eitaa logo
برش‌ ها
382 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
351 ویدیو
36 فایل
به نام خدای شهیدان در برشها شهدا دست یافتنی اند. اینجا فرهنگ جهاد و شهادت را به صورت آهسته، پیوسته و به دور از هیاهو روایت می کنیم تا بتوان آن را زندگی کرد. سایت http://www.boreshha.ir/ آپارات www.aparat.com/boreshha.ir بارش فکری @soada313_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
مرحله دوم عملیات بیت المقدس بود. با حسین در حال سرکشی از خط بودیم که در مسیر دیدیم یک نفر بر پی ام پی در حال سوختن بود و رزمندگانی با دست خاک بر آن می ریختند تا خاموش کنند. جلوتر رفتیم. رزمنده ای داخلش بود و حین سوختن با خدا بلند و سلیس صحبت می‌کرد: الان دارد می سوزد، می خواهم آن طرف پاهای مرا ثابت قدم کنی. الان سوخت. این سوزش به سوزش سینه حضرت زهرا (س) نمی رسد. الان می سوزد. از تو می خواهم آن دنیا دستانم را به طرف تو دراز کنم؛ دستانی که گناه نداشته باشد. دارد می سوزد. این سوزش برای امام زمان و برای ولایت است. اولین بار (س) این طور برای ولایت سوخت. آتش به که رسید، گفت: خدایا دیگر طاقت ندارم لا اله الا الله. خدایا خودت شاهد باش، خودت شهادت بده، سوختم ولی نگفتم. به اینجا که رسید سرش با صدای تقّی از هم پاشید. بچه ها در حال خود نبودند. زار زار گریه می کردند. حسین را نگاه کردم، گوشه ای زانو بغل گرفته و نشسته بود. های های گریه می کرد. می گفت: خدایا من چطور جواب اینها را بدهم. دستم را که روی شانه اش گذاشتم، گفت: ما این هاییم. اینها کجا ما کجا؟ آن دنیا خدا ما را نگه نگه نمی دارد و نمی گوید جواب این ها را چه می دهی؟ پاهایش نای بلند شدن نداشت. پشت موتور که نشست، سرش را روی شانه ای گذاشت و آن قدر گریه کرد که پیراهن و زیر پوشم خیس اشک شد. موقع برگشت بچه ها را در یک گونی ریخته بودند و برایش زیارت عاشورا می خواندند. حسین می گفت: ای کاش ماهم مثل شهید پیدا کنیم. راوی: علی مسجدیان کتاب زندگی با فرمانده، صفحات ۱۳-۱۱٫
سر چند قسمت از مطالب انتقاد تندی نسبت به داشتم. با ناراحتی رفتم خانه و قصد داشتم که دیگر همکاری نکنم. پلک که روی هم گذاشتم، (س) را خواب دیدم. سه بار از سید گله کردم و هر سه بار حضرت فرمود: «با چه کار داری؟». بعد از مدتی نامه ای سید برایم رسید که نوشته بود: «یوسف جان! دوستت دارم. هر جایی که می خواهی بروی برو. ولی بدان برای من پارتی بازی شده و هوایم را دارند». (س) (س) راوی: یوسف علی میر شکاک کتاب خط عاشقی ۲ (خاطرات عشق شهدا به حضرت زهرا س)، گرد آوری: حسین کاجی، بازنویسی: مهدی قربانی، انتشارات حماسه یاران، چاپ دوم- بهار ۱۳۹۵، خاطره ۳۴٫ به نقل کتاب سید مرتضی آوینی، ارمیا آدینه، ص
او مانند دیگر مردان حق، از روزى که قدم در راه نهادند، همواره و خود را براى نثار در راه خدا بر روى دست داشتند. سرزمین هاى داغ خوزستان و گردنه هاى برافراشته کردستان، سال ها شاهد آمادگى و این انسان پاک نهاد و و بوده و جبهه هاى دفاع مقدس صدها خاطره از رشادت و از خود گذشتگى او حفظ کرده است. قسمتی از پیام مقام معظم رهبری
#شهید_امروز #شهید_سید_احمد_پلارک (1366) .
هیئت گردان به نام " " (س) بود. روضه هایش همه را بی قرار می کرد و احمد را بی قرارتر. در دست نوشته ای خطاب به (عج) نوشته بود: «آقا جان! به جبهه رفتن ما به _سیلی آن نامردان بر روی مادر شیعیان و برای انتقام آن است. ما برای انتقام آن سوراخ شده می رویم. سخت است شنیدن این مصیبت ها». (س) (س) راوی: همرزم شهید (خاطرات عشق شهدا به حضرت زهرا س)، گرد آوری: حسین کاجی، بازنویسی: مهدی قربانی، انتشارات حماسه یاران، چاپ دوم- بهار 1395، خاطره 18. به نقل از کتاب شهید پلارک، علی اکبری، ص 8.
مراسم ام بود. همه شاد و خندان بودند. مصطفی نیم نگاهی به من کرد و متوجه غصه ام شد. مرا برد بیرون از مجلس و مشکل را جویا شد. گفتم: نفر مهمان آمده، در حالی که برای نفر تدارک دیدیم. گفت: این که مشکلی ندارد. باهم رفتیم به خرابه ای که محل طبخ غذا بود. به آشپزها گفت: چند دقیقه بروید داخل کوچه. مصطفی رفت سر دیگ و دعایی را زیر لب خواند و به غذاها دمید. خندان برگشت به طرف من و گفت درست شد! آخر شب نفر هم از حوزه علمیه قم آمدند برای دیدن مصطفی. همه شام خورند تازه یک دیس هم اضافه آمد. راوی: برادر شهید کتاب مصطفی، نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، چاپ ششم- ۱۳۹۴؛ ص 40 و 41. .
🕯مشعل روشنگر... 🔰رهبرانقلاب: شخصیت موسی بن جعفر در داخل زندان هم همان شخصیت مشعل روشنگری است که تمام اطراف خودش را روشن میکند، ببینید حق این است... ☑️ @Khamenei_ir
در مأموریتی به اسارت اشرار شرق کشور در آمده بودیم و آماده . جلال شروع کرد به خواندن شهادتین و فرازهای از با صدای بلند. هر چه کردند خاموشش کنند نتوانستند. بعد از رهایی از این مهلکه، جلال گفت: در این آزمایش فهمیدم از مرگ نمی ترسم و از اینکه با گلوله ای مغزم را متلاشی کنند، خوشحال بودم. کتاب جلوه جلال، نوروز اکبری زادگان، نشر ستارگان درخشان، چاپ اول، ۱۳۹۵؛ صفحه ۷۷٫
سال روز آغاز نزول وحی بر رسول خاتم (ص) مبارک باد.
شهید_امروز شهید_رضا_چراغی فرمانده_لشکر_27 محمد رسول الله (ص)
رضا مثل خیلی های دیگر زخم_خورده مسئولان_پایتخت_نشین بود: در پی انجام پیروزمندانه عملیات محمد رسول الله در مریوان، رسولی فرمانده سپاه منطقه ۱۰ تهران، حاج_احمد_متوسلیان و بقیه همرزمانش را فراخوان کرد و به آنها الزام کرد که باید برای همیشه به سپاه تهران برگردند و دست از مبارزه در غرب بردارند. شهید_دستواره می گفت: حقوق ما را قطع کردند تا به تهران برگردیم و دیگر در مریوان نمانیم. حاج احمد می گفت: مگر ما برای حقوق به کردستان آمده ایم؟! رضا چراغی به رسولی فرمانده پادگان ولیعصر (عج) گفت: آقا جان! ما از گوشت بدن خودمان می کنیم و با آن آبگوشت درست می کنیم و می خوریم و احتیاج به حقوق شما نداریم. همین پاسخ قاطع کافی بود که دستور بلوکه کردن حقوق سه ماه پایانی ۱۳۶۰ و عیدی نوروز ۱۳۶۱ متوسلیان، چراغی و دستواره صادر شود. راوی شهید سید محمدرضا دستواره کتاب راز آن ستاه؛ سرگذشت نامه شهید رضا چراغی؛ نوسنده: گل علی بابائی، ناشر: نشر صاعقه، نوبت چاپ: دوم: ۱۳۹۳؛ صفحه ۳۴ و ۳۵.
هوای اهواز خیلی گرم بود. خوابگاه دانشگاه یا پنکه نداشت. با رهنمون می‌رفتیم تو راهرو پشت در که داشت، می‌نشستیم درس می‌خواندیم. محمد می‌گفت: «اگر قرار باشد آدم درس بخواند، هر طوری شده می خواند.» کتاب یادگاران؛ جلد ۱۶؛ کتاب رهنمون، نویسنده: محمد رضا پور، ناشر: روایت فتح،تاریخ چاپ: چهارم- ۱۳۸۹؛ خاطره شماره 23.
سید حمید وقتی رزمندگانی را می دید که با وجود مشکلات به جبهه آمده اند، خیلی متأثر می شد و گریه می کرد. می گفت: من از دیدن این ها خجالت می کشم. این ها با این وضعیت به جبهه کمک می کنند و به جبهه می آیند، آن وقت من به جبهه آمدنم می_بالم و فکر می کنم کار مهمی انجام داده ام. ص پا برهنه در وادی مقدس، نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، چاپ اول- ۱۳۹۳؛ ص ۹۴
زمستان سردی بود می خواستیم رد یک را بزنیم. هر چه تقلا می کردم زمان ورود و خروج را نمی توانستم در بیاورم. کار را سپردم به آقا مهدی. مسئول شب بودم. هر وقت شب می زدم کجایی؟ می گفت: در خانه . از این خون سردی اش لجم می گرفت. امیدی به موفقیتش نداشتم؛ اما صبح خیلی خوشحال و قبراق آمد و گفت: طرف ساعت سه و نیم شب از خانه زده بیرون. گفتم مگر دیدی اش؟ گفت: نه. پس از اصرار هایم گفت: به هر کدام از لنگه های در، یک عدد زده بودم و آنها را با نخ سیاه به هم وصل کرده بودم. هر دو ساعت یک بار به آن سر می زدم. ساعت سه و نیم که رفتم دیدم نخ پاره شده. یکی دو شب هم همین کار را کرد. زمان دقیقش در آمد و رفتیم سر وقتش. راوی مصطفی خداوردی کتاب شهید مهدی زین الدین، نویسنده: مهدی قربانی، ناشر: انتشارت حماسه یاران، تاریخ نشر: اول- ۱۳۹۳ ؛ صفحه ۱۷٫
فهرست موضوعی #پایگاه_برش_ها با بیش از 1300 ریز موضوع درباره #دفاع_مقدس boreshha.ir
فهرست موضوعی #سیره_شهدا #پایگاه_برش_ها boreshha.ir
فهرست موضوعی #گروه_بندی_شهدا #پایگاه_برش_ها boreshha.ir
پایگاه جامع #سیره_شهدا و #خاطرات_دفاع_مقدس به صورت موضوعی و مستند با فهرست های موضوعی متنوع http://www.boreshha.ir/
بعد از جنگ علی با برادرش مغازه کابینت_سازی زدند. کار و بارشان خوب بود. در آمد خوبی هم داشت ، بی درد سر. اما ول کرد و رفت منطقه. زن و بچه را هم با خودش برد. با حقوق ناچیز. توی آن گرما بدون هیچ امکاناتی. آن هم با ان بچه مریض. بهش گفتم” چرا با این وضعیت جسمی و بچه مریض آمدی تفحص؟” گفت” یک وقتی به دستور_فرمانده مجبور بودم عقب نشینی کنم و رفقایم را جا بگذارم. اما الان دست خودم است. می خواهم همسنگرهایم را به خانواده های شان برسانم. کتاب یادگاران، جلد ۳۰، کتاب علی محمود وند، نویسنده: افروز مهدیان، ناشر: روایت فتح، چاپ اول: ۱۳۹۴؛ خاطره شماره ۲۵ و ۲۳٫
حمید خیلی آدم دل رحم و با محبتی بود. یادم نمی آید با من بلند صحبت کرده باشد. خیلی پیش می‌آمد که حقش بود و باید بر سر من فریاد می زند؛ اما چیزی نمی گفت. هر وقت هم که من می کردم، می گفت: من آدم ضعیفی هستم فاطمه. از چه انتظار داری؟ می گفتم: دست‌کم باید… می‌گفت: من حق ندارم؛ یعنی بهتر است بگویم قدرتش را ندارم تمام تو را حل کنم. تا از خودم و بچه ها می گفتم که باید بیشتر با ما باشد، می گفت: من دارم باید بروم در قبال شما هم مسئولم؛ اما چون شما را حق خود می‌دانم، احساس می کنم که شما راضی هستید. این طوری راحت تر می توانم از خیلی از چیزها دل بکنم. کتاب به مجنون گفتم زنده بمان؛ حمید باکری،نویسنده: فرهاد خضری، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: دهم- ۱۳۹۲؛ صفحه ۱۵.