
_برادر مگه #شیعه نیستی؟
+آره شیعه ام...! ولی دیگه نه به امامی اعتقاد دارم نه به خدا.
راننده تاکسی با تعجب و دهن باز نگام میکرد
+پس تو حرم چیکار میکردی؟
_نمیدونم!... تو الان داری مسافرکشی میکنی؟ خوب تو هم برو به جمع شون.... مگه میلاد امامت نیست ....
راننده گفت:
+من #سنی ام
_خوب پس تو هم اعتقادی بهشون نداری
راننده باصدای بلند و متعجب سریع پرسید:
_کی بهت گفته که ما اعتقادی نداریم؟
سکوت کردم ...
ادامه داد:
_امام رضا علیهالسلام و تمام امامان شیعیان فرزندان پیامبر اکرم صلیالله علیه وآله و سلمه...چطور ممکنه پیامبر اکرم (ص) رو دوست داشته باشیم...ولی فرزندانشو دوست نداشته باشیم؟ و به اونا #اعتقادی نداشته باشیم...قبور اونا هم برای ما مانند قبر نبی اکرم قابل احترامه، هر گونه بی احترامی به این قبور بی احترامی به شخص پیامبر میدونیم...حالا تو مذهب شما روز میلاد این بزرگواران محترم هست و شیعیان این روزها رو جشن میگیرند، مذهب من در مورد این مسایل یه اعتقاد دیگه داره... درست ماها توسل به مردگانو جایز نمیدونیم ولی این بزرگوارانو قبول داریم و قابل احتراماند برای ما ،همینجوری که واسه شیعه قابل احترام اند...برادر از حرفی که الان میزنم بهت ناراحتی نشی ولی تو اصلا خدا رو قبول نداری؟ حالا میخوای پیامبرو اهلبیت #قضاوت کنی؟ این رو بدون کسی که اعتقاد به #خدا نداره هیچ چیزی نداره...هر کاری هم دلش بخواهد میکنه! چون فکر میکنه #آخرتی وجود نداره!
تعجب کرده بودم از حرفش نمیتونستم چیزی بگم تا آخر مسیر دیگه حرفی نزدم.
بعد از سکوت طولانی بلاخره جلوی هتلی ایستاد
_بفرمایید اینم هتل مدينة الرضا.
+ممنون...
پیاده شدم کرایه رو حساب کردم...به سمت در ورودی حرکت کردم... وارد هتل شدم هتل شیک و قشنگی بود سمت پذیرش هتل رفتم .
_سلام خانم من محمد عباسیم دو روز پیش تلفنی اتاق رزو کرده بودم!
+سلام بله صبر کنید چک کنم .
بعد از کلی معطلی برگشته بهم میگه:
+آقای عباسی اتاق شما تا یک ساعت دیگه تخلیه میشه!
نه اینکه هم خسته بودم، هم کلافه با عصبانیت رو به خانم گفتم:
_خانم محترم من دو روز پیش اتاق رزرو کردم اونوقت شما.... چرا اتاق منو دادید به یکی دیگه؟؟؟
صدامو کمی بلند کردم با خشم کنترل شده گفتم:
_اینجا مگه صاحب نداره این چه طرز مدیریت کردنه؟؟؟
همکارش که دید عصبانی شدم دنبال جوابم سمتم اومد و رو به همکارش گفت:
_خانم موسوی چی شده؟؟
+به ایشون میگم یک ساعت دیگه اتاق تخلیه میشه عصبانی شدن! تمام اتاق ها پُر اند نمیتونم اتاق دیگه ای رو بهشون بدم.
همکارش نگاهی بهم کرد و گفت:
_سلام جناب شما بفرمایید اینجا استراحت کنید الان میگم سریع اتاق تون رو خالی کنند. بابت این کوتاهیاز طرف مدیریت از شما معذرت میخام.
بعد رو کرد به خانم موسوی گفت:
_زود بگید برای آقای عباسی کیک و چای بیارند تا اتاق شون تخلیه کنیم تحویل بدیم.
برگشتم سمت صندلیها زیرلب گفتم به خوشکی شانس اینجا هم که همهی صندلیها پره... به جز یه صندلی که اونم کنار یه روحانی بود!
مجبور شدم کنار روحانی بشینم!
🍃ادامه دارد....
🍃کپی با ذکر صلوات هدیه به شھید مجید بندری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄
🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده #توّاب
🍃قسمت ۹ و ۱۰
بدون هیچ حرفی رفتم و کنارش نشستم.
روحانی نگاهی مهربونی بهم کرد و گفت :
_سلام...
منم در جوابش فقط سرمو تکون دادم.
روحانی که لبخندی گوشه لبش جا خوش کرده بود رو کرد به من گفت:
_من یک ساعتی هست اینجا منتظر دخترم نشستم...از آشنایی با شما خوشحالم
بعدخواست دستشو جلو بیاره که باهام دست بده...با تندی در جوابش گفتم:
_ولی من نه...
روحانی لبخندش حفظ کرد و دستشو نگه داشت و گفت:
_چرا ؟
منم برای اینکه حرسشو دربیارم گفتم:
_خوب الان میری بالای منبرو میخوای در مورد بهشت و جهنم حرف بزنی که منم حوصله اشو اصلاً ندارم!
روحانی با این حرفم قهقهه زد.که باعث شد چند نفری نظرشون به ما جلب بشه...
از خندهاش ولی بدتر عصبانی شدم میخواستم باز لجشو در بیارم گفتم:
_خدایی که بنده اشو میندازه تو آتیش به چه دردش میخوره؟؟
روحانی لبخندشو جمع کرد و متعجب پرسید:
_چی؟؟ کدوم آتیش؟؟
+منظورم آتیش جهنمه!
_ ببین برادر من جهنم که آتیش نداره!
+داری منو مسخره میکنی؟
_استغفرالله برادر چرا مسخره؟ جدی میگم.
+پس این آتیشی که حرفش رو میزنند چیه؟
روحانی دوباره لبخند گرمی مهمون لبهاش کرد و گفت:
_ آتیش تو وجود خودمونه...
+وجود خودمون؟ متوجه نمیشم. یعنی چی؟؟
_برادر من میشه اسمت رو بپرسم؟
+محمدم
_ببین آقا محمد اون آتیشی که میگی #اعمال خودمونه که دراین دنیا انجام میدیم، که باعث میشه درون خودمون شعلهور بشه، هر چقدر اعمال و گناهانمون بیشتر باشه آتیش وجودمون هم بیشتره و ما رو بیشتر میسوزونه،اصلا اجازه بده برات یه مثال بزنم تا کامل متوجه بشی. هیزم رو که دیدی؟
+خب آره!
_هيزم اول خودش را ميسوزنه بعد هر چیزی ديگه که دراطرافشه... انسان گنهکار با اعمال بدش هم خودش رو می سوزنه و هم هر چیزی که در اطرافش هست. در واقعا #هیزم_جهنم خود ما هستیم ...ما جهنم برای خودمون میسازیم نه خدا...
باکنایه گفتم :
_پس حاجی جون مراقب باش نسوزی حالا که کنارم نشستی.
دستی به شونه ام زد و باز زد زیر خنده...
یهو از پشت سرم صدای ملایم و آرومی گفت:
_ سلام بابا کی رسیدی؟؟
برگشتم به سمت صدا که با دخترخانم محجبهای روبهرو شدم.
_سلام دخترم یه چند ساعتی میشه.
دخترش سرشو پایین انداخت و برگشت سمتم گفت:
_ببخشید سلام ...
منم سرمو تکون دادم. مشغول خوردن کیکم شدم. بعد یک نگاه سوالی به پدرش کرد و باسرش طوری که متوجه نشم به من اشاره کرد که کنار پدرش نشسته بودم...
پدرش با همون لبخند مهربونش گفت:
_ایشون آقا محمده تازه با هم آشنا شدیم. آقا محمد بلند شو بریم اتاق ما استراحت کن حتما خیلی خسته شدی. بهتره تا اتاقت آماده بشه بیای اتاق ما
+ممنون، اتاق منم الاناست که خالی بشه
_باشه آقامحمد هرجور راحتی شماره ی اتاق ما چند دخترم؟
_صد و ده
بعد همینطور که از کنارم بلند میشد گفت:
_اگر دوست داشتی بعدازظهر میخواهیم بریم حرم خوشحال میشم شما هم با ما تشریف بیاری.
برای اینکه زودتر برن مجبور شدم یه سر تکون بدم و برا خداحافظی از جام بلند بشم...
🍃ادامه دارد....
🍃کپی با ذکر صلوات هدیه به شھید مجید بندری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄
🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده #توّاب
🍃قسمت ۱۱ و ۱۲
منم به طرف پذیرش رفتم و کارت اتاقم رو گرفتم. نگاهی به کارت کردم؛
"اوه صد و یازده!!!!"
یعنی اتاقم جفت اتاق اون حاجیه بود؟
وارد آسانسور شدمو دکمه رو زدم. خیلی خسته بودم.
با باز شدن در آسانسور سریع از آسانسور خارج شدم اتاقم رو پیدا کردم به محض وارد شدنم به اتاق خودم رو روی تخت انداختم.
داشت چشم ها گرم میشد که گوشیم زنگ خورد!
اَه لعنتی ...حتما زنگ زدن ببینن کار رو تموم کردم یا نه!
_الو سلام...
+سلام. خوب چیکار کردی؟
_تو جمعیت گمش کردم...
_چییییی؟؟؟ محمد دارم ازت نا امید میشم از اول میدونستم جرئت کشتن کسی نداری...
+ پیداش میکنم. حتما تو یکی از هتلهای اطرف حرم رفته.
_احمق تو هتلی هست که خودت اقامت داری. اتاق شصت وشش اتاق اونه.
+شما این اطلاعات از کجا میارید؟
_این چیزا به تو مربوط نیست...تو فقط کاری که بهت میگیم انجام میدی.درضمن 🔥نازنین🔥 رو فرستادم تا حواسش بهت باشه.
+ اون دختر عوضی برای چی؟؟؟؟
_الان بهت چی گفتم ... فقط میگی چشم... حرف نازنین حرف ماست ... مراقب رفتارت باش...
حرفش که زد گوشی رو قطع کرد.
لعنتی...
میدونه چشم دیدن این دختره هرزه رو ندارم...باز میفرسته سراغم
تکی به درخورد...
اَه خیرسرم اتاق گرفتم راحت باشم...
_بله!؟
جواب نداد بلند شدم در رو باز کردم.
یه زن چادری پشت به در اتاق ایستاده بود
+بله خانم کاری داشتین؟؟
وقتی برگشت با دیدنش چشمام گرد شد.
همنیجور مات مانده بودم...
🔥_چته خوشگل ندیدی؟؟ حالا برو کنار چرا مثل مجسمه وایستادی جلوی در!؟
خودمو ازجلوی در عقب کشیدم...
وارد اتاقم شد. دختره نچسب میدونهها ازش اصلاً خوشم نمیاد ولی چارهای ندارم انگار باید تحملش کنم
همون طور که داخل اتاق میچرخید وسرک به همه جا میکشید گفت:
🔥_خب برنامه ات چیه؟
+برنامه ای ندارم اگر داشته باشمم به تو یکی نمیگم...
نازنین یه نیشخند حرصدار زد و گفت:
🔥_یه چند روزی این شخص اینجاست.
البته با گندی که تو امروز زدی باید ببینم چی دستور میدن... یادت که نرفته پیش شون #سفته داری...
+ نه نرفته
هم خسته بودم هم کلافه رو به نازنین گفتم:
+ حرفتو که زدی حِرّی گورتو از اتاق من گم کن!!!
🔥_ چته بد اخلاق شدی تو! یعنی امشب نمیخوای پیشت باشم؟
+گم میشی بیرون یا خودم پرتت کنم؟!!؟؟؟
با طنازی گفت:
🔥_باشه بابا جوش نیار عزیزم... اگر کارم داشتی شماره اتاق من نوده.
باداد گفتم:
_برووو بیروووون کثافت....!!!!
🍃ادامه دارد....
🍃کپی با ذکر صلوات هدیه به شھید مجید بندری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄
🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده #توّاب
🍃قسمت ۱۳ و ۱۴
🔥_ چته روانی دارم میرم...راستی اذان صبح بیدار باش که ساعت ورود و خروجشون رو بدونی. باید کاری کنی تا بهش نزدیک بشی... بای...
+صبر کن ببینم چی گفتی!؟ نزدیک بشم؟
🔥_آرره
+نزدیک بشم که چی بشه؟؟
_خودت بعدا میفهمی...
دو قدم سمتم برداشت کنار گوشم به طور پچپچ گفت:
_یه سری اطلاعات میخوایم که باید به دستش بیاری...
+کسی در این مورد چیزی نگفت!!!
_الان که فهمیدی
+باشه حالابرو بیرون که حوصلهاتو ندارم!!
🔥_بای عزیزم...
درو که بست خودمو رو تخت پرت کردم. ساعت گوشیم نیم ساعت قبل اذان تنظیم کردم و چشمهامو بستم. نمیدونم.چه قدر درخاطرات غرق بودم که خوابم برده بود...
با صداي زنگ ساعت بيدار شدم ؛ دست و صورتم شستم و از اتاق بيرون رفتم.
نميدونم نازنين بيدار شده بود يا نه! برام اصلاً اهمیتی نداشت.
وارد آسانسور که شدم همين كه خواستم دكمه رو بزنم حاجی و دخترش وارد آسانسور شدند.
حاجی باز با مهربونی و لبخند گفت:
_سلام محمد جان
+سلام
_مثل اینکه قسمت شده تا با هم بریم حرم
نمیدونستم چی بگم گفتم:
+بله انگار!
دخترش که سلام داده بود با تکان دادن سرم جوابشو داده بودم. سر پایین با گوشیش مشغول بود، با صدای آرومی که میخواست من نشنوم...
_آقاجون دایی پیام داد گفت پایین منتظرمونه
_باشه دخترم.
به طبقه پایین که رسیدیم زود از آسانسور بیرون رفتم. کمی جلوتر از هتل شلوغ شده بود. کنجکاو نگاه میکردم که دختر حاجی گفت:
_بابا، از این طرف دایی اونجاست!
سرمو که برگردوندم...نگاهم به 🔥نازنین🔥 افتاد که روی زمین نشسته.اون مردی هم که قرار بود کارش رو تموم کنم بالای سرش ایستاده...
قدمی که به سمت شون برداشتم
اون مرد گفت:
_سوجان عزیزم بیا کمک کن ؛ این خانم انگار فشارش افتاده!
تا چشم نازنین به من افتاد گفت:
🔥_داداش...
همه نگاه ها به سمتم چرخید از اینکه نازنین من رو داداش صدا کرده بود شوکه شده بودم...
خودمو جمع کردم تنها چیزی که میتونستم تو اون موقعیت به زبونم بیارم این بود که
+نازنین چی شده؟
🔥_داداش سرم گیج رفت افتادم!
دست نازنین از رو چادرش گرفتمو بلندش کردم
+خوبی؟ بیا اینجا بنشین.
آقایی لیوان آبی سمتم گرفت...
_ اینو بدید خواهرتون!
لیوان رو از دستش گرفتم و نازنین لیوان از دستم گرفت.
🔥_داداش گلم شرمنده ام.نگران نباش چیزیم نیست.
تودلم گفتم" ای نازنین هفت خط میدونم همه اینا نقشهس..."
با صدای دختر حاجی به خودم آومدم که نازنین رو مخاطب قرار داده بود.
_خداروشکر حالتون بهتر شده؟
🔥_آره ممنون.
_خب نازنین جان اگه امری نداری ما بریم که به نماز برسیم.
🔥_ممنون شما رو هم تو زحمت انداختم.
_کاری نکردیم عزیزم... پس با اجازه ...
حاجی قدمی سمتم برداشتو گفت:
_آقا محمد خداروشکر خواهرتون بهتر شده مثل اینکه قسمت نشد باهم بریم حرم فعلا خداحافظ.
+خداحافظ.
به سمت در خروجی رفتند...
🍃ادامه دارد....
🍃کپی با ذکر صلوات هدیه به شھید مجید بندری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄
🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده #توّاب
🍃قسمت ۱۵ و ۱۶
نازنین وقتی که از رفتنشون مطمئن شد رو به من گفت:
🔥_خوبه که این دختره هم اینجاست...
+چی؟؟!؟ نمیفهم چی داری میگی تو... دلیل اینکارت چیه؟؟
به جای اینکه جواب سوالمو بده گفت:
🔥_من با یکی از کارکنان اینجا حرف زدم که میخام یه اتاق نزدیک برادر ناتنیم برام خالی کنه. یعنی خواستم اتاقمو با یکی عوض کنم.
+اتاق نزدیک به من برای چی میخوای اونوقت؟!!؟
🔥_ بعد کامل بهت میگم.
نازنین با چشم های ریز شده رو به من گفت :
🔥_راستی نگفتی این حاجی و دخترش رو از کجا میشناسی؟
+به تو چه؟
🔥_وای چه داداش بداخلاقی دارم من..!محمد فکر کنم این دختر دو یا سه سال ازت کوچکتر باشه.
+باز چه فکر خبیثی داری تو؟
نازنین باخنده ادامه داد:
🔥_یه فکر شیطانی.
گوش کردن به حرفها و دیدن کارهاش بدجور عصبیم میکرد رفتم سمت آسانسور. تا برگردم به اتاقم...
🔥_کجا داداش جونم؟
+ میرم اتاقم.
🔥_نمیخوای خواهر مریضت رو تا اتاقش همراهی کنی؟
بی توجه به حرفش به راهم ادامه دادم
وقتی دید توجهی بهش نکردم... سریع ازجاش بلند شد و اومد سمتم و با لحنی که معلوم بود به ذوقش خورده گفت:
🔥_بریم داداشی.
وارد آسانسور شدیم بدون مقدمه گفت:
🔥_باید به این دختر نزدیک بشی!
+منظورت چیه؟؟؟
🔥_یعنی عاشق شو، یا عاشقش کن! نه اصلا زیاد به خودت زحمت نده فقط نقش عاشقا رو بازی کن.
+میفهمی چی میگی؟!؟ مگه قرار نبود فقط کار پیرمرد رو تموم کنم؟
لبخندی زد و گفت:
🔥_ما از اول میدونستیم تو اینکاره نیستی!
+خب الان که چی مثلاً؟؟ من با احساسات دختر مردم بازی نمیکنم.
🔥_بازی میکنی خوب هم بازی میکنی... یعنی چارهی دیگهای نداری!
آسانسور به طبقه دوم که رسید نازنین از آسانسور خارج شد؛ لحظه ی آخر رو کرد به منو با لحن جدی گفت:
🔥_حال دختر عموت چطوره؟ پیوندش خوب پیش رفت؟ یادت که نرفته پول پیوند قلبشو کی داده؟
با عصبانیت بهش گفتم:
_دختر عوضی تهدید میکنی؟؟؟ من که بابتش کلی سفته دادم!!
🔥_میدونی رئیس اگه به خواستهای که داره نرسه هرکاری ممکنه انجام بده. من به خاطر خودت گفتم.
_لازم نکرده تو برای من دل بسوزنی!!
🔥_ باشه مثل اینکه خوبی به تو نیومده.
به سمت اتاقش حرکت میکنه.
🍃ادامه دارد....
🍃کپی با ذکر صلوات هدیه به شھید مجید بندری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄
🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده #توّاب
🍃قسمت ۱۷ و ۱۸
از اینکه مجبور بودم به خواستههاشون تن بدم ناراحت و عصبی بودم ولی چاره ای نداشتم .
سلامتی دختر عموم از همه چی برام مهم تره بود. او مثل خواهرمه مثل خودم زندگی سختی داشته.
از پدر که شانس نداشت اینقدر مواد کشید تا مرد! بیچاره زن عمو این چند سال با ترشی درست کردن و تمیز کردن خونه مردم زندگی شو میچرخوند!
با خراب شدن حال آیه، زن عمو شکسته تر هم شد. بیشتر کار میکرد شاید بتونه خرج عملش رو جور کنه.
اما چه فایده؟
اگه تمام عمرش کار میکرد نمیتونست خرج عمل آیه رو جور کنه.
من نمیتونستم هم دردهای دختر عموم رو با چشم ببینم هم شکسته تر شدن زن عموم که مثل مادر بود.
تو این چند سال چیزی برام کم نگذاشته بود. مجبور شدم از اونا پول بخوام.
تازه بعد از پیوند یکم زندگیش به حالت عادی برگشته. نمیخوام این عوضی ها اذیتشون کنند.
ولی با این #وجدانم چی کار کنم؟ با این کار، زندگی یه نفر دیگر رو بهم میزنم!
وارد اتاق شدم رو صندلی نشستم.
نازنین راست میگفت...
من جرأت کشتن اون پیرمرد رو ندارم.
شاید چون این کاره نیستم!
انقدری غرق در افکارم بودم که متوجه گذر زمان نشدم.
به ساعت نگاه کردم ساعت هفت بود
نازنین زنگ زده بود.حتما برای صبحانه که برم پایین تا نقشه ی جدیدش رو برام توضیح بده.
دست صورتم رو شستم ؛ سریع آماده شدم و رفتم پایین نازنین روی صندلی پایین نشسته بود.
رفتم جلو....
🔥_سلام داداش اون میز صبحانه برای ما چیده شده.
با چشم هایی درشت شده نگاهش کردم و گفتم:
+سلام داداش؟!!؟ حالا که ما تنها هستیم این داداش گفتن تو چه دلیلی داره؟؟
_اینجور میگم که عادت کنم.
+آهان که عادت کنم!!
نشستم روی صندلی ؛ نازنین برام چای ریخت. از کارهای نازنین بیشتر متعجب میشدم با لحن خشک و سردی بهش گفتم :
+چی شده چرا اینقدر مهربون شدی؟!؟
با ناز و عشوه هایی که زیاد از این دختره دیده بودم گفت:
🔥_من همیشه مهربون گرم و با محبتم
مگه اینکه یکی رو اعصابم راه بره! ولی حالا دارم نقش بازی میکنم زیاد جدی نگیر.
+آهان چقدر نقشت رو خوب بازی میکنی تو باید بازیگر میشدی!!
🍃ادامه دارد....
🍃کپی با ذکر صلوات هدیه به شھید مجید بندری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄
🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده #توّاب
🍃قسمت ۱۹ و ۲۰
لبخند نازنین عمیقتر شد و با همون لحن مهربون گفت:
🔥_بهتره درمورد خواهرجونتم با حاجی صحبت کنی.
_چی باید بهش بگم؟!
چهرش رو مظلوم کرد و با لب و لوچه ی آویزون گفت:
_درمورد اینکه...خواهرت همسر و بچهی عزیزش رو در تصادف از دست داده و الان در اوج افسردگیست. و نیاز ویژه به همصحبت داره...محمد باید یه جوری پیاز داغش رو زیاد کنی تا حاجی دلش به رحم بیاد... باید رابطه ی من و دخترش صمیمی بشه. من اول باید جای خودم رو پیش این حاجی و دخترش محکم کنم تا بریم سراغ مرحله ی بعد...فعلا باید هوای خواهر افسرده ات رو خیلی داشته باشی.
نگاهی طولانی به نازنین کردم. واقعا این دختر #فکرش خراب بود فقط دنبال این بود کار #خودش پیش بره دیگه به دل کسی فکر نمیکرد .
🔥_داداش... عزیزم کجایی؟
+دارم به این فکر میکنم که تو چه موجودی هستی!
خنده ی بلند نازنین باعث شد نگاهی به اطراف بکنم همون موقع حاجی و دخترش وارد هتل شدند.
_هیس ؛آومدن...
سریع چادرش رو جمع و جور کرد و حالتش رو عوض کرد.
_سلام آقا محمد
+سلام حاجی
سلام آروم و پر از حجب و حیای دخترش رو هم آروم جواب دادم که نزدیک نازنین شد و با محبت پرسید:
+سلام نازنین خانم حالتون بهتر شده؟
🔥_بله عزیزم بهترم... داداش خواست بیایم پایین تا حال و هوام عوض بشه وگرنه من تو تنهایی آرامش دارم.
+آخه چراتنهایی؟!
نازنین با گریه یه ببخشید گفت و به طرف آسانسور رفت.. من متعجب نگاهش میکردم که حاجی رو به دخترش گفت:
_سوجان بابا چیزی گفتی ناراحتشون کردی؟
+نه بابا فقط پرسیدم چرا تو تنهایی آرامش داره همین!
وقتی نگاههای پرسوال شونو رو دیدم مجبور شدم داستانی که نازنین گفته بود رو تعریف کنم.
+راسیتش خواهر من تو تصادف همسر و بچه اش رو از دست داده؛ الان هم حال روحی خوبی نداره و افسرده است. من برای اینکه تنها نباشه خواستم تا به این سفر بیاییم ولی خب اینجا هم؛ همصحبتی نداره و بیشتر تنهاست.
حاجی زیر لب ذکری گفت و رو به دخترش کرد:
_سوجان ؛ بابا جان تو بیشتر به خواهر آقامحمد سر بزن. یک همصحبت باشید تا مدتی که مشهد هستیم.. ان شاالله خدا صبرشون بده.
بعد از تشکر کردن و خداحافظی به طرف اتاقم رفتم.
🍃ادامه دارد....
🍃کپی با ذکر صلوات هدیه به شھید مجید بندری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄
🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده #توّاب
🍃قسمت ۲۱ و ۲۲
به محض رسیدنم به اتاق نازنین خودش رو بهم رسوند و هراسون پرسید:
🔥_محمد بگو ببینم بعد از رفتنم چی شد؟
_هیچی!
🔥_یعنی چی هیچی؟!
_یعنی کلی دروغ و داستان براشون تعریف کردم همه ی حرفایی که گفته بودی اونا هم کلی برات دل سوزوندند
🔥_بابا ایولا... بالاخره یه کار رو تمیز انجام دادی
نازنین شروع کرد به مسخره بازی و با لحن خاصی گفت:
🔥_حالا نگران نباش زیاد هم دروغ نگفتی داستان من کم از داستان بینوایان نداره الان که تعریف کنم قول میدی عاشقم نشی؟ از بس که من تو زندگیم رنج و سختی کشیدم چیزی ازم نمونده ببین چقدر پیر شدم!
بعد هم شروع کرد به خندیدن.
+خب داستان زنگیتو بگو به اطلاعاتم اضافه بشه
🔥_جالبه برات؟
+اوکی میخوای نگی نگو اجباری نیست
بیخیال شدم و رفتم سمت آشپزخونه ی سویت تا چیزی واسه خوردن پیدا کنم که صدای نازنین بلند شد.
🔥_من تو ۸سالگی مادرمو از دست دادم. عاشق مادرم بودم همه ی دخترا عاشق و #وابسته ی مادرشون هستند. وقتی مادرشون نیست ؛ نصف وجودشون نیست. یه #کمبود_عاطفی شدید دارند منم مثل همه.
مشتاق شدم برای شنیدن حرفای نازنین
پس بدون حرف خودم رو به اولین صندلی رسوندم و برای شنیدن بقیه ی حرفاش منتظر نگاش کردم...
🔥_با پدرم میونهی خوبی نداشتم و ندارم. وقتی نذاشت یک ماه از فوت مادرم بگذره به فکر ازدواج و خوشگذرونی خودش افتاد و اصلا فکر دل منو نکرد تازه اونم با دختری که فقط۲۳ سال داشت. اونم مردی که خودش باعث مرگ مادرم شد. هیچ زنی دلش نمیخاد بیخیال زندگی و بچه اش بشه و بمیره باید اینقدر فشار زندگی اذیتش کنه تا به فکر خودکشی بیوفته. مثلا پدرم اینقدر روح مادرم رو اذیت کرد که تاب این همه سختی رو نداشت یه شب کلی قرص خورد و ، واسه همیشه آروم خوابید. مرگ مادرم داغونم کرد. من احتیاج به #محبت داشتم من بغل مادرم رو میخواستم .
پدرم می تونست تا حدودی کمبود محبتی که با تمام وجودم طلب میکردم رو جبران کنه ولی #نکرد. #ازدواج_دوباره ی پدرمو نمی تونستم تحمل کنم. از اول مخالف بودم زنش هم میدونست او از من #کینه داشت من از او... این کینه ها وقتی بیشتر شد که بچه اش به دنیا اومد تحملش برای من خیلی سخت بود. هر روز درگیریم باهاش بیشتر میشد. یه شب که حال دلم ناکوک بود #حسودی تو وجودم شعله گرفته بود توی دعوایی که مثل همیشه بین من و پدرم شروع شده بود بدون هیچ فکری هرچی که تو ذهن و دلم بود سرشون آوار کردم. تحمل اون خونه و اون زنو اون بچه رو دیگه نداشتم.
🍃ادامه دارد....
🍃کپی با ذکر صلوات هدیه به شھید مجید بندری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄
🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده #توّاب
🍃قسمت ۲۳ و ۲۴
🔥_ تو سن هیجده سالگی #آوارهی_کوچه و خیابون شدم. پدری که هفت نسل بعدش در رفاه می تونستند زندگی کنند حالا دخترش بی خونه و بی پول مهمون ولگردها و پاتوق ها شده بود.
پولی که همراهم بود زود ته کشید. برای زنده موندنم جا و مکان میخواستم مجبور شدم یه کاری برا خودم دست پا کنم.
کمکم با این گروه آشنا شدم...شدم نازنین هفت خطی که الان جلوت نشسته
بلند شد و سمت در رفت موقع بیرون رفتن گفت:
_حالا آقا محمد داستانم رو شنیدی؟ بفهمم کسی از زندگی من بو برده من میدونم و تو!
+باشه بابا...حالا انگاری داستان دختر شاه پریون بود که برام تعریف کرد!
بعد از رفتن نازنین روتخت دراز کشیدم تا بخوابم. ولی همش تو فکر بازی های روزگار بودم که چطور داستان زندگی ها رو عوض میکنه.
یاد دختر عموم افتادم که برام مثل خواهر بود
زنگ زدم به زن عمو بدری حال و احوالشون رو پرسیدم سراغ آیه رو گرفتم کلی تشکر کرد مدام میگفت:
_از دوستت تشکر کن.
+زن عمو از کدوم دوستم تشکر کنم؟
_همون که فرستادی..همون که مرغ و گوشت و یه عالمه خرید برامون آورد. خودش گفت من دوست محمدم گفت محمد کارش طول کشیده من رو فرستاده تا کمک حالتون باشم. گفت بازم بهمون سر میزنه. محمد پسرم تو با خیال راحت به کارات برس ما اینجا کم و کسری نداریم. دوستت هم که بنده خدا گفت بازم میاد.
کاملا متوجه شدم...
من این آدم ها رو خوب میشناسم. میخواستند بهم یادآوری کنن که #خانواده ام تو دستشون هست
اگر کارم رو درست انجام ندم ....
عصبی بودم ولی خودم رو کنترل کردم آروم جواب زن عموم رو دادم و گوشی رو قطع کردم.
بعد از قطع گوشی کلافه طول اتاق رو طی می کردم و با خودم تکرار میکردم
لعنتی ها ...
لعنتی ها ...
لعنتی ها ...
جوری وجودم گُر گرفته بودم انگار از درون داشتم میسوختم.
بهتر بود به محوطه ی هتل برم تا شاید گذر زمان کمی آرومم کنه.
به فضای باز هتل که رسیدم روی سکوی کنار باغچه نشستم و به اطرافم که پر از گل و درخت بود نگاه میکردم
از بچگی عاشق گل و گیاه بودم و همیشه این فضا بهم آرامش میداد.
_به به آقا محمد
باصدای حاجی به خودم امدم
_سلام حاجی
_سلام #مومن... تنها نشستی؟
یه حس خوبی داشتم موقعی حاجی بهم گفت... "مومن" لبخندی روی لبم امدم و گفتم:
_بله کاری نداشتم نشسته بودم.
🍃ادامه دارد....
🍃کپی با ذکر صلوات هدیه به شھید مجید بندری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄
🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده #توّاب
🍃قسمت ۲۵ و ۲۶
_شما هم که حتما باز میرید حرم؟
+نه، این بار مقصد خرید هست و در رکاب اهل منزلیم.
همون موقع صدای نازنین امد
🔥_داداش شما هم با ما میایید؟
فقط نگاهش کردم!
_داداش، سوجان خواست منم باهاش برم خرید منم که تنها بودم قبول کردم الان هم داریم میریم شما هم با ما میایید؟
هنوز عصبانیتم فروکش نکرده بود خواستم سریع بگم:
نه ؛ کاری به شما ندارم....بهتره هم تو ؛ و هم تمام کسایی که براشون کار میکنی برید به جهنم من با شما هیچ جا نمیام.
ولی افسوس که دستم بسته بود...
افسوس که تهدیدشون کار ساز بود....
و این ترس که شاید به خانوادم آسیب بزنن بدجور به جونم افتاده بود.
پس فقط سکوت کردم...
نگاهم به نازنین بود ولی فکرم جای دیگه
که با صدای آروم دختر حاجی به خودم امدم
_سلام
مخاطبش من بودم ؛ #ناخواسته پیش پاش بلند شدم و سرم انداختم #پایین جواب سلامش رو مثل خودش آروم دادم.
همون موقع حاجی امد و گفت:
_بابا ؛ سوجان کاری پیش امده و من نمیتونم با شما بیام یا خرید رو بگذارید برای فردا یا شما با خواهر آقا محمد برید منم خودم رو بهتون میرسونم.
نازنین که خیلی زود خودمونی شده بود رو به حاجی گفت:
🔥_حاج آقا، داداش هم میتونه با ما بیاد تا تنها نباشیم.
صدای دختر حاجی امد که گفت:
_نه نیازی نیست مزاحمشون بشیم
حاجی هم تایید کرد ولی مگر نازنین بیخیال میشد؟؟
🔥_حاج آقا داداش که تنهاست ماهم که یه مرد همراهمون باشه بد نیست اگر مشکلی ندارید تا داداش همراهمون باشه خیالمون راحت تره!
حاجی که ناچار شده بود و زشت میدونست بخواد دوباره مخالفت کنه قبول کرد و رو به من تشکری کرد.
_آقا محمد من کارم رو زود تموم میکنم و میام سمتتون ولی اگر کاری ندارید تا با خانمها برید فقط یه شماره هم به من بدید که بتونم پیداتون کنم
نگاه ها سمت من بود.
_باشه حاجی باهاشون میرم خیالت راحت؛ برو به کارت برس.
شمارم رو دادم به حاجی و با خانمها راهی بازار شدیم...
به بازار رضا رسیدیم و هردو شروع کردن به خرید کردن. بعد از کلی خرید که بیشترشون هم برای نازنین بود گوشه ای نشسته بودیم تا از خستگیمون کم کنیم.
سرگرم گوشیم بودم که صدای نازنین امد
🔥_داداش پاشو همراه سوجان برید اون مغازه تا خرید تموم بشه من خیلی خستهام همین جا میشینم.
نگاهم به سمتی رفت که نازنین اشاره می کرد
"حجاب سرا" مغازه ای بود که میخواستند برن.
صدای آرومش، سخت به گوشم رسید که میگفت:
_نازنین جان نیاز نیست بعد میخرم.
ولی من سریع گوشی رو خاموش کردم و گذاشتم جیبم ؛ ایستادم و گفتم:
_چشم در خدمتم ؛ بریم
در رو نگه داشتم اول دختر حاجی رفت داخل بعد خودم. نگاهی به مغازه انداختم دلیل نیومدن نازنین رو فهمیدم
تمام مغازه پر بود از روسری ها بلند و رنگی ؛
انواع چادرها ؛
گیرهها و سنجاقهای قشنگی که خانمها برای روسری هاشون استفاده میکردند
پس هیچکدوم برای نازنین جالب نبود چون هیچوقت کاری به این موارد نداشت
و الان هم فقط برای کارش چادر رو روی سرش انداخته بود.
من عقب تر ایستاده بودم و دختر حاجی مشغول دیدن و انتخاب شد.
زیر نظر داشتم تمام کارهاش رو....
تفاوت و ملایمت در رفتارش به چشم میامد جوری متین و #باوقار رفتار میکرد آدم #بیاختیار بهش احترام میگذاشت.
🍃ادامه دارد....
🍃کپی با ذکر صلوات هدیه به شھید مجید بندری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄
🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده #توّاب
🍃قسمت ۲۷ و ۲۸
نمیدونم چی شد که دلم خواست ببینم چی خرید میکنه نزدیکش شدم و دیدم چند مدل روسری رو چیده روی میز
همه قشنگ بودن
من چند باری برای زن عمو و آیه خرید کرده بودم و همه می گفتند که پسند خوبی دارم.
روسری هفت رنگ قشنگی نظرم رو جلب کرد برداشتم و گفتم:
_به نظرتون قشنگه؟
+بله
_این برای دختر عموم سوغات میخرم مثل خواهرم برام عزیزه...
تعدادی گیره روی میز بود که نگینهای رنگی داشت نگین شب نمایی چشمم رو گرفت
گیره رو روی روسری گذاشتم و گفتم :
_این دوتا باهم قشنگ میشه؟
باز هم آروم حرفم رو تایید کرد و این بار چیز جالبی گفت:
_بله قشنگه ؛ شما انتخابتون خیلی خوبه
_ممنون
روسری دیگه ای هم برای زن عمو بدری برداشتم و بعد از حساب کردن خریدها پیش نازنین رفتیم تا به هتل برگردیم
نازنین رو به دختر حاجی گفت:
🔥_دیگه کلی خرید داریم من چادرم رو توی کیفم میگذارم ؛ تو هم چادرت رو دربیار تا راحت باشیم کسی اینجا ما رو نمیشناسه.
متعحب از رفتار نازنین سرم رو سریع بالا آوردم.
دیدم دختر حاجی با لبخندی ملایم گفت:
_نازنین جان #نامحرم همشهری با نامحرم غریب فرقی داره؟ یا #خدای شهرمون با خدای شهر غریبه تفاوتی داره؟ یا اصلا مگه میشه #تیکهای_از_وجودت رو جدا کنی من چادر رو دوست دارم و اون رو تیکه ای از وجودم می دونم با چادرم هم راحت ترام هم حس بهتری دارم.
لبخندی به حرفاش زدم و در دلم صد احسنت نثارش کردم .
و چهره ی برزخی نازنین هم دیدن داشت که هیچی نگفت
پلاستیک های خریدها رو برداشت و به طرف هتل راه افتاد.
_خواهرتون ناراحت شد؟
میخواستم بگم ایولا حالش رو گرفتی ولی گفتم:
_نه حتما زیادی خسته شده
همون موقع صدای حاجی امد که با ببخشید و شرمندگی بسیار تشکر میکرد و عذرخواهی بابت دیر رسیدنش
خانم ها کمی جلوتر راه افتادن و من و حاجی هم پشت سرشون گفتگوی نازنین و دختر حاجی رو میشنیدم
_نازنین جان
🔥_بله
_عزیزم الان موقع نماز هست بهتره بریم حرم
🔥_سوجان خانم بریم هتل خریدها رو بگذاریم یک ساعت دیگه میاییم
_دور میشه عزیزم الان بریم که به نماز برسیم خریدها رو هم که میسپاریم به امانات
کنار حاجی بودم ولی جدالشون رو نگاه میکردم و ریز میخندیدم در دلم ذوق کرده بودن که نازنین نمیتونست مخالفت کنه.
🍃ادامه دارد....
🍃کپی با ذکر صلوات هدیه به شھید مجید بندری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄