زمستان سردی بود می خواستیم رد یک #منافق را بزنیم. هر چه تقلا می کردم زمان ورود و خروج را نمی توانستم در بیاورم. کار را سپردم به آقا مهدی. مسئول شب بودم. هر وقت شب #بیسیم می زدم کجایی؟ می گفت: در خانه #زیر_کرسی.
از این خون سردی اش لجم می گرفت. امیدی به موفقیتش نداشتم؛ اما صبح خیلی خوشحال و قبراق آمد و گفت: طرف ساعت سه و نیم شب از خانه زده بیرون. گفتم مگر دیدی اش؟
گفت: نه.
پس از اصرار هایم گفت: به هر کدام از لنگه های در، یک عدد #پونز زده بودم و آنها را با نخ #قرقره سیاه به هم وصل کرده بودم. هر دو ساعت یک بار به آن سر می زدم. ساعت سه و نیم که رفتم دیدم نخ پاره شده. یکی دو شب هم همین کار را کرد. زمان دقیقش در آمد و رفتیم سر وقتش.
#شهید_مهدی_زین_الدین
#نبوغ_نظامی_و_اطلاعاتی
راوی مصطفی خداوردی
کتاب شهید مهدی زین الدین، نویسنده: مهدی قربانی، ناشر: انتشارت حماسه یاران، تاریخ نشر: اول- ۱۳۹۳ ؛ صفحه ۱۷٫
بعد از جنگ علی با برادرش مغازه کابینت_سازی زدند. کار و بارشان خوب بود. در آمد خوبی هم داشت ، بی درد سر. اما ول کرد و رفت منطقه. زن و بچه را هم با خودش برد. با حقوق ناچیز. توی آن گرما بدون هیچ امکاناتی. آن هم با ان بچه مریض.
بهش گفتم” چرا با این وضعیت جسمی و بچه مریض آمدی تفحص؟”
گفت” یک وقتی به دستور_فرمانده مجبور بودم عقب نشینی کنم و رفقایم را جا بگذارم. اما الان دست خودم است. می خواهم همسنگرهایم را به خانواده های شان برسانم.
کتاب یادگاران، جلد ۳۰، کتاب علی محمود وند، نویسنده: افروز مهدیان، ناشر: روایت فتح، چاپ اول: ۱۳۹۴؛ خاطره شماره ۲۵ و ۲۳٫
حمید خیلی آدم دل رحم و با محبتی بود. یادم نمی آید با من بلند صحبت کرده باشد. خیلی پیش میآمد که حقش بود و باید بر سر من فریاد می زند؛ اما چیزی نمی گفت.
هر وقت هم که من #اعتراض می کردم، می گفت: من آدم ضعیفی هستم فاطمه. از #آدم_ضعیف چه انتظار داری؟
می گفتم: دستکم باید…
میگفت: من حق ندارم؛ یعنی بهتر است بگویم قدرتش را ندارم تمام #مشکلات تو را حل کنم.
تا از خودم و بچه ها می گفتم که باید بیشتر با ما باشد، می گفت: من #مسئولیت دارم باید بروم در قبال شما هم مسئولم؛ اما چون شما را حق خود میدانم، احساس می کنم که شما راضی هستید. این طوری راحت تر می توانم از خیلی از چیزها دل بکنم.
#شهید_حمید_باکری
#روش_دلجویی_از_همسر
#همسرداری_شهدا
کتاب به مجنون گفتم زنده بمان؛ حمید باکری،نویسنده: فرهاد خضری، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: دهم- ۱۳۹۲؛ صفحه ۱۵.
مجلس توسل محمد رضا #مناجاتی بود. در ابتدای مداحی، شروع می کرد با خدا حرف می زد. از سوز دل اشک می ریخت و از رحمت خدا می گفت.
آیه “لا تقنطوا من رحمة الله” را هم می خواند. از مرگ و قیامت هم #تلنگر هایی برای مردم داشت. هر کس می آمد داخل مراسم منقلب می شد.
دعای توسلش در گلزار شهدا که غوغا بود و بلندگو ها هم کارایی نداشت.
صدای ناله مردم آنقدر بلند بود که صدای محمد در آن گم بود.
#شهید_محمد_رضا_تورجی_زاده
#مجالس_توسل_شهدا
کتاب یا زهرا سلام الله علیها؛ زندگی نامه و خاطرات شهید محمد رضا تورجی زاده، نویسنده: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، ناشر: امینیان، نوبت چاپ: ششم- آذر ۱۳۸۹؛ صفحه ۴۰ و ۴۱٫
آخرين نفري که از عمليات برميگشت احمد بود.
يک کلاه خود سرش بود، افتاد ته دره. حالا آن طرف دموکراتها بودند و آتششان هم سنگين. تا نرفت کلاه خود را برنداشت،برنگشت.
گفتيم: «اگر شهيد ميشدي…؟»
گفت: «اين بيت المال بود.»
#حاج_احمد_متوسلیان
#بیت_المال
کتاب یادگاران، جلد ۹؛ کتاب متوسلیان،نویسنده: زهرا رجبی متین، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: پنجم، ۱۳۸۹؛ خاطره شماره ۲۵٫
در همان ایام نخست وزیری یک بار به سختی مریض شد. #چشم هایش سرخ و متورم شده بود. نمی توانست چشم هایش را باز کند؛ اما دلش نمی آمد در خانه بماند. می گفت: با این همه کار، وقت #استراحت کردن ندارم؛ حتی برای #مریض شدن هم #وقت ندارم.
در اتاق کارش، چشم هایش را بسته بود و به آخرین نامه ها و گزارش های رسیده را که برایش می خواندند، گوش میکرد. با همان چشم هایی که از شدت درد می سوختند به کارهای کشور میرسید.
#شهید_محمدجواد_باهنر
#کار_جهادی
#خستگی_ناپذیری
کتاب شهید باهنر، نویسنده: مرجان فولاد وند، ناشر: انتشارات مدرسه، نوبت چاپ: هفتم؛ ۱۳۹۲؛ صفحه ۵۲
آن روزها در روستا گروهی داشتیم به نام «جوانان مومن طیردَبّا». نوجوانان ۱۰ تا ۱۵ ساله بودیم. یک روز تصمیم گرفتیم مسجد روستا را نقاشی کنیم اما نه پولی داشتیم و اعتباری.
چهار روز بعد عماد با رنگ و وسایل نقاشی آمد پیشمان و گفت: این هم وسایل نقاشی دیگر منتظر چه هستید؟
بعدا فهمیدیم چهار روز را در یکی از باغ های پرتقال کارگری کرده و پول رنگ و وسایل نقاشی را خریده است. کار پرتقال چینی برای بچههای آن سن و سال، یک روزش هم کار طاقت فرسایی بود.
کتاب ابو جهاد؛ صد خاطره از شهید عماد مغنیه، نویسنده: سید محمد موسوی، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: اول؛ ۱۳۹۶؛ خاطره شماره ۴٫
#شهید_امروز
#شهید_علی_اکبر_شیرودی
فرمانده هوانیروز استان کرمانشاه
شهیدی که حکم شهادتش زودتر از حکم اخراجش به دستش رسید.
میگما
آقای عبد الله ناصری در سخنانی وقیحانه مدعی شده که طبقه اصلی زنان موسوم به #پرستو ها #همسران_شهدا هستند.
https://t.me/nasr_ch/17048
http://yon.ir/gWXhl
بارها گفته ام که #اصلاح_طلبان اصیل نه تنها میانه ای با فرهنگ دفاع مقدس ندارند که آن را عامل عقب ماندگی خود از فرهنگ #غرب می دانند. اما به خاطر نفاق شان، دم خروس گه گاه بیرون می زند. این همان دم خروس است.
آنان که باید بدانند می دانند که عامل نفوذ پرستوها، روحیه #عیاشی است که #کارگزاران و فرزندان خلف آنها اصلاح طلبان در رده های مدیریتی کشور رسوخ داده اند.
چه کسانی در کاخ های شاه مخلوع سکونت دارند؟
چه کسانی در #استخرها و مجموعه های تفریحی شاه و #فرح سرگرمند؟
چه کسانی روز #عاشورا در مجموعه های تفریحی خود مشغول آب بازی می شدند؟
چه کسانی در سفر خارج به استخرهای #مختلط و ... می روند.
چه کسانی سر در #آخور بیت المال دارند و به خاطر حمایت های برادران شان با خیال راحت می چرند و دیگران را هم از لگد و پارس و گاز خود مستفیض می کنند.
انقلاب همیشه بر دوش پابرهنگان بوده و خواهد بود و همسران شهدا نیز از همین طیف اند و جنگ بین فقر و غنا، کوخ نشین و کاخ نشین، مستضعف و مستکبر همیشه جریان دارد و خواهد داشت.
آقای ناصری!
هم پرستوها و هم پرستو پروران افراد #عیاش و #هرزه ای هستند با تخم #اصلاحات به وجود آمده و رشد می کنند و میانه های نه با دفاع مقدس دارند و نه با انقلاب.
خودمانیم
از شهدا چه #زخمی خورده ای که این چنین هتاکانه همسران شان را متهم می کنی تا شاید دلت خنک شود.
به راستی شما از کدامین قبیله ای!
با کدامین شناسنامه؟
#میگما ؛نیش نوشت های پراکنده
.
شیخ در زندگی فردی همیشه دستش خالی بود. خانه ای نداشت و برای تردد بین جبهه و اصفهان نیز، از #وسایط_نقلیه_عمومی استفاده می کرد.
گاهی پدرش اعتراض می کرد که مگر تو #نماینده_امام در جبهه جنوب نیستی؟ پس چرا یک وسیله دولتی زیر پایت نیست؟
اما فایده ای نداشت. او هرگز بر خلاف عقیده باطنی خود عمل نمی کرد.
یک روز از پدرش شنید: این طور که نمی شود تو خانواده ات را در اهواز در زیر سقفی شش متری سکنا داده ای! این خانه در شأن تو نیست. به فکر #خانه ای برای خودت باش
شیخ تبسمی کرد و گفت: آقا جان! خدا نکند که من در دنیا خانه ای از مال #دنیا بسازم.
#شهید_عبد_الله_میثمی
#دنیا_گریزی_در_سیره_شهدا
کتاب تنها ۳۰ ماه دیگر، نوشته: مصطفی محمدی، ناشر: فاتحان، تاریخ چاپ: ۱۳۹۰- سوم؛ ص ۱۱۶
در جبهه مریوان روی ارتفاع بلندی مستقر بودیم و برای بردن تدارکات از جمله #نان باید پیاده از تپه ها بالا می رفتیم.
رضا هر وقت میخواست بالای ارتفاع برود، یک #گونی ۲۰ کیلوئی نان را بر دوش میگرفت و با خود بالا می آورد.
وقتی از او پرسیدم شما چرا این کار را میکنید؟
در پاسخ گفت: اگر من به عنوان مسئول این نیروها، چنین مشقت هایی را تحمل نکنم، نیروها هم علی رغم وجود فشار و سختی زیاد، نمی برند.
#شهید_رضا_چراغی
#سیره_مدیریتی_شهدا
#همراهی_با_نیروها_در_سختیها
کتاب راز آن ستاه؛ سرگذشت نامه شهید رضا چراغی؛ نویسنده: گل علی بابائی، ناشر: نشر صاعقه، نوبت چاپ: دوم: ۱۳۹۳؛ صفحه ۲۸٫
در دیدگاه باغ کوه نشسته بودیم. عراقی ها گرای منطقه را داشتند و یک ریز آتش می ریختند.
علی یک باره گفت: سعید!
با این صدا کردنش فکر کردم زخمی شده
گفتم چه می گویی؟
گفت: یادت هست قبل از انقلاب از مدرسه رفتیم #باغچه سبزی مشهدی. دوران راهنمایی را می گفت که #دزدکی افتادیم داخل باغچه مشهدی، سبزی فروش محل و یک دسته #ترپچه کندیم و خوردیم.
گفت: همین الان برو همدان و آن مرد را پیدا کن. یا #حلالیت بگیر یا پول تربچه ها را بده.
به هر زحمتی بود پیدایش کردم. گفت: خوشِ حلالتان.
#شهید_علی_چیت_سازیان
#جبران_حق_الناس
راوی سعید چیت سازیان پسر عموی شهید
کتاب دلیل؛ روایت حماسه نابغه اطلاعات عملیات سردار شهید علی چیت سازیان، نویسنده: حمید حسام، ناشر: سوره مهر، تاریخ چاپ: ۱۳۹۶- چاپ دوم (اول ناشر)؛ صفحه ۳۰ و ۳۱