eitaa logo
داستان های واقعی📚
41.7هزار دنبال‌کننده
322 عکس
649 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
تنها گفتنش رو خوشم نیومد! انگار که کلا منو از زندگیش خط زده باشه! بغض تو گلوم نشست اما سریع جلوی خودم رو گرفتم و از خونه بیرون رفتم. فکرم درگیر تماسش بود، حدس میزدم با همون استادش که مهمونمون بود حرف میزد!لابد یه کاری کرده براش که دعوتش کرده! از فکر و خیالش بیرون اومدم و مسیر دانشگاه رو پیش گرفتم، کلاس اولم رو از دست داده بودم ولی به بقیه اش رسیدم. آخرای کلاس از  خستگی ضعف کردم! بدنم یخ کرد و چشمام سیاهی رفت، سرم رو گذاشتم رو دستم، کاش یه چیز شیرین میتونستم بخورم، اما تو کیفم هیچی نداشتم. کلاس تموم شده بود و کم کم داشت خالی میشد، اما من همچنان سرجام نشسته بودم به امید اینکه بهتر بشم و سرم گیج نره! -خانوم کلهر حالتون خوبه؟ سرم رو بالا گرفتم، کلاس خالی بود و جز من و این مرد رو به روم کسی سر کلاس نبود! سر تکون دادم و گفتم: بله، چیزی نیست فکر کنم فشارم افتاده! الان بهتر میشم. -اجازه بدین برسونمتون! اینطور نمیشه، به نظر مساعد نمی‌آید! لبخند زورکی زدم و از جام بلند شدم و گفتم: چیزی نیست، ممنون از لطف شما! وسایلم رو با دستایی که از ضعف می‌لرزید جمع کردم و ببخشید کوتاهی گفتم و از کلاس بیرون رفتم. به سختی و با چشم هایی که مدام سیاهی می‌رفت خودمو رسوندم به یه بقالی و یکم شکلات و کیک خریدم، با خوردنشون حالم بهتر شد، رو به راه که شدم از همون گوشه کنار راه افتادم، دوست نداشتم زود برسم خونه!عین روزای اول دلگیر بودم و یه کوه غصه رو دلم بود، نمی‌دونم چطوری از داروخانه دیار سر درآوردم! اصلا نمیدونم چرا اومدم اینجا؛از پشت شیشه به داخل داروخونه نگاه کردم،چی میدیدم،دختر استاد بود با یه لباس آرایش آنچنانی داشت برای دیار عشوه میریخت ،اول خواستم برگردم ،ولی پیش خودم گفتم بذار خودم و نشونش بدم ،ببینم چیکار میکنه ،دیار تا من دید شوکه شد ،قیافه دختره هم تو هم رفت، میدونستم اما خودم رو زده بودم اون راه!دختر شروع کرد به حرف زدن و بدون اینکه به من توجه کرد ،به دیار گفت میتونین منو برسونین خونه،حالم بد شد سرم و انداختم پایین و از داروخونه بیرون رفتم،دیار بعد چند ثانیه دنبالم اومد ،بهم گفت صبر کن برسونمت ،گفتم برام مهم نیست ،راحت باش نمیخوام جلوی خوشیت و بگیرم،در ماشین و باز مرد و با تحکم گفت سوار شو،دختره با دهن باز فقط مارو نگاه میکرد،سوار شدیم ،گفت به خاطر تو به مهمونی استاد نرفتم، مگه من گفتم نرو که منت میذاری سرم؟ هنوز دیر نشده! میتونی خانوم رو سوار کنی و بری! ماشین رو روشن کرد و راه افتاد، اگه بگم از نرفتنش تو دلم عروسی بود دروغ نگفتم! همین که اون دخترو با خودش نبرد و نرفتن برام بسه. تا خونه هیچ حرفی نزدیم، ماشین رو تو حیاط خاموش کرد! بی حرف پیاده شدم و اونم دنبالم اومد، در هال رو تقریباً کوبید و رو به منی که داشتم پله ها رو بالا میرفتم گفت: کجا؟ بیا جواب حرفایی که زدی رو بگیر! خونسرد نگاهش کردم و گفتم: من وقت جنجال ندارم! کارای مهم تری هست که باید انجام بدم! دستاش مشت شد و گفت: دیگه داری بیشتر از قدت حرف میزنی! تو دهنی میخوای؟ -تو که زدی،بازم میخوای و میتونی بزن برام مهم نیست، بیشتر از این نمیتونی نفرت انگیز بشی! رنگش به آنی سرخ شد؛دستی پشت گردنش کشید و گفت: بالا بالا حرف میزنی و یادت نمیاد خودت چیکارا کردی؟ صدامو بلند کردم و گفتم: چیکار کردم ها؟ تو زندگیم با تو چیکار کردم؟ خیانت کردم بهت؟چیکار کردم که اینطور محکومم میکنی؟ من فقط یه سری چیزا رو از سر ترسم نگفتم! میتونی بفهمی اینو؟ من میتر...سیدم همین! -تو خیانت نکردی؟ پس من تو کوچه تنگ کنار خیاط خونه با اون حیوون قرار مدار گذاشتم؟ تو حتی وقتی که من بخاطر تو اون عوضی رو زیر مشت و لگد گرفتم از اون دفاع کردی! میترسیدی بلایی سرش بیاد! تقریبا جیغ کشیدم: نه احمق! من فقط نمی‌خواستم یبار دیگه پات به شهربانی و مأمور و آژان وا بشه میفهمی؟ ساواش تهدید کرد که اگه نرم میاد همه چیو بهت میگه! من از خودت و حرفات و خط و نشون کشیدنات میترسیدم! از اینکه منطق نداری! بخاطر همینا رفتم یه سیلی هم نثارش کردم اما تو حتی فرصت دفاع به من ندادی! بدنم می‌لرزید،دوبار ضعف اومد سراغم! نفسم رو بیرون دادم و گفتم: حالا من خائنم یا تو؟ -من خائن نیستم! اون فقط بابت دعوت کردن من اومده بود، داشتم میرفتم مهمونی که تو سر رسیدی! همین؛ هیچ چیز خاصی وجود نداره، من خائن نیستم اما تو همچنان یه دروغگویی که خیلی چیزا رو ازم پنهون کردی! نمیتونم ببخشمت!+دیگه بخششت برام مهم نیست؛ حاضرم طلاقم بدی برگردم خونه آقام اما یه لحظه هم اینجا نمونم!من دروغ گفتم چون تو نذاشتی صادق باشم! پوزخندی زد و گفت: گناه خودت رو گردن من ننداز!معلوم نیست الآنم راست میگی یا نه! سه ماه وقت داشتی فکر کنی دروغ ببافی! -چرا با کسی که بهش اعتماد نداری میمونی؟ ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
سه ماه گذشته شاید با کَس دیگه ای هم بودم! تو سرم انگار خالی شده بود! فکر میکردم زودی خوب میشم اما بدتر شدم، طوری که کامل چشمام سیاهی رفت و دستم از نرده شل شد! قبل اینکه سقوط کنم تو  جای گرمی فرود اومدم. چشمام رو که باز کردم تو اتاق خودمون بودم، حالم بهتر شده بود، سعی کردم تو جام بشینم،چسب رو دستم نشون از این بود که برام سرم زدن! لباسامم عوض شده بود. از رو تخت بلند شدم و رفتم سمت در، پله ها رو پایین رفتم، دیار تو هال نبود! از پشت پنجره نگاهی به حیاط انداختم دیار تو حیاط نشسته بود و مشغول کباب درست کردن بود! بعد از مدتها یه لبخند رو لبم نشست از اینکه بهم توجه کرده بود!  رفتم تو آشپزخونه و آبی به دست و روم زدم؛ سعی کردم یکم مرتب باشم لااقل! صدای باز شدن در که اومد خودمو مشغول سفره چیدن کردم، جدیدا موقع دیدنش انقدر دلهره داشتم که انگار روزای اول زندگیمون داشت برام تداعی میشد! اومد تو آشپزخونه و با دیدن من گفت: بیدار شدی؟ سرم رو تکون دادم اونم دیگه چیزی نگفت، حتی نپرسید حالت چطوره؟ بهتر شدی؟ حرصم گرفت اما به روی خودم نیاوردم، کبابا رو گذاشت سر سفره، بوش داشت معده گرسنه ام رو مالش میداد، اشتهام باز شده بود و حس میکردم حتی یه گاو هم میتونم بخورم! تقریبا رو به روش نشستم؛ بعد از سه ماه سر یک سفره غذا میخوردیم، دوتایی! به کبابا اشاره کرد و گفت: بخور! باز نیوفتی رو دست و بالم! بخور اگر من نبودم از پله ها نیوفتی پایین! حرفاش آزار دهنده بود، یه طعنه ای تو حرفاش بود که عذابم میداد! بسم الله تو دلی گفتم و مشغول خوردن شدم، وسط غذا خوردن بودم که گفت: فردا میرم! همین جمله دو حرفیش باعث شد لقمه تو گلوم گیر کنه! نگاه رو تا صورتش بالا کشیدم و گیج نگاهش کردم، مردمک چشماش چرخید و در و دیوار آشپزخونه رو نشونه گرفت و گفت: میدم هر چی که لازمه طوبی خانوم بخره! هر چی هم لازم بود بخر! بغض گلوم رو فشار میداد، باز میخواست بره، یعنی هیچی حل نشده بین ما! به زور سرم رو تکون دادم و باشه ای گفتم! تمام اشتهام کور شد، اشک تا زیر چشمم رسیده بود و به زور خودم رو نگه داشته بودم که گریه نکنم! لقمه هام رو با آب قورت میدادم و بعد هم بلند شدم و به بهانه شستن دستام رفتم تو دستشویی! نمی‌دونم شب چطوری صبح شد؛ فقط دم دمای صبح دو ساعتی رو خوابیده بودم،فکر میکردم بعد از حرفای دیروزم میبخشه، یا لااقل یکم مهربون تر میشه، با غذای دیشب امیدوار شدم اما بدجور خورد تو پَرم! وقتی رفتم پایین خبری از دیار نبود و تمام بغضی که از دیشب تو گلوم مونده بود آزاد شد... دیار: به نوچه حشمت اشاره زدم درو باز کنه، در آهنی و بزرگ انباری با صدای بلندی باز شد، انباری تاریک و نمور بود و صدای جیرجیرک و موش از گوشه کنار میومد! قدم به قدم جلو رفتم، صدای کفشام تو انباری می‌پیچید! تکون خوردنش رو اون صندلی فلزی رو می‌دیدم! به چند قدمیش رسیدم، بخاطر کتکایی که نوش جان کرده بود پای چشمش ورم کرده بود، چشمای سبزش به سختی از بین اونهمه ورم قابل تشخیص بود! از تو جیبم یه نَخ سیگ‍ار بیرون آوردم و با فندک روشن کردم و پوک عمقی زدم و همون‌طور که دودش رو بیرون میدادم روبهش گفتم: بد که نگذشته بهت؟ تقلایی کرد و گفت: دعا کن پام نرسه بیرون وگرنه بلایی.. پریدم وسط حرفش و با غیظ گفتم: خفه شو! کی گفته قراره بری بیرون که خط و نشون می‌کشی برای من؟ هان؟ کی باشی؟ -دورت پر آدمه میتازونی جرأت داشتی تنها رو به رو میشدی! خندیدم و گفتم: آخه تو عرضه داری شلوارت رو بالا بکشی؟ حیف من نیست بخوام تورو بزنم؟ ارزشش رو نداری! پوزخندی بهم زد و گفت: ولی زنت اینطور فکر نمیکنه! ایندفعه نذاشتم حالمو بد کنه؛ میدونست نقطه ضعفم چیه که مدام دست میذاشت روش! آروم گفتم: زنِ من چی فکر میکنه؟ جز اینه که عرضه نداشتی نگهش داری؟ چی فکر می‌کنه که تو کوچه کنار خیاط خونه ازش سیلی خوردی؟! تکون خوردن مردمکاش رو دیدم، چند لحظه بی حرف نگاهم کرد و بعد گفت: بالا بری پایین بیای منو میخواد! -تورو میخواد و سه ماه بعد از نبود شوهرش اونطوری باهات تو خیابون رفتار کرد! یه قدم جلو رفتم و گفتم: ببین جوجه دفعه اخرته که ردی ازت تو زندگیم میبینم؛ سری بعد بلایی سرت میارم که ننه ات نشناسدت، فهمیدی؟ دفعه آخره! دفعه آخریه که می‌خوام ریختت رو ببینم شیر فهم شد یا بسپارم بیرونیا بهت بفهمونن! -پا پَس نمیکشم! من میخوامش، تو بفهم اینو! خیز برداشتم سمتش و موهاش رو تو مشت گرفتم و سرش رو کشیدم عقب و تو صورتش گفتم: انگار قید دندونات رو زدی پسر اسماعیل خان! چه خبر از دختر تیمسار فلاحی؟ می‌دونه افتادی دنبال زن شوهر دار؟ می‌دونه چه غلطایی می‌کنی؟ می‌دونه یا بهش بگم؟من انقدری نفوذ دارم که دو به سه نرسیده به گوشش برسونم!از جونت سیر شدی؟شانس بهت رو آورده پشت پا بهش نزن! ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
برو دنبال زندگیت و دست بکش از زندگی من وگرنه آت‍یش میزنم به زندگیت.موهاش رو ول کردم و چند ثانیه ای به چشم های بهت زده اش نگاه کردم و بی حرف رفتم بیرون. رو به حشمت گفتم: دو سه روز دیگه نگهش دارین، زخماشو ببندین، مطمئن که شدین حرفی نمیزنه ولش کنین بره! حشمت سری تکون داد و چشمی گفت. سوار ماشین شدم و راه افتادم سمت خونه، وسایلم رو جا گذاشته بودم مجبور بودم واسه برداشتنش برگردم. نیم ساعتی تو راه بودم تا رسیدم، در خونه رو باز کردم و رفتم تو، چشمی تو خونه چرخوندم اما ندیدمش، پله ها رو بالا رفتم و در اتاق خودمون رو باز کردم. رو تخت نشسته بود منو که دید از جا پرید؛ انکار صدای در ترسونده بودش، چشمای خیس و سرخ شده اش رو دزدید و گفت: نرفتی؟ صداش گرفته بود،از چشم های سرخش هم مشخص بود که گریه کرده! رفتم سمت کمد و گفتم: وسیله هامو جا گذاشتم! بردارمشون میرم! طوبی خانوم نیومده؟ -نه هنوز. وسایلم رو برداشتم و نگاهی بهش انداختم، بخاطر دروغاش و پنهون کاری هاش نمیتونستم ببخشمش! بخاطر اینکه جلوی اون پسره آسمون جُل خوردم کرد و غیرتمو به بازی گرفت! و بخاطر حق به جانب بودنش؛ حس میکردم پشیمون نیست از اینکه دروغ گفته! طلاق طلاق کردنش هم عذابم میداد میترسیدم که نکنه واقعا دلش هنوز پیش اون مردک مونده؟! اگر از دیشب فقط و فقط می‌گفت بمون! محال بود یه قدم از این خونه دور بشم، اما الان فقط برای اینکه اتفاق چند شب پیش تکرار نشه میرفتم، میرفتم که تنب‍یه بشیم، هم من هم اون! من بخاطر تندیام! به اندازه کافی مقصر بودم! اونم بخاطر دروغاش! وسایلم رو برداشتم و رو بهش گفتم: اوضاع خیابونا نا آرومه زیاد بیرون نمیری! یه قدم کج بذاری گرفتار میشی؛ نه گرفتار من! گرفتار اون بالایی ها! هر چی که لازم بود، افشار هست، طوبی خانوم هم هست، جز برای درس و کارای ضرور بیرون نرو! -تو که برام بپا گذاشتی دیگه توصیه کردنت چیه؟ هر جا برم اونام هستن! با این حرفش بهمم ریخت، اگر بخاطر بپا ها با ساواش تندی کرده باشه چی؟ اخم کردم و گفتم: همین که گفتم، چه بپا باشه چه نه جز برای کار ضرور بیرون نمیری! روش رو برگردوند و زورکی سرش رو تکون داد! هر چقدر می‌گذشت انگار اوضاع بدتر میشد؛ اونکه کوتاه نمیومد منم عمرا کوتاه میومدم، چون شرفم رو نشونه رفته بود! خداحافظی آرومی کردم و پله ها رو پایین اومدم، صدای پاهاش که پشت سرم میومد رو میشنیدم! وسیله هارو گذاشتم تو ماشین، انگار میخواست یه چیزی بگه اما دست دست میکرد، همین که در ماشین رو واسه سوار شدن باز کردم گفت: کی برمیگردی؟ -هر وقت کارام سبک بشه برمی‌گردم! برو تو، بیرونسرش رو تکون داد و خداحافظ آرومی گفت و برگشت تو خونه! دختره سرتق زبون نفهم! اگر ناراحت نیست از رفتنم گریه کردنش چیه؟ اگر ناراحته این رفتارش چیه؟ سری تکون دادم و ماشین رو از حیاط بیرون بردم، همون موقع ها هم طوبی خانوم رسید و خیالم از بابتش راحت شد، بماند که یک ساعتی منو موعظه کرد که دور نشم بهتره! اما نمیتونستم دور نشم! حس میکردم بمونم غرورم بیشتر از اینا جریحه دار میشه. زدم به دل جاده و حوالی نیمه شب رسیدم عمارت! در رو برام باز کردن و ماشین رو بردم تو حیاط، خسته بودم و تنم از رانندگی طولانی کوفته بود؛ دادم وسیله هامو بیارن تو خونه، جلو در شلوغ و پر از کفش بود رو به آهو پرسیدم: کسی اینجاست؟ _بله آقا، ظهری خانواده خاله اتون اومدن! نفسمو فوت کردم، خستگیم دو چندان شد با شنیدنش، سرم رو تکون دادم و رفتم تو... آخر شب بود و نشیمن خالی! حتما رفتن بخوابن! نفس راحتی کشیدم و راه کج کردم سمت اتاقی که این سه ماه توش بودم! دستم رو که گذاشتم رو دستگیره صدای پریناز رو از پشت سرم شنیدم: دیار! رسیدن بخیر... چشمام رو بستم، سعی کردم خونسرد باشم، برگشتم سمتش و سر تکون دادم و سلامی دادم و گفتم: خوش اومدین! پاهاش رو تکونی داد و جلو اومد، پاهای لختش از زیر لباس خواب سفید ساتن بلندش که تا قوزک پاش می‌رسید پیدا بود. دو قدمیم ایستاد و گفت: تنها اومدی؟ البته شنیدم که چند ماهه تنها اینجایی! سر تکون دادم و گفتم: صلاح دیدم اینطور باشه، ایلماه درس داشت، نخواستم نصفه ول کنه! -دانشگاه می‌ره؟ با غرور گفتم: پزشکی میخونه! لبخند زورکی زد و گفت: عجیبه که سه ماه دور از هم بودین آخه یادمه خاطرشو خیلی میخواستی، اینکه تحمل کردی عجیبه...! +من خسته راهم؛ با اجازه میرم بخوابم! سرش رو تکون داد و منم در اتاق رو باز کردم، تمام وسیله های اتاق رو عوض کرده بودم، به چند دلیل یکی اون طل‍سمی که تو اتاق بود و دومی هم وسایلی که پر خاطره بودن،تو این سه ماه فقط خودم رو عذاب داده بودم! کتم رو آویزون کردم و لباسام رو عوض کردم رو تخت دراز کشیدم، تختی که از روز اول بالش اوو کنار بالشم خالی بود... ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️آرزوهایت را از او طلب کن ✨چرا که ♥️خواست خواستِ خداست ✨هر آنچه او ♥️بخواهد همان مي‌شود ✨به اراده ی او  ♥️هرغیر ممکنی ممکن می گردد ✨شبتون پر از ♥️آرزوهای دست یافتنی ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی هرچقدر هم که بد به نظر برسه، همیشه کاری هست که بشه انجام داد و توش خوشحال بود. گاهی لازمه یه آرزوهایی رو خاک کنی تا بجاش جوانه ی آرامش در وجودت سبز بشه ❤️ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
چشمام رو بستم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم، تازه چشمام گرم شده بود که چند ضربه آروم به در خورد، چشمام رو کلافه باز کردم و تو جام نشستم و گفتم: بفرمایید! در آروم باز شد و پریناز از گوشه در سرک کشید و گفت: ببخشید مزاحمت شدم، دیدم خسته ای برات شیر گرم کردم! سرم رو تکون دادم و گفتم: ممنون ولی احتیاجی نبود. لبخندی زد و گفت: برای رفع خستگی خوبه!لیوان رو از دستش گرفتم و ناراضی تشکر کردم، موهاش رو زد پشت گوشش و گفت: اگر خسته ای میتونم شونه هاتو.. قبل اینکه جمله اش تموم بشه تیز بهش نگاه کردم و گفتم: میتونی بری بخوابی! نیاز به هیچی نیست! +ولی من بخاطر.. -من یادم نرفته خودت و برادرت با زندگی من چیکار کردین! پس با احترام از اتاق من برو بیرون. سرش رو پایین انداخت و گفت: من هر کاری کردم بخاطر تو بوده! پشیمون هم نیستم! من میدونم با زنت مشکل داری نمی‌خواد پنهونش کنی! از جام بلند شدم و گفتم: هر کس گفته غلط کرده با هفت پشتش! گیرش بیارم دهنش رو گِل میگیرم که دیگه پشت سر من و زنم غلط اضافه نکنه؛ توأم بیخود دست و پا نزن، به هیچ جا نمیرسی! برو بیرون، زود! برای یه لحظه دیگه هم نمیخوام ببینمت! دامن لباسش رو تو مشتش فشار داد و گفت: پشیمون میشی! -بیرون! از اتاق که بیرون رفت، نفسم رو بیرون دادم و لیوان شیر رو گذاشتم کنار ت‍رسیدم یه چی توش ریخته باشه! خوابم پرید؛ رفتم کنار پنجره و پرده رو کنار زدم، نمی‌دونم چیو از اینجا میدید که انقد براش جذاب بود! کاش میشد این پنجره رو هم کَند! انقد به حیاط تاریک زل زدم که چشمام خسته شد و برگشتم تو جام... دکمه پیراهنم رو بستم و به مامان گفتم: چیزی شده مامان جان؟ چیزی میخوای؟ -سه ماهه اینجایی؛ قدمت رو چشمم از خدامه بچه هام دورم باشن ولی چرا زنت رو نمیاری؟ چیزی شده دیار؟ آوردنش که هیچی تو بعد سه ماه رفتی به زنت سر زدی! اینا از پسر من بعیده... +به چی میخوای برسی مامان؟ من اینطور صلاح دیدم هیچی نشده سری بعد هم برش میدارم میارمش اینجا خیالت راحت بشه! مامان یکم دست دست کرد و گفت: خبری از بچه نشد؟ آخه بیشتر از یه سال از اون جریان گذشته، البته تو هم اصلا پیشش نبودی و خب..! -خبری نیست! مامان آهی کشید و گفت: میخوای چیکار کنی؟ +چیکار کنم؟ از اول که نازا نبوده انگار یادت رفته رو سکوی همین خونه چیشد! -آره یادمه ولی تهش چی؟ تو نباید بچه داشته باشی؟ نمیشه که تا آخر عمرت اجاق کور باشی! +من هنوز اول راهم، اگر خدا بخواد بمونم فعلا وقت هست واسه بچه دار شدن؛ از این حرفا هم نزنن خوشم نمیاد، میخوای پیشنهاد بدی زن بگیرم؟! -میخوام بگم به جوونیت رحم کنی، توام حق داری بچه داشته باشی! +اونم حق داشت مادر باشه اما ما ها این حقو ازش گرفتیم؛ پس حق مال ایلماهه نه من! مامان با افسوس گفت: راهی نیست؟یعنی دیگه هیچ وقت نمیشه؟ -مگه من خدام که بدونم؟ فعلا که نشده! مامان غصه دار از اتاقم بیرون رفت، از دیروز آشوب بودم و همه هم دست به دست داده بودن حالمو خراب تر کنن... صبحانه ام رو که خوردم از خونه بیرون رفتم، بهداری رو کرده بودم یه جا برای رسیدگی به خواسته های مردم، آقام بعد مشکل قلبیش زمین گیر شده بود، شاهرخم انقد عرضه نداشت که مردم رو جمع کنه و همه مسئولیتا افتاده بود رو شونه من! بخاطر اینکه فصل کشاورزی بود همه سر تقسیم آب و زمین درگیر بودن، جدیدا نامزد قبلی طلعت هم شاخ و شونه میکشید و مشکل ساز میشد! اصلأ کی میگه زن خوبه؟ زن بلاست، تیشه میزنه به ریشه ات! اون روز وقتی برگشتم عمارت مادربزرگمم اومده بود و سران فت‍نه جمع شده بودن تو خونه ما! همه هم پیله کرده بودن به نبود ایلماه! مادربزرگم یه تیکه نون محلی گذاشت تو دهنش و گفت: زنت طاقچه بالا می‌ذاره نمیاد آبادی دیگه! +خودم نمیذارم بیاد؛ میترسم سالم بیارمش جن‍ازه ببرم! - چرا حامله نمیشه؟ نکنه نازاست؟ شایدم حاملگی اون دفعه اش دروغ بود! -به حرمت آقام چیزی بهت نمیگم! حافظه ات رو کار بنداز یادت بیاد! -به هر حال باید بچه اش بشه یا نه؟ من نمیدونم قوم و کس و کار خودت چشونه که پیله کردی به این دختره که هفت پشت غریبه است! همین پریناز، از بچگی جلو چشممون بوده این شد بد اون غربتی شد خوب؟ قاشقم رو کوبیدم تو کاسه ام و گفتم: میذاری کوفت کنم یا نه؟نه پریناز نه هیچ ننه قمر دیگه ای قرار نیست زن من بشه، من زن دارم زنم نمیخوام، حرم‌سرا مگه می‌خوام تشکیل بدم؟با صدای بلندم همه اشون ساکت شدن، غذام کوفتم شده بود و دیگه نتونستم چیزی بخورم. موندن برام سخت بود، رفتن برام سخت بود دلم اونجا بود خودم اینجا! ایلماه: طوبی خانوم ظرف غذا رو گذاشت جلو دستم و گفت: بخور پوست و استخون شدی دختر،کشتی خودتو رو کتابا! +امتحانام سخته طوبی خانوم؛ هر چی میخونم حس میکنم باز یادم رفته. -نه مادر مگه میشه؟ ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خندیدم و گفتم: من بخورم تندی برم سر درسم. +ایندفعه کم بخوری و بگی دلم نمی‌کشه فلان و بهمان بدجوری کلاهمون می‌ره تو هم! -دیگه امتحان آخره! تموم شد، اینو بدم همه راحت بشیم. چهل روزی از نبود دوباره دیار می‌گذشت! به نبودش عادت کرده بودم یه طورایی! روزای اول سخت بود اما بعدش خودم رو قاطی درس میکردم، حتی با طوبی خانوم دو تایی خیاطی میکردیم! درآمدش هم خوب بود! آخر شب کتابم رو با نگرانی بستم و از خدا خواستم این آخری هم خوب باشه و تموم بشه، چراغ نفتی که گذاشته بودم رو میز رو برداشتم و تا اومدم خاموشش کنم صدایی از حیاط اومد! از ترس تو جام خشکم زد؛ سریع رفتم سراغ طوبی خانوم، غرق خواب بود دلم نیومد بیدارش کنم، خودمم میترسیدم برم بیرون! صدای در حیاط که اومد رفتم پشت پنجره و پرده رو زدم کنار با دیدن دیار و ماشینش نفسم رو راحت بیرون دادم! راه اومده رو برگشتم اصلا دلم نمی‌خواست باهاش رو به رو بشم، انقد ازم دور شده بود که به نبودش عادت کرده بودم، شوهر داشتم ولی عین یه بیوه زندگی میکردم! در و همسایه هم شک کرده بودن شوهرم زنده است یا نه! پله ها رو زود رفتم بالا و در اتاق دیگه ای رو باز کردم و رفتم تو! تشک و پتویی که گوشه اتاق برای مهمان گذاشته شده بود رو پهن کردم و روش دراز کشیدم اما گوشام تیز بود واسه شنیدن.. صدای باز و بسته شدن در اتاق بغلی رو شنیدم، طولی نکشید که در دوباره باز شد اما ایندفعه با شتاب و سریع! صداش رو شنیدم: ایلماه! طوبی خانوم! لابد فکر می‌کنه رفتم؛ سریع تو جام نشستم و قبل اینکه طوبی خانوم رو بیدار کنه سریع رفتم بیرون و آروم گفتم: من اینجام! داشت پله ها رو پایین میرفت همونجا ایستاد و چرخید سمتم و گفت: کجا بودی؟ به اتاق اشاره زدم و گفتم: معلومه دیگه! اینجا. -واسه چی اونجا؟ +خوابم نمی‌برد اومدم اینجا، مگه خلاف کردم  که بازپرسی می‌کنی؟ دستاش رو مشت کرد و هیچی نگفت، پله ها رو بالا اومد و رو به روم ایستاد، نگاهم به پایین بود و دلم نمی‌خواست هیچ سوالی بپرسم! حتی اینکه کِی اومده، چرا اومده؟ میمونه یا نه؟ هیچی! یه کاری کرد که به نبودش، به دلتنگی کردن عادت کنم! نمیگم نبودش اذیتم نمی‌کرد، نه! ولی یاد گرفته بودم با خودم سر و کله بزنم و به دلم حالی کنم که باید آروم بگیره! بی حرف چرخیدم سمت اتاق، دستم رو دستگیره بود که گفت: کجا؟ -میخوام بخوابم، فردا امتحان دارم همین الانشم دیر خوابیدم! +چی باعث شده فکر کنی حق داری جاتو جدا کنی؟ -اونجا خوابم نبرد من از کجا میدونستم قراره بیای؟ +برگرد سر جات! خوره روح برگشته! عامل مریضی و گریه هام برگشته...! دیگه اومدنش؛ دیدنش و حتی خودش رو دوست نداشتم! برگشتم تو اتاق مشترکمون،حوصله تنش نداشتم،بی هیچ حرفی سر جای همیشگیم دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم اما مگه خواب به چشمم میومد؟ با هر حرکتی دلم میخواست برگردم نگاهش کنم اما دلم بیجا میکرد، به سختی جلوی خودم رو گرفتم و تا خود صبح از جام تکون نخوردم، آفتاب که زد آماده رفتن شدم،رفتم پایین و آبی به سر و صورتم زدم صبحانه نصفه نیمه ای خوردم و برگشتم بالا، لباس هامو عوض کردم و وسایلم رو برداشتم، دلهره داشتم و سرم از بی خوابی درد گرفته بود! زیر چشمام گود آفتاده و صورتم بی رنگ بود، کمی ماتیک زدم به لبام و گونه ام و چشمام رو هم جلایی دادم و وسایلم رو سر جاش گذاشتم. -وقتایی که من نیستمم همینطوری بزک دوزک میکنی میری بیرون؟ کمی ترسیدم و چرخیدم سمتش، تو جاش نشسته بود و به تاج تخت تکیه داد بود و یک دستش هم پشت سرش بود! +چه باشی و چه نباشی همینطورم؛ چرا فکر کردی بود و نبودت تفاوتی داره برام؟ من هر وقت بخوام به خودم میرسم! بود و نبود تو هم خیلی دخیل نیست! از جاش بلند شد و گفت: باز دو روز رفتم و برگشتم فکر کردی خبریه و زبونت دراز شده؟ -اصلا کاش می‌رفتی و برنمیگشتی اینطوری من بیشتر آرامش داشتم! چرا هی میری و میای عذابم میدی؟ همون نباشی بهتره! کتابم رو از تو دستم کشید و پرت کرد رو تخت و گفت: چیه؟ فکر کردی چه خبره که صدا بلند می‌کنی واسه من خط و نشون می‌کشی؟ فکر کردی من همین الان نذارم بری بیرون کی میخواد بیاد تو رو ببره ها؟ کی میخواد ببره؟ یالا جواب بده! آنقدر حرصی بودم که دستم رو بردم سمت کلاهم، از سرم در آوردمش و انداختمش کنار، دکمه های لباسمم باز کردم و درش آوردم و گفتم: اصلا نمیرم! برامم مهم نیست چی بشه! گیرم نمره ام رو داد صفر! خب که چی؟من جلو روت ضعف نشون دادم فکر کردی همیشه میتونی ازش استفاده کنی، اما دیگه یاد گرفتم از چیزایی که می‌خوام باید بگذرم! -همین امروز و فردا تکلیفتو مشخص میکنم! +من از خدامه که تکلیف منو مشخص کنی؛ فکر کردی این وضعیت دلخواه منه؟ نه!تکلیفمو مشخص کن کارو یکسره کن اگر نمیخوای باشی هیچ وقت نباش بذار زندگیمو بکنم! ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دستش رو آورد بالا و تو هوا مشت کرد، سرش رو تکون داد و مانتوم رو برداشت کوبید تخت سینه ام و گفت: برو! زود! -نمیخوام دیگه برام مهم نیست. +بهت گفتم برو! انگار باز قید دندوناتو زدی و مشتاقی بریزمشون تو شکمت! نتونستم جلو زبونم رو بگیرم و گفتم: جرأتش رو نداری! همون یه قدمی که ازم فاصله گرفته بود رو تندی برگشت سمتم؛ از ترس جی‍غی کشیدم و دستم رو گذاشتم رو صورتم! مانتو رو پرت کرد تو صورتم و انگشت اشاره اش رو تو هوا تاب داد و گفت: دفعه آخرت باشه! فهمیدی؟ در اتاق یهویی باز شد و طوبی خانوم با چشمای گشاد شده اومد تو اتاق و گفت: بسم الله! تو کِی اومدی پسر؟ این صدای چی بود؟ خجالت زده لباسم رو پوشیدم و گفتم: ببخشید طوبی خانوم شما رو هم بیدار کردم! فکر کردم یه جونوری دیدم، ترسیدم! طوبی خانوم ابرویی بالا انداخت و گفت: جونورش هم همچین هیکلی و بالا بلنده!(قد بلند) مراقب باش نخوردت! لبخندی زدم و پشت سرش از اتاق بیرون رفتم، رو به طوبی گفتم من میرم دیرم شده و سریع از خونه بیرون رفتم، هر چقدر دیشب تلاش کردم دع‍وا درست نشه،صبح گند زده بودم به همه چی! کاش یکم جلوی زبونم رو می‌گرفتم تا اینطوری پشیمونی نکشم! امتحانم رو که دادم بالاخره تونستم نفس راحتی بکشم و یه مدت طولانی استراحت کنم. دلم میخواست برم و یه سر به خونه آقام بزنم اما نمیدونستم اصلا می‌بره منو یا اینکه به قول خودش میخواد تکلیفمو روشن کنه! مسیر برگشت رو از عمد آروم آروم و پیاده برگشتم، تمام مسیر رو بغض کرده راه میرفتم، میشد زندگی یبار دیگه روی خوش به من نشون بده و بتونم از ته دل بخندم؟ وقتی رسیدم جلو در خونه گلوم از بغض آزاد نشده درد گرفته بود، در خونه رو باز کردم و رفتم تو، ماشین تو حیاط نشون میداد دیار هنوز خونه است! کفشام رو جلو در درآوردم و رفتم تو خونه، همه جا ساکت بود و خبری از طوبی خانوم نبود. دیار رو مبل نشسته بود و پیشونیش رو با دستش می مال‍ید و معلوم بود حسابی غرق فکره، با بحثی که صبح داشتیم نگران این تنها شدن بودم، سلام آرومی کردم! سرش رو بالا گرفت و آروم تر از خودم گفت: علیک! -طوبی خانوم نیست؟ +نه نیست. -چرا واسه خاطر دو روز اومدن اون پیرزن رو زابه راه میکنی؟ +باید به تو جواب پس بدم؟ خونه امه هر وقت دلم بخواد میام. ایندفعه جلو زبونم رو گرفتم و هیچی نگفتم، لباسام رو که عوض کردم سری به آشپزخونه کشیدم کمی از غذای مونده نهارشون خودم و تصمیم گرفتم واسه شام کوفته درست کنم!وسایلش رو آماده کردم و بعد استراحت کوتاهی برگشتم سراغ کارام، بی سر و صدا کارام رو میکردم و دیار هم مسکوت نشسته بود تو نشیمن، جو خونه سنگین ‌و سرد بود! یه طوری که نفس آدم بند میومد. غذام که حاضر شد صداش کردم: دیار، شام حاضره! یه لحظه انگار تو حال و هوای قدیم رفته بودم که اینطور راحت صداش میکردم! دیار اومد و سر سفره نشست و این دومین بار بعد از مدت ها بود! تو دلم نفرینی برای ساواش فرستادم که باعث شده بود انقد حسرت بکشم که هم سفره بودنامونو چرتکه بندازم و حساب کتاب کنم! شام رو باهم خوردیم، بدون بحث و جنجال! حتی وقتی بعد از غذا براش چایی بردمم حرفی نداشت و سرش رو فرو برده بود تو اون روزنامه ای که نمی‌دونم خبر چی توش بود! موقع خواب قبل از اومدنش رفتم تو اتاق و لباس خواب بلندِ صورتی رنگی پوشیدم و جلو آیینه به خودم نگاه کردم، یاد اون دفعه و قهر کردنش افتادم! لباسی که پوشیدم و عطری که زدم! بی اراده عطرم رو از کِشو بیرون آوردم و بوییدم، خیلی سعی کردم ازش به گردنم نزنم اما نشد! گردنم و مچ دستام رو معطر کردم! ازش بدم میومدا، از اون آخرین بار هم ازش متن‍فر شده بودم اما درونم طغیان کرده بود انگار یه چیزایی از اختیار من خارج بود!انگار یه حس زنونه درونم طغیان کرده بود که نمیتونستم مقابلش مقاومت کنم، رفتم سمت تخت و سر جام دراز کشیدم و منتظر موندم. ساعت همینطوری می‌گذشت اما خبری از اومدنش نبود! شاید دو ساعتی گذشت که من همچنان چشم انتظار بودم و گوشام تیز بود واسه شنیدن یه صدا از پله ها یا از دستگیره در! انقد منتظر موندم که بغض تو گلوم نشست، چشمام پر اشک شد و چند قطره ای هم اشک ریختم! گناهم چی بود مگه؟ من فقط دلتنگ بودم همین! کف دستم رو کشیدم رو صورتم، اشکام رو پاک کردم و چند تا تشر به خودم زدم که بیجا کنم از این به بعد دلتنگی کنم! انقد با خودم حرف زدم که بالاخره خوابم برد. تازه چشمام گرم شده بود که با احساس تکون های ریز تخت پلکام لغزید و چشمام رو باز کردم، صورت دیار رو به روی صورتم بود و خیره نگاهم میکرد؛ پلکی زدم و گفتم: چیشده؟دستش رو دور کتفم حلقه کرد و چرخوندم سمت خودش؛ تو چشمام خیره شد و گفت: آدمی که اینطور به خودش رسیده که نمی‌خوابه! ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
+کجا به خودم رسیدم؟ از فردا اینم بهم بگو! یه عطر زدم، وقت نکردم حموم برم! همین! انقد بزر.... سر بلند کرد و گفت: حالا با غرض، بی غرض! بغض کرده بودم، یه لحظه از خودم بدم اومد این دیگه چه کاری بود؟! با همون بغضی که لرز ریزی به صدام داده بود گفتم: روزا بَدَم و شبا خوب؟روزا بزک میکنم میرم خودنمایی و شبا خوب میشم؟ روزا کنارم نمیشینی و واسه شبا حکم میکنی که جا جدا نکنم؟ چجورشه؟ شب و روز داره؟ از بغض چونه ام می‌لرزید و چشمام تار میدید؛ به سختی جلوی خودم رو گرفتم که اشک نریزم؛ حس میکردم بی ارزشم! حقیرم، این حس لعنتی داشت از درون نابودم میکرد، بدم میومد از اینکه دیگه به چشمش نمیام! اینکه حالت عادی بهم توجه نمیکنه! بی حرف ولم کرد خودشو و انداخت کنارم و زیر لبی گفت: خدا لعنتت کنه! دختره خیره سر! بلند تر گفت: دیگه از عطر و کوفتا به خودت نزن که بعد اینطور سخنرانی نکنی برام!یه طوری حرف میزنه انگار نه انگار اون زنه من شوهر! روز و شب دیگه چه کوفتیه؟! روزا مگه دانشگاه نیستی؟ مگه درس نداری؟ مگه نچسبیدی به کتابای کوفتیت و عمدا دیر برمیگردی؟ تو کِی کنار منی؟ همین چند ساعت که هزار جور ادا درمیاری! بغضم رو به سختی قورت دادم و لبم رو گاز گرفتم که گریه نکنم، چقدر اوضاع زندگیم نا به سامان بود! چقدر همه چی تلخ بود! انقد از هم دور شده بودیم که اتفاقات عادی زن و شوهری هم برام عجیب غریب بود و دور از ذهن! اشکم درومده بود، سریع صورتم رو پاک کردم و بینیم رو بالا کشیدم، نگاه کوتاهی بهم انداخت و با توپ و تشر گفت: چیه؟ واسه چی گریه می‌کنی؟ نم زیر چشمام رو پاک کردم و گفتم: هیچی! دیار از جاش بلند شد و رفت سمت در، سریع گفتم: میری؟ برگشت سمتم و با کمی اخم گفت: چیکار کنم؟ خوشایندت نیست پیشِت بمونم! -نرو! من یه لحظه عصبانی شدم فقط! کوتاه اومدم! دلم نمی‌خواست بره و تنهام بذاره، به اندازه کافی روحم آسیب دیده بود. پوفی کشید و گفت: آخرش برم؟ نرم؟ بمونم یا نه؟ چیکار کنم؟ آروم گفتم: بمون! برگشت پیشم و بغل دستم دراز کشید دلخور گفتم:تو اونشب منو زدی! +اونوقت چرا؟ اونم یادت هست؟ یا فقط زدن من یادته؟ -یادمه همه چی ولی تو حق نداشتی منو بزنی! +توأم حق نداشتی خیلی کارا کنی، خیلی حرفا بزنی!ولی کردی؛حالا منم تو عصبانیت و مس‍تی یه کاری کردم! -الان چی؟عصبانی نیستی؟ +چرا فکر کردی باید فراموش کنم و عصبانی نباشم؟ هستم!هر چقدر که میگذره نه از دلم پاک میشه نه از فکرم! -چرا نمیخوای باور کنی که خیلی چیزا رو راست نگفته؟ + اصلا حرفاش برام مهم نیست؛ اینکه ازم پنهون کردی برام مهمه، اینکه وقتی ازت پرسیدم ساواش کیه و دروغ تحویلم دادی این برام مهمه نه حرفای اون! پتو رو کشید رو تنش و بهم پشت کرد و گفت:آماده باش فردا یا پس فردا برمیگردیم عمارت!درس که نداری؟ تموم شد؟ -تموم شد! +خوبه! حاضر باش. باشه آرومی گفتم، نفسم رو آه مانند بیرون دادم و چشمام رو بستم اما نمیتونستم بخوابم،  حس میکردم کمی سبک شدم بعد اون حرفا!حداقل فهمیدم مثل قبل عصبانی نیست و از اون شب پشیمونه! اینا رو مستقیم نگفت اما از حرفاش فهمیدم. نفس های منظم و آروم دیار نشون میداد خوابه! تو خواب چرخید سمتم و راحت میتونستم صورتش رو برانداز کنم و به اندازه روزایی که ندیدمش نگاهش کنم! دستم رو دراز کردم سمت صورتش؛ دلم واسه لمس کردنش تنگ شده بود،دستم تو هوا موند مردد بودم واسه انجامش! اما بالاخره با خودم کنار اومدم به خودم گفتم خوابش سنگینه بیدار نمیشه و دستم رو گذاشتم رو صورتش و پوستش رو با انگشتام لمس کردم! انگشتام که نشست رو لباش چشماش باز شد و ترسیده دستم رو عقب کشیدم اما دستم توهوا اسیر مشتش شد و با لبخند و نچ نچ کن ببین تو نمیذاری بخوابم. +اصلا خر من از کرگی دم نداشت،ولم کن. به دستم اشاره کرد و گفت: با دست پیش میکشی با پا پس! آروم خندیدم، اونم لبخندی به روم زد و..... باعث شده بود عقلم از کار بیوفته و کوتاه بیام و تمام این چهار ماه و خورده ای تنهایی رو فراموش کنم! نه که خودمو مقصر ندونم! مقصر بودم اما نه به اندازه چهار ماه تنهایی تو یه شهر غریب! نفسی گرفتم و تو جام نشستم و نگاهی به دیار انداختم، خواب بود! از اتاق بیرون رفتم کمی آب خوردم و تو حیاط موندم تا التهابم کم بشه. وقتی برگشتم دم دمای صبح بود و بالاخره تونستم چند ساعتی رو بخوابم! -زود تر بردار وسایلو به شب نخوریم. +من وسایلم رو جمع کردم بریم. بعد از اینهمه وقت داشتم میرفتم عمارت! خونه پدریم!دلتنگ همه اشون بودم حتی اسرینِ گوشت تلخ! تو تمام مسیر ساکت بود از همون صبح هم باهام سرسنگین رفتار میکرد! انگار من اغواش کرده بودم، وقتی رسیدیم عمارت تپش قلب گرفتم و دستام سرد شده بود! تمام اون لحظات بد روی سکو برام تداعی شد!وقتی که درد می‌کشیدم و بجای اینکه به دادم برسن بهم تهم‍ت میزدن ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
از ماشین که پیاده شدیم، دیار وسایل رو که برداشت رو بهم گفت: من به کسی نگفتم اختلاف داریم! شک کردن اما من چیزی نگفتم، حواست باشه به حرف و رفتارت! -من حرفی ندارم ولی میخوام سر بزنم به آقام! +می‌برمت دو روز دیگه. تو دلم خداروشکر کردم که لج نکرد سر بردنم، دیار وسایل رو داد دست خدمه و باهم راه افتادیم، با روی باز با احمد خان و مهتاج خانوم احوال پرسی کردم، خداروشکر کسی جز اعضای خانواده نبودن، پسر کوچولوی طلعت و شاهرخ هم حسابی تپل و قشنگ شده بود، صورتش رو بوسیدم و بعد رفتم تو اتاقمون! برای لحظه ای شوکه شدم و فکر کردم اشتباه اومدم! اما نگاه که کردم دیدم اتاق خودمونه! دیار دستش رو گذاشت پشت کمرم و گفت: برو تو! مثلا اینا رو به سلیقه تو خریدم! همون طور متعجب رفتم تو اتاق! خیلی قشنگ و مجلل شده بود! درست به اندازه خونه شهریمون قشنگ شده بود، چه فایده که دلم خوش نبود! لبخند رو لبم کم کم از بین رفت و فقط به گفتن قشنگه بسنده کردم! وسایلم رو تو کمد جدید گذاشتم و بعد از لباس عوض کردن پرده پنجره رو کنار زدم و نگاهی به حیاط انداختم! فقط دلم واسه همین یه جا تنگ شده بود و بس! -باز که رفتی پای اون لامصب! +آخه تنها جای قشنگ این خونه همینجاست! بقیه جاهاشو دوست ندارم، بخصوص سَکوش رو!عمدا گفتم که یادش بیاد من یه روزی از خیلی چیزا گذشتم بخاطر اون! هیچ وقت هم به روش نیاوردم.حسرت بچه موند رو دلم؛ فقط بخاطر دیار و حالا بخاطر یه مشت دروغ و حرف مفت اینطور باهام رفتار میکرد! - پرده رو بنداز بیا اینور! اون شب همه دور هم بودیم احمد خان بخاطر برگشتمون گوسفندی سر برید و شام مفصلی برامون درست کردن. سه روزی از اومدنمون به عمارت می‌گذشت؛ اکثرا اوقات دیار رو نمی‌دیدم انگار سخت مشغول کار کردن و سر و کله زدن با مردم بود! هر چند با وجود شهربانی و آژان، خان کمرنگ تر شده بود اما تو روستا ها هنوز به خان احترام میذاشتن! روز سوم کنار دست طلعت نشسته بودم و با پسرش بازی میکردم، طلعت تک سرفه ای کرد و گفت: این چند وقت که نبودی خدیجه خانوم و دخترش خیلی میومدن و میرفتن، اون پریناز هم خیلی دور و ور دیار خان می‌رفت؛ خدیجه خانوم هم چند باری حرف بچه و زن گرفتن دیار خان رو پیش کشید؛ اینا رو میگم که حواست رو جمع کنی! با هر جمله ای که پریناز می‌گفت دست و پام شل میشد؛ اوضاع زندگیمون همینطوری هم پا در هوا بود، پای این و اون هم بهش باز میشد دیگه باید فاتحه اش رو خوند! خدا می‌دونه چقدر بهم ریختم، این خانواده چی میخواستن از جون من؟!اگر یه درصد دیار هم مایل باشه به زن دوم گرفتن یک لحظه هم تو این خونه و زندگی نمی‌مونم! عصر که دیار برگشت، تا کمی خستگی دَر کرد گفتم: من می‌خوام برم یه سر بزنم به آقام، میتونی منو ببری یا بگم کسی بیاد دنبالم؟ -برو حاضر شو الان میبرمت. دیار منو رسوند اما خودش نموند! آقام بعد از شام گفت که برم تو اتاق پیشش! کمی باهام خوش و بش کرد و بعد جدی گفت: چرا انقد لاغر شدی؟ -درسام سختن آقا، برای اینکه بهشون برسم نگرانی زیاد دارم! +واسه خاطر درساس یا واسه خاطر نبود شوهرت؟ گیج نگاهش کردم که گفت: خبر دارم سه ماه سه ماه بهت سر نمیزده، فقط نمیدونم چرا حرفی نزدی! -کی گفته اینجا بوده و نمیومده سر بزنه؟ +خبرا زود میرسه! وقتی همین اطراف می‌چرخه و کارو دستش گرفته معلومه که هم میفهمم هم میبینم! -خب احمد خان مریض احواله واسه خاطر اون اینجا مونده. +احمد خان مریضه ولی میتونی تو ماهی دو روز جای پسرش حواسش باشه، پسر بزرگ‌ترش هم سر و مُر و گنده نشسته دو روز نمیتونه کارو دستش بگیره که شوهرت بیاد بهت سر بزنه؟ -خب سر زده!منم درس داشتم نمیشد بیام! اونم کار داشت اینجا. +بعد از سه ماه که یه زن جوون و بر و رو دار رو تو یه شهر غریب و درندشت ول کرده یه توک پا اومده نشسته دوباره بعد چهل روز اومده سراغت حالا هم تو رو آورده اینجا خودش معلوم نیست کجا رفته جریان چیه؟ بیخود ازش دفاع نکن! رنگ و روی پریده ات و لاغر شدنت نشون نمی‌ده که اوضاع گل و بلبله! بغض کرده گفتم: شما که اینا رو می‌دونستی صلاح نبود یه سر به دخترت بزنی؟ که تو شهر غریب و درندشت تنها نباشه؟ آقام تو سکوت بهم نگاه کرد و گفت: انتظار داشتم اگر چیزی باشه خودت بگی! -آشیه که خودتون پختین برام! چقدر گفتم این دختر اسماعیل خان رو ول کن، مگه دختر قحط اومده که رفتی سراغ اون، گفتم شوهرم نمی‌دونه ساواشی بوده! گفتی بهش بگو، ساواش نمیاد.. اشکام جاری شد و گفتم: ولی اومد، هیچ کس هم نفهمید! زهر خودش رو ریخت یه مشت دروغ و خزعبل تحویل شوهر من داد و رفت! واسه همون شبونه بَرَم گردوند، اصلا وقت نشد که من بگم! +ساواش غلط کرد با هفت جد و آبادش فکر کرده خواهرشو عروس خودم کردم همه چی تمومه؟ ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
-دیگه مهم نیست؛ هر چی تموم شده باشه و نشده باشه مهم نیست! با دروغاش زندگیم رو خراب کرد. +باهات بد رفتاری کرده؟ دست روت بلند کرده؟ -نه! همین نبودنش کافیه! +غلط کرده مرتیکه دوزای، مگه با دختر بی کس و کار طرفه که اینطور باهات رفتار کرده؟ هر چی که بین تو و اون پسر بوده تموم شده، میومد از خودم می‌پرسید! دیگه حق نداری برگردی تو اون خونه! متعجب نگاهش کردم که گفت: بی کس و کار که گیر نیاورده! وقتی فرستادمت تبریز و طلاقت رو گرفتم حساب کار دستش میاد! -آقاجان! لازم نیست انقدر تند بری، گناه از منِ! من پنهون کردم ازش اونم عصبانی شد. +عصبانیت یک هفته دو هفته؛ اصلا یک ماه! نه بیشتر از چهار ماه اونم با ول کردن زنش! هر چقدرم گناه کرده باشی و مقصر باشی حالا دیگه نیستی! -نمیشه که برم تبریز آقا، دیار انقدرام بد نیست، فرستادم دانشگاه، قبل این جریانات هر چی من میخواستم فراهم بود. +همون موقع که مادربزرگش قصد جونتو کرد و یه مدت مریض خونه بودی نباید به حرف دایه گوش میدادم و برِت میگردوندم همون موقع ثابت کردن که لیاقت ندارن! بعدشم تو فکر کردی من نمیتونم بفرستمت دانشگاه؟ تابستون رو برو تبریز، واسه درست هم میفرستم تهران، فکر کردی نمیتونم یه خونه زپرتی عین خونه این پسره در اختیارت بذارم؟ آقام انقد از دست دیار عصبانی بود که اصلا راضی نمیشد و قبول نمی‌کرد که منم مقصرم! آخر سر که قانع نشد باشه ای تحویلش دادم و اومدم بیرون، از وقتی که من اومده بودم اسرین هم اینجا بود، بر خلاف من که آب رفته بودم حسابی تپل و سر حال بود و یه گوشه می‌نشست و فقط میخورد! با غرور و از بالا بهم نگاه کرد و گفت: شوهرت غذا نمی‌ده بخوری که پوست و استخوان شدی؟ - میده بخورم ولی تو انگار خبر نداری که زنای شهری لاغرن و لباس های کمر باریک میپوشن! با کلی شکم و پهلو که نمیشه از اون لباسای فرنگی پوشید! +گیرم لباس فرنگی پوشیدی، دانشگاه رفتی دکترم شدی؛ یه زن بدبخت و تنهایی که شوهرت ولت کرده از همه بدتر بچه ات هم نمیشه! پس به گوش اسرین هم رسیده بود! نفسی گرفتم و گفتم: حالا اونا که بچه دار شدن چه گلی به سر خودشون زدن که من بزنم؟! اسرین من انقد پیشرفت میکنم و جلو میرم که به شوهر نیاز نداشته باشم! پوزخندی زد و گفت: مرد جماعت حالیش نیست این حرفا چهار روز دیگه که سرت هوو آورد به حرفم می‌رسی! دور شدم از اسرین حرفاش برام مهم نبود؛ یه زن کوتاه فکر بود همین! خداروشکر بعد از ازدواج امیر اتاق من خالی شده بود و میتونستم برگردم توش، اون شب دیار نیومد خونه آقام همین بدتر باعث شد آقام فکر کنه بهش بی احترامی کرده! فردا عصر که دیار اومد، آقام حاضر نشد از اتاقش بیرون بیاد، فقط داداشم رو فرستاد دنبالش که بره و باهاش حرف بزنه!موقعی که میخواست بره رو بهم گفت: همه چیو گذاشتی کف دستش؟ -خودش میدونست ولم کردی به امون خدا! +گناهای دخترشو می‌شوره! -اگر گناهکارم دست از سرم بردار، آقام میخواد بفرستدم تبریز! بخوای اینطوری ادامه بدی. پوزخندی بهم زد و گفت: گوشت رو بدم دست گربه؟ کور خوندی! اینو گفت و رفت سمت اتاق آقام؛ کلامش بوی ته‍دید میداد، انگار که یه تنش دیگه جلو روم بود ولی من دیگه جون و نای مقاومت نداشتم! چهار ماه تمام جنگیده بودم، با خودم! تا میومدم احساس آرامش کنم همه چی بهم می‌ریخت! از سر کنجکاویی که هیچ وقت نتونستم از پَسش بربیام پاشدم و رفتم در اتاق آقام، گوشم رو چسبوندم به در تا صداشون رو بشنوم! آقام: دختر منو چهار ماه ول کردی به امون خدا و کَکِت هم نگزیده! فکر کردی بی کس و کاره یا انقد باباش بی غیرته که یه تو دهنی به دامادش نزنه! فکر کردی چون فرنگ رفتی و درس خوندی و سواد داری خیلی فهمیده ای؟ نخیر! نشون دادی هیچی از زندگی نفهمیدی دیار: خسرو خان من اگر کاری کردم صلاح زندگیم تو اون کار بوده! آقام: صلاح زندگی تو شد ول کردن زن جوونت تو شهر غریب؟ حاشا به غیرتت! دستمریزاد! این بی ناموسی رو هم تو فرنگ یادت دادن؟ فکر نکنم اونوریا هم انقد بی غیرت باشن که زن جوون رو ول کنن! دیار: ول نکردم خسرو خان، دورادور خبر داشتم.آقا بدجور عصبانی شد از حرفش که شروع کرد داد و فریاد: تو بیجا می‌کنی! مگه گوسفند بردی که اینطور در موردش حرف میزنی؟ یه تار مو از سر دخترم کم بشه خودت و تمام خاندانت رو به آت‍یش میکشم! می‌خوام ببینم عرضه دار کیه که بخواد نگاه چپ بهش بندازه؛ اون روزی که دخترم نیمه جون تو بیمارستان افتاده بود یادت بیاد! همونجا باید می‌فهمیدم انقد جَنَم و عرضه نداری که زندگیت رو بچرخونی، نباید میذاشتم ببریش! حالا هم دیر نشده برمیگرده خونه پدرش! میذارمش رو چشمام! ایلماه از هر چیزی که تو فکر کنی برای من با ارزش تره.دیار: شرمنده خسرو خان ولی جای زن پهلو شوهرشه! -نه زنی که چهار ماه ولش کنی، اون زن اصلا زنونگی یادش می‌ره، ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه چیز رو به خدا بسپار❤️ شبتون آرومهمه چیز رو به خدا بسپار❤️ 🌙 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾