eitaa logo
کلبه عُشاق
4.7هزار دنبال‌کننده
791 عکس
448 ویدیو
1 فایل
با دو قبله در ره توحید نتوان رفت راست یا رضای دوست باید، یا هوای خویشتن (سنایی) 💪...خودمونا بسازیم؛ #بابارکن_الدین شیرازی، بابایی که دستِ فرزندِ ناخَلفش را گرفتو... ادامه 👇 https://eitaa.com/babarokn/2600 💌کانال احراز هویت شد @babaroknodin1400
مشاهده در ایتا
دانلود
کلبه عُشاق
#اندرحکایات #از_یارِ_آشنا_سخنِ_آشنا_شنید در نجف مردِ شروری بود که تعدادی یار و نوچه داشت و معمولا مر
و غریبه ای بنام البته اولیاء در اکثر کسانی که تصرف میکنند چنان نیرویی در روح ایجاد نمیکنند که یکباره جسم را بکلّی ترک کند. بلکه روح بتدریج قوت گرفته تا مرگ جسمانی پیش نیاید. بعبارتی نفس را بتدریج از حالتِ حیوانیت بکُشد و آن را تبدیل به نفسِ مُلهمه و مطمئنه سازد. ای خدا بفرست قومی روح مند/ تا ز صندوق بدنمان واخرند/ ..................... مُرده بُدم زنده شدم،گریه بُدم خنده شدم/ دولتِ عشق آمد و من دولتِ پاینده شدم/ تابشِ جان یافت دلم، واشد و بشکافت دلم/ اطلس نو بافت دلم، دشمن این ژنده شدم/‌‌‌ گفت مرا عشقِ کُهُن:کز بر ما نقل مکن/ گفتم: آری نکنم ساکن و باشنده شدم
کلبه عُشاق
👆ادامه داستان👇 #یذَره_کتاب بُرشی زیبا و خواندنی #توحید_عشّاق 🖌 📕 🟣 فصل
بُرشی زیبا و خواندنی از کتاب کهکشان نیستی فصل ۵۷ از قولِ ‌📖 🖌 .....با خنجرِ جیبی ام روی میز را خط خطی میکردم. هرچه به در، چشم‌دوختم، پیدایش نشد. عُمدتاً کارها را افرادِ ناشناس، سفارش میدادند. نصفِ دستمزد، پیش! و مابقی بعداز اتمامِ کار.🤒 اینجا قهوه خانه ای بود که عمدتاً نجف جرئت آمدن به آن را داشتند. ناگهان صدای زنگوله درِ قهوه خانه به گوشم خورد.غریبه بود دستار را طوری دورِ صورتش پیچیده بود که فقط چشم هایش را میدیدم. با شکمی برآمده و دشداشه ای سفید.👤 مکثی کرد و به سمتم آمد و گفت:قاسم! گفتم:کارِت را بگو! گفت:پول خوبی در انتظارت است! به قهوه چی اشاره ای کردم که دو شیشه زهرماری بیاورد. _نوع کار؟🤔 پس از سکوتِ کوتاهی گفت: گفتم:قیمتِ کار به ارزش کسی که سر به نیست خواهد شد، تعیین میشود.🗡 قهوه چی شیشه های را آورد.یکی را برداشتم و آمدم بخورم.🍻 که با عصبانیت گفت: چه غلطی میکنی؟! _کوری؟میخواهم مشروب بخورم. شیشه مشروب را از دستم گرفت و محکم به زمین کوبید و گفت: نجاست خوری در کنار مرقد (علیه السّلام)؟!😡 او که بود که جرئت میکرد اینطور با من حرف بزند؟ ازآنجا که سکه های برق درخشانی داشت، نخواستم معامله را به هم بزنم. گفتم:کیست و کجاست؟ _همین حوالی است. زیاد وادی السّلام می رود،همانجا کارش را یکسره کن. سکه ها رو بسمت خودم کشیدم و گفتم:این نصف معامله است. باصدای خَش دار گفتم: اسم؟ _یک است.👳‍♂ فرقی نمیکند، اسم؟؟ کمی به لرزه افتاد، اما بسرعت گفت: قاضی! اسم سیّد علی قاضی را که شنیدم برق، سرتا پای وجودم را گرفت.در حالیکه قلبم بشدّت شروع به تپش کرده بود. را از غلاف بیرون کشیدم و با تمامِ قدرت در میز فرو کردم.🔪 سکه هایش را در مقابلش کوبیدم و با فریاد گفتم:من شرابخوارم و بی نماز و اهل هرچی بگویی هستم، مَردک.🥷 اما قاضی کُش نیستم.قاضی و آدم است. صدهزار سکه هم بدهی انجام نمیدهم. ضمناً دست کسی هم به او برسد، خودم سر به نیستش خواهم کرد. بدون آنکه به پشت سرم نگاه کنم، درِ کافه را محکم به هم کوبیدم و بی هدف در کنار شهر،شروع به قدم زدن کردم. قاضی چند باری مرا نصیحت کرده بود.هر بار که میخواستم روالم را عوض کنم، گرسنه در وجودم می یافتم که خشم و شهوت،غذای هر صبح و شامش بود. 🧟‍♂🥶 با اینکه به نصیحت هایش گوش نمی دادم اما از نشستن در کنار او لذت میبردم و به من آرامشِ عجیبی می داد. ، قاعده نمی شناسد؛از وقتی مُشت روی میز کوبیدم، لحظه به لحظه گرمای در وجودم بیشتر میشد.💞 خودم را به کنارِ شهر که منتهی به قبرستانِ میشد، رساندم. همانجا در حالی که چشم به گنبد حرمِ دوخته و به دیوار شهر تکیه زده بودم، به خواب رفتم.🚼 با دستی که به شانه ام میخورد از خواب بیدار شدم. سُرخیِ طلوع آفتاب بود که چشمانِ حیرت زده ام را التیام میداد.سرم را بالا گرفتم تا ببینم چه کسی جرئت کرده را از خواب بیدار کند! آقا سیّد علی بود.📿 با خنده ای که بر لب داشت گفت: سلام قاسم! دیدم اینجا خوابت برده، گفتم بیدارت کنم نمازت را بخوانی. سرم را خاراندم و گفتم: آقا آفتاب زده ،فردا صبح میخوانم. با خنده گفت: بنشین میخواهم چیزی بگویم.🧎‍♂ با دستپاچگی و خوشحالی ازینکه هیچ وقت از با من احساس کسرِ شان نمیکرد،نشستم و گفتم: چشم آقا سیّد،بفرمایید! پیرمرد دستش را روی شانه ام گذاشت و در کنارم نشست و گفت:قاسم تو مرا دوست داری؟ _آقا بر منکرش لعنت. به دیوار تکیه داد و گفت: من اگر چیزی بگویم میدهی عمل کنی؟ باسرعت گفتم:آقا شما جان بخواهید.🤝 جان نمی خواهم قاسم!چیزِ دیگری میخواهم. حاضر بودم هرکاری بگوید انجام دهم.برای همین گفتم:جان بخواهید آقا، امر شما مُطاع است. قاضی دستش را روی پایم گذاشت و گفت:....👋 ادامه دارد.....انشاءالله🔜 برگرفته از: داستانی بر اساس زندگی آیت الله کلبه عشاق https://eitaa.com/babarokn
حکایت عشقِ روح به ولیّ(خدا) و سرزنش دیگران و ممانعت آنها از رفتن روح به سوی ولیّ، همان حکایتِ عشقِ وکیل است به جناب صدرِجَهان. وسرزنش و ممانعت آنها از رفتن به نزد معشوقش صدرجهان که در می‌آورد و الحقّ که مولانا در آن برای معرفی و صفاتِ عشق، سنگ تمام گذاشته و این حقیر و پریشان روزگار شرحی بر آن نگاشته‌ام. در کتاب حکمتِ پهلوانی می‌فرماید: وزیر بزرگی بوده است در بخارا . و یکی از وُکلای او خطایی می‌کند و از ترس مجازاتِ صدر، از بخارا می‌گریزد.و به شهری دور در خراسان پناهنده می‌شود. ولی در درونِ خود، عشق و علاقه‌ای شدید و مفرط به صدر داشته است. پس از ۱۰ سال که وکیل از صدر دور بوده بتدریج آن خوفی که از صدر داشته از قلبش زائل شده (اَلعَرَضُ یَزول) و آن خودش را آشکار می‌سازد. لذا با بی‌صبری می‌خواهد به بخارا برود که صدرجهان در آنجاست. ولی مردم او را سرزنش می‌کنند و یا نصیحت می‌کنند. که نرو. چرا که بودنِ تو در نزد صدرجهان ضررها و خطرها دارد. 🔹سخت بی‌صبر و در آتشدان تیز 🔹رو سوی صدرجهان می‌کن گریز 🔹این بخارا منبع دانش بود 🔹پس بخاراییست هر ک آنش بود بله روح به نفس و قوای نفس می‌‌گوید من سال‌ها با شما زندگی کردم ولی شما به من چه دادید؟ شما همیشه در فکر دنیا و لذّات دنیا هستید. و منِ بیچاره را غریب واهشته اید. 😔 اما اکنون دیگر از میان شما می‌روم. ولیّ خدا را جسته‌ام بسوی او رفته و سر بر پایش می‌گذارم تا او مرا از شرّ شما رهایی بخشد. 😊 اما مخالفانِ روح با نصیحت یا سرزنش می‌خواهند مانع حرکت او به سوی (ولیّ)خدا شوند. چنانکه ناصحانی، وکیلِ صدرجهان را نصیحت می‌کردند که به نزدِ وزیر یعنی صدرجهان نرو.که او تو را به زنجیر و زندان می‌کِشد و چه بسا تو را می‌کُشد. ⛓🗡 🔹گفت او را ناصحی ای بیخبر 🔹عاقبت اندیش اگر داری هنر 🔹چون بخارا می‌روی دیوانه‌ای 🔹لایق زنجیر و زندان‌خانه‌ای 🔹گفت ای ناصح خمُش کن چند، چند 🔹پند کم‌ده زانک بس سختست بند 🔹سخت‌تر شد بندِ من از پندِ تو 🔹عشق را نشناخت دانشمندِ تو 🔹آنطرف که عشق می‌افزود درد 🔹بوحنیفه و شافعی درسی نکرد 🔹تو مکن‌تهدید از کشتن که‌من 🔹تشنه‌ی زارم به خونِ خویشتن 🔹عاشقان را هر زمانی مُردنیست 🔹مُردنِ، خود یک نوع نیست 🔹آزمودم مرگِ من در زندگیست 🔹چون رَهَم زین زندگی، پایندگیست 🔹اُقتُلونی اُقتُلونی یا ثقات 🔹انّ‌فی‌قتلی‌حَیاتاً في‌حَیات 🔹پارسی‌گو گرچه تازی خوشترست 🔹عشق را خود، صد زبانِ دیگر است 🔹بوی آن دلبر چو پرّان‌می‌شود 🔹آن‌زبان‌ها‌جمله‌حیران‌می‌شود 🔹چون که عاشق توبه کرد اکنون بترس 🔹کو چو عیّاران کند بر دار، درس 🔹گرچه آن عاشق بخارا می‌رود 🔹نِی‌به‌درس‌‌و نِی‌به اُستا می‌رود 🔹هرکه در خلوت به بینش یافت راه 🔹او ز دانش‌ها نجویَد دستگاه 🍃 〰〰〰〰🍃 برای مطالعه حکایتِ عشقِ پادشاه و کنیزک‌و مردزرگر لطفا روی گزینه بزنید. 🍃〰〰〰〰🍃 @babarokn ادامه داستان↘️👇
کلبه عُشاق
#اندرحکایات #از_یارِ_آشنا_سخنِ_آشنا_شنید 🍃حکایتِ مردِ شرور و #ملّا_حسینقلی_همدانی در نجف، مردِ شرو
💚 🙄 و غریبه ای بنام البته اولیاء در اکثر کسانی که تصرف میکنند چنان نیرویی در روح ایجاد نمیکنند که یکباره جسم را بکلّی ترک کند. بلکه روح بتدریج قوت گرفته تا مرگِ جسمانی پیش نیاید. بعبارتی نفْس را بتدریج از حالتِ حیوانیت می‌کُشد و آن را تبدیل به نفسِ مُلهِمه و مطمئنه می‌سازد. 🔹ای‌خدابفرست‌قومی روح‌مند/ 🔹تا ز صندوق بَدَنمان واخرند/ ..................... 🍃در اینجا مولانا می‌فرماید: 💞 _مُرده بُدم زنده شدم،گریه بُدم خنده شدم/ _دولتِ عشق آمد و من دولتِ پاینده شدم/ _تابشِ جان یافت دلم، واشد و بشکافت دلم/ _اطلسِ نو بافت دلم، دشمنِ این ژنده شدم/‌‌‌ _گفت مرا عشقِ کُهُن:کز برِ ما، نقل مکن/ _گفتم: آری نکنم، ساکن و باشنده شدم/ برگرفته از: علامه مروجی سبزواری کلبه عشاق https://eitaa.com/joinchat/1612055109C9004ffddfc
🤱 دخترک خردسالش دور مادر می‌چرخید و زبان می‌ریخت.کودکِ دیگرش هم زیرِ سینه‌ی مادر آرام گرفته بود. قلبش ضعف می‌رفت برایشان. ساعتی بعد اما صدای گریه دو کودک از خانه بلند بود. تَب‌دار بودند و زرد و نیمه جان. بانو به سینه می‌چسباندشان در حالی که هر لحظه حالشان بدتر از قبل بود. ساعتی بعد نوزادش در بغلِ مادر، جان داد. و چند روز بعد دخترِ خردسالش. قلب بانو سنگین بود و خسته. اشکِ چشمش تمامی نداشت انگار. پشت پنجره نشست و زُل زد به حیاط. صدای گریه‌های بی‌امانِ کودکش توی گوشش بود هنوز. خانه آرام بود و بی‌صدا. قلبش سنگینی می‌کرد هنوز. 💞 قرآن را توی دست گرفت و باز کرد آیه‌ی مبارک را خواند: "اِذْ قَالَ لَهُ رَبُّه أَسْلِمْ قَالَ أَسْلَمْتُ لِرَبّ الْعَالَمِین" این‌پرسش‌وپاسخِ‌حضرت‌ابراهیم علیه‌السّلام‌بود.کلام‌خدای‌ابراهیم به‌جانش نشست. گفت: "اگرقلبِ‌توجایگاهِ خداست جایی برای کس دیگر نمی‌ماند!" دستش را روی سینه گذاشت و آیه را تکرار کرد. آرام گرفته بود. چشم‌هایش دیگر خیس نبودند. 💖 ✨با دو قبله در رهِ توحید نتوان رفت راست/یا رضای دوست باید،یا هوای خویشتن/ حکیم‌سنایی کلبه عشاق https://eitaa.com/joinchat/1612055109C9004ffddfc
33.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔘 🔘 🔘 زبانی 🗣 قلبی 🫀 با دریغ و افسوس فراوان عالم ربانی و عارف روشن ضمیر حضرت آیت‌الله قدس‌الله‌نفسه‌الزکیه سال پیش یعنی اسفند ۱۴۰۲ دار فانی را وداع گفته و به جوار رحمت حق پیوستند. مزار ایشان در اصفهان، تخت فولاد، گلستان شهدا می‌باشد. کلبه عشاق https://eitaa.com/joinchat/1612055109C9004ffddfc