#پرسش_اعضا ❤️
سلام مشکل من یکم متفاوت با بقیه است
من شش ماهه نامزد کردم
تو این مدت با اینکه خانواده ها سنتی نیستند هیچ وقت خانمم شب پیش ما نموند یا نذاشت من خونشون برم
بارها گفتم بریم مسافرت قبول کرد کرونا رو بهونه میکرد چون ما اوایل کرونا عقد کردیم
مادرم تو این مدت همش میگفت زنت مشکوکه چرا یک شب پیش ما نمیمونه حتما مشکلی داره
ولی خب من زیر بار نمیرفتم یک شکی داشتم شاید مریض دارویی مصرف میکنه از من مخفی کرده و چیزهایی مثل این ولی خیلی اهمیت ندادم
الان یک ماهه اومدیم خونه خودمون تو این یک ماه من شبها انگار تو تونل وحشت میخوابم
زنم خواب گردی داره نصف شب بلند میشه میشینه بالاسر من زل میزنه میخنده اونم با چشمای نیمه باز یا میزنه زیر اواز
من بار اول که اونجوری رد زیر خنده واقعا تو خواب سکته کردم چون هر چی صداش میزدم جواب نمیداد انگار جن زده شده بود بهش گفتم چرا همچین میکنی
خیلی خونسرد گفت هیچی من از بچگی خوابگردی داشتم
هرچی میگم چرا مخفی کردی میگه اخه مهم نبوده
تازه از زیر زبون یکی از فامیلهاشون بیرون کشیدم که شبها در اتاقش و قفل میکردن من واقعا ترسیدم همش میترسم شب تو خواب یه بلایی سرم بیاره از طرفی هم دوستش دارم نمیخوام ولش کنم
چند شب بهش گفتم تو اتاق تنها بخوابه درم روش قفل میکنم بازم گاهی صدای خنده هاش و میشنوم ولی اخه اینجوری که نمیشه پس فردا بچه دار شدیم من جرات نمیکنم شب با بچه تنهاش بذارم
کسی در این باره تجربه ای داره؟
این خوابگردی درمانم داره؟
ممکنه بلایی سر کسی بیاره؟
ایدی ادمین 👇🌹
@habibam1399
لطفا پاسخ ها کوتاه باشد🙏🌹
@azsargozashteha💚
#تجربه_اعضا ❤️
سلام درمورد خانمی که دخترشون فیلم آنابل رادیدند باید بگم که دختر من هم ده سالشه و پارسال خونه ی مادرشوهرم بودندو بادختر عمه ش که سه سال از خودش بزرگتره دوقسمت این فیلم را دیده بودند .دخترم از بچگی توی اتاقش تنها میخوابید ولی ازوقتی این فیلم رادید دیگه میومدپیش ما میخوابید شبها ازترس جیغ میکشید وباگریه وکابوس ازخواب بیدارمیشد دیگه دستشویی یا حمام تنها نمیرفت وحتی توی طول روز اگه میخواست توی اتاقی بره داداش پنج سالش راهمراهش میبرد که تنها نباشه من برای اینکه درکش کنم باترس قسمتهایی ازفیلم رادیدم ودرموردش با دخترم صحبت کردم و درمورد پشت صحنه های فیلم باهاش صحبت کردم که مثلاموقع فیلمبرداری کلی خودشون میخندن وفقط برای اینکه ترس رابه ما برسونن با موزیک ترسناک فیلم رااینطور میکنن و.....وبا خرید وسایل الساوتک شاخ سرگرمش کردم وخدا راشکر بعد از چند وقت همه چیز رافراموش کرد ودوباره توی اتاقش تنها میخوابه وهمه چیز عادی شد .امیدوارم مفید باشه براتون
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در مورد خانمی که دخترش تشنج کرده بود
من خواهرم از وقتی دوسالش بود تشنج کرد و کارش به ccu هم کشید و کف بالا میاورد
نمی تونست حرف بزنه راه رفتن براش مشکل بود
اما بردیمش پیش دکتر مرتضی رضوانی کاشانی در قم هستن ایشون
الان خواهر من یک انسان عادیه
و هیچ کس هم از این قضیه بیماریش خبر نداره
شما هم حتما به این دکتر مراجعه کنید
ادمین لطفا این پیامو بزارید یا به پی وی شون ارسال کنید
ات شالله که دخترشون حالش خوب میشه
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام
خدا قوت
در رابطه با خانمی که دخترشون ترسیده ، این مشکل برای دختر منم تو ۶ سالگی اتفاق افتاد و دختر خواهرم براش چیزای ترسناک از فیلم تعریف کرد که حتی دستشویی هم تنها نمیرفت ، اما یک چیز به من خیلی کمک کرد که یه مشاور مدرسه بهمون یاد داده بود . الان هرچی بگی اینا خیالاته و واقعی نیست تاثیری نداره من به لباسش یه سنجاق قفلی بزرگ زدم و بهش گفتم تمام موجودات بد عالم از سنجاق قفلی میترسن ، تا زمانی که این سنجاق همراهته هیچ چیزی نمیتونه بهت نزدیک بشه و واقعا جواب داد میتونی یه دعای فلزی تهیه کنی و بزنی به اتاقش یا یک دعا به صورت آویز برای گردنش و بهش بگی اینو گرفتم و مطمئنم دیگه نمیترسی ، خودت بهش اطمینان بده و سعی کن پیشش بخوابی یه مدت تا ترسش کامل بریزه ، شبها براش چراغ خواب با نور بیشتر از معمول روشن کن که کاملا ببینه اطرافشو، ترسش رو نادیده نگیر و بهش آرامش بده از ترسای بچگیت براش بگو و بگو که الان میفهمی چقدر از چیزای بیخود میترسیدی ، هیچوقت بخاطر ترسش مسخرش نکن، متاسفانه ۶ سال زمان زیادیه ولی بازم دیر نشده. انشاالله برای شما هم نتیجه بده
@azsargozashteha💚
سلام چند سال پیش برای یه کاری باید میرفتم شهرستان، اومدم با ماشین خودم راه بیوفتم مامانم سوییچ ماشینمو قایم کرد گفت محاله بذارم با ماشین بری تنهایی خسته هم هستی پشت فرمون خوابت میبره
خلاصه مجبور شدم برم ترمینال وبه سختی یه بلیط گیر اوردم
موقع سوار شدن به راننده سپردم سر کمربندی شهر مقصد پیادم کنه چند بارم تاکید کردم
اونم گفت حله داداش خیالت راحت
منم تا نشستم سرمو گذاشتم رو پشتی صندلی وخوابم برد اونم چه خوابی
ته مسیر بود که یهو پریدم بالا
با گیجی از ماشین اومدم پایین اینور و نگاه اونور و نگاه دیدم ای دل غافل شهر و رد کردم
ساک به دست سه نصف شب نشسته بودم لب جدول خیابون داشتم فکر میکردم چه کار کنم که یه اقایی با لهجه غلیظ محلی اومد مچ دستم و گرفت کشید با یه دستش هم ساکم و برداشت یه چیزایی هم تند تند پشت هم میگفت که من اصلا متوجه نمیشدم. داشتم سکته میکردم این سبیل کلفت داره به زور من و کجا میبره .من بکش اون بکش...
ادامه ی ماجرای ازدواج جالب این اقا رو اینجا بخونید😂😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697Ca1050d30df
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#پرسش_اعضا ❤️ سلام مشکل من یکم متفاوت با بقیه است من شش ماهه نامزد کردم تو این مدت با اینکه خانوا
#پاسخ_اعضا ❤️
سلام .
برااقایی که خانمش خواب گردی داشت
منم دختر کوچیکم شبا تو خواب پا میشد راه میرفت گاهی میرفت درهال رو باز میکرد بره توحیاط که سر بزنگاه من وشوهرم میگرفتیمش البته بگم خودم یادمه تو بچگیم یکی دوبار سابقه داشتم وداداشام هم داشتن
من برا دخترم پیش یه سید دعا کردم شب موقع خواب زیر سرش میذارم خداروشکر خیلی خوب بود دیگه بلند نمیشه
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام خدمت همه ی اعضای گروه وخداوندبه همه کمک کندان شاءالله من نظرم راجع به آقایی هست که گفتندتازه ازدواج کرده اندونیمه شب بیدارمیشوندومتوجه نگاه های خیره وخنده های خانمشون میشوندودرعین حال ازقبل ازازدواج درمدت ۶ماه نامزدی میتوانستنداین عیب دخترشون رابه شمابگویندوبه عقیده ی من به قول خودشون زرنگی کرده اندوکلک زدن وبه شما اطلاع نداده اندولی بهرحال به عقیده ی من چون تجربه ی زن برادری داشتم که البته اون خودش رابه کم عقلی زده بود ولی نه نیمه شب وبرای ردگمکنی درحالیکه فقط رفتارهایی عجیب که اوایل به حساب کم تجربگی یا کم عقلی وممکنه بعدها تربیت بشودالبته این نظرپدرمان بودکه به طبع برادرم هم تسلیم فرمان بودویک نمونه رفتارش که بعدهاشدجنجالی که منجربه مچ گیری اش در راه دادن شخص نامحرم دورازچشم برادرم به خانه اش بود وهمین موضوع یک نمونه معجزه ای شدکه بعداز۴سال دستش روشدالبته مادر وخواهرهاومنجمله خودمن بهش شک کرده بودیم وهرچه به برادروپدرگوشزدکه حواسشون جمع ولی به حرف ما اهمیت نمیدادندودرحالی بودکه عروس خودش رابه دیوانگی وکم عقلی نشان میدادولی دراصل به قول ضرب المثلی ماداریم که دیوانه ی رند بوده وازسادگی برادرم ومحبتهای زیادی پدرم سواستفاده زیادی کرده بودوبخاطرزبل بودنش درکارش به ماهاکه مخالفش بودیم پوزخندحواله میکردولی به خواست خداوندشرش کنده شدوبعددانستیم خانواده اش محدودش میکرده اندوحتی درب خانه رابررویش قفل میکرده اندچه قبل ازازدواج وچه بعدهزآن وبعدازطلاق آنقدربهش بی توجهی کرده بودن که بدلیل گرسنگی و..منجربه فوتش شد درکل خواستم به این برادربگویم الان که به شمااطلاع ندادن واین رفتارش هس خودشماچه تضمینی داریدکه نگهش بداریدمگرشمادلسوزترازمادروپدرش هستیدبهش ترحم کرده ونگهش بداریددرحالیکه آنهادرب رابر رویش قفل میکرده اندپس مشخصه این شخص طبیعی نیست وبعدهاممکنه برایتان دردسرایجادکندببخشیدطولانی نوشتم سعی کنیدبدون احساسات تصمیم بگیریدوبامنطق ماجرا راحل کنیدخداخیرتان بدهد
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام در مورد اون خانمی که خواب گردی دارند .پسر منم این مشکلو داشت ولی با مصرف دارو خیییییلی راحت مشکلش حل شد.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام شبتون خوش.درمورد اون برادر عزیز که همسرشون شب گردی دارن خواستم صحبت کنم .برادر من شما خیلی راحت میتونیم شاکی بشین که چرا بهتون از اول نگفتن.بعدم اینکه اگه دوستشون دارین .بله درمان داره .ولی خداروخوش نمیاد که بهتون نگفتن. واقعا براچنین پدرومادری متاسفم که تاحالا دخترشونو درمان نکردن واونو شوهر دادن.خدابهت صبر بده خیلی سخت و ترسناکه.باید به اعصاب و روان مراجعه کنید.ببخشبن طولانی شد🙏
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام درمان خوابگردی این هست که کسی ترجیحا پدر یا عمویی که عالم هست در گوششون اذان و اقامه بگن.نماز و دین در زندگیشون جایی داره؟؟شبها قرآن بزارید بالاسرشون و آیات سوره ی کهف مربوط به خواب اصحاب کهف رو بنویسید همراهشون باشه...راه های دیگری هم داره.فعلا همینها رو انجام بدید
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام وقت بخیر ممنونم از کانال عالیتون و زحماتتون
در مورد آقایی که خانومشون شب گردی دارن
منم قبلا بدخواب بودم به حدی که وقتی از خواب بیدار میشدم پاهام بعضی جاهاش یکم کبود شده بود چون میزدم تو دیوار و خلی هم غلط میزدم مثلا سر اتاق بودم سر شب صبح که بیدار میشدم آخر اتاق بودم😁گاهی هم خیلی کم صحبت میکردم ولی از وقتی خوابگاهی شدم و بچه ها هی بهم میگفتن اینقد غلط نزن تو خواب ممکنه از تخت بیفتی پایین و ما اذیت میشیم(آخه تختا دونفره بود کل تخت میلرزید وقتی تکون میخورد😁اونا هم فک میکردن من الکی اینجور میکنم)خلاصه خیلی ناراحت بودم که حق الناس گردنم باشه همش تو ذهنم مرور میکردم که خداکنه تکون نخورم و اینا الان به طور عجیبی خیلی خیلی بهتر شدم و در حدی که نمیشه بهم گفت بدخواب به خانومتون بگید اذیت میشید خیلی بگید اینقد که یکم به خودش بیاد و بخواد خودشو تغییر بده هرچند دست خودش نیست ولی چون براش مرور میشه به مرور زمان درست میشه میتونید هم ببریدش دکتر روانپزشک ان شاءالله مشکلتون حل بشه
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_هفتم زیر لب گفتم حمید خیلی گرسنمه گفت پاشو امروز میبرمت بیرون. خلاصه که لباسامو گذاشتم توی
#قسمت_هشتم
سمیه لبخندی زد و گفت عیبی نداره...
داشتم به سمیه به مهربونیش به لبخندش نگاه میکردم و چشمام گرم شده بود، که سوزش عجیبی توی پهلوم احساس کردم...
عشرت در حالی که با لگد توی پهلوم میزد، داد میزد پاشو گیس بریده... اینجا بخور و بخواب نیستا، اینجا برا اینکه بخوری باید کار کنی..
موهامو گرفت و با موهام بلندم کرد، نشستم روی زمین و زدم زیر گریه.
سمیه اومد جلو، عشرتو کشید عقب و گفت کشتیش مامان ولش کن..
عشرت داد زد ولش کنم؟ خب ولش میکنم پاشه گورشو گم کنه از اینجا... پاشو بیرون..
از صدای دادمون حمید اومد توی اون اتاق و گفت چی شده؟
عشرت گفت این دختره اگه میخواد اینجا زندگی کنه باید کار کنه حمید، کااار، نمیشه بخوره بخوابه
به حمید نگاه کردم و منتظر بودم یه طرفداری کوچیک ازم بکنه ولی حمید سکوت کرد و اخر گفت کار میکنه...
از اتاق رفتن بیرون، درم محکم زدن بهم، سمیه اومد سمتم و گفت چیزیت که نشد؟
اشکامو پاک کردم و گفتم نه..
از پنجره حمید رو دیدم که از خونه زد بیرون، منم مشغول کارم شدم، بعد سبزیا رو با سمیه شستیم، سمیه پا به پام بود.
خیلی گرسنم بود، گفتن شام آبگوشته، خیلی ذوق کردم که آبگوشته!
عشرت خودش درست میکرد، ساعت از یازده شب گذشته بود...
نه خبری از حمید بود نه شام، واقعا داشتم غش میکردم،
دوازده بود که حمید و سعید تازه سر رسیدن.
سعید رو توی کوچه دیده بودم اما تا حالا باهاش هم کلام نشده بودم، چشم پلشت و معتاد بود..
دویدم جلوی حمید، بوی گند الکل میداد..!
گفتم تا حالا کجا بودی حمید؟!
سعید یه نگاهی انداخت و گفت فوضولیش به تو نیومده
بازم انتظار داشتم حمید یه چیزی بگه اما نگفت، برعکس دوتایی زدن زیر خنده...
روز اول ازدواجم فهمیدم چه اشتباهی کردم و اینکه خانوادم کلا به اینا سلامم نمیکردن بی دلیل نبوده.. عقده ای بودن...
یکجور عقده و جری بودن خاص که تقصیر کار بدبختیاشون رو خودشون نمیدونن..!
وحشت زده و نادم بودم،
حمید اون شب توی رخت خواب برام یه موش بود،
فهمیدم جلوی خانوادش بود که سعی میکرد باهام بد حرف بزنه که نگن زن ذلیله ولی وقتایی که دو نفری بودیم باهام خوب رفتار میکرد....
@azsargozashteha💚
#پرسش_اعضا ❤️
سلام به همگی ان شاءالله حال دلتون خوب باشه
فاطمه ام 18ساله
راستش جدیدا یکی از مشکلاتی که من دارم و میخوام باهاتون در میون بزارمش اینه که نمی تونم تصمیم بگیرم گیجه گیجم خواهشا درست راهنماییم کنید
چند ماه پیش با یه پسری به اسم حسین آشنا شدم و قول و قرار ازدواج گذاشتیم من اول حرفا گفتم که به من دل نبند اما حالا بدجور دل بسته چون فعلا شغل نداره و داره میخونه آزمون معلمی قبول شه منتظر اونه تا بیاد خواستگاری ماشین هم داره خونه هم قراره بخرن((طبق گفته ی خودش))ولی خیلی پخته ست و سیاست مدار طوری که حتی ما تو این چند ماه یک بارم با هم دعوامون نشده ولی نمیدونم چرا اصلا به دلم نمی نشینه هر کاری میکنم دوسش داشته باشم نمی تونم
از طرف دیگه برای من جدیدا یه خواستگار اومده که به شدت گیر دادن و ول کن نیستن و وضع مالی به شدت خوبی دارن من پدر و مادرش رو چون فامیل دور هستیم به خوبی می شناسم که چقدر آدم های خوبی ان تو دنیا ازشون نیست،ولی من همین خواستگار پولداره رو که به آقا حسین گفتم گفتش به خوبی شناختش گفتش که میشه فامیل خیلی دور مون اصلا پسر خوبی نیست و مدام با دختر ها می پره و صیغه ی زن داره من باور نکردم و از جای دیگه پرسیدم مجدد طرف فامیل خواستگار پولدارم میشد،اونم همین حرفا رو زد
دیروز که خانوادش تماس گرفته بودن مامانم بهشون گفت که والا تحقیق کردیم این شکلی گفتن به ما،این خیلی خون شون به جوش اومده حتی منو تحت فشار قرار دادن که بگم کی به من راجب پسر شون بد گفته میخوان بکشوننش دادگاه که ثابت کنه(راستی قبلا با یه خانومی هم نامزد کرده چون دختره رو نمی خواسته و پدر و مادرش به زور گرفتن گذاشته رفته دختره،من خودم با این موضوع مشکلی ندارم)
حالا نمیدونم کی درست میگه کی دروغ،واقعا اگه اینایی که میگن دروغ باشه همه چی تمومه خیلیم به دلم نشسته تو همون نگاه اول
و از طرفی به آقا حسین هم حرف رفتن میزنی میخواد سکته کنه مرد گنده گریع میکنه و میگه نمیزارم
خیلی شرمنده طولانی شد
شما بگین چیکار کنم خیلی از آینده ام میترسم کارم شده گریه چون از طرفی برم به حسین دوسش ندارم و وضع مالی خوبی نداره و منم نمی تونم واقعا دیگه سختی بکشم اگه برم به پولداره اگه حرفا راس باشه چی؟؟؟؟😕😔
ایدی ادمین 👇🌹
@habibam1399
لطفا پاسخ ها کوتاه باشد🌹🙏
@azsargozashteha💚
خنده ات خلوتِ تزویر مرا جارو کرد
عاقبت شعر و غزل دستِ دلم را رو کرد
قسمت این بود که رسوا کُندم چشم تو یا
زد و بندی که قلم با خم آن ابرو کرد
آینه بار دگر دسته گلی داد به آب
ماه را دیده و با ماه تو رو در رو کرد
ساحل آبی آرام ...چه می دانستی ؟
آنچه طوفان تو با قایق و با پارو کرد
قاصد بوسه ی تو دیر رسید اما آن
نوشداروی لبت کار دو صد دارو کرد !!!
◍⃟💛◍⃟💜◍⃟💚💚💚
#پرسش_اعضا ❤️
سلام خسته نباشید.کانال بسیار خوبی دارید..من میخاستم مشکل خواهرمو تو این کانال بزارید تا شاید کسی فکری به نظرش رسید..خواهرم ۱۴ سال پیش به اجبار پدر همسر مردی که واقعا حیوون بود..همه سختی ها رو تحمل کرد..الان بلاخره میخاد طلاق بگیره..۷ ماهه که اومده خونه پدرم و دو تا بچه داره که پیش شوهرشن..قبلا که خیلی کتک میخورده یبار میره پزشکی قانونی و کاغذ میگیره..و مدرک برای اعتیاد به شیشه و هروئین شوهرش هم داره..ولی شوهرش خیلی زرنگه.کلی پارتی تو دادگاها داره..خواهرم وکیل گرفت و اقدام کرد ولی برای پزشکی قانونی شوهرش رفته بود با رشوه از محل کارش نامه گرفته بود که این تاریخ ایشون سر کار بوده و برای اعتیادشونم که متاسفانه آزمایشگاهای ما وقتی طرف ۳ روز شیشه نکشه پاک اعلام میشه و نمیتونه اینا رو ثابت کنه و طلاق بگیره..از طرفی هم شوهرش آبروشو همه جا برده..حتی از بچه هاش فیلم گرفته برای خواهرم فرستاده که بچه ها جلوی دوربین میگن مامانمون کرونا گرفته مرده..وقتی خواهرمو میبینم خیلی بهم میریزم..بیچاره انقدر مهربونه که عین فرشته هاست..۱۴ سال شوهرش خورده و خوابیده و خواهرم صبحا مخابرات کار میکرده عصرا مربی ورزش بوده..وکیلش با شوهرش تماس گرفته که بیاد توافقی جدا شن ولی شوهرش برای اینکه حرصش بده نیومده و گفته خونه پدرش بمونه تا موهاش سفید بشه..بچه هارم نمیزاره بیان اینجا..به نظرتوت خواهرم باید چی کار کنن..
و اینم که گفتم سر کار نمیره ولی از شرکت نامه برده باید بگم که ایشون از شرکت برادرش نامه برده وگرنه سر کار اصلا نرفته..خواهش میکنم کسی اگه از وکالت سر رشته ای داره یا چنین تجربه ای داشتید راهنمایی کنید چون خواهرم داره ذره ذره آب میشه..
ایدی ادمین 👇🌹
@habibam1399
لطفا پاسخ ها کوتاه باشد🙏🌹
@azsargozashteha💚
سلام ایام به کام❤️
#چالش_چهارم 😍👇
خانم های گل از ترفندا و دلبری کردناتون واسه همسرتون وقتی درخواستی ازش دارین بگین 🙈
چکار میکنید که راضی میشه و به حرفتون گوش میده😁🙊
بگید ما هم یاد بگیریم🤦♀👇👇
@habibam1399
منتظریم 🌹❤️👆
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
سلام ایام به کام❤️ #چالش_چهارم 😍👇 خانم های گل از ترفندا و دلبری کردناتون واسه همسرتون وقتی درخواست
#چالش_چهارم ❤️😍
سلام درموردچکارکنیدشوهراتون گوش به حرفتون بدن ،، خواهرای گلم هروقت حموم میریدغسل اویس قرنی مستحب هست وبرای محبت بین زن وشوهراعالیه امتحان کنید انشاا...نتیجه اش راهم میبینید التماس دعا دارم ازهمگی
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
همسر من کلا اینجوریه که هر کاری دلش بخواد انجام میده و هر کاری دلش نخواد انجام نمیده دلبری و کارای منم اکثرا بی تاثیره منم عادت کردم چیزی که میخوام بهش میگم بخره یا پولشو بده من بخرم اگه دلش خواست که انجام میده اگه نه که هیچ😔
انیس مامان دنیا
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
من خودم بهش میگم فانتزی داشتم همیییششه😍...مثلا میگم که همیشه دوست داشتم شوهرم این کارو واااسم بکنه☺️😍...همیشه فانتزیم بود که مثلا با هم فلان مسافرت بریم.بریم هتل فلانجوریو و اینا😁اونم عادی بگم مثلا بهانه میاره و با میگه نمیشه و اینا ولی وقتی میگم فانتزی داشتم اینا میگه باشه 😁من با همین ترفند خیلی رسم و رسومات که به ضرر خانواده خودم بود رو هم حذف کردم😄😄
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام
من اگه درخواسنی از همسرم داشته باشم وقتی که سرحاله یه ذره خودمو لوس میکنم و بهش میگم
یا براش پیامک میفرستم و میون حرفام کلی قربون صدقش میرم
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام 🙂❤️
من وقتی چیزی از همسرم بخوام و قبول نکنه مظلوم بهش زل میزنم و گردنمو کج میکنم ایشون هم میزنه زیر خنده و میگه شبیه گربه شرک شدی 😂 و دیگه بهم نه نمیگه قبول میکنه
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام
من برا همسر جان پیامک های عاشقانه زیا مینویسم
و به خودمم میرسم با همون لباسهای که دارم تمیز خونه را هم مرتب تمیز
وقتی همسر جانم میرسند واقعا خوشحال از تک تک رفتاراش حس میکنم
به خواسته بامنطق جواب میدن
متن پیام هام این شکلی هست
سلام خدمت مقام معظم دلبری
عزیزم لحظه شماری میکنم برای ورودت به منزل دوست دارم
برامن واقعا تاثیر داشت به دوستانم هم
پیشنهاد دادم گفتند بعد از 3الی 4دفعه
جواب داد
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_هشتم سمیه لبخندی زد و گفت عیبی نداره... داشتم به سمیه به مهربونیش به لبخندش نگاه میکردم و چش
#قسمت_نهم
عشرت همیشه خدا کار داشت و زندگیش با این وجود خیلی شلخته بود انگار که بمب توی اون خونه ترکونده بودن..!
وقتی از مستراح بیرون میومد دستاشو نمیشست،
سخت ترین قسمت اون خونه دستشویی رفتن بود، چون در نداشت و فقط یک پرده روی دستشویی بود! کلی باید بیرونو میپاییدم، گاهی که خجالت نمیکشیدم به سمیه میگفتم تو حیاط بشین تا من برم دستشویی بیام.
هر روز کلی سبزی پاک میکردیم، یعنی درآمدشون از فروش تخم مرغا و کفتر و سبزی بود،
غذا هم کم بود، وقت که نداشتم بیرون برم ولی اگه هم وقت داشتم هرگز پامو از خونه بیرون نمیذاشتم... میترسیدم اقاجونم، نریمان یا هر کسی منو با اون تن نحیف و چشمای گود رفته ببینه...
قطعا اگر هم میدیدن نمیشناختن!
هر وقت که با حمید بیرون هم میرفتیم هر کسی مارو میدید با انگشت منو نشون میداد و در گوشی میگفتن این همونه که داداش و باباش اومدن بالای سرش...
پس همون خونه رو امن تر از همه جا میدیدم.
تنها آدمایی که توی اون خونه ازشون هیچ بدی ای ندیدم یکی سمیه بود و دیگری مادربزرگ حمید، هر وقت میومد اونجا به شوخی میگفت تو دختر حاجی ای، حیفه به این روزگار و قیافه دچار شدی..
میگفت بیا دست بکن جیب من، امتناع میکردم میگفتم این چه حرفیه؟
میدیدم یکمی گوشت برام سیخ کشیده گذاشته لای نون توی پلاستیک و آورده میگه بخور جون بگیری.
مادرشوهر عشرت میشد و میونش با عشرت خوب نبود و شاید ماهی یکبار میومد اونجا ولی همون ماهی یکبار هم من عشق میکردم باهاش.
نیمه شب بود، ترسیده بودم و توی اتاقمون توی خودم جمع شده بودم، ساعت محکم تر از هر شب میکوبید، از دو نیمه شب گذشته بود و من منتظر حمید بودم، ولی نیومده بود..
کم کم داشتم نگرانش میشدم، ترس و گذاشتم کنار و اروم از جام بلند شدم و رفتم توی حیاط نشستم تا اگه اومد ببینمش،
به دیوار تکیه دادم و همونجا چرت میزدم که با چرخش کلید توی در از جام پریدم،
رفتم سمت در حیاط، یکدفعه حمید رو دیدم که گوشه دیوار بالا اورد و پخش زمین شد...!
با سعید به بدترین حالت ممکن میخندیدن،
گفتم کجا بودی نگرانت شدم؟
گفت به تو چه!
و رو کرد به سمت سعید و گفت نگرانم بوده و قاه قاه زد زیر خنده، دوباره رفت گوشه دیوار و بالا اورد
جیغ و داد و گریه کردم، برقای حیاط روشن شد و عشرت و بقیه اومدن توی حیاط...
@azsargozashteha💚
#پاسخ_اعضا ❤️
درهمچین مواقعی استخاره بهترین راه حل هست...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام به خانمه که گفته بودن
باحسین آقاآشناشدن ووابسته شده حسبن آقا ووضع والی خوبی نداره واون خواستگارش وضعش خوبه وحرفه خوبی درموردش نمیزنن
بگید خودش اون خواستگارپولداره امتحان کنه
باکمک یه رفیقی دوستی اگه پای خاستگاره سرید پس بله ایشون اینکارس
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی ؟؟؟
روی سخنم با دختر خانم های عزیز است : چرا خارج از چارچوب خانواده با پسر غریبه دوست می شید که در نهایت اینطور تو مخمصه بیفتین ؟
چرا خودتون را به چه کنم چه کنم می اندازید ؟
آیا این روابط نادرست ارزش بازی با زندگی و آینده تون را داره ؟
خداییش چی به دست می آورید جز عذاب و دلهره و سردر گمی ؟
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام درباره اون فاطمه خانوم 18 ساله
عزیزم بنظرم اگ علاقه ای ب اون حسین اقا نداری خب رابطتو قطع کن اون بیچاره ب قول خودت دوستت داره هرچی بیشتر رابطت طول بکشه اون ضربه میخوره اگ حس میکنی میتونی بش علاقه مند شی باهاش بمون طفلک گناه داره🤕 اون دوستت داره ولی تو توی ی نگا از یکی دیگ خوشت اومده بنظرم این خیانت محسوب میشه دلت پیش یکی دیگس با اون حسین بهم بزن🙂برای خاستگارتم عجله نکن تا میتونی تحقیق کن از ادمای مطمئن دربارش سوال کن ایشالله به نتیجه دل خواهت برسی❤️🌹
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام در جواب فاطمه ی ۱۸ ساله باید بگم واقعا نتیجه ی رابطه ی خارج از چهارچوب همینه... سردرگمی و گیجی...
اگه با اون پسر دوست نشده بودی الان صد در صد شرایط بهتری داشتی و تنها به خواستگارت که خانوادت هم در جریان رابطتون هستن فکر میکردی😐
در مورد راه حل احتمال اینکه اون حسین آقا دروغ بگه خیلی زیاده... بلاخره خواستگارتون یه جور رقیب براش محسوب میشه... ازش بپرسید: منو مطمئن کن که خواستگارم آدم بدیه... بگو برام مدرک بیار... شما در مورد خواستگارت تحقیق کردی و با چشم و گوش خودت چیزی ندیدی و نشنیدی حالا به حرفای روی هوای اون آقا اهمیت میدی؟
بعدشم خواستگارت رو هم عقل تایید میکنه هم دلت... دیگه چرا میخوای نقد و ول کنی و نسیه رو بگیری؟ از کجا معلوم حسین اقا دو سال دیگه دلشو به یکی دیگه نباخت و ولت نکرد... یادت باشه تو هر شرایطی اولویت خودتی.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#داستان_زندگی ❤️
#ارسالی_اعضا
#بخش_اول
ظهر بود و هوا هم حسابی گرم بود و منم از دانشگاهم که از خونه خیلی دور بود ، داشتم برمیگشتم و به اتفاق اون روز فکر میکردم .
اون روز یکی از پسرای ترم بالایی دانشگاه که متوجه شده بودم چند روزیه هی حواسش به منه ، باهام صحبت کرد و گفت میخوام بیام خواستگاریت .
بدم نیومده بود ولی خوشم هم نیومده بود .
اسمش آرین بود و ترم 3 هوا فضا بود .
منم ترم 1 همین رشته .
اولش فکر کردم بخاطر وضع مالیمون دنبالمه .
از بچگی بخاطر همین موضوع ، همه بهم میگفتن بچه ننه و سوسول و ...
تا اینکه یکی از بچه های کلاس میگفت ، آرین خانواده ی خیلی پولداری داره و از همه نظر تامینه .
یکم خیالم راحت شد از اینکه قصدی نداره و ...
بالاخره بعد دوساعت راه رفتن و فکر کردن ، رسیدم خونه و از شدت خستگی همون دم در افتادم .
مامانم دیدم و بعد کمک بهم ، شروع کرد غر زدن که چرا پیاده میام که اینجوری بشم .
منم چیزی نگفتم و نشستم .
تک دختر بودم و یک برادر بزرگتر داشتم که 27 سالش بود .
شب سر شام که همه بودن ، موضوع آرین رو گفتم .
بابام و مامانم گفتن بیان و داداشم شروع کرد به غر زدن که این دختر هنوز بچش و ...
فرداش تو دانشگاه دوباره اومد و منم کلافه بهش گفتم شب جمعه بیان .
شب جمعه رسید و اومدن خواستگاری .
باباش معلوم بود که آدم مهربونیه ، مامانش هم ادای آدمای مهربون رو درمی آورد و برادرش هم مثل برادر خودم مهربون بود .
خواستگاری برگذار شد و ما هم گفتیم که جواب میدیم و رفتن .
بابام و داداشم حسابی تحقیق کردن و گفتن پسر خوبیه .
گفتیم بله و نامزد کردیم .
قرار شد یک ماه بعد نامزدی ، عقد و عروسی باهم برگذار بشه .
منم دیگه کل روزمو با آرین بودم .
از همون هفته اول نامزدی ، کلافگی های آرین و مدام حرص خوردناش بعد از یک زنگ و پیام از یک فرد ناشناس شروع شد .
همش در حال چت کردن بود ، مدام میگفت حال و حوصله ندارم و همش تلفنی حرف میزد و مشغول بود .
تا اینکه از شدت این رفتاراش ، یک روز عصبی شدم و باهاش دعوام شد . داد میزد و میگفت انقدر دخالت نکن .
منم با گریه از پیشش رفتم و برگشتم خونه و همه چیز رو به بابام اینا گفتم .
از همون رفتار های مشکوکش تا دعوای اونروزش .
بابام و داداشم هم عصبی رفتن خونشون و یه حسابی با آرین برخورد کردن .
فرداش با باباش اومد معضرت خواهی و منم بخشیدم .
رفتاراش انقدر مشکوش شده بود که خانواده هامون هم بهش شک کرده بودن .
یک هفته مونده بود به عروسی و من نگران کارای آرین بودم .
خلاصه شب عروسی رسید و عروسی داخل خونه خودمون بود ، چون بزرگ بود و خوب . قبل عقد یهو آرین گم شد .
با همون لباس و وضع رفتم طبقه بالا ، داخل اتاقم ، که دیدم آرین دراز کشیده روی تخت و دستش روی پیشونیشه .
رفتم پیشش و گفتم چی شده که یه نگاه بهم کرد و با چیزی به بهم گفت ، مرگ رو برای یک لحظه جلوی چشمام دیدم .
گفت دوست ندارم و کس دیگه ای رو دوست دارم .
حلقشو از جیبش درآورد و گذاشت روی تخت و رفت .
آرین رفت و منو خورد کرد و تبدیلم کرد به یه خرابه .
داداشم و بابام و مامانم اومدن بالا و از دیدن حلقه روی تخت و نامه ی روی میز آرایشم که از طرف آرین بود ، همه چیز رو فهمیدن و خلاصه اونشب همه چی نابود شد و همه رفتن با هزارتا حرف پشت سر من .
وقتی اومدم پایین و سفره عقد وسط خونه رو دیدم ، با سرعت رفتم سمت سفره و نشستم و همه چیز داخل سفره رو با عصبانیت ریختم و شکستم و سفره عقدم رو نابود کردم .
داداشم اومد دستامو گرفت و بغلم کرد .
سرم رو گذاشتم رو شونش و گریه کردم و همون لحظه از حال رفتم .
#ادامه_دارد
@azsargozashteha
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی ❤️ #ارسالی_اعضا #بخش_اول ظهر بود و هوا هم حسابی گرم بود و منم از دانشگاهم که از خونه
#بخش_اخر
از حال رفتم و دیگه هیچی نفهمیدم .
وقتی به هوش اومدم ، تو اتاقم بودم و بهم سرم وصل بود . گیج بودم و بعد چند دقیقه همه چیز یادم اومد و دوباره بغض کردم .
بغضم از روی رفتن آرین نبود ، از روی اعتمادی که بهش کردم بود .
بابام و داداشم رفتن درخونشون ولی خالی کرده بودن و رفته بودن .
عصبانیت خانوادم از آرین و خانوادش جوری بود که مطمئن بودم اگه آرینو ببینن ، خون به پا میشه .
از یک ماه بعد اون اتفاق ناخود آگاه تنفر و بی اهمیت بودن عجیبی نسبت به آرین رو توی وجودم حس کردم و با کمک خانوادم این حس رو تقویت کنم تا آرینو برای همیشه از ذهنم پاک کنم و همین طور هم شد .
من دیگه بعد از یک ماه گریه و غصه و اشک و آه به زندگی برگشته بودم .
خواستگار زیاد داشتم ولی دیگه نمیخواستم به کسی اعتماد کنم .
آرین از دانشگاه رفته بود و از اون شب 8 ماه میگذشت .
با کمک همکار پدرم تونستم درکنار هوا و فضا ، زبان هم بخونم .
توی دانشکده زبان با یه پسری به اسم محمد هادی آشنا شدم .
پسر خوبی بود و ترم آخر زبان بود .
چیزایی که از خانوادش میدونستم این بود که وضع خوبی دارن و یه برادر داره و یه خواهر و پدر و مادرش .
رفته رفته برخورد ها و صحبت های ما بیشتر میشد و محمد هادی توی درس هام کمکم میکرد .
یه روز که از دانشگاه برگشته بودم ، با کمال تعجب دیدم بابام و داداشم هم خونه هستن .
همون روز بهم گفتن که مادر محمد هادی اومده و مامانم حرف زده که بیان خواستگاری من .
نگران بودم که نکنه ماجرای آرین پیش و بیاد و از طرفی محمد هادی رو خوب میشناختم و خیالم ازش جمع بود .
اومدن خواستگاری و بعد تحقیق و ... و پافشاری خانوادش جواب مثبت دادیم .
محمد هادی خیلی مهربون بود و آدم باهاش آرامش داشت .
پدر و مادر و برادرش ، خوبی رو در حقم تموم کرده بودن و مثل پدر و مادر و برادر خودم بودن ولی خواهرش ( نگین ) ، فقط دنبال دعوا و شر بود و میخواست منو با حرفاش عصبی کنه و منم جوابشو بدم تا برام داستان بسازه ولی من حتی نگاش هم نمیکردم .
خلاصه گذشت و ما عقد کردیم و رفتیم سر زندگیمون .
محمد هادی ماجرای آرین رو میدونست ، یعنی خودم گفتم بهش ، خانوادم همش میگفتن نگو نگو ، اون گذشته ی تو بوده و بیخیال شو و ...
ولی نمیخواستم زندگیم رو دروغ ساخته بشه ، پس همه چیز رو همون روزی که فهمیدم اومدن خواستگاری گفتم .
اونم به خانوادش گفت و اونا بجز نگین ، همه گفتن عیب نداره و ...
بماند که چقدر سر خرید عقد و عروسی و بقیه چیزا ، نگین اذیتمون کرد .
سر عقد انقدر زشت و تلبکارانه رفتار کرد که نزاشتن موقع عقد حضور داشته باشه و از اتاق بیرونش کردن .
بیچاره محمد هادی هم همش برای رفتارای نگین معضرت خواهی میکرد و خلاصه اونشب خانوادشو از خجالت آب کرد و آدم بود که همش در گوش هم از رفتاراش حرف میزدن .
ولی با تمام اینا و جدا از رفتارای نگین ، اونشب آبرومندانه و عالی برگذار شد .
رفتیم سر زندگیمون و چهار ماه میگذشت که محمد هادی یه روز ناراحت اومد خونه و گفت ، یه چیزی باید بهت بگم که به خدا خودمم همین امروز متوجهش شدم .
دل تو دلم نبود که گفت ، از شیش ماه قبل از آشنایی من با آرین ، آرین با نگین ، دوست بودن و سر یه دعوا باهم قهر میکنن و آرین هم برای درآوردن لج نگین ، اومده خواستگاری من و بعدش هم نگین که فکر کرده بوده همه چیز دروغه ، هیچی نگفته بوده ، تا اینکه قبل عروسی زنگ میزنه و میگه ببخشید و برگرد و آرین هم شب عروسی اون کارو میکنه .
اگه دروغ نگم ، خیلی ناراحت شدم . نه از اینکه آرین دروغ گفته بود . بلکه از این که بازیچه شده بودم .
محمد هادی عصبی بود و ناراحت و نگران نگاهم میکرد .
گفت میری ؟
گفتم نه . من تا تهش هستم . اون روز ، من و محمد هادی ، آرین رو برای همیشه و برای خودمون از زندگیمون و ذهنمون بیرون کردیم و ...
اون روز ، من و محمد هادی ، آرین رو برای همیشه و برای خودمون از زندگیمون و ذهنمون بیرون کردیم .
دو ماه بعد نگین با آرین ازدواج کرد .
از روزی که نگین ازدواج کرد ، حتی همون شب اول عروسیشون ، دعواهاش با آرین شروع شد و نگین هرروز خونه مادرش اینا بود .
دقیقا هفده روز بعد ازدواجش با آرین ، اومد خونه ما و شروع کرد به گریه و گلایه از اینکه ، آرین همش میگه هانیه ( من ) خیلی از تو بهتر بود و بیچاره من که اونو ول کردم و تورو گرفتم .
نمیخواستم محمد هادی چیزی از حرفای نگین بفهمه پس سریع بحث رو عوض کردم و نگین هم زود رفت .
تا روزها فکرم فقط و فقط به آرین و کاراش بود که چرا اینکارارو کرده .
خلاصه ، یک سالی گذشت که فهمیدیم نگین از آرین جدا شده و دلیل طلاقش کتک های آرین و خیانتش به نگین بوده .
باورم نمیشد . یه جورایی تو شک بودم و بدجور تعجب کرده بودم از این موضوع .
همش با خودم میگفتم مگه آرین منو فقط برای نگین ول نکرد ؟
مگه همو دوست نداشتند ؟ پس چرا جدا شدن ؟
من و محمد هادی و خانوادش از این موضوع تو شک و تعجب بودیم .
گذشت و نگین رفت آلمان .
محمد هادی بعداز گرفتن فوق لیسانسش توی دانشگاه مشغول تدریس شد و من هم درسم رو ادامه دادم .
#پایان
@azsargozashteha💚
#دردو_دل_اعضا ❤️
#پرسش
سلام من از سالی که دیپلمم رو گرفتم یه احساسهای عجیبی سراغ اومده تا جایی که نتونستم درسمو ادامه بدم و دانشگاه برم یعنی درس رو میخوندم ولی انقد دلم هزار جا بود که سر در نمیاوردم چی دارم میخونم یاد نمیگرفتم تا چه برسه به این که بخوام امتحان بدم
بعداز کلی دربدری که کشیدم منو بردن پیش یه دکتر روانشناس واون تشخیص داد که من اسکیزوفرنی گرفتم
وتاالان که ۳۶سالمه همچنان اون احساس ها منو آزار میدن البته بعضی وقتا که من خودمو گول میزنمو سرخودمو با یه چیزی گرم میکنم کمتر میشن ولی خیلی وقتا انقد زیادن که اصلا اجازه لذت بردن از هر سرگرمی رو از من میگیرن
من مثلا داروی ارام بخش مصرف میکنم که آرامش پیدا کنم ولی همین دارو میشه بلای جون من
چون احساس من اینه که همه با خوردن این دارو از من فاصله میگیرن یعنی احساس بیگانگی دارن از من
واونو تو سر من میزنن
وخلاصه با تغییر کردن من دیگران هم رفتارشون تغییر کرده نسبت به من وهر کسی هم که برای بار اول میفهمه که من این بیماری رو دارم رفتار
ش با من تغییر میکنه و انگار که دیگه منو سر ادم حساب نمیکنه
بعضی وقتا احساس میکنم دیگه راه نجاتی ندارم وتا آخر عمر باید تنها باشم چون کسی تا حالا حاضر نشده با من ازدواج کنه واین فکرو که میکنم خیلی بیشتر عذاب میکشم
الان مسئله ای که هست نمیدونم چرا افکار مزاحم انقد منو آزار میدهو از کجا سراغ من اومده وچرا من قبلا اینجوری نبودم واصلا آیا قبلا هم اینجوری بودم ولی متوجه نبودم یا بعدا تشدید شده
هیچ کدوم از اعضای خانواده من مثل من نیستن ونه حتی دوستی دارم که مثل من این بیماری رو داشته باشه تا بتونم ازش مشورت بگیرم
به نظر شما که مشاور هستید چاره کار من تو چیه
من دقیقا مثل اون پرندهای هستم که اول باهاشون کندن بعدم بهش میخندن که چرا نمیتونه پرواز کنه
ایدی ادمین 👇🌹
@habibam1399
لطفا پاسخ ها کوتاه باشد🌹🙏
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_نهم عشرت همیشه خدا کار داشت و زندگیش با این وجود خیلی شلخته بود انگار که بمب توی اون خونه ترک
#قسمت_دهم
عشرت گفت الهی ذلیل شی نازی.. چه مرگته شیون میکنی؟
چمباتمه زده گفتم نگاش کن یجوری شده چشماش یجورین حالش خوب نیست...!
هولم داد افتادم زمین گفت اوووو فکر کردم چی شده این بیشرفا که بار اولشون نیست
یکی محکم خوابوند توی گوش حمید و گفت صدبار گفتم زیاده روی نکن کره خر پدرسگ...
یجوری که انگار عادیه،
بعد یقه منو گرفت و چسبوند به دیوار و گفت نبینم دیگه اینجور زهرمو بترکونی و شیون کنیا، این چیزا اینجا عادیه دختر جون
شروع کردم داد و بیداد گفتم یعنی چی عادیه مگه میشه عادی باشه؟!
اینا مستن، نصفه شبه شوهرم باید کنارم میبود نه توی خیابون..
حمله کردم سمت حمید و گفتم به خودت بیا... به خودت بیا لامذهب...
دوباره هولم داد و دستمو گرفت و کشوندم سمت اتاق، درو جفتشو بست، نمیدونستم میخواد چیکار کنه...
یهو دیدم کمربندشو باز کرد و با کمربند حمله کرد سمتم..
داد میزد میگفت دیگه جلوی داشم و ننم به من حرف بد نزنی هااا...
اون شب اگه سمیه شیشه رو نمیشکست و درو باز نمیکرد، بی شک حمید منو میفرستاد اون دنیا...!
صبح که پا شدم خبری از حمید نبود.
سمیه گفت امروز همه کارا با خودم، بعدم یه تشت اب داغ و پارچه تمیز اورد و روی زخمام کشید، سوزش شدیدی داشت ولی بهتر از این بود که زخمام بخوان عفونت کنن..
هر بار که پارچه رو روی زخمم میکشید بیشتر یاد حرف نریمان میوفتادم که میگفت اینجا چیزایی میبینی که هیچ وقت ندیدی...
حتی قبلا شنیده بودم که عشرت از راه خلاف پول درمیاره..!!
اما تا اون روز من همچین خبطی ازش ندیده بودم.
غروب بود و صدای کل میومد،
توی حیاط یه گوشه کز کرده بودم و به صدای کل و ساز و دهل گوش میدادم و حسرت میخوردم.. من هیچکدوم از اینارو نداشتم
عشرت از در اومد تو و چادرشو انداخت رو بند و گفت میدونی عروسیه کیه؟؟
سرمو تکون دادم، گفت عروسی نریمانتونه امشب..
چشمام از تعجب باز شد، گفتم راست نمیگی..!
پوزخند زد و گفت بیا برو نگاه کن،
حقیقتا تا نمیدیدم باور نمیکردم..!
چادر عشرتو انداختم رو سرم و رفتم بیرون، تا نزدیک خونمون رفتم.
دیدم صدای ساز و دهل از تو خونه ی خودمونه و راست راستی عروسیه نریمانه..!
دست از پا درازتر برگشتم....
@azsargozashteha💚
ای قلب من، بارانیات کردند و رفتند
کنج قفس، زندانیات کردند و رفتند
در سایههای شب، تورا تنها نوشتند
سرشار سرگردانیات، کردند و رفتند
احساس پاکت را، همه تکفیر کردند
محکومِ بیایمانیات، کردند و رفتند
هرشب تورا دعوت، به بزم تازه کردند
در بزمشان، قربانی ات کردند و رفتند
زخمی که رستم، از شَغاد قصهاش خورد
مبنای این ویرانیات، کردند و رفتند
◍⃟💛◍⃟💜◍⃟💚💚💚
@azsargozashteha💚
#پرسش_اعضا ❤️
سلام عزیزم میشه از دوستان تو گروه بپرسید برای کسی که سال هاست درگیر قارچ و عفونت زنان هست چی خوبه که خوب بشه بخدا دیگه خسته شدم و برای کسی که زودی سردی میکنه و تند تند باید بره دسشویی معذرت میخوام البته چه راهکاری دوستان دارن ممنونم اینو تو کانال بزارید
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام . یه سوالی داشتم میشه لطفا بذارید
میخواستم بدونم از دوستان کسی دیده یا تجربه داره بهم بگه که با اقای دارای تالاسمی اینتر مدیا ازدواج کردن درسته یا خیر ؟ (خانم سالم هست) ایا امکان بچه ی ناقص هست ؟
پیشاپیش ممنون از کانال خوبتون و پاسخگویی عزیزان
ایدی ادمین 👇🌹
@habibam1399
لطفا پاسخ ها کوتاه باشد🙏🌹
@azsargozashteha💚